بسم الله الرحمن الرحيم
«قُلْ يَا أَهْلَ الْكِتَابِ تَعَالَوْا إِلَى كَلِمَةٍ سَوَاءٍ بَيْنَنَا وَبَيْنَكُمْ أَلَّا نَعْبُدَ إِلَّا اللَّهَ وَلَا نُشْرِكَ بِهِ شَيْئًا وَلَا يَتَّخِذَ بَعْضُنَا بَعْضًا أَرْبَابًا مِّن دُونِ اللَّهِ».[1]
در قرآن کریم، جاهایی که خطاب به پیغمبر(ص) مطلبی را بیان میکند، غالباً لحن اعلامیه دارد. میفرماید (بگو: ای اهل کتاب، بیایید بر سر سخنی که میان ما و شما یکسان است بایستیم که جز خدا را نپرستیم و چیزی را شریک او نگردانیم و بعضی از ما بعضی دیگر را به جای خدا به خدایی نگیرد. پس اگر [از این پیشنهاد] اعراض کردند، بگویید: شاهد باشید که ما مسلمانیم [نه شما]). این دعوت به صورت اعلاميه درآمد و پیامبر آن را به سران کلیسای آن وقت اعلام کرد.
«تَعَالَوْا» به صیغۀ جمع است و از کسی که مقامش بالاتر است به کسی که مقامش پایینتر است گفته میشود. یعنی خودتان را بالا بیاورید و لایق بدانید و نزدیک شوید و این کلمه اِشعار دارد بر اینکه شما از حقیقتی دور شدهاید که اگر قدری عقلتان را و سطح فکرتان را بالا بیاورید، همگی آن را میپذیرید و آن حقیقتِ عبادت، یعنی توحید در عبادت و از بین رفتن امتیازات و الغای رژیم ارباب رعیتی است.
خطاب متوجه «اهل کتاب» است که اصطلاحی است برای کسانی که خود را به دینی و کتابی و قانونی الهی مؤمن میدانند. لذا در تقسیمبندی میگوییم: کفار و اهل کتاب. اما در لغت، اهل کتاب یعنی باسواد. کسانی که حرفشان درست و از روی سند است و کتاب و نوشته را میدانند. یا کتاب خواندهاند و فکرشان منطقی است و میتوانند درست و نادرست را از هم تمیز بدهند. این خطاب به کسانی است که دینی دارند و پیرو کتابیاند.
البته از بعضی ادیان فقط یاد تاریخی مانده است و بعضی فقط اسمی و بعضی از آنها هم دارای کتاب و سند میباشند. این در صورتی است که خطاب آیه به اهل کتاب، یعنی اهل ادیان باشد یا اینکه خطاب را توسعه دهیم و بگوییم که خطاب به کسانی است که باسوادند و گفتههایشان از روی سند و منطق است و پیشرو عامهاند. میدانیم که مردم وقتی دارای خیر و صلاح میشوند که باسواد و به اصلاح و باتقوا باشند و وقتی فاسد میشوند که پیشوایانشان فاسد باشند. چون اینان اهل نظرند و عوام مقلد آنهایند. عامۀ مردم این گونهاند که در اثر تلقين مستمر، عقیدهای را قبول میکنند و با فکرشان یکی میشود و آنگاه خارج کردن آن عقیده از سرشان بسیار مشکل است، ولی باسوادها و کتابخوانها چنین نیستند و از راه تفکر پیش میروند. در نتیجه، تزاحمی بین این دو دسته وجود دارد. بنابراین، میتوانیم بگوییم که قرآن این دعوت را خطاب به اهل سواد میفرماید که در آن زمان عموماً مسیحی و یهودی بودند.
اینها کسانیاند که میتوانند با فکر و نظر جلو بیایند. «تَعَالَوْا» یعنی میتوانید خود را بالا بگیرید و به حقیقت (که یکی است) نائل شوید. اختلاف اهل کتاب به سبب اشتباه در استدلال است ولی در بین عوام به سبب تقلید از آنان است.
اهل کتاب میدانند که اولین دعوت تمام انبیاء همین دعوت به توحید بوده است. اهل دانش هم میدانند که انسان ناچار از عبادت است و متعلق این پرستش و عبادت، طبیعت یا عقیده یا شخص است. زیرا وقتی که شخصی چیزی یا کسی را پذیرفت و تسلیم او شد، او را پرستیده است. پس، همۀ مردم بالاخره چیزی را عبادت میکنند و به این پرستش احتیاج دارند. وقتی شخصی چیزی یا کسی را از خود برتر دید، خواه ناخواه بندگی او را میکند. در حدیث است: «من سمع إلى ناطق فعبده» یعنی کسی که به گویندهای گوش جان بسپرد او را پرستیده است.
اما پیروان ادیان به جای خدا چیزهای دیگری را گذاشتهاند. این کار نامش ارتجاع است. برگشت عقل و فکر از حق به باطل است. «تَعَالَوْا» یعنی از این ارتجاع برگردید. شما که ناگزیر از پرستشاید، خدا را بپرستید که هم عقل میپسندد و هم فطرت. هنگام تولد که فغان سر میدادی، فطرتاً استمداد میطلبیدی. با فطرت اولیهات از حق مطلقی استمداد میکردی که به هیچ صورتی محدود نیست. انبياء هم همین را میگویند و اینکه غیر خدا را پرستش نکنی. این عبادت است. ای اهل کتاب، برتر آیید و عقل و فکر خود را بالا بیاورید. کسی را نپرستید جز همان که مبدأ قدرت و عبادت است. «وَلَا تُشْرِكُوا بِهِ شَيْئًا» در کار او کسی را شریک نگیریم. « وَلَا يَتَّخِذَ بَعْضُنَا بَعْضًا أَرْبَابًا مِّن دُونِ اللَّهِ». انسان که ناچار از گرفتن آقا بالاسر است، او را از جنس خودش نگیرد. معنی ندارد که انسان سر سفرۀ طبیعت باشد ولی دیگری را سرپرست خود بگیرد.
و اگر قبول نکردند، بگو: شما دینسازید، نه پیرو دین! و ما مسلم هستیم. رنگ ما رنگ خداست. همۀ پیروان ادیان، رنگ آدمها را دارند. مسیحی، کلیمی، زرتشتی، برهمایی، بودایی، کنفوسیوسی. تنها اسلام است که به نام شخص نیست و اسلام است. تسليم است در برابر حق. اسلام دین کسی نیست. هر که در دیانت، خود را منتسب به شخص خاصی بداند، رنگ شده است! اسلام یعنی تسلیم حق شدن و صبغۀ خدایی پذیرفتن. سلام که شعار ما مسلمانهاست، از همینجا منشأ گرفته است و نه از چیزهای دیگر. سلام برای ما حكم اسم شب را دارد. نماز ما هم در پایان به سلام ختم میشود. و این سلام و تسلیم آخرین مدارج فکری انسان است که جنبههای شخصی را به مرور تحت خير عموم قرار میدهد. «السلام علينا و على عباد الله الصالحين». آنان که شایستگی سلام را دارند و عمل شایسته میکنند.
اسلام دینی است که صلح عمومی شعار آن است. در منطق اسلام جنگهای دینی، اقتصادی، قومی و قبیلهای باید از بین برود. نماز معراج مؤمن است. انسان باید بالا برود و خود را کم کم به خدا نزدیک کند و چون بالا آمد، سرانجام وارد سلام میشود و تسلیم، این خلاصۀ دعوت اسلامی است.
این بیانیه را پیامبر(ص) برای همه نوشت. به سلاطین دنیا و سران یهود و نصارا، همگی. به مقوقس، پادشاه مصر را چنین به اسلام خواند: «من محمد رسول الإسلام إلی المقوقس عظیم القبط: سلام علی من اتبع الهدی، أما بعد فإنی أدعوک بدعوة الإسلام، أسلم تسلم یؤتک الله أجرک مرتین فان تولیت فانما فعليك إثم القبط…»[2] (اسلام بیاور تا به سلامت بمانی در این صورت خدا پاداش تو را دو بار میدهد. وگرنه گناه اسلام نیاوردن همۀ مردم قبطی بر عهدۀ تو خواهد بود…)
برای حاکمان دیگر هم نامههایی به همین مضمون یا قریب به آن نوشت: برای هراکلیوس (هرقل) و جبلةبن ايهم غسانی[3] و بازان پادشاه یمن و نجاشی، پادشاه حبشه. نامهای هم برای مسیحیان شام و لبنان و نجران فرستاد و نامهای هم به خسرو پرویز، پادشاه ایران نوشت.[4] جز خسرو پرویز، همۀ آنها مسیحی بودند. هر کدام از این پادشاهان با دریافت نامۀ پیغمبر(ص) یک نحوه عکسالعمل نشان دادند. نجاشی اسلام آورد. مقوقس طفره رفت و دست به دست کرد. چون دید اگر اظهار اسلام کند، مردم مصر بر او خواهند شورید. پس، هدایایی برای پیامبر فرستاد و گفت که حاضر است هر سال هدیه بفرستد و عذر آورد. جبلةبن ايهم بعدها ایمان آورد. هراکلیوس، امپراتور روم هم پس از تحقیقاتی دربارۀ پیامبر (ص)، فرستادۀ حضرت را اکرام کرد و جواب محترمانهای برای ایشان نوشت. بازان، چون از طرف شاه ایران بر یمن حکومت میکرد، منتظر دستور او شد.
اما خسرو پرویز زشتترین عکسالعمل را نشان داد. بدون تحقیق، پرخاش و بیادبی کرد و گفت یکی از بندگان ما اسم خود را پیش از اسم ما نوشته است! نامه را پاره کرد و به فرستادۀ پیامبر گفت اگر شوم نبود، تو را میکشتم! و دستور داد که قدری از خاک ایران در توبرهاش ریختند از مرز خارجش کردند. او وقتی که از مرز خارج میشد گفت چیزی نخواهد گذشت که ما هم همینگونه خاک مملکتتان را به توبره خواهیم کشید! باری، خسرو پرویز به بازان پیغام فرستاد که آن بندۀ ما را کتبسته پیش ما بفرست. او هم چهل تن را به مدینه گسیل کرد. همه با سبیلهای کلفت و چماق به دست. پیامبر که آنان را دید، از شاربهای بلندشان تعجب کرد و آنها گفتند: «أمرنا ربنا».[5] پیغمبر هم دست به محاسن خود کشید و گفت: «أمر ربی به کذا».[6] سپس پرسید برای چه آمدهاند. گفتند: پادشاه ایران تو را احضار کرده است. پیامبر فرمان داد از آنها پذیرایی کنند. آن هیأت چهل روز در مدینه ماندند و روزی که خواستند به مأموریت خود عمل کنند، پیامبر به آنان فرمود که دیشب خسرو پرویز را پسرش شیرویه خنجر زد، شکمش را پاره کرد! آنان هاج و واج ماندند و خبر گرفتند و معلوم شد که پیامبر درست گفته است.
و اما جبلةبن ايهم غسانی برادری داشت و هر دو پادشاه قسمت شاماتزو از «متنصره»، یعنی کسانی که خود را به نصارا وابسته کردهاند، بودند. آن دو چون بدون اجازۀ امپراطور روم نمیتوانستند کاری کنند، با ادب دعوت پیامبر را رد کردند. جبله، در زمان عمر، به مدینه آمد و مسلمان شد. روز ورودش به مدینه، کوکبه و تشریفات زیادی با خود حرکت داد. اسب مرصع و جلودار و موكب. بر پیشانیاش گوهری آویخته بود که از دور دیده میشد. پس از اسلام آوردن، با همراهان در مدینه ماند و با مسلمانان عادی یکی شد. در همان سال عمر برای سفر حج روانۀ مکه شد و جبله هم همراه او رفت. در مراسم حج، وقت طواف، عربی ندانسته احرام جبله را لگد کرد و لباس جبلة باز شد. او خشمگین و مشت محکمی به بینی عرب زد چنانکه خون از بینی او جاری شد. مرد شکایت پیش خلیفه برد. عمر جبله را احضار کرد و گفت: راضیش کن، والا باید قصاص کند و یا با مشت به بینی تو بزند. جبله اعتراض کرد که گفت او یک فرد عادی است و من از پادشاهانم. عمر گفت تو و او با هم برابرید. عرب هم پافشاری داشت که حتماً تلافی کند. جبله مهلت خواست و شبانه از مکه فرار کرد و نزد هراکلیوس رفت. بعدها، وقتی که هراکلیوس از سلطنت ساقط شد، جبله ملازم او بود، اشعاری سرود و در آن از فرار خود اظهار پشیمانی کرد. اما هراکلیوس وقتی که جبله به نزدش بازگشت، استقبال گرمی از او کرد.
پایان متن //
[1] آل عمران (3)، ۶۴.
[2] الاحمدی، علی، مکاتیب الرسول(ص)، بیروت، دار المهاجر، صص ۹۱، ۹۷، ۱۰۵، ۱۲۱ و ۱۷۵
[3] از آل جفنة، آخرین پادشاهان سلسله غساسنة در شام، زمان جاهلی متولد شد. در جنگ دومة الجندل (سال دوازده هجری) با مسلمین جنگید و در جنگ یرموک (سال پانزده هجری) به همراهی رومیها به کارزار مسلمین آمد. با شکست رومیها مسلمان شد و به مدینه مهاجرت کرد. وی در زمان خلیفۀ دوم چشم کسی را کور کرد. خلیفه حکم به قصاص داد. وی گفت: آیا چشم من با چشم او برابر است؟ وی سپس از مدینه فرار کرده، در حالی که مرتد شده بود نزد هرقل پادشاه رُم رفت تا در سال ۲۰ پس از هجرت درگذشت. برخی گفتهاند شهر جبله میان طرابلس و لاذقیه را او بنا کرد. زرکلی، الاعلام.
[4] همان.
[5] «خداوندگارمان ما را چنین فرمان داده است.»
[6] همان
نسخه صوتی موجود نیست.
نسخه ویدئویی موجود نیست.
گالری موجود نیست.
طراحی و اجرا: pixad