بسم الله الرحمن الرحیم
اللهم لك الحمد على أن أكرمتنا بالنبوه و علمتنا القرآن وفقهتنا في الدين و جعلت لنا اسماعاً و ابصاراً و افئدهً فاجعلنا من الشاكرين.
اللهم صل على محمد و آله المنتجبين و على جميع الانبياء و المرسلين و أولاده الطاهرين المعصومين.
اعوذ بالله من الشيطان الرجيم. كَانَ النَّاسُ أُمَّةً وَاحِدَةً فَبَعَثَ اللَّهُ النَّبِيِّينَ مُبَشِّرِينَ وَمُنذِرِينَ وَأَنزَلَ مَعَهُمُ الْكِتَابَ بِالْحَقِّ لِيَحْكُمَ بَيْنَ النَّاسِ فِيمَا اخْتَلَفُوا فِيهِ وَ مَا اخْتَلَفَ فِيهِ إِلَّا الَّذِينَ أُوتُوهُ مِن بَعْدِ مَا جَاءَتْهُمُ الْبَيِّنَاتُ بَغْيًا بَيْنَهُمْ فَهَدَى اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا لِمَا اخْتَلَفُوا فِيهِ مِنَ الْحَقِّ بِإِذْنِهِ وَاللَّهُ يَهْدِي مَن يَشَاءُ إِلَى صِرَاطٍ مُّسْتَقِيمٍ. (سورۀ بقره، آیۀ 213)
معمول متعارف در این مسجد این بود که در روز عید فطر، يك سورهای، يك آیهای از قرآن مورد بحث قرار بگیرد. این بود که به نظرم رسید امروز این آیه که از آیات جامع قرآن میباشد که دربارۀ بعث رسل است و علت غایی بعثت انبیاء (تا آن قدری که حال و وقت است که گمان نمی کنم بتوانم این بحث را به انجام برسانم. با وضع و حالی که دارم) مورد توجه رفقا و دوستانمان قرار بگیرد کافی است.
در این آیه مراحلی از تکامل فکری اجتماعی انسان، تكامل نبوت و نهایت نظر مخصوص انبیاء بیان شده. امیدوارم آن را جمله جمله عرض میکنم و با اشارهای رد میشوم.
«كَانَ النَّاسُ أُمَّةً وَاحِدَةً» مردم همه يك امت بودند. يك نوع اندیشه، فکر و روش زندگی اجتماعی داشتند. به دلیل اینکه يك فرد بشر هم در آغاز طفولیت تا بلوغ و تکامل فکری همین مراحل را دارد. نوع بشر هم يك نمونۀ وسیعتری از يك فرد و تحولاتی که برای يك فرد پیش میآید. اطفال ایشان عموماً در يك مطالبی اندیشه و فکر دارند. اخلاقیات و روش و حركات اینها شبیه به هم است و هر چه در سنين عمرشان جلوتر می آیند، اختلافات از جهت بروز غرایز و مواریث و سپس عقل و اندیشه و اشتیاق بیشتر بین افراد ظهور میکند تا آنجایی که تفاهم بين دو فرد، بین زندگی فرد که در آغاز فطرت و اندیشههای غریزهای يكجور بودند و يك اندیشه داشتند، اگر اندیشهای داشتند، اندیشۀ فکری، عقل بسیط، کسانی که تفاهم بین اینها بیشتر و یا کم مشکل بود، همینطوری که بین همۀ مردم است. نوع انسان هم شاید چنین مرحلهای را گذرانده، مرحلهای که محکوم غريزة فطرت بوده است، همه یکسان بودند. دربارۀ خلقت و مبادی هم يك شكل عقل بسیط داشتهاند.
شاید فطرتاً همه موحد بودهاند. همانطوری که فکر انسان فطرتاً موحد است. یعنی احساس به احتیاج میکند و اظهار احتیاج هم میکند. ولی آن ملجأ و پناه و مبدأ نیازی که به او اظهار احتیاج میکند برایش مشخص و معلوم نیست و همین معنای غنای مطلق است. «كَانَ النَّاسُ أُمَّةً وَاحِدَةً»، از جهت اندیشه و فكر است و از این جهت باید بگوییم بشر بالفطره همه خداپرست و موحد بوده، بر عکس آنچه بعضی از علمای علمالاجتماع گمان میکنند که توحید در مراحل تکامل فکر دینی پیش آمده است.
«فَبَعَثَ اللَّهُ النَّبِيِّينَ» معلوم است که فاصلهایست در این میان: سپس، بعد از آن، یعنی بعد از آن که امت واحد بودند، رو به اختلاف رفتند، کم کم عقلهای اکتسابی و قدرت اختیار که از امتیازات خاص انسانی است، در او بروز میکند. در فکر و اندیشه اختلاف پیدا کردند و در صورتهای اجتماعی، از آن صورت بسیط و همبستگی که داشتند به تدریج ظهور طبقات، اختلاف در وضع زندگی و معبودها، مقصودها و منظورها برایش پیش آمد. خوب، در اینجا يك سؤال پیش میآید که با هم هماهنگی که در همۀ كائنات و موجودات زنده است، آیا انسان باید در راه و روش محکوم اختلاف باشد؟ اختلافی که ریشۀ جنگها، ستیزها، تضادها، فسادها است. یا راهی برای رفع اختلاف است، وسیلۀ رفع اختلاف در بین بشر چیست؟ جواب روشن و عملی چیست؟ اندیشمندان و متفکرین جوابی برای این مطلب دارند که آیا میشود يك قسمت از مسائل کلی زندگی بشر را هماهنگ کرد و این تضاد تنازع را تبدیل به تعاون و همکاری و همقدمی کرد؟ میشود و نمیشود. میشود اگر بشود اصول و مبانی حق و هدفهای انسانی به انسان ارائه داده بشود. نمیشود، زیرا عموم بشر خودشان محکوم اختلافند. چطور میتوانند حق و اصولی که همۀ مردم از جهت عقل فکری و عقل قرآنی درك كنند آن را به بشر بنمایانند. آیا چارهای غیر از این هست که عقولی و تعلیم و تربیتی بالاتر به بشر محکوم اختلاف و در عین حال به کسانی که خودشان حق را و مبانی توحیدی بشر یعنی توحید فطری و توحید در اندیشه را درک کرده باشند ارائه کنند؟
اینجا است که ما میگوییم جای پای انبیاء ست. هیچکس نمیتواند این خلأ را پر کند. همۀ فلاسفه و اندیشمندان در عین این که مسائلی، مطالبی و اصولی از زندگی را درك میکنند، همه با هم اختلاف دارند، همۀ این اختلافات هم حق نیست. حق هم نمیتواند تجزیه و تحلیل بشود و دوئیت داشته باشد.
حق یکی است! پس همه در اشتباهند. همانطوری که دیدیم در همۀ مسائل با هم اختلاف دارند. از خود بشر و ناحیۀ فکری بشر نمیتواند چنین راه توحیدی به مردم ارائه بشود. پس باید از يك مسئله و حقیقتی بالاتر باشد.
«كَانَ النَّاسُ أُمَّةً وَاحِدَةً»، به طور طبیعی است. اختلاف ابتدایی با آغاز اختلاف هم طبیعی بشر است. تا اینجا مسیر طبیعتش را خود طی کرده است. ولی«فَبَعَثَ اللَّهُ النَّبِيِّينَ» بعثت، یکسره مستند به خدا شده که يك مسئلۀ جديد و يك جهش تاریخی است و نقشی است که انبیاء در زندگی و حیات بشر دارند. که نقشی است بسیار مؤثر که هیچ چیزی نمیتواند جای این نقش را بگیرد.
متأسفانه علما و محققین اجتماعی و تاریخی نمیدانم چطور شده، از دین زده شدهاند، از اسم دین در تحولات و علل تاریخی و حرکت و تکامل بشری. نقش انبیاء را یا ناچیز میدانند یا نادیده میگیرند. آیا نقشی از این بالاتر در زندگی بشر بوده است؟ «فَبَعَثَ اللَّهُ النَّبِيِّينَ مُبَشِّرِينَ وَمُنذِرِينَ» بشارت و انذار نسبت به خیر و شر سعادت و شقاوتی است که انسان به طور طبیعی درک نمیکند. باید دیگری به انسان نشان بدهد و ارائه کند. بشارت و انذار نسبت به چه چیزی؟ نسبت به عمل و شعاع عمل و مسئولیتها. پس معلوم میشود آغاز بعثت انبياء روی این دو مبنا بوده است: ابشار و انذار. یعنی چشم مردم را باز کردن و آینده را به اینها نشان دادن. آیندهای که مربوط به شعاع عمل و اندیشههای انسان است. نه آیندۀ تحولات طبیعی عالم. و دیگر اینکه انسان را متوجه مسئولیت عملش و اثر عملش کردن. ملاحظه میکنید که این همان مرحلهای است که نوع انسان به بلوغ رسیده احساس میکند که مثل حيوان نیست که در اعمال و آثارش هیچ مسئولیتی نباشد. احساس به مسئولیت میکند ولی حد این مسئولیت و شعاع اثر این مسئولیتها را گیج و گم است. اینجا جای پای انبیاء است. یعنی اتیکت گذاشتن و مقدار تأثير عمل را برای آیندۀ اجتماع باز هم آینده، بازهم آینده تا پشت دیوار طبیعت و آیندۀ زندگی بعد از مرگ کار هیچکس نیست.
«مبشرين و منذرين» اینجا میبینیم اگر انبیاء نباشند، جای انبیاء خالی است. مسئلۀ کوچکی هم نیست. مقیاس تأثير عمل تمام کوششهای علماء در این است که تأثیرات طبیعی انبياء و مقدار و اندازه و نیرو و قدرتش را به دست بیاورند. اما این انسان که سر گل همۀ اشیاء است، هیچ به فکر هم نیفتادند کلمهای که میگویند، عملی که میکنند، کوششی که دارند شعاعش تا کجاست؟ اینجا اگر انبیاء را برداریم، جاخالی است. هیچکس این خلأ را پر نمیکند.
این امر به نظر من مرحلۀ ابتدایی ظهور نبوت بعد از ظهور اختلاف، احساس به مسئولیت، به کار افتادن عقل اکتسابی بشر و قدرت اختیار بوده که مجموع اینها ایجاد مسئولیت و تکلیف میکند. هر قدر قدرت تعبد و اختیار در مسائل قویتر، تکلیفش بیشتر میشود. همینطور مردمی که در حد حيواناتند، درك و اندیشه ندارند. تکلیفشان هم کمتر است: مخفف عن الجهله.
«فَبَعَثَ اللَّهُ النَّبِيِّينَ مُبَشِّرِينَ وَمُنذِرِينَ»، این آغاز و طلیعۀ نبوت است.
«وَأَنزَلَ مَعَهُمُ الْكِتَابَ بِالْحَقِّ»، این مرحلۀ تکاملی آن است و خود همین مرحله هم باز مراحلی دارد و از سبك آیه ملاحظه میکنید که نبوت يك معناست. تجزیهپذیر نیست. از طليعۀ بشارت و انذار تا مراحلی که بشارت و انذار میکنند. تا نزول کتاب و مراتب کتاب، تا کتاب جامع، کتاب کامل، کتاب ابدی.«وَأَنزَلَ مَعَهُمُ الْكِتَابَ بِالْحَقِّ». کتاب مجموعۀ اصول، مبانی، قوانین، مسائل زندگی و شریعت ولی با ملاك حق. اینجا مسئله حق پیش میآید. مسئلهایست که بشر همیشه گرفتار است که ملاکی ندارد و نمیتواند پیش خودش ملاکی برای حق درست بکند. هر فردی که برای خودش مالکیت و حقی روی اشیاء در محیط زندگی قائل است، حق را در محیط خودش میداند و دیگری را مخالف حق. طبقاتی که در اجتماعند همینطورند و همچنین مذاهب و مرامهایی که در دنیا است؛ ملاك حق را خودشان میدانند. مسئله واضح است و دلیل آن همین است که امروز در دنیا دو اصل و مرامی که مقابل هم ایستادند به تمام معنی حق را با خودشان میدانند. کمونیست خودش را حق میداند و ملاك حق را اصول محدود خودش میداند و هر چه بر خلاف او باشد، بزند، بکشد، بكوبد، از بین ببرد و خلاف مصلحت بشر میداند! سرمایهدارش هم همینطورند. بلوك مخالفش هم همینطورند. آنها را مخالف حق میدانند و حق را در چهارچوب و اصول و زندگی که برای خودشان درست کردهاند میدانند. همۀ مسئله در همین است که حق چه ملاکی دارد در دنیا؟ و مگر تا ملاك حق معلوم نشود، توحید قوای بشر و در نتیجه صلح و امنیتی در دنیا میتواند برقرار گردد؟ هر کدام به دیگری میگوید: تو خفه شو، جنگ نکن. میگوید حق با من است. خیلی خوب چند روزی هم خفه میشود و جنگی نمیکند، ولی چون او هم حق را با خودش میداند هر وقت فرصت کرد از جا بلند میشود. آن دیگری هم همینطور است. پس اگر ملاکی برای حق مشخص نشود، آیا میتواند بشر را در راه توحيد قوا، توحيد، صلح و امنیت پیش ببرد؟ حرف زدنی زیاد است. بنشینند حرف بزنند. مجامع صلح، مجامع امنیت، قانون، قوانین، مواد، مرتب تصویب کنند، برخلاف جنگ کردن آنها هم کار خودشان را میکنند. بالای قصرها و کاخها برای تحدید کردن سلاحها مینشینند، همانهایی هم که آنجا حرف میزنند، میدانند که در زیر زمینهای همان کاخها مشغول ساختن سلاحها هستند، برای این که میگوید حق با من است، باید با این سلاح نابود کنم طرف خودم را.
اینجا جای پای انبیاء است. برای اینکه هیچکس و هیچ انسانی که محکوم زندگی عادی و اصول زندگی و مرامهای موقعی و موضعی خودش هست نمیتواند حق را درك كند. باید ملاکی برای حق داشته باشد. بعد از ابشار و انذار قضیۀ کتاب حق پیش میآید: «وَأَنزَلَ مَعَهُمُ الْكِتَابَ بِالْحَقِّ». همه هم داد حق میزنند. همه هم برای حق يقه میدرانند. حاکم ظالم هم میگوید حق با من است. محكوم مظلوم هم میگوید حق با من است. اما مشخص چیست؟ همۀ مرامهای دنیا خودشان را در صف حق میدانند و همۀ مسائل را میخواهند با موازین تطبیق بکنند که خودشان به عنوان حق تشخیص دادهاند.
بحث بیشتر از این مجال نیست. تکامل طبیعی انسان از مرحلۀ امت واحد بودن تا به بلوغ و سن بلوغ عمومی و نوعی رسیدن و اختلافات و حقجوییها، مسئولیتها و پیدا شدن چهرۀ انبیاء برای ابشار و انذار که اگر چنین مردانی نباشند، نقص در تکامل خلقت است. حالا اسمشان را هر چه میخواهید بگذارید. نهایت مقصود چیست؟ چون کتاب بالحق است: «لِيَحْكُمَ بَيْنَ النَّاسِ» تا کتاب حاكم بین مردم باشد.
«فَبَعَثَ اللَّهُ النَّبِيِّينَ مُبَشِّرِينَ وَمُنذِرِينَ وَأَنزَلَ مَعَهُمُ الْكِتَابَ بِالْحَقِّ لِيَحْكُمَ بَيْنَ النَّاسِ فِيمَا اخْتَلَفُوا فِيهِ». یعنی مقیاس حق را نشان بدهد. علاوه بر این، موازین و قوانین و شریعتی هم بر طبق حق به مردم ارائه کند. نه تنها ارائه بدهد، بلکه باید حاکم باشد. کتاب «لام ليحكم» لام غایت است یعنی نهایت بعثت انبیاء برای حاکمیت کتاب است: «لِيَحْكُمَ بَيْنَ النَّاسِ فِيمَا اخْتَلَفُوا فِيهِ». علت فاعلى و علت غایی اختلاف برای بعثت انبياء آن که منظور است این است: حاکمیت کتاب. از این جهت معلوم میشود که نظام و رژیم انبیاء چیست؟ حاکمیت کتاب یا بگوییم حاکمیت خدا؟ اما با حاکمیت خدا گفتی باعث مخلوط شدن حرفمان با حرف مسیحیها میشود. آنها میگفتند حکومت الهی. ما طرفدار حکومت الهی هستیم. ولی روی چه اصولی برگشت میکنند؟ به حکومت [فرد و طبقه]. ظاهراً باید تئوکراسی باشد ولی منظور قرآن این نیست، حاکمیت فرد نیست، حاکمیت کتاب است، کتاب باید حاکم باشد. کتاب که مظهر ارادۀ خداست و نشاندهندۀ حق و مبانی حق است. همۀ مسئله همین است. اینجا است که میبینیم يك مسئلۀ مهمی که حتی خردمندان ما هنوز شاید درست درك نمیکنند. راجع به نظامی است که انبياء و اسلام که مکمل کتاب است و آخرین کتاب است. کتاب را به عنوان يك مبعث نوعی ذکر کرده است. قرآن برای آن که همۀ کتب اصیل با قرآن در يك رشته هستند و کامل شدهاند.
اساساً حاکمیت کتاب است نه حاکمیت فرد، نه طبقه است. حاکمیت، حاکمیت کتاب بر مردم و محکومیت مردم فقط نسبت به کتاب. یعنی ارادۀ محقق الهی نه ارادۀ گنگ و مبهم، ارادهای که مشخص و اصولش مبین شده است.
باز اینجا احتیاجی به تذکر نیست. متوجه هستید که بعثت انبیاء به کجا میرسد: «لِيَحْكُمَ بَيْنَ النَّاسِ» انبیاء را نفرستادیم که نماز بخوانند. مردم روزه بگیرند. مردم حج بروند. مردم انفاق کنند. غایت و نهایت اینها نبوده است. انبیاء را نفرستادیم که مردم اقتصاد منظمی داشته باشند. این نیست و این هست. همۀ اینها هم هست و آن این است که همۀ اینها وسیله است. هیچ کدام غایت نیست. آن مسلمانی که خیال میکند نماز را خوانده و روزهاش را گرفته. دعاهایش را خوانده و تكليفش ساقط شده و منظور همین بوده است. دین را نفهمیده. آن مسلمانی که در صف جماعت آمد و احیاء گرفت و همۀ تکالیف از او ساقط شده و هدف همین بوده. دین را نفهمیده است. معمم پارچه به سر باشد یا مو به سر باشد، کراوات دار باشد یا قبا به دوش باشد، آن هم دین را نفهمیده است. آن که خیال کرد همۀ رسالۀ عملیه را عمل کرد و دیگر هیچ مسئولیتی ندارد. دین را نفهمیده است. دین این است: «لِيَحْكُمَ بَيْنَ النَّاسِ» دین حاکمیت کتاب است. همۀ اینها وسیله است و مهمترین مسئله و گرفتاری مسلمانها همین است که وسایل و مقدمات را هدف نهایی خیال میکنند. حج را خیال میکنند همین است. منظور که بروند و برگردند و طواف کنند. سعی کنند و لبيك بگویند. حاجی آقا بشوند و برگردند. دیگر ما تکلیفی نداریم! مسئلۀ نمازش، روزهاش، زکات، خمس و جهادش. همۀ اینها، همه جنبۀ مقدماتی و وسیلهای دارد و اگر همین باشد که اصلاً مسلمانها همین است که هستند، تکلیفی انجام داده بعد میرود میخوابد. و آن که پیش ببرد، پس به کدام طرف پیش ببرد؟ ما میگوییم اسلام دین تحرك است، تحرك یعنی حرکت کردن، راه رفتن. به کدام طرف راه ببرد؟ مگر سمتش مشخص شده؟ تا سمت مشخص نشد، تحرك که معنی ندارد. چرا مسلمانها تحرکشان از بین رفته است؟ برای اینکه اینها را [عبادات] منتهای مسئله و مسئولیت بعثت انبیاء گمان کردهاند. در این آیه که به طور جامع مراحل تکامل انسان و بعثت انبیاء را بیان کرده، آخرش به اینجا میرسد. به «لِيَحْكُمَ بَيْنَ النَّاسِ فِيمَا اخْتَلَفُوا فِيهِ» میرسد. برای اینکه کتاب حاکمیت پیدا کند، یعنی حق، یعنی ملاکهایی [حاکمیت پیدا کند] که کتاب ارائه میدهد، که عین ملاکهای واقعی است. «و هوالحق المبين».
يك اختلاف قبل از بعثت انبياء بود. کتاب میآید برای این که ملاکهای حق را نشان بدهد و کاروان بشر را در يك مسير روشن و واضح و مسیری که آینده و نهایتش برای او مشخص باشد، نشان میدهد.
بك انقلاب دیگر هم بعد از بعثت انبیاء است:
«وَ مَا اخْتَلَفَ فِيهِ إِلَّا الَّذِينَ أُوتُوهُ مِن بَعْدِ مَا جَاءَتْهُمُ الْبَيِّنَاتُ بَغْيًا بَيْنَهُمْ». تابعين انبیاء بعد از آن که آمدند، حق مشخص شد. چشمها باز شد. هدفها روشن شد. عناصر مختلف انسانی همه با هم جوش خوردند و يك پيكر شدند. انبیاء که رفتند به تدریج هدف انبیاء باز هم گم میشود. دین و سرمایۀ وجدانی و عاطفی و زندگی مردم میافتد به دست دین و بالنتيجه به دست کسانی که خودشان را حامل و مبلغ و دارای رسالت دین از طرف انبیاء میدانند، سرمایۀ خوبی به دستشان میافتد. شروع میکنند با هم اختلاف پیدا کردن، صفبندی ادیان و تابعین ادیان در مقابل هم. قرآن سر این صفبندی را بیان میکنند میگوید نه این است که حق مشخص و روشن نشده، نه! «بَغْيًا بَيْنَهُمْ» است و ستیزهجویی، نفعجویی، حرفهگری در دین. وقتی حرفه زیاد شد، يك دكان نمیتواند همه را اداره کند. باید مغازهها تنوع داشته باشند و به شکلهای مختلف باشند، جالب مشتری باشد، مشتری هم مردم بیچارهای که وجداناً و فطراً طالب حقند و دینند، سرمایۀ دین میافتد به دست دیندارهای حرفهای و دینسازی و شروع میشود به اختلافات: «وَ مَا اخْتَلَفَ فِيهِ إِلَّا الَّذِينَ أُوتُوهُ مِن بَعْدِ مَا جَاءَتْهُمُ». چرا؟ «بغياً بينهم»! چرا با هم نمیسازند؟ حالا که میخواهند سر سفرۀ دین بخورند. سفرهای که دیگران باز کردند و گستردند، لااقل حاضر نیستند با هم بسازند، خوب بخورند. آش هم حاضر نیست. «بغياً بينهم». از هر گوشهای مسئلهای پیدا میشود. فروع میآید جلو، اصول میرود عقب. مبانی گم میشود و فروع چشم مردم را پر میکند. همهچیز واژگون میشود، دین هم واژگون میشود. به جای اینکه چیزهای وسیلهای به چشم وسیلهای دیده شود و وسیلهای باشد برای هدفها، هدفها بر میگردد به طرف وسیله. مبانی بر میگردد به طرف فروع. فرع اصل میشود و اصل فرع. چطور؟! نمیخواهم مبهم صحبت کنم.
یعنی خدا که خودش هدف است، حق است، حق مطلق است، وسیله میشود برای زندگی. دعا میکند خدا را میخواهد و در این شبهای احیاء با سوز دیگر برای اینکه وضع کسب و کارش درست بشود و مریضش را شفا بدهد. انبياء هم وسیله میشوند، وسیله برای زندگی؛ وسیله برای معاش. یعنی دین از آن مسیر عالیش به طرف سراشیبی دنیا و زندگی دنیا بر میگردد. مضمون دعاها هم تغییر میکند. شکل دیندارها هم تغییر میکند. هر کس شکلش و قیافهاش جالبتر باشد دکانش گرمتر است. هر که فرع را بهتر بلد باشد، عوامالناس بیشتر دورش جمع میگردند. اما از اصول خبری ندارند. مبانی را نمیدانند. «لِيَحْكُمَ بَيْنَ النَّاسِ فِيمَا اخْتَلَفُوا فِيهِ وَ مَا اخْتَلَفَ فِيهِ إِلَّا الَّذِينَ أُوتُوهُ مِن بَعْدِ مَا جَاءَتْهُمُ الْبَيِّنَاتُ»، اختلاف پیش نیامد مگر بعد از آنکه ادلۀ روشن و واضح حق را نشان داده، مبین کرده، دیدند عذری ندارند. جز «بغياً بينهم» نمونههایش همین کارهای دستهبندی و عوامی است که وجود دارد. ما هم آلت دست عوام هستیم. چکار کنیم؟ چون زندگیمان به دست مردم است. اگر با ساز مردم همساز نشویم که مرید جمع نمیشود! باید مطابق میل مردم حرف زد. اول مردم دین را مطابق امیالشان، شهواتشان، زندگیشان، آرزوهایشان، چپ است، راست است، بازاری است، کاسب است، ثروتمند است، میلیاردر است، خوب همین قدر که آمد، قدری تعریف کنیم. شاید از گوشۀ ثروتش يك وقتی عاطفهاش تحريك بشود از میلیونها ثروتی که از راه حلال یا حرام یا هر چه، که من خیال نمیکنم از راه حلال در این محیط بشود میلیونها ثروت جمع کرد. این میشود قیافه و چهرۀ دین. دین وسیلۀ زندگی، دین چه دکان چربی است! هیچ مسئولیت هم ندارد. هر چه دلش بخواهد، به هر طرف هم که بخواهد مردم را سوق بدهد کسی حرفی نمیزند. يك حكومت بلامنازع، بدون مسئولیت، نه پولش مسئولیت دارد، نه کارش. تا هم حرف بزنی میگویند آقا مجتهد است، رأیش اینطور قرار گرفته. تکلیف دین روشن است. هر چه هم در موضوعات که تشخیص باید به دست عرف مردم باشد، دخالت میکنند، موضوعات دین که حق مردم است، حکم به دست فقیه است. همه چیز قاطی پاتی میشود. مجموع و قیافۀ دین همین است که میبینید، «بغياً بينهم». حالا چه باید بشود؟
بك بشارت دیگری هم قرآن میدهد: «فَهَدَى اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا لِمَا اخْتَلَفُوا فِيهِ مِنَ الْحَقِّ بِإِذْنِهِ». در بین این اختلافاتی که به اسم دین همه میگویند: یا ابوالفضل و با چوبهای بیرق میزنند تو سر همدیگر، دستهها، در بین این اختلافات، تصادمها، تضادها، يك عده مردمی را خداوند به اذنش به همان راه و روشی که دارد هدایت میکند تا کتاب و مبانی دین را دریابند.
زیاد حالم مقتضی نبود مطالبی عرض کنم. خواستم اجمالاً این آیه، نظرات این آیه، در این آیه در مد نظر آقایان باشد. به عنوان يك هديۀ عيد، هدیۀ عید باید مناسب باید باشد که بفهمیم این اجتماع ما هدف نیست، وسيله است. از اینجا که بیرون رفتیم وظیفه را انجام دهیم. همۀ مسائل اسلام برای اجتماع است و اجتماع برای هدف حق است. «لِيَحْكُمَ بَيْنَ النَّاسِ فِيمَا اخْتَلَفُوا فِيهِ». دیگر عرضی ندارم از این جهت. زیاد آقایان را معطل نکنیم. وقت هم خیلی گذشته است.
خوب مسئلۀ دیگری که شاید انتظار داشته باشید مثل هر سال بحث بشود موضوع فطریه است. شما از این مبنای قرآنی خودتان باید وظیفۀتان را تشخیص بدهید، چه زکات و فطر و جماعتش و جمعهاش و حجش همه باید در آن مسیر باشد. در آن مسیر که دو جهت دارد. يك جهت منفی دارد، یعنی نفی حاکمیت غير خدا که حق مطلق است و یك جهت اثباتی دارد که اگر نفیش نباشد اثباتش تحقق پیدا نمیکند. لااله الاالله. همین جا بود که سران قریش را میلرزاند. يك لااله الاالله گفتن يك مسلمان، همۀ سران عرب را هاج و واج میکرد. مشوش میکرد. ما شب و روز میلیونها مرتبه لااله الاالله میگوییم و هیچ هاج و واج هم ایجاد نمیشود. چون نمیفهمیم یعنی چه! ذکر است فقط! ثواب میدهند. با هر کلمۀ لااله الاالله جيبمان و قبایمان را از ثواب آن پر میکنند. لااله الاالله. قولوا لااله الاالله تفلحوا. خوب آیا اغراق بوده؟ پس چرا با این لااله الاالله گفتن روز به روز بندها و بیچارگیها، ذلتها و زبونی مسلمانها بیشتر میشود؟ در تمام مساجد، مجامع یگانه ذکرشان در نمازشان لا اله الا الله است. آن لااله الاالله چه فرقی داشت با این؟ عبادت هم که یکی بود. آن مسلمان و صف مقابل میفهمید چه میگوید. میدانست لااله الاالله هدف نیست. این شعاری است برای يك هدف عالی انسانی. یعنی همه چیزی در آن باشد. هنوز ما نمیفهمیم چیست! همینطور که دستهای از چیزهایش را نمیفهمیم.
همانطوری که میدانید حکم فطر به مثل حکم زکات عمومی است. چند روز قبل روز جمعه بود عرض کردم قرآن آنقدری که تأكید به انفاق میکند، بیشتر از آن موارد را ارائه مینماید. تا يك کشاورزی نباشد که بذرش را بپاشد، مالی که با کوشش و زحمت جمعآوری کرده است و بذری بکارد و ثمری بدهد. در زمینی سنگلاخی و لجنزارها بروید، باید مخير باشد. مال وابستگی به خود انسان دارد که سکۀ کوشش و عمل انسان روی آن خورده است. پس نتیجۀ کوشش و محصول عملش را دارد میدهد. باید آن عمل مضاعف بشود. از این جهت مورد را معین میکند «في سبيل الله» سبيل الله، راه خدا، زکات في سبيل الله. این فی سبیل الله از آن مسائلی است که باید مشخص بشود. در فقه ما، در کتابهای فقهی ما هم هست که باید فی سبیل الله باشد. بعد هم في سبيل الله را مشخص میکنند. مواردی را نشان میدهند. في سبيل الله یعنی چه؟ یعنی پول بدهم که راه کربلا باز بشود. خوب این هم یکی از موارد في سبيل الله است. بروم مکه. کجا بروم؟ مکه که راهی دارد. راه خدا را از کجا پیدا کنیم؟ راه خدا راه کمال بشرهاست. راه آزادی بشرهاست، راه بروز استعدادهاست. آنجا است راه خدا. یعنی هر طریقی که به نفع اجتماع و برای پیشبرد اجتماع و برانگیختن استعدادهای مردم و زنده نگه داشتن خلق خدا است، في سبيل الله است. گاهی في سبيل الله اقتضاء میکند که انسان پل بسازد، آب انبار بسازد. برای اینکه اینها هم در سبيل خداست. مردمی که پل نداشته باشند، رفت و آمد نمیتوانند بکنند. تفاهم نمیتوانند داشته باشند. مردمی که وسیلۀ آب نداشته باشند زندگی ندارند. اینها همه پایه است. سبيل الله، سبيل الله را باز آیهای دیگر مشخص میکند. «لِلْفُقَرَاءِ الَّذِينَ»، این آیه را خواندم چند روز قبل. بازهم میخوانم و رد میشوم. صدقات برای فقرا. کدام فقرا؟ «الَّذِينَ أُحْصِرُوا فِي سَبِيلِ اللَّه» آنهایی که در راه خدا محصور شدهاند، نمیتوانند به غیر از پیشبرد راه خدا و رفع موانع از راه خدا و صلاح و خير بشر به کار و زندگی برسند و به کسب و کار برسند. «أُحْصِرُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ لَا يَسْتَطِيعُونَ ضَرْبًا فِي الْأَرْضِ». از سنگر متارکه و جهادش نمیتوانند رو برگردانند. میدان برایش وسیع نیست که به هرجا برود و بتواند به کار و کوشش بپردازد. باید اینها را اداره کرد. «يَحْسَبُهُمُ الْجَاهِلُ أَغْنِيَاءَ مِنَ التَّعَفُّفِ» مردمی نیستند که حرکت در راه خدا را وسیلۀ کسب و کارشان قرار بدهند. بیایند به پر و پای مردم بپیچند که به ما پول بدهید و كمك کنید. گرفتاریم. بیچارهایم. آن هم با اصرار «لَا يَسْأَلُونَ النَّاسَ إِلْحَافًا»، شخصیتشان، حیثیت اینها طوری است که هیچ وقت اگر چه گوشت میت بخورند به مردم اظهار فقر نمیکنند. برای اینکه ارزش خود را بالاتر از این میدانند. «لَا يَسْتَطِيعُونَ ضَرْبًا فِي الْأَرْضِ»، «تَعْرِفُهُم بِسِيمَاهُمْ لَا يَسْأَلُونَ النَّاسَ إِلْحَافًا». و اگر اینها را ببینید فقط از قیافۀشان میتوانید تشخیص بدهید چه کارهاند. نه از زبانش و الحاحش. این مصداق سبيل الله است که قرآن با تمام اوصاف و شرایطش مشخص کرده است. زکات فطر هم در همین مسیرها باید باشد. در درجۀ اول اگر کسانی، درماندگانی هستند، نه گداها نه فقيرپروری، نه با پنج تومان، ده تومان به کسی دادن و شخصیت اسلامی و انسانی او را خرد کردن. این نیست. این اشتباه است. همۀمان اشتباه میکنیم. مسلمانهایی که در اطراف دنیا محصور واقع شدهاند، چاره ای ندارند. میدان زندگی برایشان بسته شده است. زندگی عادی، زندگی و کسب و کوشش و بازار آنها بسته است و ما امروز میبینیم و میدانیم که در کشورهای اسلامی «الَّذِينَ أُحْصِرُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ»، چقدر زیاد شدهاند. فلان گدایی که در خانهاش نشسته و یا کنار مسجد است و یا بر اثر وضع مختل اقتصادی اجتماع کار و وسیلۀ کار برایش نیست و یا عاجز و درمانده است، این فقیر است باید کمکش کرد. ولی «أُحْصِرُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ» نیست. از این جهت هم این توهم پیش نیاید که اسلام مرزی دارد. از این جهت دیدم بعضی از روزنامهها نوشتهاند: «خارج نشود از ولایت» من نفهمیدم آیا مخبر روزنامه همچو توصیفی کرده یا آن کسی که از قول او نقل کرده است؟ مگر اسلام مرزی دارد در احکامش؟ مگر همبستگی مسلمانها مرز و حدی دارد؟ بله حتىالامكان اگر در محل فقیری باشد و محصور في سبيل اللهی هم نداشته باشیم، شهرش اولی است. از آن رو نباید مردم تهران مالیات بدهند خیابان های اصفهان را آسفالت کنند. خوب باید همین جا اول آسفالت بشود. مالیات دین هم برای مصرف امور اجتماعی در درجۀ اول همان جایی است که مردم در آنجا زندگی میکنند. و مالیات دهندهها در آن شرایط هستند. ولی اگر مسائل فوقالعادهای برای مسلمین پیش بیاید باید بگذرند و هدف این باشد.
امروز ملاحظه میکنید گرفتاریهای مسلمانها، نالههای استغاثه و استرحام مسلمانها از هر طرف بلند است. محاط در بین دشمنها و عدم تعادل بین خود آنها. دیگر بیچارگی از این بالاتر نیست. همۀ مصائب کم بود، مردمی که تازه هنوز رنگهای زرد استعماریشان تبدیل نشده و قدشان راست نشده يك مرتبه طوفان آبی بیاید و نمیدانم چقدر، دویست هزار، سیصد هزار جمعیت مسلمانی که تازه میخواهند شکل بگیرند و سر پای خودشان بلند شوند از بین ببرد. این مصیبت است.
این مصیبت است و مصیبت دیگر که آوارههای فلسطین دارند، مگر کم مصیبت است مردمی که بیست سال متجاوز از بیست سال در بیابانها زندگی میکنند و بانگ میزنند به وجدان بشریت، به مردم دنیا که به داد ما برسید. آنها به جای اینکه به دادشان برسند با بمبهای ناپالم به سرشان میریزند. این مصیبت نیست؟ این گرفتاری نیست؟ با این فاجعۀ اخیری هم که پیش آمد که وجدان و قلب هر انسان زندهای را به حرکت درآورد، مگر انسان زنده میتواند راحت بخوابد! ببینید چهجور دست استعمار، مسلمانها را به جان هم انداخت و چه فاجعهای پیش آمد و چه بدبختیها برای اینها حاصل شد. اینها همهاش مصیبت است. ولی ما شیعۀ مرتضی علی هستیم چون ولایت داریم!! باشد میپذیریم!! ولایت داریم. ای کاش و ای کاش يك مو، يك ریشهای از غیرت علی در تن اینهایی بود که موی سبیل و ریش و سرشان از ولایت علی، موج میزد. و ولایت علی وسیله شده برای تن پرورها، برای لاابالیها، کسانی که غیرت را میخواهند کنار بگذارند، میگویند باید اسمی رویش بگذارند. میگویند ولایت علی. آخر کدام على؟ مگر خطبۀ جهاد علی را ندیدید در نهجالبلاغه برای چه خوانده است؟ برای کی این خطبه را املاء فرموده؟ برای چه مسئلهای؟ چه پیشامدی؟ يك عده از سربازان معاویه حمله میکنند به شهر انبار، شهر سرحدی عراق، فرماندار و فرماندۀ آنجا را میکشند. بعد از اینکه مقاومت میکند در مقابل پنج هزار جمعیت، فرماندۀ مقاومت کرد با سی نفر. بقیۀ مردم را گفت بروید شما ما میجنگیم. شما به پناهگاهها پناهنده شوید تا ما کشته بشویم. حسان بن حسان بکری ایستاد. اصحابش يك يك مقابلش به زمین میافتادند. این آیه را تلاوت میکرد: «فَمِنْهُم مَّن قَضَى نَحْبَهُ وَمِنْهُم مَّن يَنتَظِرُ» کشته شدند و ریختند انبار را غارت کردند، خانهها را غارت کردند، به دو خانه هجوم آوردند که یکی خانۀ زن ذمیهای و يكی خانه زن مسلمهای بود. گوشواره و دستبند و النگوی این زنها را بیرون آوردند. این خبر به علی رسیده است. ولایت دارها! نمیدانم شما که اینجا هستید ولایت دارید یا نه. ما که نداریم!! آنهایی که ولایت دارند اینجا پیدایشان نمیشود. آنها توی خانقاهها هستند و مشغول ذکر و وردند. شما تاریخ زندگی امیرالمؤمنین را کاملاً شنیدهاید. صدها، هزارها بار، شخصیت علی را، علی در تمام حوادث خود را نباخت. نلرزید. گریه نکرد. در فاجعهای مثل رسول خدا که سر پیغمبر روی زانوی علی بود، امیرالمؤمنین خودش را نباخت. فریاد و ناله بلند نکرد. برای از دست دادن مثل فاطمهای علی داد و فریاد بلند نکرد. در میدانهای جنگ کشتههایی که داد.
چه داستان عجیبی است که وقتی خبر رسید به امیرالمؤمنین چنان میلرزید و چنان فریاد میزد و چنان گریه میکرد که همه را مضطرب کرده بود، چرا؟! برای اینکه همین مسئله، همین امت: من على سرپرست مسلمانها باشم و سپاهیان معاویه حمله کنند، بكشند، غارت کنند، وارد خانۀ يك زن غیر مسلمان که در ذمه اسلام است و زن مسلمهای بشوند، زینتآلات او را بربایند و او هرچه فریاد بکشد على به فریادم برس، من نتوانم کمکش کنم؟ به فریادش برسم؟ این مصیبت است برای من. بلند شد از جا. از کوفه تا تخيله شاید متجاوز از شش کیلومتر راه است که مرکز سان سپاه است. امیرالمؤمنین (به گفتۀ ابن ابی الحدید، مورخین، دیگران مینویسند. پیاده حرکت میکرد. عبایش روی زمین کشیده میشد. سر از پا نمیشناخت. میلرزید. (گریۀ حضار) آمد در نخيله فریادش بلند شد. آخر چرا نشستهاید؟ چرا حرکت نمیکنید؟ من خودم الان میروم. شما نیایید! سران سپاه جمع شدند گفتند: یا امیرالمؤمنین شما بر گردید ما خودمان وظیفۀمان را انجام میدهیم. تا اینکه هفت هزار یا هشت هزار سپاهی جمع شدند، در تحت فرماندهی یکی از سران انصارش، رفتند تحقیق کردند. این راهزنها وغارتگرهای معاویه ولی آیا مطلب به اینجا ختم شد!؟ راحت شد على؟ مینویسند امیرالمؤمنین بعد از این قضیه دیگر متبسم نشد و همیشه گرفته بود. باز بالاتر از این دارد که امیرالمؤمنین بعد از این قضیه چنان بیمار شد که نمیتوانست سرپای خودش بایستد!
این علی که این همه حوادث به سرش آمد، این کوه از پای در نیامد. چه بود این حادثه؟ تا اینکه روزی مردم را فرمان داد در مسجد جمع شدند و خودش از خانه آمد بیرون. فرزندانش، امام حسن، امام حسین، فرزندان جعفر، عبدالله جعفر. دیگر جوانها اطراف حضرت را داشتند و شاید زیر بازویش را گرفته بودند. روی سکوی مسجد او را نشاندند. یا سكوی خانهاش. و این نامه و این خطابه را که نوشته بود، داد به یکی از موالی (سعید نام) و گفت برو برای مردم بخوان. میگویند امیرالمؤمنین توانایی این را نداشت که خطابه بخواند. داد به دیگری این خطابه را خواند. این خطابۀ عجيب!! ( خطبۀ ۲۷ نهج البلاغه ) : «فَاِنَّ الْجِهادَ بابٌ مِنْ اَبْوابِ الْجَنَّةِ» در بهشت است جهاد. کسانی که جهاد به رویشان بسته باشد در بهشت به رویشان بسته است. کسانی که در بهشت به رویشان بسته شود، درهای جهنم گشوده میشود.
«فَتَحَهُ اللّهُ لِخاصَّةِ اَوْلِيائِهِ» بندگانی که باید امتحان داده باشند، گزیده باشند، خداوند این دریچۀ رحمت را به روی آنها باز کرده است.
«وَ هُوَ لِباسُ التَّقْوى، وَ دِرْعُ اللّهِ الْحَصينَةُ، وَ جُنَّتُهُ الْوَثيقَةُ». لباس تقوی است، حصن محکم الهی است. «فَمَنْ تَرَكَهُ رَغْبَةً عَنْهُ اَلْبَسَهُ اللّهُ ثَوْبَ الذُّلِّ» کسانی که وظیفۀ جهاد را کنار بگذارند، لباس ذلت و خواری بر تن اینها پوشیده خواهد شد. درماندگی و بیچارگی بالای سر اینها خیمه خواهد زد. «وَ اُديلَ الْحَقُّ مِنْهُ بِتَضْييعِ الْجِهادِ» دیگر کسی حق برای او قائل نخواهد شد. حق، حقی است که با جهاد اعلام شود. مردم بنشینند بگویند حق با ماست. مثل آوارههای فلسطینی. چه کسی به حرفشان گوش میکند؟
«وَ اُديلَ الْحَقُّ مِنْهُ بِتَضْييعِ الْجِهادِ، وَ سيمَ الْخَسْفَ، وَ مُنِعَ النِّصْفَ» حق از او بازداشته میشود. «اَلا وَ اِنِّى قَدْ دَعَوْتُكُمْ اِلى قِتالِ هؤُلاءِ الْقَوْمِ لَيْلاً وَ نَهاراً». شب و روز پنهان و آشکار شما را دعوت کردم، مسامحه کردید، مماثله کردید، تا اینکه کار به اینجا کشید، به کجا رسید؟ الان به من گزارش دادند که مردی از بني غامد، سر کردهای از معاویه به شهر انبار هجوم کرده، شهر را غارت کرد. «وَ قَدْ قَتَلَ حَسّانَ بْنَ حَسّانَ الْبَكْرِىَّ» فرماندۀ شما را از پای در آورد.
«وَ اَزالَ خَيْلَكُمْ عَنْ مَسالِحِها» نظامیان و سربازان سرحدی شما را از خانههایشان بیرون کرده است. تنها اینها درد دنیست، «وَ لَقَدْ بَلَغَنى اَنَّ الرَّجُلَ مِنْهُمْ كانَ يَدْخُلُ عَلَى الْمَرْاَةِ الْمُسْلِمَةِوَ الاُْخْرَى الْمُعاهَدَةِ». این درد مرا میکشد. (گریۀ حضار)
این درد بزرگترین دردهاست برای علی. که سپاه معاویه وارد خانههای زنهای بیپناه بشوند. به من گزارش دادند يك عده از سربازهای معاویه وارد خانۀ يك زن معاهدهای شدند که در ذمۀ اسلام است و وارد خانۀ زن دیگری (مسلمهای) شدند «فَيَنْتَزِعُ حِجْلَها وَ قُلْبَها وَ قَلائِدَها وَ رِعاثَها، ما تَمْتَنِعُ مِنْهُ اِلاّ بِاِلاْسْتِرْجاعِ». این زن معاهده، این زن مسلمه، داد میکشیدند، استرحام میکردند. (گریۀ حضار) کسی نبود به داد اینها برسد.
« وَاللّهِ يُميتُ الْقَلْبَ، وَ يَجْلِبُ الْهَمَّ اجْتِماعُ هؤُلاءِ الْقَوْمِ عَلى باطِلِهِمْ، وَ تَفَرُّقُكُمْ عَنْ حَقِّكُمْ. فَلَوْ أَنَّ امْرَأً مُسْلِماً مَاتَ مِنْ بَعْدِ هَذَا أَسَفاً مَا كَانَ بِهِ مَلُوماً بَلْ كَانَ بِهِ عِنْدِي جَدِيراً »، اگر انسان باغیرتی مثل خود علی که از پای درآمد و در این قضیه دیگر قیافۀ خندان علی دیده نمیشد، میفرماید اگر من و هر انسان غیرتمندی از غصه و اندوه بمیرد به جاست که بمیرد. هیچ جای تأسف نیست.
ای علی! اگر امروز بودی و صدای استغاثۀ زنهای مسلمان، اطفال آوارۀ مسلمان، نه تنها اگر به خانۀ يك زن یهودیهای سر میزدی، بیینی خانهاش را از دستش نگرفتند، مردمی که خاندان و زندگی و سرزمینشان را گرفتند و این دنیای متمدنی که در قرن بیستم زندگی میکند، به جای اینکه به داد اینها برسد، دائماً بمبهای ناپالم به سر اینها میریزد … ای علی چه میکردی؟
من نمیدانم آنهایی که ادعای ولایت میکنند چه میگویند؟ ککشان هم نمیگزد، تأثری هم ندارند. این است معنای ولایت؟! این است معنای ولایت… «فَلَوْ أَنَّ امْرَأً مُسْلِماً مَاتَ مِنْ بَعْدِ هَذَا أَسَفاً مَا كَانَ بِهِ مَلُوماً بَلْ كَانَ بِهِ عِنْدِي جَدِيراً».
وقتی که از يك گوشۀ دنیایی، یك بیچارهای فریاد استغاثهاش بلند شد، پیروان علی هستند.
این منطق است! كدام يك از دیگر سران اسلام این جور میلرزیدند؟
اینها اول باید ناراحت و متأثر بشوند.
بار پروردگارا از آن غیرت على، از آن درد علی، از آن نالههای علی نصیب ماهم بکن! (آمین).
مارا هم جزء پیروان واقعی امیرالمؤمنین قرار بده! (آمین)
خداوندا صفوف مسلمانها را قویتر بگردان! (آمین)
خداوندا ما را به هدف عالی انبياء آشنا بگردان! (آمین)
اللهم إنانسألك و ندعوك باسمك العظيم الأعظم الأعز الأجل الأكرم بمحمد و آله يا الله…
(بعد از پایان سخنرانی، مجاهد نستوه، ایشان دست در جیب خود کردند و فطریۀشان را بیرون آوردند و در کنار محراب گذاشتند و گفتند که من شخصاً فطریهام را برای کمک به فلسطین میدهم. مردمی هم که در مسجد بودند، تماماً چه کسانی که فطريۀ خود را قبلاً پرداخته بودند و چه نپرداخته بودند، دسته دسته به طرف محراب مسجد رفتند و برای کمک به مردم فلسطین هر چه که آن روز در جیب خود داشتند كمك کردند و این اولین اقدام رسمی و مهمی بود که از طرف ایران نسبت به ملت فلسطین انجام گرفت و در شرایط خفقان آن روز جامعه، این يك اقدام حاد و بزرگی بود که توسط مجاهد نستوه آيتالله طالقانی انجام گرفت. روانش شاد باد.)
//پایان متن
نسخه صوتی موجود نیست.
نسخه ویدئویی موجود نیست.
گالری موجود نیست.
طراحی و اجرا: pixad