معرفی: متن حاضر بخش پنجم کتاب «به سوی خدا می‌رویم» نوشتۀ آیت‌الله طالقانی است. طالقانی در این بخش از کتاب، شرحی از سفر خود از هنگام حرکت از تهران تا نشستن در هواپیما به مقصد جده ارائه داده است. لازم به یادآوری است که این کتاب حاصل سفر حج آیت‌الله طالقانی در تابستان سال 1331 است. او در این سفر یادداشت‌هایی می‌نویسد که یک سال بعد به صورت کتاب منتشر می‌شود. کتاب با شرح ماجرای ساخته شدن خانه خدا با استناد به آیات قرآن کریم، آغاز شده و در ادامه پس از توضیحاتی درباره آداب حج، سفرنامه حج آیت‌الله طالقانی آمده است. نویسنده در شرح سفر خود، به فراخور رویدادها گاهی به حوادث تاریخ اسلام نیز می‌پردازد و در مواردی فلسفه اعمال حج را توضیح می‌دهد.
تاریخ ایجاد اثر: 1332/04/25
منبع مورد استفاده: به سوی خدا می رویم: با هم به حج می رویم، سید محمود طالقانی، از نشریات مسجد هدایت، تهران: 1332، صص 49- 64.
متن

به سوی خدا می‌رویم؛

از تهران تا بیروت

حرکت آغاز می‌شود

روز 18 ذیقعده 1371 – 19 مرداد 1331 به اتفاق آقای سرهنگ نورالله گنجی و آقای میرزا رجبعلی منزه شهمیرزادی که به وسیله بذل ایشان مستطیع شدم و آقای علی اکبر بوستان قناد، عازم حرکت شدیم. هوا گرم است و مزاج ما و عموم ایرانیان با گرمای عربستان سازگار نیست ولی عشق و علاقه و مسئولیت در مقابل وظیفه مشکلات را آسان می‌نماید. دوستان، خویشان، زن و بچه برای بدرقه آمده‌اند. هرچه وقت حرکت نزدیک می‌شود عواطف رقیق‌تر و هیجان احساسات بیشتر می‌گردد. ما در میان این امواج احساسات گرفتاریم. باید از یک یک وداع کنیم و بدرخواست‌ها و التماس دعاها گوش بدهیم. در این موارد محرومیت‌ها و آرزوهای مادی و معنوی در خاطرها خطور می‌نماید. هر یک با لحنی درخواست دارند که در مواقع استجابت برایشان دعا کنیم. بچه‌ها می‌خواهند با ما بیایند. بعضی روی صندلی ها برای خود جا گرفته اند. بچه‌ای است در آتش تب می‌سوزد و از خلال ماشین ها و دست و مادر و خواهر می‌گریزد که خود را به اتومبیل برساند و سوار شود که با من بیاید. سفر عجیبی است. شاید آخرین دیدار خویشان و دوستان باشد و مرگ دیوار بلندی میان ما بکشد و با قیچی خود برای همیشه رشته‌های عواطف و محبت را قطع کند. ما در میان جاذبه‌های گوناگون گرفتاریم. این حالت بی‌شباهت به حال احتضار نیست که شخص دچار کشاکش و میان سرحد دنیا و آخرت و علاقه‌های مختلف گرفتار است. قایق زندگی گاهی دچار امواج مخالف موت و حیات است. گاهی در کنار ساحل حیات اندکی مستقر می‌شود. باز امواج آن را دستخوش تلاطم می‌گرداند. به این جهت آن حالت را حالت سکرات می‌گویند.

ساعتی از شب گذشته بود. سوار ماشین شدیم. بدرقه کنندگان آنقدر جعبه‌های شیرینی و آجیل اطراف ما روی هم چیده‌اند که جا بر همه تنگ شده. ارزش این هدایا و تعارفات ارزش مادی نیست. محبت و علاقه است که به این صورت‌ها جلوه می‌نماید. رشته‌های محبت است که دل‌ها را با هم متصل می‌نماید. صورت‌های مادی آن مثل جلوه‌ای از جلوه‌های طبیعت فانی می‌شود. ولی حقیقت آن در قلوب و نفوس به صورت‌های معنوی باقی می‌ماند. بهتر است بدرقه کنندگان به جای اینگونه شیرینی‌ها که عموماً سالم و مطبوع نیست، انواع میوه‌های خشک و تر از قبیل آلو و خوشاب و مرباجات هدیه کنند که هم غذا و هم دواء است. بخصوص برای حجاج و در فصل گرما. ما در حمل و مصرف شیرینی‌جات دچار زحمت بودیم. نان‌های خشک و برنج ایران در این مسافرت غذای سالم و خوبی است که مانندش در کشور‌های دیگر کمتر دیده می‌شود و باید به اندازه‌ای با خود بردارند که در نقل و انتقال هم به زحمت نباشند.

در میان شور و محبت دوستان و خویشان اتومبیل حرکت کرد. خیابان های گرم و پرغبار جنوب تهران را به سرعت پیمود. وارد جاده شهر ری گردید. دیوارها و خانه‌ها و کوره پز خانه‌های دو طرف جاده که بالای قبرستان چند صد ساله و از خاک ملیون‌ها اموات ساخته شده از نظر می‌گذشت آمیختگی سکون و حرکت و موت و حیات را از خاطر می‌گذراند. پس از چند دقیقه گنبد زرین شاه عبدالعظیم علیه السلام با چراغ‌های فروزانش چون ستاره درخشانی در کنار افق تاریک تهران نمایان شد. سر تعظیمی خم کردیم و سلامی دادیم و رد شدیم. فضا رو به تاریکی می‌رفت که نیمکره درخشان ماه در میان افواج ستارگان از زیر پرده افق ظاهر شد. در پیچ و خم‌های جاده، گاه تهران در میان غبار و زیر نور چراغ‌ها در کنار کوه البرز به چشم می‌آمد و ما را به عقب می‌کشید. گاه آسمان و چراغ‌های ابدی آن ما را به ابدیت می‌کشاند. سخنان و گفتگوهای بدرقه کنندگان، صداها و آهنگ‌های آنان مانند صداهای درهمی که در میان کوه و دره بپیچد و دور شود کم کم دور می‌شد. و چهره‌ها از صفحات خیال مات می‌گردید. مشکلات سفر و ابهام آن مانند بلند و پستی جاده از خاطر می‌گذشت و ما را درباره بازگشت به این سرزمین میان بیم و امید می‌داشت. در میان این خیالات مبهم و درهم و بیم و امید نقطه درخشان مقصد و عشق به آن لحظه به لحظه در ذهن می‌درخشید و افق تاریک را روشن می‌کرد و موجب اطمینان نفس و سکونت قلب می‌گردید. این پرده‌های خیال تاریک و روشن پی در پی از مقابل چشم می‌گذشت که از بالای تپه گنبد حضرت معصومه یکی دیگر از ستارگان خاندان پیغمبر (ص) در میان کویر ظلمانی نمایان شد. به قم رسیدیم صبحگاه که به عزم حرکت  به گاراژ رفتیم، گاراژدار از کمی مسافر نالان و چشم طماعش به هر سو نگران بود تا نزدیک ظهر چند زن و بچه عرب عراقی را به دام انداخت. تمام راهروها و صندلی‌ها را پر کرد ولی هنوز نفس آزمندش در هیجان و کیسه طمعش پر نشده بود که دیگر همه به هیجان آمدند و اتومبیل حرکت کرد. همه از تنگی جا و سر و صدا و آه و ناله زن‌ها و بچه‌های عرب در زحمت و متأثر بودیم. چه باید کرد؟ هنوز اول سفر است. باید بردبار و صبور بود از این وقایع بسیار در پیش داریم. ناملایمات و گرفتاری‌ها برای همین است که روح تحمل و حکومت بر نفس پیدا شود. چه ناملایماتی که لازمه زندگی است و چه برای انجام وظیفه و تکلیف است.

این دیک ز خامی‌ست که در جوش و خروش است / چون پخته شد و لذت دم دید خموش است.

اوضاع نابسامان سرحدّ ایران و عراق

شب رسید چند ساعتی استراحت کردیم پیش از ظهر از حوالی کرمانشاه عبور کردیم. از اینجا وضع و آداب تغییر می‌نماید. قهوه‌خانه‌ها پرجمعیت و بازار قمار گرم است. لباس‌های کردی، سبیل‌های کلفت پیراهن‌ها و اکال‌های عربی زیاد دیده می‌شود. لهجه‌ها مخلوط از فارسی و کردی و عربی است. فعالیت قاچاقچیان و قاچاق‌بران در گاراژها، قهوه خانه‌ها، ادارات زیاد است. چشم‌های نا آرامشان بهر گوشه و کنار و به سوی هر ماشین و در میان هر جمعیتی کار می‌کند و با کارمندان دولت و مأمورین سرحدی ایماء و اشارات و لغتی دارند. در چند کیلومتر میان قصر و خانقین چندین مراکز گمرکی و تفتیش برقرار است که در هر کدام چند ساعت مسافرین باید معطل شوند. هرچه می‌خواهند به سر مسلمانان می‌آورند. رشوه می‌‌‌‌گیرند. بد اخلاقی می‌کنند. هرگونه توهین روا می‌دارند. این منظره هر مسلمان بیدار و غیوری را متأثر می‌نماید که چگونه بیگانگان و دولت‌های دست نشانده آنها میان مسلمانان دیوار کشیده‌اند و پیکره اسلام و جامعه مسلمان را قطعه قطعه کرده‌اند و بنام‌های موهوم خطوط سرحدی و عناوین نژادی همه را از هم جدا و به جان هم انداخته‌اند. امید است دیری نگذرد که روابط محکم و معنوی مسلمانان این تارهای بافته بیگانگان را بگسلاند و دیوار‌های سرحدی را خراب گرداند.

اختران درخشان، کاظمین (علیه السلام)

پاسی از شب گذشته بود که از این بندها عبور نموده، وارد خاک عراق شدیم. نیمه شب در میان درخت‌های نخل و روشنی چراغ‌ها، دو گنبد اختران درخشان و امامان هادیان، کاظمین علیهما السلام نمایان شد.

هنوز ساعتی از شب باقی بود که ماشین در یکی از بازارهای نزدیک صحن متوقف شد. مهمانخانه‌ها و قهوه خانه‌ها همه بسته. ما هم گیج و خسته‌ایم. بارها را در کنار بازار جمع کردیم. نه جای استراحت است، نه از ترس دستبرد می‌توان چشم به هم گذارد. گاهی راه می‌رویم. گاهی می‌نشینیم و تکیه می‌دهیم. هوا گرم و فضا نامطبوع است. در انتظار دمیدن سپیدۀ صبح و نسیم رحمتیم. کم کم دود سماور قهوه خانه‌ها و بخاری شیر فروش ها با صداهای گرفته و خشن صاحبانش در بازار می‌پیچید و خمیازه خواب واپسین و جنبش زندگی نو شروع شد. بانگ اذان از بالای گلدسته‌ها تجدید حیات را اعلام نمود. درهای صحن بر روی مشتاقان خسته باز شد. اثاث را به کسی سپردیم. ما هم جزء افواج زائرین به طرف صحن به راه افتادیم. شستشو کردیم. وضوء گرفتیم. وارد حرم شدیم. نور چراغ‌ها و روشنی صبحگاه مخلوط شده، نسیم بین الطلوعین با نسیم بادبزن‌ها با هم درآمیخته، نور ایمان از چشم‌ها و چهره‌ها می‌درخشد. اینجا سرحد میان صورت و معنا و آخرت و دنیاست و مدفن دو شخصیت است که رابطه خلق با خالقند. رفتار و گفتارشان رشته‌های نوری است که وابستگان را از سقوط در تاریکی‌های دنیا بالا می‌آورد و به سطح عالی بهشت می‌کشاند. اینجا هم یکی از دریچه‌های بهشت است که نسیم رحمت و مغفرت از آن می‌وزد. ما هم مثل جمله آلودگان خود را در آن معرض آوردیم به پیشگاه آنان سلام کردیم و از خداوند طلب مغفرت و خیر نمودیم و در ساحت جلالش سجده کردیم و نماز خواندیم. خستگی‌ها و کدورت‌ها تخفیف یافت با نشاط و روح تازه‌ای بیرون آمده وارد زندگی جدید شدیم. در یکی از مهمانخانه‌ها منزل نمودیم. همه حجاج ایرانی که مثل ما تذکره عراقی دارند در کاظمین جمعند تا تذکره‌ها را به ویزا رسانند و وسیلۀ حرکت فراهم کنند. گفته می‌شود که دولت ایران به سفارت خود در عراق دستور داده یا خواهد داد. در صحن و بازار هر دو نفر که بهم می‌رسند می‌پرسند چه خبر داری؟

سرگردانی و تحیر در میان زائران

در این بین شنیدم که عده‌ای از حجاج ایرانی چون از اجازه دولت مأیوس شده‌اند خود را به حمله دارها فروخته تا آنها را از راه‌های غیرعادی و خطرناک به حجاز ببرند. آشنایان و دوستان آنها مضطرب بودند و از زوار برای سلامتی آن‌ها درخواست دعا می‌نمودند. ما قصد داشتیم اگر وسیله حرکت زودتر فراهم شود یکسره به مدینه برویم تا چند روزی که به موسم حج مانده از زیارت روضه رسول اکرم و ائمه طاهرین علیهم السلام بهره‌مند باشیم و چون موسم نزدیک شود از مسجد شجره (ذو الخلیفه) که میقاتگاه مسلم رسول اکرم است احرام بندیم. معلوم شد وسیله مستقیم برای مدینه در عراق نیست. وقت هم تنگ می‌شد ناچار از این تصمیم منصرف شدیم. کار مهم ما در عراق اجازه ویزا و تهیه وسیله است. دولت ایران موافقت نمود. تذکره‌ها به هر زحمت که بود به ویزای دولت‌ها رسید. صاحبان بنگاه‌های حمل و نقل به وسیله نشریه‌ها و اشخاص مشغول تبلیغ شدند. بیشتر حجاج در میان این تبلیغات و وحشت عقب ماندن متحیرند.

در این‌گونه موارد سلیقه‌ها و روحیات مختلف، هر دسته‌ای را به سمتی می‌کشاند. بعضی‌ها محکوم سلیقه هستند. فکر و نظر را کمتر به کار می‌برند. بعضی‌ها با اشخاص بصیر مشورت می‌نمایند و اندیشه و نظر را بکار می‌برند. بعضی محکوم نظر مردمی هستند و تعبدا از آن‌ها می‌پذیرند. بعضی متوسل به استخاره می‌شوند. ولی برای هر یک از این امور موردی است پیروی از سلیقه در مواردی است که هدف جدی نباشد. بعبد از کسی پسندیده است که مشخص و دارای حسن نیت باشد. اگر استخاره چنانکه چنانکه معمول است مطابق با دستور باشد. در موردی است که خیر و شر را از راه نظر و مشورت نتوان تشخیص داد و شخص دچار تحیر شود. کسانی که در هر موردی دانه‌های تسبیح را پس و پیش می‌برند. فکر را در دین جهات مختلف امور حیاتی و عاقبت اندیشی از کار می‌اندازند و نمی‌توانند اراده ثابت و محکمی داشته باشند. پوشیده بودن مصالح برای تکمیل عقل و قوای نفسی است. یکی از علماء دین می‌گفت اگر استخاره به این اندازه لازم بود خداوند با هرکسی یک تسبیح گوشتی می‌آفرید. به هر حال حجاج از جهت سلیقه یا مشورت یا استخاره هر دسته‌ای راهی در پیش گرفتند و به وسیله‌ای متوسل شدند. ما هم به دام شرکت فتح افتادیم. از هر نفر هفتاد و پنج دینار عراقی (هزار و پانصد تومان) گرفت تا از عراق به بیروت به جده با طیاره و همچنین برای بازگشت، در میان این عجله و سرگردانی حجاج، بازار صراف‌ها و مهمانخانه‌ها و گاراژدارها و شرکت‌ها گرم شد و هرچه می‌خواستند می‌گرفتند و هر نوع معامله انجام می‌دادند. این زیان‌ها و ناراحتی‌ها را بیشتر از ناحیۀ دولت ایران باید دانست که آنقدر اجازه را به تأخیر انداخت تا وقت بر حجاج تنگ و میدان برای متعد‌ی‌ها باز شد. جیب برهای بغداد هم فرصت خوبی بدست آوردند. بین بغداد و کاظمین و بازار صراف‌ها خطرناک‌ترین نقاط بود باید حواح حجاج هنگام وصول حواله و تعویض پول جمع باشد. تنها حرکت کردن صلاح نیست. ما از بغداد برمی‌گشتیم، سوار اتوبوس کاظمین شدیم در راه‌روها مردم مختلفی ایستاده بودند. اتوبوس قدری از جسر دور شد که جناب سرهنگ صدا زد جیب من را زدند تا در میان جنجال به راننده فهماندیم و ماشین متوقف شد چند دقیقه‌ای طول کشید. جول درهای ماشین را گرفتیم تا کسی بیرون نرود. شرطه ماشین را مقابل شربانی کاظمین نگاه داشت. به رئیس شهربانی فهماندم که ایشان از رؤسای شهربانی ایران‌اند و هزار تومان از جیبشان در این ماشین زده‌اند. یک یک زن و مرد مسافرین را تفتیش کردند. چیزی معلوم نشد. ما را بردند به اطاق انگشت‌نگاری. عکس‌های تمام جیب برها را از مقابل ما سان دادند تا شاید قیافه یکی از آنها آشنا به نظر آید. نتیجه گرفته نشد. وعده دادند پیدا خواهد شد. ما هم وقت معطلی و تعقیب نداشتیم. فردا باید حرکت نماییم.

مؤسسه‌های علمی و تربیتی در کاظمین

«در کاظمین دو مؤسسه علمی و تربیتی است. اول کتابخانه جوادین است که با همت حضرت علامه شهرستانی تأسیس شده. محل آن در ضلع جنوب شرقی صحن است. کتابخانه منظم و مفصلی است که محل رفت و آمد فضلا و مطرح مباحث مختلف است. چون ایشان در ایران بودند ما از درک محضر شان محروم ماندیم. حضرت علامه شهرستانی از ذخائر و گنجینه‌های مسلمانان هستند که خواص ایشان را بهتر می‌شناسند و از گوهرهای فکریشان استفاده می‌‌نمایند.

دوم دارالعلوم علامه خالصی است که بناء آن ناتمام است و پیوسته جلسات تعلیمی و تبلیغی برقرار است و از ملل و مذاهب مختلف در آنجا رفت و آمد می‌نمایند و پیشرفت و اثر آن روز به روز محسوس است. مسلم است که علمای دین با وضع آشفته دنیا و مسلمانان نباید ساکت باشند ولی باید بیدار و مراقب باشند که سیاست‌های پیچیده و زودگذر روز آنان را مقهور ننماید. سیاست‌های روز چون سیل خروشان معلول حوادث موقت جوی است که پس از جوش و خروش و شوراندن گل و لای در خاضمه طبیعت و دل درها نابود می‌شود. حق چشمه جوشان و متصل به منبع است که پیوسته جاری و حیات بخش است.

حریم بقعه‌های ائمه دین که مورد توجه و محل رفت و آمد عموم مسلمانان است باید مرکز پخش علوم ریشه دار و معارف نورانی اسلام باشد نه محل... تغییر وضع بسته به هوشیاری و بیداری مسلمانان و اتحاد و همفکری پیشوایان آنهاست.

به سوی بارگاه امام حسین (ع)

وقت تنگ شده به زیارت همه بقاع مطهره نمی‌رسیم. عصر یکشنبه به سوی کربلا حرکت کردیم در دو سمت جاده پیشرفت عمران و آبادی نسبت به سال‌‌های گذشته محسوس بود در قصبات هم لوله‌های آب و چراغ‌های برق دیده می‌شد. چندین کیلومتر اطراف کربلا را نخلستان‌ها احاطه کرده از چند فرسخی بارگاه باعظمت حین نمایان است. درخت‌های مستقیم و تنومند خرما مانند گارد احترام در دو سمت جاده صف کشیده‌اند. حرکت شاخه‌های آویخته، برگ‌های پهن و تیز ساقه آنها گویا مراسم احترام را نسبت به زائرین این آستان بجای می‌آورند. ماشین ما نزدیک غروب از میان صفوف نخل‌ها و سایه‌های قد کشیده آنها گذشت. غروب وارد کربلا شدیم.

این سرزمین و این بقعه برای هر بیننده خاطراتی را برمی‌انگیزد و هر کس به اندازه آنچه از گویندگان شنیده و در کتاب‌ها خوانده و از اسرار این سرزمین درک نموده چیزهائی می‌بیند و سخن و آهنگ‌هائی می‌شنود. منظره میدان جنگ صفوف آراسته، مقابله حق و باطل، نور و ظلمت، سرهای نیزه شمشیرهای تیز، کر و فر سپاهیان، کشته‌های به خون غلطیده، بدن‌های قطعه قطعه، چهره‌های خشمگین و درخشان مردان خدا، خیام و سراپرده‌های برافراشته، اطفال و زنان مضطرب، رفت و آمد و اجتماع و افتراق آنان، این مناظر آمیخته است با صداهای گوناگون. یکی رجز می‌خواند و چون شیر می‌خروشد. آن دیگر در حال خطابه است و برای هدایت می‌کوشد. آن زن بالای نعش برادر و پدر یا شوهر نوائی دارد. آن طفل به گوشۀ این خیمه و به دامن این زن از این منظره هولناک پناه می‌برد و درخواستی دارد. این پرچمدار و فرمانده فرمان می‌دهد. منظره صف مقابل هم با صورت‌های دیگر پیش چشم می‌آید. پس از چند ساعتی گرمای هوا و جنگ به آخرین شدت می‌رسد و هیجان سواره و پیاده بالا می‌گیرد. گرد و غبار برانگیخته می‌شود. صداهای اطفال کوچک تا زنان پردگی تا شیران جنگجو بهم‌آمیخته می‌شود. ظلمت شهوات پست. تاریکی آفاق فکر و میدان جنگ. امواج سرخ فام خون. برق‌های ایمان و امید به رضوان با برق‌های شمشیر و نیزه بهم‌آمیخته و درهم است. پس از ساعتی بدن‌های آرمیده در خاک و خون و سرهایی برافراشته بر نیزه‌های بلند سرفراز از میدان بیرون می‌آیند. فاتحین شرمنده و شکست خورده با سرهای سربلند شکست خوردگان فاتح و عزیزان جگر سوخته سخنور، به کوفه برمی‌گردند. این خاطرات گاهی منظم و مرتبط، گاهی پراکنده و متفرق در کنار این بقعه و بارگاه از نظرها می‌گذرد. آنگاه سالار شهداء و فرمانده نیروی حق و ایمان را می‌نگرد که بدنش در این سرزمین خفته و روحش به صفوف بهم پیوسته اهل ایمان پیوسته: نهیب می‌زند. پیش بروید، نهراسید، دل را به خدا بندید و سر را به راه او دهید. فتح با شماست. فتح با شماست.

آنگاه زائر مانند سرباز فرمانبر قدمی برای اظهار فرمانبری پیش میگذارد و نزدیک آستان می‌ایستد و می‌گوید، السلام علیک یا ابا عبدالله. ما هم سلامی به پیشگاه مقدسش و شهداء اطرافش نمودیم و به طرف بارگاه ابوالفضل متوجه شدیم. وارد صحن شدیم. در اینجا نیز پرده‌ها و فواصل زمان از مقابل چشم برداشته شد. در این مکان فرزند علی را میدیدم که در میان امواج خون و در برابر ستون‌های شمشیر و نیزه ایستاده. بدنش مشبک شده و از بازویش خون می‌ریزد. همی نعره می‌زند: لاارهب الموت اذا الموت و قی...

سلامی به به پیشگاه این مظهر ایمان و شجاعت و نمونه عالی وفا و صداقت نموده برای استراحت برگشتیم. بالای بام بلند مسافرخانه روی تختخواب دراز کشیدیم. شهر و اطراف آن نمایان است. اطراف را نخلستان‌های متصل احاطه نموده، شهر با ساختمان‌ها و چراغ‌ها در وسط است. گنبدها و گدسته‌ها مشرف به شهر است. ستاره‌ها از بالا می‌درخشد. اشارات ستارگان باز پرده زمان را از میان برداشت. این سرزمین را بیابان خشک و خالی از اهل دیدم. حباب‌های پر از هوا به چشمم آمد که با هم جمع شده و به صورت انسان درآمده و برای خود بقاء و پایداری گمان کرده و حق را با شهوات خود مخالف پنداشته و به نیروی خود مغرور شده. میدان جنگی آراسته، مظاهر حق را به خاک و خون کشیده، اندکی بعد دریای خروشان حیات موجی زد حباب‌ها محو شدند. از بالای مناره‌ها صدا بلند شد: الله اکبر: اما الزبد فیذهب جفاء و اما ما ینفع الناس فیمکث فی الارض... صدق الله العلی العظیم... در همین حال خوابم ربود این صداها در گوش هوشم بود. این مناظر از پیش چشم فکرم می‌گذشتکه آهنگی آشنا به گوشم رسید. چشم باز کردم از بالای گلدسته‌های حسین مؤذن می‌گفت: الله اکبر!! چشم ستارگان بازتر بود. با دقت به ساکنین زمین می‌نگریتند.

راهی شام می‌شویم

از جا برخاستم سلام وداع نموده و به طرف کاظمین برگشتیم. بارها را بستیم و به سوی شرکت نرن حرکت کردیم. با آنکه شرکت انگلیسی است ولی باز هم از جهت وقت منظم نبود. پاسی از شب گذشت که با عده‌ای از حجاج ایرانی به سوی شام حرکت کردیم. برای این راه اتومبیل‌های خوبی است. چون از حدود عراق و شام گذشتیم. یکسره بیابان است جز مقداری از راه که آسفالت است. جاده‌ای هم به چشم نمی‌آید، این ماشین وسائل آب و خواب و... دارد. شیشه‌ها همه بسته، با بودن وسایل تهویه هوای داخل گرم است و بیرون هم پیدا نیست. گرفتار زندانی شده‌ایم. اتاق راننده هم بکلی جداست. هرچه به دیوار می‌کوبیم. فریاد می‌زنیم، فریاد رسی نیست. متوجه شدیم در دیوار مقابل دکمه‌هائی است و بالای آن به عربی نوشته است دگمه را هنگام خطر فشار دهید. حالا می‌‌خواهیم فشار دهیم. مبادا مسئولیتی داشته باشد. بالاخره بنا شد یکی از رفقا غش کند. جناب سرهنگ حاضر شد به شرطی که خوب غش کند و اثری از هشیاری از او ظاهر نشود. رفقا هم نخندند. سرهنگ غش کرد. کف از دهانش می‌ریخت. سینه‌اش بالا آمد زنگ خطر به صدا درآمد. ماشین متوقف و درب باز شد. پیش از سروکله متصدیان نسیمی وارد شد. همان مغتنم بود. درحالیکه بادبزن‌ها به دست رفقاست و اطراف مدهوش را گرفته‌اند به طرف متصدی حمله نمودیم. نگاهی کرد با ترش‌رویی و انگلیسی مآبانه گفت. شیشه‌‌ها لحیم است. محکم در را بهم زد و ماشین راه افتاد. کم کم هوا ملایم شد. متوجه گرد و غبار بیرون شدیم. معلوم شد صلاح در محکم بودن دریچه‌هاست. جز در دو محل که اندکی توقف نمود. شب را یکسره می‌رفت ولی هرچه می‌رفت در حاشیه‌های افق جز کاسه وارونه آسمان درخشان چیزی دیده نمی‌شد. سپیده صبح همسفران را برای نماز به جنب و جوش آورد. ناچار باز دکمه خطر را فشار دادیم. ماشین متوقف و در باز شد. بدون چون و چرا همه بیرون ریختیم. بعضی با آب ته آفتابه مشغول وضوء شدند بعضی خاک پاک را برای تیمم به روی خود می‌کشیدند. خضوع بندگی در چهره همه نمایان بود. صف نماز بسته شد. سپس سوار شدیم. آفتاب چون کشتی نور در میان اقیانوس بی حد فضا لرزان بالا می‌آمد هرچه نظر می‌کردیم جز بیابان و لوله‌های غبار ماشین‌‌‌ها از دور و نزدیک چیزی پیدا نبود. نزدیک ظهر رشته‌های باریک کوه‌ها در طرف راست به چشم می‌آمد. این رشته‌ها دنباله ‌سر رشته کوه‌های سوریا و لبنان است. آن سر رشته‌ها وسیله اتصال قرون و تمدن‌‌های گوناگون قدیم و جدید است. کوه است که با وقار و سنگینی در دامن مهر  و محبت خود فرزندان آدم را می‌پروراند و از پستان خود آب حیات می‌دهد و در کنار خود شهرها و تمدن‌ها پدید می‌آورد. هر یک از این فرزندان و تمدن‌ها چون دوران خود را به پایان رساند یا دستخوش هوامل هلاک و مورد غضب خدای قهار گردید کوه آن مام مهربان بالای تربت آنان اشک حسرت می‌ریزد. از اشک او بذرها و ثمرات عقلی گذشتگان می‌روید: و تلک الایام نداولها بین الناس.

اینجا سرزمین شام و فلسطین است. حلقه اتصال شرق و غرب و رابط تمدن و آثار قدیم است. سرزمین قدرت روم شرقی و حکومت بیزانس و گهواره پرورش پیمبران و حکومت مقتدر صدساله اسلامی است. در کوه و دشت ان برقهای سرنیزه و شمشیر سربازان شرق و غرب و گرد و غبار سم اسب‌های آنان و نعره فاتحین به گوش و چشم می‌آید. سرود و دعاهای پیامبران و زمزمه تورات و زبور و انجیل بیش از هرجا از این سرزمین شنیده می‌شود. بانگ صفوف نماز و تکبیر مسلمانان مجاهد در این سرزمین بیشتر محسوس است. باغستان‌های زیتون و انجیر پی‌در پی از مقابل چشم می‌گذرد. نزدیک ظهر دوشنبه 25 ذیقعده وارد خیابان‌های آسفالتی براق شام شدیم و در کنار خیابان مصفا و نهرهای جاری آن پیاده شدیم. اطاقی در مهمانخانه‌ای گرفتیم نزدیک مغرب وارد مسجدی نظیف شدیم. در صفوف جماعت آن مردمان با وقار و مؤدب و تحصیل کرده زیاد دیده می‌شد. بعد از نماز شیخ جوان خوش سیمائی تفسیر قرآن گفت. آن شب در مهمانخانه استراحت کردیم.

به سوی بیروت…

قدری آفتاب بالا آمد که با اتوبوس شرکت به طرف بیروت حرکت کردیم. جاده سراسر آسفالت براق، هوا شفاف و ملایم است. در فراز و نشیب و پیچ و خم و هرچه مقابل چشم است باغستان‌ها و نهرهای جاری و سبزه زار است. فاصله شام تا بیروت 25 فرسخ با 150 کیلومتر است در وسط راه با فاصله کمی دو محل بازرسی سرحدی و گمرکی یا مظهر تجزیه و مقطع پیکره اسلامی به قطعات کوچک است. تا در دیگ‌های طمع استعمارچیان بدون مقاومت جای گیرد. این گردنه سرحدی گردن سر و پیکر شام و لبنان است که قطع شده!!

پس از ساعتی معطلی و بازرسی حرکت کردیم در دامنه کوه و حاشیه دریا، بیروت نمایان شد. اینجا خط اتصال اروپا و آسیا و اسلام و مسیحیت است. مهمترین خاطرات تاریخی برای مسلمانان در این قطعه جنگ‌های صلیبی است. کشتی‌های بادی با شراع‌های برافراشته و صلیب‌هائی که در مقدمه آن نصب شده پی در پی از دل دریا سر بیرون می‌آورند و مجاهدین مسیحیت را از پیرامون سالخورده تا اطفال خردسال در ساحل بیروت پیاده می‌نمایند. این جنگ و حمله مقدس مذهبی برای نجات بیت المقدس است: در مقابل سپاهیان غیور صلاح الدین ایوبی و دیگر سرداران اسلام کوه و دشت را گرفته و آماده دفاع و حفظ سرحدات اسلامند. در پشت چهره‌های مسیحیت و صلیب‌های آنان چنگال‌های سیاستمداران استعمارچی اروپا و ذلت مسلمانان و تجزیه قوای آنها را می‌نگرند....

این خاطرات از توجه و دقت در وضع طبیعی و جغرافیایی مرا بازمی‌داشت. پرده‌ای روی آن کشیدم و با دوربین نظامی آقای سرهنگ مناظر دور و نزدیک و شهرهای ساحلی لبنان را تماشا می‌کردم. جاده از میان باغ‌های وسیع و عمارات چند طبقه قسمت کوهستانی بیروت عبور می‌کند. آن تأثیرات و وحشتی که از دیدن کاخ‌های شمیران برایم پیش می‌آمد در اینجا نبود. خود تعجب می‌کردم چرا هر وقت از طهران به شمیران می‌رفتم این کاخ‌ها که در میان باغ‌ها و بالای تپه‌ها و باسنگ‌ها و آجرهای الوان ساخته شده برایم موحش بود. عوض خوشحالی از پیشرفت عمران و آبادی متأثر و اندوهناک می‌شدم؟ متوجه شدم که در ایران بیشتر کاخ‌نشینان را از دور و نزدیک می‌شناسم و می‌دانم چگونه این ساختمان‌ها بر استخوان‌های فرسوده بینوایان برپا شده و با دیدن آنها مقایسه با زندگی مردم جنوب تهران و مردم پریشان دهات و ولایات بخاطرم می‌آید. میدانم که در میان این کاخ‌ها چه مغزهای کم شعور و اعمال زشتی وجود دارد. ولی در بیروت همان ظواهر است. نه صاحبان کاخ‌ها را می‌شناسم نه به اخلاق آنان و زندگی عموم مردم آشنایم. این است که فقط جمال طبیعت را می‌نگرم که با صنعت آمیخته شده است.

قرنطینۀ بیروت

این خاطرات و مناظر به سرعت گذشت چه خوب بود زود گذشت. وارد بیروت شدیم. کجا منزل نماییم؟ مهمانخانه‌های بیروت مظهر زندگی و آداب اروپا و تقلیدهای غیر شاعرانه شرقی است برای سکونت ره روان به سوی حق و حجاج مناسب نیست. علاوه این روزها پرجمعیت و گران است. گفتند محل قرنطینه جای مناسبی است به حسب درخواست رفقاء اتومبیل ما را یکسره به قرنطینه برد. حیات وسیعی است و اطاق‌های متعددی با وسایل ولی چون فقط ایام حج دائر می‌شود اطاقها و حیات پر از زباله است بعضی از رفقا این محل را نپسندیدند. اختلاف درگرفت. سر و صدا بلند شد. من از ماشین پیاده شده و کناری نشستم و به رفقا گفتم هر کس هرجا می‌خواهد برود من از اینجا حرکت نمی‌کنم. بیشتر تبعیت کردند و اثاث را پایین آوردند. چند نفر هم به سوی مهمانخانه‌ها روان شدند. اطاق‌ها تنظیف شد. فرش‌ها را روی تخت‌ها گستردیم سماورها و پریموس‌ها بکار افتاد. جای آزاد و راحت و دارای لوله کشی است. دریا هم نزدیک است. ما اولین کاروانی بودیم که اینجا وارد شدیم. پشت سر هم اتوبوس‌هاو سواری‌ها آمدند و حجاج ترک استانبولی و ایرانی وارد شدند. همین جا که مورد بی اعتنائی رفقا بود پس از دو روز در محوطه حیات هم جا نبود. اولین سالی بود که دولت ترکیه برای حج بارعام داده بود. ترک‌های با ایمان دهات و قصبات و شهرهای ترکیه هر کدام اندک استطاعتی داشته، به راه افتاده بودند. بیشتر با همان لباس‌ها و جوراب‌های پشمی ییلاقی و سفرۀ نان حرکت کرده بودند. احساس می‌شد که فشارهای بی‌دینی عکس العمل شدیدی در آنها ایجاد نموده. هر دسته‌ای که وارد می‌شد مأمورین سفارت ترکیه به سرکشی می‌آمدند. تذکره آنها را برای ویزا جمع می‌کردند. اگر بیماری بود بیمارستان‌ها میبردند. وسیله طیاره و کشتی برایشان فراهم می‌ساختند. مقابل آنها ایرانی‌ها، هرچه تصور کنید بی‌سر و سامان بودند. نه کسی به سراغشان می‌آمد و نه اتحاد و یکرنگی داشتند. اول طلوع فجر و هنگام ظهر و مغرب نماز جماعت آنها در مسجد و محوطه حیات برپا بود. با آنکه عده‌ای از علماء در میان ایرانیان بود، عموماً متفرق و فرادا نماز می‌خواندند. در عوض بازار نوحه‌گری و دم گرفتن گرم بود. گاهی ترک‌ها و اهالی بیروت از صدای گریه جمع می‌شدند و به گمان آنکه حادثه‌ای روی داده با تأثر می‌پرسیدند چه پیش آمده؟ حساب آنکه ما در یک کشور نیم اروپا و نیم اسلامی و در میان مسلمانان دیگر هستیم در بین نبود.

ساحل دریا تماشایی است به واسطه پیچیدگی کوه و دریا قسمت شرقی ساحل و شهرها و قصبات پیداست. شناوران جوان و بچه در تمام ساحل دسته دسته، فرد فرد یا برای تفریح و ورزش یا برای صید جانورهای دریایی از صبح تا شب مشغولند. ماهی در این سواحل دیده نمی‌شد. بعد از چند دقیقه که به عمق آب فرو می‌رفتند جانورهایی را از میان سنگ‌ها و خزه‌ها بیرون می‌آوردند که هیچ ندیده بودیم و برای تقسیم آن میان اطفال، جنگ در می‌گرفت. بعضی از این جانورها به اندازۀ گردوی درشت و شبیه بخار پشت بود که بعد از مدتی در خارج آب خارهای اطراف حرکات منظم می‌نمود. با چاقو درون آن را بیرون می‌آوردند و با اشتهاء می‌خوردند. این نمونه‌ای از وضع و اختلاف زندگی مردم این سامان است.

ما هم با رفقای خود در روز چندین بار آب تنی و شنا می‌کردیم ولی از وقتی که یکی از همسفران فریادی زد و به سرعت با بازوی سرخ شده از آب بیرون آمد دیگر احتیاط می‌کردیم و از ترس جانور دریائی زیاد پیش نمی‌رفتیم. هنگام عصر هم روی صخره‌ها می‌نشستیم و با دوربین شهر‌های طرابلس و قصبات و کارخانه‌ها و کشتی‌ها را تماشا می‌کردیم. بعضی از رفقا هم که به مهمانخانه‌ها رفته بودند از شلوغی و گرانی و مناسب نبودن وضع به قرنطینه برگشتند. در این چند روز برای انجام کارها و دیدن وضع این کشور چند باری پیاده و سواره با ترن‌های برقی و اتومبیل در خیابان‌های شهر گردیدیم.

اختلاف طبقات و نفوذ استعمار در بیروت

خیابان‌های سراشیب. بناهای چندین طبقه. مغازه‌های پر از کالاهای خارجی. مردم آرام و منظم. مسلمان و مسیحی ممتاز نیست. با بعضی که می‌خواستم سر صحبت باز کنم می‌پرسیدم. تو مسلمانی یا مسیحی؟ مسلمان‌ها بیشتر با این عبارت جواب می‌گفتند. الحمدالله انا مسلم. احزاب دینی و سیاسی زیاد است ولی تظاهرات کم، چوب و چماق، فحش و ناسزا و متلک از احزاب و عابر و شوفر و شاگرد شوفر دیده و شنیده نمی‌شود. اختلاف زندگی بسیار محسوس است. کنار شهر و حدود ساحل، کوچه‌های تنگ و کثیف، مردم بیچاره و زندگی سخت دیده می‌شود هرچه بالا می‌روید زندگی بهتر و طبقات متفاوت‌تر است. کنائس و مدارس و مؤسسه‌های علمی دستگاه مسیحیت فعالیت بارزی دارد. کشیش‌ها با جنب و جوش مخصوص زیاد به چشم می‌آیند. چون اینجا حلقه اتصال شرق به غرب است و دستگاه کشیشی بهترین وسیله و نفوذ استعمار می‌باشد به این جهت فعالیت دستگاه‌های کنائس در اینگونه کشورها بیشتر است. سیاستمداران اروپا پس از تجزیه کشورهای اسلامی به وسیله همین دستگاه‌ها و وارد نمودن خانواده‌های مسیحی از خارج و کم نمایاندن احصائیه مسلمین در بیروت، این شهر را به عنوان اکثریت مسیحی شناساندند و رسمیت رئیس جمهور را مسیحی مقرر داشته و بیشتر شئون اداری و اقتصادی کشور را بدست مسیحیان دادند. با اکثریت مسلم اسلامی در تمام لبنان، مسلمانان را تحت نفوذ گرفتند و به عنوان تساوی در حقوق نخست وزیر را از سنت و رئیس مجلس را شیعه شناختند تا زمینه اختلاف میان مسلمانان باشد ولی مسلمان و مسیحی عموماً از حکومت ناراضی بودند و زمینه انقلاب ریشه‌دار را فراهم می‌ساختند.

دیدار با آقای دکتر مصطفی خالدی

یک روز هم به سراغ آقای دکتر مصطفی خالدی رفتیم. ایشان نمایندۀ احزاب دینی مسلمانان بیروت در انجمن شعوب المسلمين کراچی بودند. مرد فاضل و با ایمان و خدمتگزار است. مؤسسۀ طبي مفصلی دارد که عدۀ زیاد از زنان و دختران مسلمان و مسیحی برای طب و قابلگی با روش اخلاقی و ایمانی عمیقی دوره می‌بینند و تربیت می‌شوند. در بیروت به حسن خدمت و فضل و ایمان سرشناس است. در انجمن کراچی نطق‌های آتشین داشت. پذیرایی گرم کرد. پس از مذاکرات در اطراف وضع مسلمانان و نتایج انجمن شعوب المسلمين، که در همین سال تأسیس شده بود، گفت هرگونه کار و احتیاجی باشد رجوع کنید و ماشین من در اختیار شماست. از محبت ایشان قدردانی کردیم و نامه‌ای هم به مدیر شرکت طيران شرق وسطی نوشت و بیرون آمدیم.

وضع ایرانیان در بیروت و گله از سفارت ایران

از جهت گرمی هوا، ماندن در بیروت تا نزدیک موسم حج، برای عموم، مطلوب بود ولی اجتماع روزافزون حجاج و محدود بودن کشتی و طياره همه را نگران کرده بود. نامه دکتر خالدی برای مدیر شرکت مؤثر افتاد. بنا شد همراهان را معرفی کنیم تا روز حرکت تعیین شود.

عده ای از حجاج خراسانی و شیرازی، به علاوه رفقای تهران، همه می‌خواستند جزء همراهان باشند، برای همین در شرکت کشمکش پیش آمد که موجب کدورت شد و ما گرفتار محذور شدیم. بالاخره شیرازی‌ها و خراسانی‌ها پیش بردند.

وضع ایرانی‌ها بسیار نامطلوب بود، نه زبان می‌دانستند و نه مأموران سفارت به حالشان می‌رسیدند. برای استمداد و گله به سفارت ایران رفتیم. آقای پوروالی سفیر و اعضای سفارتخانه هم نمی‌دانستند چه بکنند. سفیر عصبانی بود و می‌گفت من هر سال گزارش‌هایی از وضع حجاج داده‌ام ولی وزارت خارجه اعتنایی نکرده و امسال هم هیچ دستوری از طرف دولت نرسیده که وظیفه ما چیست؟

در میان این سرگردانی و تحیر، جیب برهای بیروت هم حواسشان جمع بود. از جمله هنگام سوار شدن به ترن، جيب حاج زرباف را زدند و معادل سه هزار تومان بردند. همه ما متأثر شدیم ولی چه باید کرد. رفقا تسلیتش دادند و سرگرم گرفتاری‌های خود شدند.

قرار حرکت به سوی جده عصر شنبه شد. از بیروت کم کم اسم‌ها و عناوین تغییر می‌کرد. حاج علی، ساعت حرکت شما کی است؟ حاج تقی، چقدر پول سعودی تهیه کردی؟ حاج حسین! ماست بیروت هم همراه بردار. حاج بی بی، لباس احرام را در دست بگذار. حاج خانم، تو مزاجت خوب نیست خاکشیر یخمال را فراموش نکن و... البته عنوان «حاج» برای کسانی که ساعت حرکتشان نزدیک شده مسلّم‌تر بود.

در چند روز فرصت در بیروت، بازار کتاب‌های مناسک مختلف و بحث مسائل گرم است. با هم می‌خوانند و عبارات را با دقت معنا می‌کنند و می‌پرسند. فتواهای مختلف را برای هم نقل می‌کنند. قرائت حمد و سوره را بیشتر اهمیت می‌دهند که نماز طواف نساء اشکال پیدا نکند! از همه مهم‌تر، موضوع ماه است و احرام.

شب جمعه ۳۰ ذیقعده (به حسب تقویم‌های ما) کنار دریا و بالای بلندی‌های ساحل برای استهلال جمع شدیم، هرچه دقت کردیم و دوربین انداختیم چیزی دیده نشد. افق بخار داشت و جهت را درست نمی‌شناختیم.

حرکت از بیروت

محرم شدن از بیروت هم کار مشکلی است. اگر از جنبۀ شرعی به وسیلۀ نذر بتوان محرم شد، ولی طول زمان تا رسیدن به مکه و انسجام سعی و طواف عمره با اختیاری نبودن وسائل و استظلال، کار مشکل و موجب كفارات متعدد خواهد شد.

می‌رویم به جده و می‌کوشیم که خود را به نزدیکترین میقاتگاه برسانیم. وقت حرکت نزدیک است بار و اثاث هم زیاد است. حمل و نقل آن است و کرایه بار در طیاره گران است. قسمتی از اثاث را به کتابخانه عرفان بردیم و به حاج ابراهیم زین سپردیم.

اول مغرب بود که اتوبوس شرکت طیاره به قرنطینه آمد، همه منتظرند تا نام چه کسانی را می‌خواند. چون نام ما را خواند از جا برخاستیم با همان نظر حسرت که ما به قافله‌های گذشته نظر می‌کردیم، دیگران به ما نظر می‌کردند. در حقشان دعا کردیم و اتوبوس حرکت کرد. از شهر بیرون آمد و وارد جاده مستقیمی شد که اطراف آن را درخت‌های سرو احاطه کرده بود. به فرودگاه رسیدیم. چراغ‌های فرودگاه حجاب نوری است که مناظر اطراف دیده نمی‌شود. خیابان‌های راهروها و سالن‌ها پر از جمعیت است. غرش نشست و برخاست طیاره‌ها، سر و صداهای عربی، فارسی و ترکی گیج کننده است. بیشتر حجاج که وقت حرکتشان امشب نیست در خوابند. نفیر خواب، سرفه‌های شدید و پر صدای پیر مردهای بی‌ماسکه، موجب خنده و تفریح ایرانیان حساس است. در میان این سرگرمی‌ها نام ما را خواندند و اثاث را وزن کردند و اجازه ورود به محوطه فرودگاه دادند. با اضطراب و عجله که همه در این سفر مبتلا هستند، وارد طیاره شدیم. چون یونس در شکم این نهنگ قرار گرفتیم. ما را بلعید و دهانش بسته شد، غرشی کرد و بدور خود چرخید. ناگهان خود را در میان امواج تاریک هوا دیدیم؛ گاه با یونس هم آهنگ بودیم:

فَنَادَى فِي الظُّلُمَاتِ أَن لَّا إِلَهَ إِلَّا أَنتَ سُبْحَانَكَ إِنِّي كُنتُ مِنَ الظَّالِمِينَ (*)

گاه با نوح و همسفران کشتی او:

بسْمِ اللَّهِ مَجْرَاهَا وَمُرْسَاهَا  إِنَّ رَبِّي لَغَفُورٌ رَّحِيمٌ ‎﴿*﴾‏ وَهِيَ تَجْرِي بِهِمْ فِي مَوْجٍ كَالْجِبَالِ ...

دستخوش امواج تاریک هوا هستیم. هواپیما که از نوع سربازبری زمان جنگ است، با غرش و نعره با امواج دست به گریبان است. صعود می‌کند و به پایین پرت می‌شود. در میان این قطعات آهن قرار گرفته و هستی ما ظاهرا بسته به چند پیچ و مهره و سیم و مفتول است. چاره جز انقطاع کامل نیست، باید فقط دل به او بست:

ما طالبان رویت، ما عاشقان کویت  /  از غیر تو رهیدیم، غم‌ها به دل خریدیم

ای راز دان دل‌ها، بپذير سعی ما را  /  عهدت به دل ببستیم، از غیر تو گسستيم

دست از حیات شستیم، بر موج ره نشستیم  /  شاید که باز بینیم دیدار آشنا را

//پایان متن

 

پی‌دی‌اف

به سوی خدا می رویم: با هم به حج می رویم، سید محمود طالقانی، از نشریات مسجد هدایت، تهران: 1332، صص 49- 64.

نسخه صوتی

این محتوا فاقد نسخه صوتی است.

نسخه ویدیویی

این محتوا فاقد نسخه ویدئویی است.

گالری تصاویر

این محتوا فاقد گالری تصاویر است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *