رسالت توحیدی ابراهیم
سخنرانی در عید قربان ( یکی از سالهای ۳۹ – ۴۰ تا ۴۱)
بسم الله الرحمن الرحيم الحمدلله رب العالمین باریء الخلائق اجمعين الصلوة و السلام على جميع الأنبياء و المرسلين سيما على الرسول المؤيد ابي القاسم محمد
اعوذ بالله من الشيطان الرجيم
وَإِذْ يَرْفَعُ إِبْرَاهِيمُ الْقَوَاعِدَ مِنَ الْبَيْتِ وَإِسْمَاعِيلُ رَبَّنَا تَقَبَّلْ مِنَّا إِنَّكَ أَنتَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ. رَبَّنَا وَاجْعَلْنَا مُسْلِمَيْنِ لَكَ وَمِن ذُرِّيَّتِنَا أُمَّةً مُّسْلِمَةً لَّكَ وَأَرِنَا مَنَاسِكَنَا وَتُبْ عَلَيْنَا إِنَّكَ أَنتَ التَّوَّابُ الرَّحِيمُ.
از خلال این آیات چهره مردی از قرون گذشته تاریخ: در دنیایی سراسر شرک و بت پرستی، در دنیایی یکسره بندگی و عبودیت غير حق، در دنیایی سراسر جهل و تاریکی نمایان میشود. این مرد، برای خدا قیام کرده. برای خدا قیام کرد یعنی برای آزادی خلق قیام کرد. او برای گسیختن بندها و زنجیرهای عبودیت غیرخدا، به همه چیز تن داد.
گاهی این مرد بزرگ که به مقام امامت مطلقه رسیده، در نیمه شبی تاریک، در بتکده و معبدی که ساخته وهم بشر میباشد، بر پایه اوهام بشر که به صورت بتها و هياکلی، دوباره بر فطرت و عقل بشر سایه افکنده، مینگریست. او یک تنه تبر کوچکی را به دست گرفته و بتهایی را که سد راه کمال و آزادی بشر هستند، به هم میریزد و در نتیجه شکستن و از هم ریختن آنها، فكر متحجر و عقل جامد شده مردم آن روز را به حرکت و جنبش در میآورد.
گاهی این مرد را میبینیم که در میان شعلههای آتش و در میان دودی که حاصل هوسها و هواهای مردم است؛ برای راه خدا، برای تسلیم در مقابل حق، بدون دغدغه و بدون نگرانی، نشسته و چشم به آسمان دارد.
گاهی این مرد در میان بیابانها برای هدایت خلق از این شهر به آن شهر، از این کشور به آن کشور در حرکت است.
گاهی او را در یک محکمه عالی مینگریم که سران بت پرست و کاهنان دستگاههای قدرتی که به وسیله همین جهالتها توانستهاند بر مردم حاکمیت داشته باشند، نشسته است و مشغول محاكمه او هستند. او هم این محاکمه را طالب است. تا اینکه همراه تبر بت شکنیاش، منطق و برهانی که بتواند کارگاه بتتراشی را که وهم بشر است به هم ریزد و مردم را از این طلسم اوهام نجات بخشد. در نهایت عمرش، پس از این مجاهدههای فکری و عملی. پس از این سرگردانیهای در شهرها و کشورها، در میان کوهستانی سیاه، در بیابانی خشک و دور از دسترس شهوات و هواها و سیاستها و تجارتها و تعیشهای بشری او و فرزندش بنایی را برپا میسازند. بنایی به نام خدا. این مرد بلند قامت با این چهره نورانی، با این همه امتحاناتی که در راه خدا داده است. بالای پایه این بنا ایستاده و فرزندش به او کمک میکند و سنگ و گل را در دسترس او قرار میدهد.
این مرد در میان کوهستان و بیابان آرام، یک چشم به وضع آن روز بشر دنیا دارد. میبیند میلیونها مردم گمراه، در زنجیرهای عبودیت غیر خدا گرفتارند و هر طبقهای دسته دیگر را به زنجير عبودیت کشیده و همه اینها را کاهنان و وهم پرستان به عبودیت در آوردهاند. این بشری که خدا آفریده و در او استعداد و کمال و قدرت و حرکت ایجاد کرده، در اثر سایه این اوهام، دوباره به زندگی حیوانیت برگشته، عوض این که راست و مستقیم بایستد و قوای او همه با هم و هماهنگی پیش روند، دوباره گردن خم کرده و پشت خود را برای بارکشی هر بارگذاری آماده کرده. شرق و غرب دنیا را به همین صورت با عناوین مختلف مینگرد. از یک طرف امید به آینده دنیا دارد تا آن مقصود و هدفی که برای خلقت هست، شاید بشر به آن برسد. از یک سو نظر به این نظامات بزرگ خلقت و این حرکات سيارات و عوالم و موجودات ریز و درشت دارد که همه در یک نظم و ترتیبی و در یک مسیر معینی، محكوم یک اراده قوی و اراده نافذی هستند و تسلیم این حقیقتاند. در این عوالم بزرگ و کوچک هیچ سیاره بزرگی به اتکای عظمت و قدرتش موجودات کوچک را در هم نمیشکند. و آنها را مضمحل نمیکند. بلکه با جاذبه لطفش، بزرگها، کوچکها را اداره میکنند و از سقوط و انحراف نگه میدارند.
این سه نظر است که این پیرمرد بزرگ، این منادی آزادی، این امام مطلق، به عالم دارد و روی این سه نظر، پایه این خانه را بالا میآورد و در ضمن عمل، مانند بناهایی که زمزمهای دارند، آن منظور و هدف و مقصودی که از ساختن این بنا دارد، به صورت دعا بیان میکند:
وَإِذْ يَرْفَعُ إِبْرَاهِيمُ الْقَوَاعِدَ مِنَ الْبَيْتِ
آن وقتی که ابراهیم پایههای این خانه توحید را بالا میآورد و اسماعیل، هر دو این زمزمه را داشتند. «ربنا تقبل منا» خدایا از ما بپذیر، خدایا پذیرش تو و لطف و عنایت تو به اندازه خلوص نیت و خلوص در بیان است.
أَنتَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ
تو میدانی جز اراده تو، جز خشنودی تو – که همان نجات و آزادی خلق است از بت پرستی و شرکت و عبودیت غیر تو – هیچ مقصودی نداریم.
إِنَّكَ أَنتَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ. رَبَّنَا وَاجْعَلْنَا مُسْلِمَيْنِ لَكَ
ای پروردگار بزرگ، ما دو پدر و فرزند را، یکسره تسلیم اراده خود بگردان، و ذريه ما، و از میان نسل و فرزندان ما، مردمی را برگزین که مانند سیارات و کواکب نورانی در قرون تاریک بشریت، تسليم اراده تو باشند:
وَمِن ذُرِّيَّتِنَا أُمَّةً مُّسْلِمَةً لَّكَ وَأَرِنَا مَنَاسِكَنَا
اکنون که خانه را بر پا داشتیم؛ نظامات و دستوراتی که برای رسیدن به آن مقصود عالی است، آنها را به ما بنما و توبه ما را بپذیر که تو خداوندی هستی بس توبه پذیر.
این سه دعا و درخواست از خداوند است که به صورت دعا به زبان درخواست و الحاح بیان شده است، آن منظور و مقصودی که از بنای این خانه توحید دارد، بیان میکند و در نهایت میگوید:
رَبَّنَا وَابْعَثْ فِيهِمْ رَسُولًا مِّنْهُمْ يَتْلُو عَلَيْهِمْ آيَاتِكَ وَيُعَلِّمُهُمُ الْكِتَابَ وَالْحِكْمَةَ
خدایا این مدرسه، این مؤسسه عالی توحید و تربیت عالی انسانیت، احتیاج به آخرین معلم دارد. خدایا این معلم را برگزین. آن معلمی که نفوس بشر را از رذایل خلقی تزکیه کند و جوامع بشر را از ریشههای فساد و مفسدین پاک بگرداند و زمینه فکری و اجتماعی را آماده کند، تا بذر علوم و معارف در این زمینه مستعد رشد کند.
وَيُعَلِّمُهُمُ الْكِتَابَ وَالْحِكْمَةَ وَيُزَكِّيهِمْ. إِنَّكَ أَنتَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ
تو خدایی هستی عزت بخش، تو خدایی هستی حکیم.
ابراهیم خانه را بالا میآورد. و بر در و دیوار این خانه، در بنای این خانه، این حقیقتی که از زبان او در هنگام ساختن این بنا، به عنوان دعا بیان شده است ضبط شده، تا در قرون متوالی و تا در قرونی که بشر میآید و میرود، این صوت و این ندا از دیوارهای این خانه در دنیای ظلمانی و تاریک منعکس شود.
این دعایی بود نه از روی هوس بلکه از روی احتیاج و ضرورت بود. از روی خلوص نیت و توجه کامل بود. خداوند هم باید بپذیرد. دعای اول همین بود که:
خدایا این خانه را بپذیر. پذیرش خلق اثرش این است که: هر موجودی که قابل است؛ در معرض فناست. وقتی که خدا او را پذیرفت صورت بقاء به او میدهد.
این خانهای که از سنگ و گل برافراشته شده در معرض حوادث و عوامل طبیعت و در معرض تزاحم مردمی است که با این منطق و با این روش مزاحمت دارند و این منطق را با شهوات و خودخواهیهای خود سازگار نمیبینند، البته در معرض فنا و خرابی قرار میگیرد. هم پیکره و بنای این خانه، هم اساس و تعالیمی که به صورت یک حرکات و نظاماتی در آمده است. ولی ابراهیم چون دعایش و عملش با خلوص نیت آمیخته شده بود خداوند هم به عمل او صورت بقاء داد.
و ما مینگریم در این دنیایی که کاخهای مقتدرين، بناهای محکم، صدها پاسبان و مأمور و متولیهایی که برای نگاهداری او هستند از میان میروند. ولی این خانه ابراهیم در طی این قرون متوالی برپاست و هیچ شب و روزی از طواف کننده و نمازگزار خالی نمانده است و دائماً مردمی به این خانه متوجهاند؛ و در شبانه روز و فصول زندگی، در شرق و غرب دنیا مردمی که بانگ خدا به گوش اینها آشناست، یعنی بانگی عظمت و حرکت، یعنی بانگ وحدانیت و آزادگی که به صورت کلمه «الله اکبر» القاء میشود، بر میگردند. از دنیا و شهوات گذرای دنیا اعراض میکنند رو به این خانه طواف میکنند. یعنی از محور خودپرستی و شهوتپرستی، به محور حقپرستی بر میگردند.
دعای دیگر ابراهیم که رمز بالاتریست از این خانه و تعلیم این خانه، اسلام و تسلیم است.
که گفت: رَبَّنَا وَاجْعَلْنَا مُسْلِمَيْنِ لَكَ
خدایا ما پدر و فرزند را یکسره، تسلیم خود بگردان.
این بالاترین کمال بشری است. انسان، خواه نه خواه محکوم و تسلیم چیزی است. عمل ظاهر هر فرد و هر طبقهای، دلالت بر نظام نفسی و روحی اینها دارد. انسانی که در داخله نفسانیش تسلیم شهوت است، عقل و اراده و اختیار و آزادی را که عالیترین ودیعههای الهی است و ممیز و مخصص انسان از همه موجودات است، وقتی تسليم شهوت شد، وسیله شهوت به صورت مال در دنیای مادی ظاهر شد، این انسان بنده مال است. بنده شهوت است و تسليم شهوت است. و بدین جهت در ظاهر زندگی بیرونی خود هم خارج از زندگی و عالم نفسانی در مقابل مظاهر مال تعظیم میکند. برای یک رییسی یک مدیر کلی او یا یک شخص ثروتمندی حاضرست چندین بار در روز کلاه بردارد. تعظیم کند، ولی همین آدم خودش را آزاد میداند. روشنفکر میپندارد. اما برای این خدای عظیم که رگ حیات و حرکت نفس و جنبش قلب و دوران خون و تنفس سراسر زندگی او به اراده (خداوند اوست) آماده نیست یک بار سجده کند.
اگر در نظام روحی و نفسانی خود، در مقابل شهوت تسلیم شده باشد به مظاهر شهوت، نمونههای شهوت، فاحشههای هرجایی، رقاصههای دنیا، هنرپیشههای هوليوود تعظیم میکند.
اگر در مقابل قدرتهای روز و نیز در مقابل حس اشرافی خود تسلیم شده باشد در نظام زندگی ظاهری خود بت معبودش مظاهر قدرت و اشرافيتند.
این انسانی که به حسب ودايع الهی و استعدادهای نفسانی باید به عظمت غیر متناهی، اراده غير متناهی، قدرت غير متناهی تسلیم بشود در مقابل یک موجودی مثل خود یا ضعیفتر از خود، تسلیم میشود، و به قول اقبال پاکستانی که میگوید:
«شما هیچ سگی را دیده اید- هر چند ضعیف باشد – در مقابل یک سگ دیگری تملق کند و دم بجنباند و پوزه به خاک بمالد، ولی این انسان است با همه این قدرت نفسانی در مقابل یک موجودی مثل خودش چگونه تعظیم میکند و پوزه به زمین میساید.»
ابراهیم که امام امت و پیشوای بزرگ خلق است، امتیازش همین بود، معنای امامت همین است. امام، آن کسی است که مردم را از بندگی غیر خدا، تعظیم در مقابل غیرحق، تسلیم در مقابل قانون غیرخدا، که همان قانون، مظهر اراده فردی یا طبقاتی است، آزاد کند.
به این جهت دعای مهم ابراهیم، در میان چنین محیطی را در زیر آن آفتاب سوزان هم این بود:
رَبَّنَا وَاجْعَلْنَا مُسْلِمَيْنِ لَكَ
خدایا ما دو نفر را از تسلیم در مقابل هر اراده و هر شهوت و هر عاطفهای، غیر از اراده خودت و غیر از مشیت خودت، آزاد بگردان و در مقابل خودت ما را مسلم قرار بده.
و آن دینی که، دین راقی و نهایی عالم است، آن درس هم بنام اسلام است. اسلام یعنی دین عمومی. به این جهت مثل ادیان گذشته دنیا، دین موسوی، عیسوی، بودایی و برهمانی و کنفوسیوسی، نیست. نام شخص به عنوان دین برده نشده. دین اسلام یعنی این دینی که مردم را از بندگی غیرخدا آزاد کند و تسلیم اراده حق کند.
ارادۀ حق گاهی به صورت قانون و نظامات در میآید که همین احکام و شرایع و قوانینی است که از طریق وحی به این پیغمبر بزرگ الهام شده است.
به قول آن نویسنده فرانسوی وقتی معنای اسلام را تشریع میکند که: «تسلیم در مقابل مشیت است آن مشیتی که خیر محض است» بعد میگوید «و اگر معنای اسلام این باشد، هر کس در مقابل این حقیقت تسلیم شد او مسلم است.»
چه بسا مردمی که به صورت، مسلمند. اما لغات و فرهنگی قرآن و دین یعنی فرهنگ اساسی آن جایی که اسم منافق را میبرد آن جایی که به عنوان صفات مؤمن و آثار مؤمن، یا کافر، قرآن بیانی دارد، مربوط به عنوان سجل و تظاهر میشود به دین. چه بسا کسی که در صورت اسلام در قیافه اسلام، در صورت دین در آمده ولی جز در مقابل پول و جز در مقابل شهوت سر تعظیم فرود نمیآورد. به ظاهر مقابل خدا ایستاده، یا جلوتر از دیگران ایستاده و سر به سجده میگذارد، در همان حالی که به نام خدا سر به سجده میگذارد در مخیله و فکرش؛ در مقابل بت شهوت، بتمال، نقشههای شوم دارد سجده میکند.
این مربوط به ظاهر نیست. یک عنوان حقیقی است. یک اصل حیاتی اساسی است. چه بسا مردمی که این عناوین و ظواهر را ندارد ولی تسلیم ارادة حقند. تسلیم شدن یعنی آنچه او بگوید از آن مسیر سرپیچی نکنند. تسلیم شدن یعنی خود را فانی و قربانی اراده خدا بکند. هرچه دارد برای خدا بداند.
و وقتی که خودش را قربانی و فدای حق و فضیلت و اراده خدا دانست سرتا پا تسلیم شده است.
این است که وقتی به ابراهیم میگوید حالا باید فرزندت را بکشی میخواهم ببینم که به مقام تسليم رسیدهای یا نه؟ مقصود آن است. والا خدا نه میخواهد دل ابراهیم را بسوزاند و ناراحتش کند که یگانه فرزندش را زیر پایش بگذارد و اسماعیل را در معرض ذبح قرار بدهد. آن ارادهای که گفت خدایا ما پدر و فرزند را تسلیم خود بگردان. حالا باید عملاً نشان بدهد. در میدان جنگ است که زد و خورد است، در معرض زد و خورد و جنگ حرکت خون، تشفی قلب، انسان گاهی میزند میکشد و گاهی هم کشته میشود. اما به حالت آرامش بدون هیچ دغدغه، فرزند خودش را بیاورد، چشمش را ببندد، روی زمین بخواباند بدون آنکه دست بلرزد، دل حرکت بکند کارد را به گلویش بگذارد!
فَلَمَّا أَسْلَمَا وَتَلَّهُ لِلْجَبِينِ
عمدۀ این کلمه است (اسلما) معلوم شد حاضر است به او گفتا فرزند بکش گفت حاضرم به او (اسماعیل) گفت تسلیم بشو، که کشته به دست پدرت باشی و ذبح شوی. گفت حاضرم.
وَنَادَيْنَاهُ أَن يَا إِبْرَاهِيمُ قَدْ صَدَّقْتَ الرُّؤْيَا
مقصود از آن خواب که دیدی، همین بوده که مقام تسلیم تو معلوم بشود. یعنی در مقابل خواست خدا از جان گذشتی، از سال گذشته، به آتش رفتی، خانه و زندگی و شهر و وطن را پشت سرگذاردی. حالا میخواهیم ببینم به این مقام هم رسیدهای؟
به تو فدیه دادیم: وَفَدَيْنَاهُ بِذِبْحٍ عَظِيمٍ
حالا این فدیه را به جای او قربانی نما. این باشد، این نوبت میرسد. یک روزی از ذریه تو مردمی باید برانگیخته بشوند که این قربانی را عمل کنند.
این مانور بود این امتحان بود این برای رسیدن به مقام امامت بود که: . و اذا ابتلی ابراهیم ربه بكلماة: فاتمهن قال انی جاعلک للناس اماما
حالا دیگر تو، امامی، پیشوایی، بشر باید در قرون متوالی دنبال تو حرکت کند، امامت تو در صورت سنگ و گل و بنا و اعمالی باید تجسم پیدا کند. آنهایی که از دور و نزدیک و از هر فج عمیقی به این طرف روی میآورند، [برای آنها] اول کلمه تو هستی. آن وقتی که آماده شدند این است:
لبیک، داعی الله لبیک الى دار السلام
ای منادی حق! ای امام بزرگ! ای ابراهیم خلیل! ما هم به دنبال تو حرکت کردیم ما میخواهیم همان مقاماتی را که تو طی کردی و این را به این صورت در آوردی، همان مقامات را طی کنیم تا به قربانی برسیم. آخرین مرحله حج قربانی است.
این قربانی نمودن گاو، گوسفند و شتر، باید حاجی را متوجه کند که این قربانی یعنی قربانی فرزند یعنی قربانی نمودن جان یعنی وقتی که مصلحت، اراده و مشیت بر این شد که حالا باید خودت را قربانی کنی بدون معطلی خودت را قربانی نمایی. فرزندت را قربانی کنی این معنی حرکت و حیات است. این عالی ترین مقام بشریت است
هر موجود پستی وقتی که قربانی عالی تر شد، از یک حیات پایینتری به یک زندگی عالیتری متحول می شود.
وقتی که حیوان نبات و گیاه را خورد به همان نبات و گیاه – به صورت حس و حرکت و اراده درمیآید. وقتی که حیوان قربانی انسان شد؛ همان حیوان به صورت فکر و عقل و دین و اراده بشریت درمیآید. خوب تا همین جا متوقف است؟ نه باید باز هم جلوتر برود. بشر هم وقتی قربانی اراده خدا شد، تمام ضعفش، تاریکیها و اذناب و دنبالههای حیوانیتش باید قطع بشود. یکسره انسان، یکسره نور خدا بشود.
از پای تا سرت همه نور خدا شود چون در ره خدا تو بیپا و سر شوی
این معنای قربانی است. آخرین مرحله حج در سیر تکاملیاش رسیدن به قربانگاه است. همان جایی که ابراهیم خلیل فرزندش را قربانی کرد. باید آنجا قربانی بکنی. این دعای ابراهیم است. این سرّ اسلام است و این روح اسلام است. اگر این روح نشد، ظواهرش یک موجود بی حیات و بی خاصیتی است.
آن روزی که مسلمانها دوازده هزار نفر بودند، چون همین روح اسلام – که تسلیم در مقابل اراده حق است- در آنها بود با اندک زمانی مکتب آنها از هر طرف گسترش پیدا کرد.
و رو به حرکت، حیات، جنبش، اداره خلق، شکستن بتها، شکستن افکار جامد همین طور پیش رفتند. اما از آن وقتی که روح اسلام از این پیکره خارج شد، چهارصد میلیون توسری خور؛ چهارصد میلیون ذليل، چهارصد میلیون جاهل و پراکنده [و بالاخره] چهارصد میلیون بیچاره [به وجود آمد]. چرا؟
آیا آن اسلام درست بود یا این اسلام نادرست است؟ نمیتوانیم بگوییم آن [اسلام] درست نبود. موجودی که اثر حیاتی دارد باید همیشه خاصیتش را داشته باشد. اگر آن درست بوده پس این درست نیست. این که ما داریم اسلام نیست.
این اسلامی که از هر فداکاری، به اسم دین و به اسم تصوف، کنارهگیری کردن. در مقابل هر بتی و هر مظهر مال و شهوتی پوزه به زمین مالیدن [این] چه اسلامی است؟ این کدام آزادی اسلامی است؟ اسم این را اسلام میگذارید؟
این پوست شیرست، پوست شیر خاصیت شیر را ندارد. از دور ممکن است کسی بترسد ولی نزدیک که میآید میبیند هیچ نیست. سوارش هم میشود. پوست که نمیتواند خاصیت داشته باشد، حجم ظاهری که نمیتواند قدرت حیات و قدرت حرکت داشته باشد. آنکه ابراهیم میگوید، آن مانورش هم به صورت حج است و آخرش هم به صورت قربانی است. که باید به «اینجا» برسد!
متأسفانه نه آن روز یک عده از مسلمانها در همان اواسط و اواخر قرن اول، کم کم به صورت دیگری درآمد. منحرف شد، مسخ شد، امروز هم به این صورت درآوردیم. امروز معنایش این است: یک مسلمان یعنی یک موجود بی خاصیت، یک موجود بی حرکت، یک موجودی که اگر شعور زندگی و حیات و شعور مصالح حقیقی مسلمانها و ادرک فعل و انفعالهای دنیا را داشته باشد، این عیب است برایش.
آقا کجا میروید؟! سید سیاستمداری است. به حرفهایش گوش ندهید.
یعنی گناه این است که چرا شعور داری؟ مسائل دنیا را میفهمی! با این وضع! با این دنیا! با این مرگ! با این قدرتی که بر دنیا سایه انداخته شما با این منطق میخواهید مقاومت کنید؟ تظاهر به اسلام که اسلام نیست. رادیوی ما تظاهر به اسلام میکند. هزارها دسته زنجیرزن حرکت بدهید. در دنیا هیچ اثری ندارد. اما آن وقتی که روح اسلام بیاید آن وقت میفهمید یعنی چه. آن وقت اعتراف میکنید که اسلام یعنی حرکت. یعنی حیات یعنی زندگی
تو سر خودت بزن ولی به دشمنت کاری نداشته باش. خوب بزن اینقدر بزن تو سرت. بزن تو سرت. تا توسریخور باشی.
آیا پسر پیامبر کشته شد که تو، تو سر خودت بزنی؟ خود او به خواهرش میگوید که:
«تو سرت نزنیها، برای آن که زبان دشمن به من دراز میشود».
لاتخمشي على وجهك لاتشفى على الجبييا
ما با عزتیم. باید با عزت پیش برویم. ما باید بکشیم و کشته شویم. اظهار ضعف نباید بکنیم.
مبادا صورتت را بخراشی. مبادا جامهات را پاره کنی. تو را قسم میدهم به خدا.
حالا به چه صورتی در آمده؟ یک مقداری خودت را بزن بعد هم ثوابها را بریز به جیبت، راه بیفت و برو بعد دیگه دنبال سینماها، عرقفروشیها، رشوهخواریها، دزدیها، غارتگریهای بیتالمال، موقوفات مسلمین (دیگر) هرچه دلت میخواهد بکن. [آیا دین] این شد. این [دین] البته خاصیت حیات و حرکت ندارد.
دعای ابراهیم وقتی میبینیم تحقق پیدا کرد دو مرتبه همان واحد اسماعيل، به صورت هفتاد و دو نفر درمیآید. یعنی همه ما باید قربانی بشویم. حالا مقتضی این است. آن نمونه بود، آن سنت بود، آن سرمشق بود که بعد به اینجا برسد.
اما ببینید: اولین کسی که در این راه -بعد از چهل سال تاریخ اسلامی و سایه حکومت شوم معاویه و امویها- در این راه کشته شد، اولش، اسمش مسلم[1] است ابراهیم گفت:
وَاجْعَلْنَا مُسْلِمَيْنِ لَكَ وَمِن ذُرِّيَّتِنَا أُمَّةً مُّسْلِمَةً لَّكَ
تسليم ارادۀ خدا؛ ارادۀ خدا همان مشیت و فرمان امامش است. برو مسلم، چشم میروم.
حالا دغدغه به خاطرش راه بدهد این کوفه است آقا، کوفه. مرکز احزاب مختلف، مرکز اشراف عرب، مرکز نظامیهای جنگجوی عرب که هر روزی در یک حال [هستند].
بیابان سوزان است. یک تنه است. وقتی امام به او میگوید برو من تا آن وقت مأمور به نشستنم که مردم از من تقاضا نکنند. ولی اکنون نامهها نوشتهاند. از من درخواست کردهاند. اظهار آمادگی کردهاند.
برو، حرکت کن. حرکت میکند این جوان، این جوان هاشمی، این جوان هاشمی، این سیمای عالی که تمام افکار و هدفهای ابراهیم خلیل و اسماعیل و فرزندانش و پیغمبر اسلام، در سیمای این آشکارست. این تربیت شده علی است. بیابانهای سوزان، راههای پر پیچ و خم، شاید زودتر خودش را برساند.
کار به جایی میرسد که دو نفر دلیل [راهنما] از تشنگی میمیرند. باز متوقف نمیشود. نامه مینویسد و گزارش میدهد به امامش. فرمان ثانوی میگیرد. تا اینکه وارد کوفه میشود وارد [بر] منزل مختاربن ابی عبیده ثقفی میشود. «چه خوبست که ما با دقت این تاریخ را [بنگریم] نه از نظر تنها روضه و نه از نظر تأثر و گریه. بلکه آن خواه نه خواه ضمناً هست. برای خودمان گریه کنیم که چقدر بیچارهایم چقدر عقب ماندهایم و چقدر دوریم از این منطق». برای این که تاریخ گذشته را آئینهای قرار بدهیم که وضع حال و فعلی خودمان را در این آیینه بنگریم، یک قسمت از مطالب قرآن داستانهای تاریخی است ولی نه وقایع نگاری بلکه اسرار و رموز، علل انحطاط و ترقی، علل سعادت و بدبختی ملل را بیان میکند.
در نماز هم با سه جمله این معنا بیان میشود:
صِرَاطَ الَّذِينَ أَنْعَمْتَ عَلَيْهِمْ غَيْرِ الْمَغْضُوبِ عَلَيْهِمْ وَلَا الضَّالِّينَ
برگرد به گذشتۀ دنيا. تمام ملل مثل یک قانون ریاضی و مثل یک قانون هندسی میبینید. تمام ملل در همین سه مطلب. یا مغضوب عليهم یا ضالين، یا پیشروان.
برای اینکه متوجه باشیم. تاریخ گذشته را آیينه عبرت خودمان قرار بدهیم.
ما الآن در دل تاریخیم و نم توانیم دربارۀ خودمان درست قضاوت نماییم. مردمی در کنار خیابان به هم ریختهاند، همه دارند همدیگر را میزنند. آنجا نمیتوانی آن که در معرکه است تشخیص بدهد که فتح با دستۀ اوست یا با دسته مقابل است، چه کسی بیشتر خورده و چه کسی بیشتر زده است. ولی آن کسی که در بالا ایستاده و از یک سطح بالاتری مینگرد میتواند عواقبش را بیان کند.
ما الان خودمان در دل تاریخیم، نمیفهمیم در چه حال و در چه وضعی بسر میبریم. آیندگان دربارۀ ما چگونه قضاوت میکنند و در نظر آیندگان ما و قیافه ما چطور خواهد بود.
ولی تاریخ گذشته میتواند وضع فعلی را منعکس کند. این تاریخ زنده است. تاریخ زنده اسلام است.
مسلم حرکت میکند. میآید منزل مختار بن ابی عبیده ثقفی مردمی که بیست سال زمان حکومت رسمی معاویه -که بر تمام کشورهای اسلامی این درخت حنظل سایه افکنده [بود]، این سایه شوم جهنمی- حالا دیگر به جان آمدهاند. حالا دیگر حس میکنند.
آن روزی که امیرالمؤمنین در همین کوفه داد میکشید. در هنگام مرگش میفرمود:
من میروم ولی شما مرا نشناختید. قدر مرا ندانستید. از این عدل استفاده نکردید. ولی بعد که دیگران به جای من آمدند [آنوقت] مرا میشناسید.
تعرفين مقامی من بعدی: بعد مرا خواهید شناخت.
حالا در اثر این بیست سال، آن قیافه نرم و ملایم دستگاه معاویه که در چهره دین ظهور کرده بود، وقتی مسلط شد، از زیر این قیافه، هزارها درنده، پنجهها و چنگالهای گرگهای گرسنه، پلنگهای درنده از این قیافه بیرون آمد، به عرض مردم، به ناموس مردم، به شرافت مردم، به مال و جان مردم. هر مرد آزادمنشی به دست عمال معاویه کشته شد. خانههای آزادگان ویران شد. بچههایشان یتیم شدند. زنهایشان بیوه، بی شوهر گشتند. خانههایشان را آتش زدند. چرا؟! برای آنکه آزادمرد بودند.
عمربن حمق خزاعی حجربن عدی.
آه چه حالی داشتم. سال گذشته وقتی از شام جمعیتی را حرکت دادیم. گفتم آقا میدانید؟ چرا سر قبر حجر نمیروید؟ این حجر بن عدی این مرد بزرگ این شاگرد عالیقدر على. وقتی رفتیم سر قبرش بی اختیار اشک ریختم. ای حجر!
آن شبی که زیاد بن ابیه برای حجر و رفقای او پروندهسازی کرد و یک عده مردم شکمپرست پست دنیاپرستی را -به صورت زور- جمعآوری کرد و امضاء گرفت که این حجر اخلالگر است، مخالف با نظامات است. شبانه، او و همراهانش را زنجیر کردند. بر شترها نشاندند. دخترش آمده است بالای بام. بچههای اینها، به دنبالشان دارند نگاه میکنند. ماه بالا آمده است. به کی درددل کنند؟
ترقت ایها القمر المنير:
آی ماه! یک مقداری تندتر حرکت کن. این حجر ست. اینها فرزندان رشید اسلامند. در میان میلیونها مردم، مانند حجری تربیت میشود. اینها را به طرف معاویه -پسر هندخونخوار- میبرند. بعد وقتی به آنجا وارد میکنند در گوشه دمشق مأمورین و جلادهای معاویه میآیند [و میگویند:]
«تبرئه کن خودت را از علی از ابو تراب.»
جواب داد: من خودم را [از علی] تبرئه کنم!؟ تف بر تو. علی در خون و گوشت و پوست من است. اگر تبرئه کنم خودم را از او، از فطرت خودم تبرئه کردهام. خودم را نمیتوانم.» و نکرد قبر را مقابلش حفر کردند. دستهایش را از پشت سر بستند. کفن را حاضر کردند. گفت: دو رکعت نماز بخوانم. نماز خواند. گفتند: چرا نگرانی؟
گفت: «قبری است محفوف و شمشیری است کشیده شده. ولكن لااقول كلمه يبغض الرب. آن کلمهای که خدا را به غضب بیاورد من نمیگویم.»
همانجا گردن اینها را زدند و دفن کردند.
این بزرگ مردان اسلام را، یکی پس از دیگری، از میان برد. احزاب مختلف، مردمان اشرافی که در صدر اسلام مشتی مردم سادهای بودند حالا دیگر مزارع و دهات و قراء و قصبات و مناصب، فقط بین اینها دست به دست میگردد. اینها بر کوفه مسلطند.
خاندان کی؟ خاندان اشعث بن قیس کندی، خاندان سعد بن ابی وقاص است، خاندان دیگری و دیگری. این اشراف، این پرخورها، این دزدها و غارتگرهای بیت المال عمومی همه بر کوفه مسلطند یک عده مردم بیچاره، یک عده مردمی که در مقابل این فشار و زجر و شکنجه، آخرین رمق حیاتی خود را دارند از دست میدهند. اینها [ناخوانا] یک عده حزب شیعه و جمعیت شیعه که مخفی و زیرزمینی فعالیت میکنند. نامهها را فرستادند. حالا شنیدهاند که مسلم وارد شده، یک حیات جدید، یک زندگی نو. منزل مختار بن ابی عبیده ثقفی غوغاست. مردم جمعند. بچهها آمدهاند. جوانها آمدهاند. زنها آمدهاند. بچهها را روی دوششان نشانیدهاند. قد میکشند از پشت جمعیت. اینها دارند قیافه مسلم این جوان هاشمی [را] با آن گیسوان آویختهاش را به بچههایشان نشان میدهند. میگویند:
این را میشناسید که کیست؟
بچهها میگویند: ما که نمیشناسیم.
«این تربیت شدۀ على است. آن علی که چند سالی در این کوفه خلیفه بود و زمامدار بود -یک شب شکم سیر نخوابید- آن علی که هم درد دردمندان بود. آن علی که در مقابل قوی، شیری بود. ولی در مقابل ضعيف بسیار مهربان و خاضع بود و مثل آنها زندگی میکرد، این على. آن علی که سایۀ عدل خدا بود. این تربیت شدۀ آن على. این آمده [تا] همان روش، همان منطق، همان حکومت را دو مرتبه زنده کند.»
سایۀ عدل این حکومت چند ساله على است. در خاطرۀ پدرها و پسرها باقی است. هنوز مردم به یادشان بود. این بود که مردم همه اجتماع کردهاند. منتظرند ببینند که چه میگوید. آن نامهای که اباعبدالله برای اهل کوفه نوشته شروع کرد خواندن؛ چه نامهای، چه نامهی! مانند یک نسیمی است که به این دلهای دردمند، به این زخمها و جراحتهای چند ساله دارد میوزد.
این مردمی که بیست سال، غلام و بردۀ دستگاه امویها و مأمورین و حكام آنها بودند؛ حق حیات نداشتند؛ حالا میبینند آن شاخص حق، آن سلالۀ عالی پیغمبر و ابراهيم خليل نامه مینویسد.
«بسم الله الرحمن الرحيم
من حسین بن على الى اخوانی
به سوی برادرانم از مردم کوفه سلام عليكم – سلام بر شما .
نامههای شما رسید مطالب شما را فهمیدم. آخرین نامه و دستهای که آمدند، نمایندگانی که آمدند، سعید بن عبدالله حنفی و دیگران بودند.»
و بعد در پایان نامه فرموده است:
«نفسي مع انفسكم و اهلی مع اهلیکم.»
بدانید: ما روشمان مثل دیگران نیست. جان ما، با جان شما یکی است. هر چه برای خودمان میخواهیم برای شما هم میخواهیم. هر چه برای خانواده خودمان میخواهیم، برای خانوادههای شما هم میخواهیم. از مردم، ما جدا نیستیم. در پایان:
و ما الامام ولعمري ما الامام:
به جان خودم سوگند پیشوای به حق نیست، الا الحاكم باالكتاب. القائم بالقسط الدائن بدین الحق الحابس نفسه على ذات الله.
امام آن کسی است که فقط در تحت فرمان خدا باشد. تمام هواها و نفسیاتش تسلیم ارادۀ خدا باشد. قیام به قسط بکند. این معنای امام است.
چرا فراموش کردید؟
وقتی این نامه خوانده شد، اشکها ریختند. گریهها کردند. تصمیم گرفته شد تشکیلات جمعیت یعنی شیعهها متشكل بشوند. هر عدهای، هر چند نفری مأمور یک کاری شدند یک عده پول جمع کنند. یک عده اسلحه بخرند. یک عده مبلغ باشند. تا اینکه بتوانند شاید مسلمانها را از یک کابوس نجات بدهند. این کابوس وحشت.
اینها مشغول فعالیت شدند، ولی اشراف کوفه که آرام نمینشینند. همه چیز خودشان را در معرض خطر میبینند، کاغذپرانیها شروع میشود. اعلام خطر به دستگاه یزید شروع میشود.
این مرد هاشمی از طرف حسین آمده و دارد وضع کوفه را به هم میزند. آن هم کوفه محل برخاستن صدهزار شمشیرزن. مرکز ثقل بزرگ عالم اسلامی، هر کس و هر دسته و هر جمعیتی که بر کوفه سلطه پیدا میکردند، قدرت به طرف آنها متمایل میشد.
یزید مضطرب شد. نعمان بن بشیر استاندار و والی کوفه در دارالعماره نشسته. فقط اوست و یک عدهای از خصیّصینش درها را بستهاند و جرأت نمیکنند بیرون بیایند. حزب شیعه قوی است. پیش میرود. دستگاه امویها از هر چهت پایهاش میلرزد. چه بکنیم؟ یزید بیچاره شده. حالا چه بکند. درست دقت کنید در تاریخ. مستشار مسیحی دارد یعنی جاسوس مسیحی. از همان وقتی که عالم روم و قدرت مسیحیت احساس خطر کرد مرکز خلافت را به شام برد، نزدیک امپراطوری بیزانس و روم، برای آنکه بتواند معناً اوضاع را به دست بگیرد.
به صورت معاویه است. یزید است. ولی دستگاههای دیگر هم دارند کار میکنند. سر جون مسیحی این مستشار، از زمان معاویه وارد است. طرحها را او میگرداند. ابن آثال مسیحی سمهایی را که معاویه، به حضرت مجتبی و مالک اشتر و دیگران، باید بخوراند، او تصویب میکند و تهیه میکند. عجیب است مطلب.
سر جون مستشار رومی و مسیحی [که] پول از بیتالمال مسلمانها میگیرد، او جاسوسی برای رومیها میکند، پسر پیغمبر را به کشتن میدهد، به یزید گفت:
اگر پدرت زنده میشد، -چون [یزید] جوان بی بند و بار و فرومایهای بود، حتى مطلب مستشارش را هم درست حاضر نبود بپذیرد. یک [مقدار] کدورتی با عبيداله زیاد داشت. با همۀ آن خدماتی که زیاد بن ابیه و فرزندش عبیداله [به او کرده بودند]، فقط او را والی بصره نموده. یعنی طردش کرده بود.- سپس گفت: «اگر پدرت معاویه زنده بشود و به تو دستوری بدهد، میپذیری؟» یزید گفت: «آری»
گفت: «این مکتوب معاویه است. هر وقت بیچاره شدی -پیشبینی میکرد- باید عبیداله زیاد را به کمک خودت بطلبی. اوست که میتواند تو را نجات بدهد.»
این رأي مستشار و یزید (است). دستور به عبيداله رسید:
«به مجرّد رسیدن نامۀ من بصره را به برادرت عثمان بن زیاد واگذار کن و با یک عدهى [از] خصیّصین خودت حرکت کن. بیا به طرف کوفه. کوفه را زود ضبط کن. هرچه بخواهی به تو کمک میکنم.»
یک عده از سران شیعهای که جمعیتهایی که در بصره داشتند همان صبحگاه به دار آویخت و خودش با یک عدهای از رفقایش، به طرف کوفه حرکت کردند.
از جملۀ رفقایش شریک بن اعور همدانی بود که پدرش از مخلصين امیرالمؤمنین بود. همان حارث همدانی است و خودش هم رفيق عبيداله است و باطناً طرفدار اهل بیت است. بین راه هم مریض شد و یک مقداری هم خودش به سنگینی و تمارض بیشتر اظهار کرد برای اینکه عبيداله شاید به واسطه او تأخیر بیاندازد و اباعبدالله قبلاً وارد کوفه بشود و کوفه تسلیم امام بشود.
ولی عبیدالله، اعتنائی به او نکرد و او را در بین راه گذاشت خودش آمد. شبانه وارد کوفه شد. چهره خودش را پوشانده، از کوچهها و خیابانهای کوفه عبور میکند. مردم خیال میکنند که پسر پیغمبر آمده است. مرحبا بک یا اباعبدالله. تبریک به او میگویند. سرش را پایین انداخته، چیزی نمیگوید. جلوی دارالعماره رسید. صدا زد: در را باز کنید! نعمان بن بشیر هم خیال کرد که حضرت سیدالشهداء است که وارد شده از آن بالای دریچه سرش را بیرون کرد. گفت: «تو را به پدرت، تو را به کسانت قسم میدهم اینجا امانت است، به دست من سپرده شده. به جای دیگری وارد بشو.» عبيدالله صدا زد: «خفه شو در را باز کن.» صدای عبیداله بلند شد، مردم شناختند و پراکنده شدند. در دارالعماره را باز کردند. این کیست؟ ده پانزده نفری بیشتر همراهش نیست. یک سی چهل نفری هم از اشراف و سران کوفه، و یک عده از قضات کوفه مثل شریح قاضی و عبدالملک نخعی اینها هم در آنجا جمع هستند. اینها کسی را ندارند. کوفه از دست اینها [بيرون] رفته. همانجا نقشه را طرح کردند که چه باید کرد. سران هر محلی را خواست. سران دستهجات، قضات را به پشتیبانی مردم، با پول فراوانی که در دسترس اینها گذاشته بودند، برانگیخت. حالا پولش چه جور نقد بوده، نمیدانم.
به صورت نقره بوده، اسکناس، دلار، ليره، بوده، نمیدانم چه بوده. به هرحال برانگیختند. پس از این مرحله بود پس از آنی که یک عده سپاهیانی را هم با خودش همراه کرد. فردا حرکت کرد آمد در مسجد کوفه. رفت بالای منبر نشست شروع کرد آن خطبه عجيب تهدیدآمیز را خواندن:
من آن آدمی نیستم از این حرفها بترسم، من آن کسی نیستم که بر شتر ناهموار بنشینم و در من تأثیر کند. ناهموارها را هموار میکنم. شمشیر من، به روی هر کسی است که در مقابل مصالح مردم بخواهد به خود بجنبد. ولی در کیسه و لطف من، به روی همه کسانی که بنشینند و آرام بگیرند باز است. اگر حقوقتان کم است اضافه حقوق به شما میدهم. آنها که حقوقشان تأخیر افتاده بیشتر به آنها میدهم.
یک مقداری تهدید، یک مقداری ارعاب، آمد برگشت. برگشت در دارالعماره. همیشه هم مردم سستند. ضعفشان است امان از این ضعف. تاریخشان، زندگیشان، سوابق مجاهدههاشان، جان و مالشان در اثر یک سستی که مجرای تاریخ را تغییر دادند، همه از بین رفت. این کوفهای که مردمش مجاهد و فاتح دنیای آن روز بودند، به این نکبت تاریخی ناچار شدند. یک اشتباه، یک سستی.
وقتی که شریک ابن اعور وارد منزل هانی بن عروه شد. مسلم بن عقیل سلام الله عليه مطلع شد که شریک وارد منزل هانی شده. از منزل مختار منتقل شد به منزل هانی. در آنجا شریک مریض شد. عبيداله آمد به دیدنش. در آنجا شریک به هانی پیشنهاد کرد که عبيداله میآید [به] اینجا مسلم در جایی پنهان باشد. وقتی با من صحبت میکند گردن عبیداله را بزند. این داستان هم گذشت و مسلم این اقدام را نکرد. و آن مراقب عبیداله هم فهمید. بعدش هم معلوم شد. بعد هم مسلم فرمود: وقتی خواستم بیرون بیایم به یاد گفته رسول خدا آمدم که فرمود: الاسلام قيد الفتک [اسلام ترور نابهنگام را روا نمیدارد.]
به روایت دیگر، زن و بچۀ هانی آمدند، به مسلم بن عقیل ملتجی شدند تا اینکه خون این مرد کثیف -در این خانه- ریخته نشود. مقدر خدا، هر چه بود.
عبیداله از این خطر جست. ولی دستگاه به نفع او دارد میگردد. اشراف کوفه دست و پاشان باز شد، مشغول فعالیت شدند. تا وقتی که هانی را، جاسوسها، کارآگاهها، محلش و وضعش را فهمیدند و پس از گزارش هانی را گرفتند. و پس از آنی که بردند در آنجا [یعنی دارالعماره] و در شهر شهرت پیدا کرد که هانی را کشتهاند. مسلم ابن عقیل قیام کرد [و] دارالعماره محاصره شد. شعارشان هم «يا منصور امت» بود.
و فرماندهان معین شد. دو مرتبه درهای دارالعماره بسته شد و یک عده محدودی در دارالعماره محاصره شدند. حالا چه بکنند. این محاصره یک مدتی طول کشید. شب شد. قهراً شب یک رعب و وحشتی در دل مردم ایجاد میکند. از طرف دیگر مبلغین دستگاه عبیداله هم توی مردم افتادهاند. از طرفی دیگر یک عده از قضات آمدند بالای بالکنها و بالای بام [که] مردم، چه خبرست؟ برای چه خودتان را به کشتن میدهید؟ قشون از شام اعزام شده. اگر از جهت زندگیتان، ناراضی هستید همه جور وسایل زندگی شما، فراهم میشود. کسی با شما کاری ندارد. مطلبی پیش نیامده. آن زن میآمد یقه شوهرش را میچسبد: به تو چه آقا تو بیا توی خانهات. آن خواهر، میآمد برادرش را میگرفت و میبرد. آن مادر، میآمد فرزندش را، آقا، به شماها چه! به شماها چه ربطی دارد! بروید توی خانهتان بنشینید. هر چه شد، شد به من چه؟ به تو چه؟ همین حرفهایی که امروز، در دنیا هست. نزدیک غروب شد یک عده انگشتشماری با مسلم باقی ماندند. رفت وارد مسجد کوفه شد. نماز مغرب را خواند برگشت عده کمتر شده نماز عشاء را خواند از باب حله که خواست خارج بشود، لم يبغ معه احدا. یک نفر با او نبود. این مسلم است، مسلم! خوب آیا میتوانست فرار کند؟ همان شبانه. یک شهر نظامی است، یک شهر خطرناک همه برای همین است. بنابر بعضی از روایات: بند اسبش را همینطور چسبیده در کوچههای کوفه، سرگردان حرکت میکند. بالاخره خسته میشود. در یک منزل ایستاده. پیرزنی است -فرزند جوانی دارد تازه وارد سیاست شده از این طرف و آن طرف میرود. میخواهد سری توی سرها بیرون بیاورد- هی میآید بیرون، نگاه میکند. هی برمیگردد. این مرد را در اینجا ایستاده میبیند. ای مرد اینجا چه کار داری میکنی. در خانه من چه میکنی؟ گفت: تشنهام.
رفت ظرف آبی آورد. آب را نوشید. ظرف را برگرداند. باز هم ایستاد گفت: ای مرد! چرا اینجا ایستادهای؟ – شهر، شهر خطرناکی است. شهر بلوا، شهر غوغا، شهر آشوب است. باز هم ایستاد. حرفی نزد. زن، اصرار کرد و آخرش گفت: «مرد! من راضی نیستم در خانه من بایستی [برو خانهات].»
مسلم گفت: «من که خانه ندارم.»
– «تو که هستی؟ برای چی در این شهر آمدی؟»
گفت: «مردم از من دعوت کردهاند.»
باریکلا احسنت! یک «زن» روی اهل کوفه را سپید کرد. یک نقطه درخشانی شد، همین خدمتی که کرد. این غریب ما، این نماینده امام ما، این سرور جمعیت و حزب، ما را آبرومند خدمت کرد. مسلم وارد شد. امشب را در منزل این «زن» بود ولی تا صبح مگر میخوابید. گاهی در حال رکوع، گاهی در حال سجده بود. گاهی مشغول خواندن قرآن بود.
فرزندش هم نیمه شب آمد. چون نسبتی داشت با محمدبن اشعث بن قیس. متوجه آمد و رفت مادرش به اطاقش شد. دید مادرش ناراحت است چه خبر است مادر؟
آیا مهمانی داریم؟ قسمش داد. بالاخره گفت و مسلم را معرفی کرد. پسر صبح زود برای گرفتن جایزه رفت. خبر داد. وقتی که زن رفت صبحانه برای مسلم ببرد و پذیرایی کند، دید غذا نخورده. گفت: «شما نه دیشب خوابیدید و نه غذایی خوردید.» مسلم گفت: «آری اندکی خوابم برد. در بین خواب و بیداری قیافه عمویم امیرالمؤمنین آشکارا شد.» گفت: «مسلم، چرا این قدر متأثری این روز به پایان نمیرسد مگر اینکه تو مهمان ما خواهی بود. این روز روز آخر توست.»
در همین حین و همین گفتگو بودند که مأمورین اطراف خانه را محاصره کردند. ولی مسلم مگر خودش را میبازد. این سر و صداهای عبیداله زیاد را در مسجد کوفه شنیدید؟ مسلم را هم ببینید. پایان کار عبیداله را هم ببینید..
همین عبیداله با این همه اظهار قدرت، فرق است بین قدرت نفسانی با کسی که دیگری باد به آستینش کرده، خیال میکند قدرت دارد. دیگری به او قدرت داده است.
یک روزی والی بصره بود. تمام خزائن بصره که ثروت هنگفتی بود، زیر دست عبیداله بود. پنجاه هزار قشون در تحت فرمانش بود. خبر رسید که یزید مرد. نه کسی فریادی کشیده، نه شعاری داده. نه شمشیری برق زده، گذاشت و فرار کرد.
پولها را برداشت و فرار کرد که چه فراری، با چه نفرتی! رفت در بین قبائل اطراف بصره منزل مسعود بن عمرو آنجا شبانه وارد شد. خود صاحب خانه در خانه نبود. به زنش التماس کرد که مرا در خانهات جایی بده. زن هم او را برد و در اندرون خانهاش جا داد. به این هم اکتفاء نکرد. مبادا مردم بفهمند و جایش را بشناسند. لباس عروس این مرد را شبانه پوشید و آن شب را در آنجا مخفی بود. نیمه شب، الاغ کرایه کرد و فرار کرد. این عبیداله بود و این مسلم است که خانهاش محاصره شده. یک شهر است. یک عده دوستهایی که یا در زندانها به سر میبرند، یا سستی و ضعف به خرج دادهاند و باقی همه دشمن. ولی وقتی که خواست از خانه بیرون بیاید، اول از این زن، عذرخواهی کرد. گفت: «زن، خدا به تو خیر بدهد. این عملت در پیشگاه خدا مقبول باشد. من از تو ممنونم.»
پیش از این که مردم -لشگریان- به خانه بتازند و خانه را مورد اهانت قرار بدهد. شمشیر را بیرون کشید. در میان کوچههای کوفه، خیابانهای کوفه، جنگ در گرفت. ولی یک تن که بیشتر نیست محاصرهاش میکنند. سنگش میزنند. دستههای نی را آتش میزنند، بر سرش میریزند. این پذیرایی مردم کوفه است! بالاخره دستگیرش میکنند با بدنی خسته، خرد، سر و صورت زخمخورده. یک طرف صورت، آویخته شده. به طرف دارالعماره میبرندش. امان از این داستان. ای وای. از پلهها. بالا بردند. زیر بغلش را گرفتهاند. عبيداله نشسته. مثل یک پلنگ زخم خوردهای، به خودش میپیچد. تمام اشراف کوفه در اطراف نشستهاند. مأمورین و جلادها، اطراف مجلس را گرفتهاند. وارد شد. در یک گوشهای، نشست.
گفتگوی مختصری، رد و بدل شد. بعد زیر چشمی به مسلم نگاه تندی کرد. گفت: «ويحاً يا مسلم! وای بر تو ای مسلم! میدانی چه کردی! یک مردمی که آرام بودند. شهری که، سروسامان داشت. آمدی زندگی مردم را به هم زدی. برخلاف مصالح عمومی، قیام کردی. اختلال نظم کردی.»
حالا دارد برایش پروندهسازی میکند و چنین و چنان کردی. مسلم هم گوش میداد. سرش را بلند کرد گفت: «ان اهل هذا الملك يقضنی» مردم این شهر، باید قضاوت کنند. مردم این شهر -این محاکمه تاریخی است- اینطور قضاوت میکنند که تو و پدرت خانههای اینها را خراب کردی. مردهای اینها را کشتی. زنهای اینها را بیوه گذاشتی. بچههای اینها را یتیم کردی. در مدت این حکومت و ولایتی که داشتی، بر جان و مال و زندگی مردم ابقاء نکردی. صدای ناله این مردم بلند شد تا مکه و مدینه، به گوش ما رسید. ما، آمدیم تا دست این مردم را بگیریم و از ظلم شما و عمال ظلم نجاتشان بدهیم تویی که عمل میکردی در بین اینها. كنت انت و اباک تو و پدرت يصلبين عيونهم میلۀ داغ به چشم مردم میکردید. اینها را بالای دارها میآویختید. و تعملون فيهم اعمال القيصر و کسری آن نظامات منحط و پست کسرویت و قیصریتی که که اسلام برای ریشهکن کردن این نظامات آمده بود، دو مرتبه زنده کردید و همان اعمالی که کسریها و قیصرها با تودههای مردم میکردند. این اعمالها را تجدید کردید. وجئنا لنعمل فيهم بالعدل و الاحسان ما آمدیم تا عدل را زنده کنیم.»
دو مرتبه عبیداله برگشت. چه بگوید گفت: «اما كان يعمل فيهم بالعدل و انت كنت في المدينه تشرب الخمر» اینها از هیچ تهمتی، ابا ندارند. پرونده دارد میسازد. گفت: «مگر بین آنها به عدل و داد رفتار نمیشد. و تو جوان در مدینه بدمستی میکردی.»
این شد حرف؟
مسلم گفت: «خدا میداند که دروغ است. ما آلوده به این گناهان نیستیم. کسی که شراب میخورد، اثر شراب بدمستی است. کیست دارد بدمستی میکند؟ آن کسی که با خون و جان مردم بازی میکند و این تو هستی.»
وقتی این کلمه را گفت، دیگر عبیداله حرفی نزد. چه بگوید در مقابل این منطق؟. شروع کرد نسبت به امیرالمؤمنین، نسبت به اباعبدالله، نسبت به حضرت مجتبی، ناسزاگفتن. ولی مسلم سرش را پایین انداخت. بعد بكير بن حمران که بین او و مسلم مقابله شده بود و مسلم به شانۀ او ضربتی زده بود. او را خواست. وقتی که مسلم دید که تصمیم نهایی و فرمان نهایی برای کشتنش داده است. یک نگاهی به اطراف مجلس کرد گفت: «آیا کسی هست، وصیت مرا گوش بدهد؟»
همه اطرافیان، رویشان را از مسلم، برگردانیدند. یک نامردی و پستی نشان دادند که عکسالعملش، در نفس یک مرد پلید و خونخواری هم بد بود. خود عبيداله، رو کرد به اینها گفت که چه میشد که وصیتش را گوش بدهید.
عمر سعد است از خاندان قریش است. به او گفت: چرا وصیتش را گوش نمیدهی؟ ببین چه میگوید. عمر سعد آمد در کنار مسلم نشست. سه وصیت کرد. این وصیتها شنیدنی است. این تاریخ اسلام است. تاریخ حیات و حرکت اسلامی است. به عمرسعد گفت: من سه وصیت دارم. وصیت اولم این است که من، نامه نوشتم برای اباعبدالله و به اجتماع و همفکری و همدستی اهل کوفه آن حضرت را مطلع ساختم و دعوت کردم که حرکت کند. میدانم الان در بین راه است. قاصدی بفرست نامهای بفرست که هر جا هست از آنجا برگردد. وصیت دیگرم این است که من در این مدتی که در کوفه بودم برای معونۀ زندگی شخصی خودم قرض کردم.
الله اکبر، کسی که یک مدتی جان و مال و همه چیز مردم به دست اوست، مسلط بر کوفه است.
هفتصد درهم مقروضم برای مخارج شخصی چیزی هم ندارم. وقتی مرا کشتند، سپر و زره و شمشیر مرا بفروش و این قرض مرا ادا كن. وصیت دیگرم این است که من میدانم این دستگاه جنایتکار و خونخوار، از بدن من هم، دست برنمیدارد. وقتی مرا کشتند، وصیت میکنم به تو، بدنم را از دست مردم بگیر و دفن کن.
بعد زیر بازوهای مسلم را گرفتند، بردند بالای بام بلند دارالعماره مردم اطراف دارند نگاه می کنند ببینند چه میگذرد. کار به کجا میکشد. نمیدانم این وصیتها، تا چه حدی عملی شد. ولی همین قدر میدانم که در منزل زرود یا منزل زباله، آن دو نفر عربی که وقتی به کاروان نجات ابی عبدالله برخوردند، راه را برگرداندند و آن دو نفر بنی اسد از آنها پرسیدند و بعد گزارش دادند به این صورت گزارش دادند.
عرض کردند یا اباعبدالله، آن دو نفر عرب این طور گزارش دادند گفتند که ما از کوفه بیرون نیامدیم مگر آنکه دیدیم عبیداله، بر کوفه مسلط شده. مگر اینکه دیدیم بدن هانی و مسلم را اوباش و اراذل کوفه به وسیله ریسمانها در میان خیابانها و کوچهها میکشیدند.
فان كنت لا تدرين ما الموت فانظري الى هاني في السوق و ابن عقیل لاحول ولا قوه الا بالله العلى العظيم حسبنا الله نعم المولى و نعم الوكيل.
انشاءالله فردا شب هم من مزاحم هستم و با همه خستگی و ناراحتی که از وضع مزاجی هست شاید انشاءالله یک مطالبی که مربوط به وظایف روز و تکالیف روز ما مسلمانها از جنبه دینی و وظائف ملی است، چند کلمهای هم فردا شب عرض کنم.
از خداوند توفیق و ترویج میطلبم.
الهم انا نسئلک، و ندعوک باسمک العظيم الأعظم الأعز الأجل الأكرم یا الله یاالله…
پروردگارا قلوب ما را به نور ایمان روشن بدار. دلهای ما را در راه خودت ثابت بدار؛
پروردگارا سلام ما را به این شهدای بزرگ، این شهید عالیقدر برسان، ارواح مقدسه آنان از ما راضی بگردان؛
گذشتگان ما را بیامرز؛
ملت و جامعه ما را از دسائس بیگانگان و عمال بیگانگان حفظ بفرما؛
صفوف ما را قوی بگردان به ما توفیق خدمت و توفیق جهاد در راه خودت عنایت بفرما؛
الهم اغفر للمؤمنين و المؤمنات و ….
//پایان متن
[1] اولین کشته در راه احیای دین اسلام، نامش مسلم است.
منارهای در کویر، مجموعه مقالات آیتالله طالقانی، جلد اول (توحید و استبداد)، محمد بستهنگار، تهران: انتشارات قلم، چاپ اول، 1377، صص 195-217.
این محتوا فاقد نسخه صوتی است.
این محتوا فاقد نسخه ویدئویی است.
این محتوا فاقد گالری تصاویر است.
رسالت توحیدی ابراهیم
سخنرانی در عید قربان ( یکی از سالهای ۳۹ - ۴۰ تا ۴۱)
بسم الله الرحمن الرحيم الحمدلله رب العالمین باریء الخلائق اجمعين الصلوة و السلام على جميع الأنبياء و المرسلين سيما على الرسول المؤيد ابي القاسم محمد
اعوذ بالله من الشيطان الرجيم
وَإِذْ يَرْفَعُ إِبْرَاهِيمُ الْقَوَاعِدَ مِنَ الْبَيْتِ وَإِسْمَاعِيلُ رَبَّنَا تَقَبَّلْ مِنَّا إِنَّكَ أَنتَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ. رَبَّنَا وَاجْعَلْنَا مُسْلِمَيْنِ لَكَ وَمِن ذُرِّيَّتِنَا أُمَّةً مُّسْلِمَةً لَّكَ وَأَرِنَا مَنَاسِكَنَا وَتُبْ عَلَيْنَا إِنَّكَ أَنتَ التَّوَّابُ الرَّحِيمُ.
از خلال این آیات چهره مردی از قرون گذشته تاریخ: در دنیایی سراسر شرک و بت پرستی، در دنیایی یکسره بندگی و عبودیت غير حق، در دنیایی سراسر جهل و تاریکی نمایان میشود. این مرد، برای خدا قیام کرده. برای خدا قیام کرد یعنی برای آزادی خلق قیام کرد. او برای گسیختن بندها و زنجیرهای عبودیت غیرخدا، به همه چیز تن داد.
گاهی این مرد بزرگ که به مقام امامت مطلقه رسیده، در نیمه شبی تاریک، در بتکده و معبدی که ساخته وهم بشر میباشد، بر پایه اوهام بشر که به صورت بتها و هياکلی، دوباره بر فطرت و عقل بشر سایه افکنده، مینگریست. او یک تنه تبر کوچکی را به دست گرفته و بتهایی را که سد راه کمال و آزادی بشر هستند، به هم میریزد و در نتیجه شکستن و از هم ریختن آنها، فكر متحجر و عقل جامد شده مردم آن روز را به حرکت و جنبش در میآورد.
گاهی این مرد را میبینیم که در میان شعلههای آتش و در میان دودی که حاصل هوسها و هواهای مردم است؛ برای راه خدا، برای تسلیم در مقابل حق، بدون دغدغه و بدون نگرانی، نشسته و چشم به آسمان دارد.
گاهی این مرد در میان بیابانها برای هدایت خلق از این شهر به آن شهر، از این کشور به آن کشور در حرکت است.
گاهی او را در یک محکمه عالی مینگریم که سران بت پرست و کاهنان دستگاههای قدرتی که به وسیله همین جهالتها توانستهاند بر مردم حاکمیت داشته باشند، نشسته است و مشغول محاكمه او هستند. او هم این محاکمه را طالب است. تا اینکه همراه تبر بت شکنیاش، منطق و برهانی که بتواند کارگاه بتتراشی را که وهم بشر است به هم ریزد و مردم را از این طلسم اوهام نجات بخشد. در نهایت عمرش، پس از این مجاهدههای فکری و عملی. پس از این سرگردانیهای در شهرها و کشورها، در میان کوهستانی سیاه، در بیابانی خشک و دور از دسترس شهوات و هواها و سیاستها و تجارتها و تعیشهای بشری او و فرزندش بنایی را برپا میسازند. بنایی به نام خدا. این مرد بلند قامت با این چهره نورانی، با این همه امتحاناتی که در راه خدا داده است. بالای پایه این بنا ایستاده و فرزندش به او کمک میکند و سنگ و گل را در دسترس او قرار میدهد.
این مرد در میان کوهستان و بیابان آرام، یک چشم به وضع آن روز بشر دنیا دارد. میبیند میلیونها مردم گمراه، در زنجیرهای عبودیت غیر خدا گرفتارند و هر طبقهای دسته دیگر را به زنجير عبودیت کشیده و همه اینها را کاهنان و وهم پرستان به عبودیت در آوردهاند. این بشری که خدا آفریده و در او استعداد و کمال و قدرت و حرکت ایجاد کرده، در اثر سایه این اوهام، دوباره به زندگی حیوانیت برگشته، عوض این که راست و مستقیم بایستد و قوای او همه با هم و هماهنگی پیش روند، دوباره گردن خم کرده و پشت خود را برای بارکشی هر بارگذاری آماده کرده. شرق و غرب دنیا را به همین صورت با عناوین مختلف مینگرد. از یک طرف امید به آینده دنیا دارد تا آن مقصود و هدفی که برای خلقت هست، شاید بشر به آن برسد. از یک سو نظر به این نظامات بزرگ خلقت و این حرکات سيارات و عوالم و موجودات ریز و درشت دارد که همه در یک نظم و ترتیبی و در یک مسیر معینی، محكوم یک اراده قوی و اراده نافذی هستند و تسلیم این حقیقتاند. در این عوالم بزرگ و کوچک هیچ سیاره بزرگی به اتکای عظمت و قدرتش موجودات کوچک را در هم نمیشکند. و آنها را مضمحل نمیکند. بلکه با جاذبه لطفش، بزرگها، کوچکها را اداره میکنند و از سقوط و انحراف نگه میدارند.
این سه نظر است که این پیرمرد بزرگ، این منادی آزادی، این امام مطلق، به عالم دارد و روی این سه نظر، پایه این خانه را بالا میآورد و در ضمن عمل، مانند بناهایی که زمزمهای دارند، آن منظور و هدف و مقصودی که از ساختن این بنا دارد، به صورت دعا بیان میکند:
وَإِذْ يَرْفَعُ إِبْرَاهِيمُ الْقَوَاعِدَ مِنَ الْبَيْتِ
آن وقتی که ابراهیم پایههای این خانه توحید را بالا میآورد و اسماعیل، هر دو این زمزمه را داشتند. «ربنا تقبل منا» خدایا از ما بپذیر، خدایا پذیرش تو و لطف و عنایت تو به اندازه خلوص نیت و خلوص در بیان است.
أَنتَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ
تو میدانی جز اراده تو، جز خشنودی تو - که همان نجات و آزادی خلق است از بت پرستی و شرکت و عبودیت غیر تو - هیچ مقصودی نداریم.
إِنَّكَ أَنتَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ. رَبَّنَا وَاجْعَلْنَا مُسْلِمَيْنِ لَكَ
ای پروردگار بزرگ، ما دو پدر و فرزند را، یکسره تسلیم اراده خود بگردان، و ذريه ما، و از میان نسل و فرزندان ما، مردمی را برگزین که مانند سیارات و کواکب نورانی در قرون تاریک بشریت، تسليم اراده تو باشند:
وَمِن ذُرِّيَّتِنَا أُمَّةً مُّسْلِمَةً لَّكَ وَأَرِنَا مَنَاسِكَنَا
اکنون که خانه را بر پا داشتیم؛ نظامات و دستوراتی که برای رسیدن به آن مقصود عالی است، آنها را به ما بنما و توبه ما را بپذیر که تو خداوندی هستی بس توبه پذیر.
این سه دعا و درخواست از خداوند است که به صورت دعا به زبان درخواست و الحاح بیان شده است، آن منظور و مقصودی که از بنای این خانه توحید دارد، بیان میکند و در نهایت میگوید:
رَبَّنَا وَابْعَثْ فِيهِمْ رَسُولًا مِّنْهُمْ يَتْلُو عَلَيْهِمْ آيَاتِكَ وَيُعَلِّمُهُمُ الْكِتَابَ وَالْحِكْمَةَ
خدایا این مدرسه، این مؤسسه عالی توحید و تربیت عالی انسانیت، احتیاج به آخرین معلم دارد. خدایا این معلم را برگزین. آن معلمی که نفوس بشر را از رذایل خلقی تزکیه کند و جوامع بشر را از ریشههای فساد و مفسدین پاک بگرداند و زمینه فکری و اجتماعی را آماده کند، تا بذر علوم و معارف در این زمینه مستعد رشد کند.
وَيُعَلِّمُهُمُ الْكِتَابَ وَالْحِكْمَةَ وَيُزَكِّيهِمْ. إِنَّكَ أَنتَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ
تو خدایی هستی عزت بخش، تو خدایی هستی حکیم.
ابراهیم خانه را بالا میآورد. و بر در و دیوار این خانه، در بنای این خانه، این حقیقتی که از زبان او در هنگام ساختن این بنا، به عنوان دعا بیان شده است ضبط شده، تا در قرون متوالی و تا در قرونی که بشر میآید و میرود، این صوت و این ندا از دیوارهای این خانه در دنیای ظلمانی و تاریک منعکس شود.
این دعایی بود نه از روی هوس بلکه از روی احتیاج و ضرورت بود. از روی خلوص نیت و توجه کامل بود. خداوند هم باید بپذیرد. دعای اول همین بود که:
خدایا این خانه را بپذیر. پذیرش خلق اثرش این است که: هر موجودی که قابل است؛ در معرض فناست. وقتی که خدا او را پذیرفت صورت بقاء به او میدهد.
این خانهای که از سنگ و گل برافراشته شده در معرض حوادث و عوامل طبیعت و در معرض تزاحم مردمی است که با این منطق و با این روش مزاحمت دارند و این منطق را با شهوات و خودخواهیهای خود سازگار نمیبینند، البته در معرض فنا و خرابی قرار میگیرد. هم پیکره و بنای این خانه، هم اساس و تعالیمی که به صورت یک حرکات و نظاماتی در آمده است. ولی ابراهیم چون دعایش و عملش با خلوص نیت آمیخته شده بود خداوند هم به عمل او صورت بقاء داد.
و ما مینگریم در این دنیایی که کاخهای مقتدرين، بناهای محکم، صدها پاسبان و مأمور و متولیهایی که برای نگاهداری او هستند از میان میروند. ولی این خانه ابراهیم در طی این قرون متوالی برپاست و هیچ شب و روزی از طواف کننده و نمازگزار خالی نمانده است و دائماً مردمی به این خانه متوجهاند؛ و در شبانه روز و فصول زندگی، در شرق و غرب دنیا مردمی که بانگ خدا به گوش اینها آشناست، یعنی بانگی عظمت و حرکت، یعنی بانگ وحدانیت و آزادگی که به صورت کلمه «الله اکبر» القاء میشود، بر میگردند. از دنیا و شهوات گذرای دنیا اعراض میکنند رو به این خانه طواف میکنند. یعنی از محور خودپرستی و شهوتپرستی، به محور حقپرستی بر میگردند.
دعای دیگر ابراهیم که رمز بالاتریست از این خانه و تعلیم این خانه، اسلام و تسلیم است.
که گفت: رَبَّنَا وَاجْعَلْنَا مُسْلِمَيْنِ لَكَ
خدایا ما پدر و فرزند را یکسره، تسلیم خود بگردان.
این بالاترین کمال بشری است. انسان، خواه نه خواه محکوم و تسلیم چیزی است. عمل ظاهر هر فرد و هر طبقهای، دلالت بر نظام نفسی و روحی اینها دارد. انسانی که در داخله نفسانیش تسلیم شهوت است، عقل و اراده و اختیار و آزادی را که عالیترین ودیعههای الهی است و ممیز و مخصص انسان از همه موجودات است، وقتی تسليم شهوت شد، وسیله شهوت به صورت مال در دنیای مادی ظاهر شد، این انسان بنده مال است. بنده شهوت است و تسليم شهوت است. و بدین جهت در ظاهر زندگی بیرونی خود هم خارج از زندگی و عالم نفسانی در مقابل مظاهر مال تعظیم میکند. برای یک رییسی یک مدیر کلی او یا یک شخص ثروتمندی حاضرست چندین بار در روز کلاه بردارد. تعظیم کند، ولی همین آدم خودش را آزاد میداند. روشنفکر میپندارد. اما برای این خدای عظیم که رگ حیات و حرکت نفس و جنبش قلب و دوران خون و تنفس سراسر زندگی او به اراده (خداوند اوست) آماده نیست یک بار سجده کند.
اگر در نظام روحی و نفسانی خود، در مقابل شهوت تسلیم شده باشد به مظاهر شهوت، نمونههای شهوت، فاحشههای هرجایی، رقاصههای دنیا، هنرپیشههای هوليوود تعظیم میکند.
اگر در مقابل قدرتهای روز و نیز در مقابل حس اشرافی خود تسلیم شده باشد در نظام زندگی ظاهری خود بت معبودش مظاهر قدرت و اشرافيتند.
این انسانی که به حسب ودايع الهی و استعدادهای نفسانی باید به عظمت غیر متناهی، اراده غير متناهی، قدرت غير متناهی تسلیم بشود در مقابل یک موجودی مثل خود یا ضعیفتر از خود، تسلیم میشود، و به قول اقبال پاکستانی که میگوید:
«شما هیچ سگی را دیده اید- هر چند ضعیف باشد - در مقابل یک سگ دیگری تملق کند و دم بجنباند و پوزه به خاک بمالد، ولی این انسان است با همه این قدرت نفسانی در مقابل یک موجودی مثل خودش چگونه تعظیم میکند و پوزه به زمین میساید.»
ابراهیم که امام امت و پیشوای بزرگ خلق است، امتیازش همین بود، معنای امامت همین است. امام، آن کسی است که مردم را از بندگی غیر خدا، تعظیم در مقابل غیرحق، تسلیم در مقابل قانون غیرخدا، که همان قانون، مظهر اراده فردی یا طبقاتی است، آزاد کند.
به این جهت دعای مهم ابراهیم، در میان چنین محیطی را در زیر آن آفتاب سوزان هم این بود:
رَبَّنَا وَاجْعَلْنَا مُسْلِمَيْنِ لَكَ
خدایا ما دو نفر را از تسلیم در مقابل هر اراده و هر شهوت و هر عاطفهای، غیر از اراده خودت و غیر از مشیت خودت، آزاد بگردان و در مقابل خودت ما را مسلم قرار بده.
و آن دینی که، دین راقی و نهایی عالم است، آن درس هم بنام اسلام است. اسلام یعنی دین عمومی. به این جهت مثل ادیان گذشته دنیا، دین موسوی، عیسوی، بودایی و برهمانی و کنفوسیوسی، نیست. نام شخص به عنوان دین برده نشده. دین اسلام یعنی این دینی که مردم را از بندگی غیرخدا آزاد کند و تسلیم اراده حق کند.
ارادۀ حق گاهی به صورت قانون و نظامات در میآید که همین احکام و شرایع و قوانینی است که از طریق وحی به این پیغمبر بزرگ الهام شده است.
به قول آن نویسنده فرانسوی وقتی معنای اسلام را تشریع میکند که: «تسلیم در مقابل مشیت است آن مشیتی که خیر محض است» بعد میگوید «و اگر معنای اسلام این باشد، هر کس در مقابل این حقیقت تسلیم شد او مسلم است.»
چه بسا مردمی که به صورت، مسلمند. اما لغات و فرهنگی قرآن و دین یعنی فرهنگ اساسی آن جایی که اسم منافق را میبرد آن جایی که به عنوان صفات مؤمن و آثار مؤمن، یا کافر، قرآن بیانی دارد، مربوط به عنوان سجل و تظاهر میشود به دین. چه بسا کسی که در صورت اسلام در قیافه اسلام، در صورت دین در آمده ولی جز در مقابل پول و جز در مقابل شهوت سر تعظیم فرود نمیآورد. به ظاهر مقابل خدا ایستاده، یا جلوتر از دیگران ایستاده و سر به سجده میگذارد، در همان حالی که به نام خدا سر به سجده میگذارد در مخیله و فکرش؛ در مقابل بت شهوت، بتمال، نقشههای شوم دارد سجده میکند.
این مربوط به ظاهر نیست. یک عنوان حقیقی است. یک اصل حیاتی اساسی است. چه بسا مردمی که این عناوین و ظواهر را ندارد ولی تسلیم ارادة حقند. تسلیم شدن یعنی آنچه او بگوید از آن مسیر سرپیچی نکنند. تسلیم شدن یعنی خود را فانی و قربانی اراده خدا بکند. هرچه دارد برای خدا بداند.
و وقتی که خودش را قربانی و فدای حق و فضیلت و اراده خدا دانست سرتا پا تسلیم شده است.
این است که وقتی به ابراهیم میگوید حالا باید فرزندت را بکشی میخواهم ببینم که به مقام تسليم رسیدهای یا نه؟ مقصود آن است. والا خدا نه میخواهد دل ابراهیم را بسوزاند و ناراحتش کند که یگانه فرزندش را زیر پایش بگذارد و اسماعیل را در معرض ذبح قرار بدهد. آن ارادهای که گفت خدایا ما پدر و فرزند را تسلیم خود بگردان. حالا باید عملاً نشان بدهد. در میدان جنگ است که زد و خورد است، در معرض زد و خورد و جنگ حرکت خون، تشفی قلب، انسان گاهی میزند میکشد و گاهی هم کشته میشود. اما به حالت آرامش بدون هیچ دغدغه، فرزند خودش را بیاورد، چشمش را ببندد، روی زمین بخواباند بدون آنکه دست بلرزد، دل حرکت بکند کارد را به گلویش بگذارد!
فَلَمَّا أَسْلَمَا وَتَلَّهُ لِلْجَبِينِ
عمدۀ این کلمه است (اسلما) معلوم شد حاضر است به او گفتا فرزند بکش گفت حاضرم به او (اسماعیل) گفت تسلیم بشو، که کشته به دست پدرت باشی و ذبح شوی. گفت حاضرم.
وَنَادَيْنَاهُ أَن يَا إِبْرَاهِيمُ قَدْ صَدَّقْتَ الرُّؤْيَا
مقصود از آن خواب که دیدی، همین بوده که مقام تسلیم تو معلوم بشود. یعنی در مقابل خواست خدا از جان گذشتی، از سال گذشته، به آتش رفتی، خانه و زندگی و شهر و وطن را پشت سرگذاردی. حالا میخواهیم ببینم به این مقام هم رسیدهای؟
به تو فدیه دادیم: وَفَدَيْنَاهُ بِذِبْحٍ عَظِيمٍ
حالا این فدیه را به جای او قربانی نما. این باشد، این نوبت میرسد. یک روزی از ذریه تو مردمی باید برانگیخته بشوند که این قربانی را عمل کنند.
این مانور بود این امتحان بود این برای رسیدن به مقام امامت بود که: . و اذا ابتلی ابراهیم ربه بكلماة: فاتمهن قال انی جاعلک للناس اماما
حالا دیگر تو، امامی، پیشوایی، بشر باید در قرون متوالی دنبال تو حرکت کند، امامت تو در صورت سنگ و گل و بنا و اعمالی باید تجسم پیدا کند. آنهایی که از دور و نزدیک و از هر فج عمیقی به این طرف روی میآورند، [برای آنها] اول کلمه تو هستی. آن وقتی که آماده شدند این است:
لبیک، داعی الله لبیک الى دار السلام
ای منادی حق! ای امام بزرگ! ای ابراهیم خلیل! ما هم به دنبال تو حرکت کردیم ما میخواهیم همان مقاماتی را که تو طی کردی و این را به این صورت در آوردی، همان مقامات را طی کنیم تا به قربانی برسیم. آخرین مرحله حج قربانی است.
این قربانی نمودن گاو، گوسفند و شتر، باید حاجی را متوجه کند که این قربانی یعنی قربانی فرزند یعنی قربانی نمودن جان یعنی وقتی که مصلحت، اراده و مشیت بر این شد که حالا باید خودت را قربانی کنی بدون معطلی خودت را قربانی نمایی. فرزندت را قربانی کنی این معنی حرکت و حیات است. این عالی ترین مقام بشریت است
هر موجود پستی وقتی که قربانی عالی تر شد، از یک حیات پایینتری به یک زندگی عالیتری متحول می شود.
وقتی که حیوان نبات و گیاه را خورد به همان نبات و گیاه - به صورت حس و حرکت و اراده درمیآید. وقتی که حیوان قربانی انسان شد؛ همان حیوان به صورت فکر و عقل و دین و اراده بشریت درمیآید. خوب تا همین جا متوقف است؟ نه باید باز هم جلوتر برود. بشر هم وقتی قربانی اراده خدا شد، تمام ضعفش، تاریکیها و اذناب و دنبالههای حیوانیتش باید قطع بشود. یکسره انسان، یکسره نور خدا بشود.
از پای تا سرت همه نور خدا شود چون در ره خدا تو بیپا و سر شوی
این معنای قربانی است. آخرین مرحله حج در سیر تکاملیاش رسیدن به قربانگاه است. همان جایی که ابراهیم خلیل فرزندش را قربانی کرد. باید آنجا قربانی بکنی. این دعای ابراهیم است. این سرّ اسلام است و این روح اسلام است. اگر این روح نشد، ظواهرش یک موجود بی حیات و بی خاصیتی است.
آن روزی که مسلمانها دوازده هزار نفر بودند، چون همین روح اسلام - که تسلیم در مقابل اراده حق است- در آنها بود با اندک زمانی مکتب آنها از هر طرف گسترش پیدا کرد.
و رو به حرکت، حیات، جنبش، اداره خلق، شکستن بتها، شکستن افکار جامد همین طور پیش رفتند. اما از آن وقتی که روح اسلام از این پیکره خارج شد، چهارصد میلیون توسری خور؛ چهارصد میلیون ذليل، چهارصد میلیون جاهل و پراکنده [و بالاخره] چهارصد میلیون بیچاره [به وجود آمد]. چرا؟
آیا آن اسلام درست بود یا این اسلام نادرست است؟ نمیتوانیم بگوییم آن [اسلام] درست نبود. موجودی که اثر حیاتی دارد باید همیشه خاصیتش را داشته باشد. اگر آن درست بوده پس این درست نیست. این که ما داریم اسلام نیست.
این اسلامی که از هر فداکاری، به اسم دین و به اسم تصوف، کنارهگیری کردن. در مقابل هر بتی و هر مظهر مال و شهوتی پوزه به زمین مالیدن [این] چه اسلامی است؟ این کدام آزادی اسلامی است؟ اسم این را اسلام میگذارید؟
این پوست شیرست، پوست شیر خاصیت شیر را ندارد. از دور ممکن است کسی بترسد ولی نزدیک که میآید میبیند هیچ نیست. سوارش هم میشود. پوست که نمیتواند خاصیت داشته باشد، حجم ظاهری که نمیتواند قدرت حیات و قدرت حرکت داشته باشد. آنکه ابراهیم میگوید، آن مانورش هم به صورت حج است و آخرش هم به صورت قربانی است. که باید به «اینجا» برسد!
متأسفانه نه آن روز یک عده از مسلمانها در همان اواسط و اواخر قرن اول، کم کم به صورت دیگری درآمد. منحرف شد، مسخ شد، امروز هم به این صورت درآوردیم. امروز معنایش این است: یک مسلمان یعنی یک موجود بی خاصیت، یک موجود بی حرکت، یک موجودی که اگر شعور زندگی و حیات و شعور مصالح حقیقی مسلمانها و ادرک فعل و انفعالهای دنیا را داشته باشد، این عیب است برایش.
آقا کجا میروید؟! سید سیاستمداری است. به حرفهایش گوش ندهید.
یعنی گناه این است که چرا شعور داری؟ مسائل دنیا را میفهمی! با این وضع! با این دنیا! با این مرگ! با این قدرتی که بر دنیا سایه انداخته شما با این منطق میخواهید مقاومت کنید؟ تظاهر به اسلام که اسلام نیست. رادیوی ما تظاهر به اسلام میکند. هزارها دسته زنجیرزن حرکت بدهید. در دنیا هیچ اثری ندارد. اما آن وقتی که روح اسلام بیاید آن وقت میفهمید یعنی چه. آن وقت اعتراف میکنید که اسلام یعنی حرکت. یعنی حیات یعنی زندگی
تو سر خودت بزن ولی به دشمنت کاری نداشته باش. خوب بزن اینقدر بزن تو سرت. بزن تو سرت. تا توسریخور باشی.
آیا پسر پیامبر کشته شد که تو، تو سر خودت بزنی؟ خود او به خواهرش میگوید که:
«تو سرت نزنیها، برای آن که زبان دشمن به من دراز میشود».
لاتخمشي على وجهك لاتشفى على الجبييا
ما با عزتیم. باید با عزت پیش برویم. ما باید بکشیم و کشته شویم. اظهار ضعف نباید بکنیم.
مبادا صورتت را بخراشی. مبادا جامهات را پاره کنی. تو را قسم میدهم به خدا.
حالا به چه صورتی در آمده؟ یک مقداری خودت را بزن بعد هم ثوابها را بریز به جیبت، راه بیفت و برو بعد دیگه دنبال سینماها، عرقفروشیها، رشوهخواریها، دزدیها، غارتگریهای بیتالمال، موقوفات مسلمین (دیگر) هرچه دلت میخواهد بکن. [آیا دین] این شد. این [دین] البته خاصیت حیات و حرکت ندارد.
دعای ابراهیم وقتی میبینیم تحقق پیدا کرد دو مرتبه همان واحد اسماعيل، به صورت هفتاد و دو نفر درمیآید. یعنی همه ما باید قربانی بشویم. حالا مقتضی این است. آن نمونه بود، آن سنت بود، آن سرمشق بود که بعد به اینجا برسد.
اما ببینید: اولین کسی که در این راه -بعد از چهل سال تاریخ اسلامی و سایه حکومت شوم معاویه و امویها- در این راه کشته شد، اولش، اسمش مسلم[1] است ابراهیم گفت:
وَاجْعَلْنَا مُسْلِمَيْنِ لَكَ وَمِن ذُرِّيَّتِنَا أُمَّةً مُّسْلِمَةً لَّكَ
تسليم ارادۀ خدا؛ ارادۀ خدا همان مشیت و فرمان امامش است. برو مسلم، چشم میروم.
حالا دغدغه به خاطرش راه بدهد این کوفه است آقا، کوفه. مرکز احزاب مختلف، مرکز اشراف عرب، مرکز نظامیهای جنگجوی عرب که هر روزی در یک حال [هستند].
بیابان سوزان است. یک تنه است. وقتی امام به او میگوید برو من تا آن وقت مأمور به نشستنم که مردم از من تقاضا نکنند. ولی اکنون نامهها نوشتهاند. از من درخواست کردهاند. اظهار آمادگی کردهاند.
برو، حرکت کن. حرکت میکند این جوان، این جوان هاشمی، این جوان هاشمی، این سیمای عالی که تمام افکار و هدفهای ابراهیم خلیل و اسماعیل و فرزندانش و پیغمبر اسلام، در سیمای این آشکارست. این تربیت شده علی است. بیابانهای سوزان، راههای پر پیچ و خم، شاید زودتر خودش را برساند.
کار به جایی میرسد که دو نفر دلیل [راهنما] از تشنگی میمیرند. باز متوقف نمیشود. نامه مینویسد و گزارش میدهد به امامش. فرمان ثانوی میگیرد. تا اینکه وارد کوفه میشود وارد [بر] منزل مختاربن ابی عبیده ثقفی میشود. «چه خوبست که ما با دقت این تاریخ را [بنگریم] نه از نظر تنها روضه و نه از نظر تأثر و گریه. بلکه آن خواه نه خواه ضمناً هست. برای خودمان گریه کنیم که چقدر بیچارهایم چقدر عقب ماندهایم و چقدر دوریم از این منطق». برای این که تاریخ گذشته را آئینهای قرار بدهیم که وضع حال و فعلی خودمان را در این آیینه بنگریم، یک قسمت از مطالب قرآن داستانهای تاریخی است ولی نه وقایع نگاری بلکه اسرار و رموز، علل انحطاط و ترقی، علل سعادت و بدبختی ملل را بیان میکند.
در نماز هم با سه جمله این معنا بیان میشود:
صِرَاطَ الَّذِينَ أَنْعَمْتَ عَلَيْهِمْ غَيْرِ الْمَغْضُوبِ عَلَيْهِمْ وَلَا الضَّالِّينَ
برگرد به گذشتۀ دنيا. تمام ملل مثل یک قانون ریاضی و مثل یک قانون هندسی میبینید. تمام ملل در همین سه مطلب. یا مغضوب عليهم یا ضالين، یا پیشروان.
برای اینکه متوجه باشیم. تاریخ گذشته را آیينه عبرت خودمان قرار بدهیم.
ما الآن در دل تاریخیم و نم توانیم دربارۀ خودمان درست قضاوت نماییم. مردمی در کنار خیابان به هم ریختهاند، همه دارند همدیگر را میزنند. آنجا نمیتوانی آن که در معرکه است تشخیص بدهد که فتح با دستۀ اوست یا با دسته مقابل است، چه کسی بیشتر خورده و چه کسی بیشتر زده است. ولی آن کسی که در بالا ایستاده و از یک سطح بالاتری مینگرد میتواند عواقبش را بیان کند.
ما الان خودمان در دل تاریخیم، نمیفهمیم در چه حال و در چه وضعی بسر میبریم. آیندگان دربارۀ ما چگونه قضاوت میکنند و در نظر آیندگان ما و قیافه ما چطور خواهد بود.
ولی تاریخ گذشته میتواند وضع فعلی را منعکس کند. این تاریخ زنده است. تاریخ زنده اسلام است.
مسلم حرکت میکند. میآید منزل مختار بن ابی عبیده ثقفی مردمی که بیست سال زمان حکومت رسمی معاویه -که بر تمام کشورهای اسلامی این درخت حنظل سایه افکنده [بود]، این سایه شوم جهنمی- حالا دیگر به جان آمدهاند. حالا دیگر حس میکنند.
آن روزی که امیرالمؤمنین در همین کوفه داد میکشید. در هنگام مرگش میفرمود:
من میروم ولی شما مرا نشناختید. قدر مرا ندانستید. از این عدل استفاده نکردید. ولی بعد که دیگران به جای من آمدند [آنوقت] مرا میشناسید.
تعرفين مقامی من بعدی: بعد مرا خواهید شناخت.
حالا در اثر این بیست سال، آن قیافه نرم و ملایم دستگاه معاویه که در چهره دین ظهور کرده بود، وقتی مسلط شد، از زیر این قیافه، هزارها درنده، پنجهها و چنگالهای گرگهای گرسنه، پلنگهای درنده از این قیافه بیرون آمد، به عرض مردم، به ناموس مردم، به شرافت مردم، به مال و جان مردم. هر مرد آزادمنشی به دست عمال معاویه کشته شد. خانههای آزادگان ویران شد. بچههایشان یتیم شدند. زنهایشان بیوه، بی شوهر گشتند. خانههایشان را آتش زدند. چرا؟! برای آنکه آزادمرد بودند.
عمربن حمق خزاعی حجربن عدی.
آه چه حالی داشتم. سال گذشته وقتی از شام جمعیتی را حرکت دادیم. گفتم آقا میدانید؟ چرا سر قبر حجر نمیروید؟ این حجر بن عدی این مرد بزرگ این شاگرد عالیقدر على. وقتی رفتیم سر قبرش بی اختیار اشک ریختم. ای حجر!
آن شبی که زیاد بن ابیه برای حجر و رفقای او پروندهسازی کرد و یک عده مردم شکمپرست پست دنیاپرستی را -به صورت زور- جمعآوری کرد و امضاء گرفت که این حجر اخلالگر است، مخالف با نظامات است. شبانه، او و همراهانش را زنجیر کردند. بر شترها نشاندند. دخترش آمده است بالای بام. بچههای اینها، به دنبالشان دارند نگاه میکنند. ماه بالا آمده است. به کی درددل کنند؟
ترقت ایها القمر المنير:
آی ماه! یک مقداری تندتر حرکت کن. این حجر ست. اینها فرزندان رشید اسلامند. در میان میلیونها مردم، مانند حجری تربیت میشود. اینها را به طرف معاویه -پسر هندخونخوار- میبرند. بعد وقتی به آنجا وارد میکنند در گوشه دمشق مأمورین و جلادهای معاویه میآیند [و میگویند:]
«تبرئه کن خودت را از علی از ابو تراب.»
جواب داد: من خودم را [از علی] تبرئه کنم!؟ تف بر تو. علی در خون و گوشت و پوست من است. اگر تبرئه کنم خودم را از او، از فطرت خودم تبرئه کردهام. خودم را نمیتوانم.» و نکرد قبر را مقابلش حفر کردند. دستهایش را از پشت سر بستند. کفن را حاضر کردند. گفت: دو رکعت نماز بخوانم. نماز خواند. گفتند: چرا نگرانی؟
گفت: «قبری است محفوف و شمشیری است کشیده شده. ولكن لااقول كلمه يبغض الرب. آن کلمهای که خدا را به غضب بیاورد من نمیگویم.»
همانجا گردن اینها را زدند و دفن کردند.
این بزرگ مردان اسلام را، یکی پس از دیگری، از میان برد. احزاب مختلف، مردمان اشرافی که در صدر اسلام مشتی مردم سادهای بودند حالا دیگر مزارع و دهات و قراء و قصبات و مناصب، فقط بین اینها دست به دست میگردد. اینها بر کوفه مسلطند.
خاندان کی؟ خاندان اشعث بن قیس کندی، خاندان سعد بن ابی وقاص است، خاندان دیگری و دیگری. این اشراف، این پرخورها، این دزدها و غارتگرهای بیت المال عمومی همه بر کوفه مسلطند یک عده مردم بیچاره، یک عده مردمی که در مقابل این فشار و زجر و شکنجه، آخرین رمق حیاتی خود را دارند از دست میدهند. اینها [ناخوانا] یک عده حزب شیعه و جمعیت شیعه که مخفی و زیرزمینی فعالیت میکنند. نامهها را فرستادند. حالا شنیدهاند که مسلم وارد شده، یک حیات جدید، یک زندگی نو. منزل مختار بن ابی عبیده ثقفی غوغاست. مردم جمعند. بچهها آمدهاند. جوانها آمدهاند. زنها آمدهاند. بچهها را روی دوششان نشانیدهاند. قد میکشند از پشت جمعیت. اینها دارند قیافه مسلم این جوان هاشمی [را] با آن گیسوان آویختهاش را به بچههایشان نشان میدهند. میگویند:
این را میشناسید که کیست؟
بچهها میگویند: ما که نمیشناسیم.
«این تربیت شدۀ على است. آن علی که چند سالی در این کوفه خلیفه بود و زمامدار بود -یک شب شکم سیر نخوابید- آن علی که هم درد دردمندان بود. آن علی که در مقابل قوی، شیری بود. ولی در مقابل ضعيف بسیار مهربان و خاضع بود و مثل آنها زندگی میکرد، این على. آن علی که سایۀ عدل خدا بود. این تربیت شدۀ آن على. این آمده [تا] همان روش، همان منطق، همان حکومت را دو مرتبه زنده کند.»
سایۀ عدل این حکومت چند ساله على است. در خاطرۀ پدرها و پسرها باقی است. هنوز مردم به یادشان بود. این بود که مردم همه اجتماع کردهاند. منتظرند ببینند که چه میگوید. آن نامهای که اباعبدالله برای اهل کوفه نوشته شروع کرد خواندن؛ چه نامهای، چه نامهی! مانند یک نسیمی است که به این دلهای دردمند، به این زخمها و جراحتهای چند ساله دارد میوزد.
این مردمی که بیست سال، غلام و بردۀ دستگاه امویها و مأمورین و حكام آنها بودند؛ حق حیات نداشتند؛ حالا میبینند آن شاخص حق، آن سلالۀ عالی پیغمبر و ابراهيم خليل نامه مینویسد.
«بسم الله الرحمن الرحيم
من حسین بن على الى اخوانی
به سوی برادرانم از مردم کوفه سلام عليكم - سلام بر شما .
نامههای شما رسید مطالب شما را فهمیدم. آخرین نامه و دستهای که آمدند، نمایندگانی که آمدند، سعید بن عبدالله حنفی و دیگران بودند.»
و بعد در پایان نامه فرموده است:
«نفسي مع انفسكم و اهلی مع اهلیکم.»
بدانید: ما روشمان مثل دیگران نیست. جان ما، با جان شما یکی است. هر چه برای خودمان میخواهیم برای شما هم میخواهیم. هر چه برای خانواده خودمان میخواهیم، برای خانوادههای شما هم میخواهیم. از مردم، ما جدا نیستیم. در پایان:
و ما الامام ولعمري ما الامام:
به جان خودم سوگند پیشوای به حق نیست، الا الحاكم باالكتاب. القائم بالقسط الدائن بدین الحق الحابس نفسه على ذات الله.
امام آن کسی است که فقط در تحت فرمان خدا باشد. تمام هواها و نفسیاتش تسلیم ارادۀ خدا باشد. قیام به قسط بکند. این معنای امام است.
چرا فراموش کردید؟
وقتی این نامه خوانده شد، اشکها ریختند. گریهها کردند. تصمیم گرفته شد تشکیلات جمعیت یعنی شیعهها متشكل بشوند. هر عدهای، هر چند نفری مأمور یک کاری شدند یک عده پول جمع کنند. یک عده اسلحه بخرند. یک عده مبلغ باشند. تا اینکه بتوانند شاید مسلمانها را از یک کابوس نجات بدهند. این کابوس وحشت.
اینها مشغول فعالیت شدند، ولی اشراف کوفه که آرام نمینشینند. همه چیز خودشان را در معرض خطر میبینند، کاغذپرانیها شروع میشود. اعلام خطر به دستگاه یزید شروع میشود.
این مرد هاشمی از طرف حسین آمده و دارد وضع کوفه را به هم میزند. آن هم کوفه محل برخاستن صدهزار شمشیرزن. مرکز ثقل بزرگ عالم اسلامی، هر کس و هر دسته و هر جمعیتی که بر کوفه سلطه پیدا میکردند، قدرت به طرف آنها متمایل میشد.
یزید مضطرب شد. نعمان بن بشیر استاندار و والی کوفه در دارالعماره نشسته. فقط اوست و یک عدهای از خصیّصینش درها را بستهاند و جرأت نمیکنند بیرون بیایند. حزب شیعه قوی است. پیش میرود. دستگاه امویها از هر چهت پایهاش میلرزد. چه بکنیم؟ یزید بیچاره شده. حالا چه بکند. درست دقت کنید در تاریخ. مستشار مسیحی دارد یعنی جاسوس مسیحی. از همان وقتی که عالم روم و قدرت مسیحیت احساس خطر کرد مرکز خلافت را به شام برد، نزدیک امپراطوری بیزانس و روم، برای آنکه بتواند معناً اوضاع را به دست بگیرد.
به صورت معاویه است. یزید است. ولی دستگاههای دیگر هم دارند کار میکنند. سر جون مسیحی این مستشار، از زمان معاویه وارد است. طرحها را او میگرداند. ابن آثال مسیحی سمهایی را که معاویه، به حضرت مجتبی و مالک اشتر و دیگران، باید بخوراند، او تصویب میکند و تهیه میکند. عجیب است مطلب.
سر جون مستشار رومی و مسیحی [که] پول از بیتالمال مسلمانها میگیرد، او جاسوسی برای رومیها میکند، پسر پیغمبر را به کشتن میدهد، به یزید گفت:
اگر پدرت زنده میشد، -چون [یزید] جوان بی بند و بار و فرومایهای بود، حتى مطلب مستشارش را هم درست حاضر نبود بپذیرد. یک [مقدار] کدورتی با عبيداله زیاد داشت. با همۀ آن خدماتی که زیاد بن ابیه و فرزندش عبیداله [به او کرده بودند]، فقط او را والی بصره نموده. یعنی طردش کرده بود.- سپس گفت: «اگر پدرت معاویه زنده بشود و به تو دستوری بدهد، میپذیری؟» یزید گفت: «آری»
گفت: «این مکتوب معاویه است. هر وقت بیچاره شدی -پیشبینی میکرد- باید عبیداله زیاد را به کمک خودت بطلبی. اوست که میتواند تو را نجات بدهد.»
این رأي مستشار و یزید (است). دستور به عبيداله رسید:
«به مجرّد رسیدن نامۀ من بصره را به برادرت عثمان بن زیاد واگذار کن و با یک عدهى [از] خصیّصین خودت حرکت کن. بیا به طرف کوفه. کوفه را زود ضبط کن. هرچه بخواهی به تو کمک میکنم.»
یک عده از سران شیعهای که جمعیتهایی که در بصره داشتند همان صبحگاه به دار آویخت و خودش با یک عدهای از رفقایش، به طرف کوفه حرکت کردند.
از جملۀ رفقایش شریک بن اعور همدانی بود که پدرش از مخلصين امیرالمؤمنین بود. همان حارث همدانی است و خودش هم رفيق عبيداله است و باطناً طرفدار اهل بیت است. بین راه هم مریض شد و یک مقداری هم خودش به سنگینی و تمارض بیشتر اظهار کرد برای اینکه عبيداله شاید به واسطه او تأخیر بیاندازد و اباعبدالله قبلاً وارد کوفه بشود و کوفه تسلیم امام بشود.
ولی عبیدالله، اعتنائی به او نکرد و او را در بین راه گذاشت خودش آمد. شبانه وارد کوفه شد. چهره خودش را پوشانده، از کوچهها و خیابانهای کوفه عبور میکند. مردم خیال میکنند که پسر پیغمبر آمده است. مرحبا بک یا اباعبدالله. تبریک به او میگویند. سرش را پایین انداخته، چیزی نمیگوید. جلوی دارالعماره رسید. صدا زد: در را باز کنید! نعمان بن بشیر هم خیال کرد که حضرت سیدالشهداء است که وارد شده از آن بالای دریچه سرش را بیرون کرد. گفت: «تو را به پدرت، تو را به کسانت قسم میدهم اینجا امانت است، به دست من سپرده شده. به جای دیگری وارد بشو.» عبيدالله صدا زد: «خفه شو در را باز کن.» صدای عبیداله بلند شد، مردم شناختند و پراکنده شدند. در دارالعماره را باز کردند. این کیست؟ ده پانزده نفری بیشتر همراهش نیست. یک سی چهل نفری هم از اشراف و سران کوفه، و یک عده از قضات کوفه مثل شریح قاضی و عبدالملک نخعی اینها هم در آنجا جمع هستند. اینها کسی را ندارند. کوفه از دست اینها [بيرون] رفته. همانجا نقشه را طرح کردند که چه باید کرد. سران هر محلی را خواست. سران دستهجات، قضات را به پشتیبانی مردم، با پول فراوانی که در دسترس اینها گذاشته بودند، برانگیخت. حالا پولش چه جور نقد بوده، نمیدانم.
به صورت نقره بوده، اسکناس، دلار، ليره، بوده، نمیدانم چه بوده. به هرحال برانگیختند. پس از این مرحله بود پس از آنی که یک عده سپاهیانی را هم با خودش همراه کرد. فردا حرکت کرد آمد در مسجد کوفه. رفت بالای منبر نشست شروع کرد آن خطبه عجيب تهدیدآمیز را خواندن:
من آن آدمی نیستم از این حرفها بترسم، من آن کسی نیستم که بر شتر ناهموار بنشینم و در من تأثیر کند. ناهموارها را هموار میکنم. شمشیر من، به روی هر کسی است که در مقابل مصالح مردم بخواهد به خود بجنبد. ولی در کیسه و لطف من، به روی همه کسانی که بنشینند و آرام بگیرند باز است. اگر حقوقتان کم است اضافه حقوق به شما میدهم. آنها که حقوقشان تأخیر افتاده بیشتر به آنها میدهم.
یک مقداری تهدید، یک مقداری ارعاب، آمد برگشت. برگشت در دارالعماره. همیشه هم مردم سستند. ضعفشان است امان از این ضعف. تاریخشان، زندگیشان، سوابق مجاهدههاشان، جان و مالشان در اثر یک سستی که مجرای تاریخ را تغییر دادند، همه از بین رفت. این کوفهای که مردمش مجاهد و فاتح دنیای آن روز بودند، به این نکبت تاریخی ناچار شدند. یک اشتباه، یک سستی.
وقتی که شریک ابن اعور وارد منزل هانی بن عروه شد. مسلم بن عقیل سلام الله عليه مطلع شد که شریک وارد منزل هانی شده. از منزل مختار منتقل شد به منزل هانی. در آنجا شریک مریض شد. عبيداله آمد به دیدنش. در آنجا شریک به هانی پیشنهاد کرد که عبيداله میآید [به] اینجا مسلم در جایی پنهان باشد. وقتی با من صحبت میکند گردن عبیداله را بزند. این داستان هم گذشت و مسلم این اقدام را نکرد. و آن مراقب عبیداله هم فهمید. بعدش هم معلوم شد. بعد هم مسلم فرمود: وقتی خواستم بیرون بیایم به یاد گفته رسول خدا آمدم که فرمود: الاسلام قيد الفتک [اسلام ترور نابهنگام را روا نمیدارد.]
به روایت دیگر، زن و بچۀ هانی آمدند، به مسلم بن عقیل ملتجی شدند تا اینکه خون این مرد کثیف -در این خانه- ریخته نشود. مقدر خدا، هر چه بود.
عبیداله از این خطر جست. ولی دستگاه به نفع او دارد میگردد. اشراف کوفه دست و پاشان باز شد، مشغول فعالیت شدند. تا وقتی که هانی را، جاسوسها، کارآگاهها، محلش و وضعش را فهمیدند و پس از گزارش هانی را گرفتند. و پس از آنی که بردند در آنجا [یعنی دارالعماره] و در شهر شهرت پیدا کرد که هانی را کشتهاند. مسلم ابن عقیل قیام کرد [و] دارالعماره محاصره شد. شعارشان هم «يا منصور امت» بود.
و فرماندهان معین شد. دو مرتبه درهای دارالعماره بسته شد و یک عده محدودی در دارالعماره محاصره شدند. حالا چه بکنند. این محاصره یک مدتی طول کشید. شب شد. قهراً شب یک رعب و وحشتی در دل مردم ایجاد میکند. از طرف دیگر مبلغین دستگاه عبیداله هم توی مردم افتادهاند. از طرفی دیگر یک عده از قضات آمدند بالای بالکنها و بالای بام [که] مردم، چه خبرست؟ برای چه خودتان را به کشتن میدهید؟ قشون از شام اعزام شده. اگر از جهت زندگیتان، ناراضی هستید همه جور وسایل زندگی شما، فراهم میشود. کسی با شما کاری ندارد. مطلبی پیش نیامده. آن زن میآمد یقه شوهرش را میچسبد: به تو چه آقا تو بیا توی خانهات. آن خواهر، میآمد برادرش را میگرفت و میبرد. آن مادر، میآمد فرزندش را، آقا، به شماها چه! به شماها چه ربطی دارد! بروید توی خانهتان بنشینید. هر چه شد، شد به من چه؟ به تو چه؟ همین حرفهایی که امروز، در دنیا هست. نزدیک غروب شد یک عده انگشتشماری با مسلم باقی ماندند. رفت وارد مسجد کوفه شد. نماز مغرب را خواند برگشت عده کمتر شده نماز عشاء را خواند از باب حله که خواست خارج بشود، لم يبغ معه احدا. یک نفر با او نبود. این مسلم است، مسلم! خوب آیا میتوانست فرار کند؟ همان شبانه. یک شهر نظامی است، یک شهر خطرناک همه برای همین است. بنابر بعضی از روایات: بند اسبش را همینطور چسبیده در کوچههای کوفه، سرگردان حرکت میکند. بالاخره خسته میشود. در یک منزل ایستاده. پیرزنی است -فرزند جوانی دارد تازه وارد سیاست شده از این طرف و آن طرف میرود. میخواهد سری توی سرها بیرون بیاورد- هی میآید بیرون، نگاه میکند. هی برمیگردد. این مرد را در اینجا ایستاده میبیند. ای مرد اینجا چه کار داری میکنی. در خانه من چه میکنی؟ گفت: تشنهام.
رفت ظرف آبی آورد. آب را نوشید. ظرف را برگرداند. باز هم ایستاد گفت: ای مرد! چرا اینجا ایستادهای؟ - شهر، شهر خطرناکی است. شهر بلوا، شهر غوغا، شهر آشوب است. باز هم ایستاد. حرفی نزد. زن، اصرار کرد و آخرش گفت: «مرد! من راضی نیستم در خانه من بایستی [برو خانهات].»
مسلم گفت: «من که خانه ندارم.»
- «تو که هستی؟ برای چی در این شهر آمدی؟»
گفت: «مردم از من دعوت کردهاند.»
باریکلا احسنت! یک «زن» روی اهل کوفه را سپید کرد. یک نقطه درخشانی شد، همین خدمتی که کرد. این غریب ما، این نماینده امام ما، این سرور جمعیت و حزب، ما را آبرومند خدمت کرد. مسلم وارد شد. امشب را در منزل این «زن» بود ولی تا صبح مگر میخوابید. گاهی در حال رکوع، گاهی در حال سجده بود. گاهی مشغول خواندن قرآن بود.
فرزندش هم نیمه شب آمد. چون نسبتی داشت با محمدبن اشعث بن قیس. متوجه آمد و رفت مادرش به اطاقش شد. دید مادرش ناراحت است چه خبر است مادر؟
آیا مهمانی داریم؟ قسمش داد. بالاخره گفت و مسلم را معرفی کرد. پسر صبح زود برای گرفتن جایزه رفت. خبر داد. وقتی که زن رفت صبحانه برای مسلم ببرد و پذیرایی کند، دید غذا نخورده. گفت: «شما نه دیشب خوابیدید و نه غذایی خوردید.» مسلم گفت: «آری اندکی خوابم برد. در بین خواب و بیداری قیافه عمویم امیرالمؤمنین آشکارا شد.» گفت: «مسلم، چرا این قدر متأثری این روز به پایان نمیرسد مگر اینکه تو مهمان ما خواهی بود. این روز روز آخر توست.»
در همین حین و همین گفتگو بودند که مأمورین اطراف خانه را محاصره کردند. ولی مسلم مگر خودش را میبازد. این سر و صداهای عبیداله زیاد را در مسجد کوفه شنیدید؟ مسلم را هم ببینید. پایان کار عبیداله را هم ببینید..
همین عبیداله با این همه اظهار قدرت، فرق است بین قدرت نفسانی با کسی که دیگری باد به آستینش کرده، خیال میکند قدرت دارد. دیگری به او قدرت داده است.
یک روزی والی بصره بود. تمام خزائن بصره که ثروت هنگفتی بود، زیر دست عبیداله بود. پنجاه هزار قشون در تحت فرمانش بود. خبر رسید که یزید مرد. نه کسی فریادی کشیده، نه شعاری داده. نه شمشیری برق زده، گذاشت و فرار کرد.
پولها را برداشت و فرار کرد که چه فراری، با چه نفرتی! رفت در بین قبائل اطراف بصره منزل مسعود بن عمرو آنجا شبانه وارد شد. خود صاحب خانه در خانه نبود. به زنش التماس کرد که مرا در خانهات جایی بده. زن هم او را برد و در اندرون خانهاش جا داد. به این هم اکتفاء نکرد. مبادا مردم بفهمند و جایش را بشناسند. لباس عروس این مرد را شبانه پوشید و آن شب را در آنجا مخفی بود. نیمه شب، الاغ کرایه کرد و فرار کرد. این عبیداله بود و این مسلم است که خانهاش محاصره شده. یک شهر است. یک عده دوستهایی که یا در زندانها به سر میبرند، یا سستی و ضعف به خرج دادهاند و باقی همه دشمن. ولی وقتی که خواست از خانه بیرون بیاید، اول از این زن، عذرخواهی کرد. گفت: «زن، خدا به تو خیر بدهد. این عملت در پیشگاه خدا مقبول باشد. من از تو ممنونم.»
پیش از این که مردم -لشگریان- به خانه بتازند و خانه را مورد اهانت قرار بدهد. شمشیر را بیرون کشید. در میان کوچههای کوفه، خیابانهای کوفه، جنگ در گرفت. ولی یک تن که بیشتر نیست محاصرهاش میکنند. سنگش میزنند. دستههای نی را آتش میزنند، بر سرش میریزند. این پذیرایی مردم کوفه است! بالاخره دستگیرش میکنند با بدنی خسته، خرد، سر و صورت زخمخورده. یک طرف صورت، آویخته شده. به طرف دارالعماره میبرندش. امان از این داستان. ای وای. از پلهها. بالا بردند. زیر بغلش را گرفتهاند. عبيداله نشسته. مثل یک پلنگ زخم خوردهای، به خودش میپیچد. تمام اشراف کوفه در اطراف نشستهاند. مأمورین و جلادها، اطراف مجلس را گرفتهاند. وارد شد. در یک گوشهای، نشست.
گفتگوی مختصری، رد و بدل شد. بعد زیر چشمی به مسلم نگاه تندی کرد. گفت: «ويحاً يا مسلم! وای بر تو ای مسلم! میدانی چه کردی! یک مردمی که آرام بودند. شهری که، سروسامان داشت. آمدی زندگی مردم را به هم زدی. برخلاف مصالح عمومی، قیام کردی. اختلال نظم کردی.»
حالا دارد برایش پروندهسازی میکند و چنین و چنان کردی. مسلم هم گوش میداد. سرش را بلند کرد گفت: «ان اهل هذا الملك يقضنی» مردم این شهر، باید قضاوت کنند. مردم این شهر -این محاکمه تاریخی است- اینطور قضاوت میکنند که تو و پدرت خانههای اینها را خراب کردی. مردهای اینها را کشتی. زنهای اینها را بیوه گذاشتی. بچههای اینها را یتیم کردی. در مدت این حکومت و ولایتی که داشتی، بر جان و مال و زندگی مردم ابقاء نکردی. صدای ناله این مردم بلند شد تا مکه و مدینه، به گوش ما رسید. ما، آمدیم تا دست این مردم را بگیریم و از ظلم شما و عمال ظلم نجاتشان بدهیم تویی که عمل میکردی در بین اینها. كنت انت و اباک تو و پدرت يصلبين عيونهم میلۀ داغ به چشم مردم میکردید. اینها را بالای دارها میآویختید. و تعملون فيهم اعمال القيصر و کسری آن نظامات منحط و پست کسرویت و قیصریتی که که اسلام برای ریشهکن کردن این نظامات آمده بود، دو مرتبه زنده کردید و همان اعمالی که کسریها و قیصرها با تودههای مردم میکردند. این اعمالها را تجدید کردید. وجئنا لنعمل فيهم بالعدل و الاحسان ما آمدیم تا عدل را زنده کنیم.»
دو مرتبه عبیداله برگشت. چه بگوید گفت: «اما كان يعمل فيهم بالعدل و انت كنت في المدينه تشرب الخمر» اینها از هیچ تهمتی، ابا ندارند. پرونده دارد میسازد. گفت: «مگر بین آنها به عدل و داد رفتار نمیشد. و تو جوان در مدینه بدمستی میکردی.»
این شد حرف؟
مسلم گفت: «خدا میداند که دروغ است. ما آلوده به این گناهان نیستیم. کسی که شراب میخورد، اثر شراب بدمستی است. کیست دارد بدمستی میکند؟ آن کسی که با خون و جان مردم بازی میکند و این تو هستی.»
وقتی این کلمه را گفت، دیگر عبیداله حرفی نزد. چه بگوید در مقابل این منطق؟. شروع کرد نسبت به امیرالمؤمنین، نسبت به اباعبدالله، نسبت به حضرت مجتبی، ناسزاگفتن. ولی مسلم سرش را پایین انداخت. بعد بكير بن حمران که بین او و مسلم مقابله شده بود و مسلم به شانۀ او ضربتی زده بود. او را خواست. وقتی که مسلم دید که تصمیم نهایی و فرمان نهایی برای کشتنش داده است. یک نگاهی به اطراف مجلس کرد گفت: «آیا کسی هست، وصیت مرا گوش بدهد؟»
همه اطرافیان، رویشان را از مسلم، برگردانیدند. یک نامردی و پستی نشان دادند که عکسالعملش، در نفس یک مرد پلید و خونخواری هم بد بود. خود عبيداله، رو کرد به اینها گفت که چه میشد که وصیتش را گوش بدهید.
عمر سعد است از خاندان قریش است. به او گفت: چرا وصیتش را گوش نمیدهی؟ ببین چه میگوید. عمر سعد آمد در کنار مسلم نشست. سه وصیت کرد. این وصیتها شنیدنی است. این تاریخ اسلام است. تاریخ حیات و حرکت اسلامی است. به عمرسعد گفت: من سه وصیت دارم. وصیت اولم این است که من، نامه نوشتم برای اباعبدالله و به اجتماع و همفکری و همدستی اهل کوفه آن حضرت را مطلع ساختم و دعوت کردم که حرکت کند. میدانم الان در بین راه است. قاصدی بفرست نامهای بفرست که هر جا هست از آنجا برگردد. وصیت دیگرم این است که من در این مدتی که در کوفه بودم برای معونۀ زندگی شخصی خودم قرض کردم.
الله اکبر، کسی که یک مدتی جان و مال و همه چیز مردم به دست اوست، مسلط بر کوفه است.
هفتصد درهم مقروضم برای مخارج شخصی چیزی هم ندارم. وقتی مرا کشتند، سپر و زره و شمشیر مرا بفروش و این قرض مرا ادا كن. وصیت دیگرم این است که من میدانم این دستگاه جنایتکار و خونخوار، از بدن من هم، دست برنمیدارد. وقتی مرا کشتند، وصیت میکنم به تو، بدنم را از دست مردم بگیر و دفن کن.
بعد زیر بازوهای مسلم را گرفتند، بردند بالای بام بلند دارالعماره مردم اطراف دارند نگاه می کنند ببینند چه میگذرد. کار به کجا میکشد. نمیدانم این وصیتها، تا چه حدی عملی شد. ولی همین قدر میدانم که در منزل زرود یا منزل زباله، آن دو نفر عربی که وقتی به کاروان نجات ابی عبدالله برخوردند، راه را برگرداندند و آن دو نفر بنی اسد از آنها پرسیدند و بعد گزارش دادند به این صورت گزارش دادند.
عرض کردند یا اباعبدالله، آن دو نفر عرب این طور گزارش دادند گفتند که ما از کوفه بیرون نیامدیم مگر آنکه دیدیم عبیداله، بر کوفه مسلط شده. مگر اینکه دیدیم بدن هانی و مسلم را اوباش و اراذل کوفه به وسیله ریسمانها در میان خیابانها و کوچهها میکشیدند.
فان كنت لا تدرين ما الموت فانظري الى هاني في السوق و ابن عقیل لاحول ولا قوه الا بالله العلى العظيم حسبنا الله نعم المولى و نعم الوكيل.
انشاءالله فردا شب هم من مزاحم هستم و با همه خستگی و ناراحتی که از وضع مزاجی هست شاید انشاءالله یک مطالبی که مربوط به وظایف روز و تکالیف روز ما مسلمانها از جنبه دینی و وظائف ملی است، چند کلمهای هم فردا شب عرض کنم.
از خداوند توفیق و ترویج میطلبم.
الهم انا نسئلک، و ندعوک باسمک العظيم الأعظم الأعز الأجل الأكرم یا الله یاالله...
پروردگارا قلوب ما را به نور ایمان روشن بدار. دلهای ما را در راه خودت ثابت بدار؛
پروردگارا سلام ما را به این شهدای بزرگ، این شهید عالیقدر برسان، ارواح مقدسه آنان از ما راضی بگردان؛
گذشتگان ما را بیامرز؛
ملت و جامعه ما را از دسائس بیگانگان و عمال بیگانگان حفظ بفرما؛
صفوف ما را قوی بگردان به ما توفیق خدمت و توفیق جهاد در راه خودت عنایت بفرما؛
الهم اغفر للمؤمنين و المؤمنات و ....
//پایان متن
[1] اولین کشته در راه احیای دین اسلام، نامش مسلم است.
منارهای در کویر، مجموعه مقالات آیتالله طالقانی، جلد اول (توحید و استبداد)، محمد بستهنگار، تهران: انتشارات قلم، چاپ اول، 1377، صص 195-217.
این محتوا فاقد نسخه صوتی است.
این محتوا فاقد نسخه ویدئویی است.
این محتوا فاقد گالری تصاویر است.