نزدیک مکه محلی است به نام «حده» ميقات احتمالی است. پیاده شدیم و نماز خواندیم. احتیاطاً تجدید نیت نموده احرام را باز کرده و بستیم. چراغهای شهر مکه نمایان شد. اینجا بانگ لبيک قطع میشود و باید آرام و با خضوع وارد شد. نزدیک نیم شب است که وارد خیابانها و کوچههای مکه شدیم. خیابانهای بلند و پست و پر پیچ و خم، میان کوه و دره را، ماشینها و جمعیت یکرنگ پر کرده است که ماشین به زحمت خود را مقابل خانه مطوف رساند. انبوه جمعیت و شباهت به یکدیگر، انسان را متحیر و دچار اشتباه میکند. در میان چراغهای ضعیف کوچهها و شعاع اتومبیلها، به زحمت رفقا را میشناسیم و نمیشود جمعشان كرد! نماینده مطوف تازه واردها را جمع و ریسه کرد؛ همه را به یک سمت راه انداخت! هوا گرم و همه خسته و بی سر و ساماناند. فکر و اراده را از دست دادهاند.
کجا میروید؟ کجا میبرید؟ برای غسل میروند! غسل لازم نیست، چه غسلی؟ کی گوش میدهد! همه را با حال خستگی مسافتی پیاده بردند تا در برکه، که از آب کثیف کارخانه یخ پر میشود و هزاران نفر میان آن میروند، غسل کنند! برای آن که از هر نفر یک ریال بگیرند! چون از آب برکه خبر داشتم و در این موقع غسل واجب و مستحبی هم وارد نیست بعضی از رفقا را نگذاشتم بروند. در این وقت واردین باید بکوشند تا طواف و سعی را انجام دهند و منزل تهیه کنند تا فردا که هوا گرم است راحت باشند ولی این گونه طمعورزی مطوف و بی فکری حجاج، کم کم قدرت مقاومت را سلب میکند و خطر پیش میآورد!
با بعضی از رفقا برای اتمام عمره به طرف بیت راه افتادیم وارد مسجدالحرام شدیم. کعبه با روپوش سیاهش با یک دنیا عظمت در وسط قرار دارد و ناظر میلیونها مردمی بوده و هست که به گردش میگردند. در این نیمه شب از درهای اطراف حرم، احرامپوشان چون موج رودخانه به سرعت سرازیرند. همین که به حریم کعبه میرسند گرداب متلاطمی تشکیل میدهند و به سمت راست میپیچند. به محاذات حجر اندکی توقف میکنند و دستها برای اشاره به طرف رکن بلند میشود؛ الله اکبر، حرکت به سرعت شروع میگردد:
«اللَّهُمَّ الْبَیْتُ بَیْتُکَ، وَ الْعَبْدُ عَبْدُکَ، وَ هذا مَقامُ الْعائِذِ بِکَ مِنَ النارِ.»
در طواف باید مراقب بود که شانۀ چپ، از محاذات خانه منحرف نشود. در سمت حجر اسماعیل که نیم دایرهای را در سمت شمال دیوار کعبه تشکیل میدهد، باید مراقبت بیشتر باشد تا ناگهان به سمت جلو نرود و شانه از محاذات خارج نگردد. هر دوره (شوط) را باید از مبدأ معین، مقابل حجر شروع نمود و به همانجا ختم کرد. تعیین علامت ایستادن روی آن با فشار جمعیت مشکل است ولی توجه به طواف رسول اکرم (ص) در حال سوار بر شتر، کار را آسان می کند. هفت شوط را تمام کردیم.
خود را از میان گرداب بیرون کشیده به سمت مقام ابراهیم راه افتادیم. جوان مطوف برای ما جا باز کرد و سنگهای کوچک غیر معدنی را که در خلال سنگهای معدنی قرار گرفته بود به ما نشان داد تا روی آنها سجده کنیم.
بعد از نماز برای سعی بین صفا و مروه به راه افتادیم. جوان مطوف دو دست خود را به پشت ما گرفته و ما را به سرعت میدواند. او عجله دارد که اعمال ما تمام شود و به دستۀ دیگر برسد ولی همین موجب خستگی و از پا درآمدن حاجیان است، به این جهت او را مرخص کردیم و خود به راه افتادیم. در سعی سوم و چهارم من از پا درآمدم و خود را از میان جمعیت بیرون آورده به منزل مطوف رساندم. رفقا پراکندهاند. اثاث را در محلی ریخته، بعضی برای پیدا کردن منزل در تلاشاند، بعضی مشغول طواف سعیاند.
منزل را باید اهمیت داد. محل ناراحت که برای خوابیدن شب و شستشو، جا و وسیله نداشته باشد خطر جانی دارد و یکی از موجبات از دست رفتن مزاج و اضطراب قلب همین است، به این جهت با رفقا قرار گذاشتهایم در انتخاب منزل دقت کنند و بی خوابی و خستگی ما را گیج و ناتوان کرده است. به نمایندۀ مطوف گفتم: «گوشهای را به ما نشان بده تا چشم بر هم گذاریم.» گفت: «شما را روی چشم جا میدهم!» کسی را فرستاد گوشهای از بام طبقۀ دوم منزل را که گرم و پر از غبار بود به ما نشان داد، پاها را دراز کردیم. چه نعمتهایی انسان در زندگی دارد که متوجه نیست و چشم دنبال چیزهای دیگر است، چون از دست رفت ارزش آن به چشم میآید! این گوشۀ بام از تختخواب راحت در بارگاه سلطانی برای ما پر ارزشتر بود. همین که اندکی به خواب رفتیم، سر و کلۀ هیولایی پیدا شد و با صدای خشن ما را بیدار کرد! چه میخواهی؟ گفت: «به من دستور دادهاند شما را با دو نفر اینجا راه بدهم و با شما سه نفرند این یک نفر باید پایین بیاید!» هرچه ما و آن بیچاره التماس کردیم اثری نکرد!
نفس صبح دمید و از جا برخاستیم، رفقا یک یک پیدا شدند. آقای سرهنگ تا نزدیک صبح در جستجوی منزل بود، به طرف منزلی که پسندیده بود حرکت کردیم. کوچههای تنگ و پر از سنگ و زباله را به سمت بالا نفسزنان پیمودیم تا به قله رسیدیم. پلههای درب خانه را که از سطح کوچه شروع میشد گرفته قریب سی پله بالا رفتیم. خانهای است چند طبقه، چند اتاق نظیف دارد، دارای انبار آب. ارتفاع آن طوری است که روی بام آن شهر مکه و بیت و کوهها و درههای اطراف و بیابانهای دور پیداست. کرایۀ آن گران است. یک اتاق را کمتر از سیصد ریال نمیدهد. ولی جایی است مطلوب و برای ما ارزش دارد. واردین عموماً در همان نزدیکیهای مسجد و اطراف آن منزل میکنند تا بیشتر مشرف شوند، به این جهت خانهها پر از جمعیت، هوا متراکم و آب کمیاب است. من که آرزو داشتم وضع مکه و مقامات آن را از نزدیک مشاهده کنم. از بالای این خانه و کوه مجاور آن که «جبل ترکی» نام دارد تا اندازهای به مقصود میرسم. اثاث را به منزل آوردیم. اتاق دارای پنجرههایی است که به سمت شمال و مغرب باز میشود.
پس از رفع خستگی و شستشو، برای اتمام عمره به طرف مسجدالحرام سرازیر شدیم. چون روز است و خستگی کمتر، بهتر توانستیم آداب را مراعات کنیم. دعاهایی که وارد است از آغاز رسیدن به مسجد و در حال طواف خواندیم. گاهی با دستههای طوافکننده هماهنگ میشدیم و گاهی ساکت و آرام با جمعیت در حرکت بودیم. زن و مرد، سیاه و سفید همه با هم با یک لباس و در یک جهت در حرکتند. هر دستهای با مطّوف خود ذکری میگویند و لهجهای دارند. نزدیک رکن یمانی و حجرالاسود جمعیت فشرده میشود. در اینجا غوغایی است! همه میخواهند خود را به حجر برسانند. شرطه بالای سکو اطراف ایستاده حجاج را مثل مجرمین با چوبهای خیزران به شدت میزنند. کسانی که مثل ما نه قدرت فشار دارند و نه طاقت چوب خوردن، از دور متوجه حجر میشوند. اینجا همه همصدا «الله اکبر» میگویند و رد میشوند.
نماز طواف را نزدیک مقام ابراهیم انجام داده به طرف باب الصفا رفتیم. بالای پلههای صفا بالا رفتیم. نیت کرده «الله اکبر» گفتیم. سعی شروع شد.
تمام قسمت بین صفا و مروه بازار و دکان است. از بعضی قسمتها ماشینها عرض راه را بر سعیکنندگان قطع میکنند. صدای اتومبیلها عرض راه را بر سعیکنندگان قطع میکنند. صدای اتومبیلها و عرابههایی که عاجزها را سعی میدهد و دعای سعیکنندگان، همه در هم پیچیده است. به یک قسمت مخصوص که میرسند حرکت سریعتر میشود و با وضع هروله پیش میروند؛ مثل کسی که برای دور کردن و ریختن آلودگیها، خود را حرکت میدهد، یا چون کسی که از شوق به وجد و سرور آمده از خودبینی و خودگیری خویشتن را رهانده و سنگهای وقار موهوم را به دور میریزد و سبکبار مجذوب جهت فوق گردیده، در حال پرش و جهش است، یا چون کسی که میان افکار مختلف و بیم و هراس است. آیا پذیرفته شده و با حال احرام و طواف به حریم قدس راه یافته؟ یا رانده و غیر مقبول است؟ در کنار دیوار خانه و ساحت قدسش متحیر و امیدوار رفت و آمد میکند. در نزدیکی حریمش هیجان بیشتر و حرکت سریعتر میگردد:
«یا مَن لا یَخیبُ سائله و لا ینفد نائله… اللهم اظلنی فی ظلّ عرشک یومَ لا ظلَّ اِلّا ظِلّک… یا ربّ العفو یا مَن أمر بالعفو یا مَن هُوَ أولی بِالعَفوِ…»
سعی هم تمام شد. نیت تقصیر نموده قدری از موی روی چیدیم از و از احرام بیرون آمدیم. ظهر نزدیک و سنگ فرشها داغ شده است. بانگ «الله اکبر» از مرکز شعاع توحید برخاست و رشتۀ متصل طواف از هم گسیخت. رشتهها و دوائر نورانی نمازگزاران از نزدیک کعبه و زیر آفتاب تا زیر سقفهای اطراف بیت بسته و ناگهان همۀ صداها خاموش شد؛ نظم است و عظمت! نظام است و آزادی. چشمها به سمت کعبه، گوشها متوجه بانگ مؤذن و آهنگ تلاوت، دلها به سوی خداست. نفسها در سینهها حبس و سرها از جلال موقعیت به زیر آمده، آیات سورۀ فاتحه الکتاب با آهنگ شمرده و محکم به گوشها میرسد. سوره که تمام شد، آهنگ یکنواخت «آمین» از کنار خانه تا محیط بیت مثل موج پیش آمد و دو مرتبه به طرف دیوارهای کعبه برگشت! ناگهان بیش از صد هزار سر، در مقابل عظمت خدا خم شد، پس از لحظهای همه در پیشگاهش به خاک افتادند.
نماز که تمام شد به طرف خانه برگشتیم. این مشاهدات و انجام عمره و بیرون آمدن از احرام، ایجاد خوشی و نشاط نمود.
سخن از انارهای شیرین و درشت و بیهستۀ طائف است. رفقا دانهای یک ریال خریدهاند! با پول ایران دانهای 25 قران.
– خوردن این انار اسراف است!
– انار، هم غذا است و هم خاصیت دوایی دارد.
– پول برای چیست؟
– یخ را چند خریدی؟
– کیلویی یک ریال.
– آه، کیلویی 25 قران! یک کیلو یخ با دو مرتبه آب خوردن تمام میشود! حالا خوب است ما پول آب نمیدهیم والّا آب را هم دیگر حجاج سطلی یک ریال میخرند! مرحبا به حکومت سعودی! واقعاً تابع سنت و خلفای راشدین است! از مهمانهای خدا خوب پذیرایی میکند.
اینها صحبتهایی بود که میان رفقا رد و بدل میشد.
بعد از ظهر که قدری هوا ملایم شد، دوربین را برداشته به پشت بام رفتیم. در این محل بلند، مسجدالحرام و تمام شهر مکه و درّهها و کوههای اطراف نمایان است. شهر مکه در وسط درّه و رشته کوههایی است که در مغرب و مشرق است و شهر در میان این درّه از جنوب غربی به طرف شمال میباشد. مسجد الحرام در وسط شهر و در دل وادی قرار گرفته است. از اطراف، سلسله کوهها مانند حصارهایی پشت سرهم، اطراف آن را احاطه نموده است. اجمالاً معلوم است که مقامات تاریخی اسلام و مواقف پیامبر اکرم و مسلمانان مانند کوه ابوقبیس؛ غار حِرا، غار ثور، شعب بنی هاشم و شعب علی در میان همین کوهها و در دامنههای آن است که با دوربین میبینیم ولی موارد و خصوصیات آن را نمیشناسیم.
ای کاش میتوانستم چندی در این سرزمین بمانم و وسیله و راهنمایی داشتم تا یک یک این موارد تاریخی را از نزدیک زیارت کنم. آنجا که رسول اکرم در آغاز بعثت ایستاد و مردم را با صدای بلند خواند و دعوت خود را آشکار ساخت، آن خانههایی که مسلمانان نهانی جمع میشدند و آیات قرآن را میشنیدند. خانۀ خدیجه کجاست؟ خانۀ امّ هانی که از آنجا به بیتالمقدس و آسمانها معراج نمود کجاست؟ غار حرا که ماههای رجب، شعبان و رمضان را تنها آنجا به سر میبرد و اولین آیات به گوشش رسید در قله و اطراف کدام یک از این کوهها است؟
این محلهای پرارزش و تاریخی اسلام که مسلمان هزاران درس توحید و ایمان از آنجاها میگیرد، پیش از زمان تسلط اخوان سعودی، بناها و آثاری داشته و کسانی برای راهنمایی و کمک حجاج به این مکانها آماده بودند ولی امروز آن آثار را خراب کردهاند و میگویند رفتن به آن جاها را نیز قدغن نمودهاند! پس اگر هم بعد از ایام حج بتوانیم در مکه چندی توقف کنیم، دسترسی به این آرزوها مشکل است.
از پشت بام به زیر آمدیم. در قسمت غرب و شمال منزل ما، آخرین نقطۀ ارتفاع این کوه است و در دو سمت این کوه و دامنههای آن، خانههای کوچک سنگی است که دیوارهای کوتاهی دارد و مقابل این خانهها، فضاهای کوچکی است که بزها و گوسفندها شب در آنجاها میخوابند و روزها این حیوانات میان کوچهها آزاد میگردند. این بزها هم از آیات خلقتند. دست و پای بلند، بدنهای لاغر، موهای ظریف و پستانهای بزرگ مانند کیسه زیر شکمشان آویزان و پر از شیر است. کاغذ و کهنه میخورند و بیشتر دوقلو و سه قلو میزایند! دیدن این بزها دعای ابراهیم خلیل را به یاد میآورد که هنگام بنای بیت، نگران خوراک و روزی ساکنین این سرزمین و پاسداران این خانه بود و میگفت: «وَارزُق أَهلَهُ مِنَ الثَّمَراتِ…»
گویا این بزهای پر برکت از موارد اجابت دعای ابراهیماند.
این خانههای کوچک و ساده نمونۀ خانههای قبل از اسلام و هنگام ظهور اسلام است؛ خانههایی که اجداد رسول اکرم (ص) و آن حضرت منزل داشته، شبیه به همین خانهها بوده است.
ولی اطراف مسجدالحرام و قسمتهای مرکزی شهر مکه، خانهها چندین طبقه است که از سنگهای الوان ساخته شده و مانند برجی از میان کوهها سربرآورده و عموماً از برق و آب بیبهرهاند!
از منزل بیرون آمدیم و چند قدمی که به سمت گردنه رفتیم، به خانههای ساده که از نمونههای سابق است، مشرف شدیم. بالای گردنه رسیدیم. کوهها و بناهای آن طرف نمایان است. اهالی این قسمت هم گویا با دیگر اهالی مکه فرق دارند. خلق قناعت و عفت از گفتار و کردارشان نمایان است. به حجاج احترام میگذارند و اهل توقع نیستند. دوربین به دست ما بود و اطراف را تماشا میکردیم. به رفقا میگفتیم مراقب باشید که مأموران حکومت متوجه نشوند. مبادا گمان کنند مشغول عکس برداری هستیم و یا به عنوان «بدعت» متعرض شوند.
عدهای از اطفال و جوانها جمع شدهاند که با دوربین اطراف را تماشا کنند؛ از هر کدام نام کوهها و مکانها را میپرسیم، درست نمیدانند. پیرمرد قوی هیکلی رسید که از او پرسیدم. گفت: «این کوه که اینک ما بالای آن ایستادهایم و در شمال غرب مکه است، «جبل ترکی» نام دارد و مقابل ما، طرف جنوب شرق، کوه ابوقبیس است.» همانجا است که رسول اکرم میان اهل مکه بانگ داد: «وا صباحاً». صبحگاهان مردم مکه از این اعلام خطر به سوی کوه روانه شدند تا بنگرند چه پیش آمده که محمد (ص) را بالای کوه ایستاده دیدند. چون جمع شدند، پرسید: «مرا میشناسید؟ سابقه من میان شما چگونه بوده؟» همه وی را ستودند. فرمود: «اگر به شما خطری را اعلام میکردم از من باور داشتید؟ اینک بدانید من از جانب خدا شما را به عذابی که در پیش دارید بیم دهندهام. چنانکه میخوابید میمیرید و چنانکه بیدار میشوید برانگیخته خواهید شد.»
طرف شمالی مکه، دنبالۀ کوهی که بالای آن ایستادهایم، کوه نسبتاً بلندی است که در محل مرتفع و مسطح آن آثار بنا و لولههای دو عرّادۀ توپ دیده میشود. پیرمرد میخواست کوه حرا یا جبل نور را به ما نشان دهد. ما متوجه این محل بودیم. معلوم شد این توپها مقابل قصر سلطنتی است.
آنگاه در شمال این محل کوهی را نشان داد که مانند برج مخروطی جدا از سلسله کوههای دیگر قرار گرفته و بر همۀ کوهها مسلط است. آن کوه چرا و جبل نور است. در قلۀ کوه نور آثار بنا دیده میشد. در زمان سابق حجاج برای زیارت این محل میرفتند. به این جهت محل آسایش یا قهوهخانه مانندی بالای آن بوده و راه رفتن بالای آن هم بهتر بوده است. کسانی که به آنجا رفته و مطلع بودند، میگفتند فعلاً عبور سخت و در میان سنگستانهای درشت و سیاه است. بالای قله محلی است که زیادی رفت و آمد، آنجا را آماده و صاف نموده است. در میان سنگها محل جمع شدن آب باران است که زائران از آن استفاده میکردند. چند متر بالاتر از این محل، در میان سنگها و سینۀ قله، غار حرا قرار گرفته است. یک نفر به زحمت در میان آن میگنجد. در ارتفاع این کوه و محل غار، کوهها و بیابان تا چشم کار میکند نمایان است و محل مهیب و موحشی است. با عشق و علاقهای میخواهم به وسیلۀ دوربین و پس و پیش نمودن درجات آن، خود را به قلۀ این کوه نزدیک کنم. دلم میخواهد پر درآورم و به قلۀ آن پرواز کنم و در میان غار، که مانند آشیانۀ عقاب بالای آن کوه قرار گرفته، منزل گیرم.
محمد (ص) را مینگرم که سفره نانی برداشته و از دامنههای شرقی مکه (مقابل منزلگاه ما) که شعب ابوطالب و خانۀ خدیجه است، به راه افتاده، ساکت و آرام رازی در دل دارد که هیچکس با آن محرم نیست. با نظر دقیق به این کوههای عبوس و سنگهای سیاه مینگرد تا دامنۀ این کوه میرسد و به طرف قله بالا میرود. سنگهای صاف و لغزان و سختی راه، در وی اثری ندارد. از وحوش و حشرات نمیهراسد. تنهایی، خاطرش را مضطرب نمیکند! خود را از غوغای جمعیت و اضطراب خیالات و اوهام رهانده، خلق را با معبودها و آرزوهایشان پشت سر گذارده است. مانند مرغ رمیده، در آشیانۀ بلند این کوه منزل گزیده و از دنیا به چند قرص نان و چند جرعه آبی که از باران در خلال سنگها جمع شده اکتفا میکند. این غار، مدرسۀ عالی و معبد بزرگ اوست. در روز هنگام تابش آفتاب، در سایۀ غار آرام میگیرد.
چشمها را بر هم میگذارد و به دیوارهای غار تکیه میدهد. به رازهای قلب و صوت ضمیر خود و آهنگ موزون طبیعت گوش میدهد.
نالههای خلق مظلوم جهان و نعرۂ خودخواهان را میشنود. شعلههای آتش و ستونهای دود را بالای شهرها و مراکز تمدن دنیا مینگرد.
چون آفتاب به سمت مغرب برگشت و سایه کوهها و سنگها امتداد یافت، از میان غار بیرون میآید و چشمان سیاهش به هر سمت دور میزند. کم کم در سرتاسر افق، ستارگان از زیر پرده نمایان میشوند و خاطرش را از دنیا و جاذبههای آن بالا میبرند.
خود را در وسط عالم نور و تجلیات آن مینگرد. افواج ستارگان ریز و درشت با رنگهای مختلف و صفوف منظم از افق سر بر میآورند.
در مقابل چشم نافذ او، سراسر جهان کتاب بزرگی است که صفحات مختلف آن را سرانگشت قدرت ورق میزند. به خطوط و حروف آن مأنوس است و مقصد و مطالب نویسنده را از خلال سطور نور میخواند! قلب پاک محمد (ص) چون دریای صاف و شفاف است که تمام موجودات و باطن و ظاهر آن، آن طور که هست، در آن منعکس میشود. این شخصیت مستعد، قلب و فکر خود را از صداهای خارج و ارتعاش شهوات داخل ضبط نموده تا امواج خالص کون و هستی و صدای خالق آن را واضح بشنود. در این ریاضت و تفکر، خالصترین عبادت را انجام میدهد. چه روح عبادت، نیت و توجه و خلوص است.
کم کم صداهایی در خواب و بیداری از دور و نزدیک به گوشش میرسد. آهنگ جرسی در میان فضای غار میپیچد. خطوط نور چون فلق صبح در برابر چشمش میآید. مانند خوانندهای که کلمات و حروف و کاغذ و کتاب از مقابل چشمش محو شده، روح و فکر و صفات نویسنده را مینگرد و آهنگ صوت او به گوشش میرسد.
در این غار، در مقابل چشم محمد (ص) از پشت پرده، نظامات عالم حکمت و صفات و اسماء حق تجلی میکند، آنگاه سراسر حکمت و قدرت حق در کتاب بزرگ خلقت و کتاب کوچک و جامع انسان، در پنج جمله و عبارت خلاصه شد و به صورت وحی از زبان فرشته علم در فضای روح پاکش منعکس گردید و از آنجا در فضای آرام غار پیچید: يا محمد اقرأ. این صوت از هر جهت به گوشش میرسد! و به هر طرف او را متوجه نموده! حال با بهت و اضطراب میگوید: «ما اقرأ؟ ما أنا بقارء؟» چه بخوانم؟ من که درس نخواندهام؟ باز صوت تکرار میشود:
«اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ الَّذِي خَلَقَ خَلَقَ الْإِنسَانَ مِنْ عَلَقٍ اقْرَأْ وَرَبُّكَ الْأَكْرَمُ الَّذِي عَلَّمَ بِالْقَلَمِ عَلَّمَ الْإِنسَانَ مَا لَمْ يَعْلَمْ.»
بخوان به نام پروردگارت؛ پروردگاری که آفرید، صفات او و اسم ربوبیت او در سراسر خلقت ظاهر شده. آن پروردگاری که از پشت پردۀ عدم و از موجود ناچیز و مضطربی انسان را آفرید و وجود او را کتاب دیگر حکمت و قدرت خود قرار داد. کرامت و لطفش پس از خلقت بیشتر شامل حال انسان گردید. فکر او را به وسیلۀ قلم پیش برد و به انسان حقایق و اسرار وجود را تعلیم داد. در این جملات، اسرار خلقت و اهمیت قلم به او گوشزد شد و وظيفه و روش کار و دعوتش بیان گردید. از غار سرازیر شد. بدنش میلرزد. عرق از پیشانیش میریزد. خود را به خانه رساند، گفت مرا بپوشانید. دثار بر سر کشید و بخفت! آهنگ آن کلمات موزون و محکم در گوشش بود که باز همان آهنگ با عبارات دیگر به گوشش رسید:
«يَا أَيُّهَا الْمُدَّثِّرُ، قُمْ فَأَنذِرْ…» «يَا أَيُّهَا الْمُزَّمِّلُ…»
خواند مزمل نبی را زان سبب که برون آی از گلیم ای بوالهرب
سر مکش اندر گلیم و رخ مپوش که جهان جسمی است سرگردان تو هوش
در نگر این کاروان رهزده غول کشتیبان این بحر آمده
هين برون بر، ای امام المتقين این خیال اندیشکان سوى يقين
خیز و دردم توبه صور سهمناک تا هزاران مرده برخیزد زخاک
از این قلۀ كوه، قيام شروع شد. قیام ایمانی و علمی و قیام فکری و قلمی. عرب قیام کرد. شرق و غرب قیام کرد. موج ایمان و علم پیش رفت. غبار شرک و جهل را از روی افکار ملل پراکنده ساخت. همه را برپا داشت و استعدادها به کار افتاد. اروپای تاریک هم روشن شد. نور علم دو مرتبه از آنجا به دنیا منعکس گردید! شعاعهای ایمان و علم از این کوه به دنیای تاریک تابید! این موج از دل این غار برخاست! حقا کوه نور است! گرچه ظاهر آن سیاه و عبوس است.
چه خوب بود بالای این کوه دستگاه فرستندهای بود و پیش از آن که آیات قرآن از رادیوهای کشورها پخش شود، از اینجا پخش میشد و در هر سال روز مبعث که روز قیام و نورباران است، آیات نخستین قرآن از اینجا به گوش دنیا میرسید. این کوه نخستین برج موجگیر بود و قلب و دستگاه فکری رسول اکرم (ص) از اینجا امواج الهام و صوت فرشتگان را گرفت و به دنیا منعکس کرد.
هر نقطهای از این سرزمین خاطرهای برمیانگیزد.
نزدیک غروب است و دل درهها و دامنۀ کوهها تاریک شده. اشعۀ آفتاب از کنارههای دور افق و از روی تخت سنگهای سیاه و براق کوهها، کم کم دامن زرین خود را جمع میکند. چشم را به هر سو که میگردانم، خاطراتی را بر میانگیزد! این خاطرات چشم را در جهت مخصوصی متوقف و پا را از حرکت باز میدارد.
گوشۀ مسجدالحرام از میان شهر از یک سو به چشم میآید. سمت مشرق، شعاب و درههایی است که خانههای بنی هاشم و شعب ابوطالب یا شعب على که دو سال مسلمانان در آن حبس بودند و دو یا سه روز به اطفال معصوم و زنان شیرده غذا نمیرسید، در آنجاها بوده!
غار ثور که جای اختفای رسول خدا (ص) و محل هجرت و مبدأ تحول تاريخ است، در میان زنجیره و شکاف کوههایی است که رشتههای آن به طرف جنوب غربی مکه ممتد است.
رفقا میگویند هوا تاریک است، برگردیم. میخواهیم به طرف مسجدالحرام سرازیر شویم ولی با کوچههای پر پیچ و خم و تاریک و گرمی هوا و زیادی سنگلاخ و كثافات، مراجعت مشکل است! وارد منزل شدیم. فرش و رختخواب و غذا و آب را با همت رفقا برداشته، خود را به پشت بام بلند منزل رساندیم. سراسر بیابان و کوهها را دامن ظلمت پوشانده. فقط وسط درۀ مکه نورباران است. چون عموم خانههای مکه چراغ برق ندارد. مسجدالحرام و اطراف آن، شبها در پرتو نور برقها بهتر دیده میشود. بانگ مؤذن از قلب مسجد برخاست و در میان کوه و وادی پیچید: الله اکبر، الله اکبر! با اذانهای فارسی و اردبیلی خیلی فرق دارد. لهجۀ قوی و خالص عربی به یاد میآورد. نخستین اذان را که از بالای بام این مسجد، از حنجرۀ بلال خارج شد و روحیۀ مقاومت کفار و بت پرستها و بتتراشها را از میان برد. این بانگ ضربهای بود که بر بتها و عقاید باطل آنها وارد آمد و این ندا، در دنیا هر چه پیش رفت و به هر جا رسید، بتها را واژگون کرد و بتپرستی را درهم شکست!
در اینجا آسمان نزدیک مینماید و ستارگان از هر جا فروزندهترند. به نظر میرسد به این نقطۀ زمین، توجه مخصوصی دارند. در این قسمت از زمین، هماهنگی خاصی میان آسمانیان و زمینیان وجود دارد. سیاحان افلاک با لباسهای یک رنگ نور! دامنکشان، دسته دسته از کنار افق ظاهر میشوند و برای طواف به گرد مرکز هستی، در افق دیگر پنهان میگردند. طوافکنندگان با لباس یکرنگ احرام، از گوشۀ مسجدالحرام ظاهر میشوند. در مرکز رمز توحید، در گوشۀ دیگر از چشم نهان میشوند.
در بالای بام، گاه به آسمان مینگریم و گاه به زمین. گاهی هم متوجه حرکات متناقض و بیمرکز مردم دنیا هستیم. دلم میخواهد بیایند و این انعکاس آسمان و جهان بزرگ را در زمین و هماهنگی موجودات ریز زمینی را با آسمان بزرگ بنگرند! آنها که دربارۀ این طواف و سعی گیجند، دربارۀ سعی و طواف آسمانیان گیجترند:
نمیپرسی ز سیاحان افلاک چرا گردند گرد مركز خاک؟
چه میجویند از این منزل بریدن؟ چه میخواهند از این ناآرمیدن؟
از این گردش بگو مقصودشان چیست؟ در این معبد بگو معبودشان کیست؟
ما هم روی به مسجدالحرام آورده و تکبیر نماز گفته، با طوافکنندگان زمین و آسمان هماهنگ شدیم. نماز هم صورت دیگر طواف است که از تكبيره الإحرام شروع میشود و به سلام و تسلیم ختم میگردد. نقل و احتياجات بدن، ما را مثل همیشه به سوی دیگر متوجه ساخت و پردهای روی این عالم نورانی کشاند. کته دم کشیده؟ آب قوری جوش آمده؟! آب و یخ به اندازۀ کافی داریم؟! و بعد از خوردن، سنگینی و خواب!
خور و خواب و خشم و شهوت غضب است و جهل و ظلمت
حیوان خبر ندارد ز مقام آدمیت!
اذان مسجدالحرام تار گوش را به حرکت آورد و به طلوع صبح و تجدید حیات بشارت میداد. از خواب برخاسته، به آسمان و زمین و بالا و پایین مینگریم. همان وضع و هماهنگی ادامه دارد. ستارگان در مسیر خود، و طواف کنندگان در مدار خودند! نماز خواندیم، آفتاب بالا آمد و برای زیارت و طواف به سوی مسجدالحرام سرازیر شدیم. خانهها و قهوهخانهها و کوچهها پر از جمعیت است. این روزها پرجمعیتترین روزهای مکه است. به زحمت از کوچهها میتوان عبور کرد. غوغای حجاج و بوق ماشینها سراسر شهر و خلال کوه و دره را پر کرده است. نزدیکی درهای مسجدالحرام، فشار جمعیت وارد و خارج، عبور را بسیار مشکل ساخته. مدتی طول کشید تا وارد مسجد شدیم. چهار سمت مسجد ایوان بلندپایه است که بر ستونهای سنگی سفید قرار دارد. وسط فضای باز است. از ایوانها تا نزدیک کعبه و محل طواف، راهها سنگ فرش است و در فاصلۀ میان این راهها، باغچه مانندهایی است که از ریگهای الوان فرش شده. همین که آفتاب قدری بالا آمد، عبور از این قسمتها با پای برهنه مشکل و تماشایی است! با نوک پنجه و پاشنه پا و جستخیز باید خود را به دایرۀ طواف رساند. زمین دایره طواف و نزدیک بیت، چون پیوسته پر از جمعیت است زیاد داغ نمیشود. در گوشهای از قسمت سایۀ ایران، به زحمت جایی پیدا کردیم تا قدری استراحت کنیم. از درهای اطراف مسجد سیل جمعیت سرازیر است. زن و مرد، پیر و جوان، سیاه براق، و سفید شفاف و…
چشمها به سوی کعبه و دستها به طرف آسمان و دلها پر از خشوع و ایمان است. در میان جمعیت، تختههای حامل بیمارها که روی دوش و سر حمالها حمل میشوند، دیده میشود. بعضی با چهرۀ زرد و اندام لاغر و مأيوس از زندگی، بالای تخته نشستهاند و چشمان کم نور خود را به سوی آسمان و خانۀ خدا میگردانند. بعضی خفته و مشرف به موتند. بعضی یکسره چشم از دنیا و امید به رحمت خدا بسته، جنازهشان را طواف میدهند. خواجههای حرم با قدهای بلند و عمامه و لباسهای سفید و گونههای پرگوشت چروکدار و بیمو، با وقار مخصوصی جاروبها به دست دارند و مراقب نظافت مسجدند. کثرت جمعیت اعراب بیابانی و حجاج آفریقایی و جاوهای که بیاعتنای به نظافتند، کار نظافت را مشکل ساخته است. اطراف مسجدالحرام هم وسایل آب و طهارت آنطور که باید فراهم نیست.
این چهار دیوار که با سنگهای سیاه بالا آمده، و قسمت بالای آن را پردهای پوشانده است، خانۀ خداست! خانهای است که به دست ابراهیم و اسماعیل ساخته شد و چهل قرن از تاریخ بنای آن میگذرد! همۀ دستگاهها و بنیانها مثل برف در مقابل حوادث تاریخ ذوب شده، این بنا چون کوه استواری باقی است.
آن روز در میان این دره، جز این بنا نبود و سالها گذشت تا آن که خانهها ساخته شد و شهری پدید آمد، چند بار پیش از اسلام و بعد از آن دیوارهای آن خراب و بار دیگر ساخته شده، ولی بنیان همان بنیان ابراهیم است. روزگارها گذشت تا آثار جاهلیت و شرک، این خانه را آلوده ساخت و بتهایی که صورت اوهام بود در اطراف آن و میان بیت نصب شد اما سرانجام حقیقتی درخشید و اوهام را زایل و نابود ساخت.
سال فتح مکه است. مکه فتح شده، محمد (ص) بر شتر قصواء سوار است. سربازان خداپرست و مؤمنش اطرافش را چون هاله گرفتهاند. صناديد قریش و سران حجاز با شکست و سرافکندگی پشت سر حرکت میکنند. رسول خدا هفت بار طواف نمود، آنگاه کلید را از عثمان بن طلحه گرفت. مردم مقابل درب کعبه جمع شدهاند. درب کعبه را که از زمین مرتفع است گشود و وارد بیت شد. بتها را با اشارۀ «جَاءَ الْحَقُّ وَزَهَقَ الْبَاطِلُ»[1] سرنگون ساخت و صورتها را پاک کرد. آمد مقابل درب ایستاد. اهل مکه همه سرافکنده و هراسانند تا دربارۀ آنها چه فرمان دهد!
فرمود: «چه انتظار دارید؟»
با فروتنی و عجز گفتند: «برادر بزرگوار و برادرزادۀ بزرگوار مایی! جز خیر انتظار نداریم.»
فرمود: «همان که یوسف به برادرش گفت به شما میگویم: بروید، انتم الطلقاء؛ شما آزادید! هراسها از میان رفت. چهرهها باز شد. تبسم بر لبها نشست. این محمد است که پس از بیست سال زد و خورد بر ما دست یافت، همه را آزاد کرد! آنگاه خطبهای خواند و آیۀ شریفۀ « يَا أَيُّهَا النَّاسُ إِنَّا خَلَقْنَاكُم ….. إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِندَ اللَّهِ أَتْقَاكُم»[2] را تلاوت کرد و فرمود:
افتخارات همه از بین رفت، «لا فَضلَ لِعَرَبيٍّ على عَجَميٍّ، و لا عَجَميٍّ على عَرَبيٍّ …. إلاّ بِالتَّقوى» تمام افتخارات و خونها و اموال جاهلیت زیر قدم من…! ما هم که امروز از نقاط مختلف آمدهایم و همه یکرنگ شدهایم، به حکم همان محمد (ص)است که آن روز در اینجا این سخنان را ایراد فرمود!
متوجه جمعیت انبوه شدم که در میان آفتاب با شور و عشق، اطراف خانه میگردند و تضرع میکنند. چشمهای واردین و طوافکنندگان به یک نقطه بیشتر متوجه است و اجتماع و شور در آنجا افزون است. آن نقطه رکنی است که حجرالأسود در آن است.
این سنگ سیاه که متلاشی شده و شاید پنجاه تکه است و به وسیلۀ فلز به هم چسبیده و در میان قاب نقره در رکن قرار گرفته، چه اقبال بلندی داشته! در هر سال هزارها نفر باید یا آن را ببوسند یا با آن مصافحه کنند!
از زمان ابراهیم که آن را نصب نموده، همین طور مورد احترام و تعظیم است. قبایل و سران عرب و قریش پس از خرابی بیت و تجدید بنای آن، برای نصب این سنگ نزدیک بود که شمشیرها بکشند و خون یکدیگر را بریزند تا افتخار نصب آن را ببرند! عقلای قوم گفتند: نخستین کسی که وارد بیت شد حَکَم باشد و نخستین وارد، محمد (ص) جوان نورس بود. چون حکمیت از او خواستند عبا از دوش خود برداشت و سنگ را در میان آن نهاد و فرمود نمایندگان قبایل گوشههای عبا را بردارند! چون نزدیک به رکن رسید، خود سنگ را از میان عبا برداشت و در محل نصب نمود!
این ارزش و احترام برای آن است که از بهشت فرود آمده؟ سنگی است که ابراهیم بالای آن ایستاده؟ آدم از بهشت در بیابان هند بالای آن فرود آمده؟ گوهر درخشانی بوده که دست گناهکاران و آلودگان، سیاهش نموده؟
فهم این سخنان مشکل است! نه ابراهیم بر یک سنگ مخصوص ایستاده، نه آدم بر یکی فرود آمده و سنگ درخشان هم فراوان، و آمدن از بهشت چه سان است؟! سخن محکم و رأی قاطع همان است که در احادیث صحیح آمده: «استلموا الركن فانه يمين الله فی خلقه» همانطور که خانه، رمز حق و طواف تغییر محور حیات است، این سنگ دست راست خدا برای بیعت با حق و وفای به عهد میباشد. رکن مفصل میان گذشته و آیندۀ زندگی است. اینجا برای انسان مادی، محل تعهد با خدای بزرگ است که به این صورت قرار داده شده. سنگی نصب گردیده که فاقد ارزش مادی و نمونۀ حق و تعبد مطلق باشد تا هیچ هوسی را بر نیانگیزد. فقط توجه به خدا برگردد و از اینجا محور حیات بگردد و طواف شروع شود. از هوسها و شهوات رو گرداندن، همان به خدای رو آوردن است «أَيْنَمَا تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللَّهِ»[3]
بس که هست از همه سو وز همه رو راه به تو به تو برگردد اگر راهروی برگردد
طواف از همین جا شروع میشود. کشش جاذبۀ شهوات و تصمیم به دفع آن و تقویت جاذبۀ حق، حرکت طواف را ایجاد میکند.
چنانکه دو قدرت جاذبه و دافعه، مدارات بزرگ را پدید آورده! فرمودهاند: دست خداست با آن مصافحه کن، اگر توانستی ببوس، اگر نتوانستی به آن دست رسان، و اگر نتوانستی به سوی آن اشاره کن و بگو: «أمانتي أديتها، و میثاق تعاهده ليشهد لي بالمؤافات…» ما هم که در سایۀ ایوان مسجد نشسته و به هزاران طوافکننده مینگریم، میخواهیم برویم و تجدید عهد با دست خدا کنیم و در زمرۀ طائفان قرار گیریم. آفتاب سوزان از بالای سر، و سنگها و شنهای داغ از زیر پا تصمیم را سست مینماید و وظیفه را سخت مینمایاند. انسان با هر وظیفۀ کوچک و بزرگ که رو به رو شود، چنین مشکلاتی در سر راه خودنمایی میکند. ولی با تصمیم چند قدم که پیش رفت، مینگرد که بیشتر نمایش وهم و شیطان بوده! رفقا برخیزید تا تجدید عهد نماییم و به منزل برگردیم.
برخیز تا به عهد امانت وفا کنیم تقصیرهای رفته به خدمت قضا کنیم
بی مغز بود عصر كه نهادیم پیش خلق دیگر فروتنی به در کریا کنیم
دارالشفای توبه نبسته است در هنوز تا درد معصیت به تدارک دوا کنیم
روی از خدا به هر چه کنی شرک خالص است توحید محض کز همه رو در خدا كنيم
چند آید این خیال و رود در سرای دل تا کی مقام دوست به دشمن رها کنیم
چند قدمی که نزدیک رفتیم، بدن با تابش آفتاب خو گرفت و پا با سنگهای داغ آشنا شد! خود را به حجرالأسود نزدیک کردیم و در دایرۀ طواف درآمدیم. پس از آن به مقام ابراهیم نزدیک شدیم. «وَاتَّخِذُوا مِن مَّقَامِ إِبْرَاهِيمَ مُصَلًّى» اینجا محلی است که ابراهیم برای خدا قیام کرد و ما هم با قیام نماز از آن قائم پیروی مینماییم.
آنگاه از طرف بابالصفا که راه طرف منزل است، خارج شدیم. چون خود سرگرم سعی نیستیم وضع عمومی سعیکنندگان بیشتر جالب است. در اوایل، محل سعی فضایی از هر طرف باز بوده ولی فعلاً دكانها از دو سمت آن را تنگ نموده و از بالا هم بیشتر آن پوشیده شده و این از مهمترین خدمات ملک به مکه است از زمان تسلط بر حجاز. چنانکه در بالای سرپوشیده، با آب و تاب تذکر داده شده!
در این قسمت از اعمال حج، تزاحم زیادتر است. چون پیوسته در دو جهت متقابل در رفت و آمدند. در هر حال عموم حجاج متوجهند که در اعمال، مزاحم یکدیگر نباشند ولی از اعراب نجدی و بدوی باید حریم گرفت. دسته جمعی با سرعت حرکت میکنند و هماهنگ میگویند: «رب اغفر، إن لم تغفر من ذا تغفر!» خدایا! بیامرز، اگر ما را نیامرزی پس چه کسی را میآمرزی! در چهره و حرکات همه خشوع ایمان هویدا و زبانها به ذکر خدا و طلب مغفرت گویاست: «رَبَّنَا آتِنَا فِي الدُّنْيَا حَسَنَةً» چون مقابل مناره و علامت مخصوص میرسند، پاها را سریعتر بر میدارند و بدن را سبكتر حرکت میدهند تا به حد دیگر برسند؟ خوب محسوس است که اشخاص تمام تار و پودی که از عادات و خودپسندیها به خود تنیدهاند و خود را در آن گم کردهاند، در این حال گسیخته میشود و آنچه به خود بستهاند، در این حرکات در حال جدا شدن است. این خانهتکانی خانۀ دل و درون است تا آنچه از گرد و غبار دنیا و آمال و رنگهای آن در داخل نفس وارد شده، زایل گردد. گرچه از سرحد حریم میقات، کلاه و عمامۀ افتخارات و لباس امتیازات زایل شد، ولی از آنجا که این شعارها و امتیازات به تدریج ضميمۀ فكر شده، شخص در هر حال، در خواب و بیداری، در برهنگی و پوشش خود را با آن مینگرد و این عوارض جزء ذات شده است.
آن مرد سیاسی و اقتصادی و روحانی، در هر حال که هست و به هر جا که میرود، امتیازات و علاقهها و بند و بیلها و شعارهایی را که به خود بسته، با خود میبرد.
آن کس که خود را در لباس و نشان سیاستمداری در آورده و خود را محور اجتماع میپندارد، آن افسری که در پاگون و نشان غرق شده، آن تاجری که تجارتخانه و بانک و اعتبارات و ثروت را با شخصیت خود حمل میکند، آن روحانی که با لباس گشاد و حرکات آهسته، خود را مظهر کامل دین و نمایندۀ تامالاختیار خدا و انبیا میداند! و چون لباس و کلاه، که نمایندۀ شغل و امتیاز است، از او گرفته شد، تا حدی به ذات خود و حقوق خلق و خالق پی میبرد و چشمش باز میشود. ولی چون این عوارض به تدریج ضمیمه با روح گردیده، محتاج به تکان شدیدتر است تا این قالبها خرد شود و بینی تجبر و تکبر ساییده گردد: قال (ع): «السعی مذله للجبابره» عن أبي بصير قال سمعت ابا عبدالله (عليه السلام) يقول: «ما بين بقعة أحب إلى الله من السعي لأنه يذل فيها كل جبار» در این حریم خانۀ خدا، محسوس است که تكبرها و غرورها میریزد، کسانی که عمری به گوشۀ کفش و کجی و راستی کلاه خود توجه داشتند، در خیابان و بازار و در محل انظار چند قدمی ممکن نبود بدوند یا سبکبار بجهند، در اینجا سر از پا نمیشناسند. سر و پای برهنه، ژولیده، غبار آلوده، گاه آهسته و با وقار، گاه به سرعت و سبکبار راه میروند و میدوند، حقیقتاً سعی است! و بدون سعی، عبودیت نیست و بدون عبودیت هیچ تحولی روی نخواهد داد.
سعی نابرده در این راه به جایی نرسی مزد اگر میطلبی طاعت استاد ببر
به سعی ای آهنیندل مدتی باری بكش كآهن به سوی آیینه گیتی نما و جام جم گردد
كبائر سهمگین سنگی است در ره مانده مردم را چنین سنگی مگر دائر به سیلاب ندم گردد
گویا اعمال حج و عمره، هر یک مقدمه برای دیگری و آن دیگر مکمل پیشین است.
احرام، چشم را به حقوق خلق و خالق تا حدی باز مینماید و متوجه عهود خدای میسازد.
استلام حجر، تعهد و تصمیم است.
طواف، تغییر اراده از خود به خدا و انجام عهود است.
نماز در مقام ابراهیم، چون ابراهیم برای قیام به وظایف است.
سعی، در هم شکستن و ریختن تمام عوارض و خودبندیها و سرعت گرفتن در انجام وظایف است:
چگونه طوف کنم در فضای عالم قدس که در سراچه ترکیب تخته بند تنم!
آثار مناسک حج، به حسب استعداد افراد است. این شبهه در خاطرها میآید که نه این نتایج در عموم حجاج محسوس است و نه این اسرار مورد توجه! چنانکه اشاره شد، اگر این اسرار مورد توجه باشد، روح تعبد ضعیف میشود و آنچه منظور است تعبد است.
از هزارها مؤسسۀ علمی و تشکیلات تربیتی و تأسیس بوستانها و زحمات باغچهبان، مگر چند مرد علم و هنر و چند گل زیبا به دست میآید؟ ولی همان اندک، زیاد و پرارزش است. خسران آنگاه است که نتیجه صفر باشد! این اعمال و مناسک حج، کم و بیش هر کس را تغییر میدهد و آثار آن به حسب استعداد نفوس باقی میماند. آنچه آثار خیر و ایمان و صلاح و تقوا و خداپرستی و خدمت مشاهده میشود، از ثمرات آن است. در این میان ممکن است در نفوسی اثر آن ناچیز باشد یا به عکس نتیجه بخشد: «وَلَا يَزِيدُ الظَّالِمِينَ إِلَّا خَسَارًا»
گر از برج معنا بود سیر او فرشته فرو ماند از طير او
اگر مرد لهو است و بازی و لاغ قویتر شود، دیوش اندر دماغ
پریشان شود گل به باد سحر نه هیزم که نشکافدش جز تبر
قال (ص): «ان الحاج يعود كيوم ولدته أمه و يعوده مغفوراً له.»
با آن که دست قدرت علم، مواد و عناصر ترکیبات تكوینی را تجزیه نموده و مقدار و آثار هر عنصری را به دست آورده، از فهم اسرار ترکیب و حیات و آثار آن همی عاجز است! اسرار و آثار ترکیبات تشریعی، مثل تکوینی، آنطور که هست، در دسترس فکر انسان قرار نگرفته است. هر چه در اسرار این ترکیب اجتماعی حج بیندیشیم، به عمق آن نمیرسیم! چیست آن نیرویی که این مردم و عناصر مختلف را با هم ترکیب نموده و چه آثار و خواصی از این ترکیب ظاهر میشود و این حرکات طواف و سعی تا چه حد روح اجتماع و فرد را برای همیشه پیش میبرد؟ از حوصلۀ فکر و چشمانداز عقل ما بیرون است.
هوا گرم، راه دور و فکر خسته است، باید به منزل برگردیم. از میان جمعیت سعیکنندگان بیرون آمدیم و عرقریزان به طرف منزل میرویم.
عصر است، در مکه را سایه گرفته، اندکی هوا ملايم شده است. از آثار کوه و دشت اسرارآمیز مکه آنچه در دسترس است و میتوان به سهولت و از نزدیک مشاهده نمود، قبرستان تاریخی مکه است که به نامهای مختلف اسم برده میشود. قبرستان قریش، ابوطالب، بنیهاشم، المعلاه. به طرف شمال شرقی مکه به راه افتادیم. از کوچههای سراشیب و پرجمعیت گذشتیم تا به خیابانهای مسطح و باز وسط وادی رسیدیم. در طرف غرب خیابان به مسجدی رسیدیم که مردم برای نماز و وضو در آن رفت و آمد داشتند. ساختمان آن چهار دیوار ساده و سرپوشیده مختصری است که بر ستونهایی قرار گرفته و محلی برای وضو و تطهير دارد. فرش آن چند قطعه حصیر است. این سادگی در تمام مساجد حجاز دیده میشود. در نزدیکی آن نیز یک مسجد دیگر مانند همین است. بودن این دو مسجد در نزدیکی مسجدالحرام موجب تعجب است! برای چه ساخته شده؟ نام آن بیشتر موجب تعجب شده؛ «مسجد الجن!» یعنی چه؟ بعد معلوم شد این مسجد و مسجد نزدیک آن که به نام «مسجد الرایه» است، برای تذکر دو امر تاریخی است. مسجد الجن در محلی بنا گردیده که سورۀ جن در آن نازل شد. و مسجد الرایه در موضعی است که پرچم رسول اكرم هنگام فتح مکه در آن نصب گردیده است. گویا سورۀ جن در موضع مسجد جن نازل شده، آنگاه که پیامبر خدا از سفر جانگداز طائف بر میگشت. وقتی ابوطالب و خدیجه چشم از دنیا پوشیدند و عدهای از مسلمانان به حبشه هجرت کردند، امنیت از رسول (ص) سلب شد و او اندیشید که به سوی طائف برود. چون مردم با شخصیت و خانوادههای شریف و مهماننوازی در این شهر سراغ داشت که شاید عصبیت آنان کمتر از مکیان خشن و متعصب باشد. لااقل اگر به او نگروند، از راه مهماننوازی شاید در پناهش گیرند!
شهر طائف در مشرق مکه واقع است. این شهر مرتفع و سبز؛ مانند خالی است در چهرۀ سفید و براق جزيرة العرب! بیشباهت نیست به شهر طبس در میان کویر سوزان مشرق ایران. دارای عمارات سادهای است که در وسط باغهای سبز قرار گرفته. مردم آن چون از هوای لطیف و مناظر زیبا و ثمرات طبیعت بهرهمندند، طبعشان ملایم و اخلاقشان نرمتر از دیگر مردم جزیره است.
رسول اکرم به امید کرامت خلقی مردم این شهر، بیابانها و بلند و پستیهای میان مکه و طائف را به اتفاق زید پیمود تا به طائف رسید. مردمان با شخصیت و مهماننواز طائف، برادران عبد یا لیل، مسعود و حبیب، پسران عمرو بن عمیر ثقفی بودند. به سوی آنان رفت و آیات وحی را بر آنان تلاوت کرد و به اسلام دعوتشان فرمود. هر یک جوابی گفتند.
یکی گفت: «جامۀ کعبه را ربوده یا دریده باشم اگر تو پیمبر باشی!» دیگری گفت: «خدا کسی برای رسالت خود جز تو نیافت؟» برادر سوم ملایمتر گفت: «من به تو جوابی نمیگویم. اگر پیامبر باشی برتر از آنی که به تو سخنی گویم و اگر دروغ میگویی با تو چه سخنی گویم؟!»
در عوض پذیرایی، اوباش را بر آن حضرت شوراندند، فریاد میکشیدند: «ای ساحر، ای دیوانه میخواهی در میان ما فتنه برانگیزی و دین ما را دگرگون سازی؟!»
به این اندازه هم نایستادند، سنگبارانش کردند. از ساقهای پایش خون جاری شد، سر زید شکست.
با بدنی خسته و خاطری فرسوده! از کوچهباغهای طائف بیرون آمد. در کنار دیوار بوستانی نشست. آن بوستان از آن عتبه و شیبه، اشرافزادگان مکه و دشمنان سرسخت دعوت اسلام بود و آن دو نفر در بوستان ناظر این وضع بودند. دل سنگشان بر حال محمد (ص) متأثر شد و عرق خویشاوندیشان بجنبید، به غلام مسیحی نینوایی خود، که عداس نام داشت، دستور پذیرایی دادند. غلام در میان طبق چوبین مقداری خوشۀ انگور چید و به نزد آن حضرت آورد، غلام باهوش در حرکات و چهرۀ گرفته و چشمان درخشان آن حضرت دقت میکرد. چون آن حضرت دست به طرف خوشۀ انگور برد، گفت: بسم الله الرحمن الرحیم. این جمله چون برقی در فضای تاریک آن دیار از مقابل چشم غلام گذشت.
پرسید: این چگونه سخنی بود که از کسی نشنیدهام!؟ فرمود: تو از کدام سرزمینی و چه دینی داری؟ عرض کرد: نصرانی و اهل نینوایم. فرمود: از قریۀ آن مرد صالح، یونس بن متی میباشی؟ غلام گفت: او را چه میشناسی؟
فرمود: برادر من و مانند من پیمبری بود که قومش آزارش نمودند!
غلام بیاختیار به دست و پای آن حضرت افتاد. عتبه و شیبه که از دور به او مینگریستند گفتند: غلام را ربود!
از آنجا بیرون آمد و در بیابان تاریک میان طائف و مکه با دلی خسته و خاطری شکسته، با خدای خود مناجات میکرد.
پروردگارا! از ضعف و شکستگی خود و بسته شدن درهای امید به درگاه تو مینالم. تو ارحم الراحمین و پناه بیپناهانی.
بارالها! جز به درگاه عظمت تو به کجا روی آرم؟ به دشمنی که مرا میراند یا به دوستی که بر من روی ترش میکند؟!
در تمام این دشواریها، از آن اندیشناکم که مورد بیمهری تو باشم. دیگر باکی ندارم. پناه میبرم به نور وجه کریم تو که تاریکیها از آن روشن شده و کار دنیا و آخرت سامان یافته. از آن که غضب تو بر من نازل شود. در بیابان آرام بطن نخله با سوز جگر نماز میخواند و آیات قرآن تلاوت میکرد و مناجات مینمود. پریان که چون باد صرصر از میان پردۀ ظلمت عبور میکردند، آیات قرآن متوقفشان داشت! گوش دادند: مانند امواج الکتریسته، آیات را گرفته و به دیگران رساندند: «إِنَّا سَمِعْنَا قُرْآنًا عَجَبًا يَهْدِي إِلَى الرُّشْدِ فَآمَنَّا بِهِ…» در این مکان که به نام مسجد الجن است، در زیر شهر خشمگین که پیمبر رحمت را از خود رانده و در بیابانها سرگردانش نموده، سورۀ جن نازل شده!
در نزدیکی مسجد جن، مسجد رایه است. بیش از دوازده سال از خاطرات مسجد الجن نگذشته است که در چند قدم آن طرفتر پرچم فتح به اهتزاز در میآید. ده هزار مرد دلاور و مجهز به ایمان، این کوه و دشت را پر کردهاند، بانک تكبيرشان دلهای سخت میان را از جا کنده و برق شمشیرشان چشمها را ربوده است! دل در دل اهل مکه باقی نمانده، همه هراسناک و شرمسارند. هر کس پناه و شفیعی میجوید و برای عذر خود لغت و جملهای در نظر میگیرد.
«لا إله إلا الله وحده وحده، أنجز وعده، و نصر عبده، واعز جنده…» تکلیف مسلمانان با این بدعتگذاران چیست؟!
از کنار این دو مسجد عبور کردیم، چند قدمی که به طرف شمال میروی قبرستانی به چشم میآید که در دامنۀ سراشیبی قرار گرفته. شمال و غرب آن را کوه محصور نموده است. طرف شرق، جاده و خانههاست تا دامنۀ کوه. طرف جنوب متصل به خانههای مکه است. اطراف باز آن را با دیواری محصور نمودهاند و درب آن را گاهی باز میکنند.
در اوایل نهضت وهابیت، رفتن به این مکان ممنوع بوده و در سالهای اخیر، در موسم حج، طرف عصر تا موقع غروب و وقت نماز باز است، اما مأموران مراقبند که کسی قبرها را نبوسد! و چون غروب شد با خشونت همه را بیرون میکنند.
قبور، محل تذكر و تنبه و مرکز اتصال گذشته و حال و موت و حیات است. اجساد در قبر خفته، که محل توجه ارواحند، ظاهر را به باطن و دنیا را به آخرت ربط میدهند. به این جهت زیارت قبور و طلب مغفرت نه تنها منع نشده است، بلکه به آن تأکید شده و جزء مستحبات میباشد.
پیغمبر خدا (ص) بعد از آن که جمعی از مسلمانان در بقیع دفن شدند، به قبرستان بقیع و بر سر قبر عثمان بن مظعون میآمد و طلب مغفرت مینمود و با آنان سخن میگفت. این قبرستان کهن، از زمان جاهلیت تاریک عرب تا فجر وطلوع اسلام را از مقابل چشم می گذراند. مردمانی در این دامنه در زیر تودههای خاک خفتهاند! که دچار تاریکی دیجور بتپرستی و عصبيتها و جنگها و نخوتهای جاهلیت بودند. چند روزی در میان گردبادهای شهوات و طوفانهای جاهلیت به خود پیچیدند و رفتند تا زمان عبد مناف و عبدالمطلب که آثار فجر و طلوع اسلام را در افق تاریک دیدند. تا ابیطالب و خدیجه که نور وحی را مشاهده کردند و خود برقی بودند که راه را روشن و در آن سمت افق غروب کردند.
آن كه آمد در غم آباد جهان چون گرد باد یک دو روزی خاک خورد، آخر به خود پیچید و رفت
یاد آن کس خوش که چون برق از گریبان وجود سر برون آورد و بر وضع جهان خندید و رفت
علائم و آثاری برای شناختن قبور باقی نیست. علاوه بر آن که ساختمانها و گنبدهای تاریخی را از میان بردهاند، کاشیهای ظریف و سنگها را نیز در هم شکستهاند. با انضمام قطعهسنگها بعضی از خطوط، که آیات قرآن و نام صاحب قبر است، خوانده میشود! میگفتند این قبر عبدالمطلب، آن قبر ابی طالب و آن طرف قبر خدیجه است. بالای هر قبری خاطراتی برانگیخته میشود. عبدالمطلب پیرمرد بزرگوار و کریم مکه بود که نوادۀ يتيم خود را در جایگاه مخصوص خود مینشاند و با آن طفل مانند یک مرد سالخورده رفتار میکرد. پیامبر خدا (ص) چند سالی از دورۀ طفولیت را در آغوش و روی دست و شانۀ عبدالمطلب به سر برد.
ابوطالب عموی بزرگوار و پدر امیرمؤمنان على است که تا زنده بود از پیمبر دفاع کرد.
خدیجه، نامی است که هر مسلمانی بوی مادر مهربان را از آن استشمام میکند. مادری که همه چیز خود را در راه خدا داد تا طفل اسلام بنیه گرفت. این مادر، مادر دیگری از خود باقی گذارد که مادر همۀ امامان و سرآمد زنان جهان است. هر وقت نام خدیجه به گوش پیامبر میرسید، رنگش افروخته و اشک در چشمانش دور میزد. آه خديجه! آن وقت که تنها بودم یارم بود. هر وقت اندوهناک میشدم تسلیتم میداد. هر وقت خسته میشدم تقویتم میکرد. اول راز نبوت را با او در میان نهادم. زنان مکه ترکش گفتند. مردم از وی رو گرداندند. مالش را داد. آه چه شبها که با یگانه دختر عزیزش گرسنه خوابید و شیر در پستانش خشک بود. مکه چهرهاش را بر او ترش کرد. ولی او چون افق را روشن و نام خود را بلند و فرزندان مجاهد خود را در شرق و غرب سرفراز مینگریست، همیشه تبسمی بر لب داشت و چهرهاش باز بود! چرا این فرزندان خشک و خشن اثر قبر او را از میان بردند؟! از این قبر، نور ایمان و نسیم رحمت و مهر مادری به مسلمانان میرسد.
اگر میان مسلمانان، مردم عوامی هستند که از صاحبان قبور حاجت میطلبند و به قبور اولیا نیاز میبرند، علت آن نقص در تربیت دینی و بیاطلاعی از تعالیم قرآن و اولیای اسلام است و بیاطلاعی مسلمانان نتیجۀ حکومتهای خودپرست و جهلپرور است که مانع رشد مسلمانان میباشند. آثار قبور چه تقصیر دارد؟
اگر از میان بردن آثار قبور برای آن است که در صدر اسلام و عصر نبوی این آثار نبوده، پس از بدع است و باید از میان برود، پس بسیاری از مستحدثات به عنوان بدعت باید از میان برود! سلطنت قیصری و کسروی و کاخنشینی، منابع عمومی مسلمانان را در انحصار درآوردن و از حجاج باج گرفتن و مسلمانان مظلوم را به روز سیاه نشاندن و پولهای مسلمانان را مثل سیل به جیب بیگانگان ریختن و کالاهای اجنبی را ترویج کردن و … آیا اینها از سنت است؟!
تکلیف مسلمانان با این بدعتگذاران چیست؟ همان تکلیف را دارند که مسلمانان با ایمان و غیوری مانند اباذر و عمار و اهالی مصر و عراق نسبت به خلیفۀ سوم روا داشتند! با آنکه یک هزارم این بدعتها را خلیفۀ سوم نداشت!
نزدیک غروب است و چهرۀ سیاه شرطۀ خشن و جاهل نجدی گرفته شده و از توجه مسلمانان به قبور و تلاوت سوره حمد، که بین آنها ایرانی، عراقی، مصری و پاکستانی دیده میشود، عصبانی است. اگر بیرون نرویم با کمال ادب! چوب و ناسزا نثار ما خواهد کرد.
تقویمهای ایران روز شنبه را اول ماه میدانند، منتظریم تا در اینجا چگونه خواهد شد؟ ناگاه از طرف حکومت اعلام شد که شب پنجشنبه ماه دیده شده و ثابت شده است که روز پنجشنبه اول ماه است، این خبر میان حجاج ایرانی هیجانی ایجاد نمود. اختلاف آن هم دو روز! چه باید کرد؟ گفتگو میان عموم حجاج دربارۀ تکلیف حج است. آنها به اهل علم مراجعه میکنند، اهل علم چه جواب بگویند؟
در این بین شنیده شد آیتالله کاشانی وارد مکه شدهاند. جمعی سادهلوح از این جهت خوشحال و امیدوارند که ایشان میتوانند اختلاف را حل کنند یا حکومت را از رأیی که داده منصرف سازند یا حجاج را برای تکرار عمل آزاد گذارند؟
برای ملاقات ایشان از منزل بیرون آمدیم. از کاسب و مأمورین دولت سراغ ایشان را میگرفتیم. با آن که ایام حج همۀ شخصیتها در مکه تحلیل میروند، اما ورود ایشان برای عموم محسوس بود! ما را به ادارۀ امن عام راهنمایی کردند. از مسجدالحرام عبور کردیم و از رئیس اداره، محل آیتالله را پرسیدیم. او شرطهای را با ما همراه کرد. نزدیک یکی از درهای بیت اتاقهایی است که مقابل آن عدهای نظامی ایستادهاند. از پلهها بالا رفتیم و وارد اتاق شدیم. آیتالله کنار درهایی که مشرف به خانه است نشستهاند. معلوم شد از همان جا ما را میدیدند و انتظار داشتند. پس از احوالپرسی، راجع به اختلاف ماه با ایشان بحث کردیم. بعضی همراهان ایشان گفتند: ماه در شب جمعه، در بعضی نقاط ایران دیده شده. بعضی هم ادعای رؤیت نمودند. در این بین چند نفری که از طرف ایشان به ملاقات وليعهد سعودی رفته بودند، از وضع ملاقات و تشریفات صحبت میکردند.
منتظر بودیم بدانیم از این ملاقات برای امور بین المللی – اسلامی یا اصلاح امر حاج و حجاج ایرانی چه نتیجهای گرفتهاند، ولی بیشتر تعریف اتاق و خانه و کیفیت پذیرایی بود. یکی از ملاقاتکنندگان میگفت: «جات خالی بود فلانی، هوای اتاق وليعهد مثل در بند خنک بود!»
حركات بعضی از همراهان چنان زننده بود که مأموران سعودی را متوجه خود میکرد. چه باید کرد؟! آفت بیشتر به میوههای شیرین میرسد؟
ظهر شد و بانگ اذان از دل مسجدالحرام برخاست! دوائر صفوف در مدت چند دقیقه پشت هم منظم گردید. مسجد تا راهروها پر شد. بعضی از مأموران که وظیفهشان مراقبت از آیتالله بود، از همین جا اقتدا کردند. به جا بود. چنانکه در دستورات ائمۀ طاهرین (علیهم السلام) هست، ماهم به صف جماعت میپیوستیم! ولی نشستیم تا نماز تمام شد. بعضی از مأموران با تعجب نگاه میکردند. از آیتالله درخواست نمودم که بلافاصله برای نماز برخيزند و ایشان برخاستند. عدهای از حجاج ایرانی هم با ما به راه افتادند. مأموران انتظامی سعودی هم راه باز میکردند. وارد مسجد شديم. عدهای از حجاج مصری و غیر مصری ایستاده، تماشا میکردند. ما مشغول نماز شدیم. حجاج آیتالله را به یکدیگر نشان میدادند. از این توجه و احترام و نام و آوازه برای نزدیکی مسلمانان و از میان رفتن سوء تفاهمات، استفادههای خوبی ممکن بود برده شود، ولی ایشان دچار نقاهت و فشارهای فکری بودند، اطرافيان عاقل و صالح ایشان هم در اقلیت بودند!
امروز که پنجشنبه و به حسب اعلام حکومت سعودی، روز ترویه و هشتم ذوالحجه است، باید آمادۀ احرام و حرکت به سوی عرفات شویم و از آنجا به مشعرالحرام و منا برگردیم تا بعد از طواف و سعی، عمل حج را که یکی از ارکان اسلام است، به پایان رسانیم. در زمانهای گذشته این راه را با شتر و پیاده میپیمودند و پیشتر از آن، متحمل زحمت حمل آب هم میشدند. ولی امروز با قناتی که به همت مردانه زبیده! زن هارون کشیده شده، اگر کارکنان دولت مانع نشوند و به قیمت جان نفروشند، آب در عرفات و منا به آسانی به دست میآید. اشکال رفت و آمد به عرفات و منا هم با روز افزون بودن وسایل نقلیه، کمتر از زمانهای سابق نیست! چون وسایل حمل و نقل و چادر به دست دولت است و کسی به اختیار خود نمیتواند فراهم سازد.
دویست ریال، قریب چهارصد و پنجاه تومان برای یک چادر در عرفات و منا باید داد که بیش از دوازده نفر نباید از آن استفاده نمایند. گاهی از یک چادر پول دو چادر هم گرفته میشود. برای کرایه از مکه به عرفات و بازگشت به منا و مکه، که مجموع بیش از هفت فرسخ نیست، برای هر نفری یک دینار (قریب بیست تومان) باید داد! ما هم این پولها را تحویل مطوف دادهایم.
//پایان متن
[1] اسراء، 81
[2] حجرات، 13
[3] بقره، 115
نسخه صوتی موجود نیست.
نسخه ویدئویی موجود نیست.
گالری موجود نیست.
طراحی و اجرا: pixad