سورة البلد، مکى دارای 20 آیه است.
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ
«لَا أُقْسِمُ بِهَذَا الْبَلَدِ» (١)
«وَأَنتَ حِلٌّ بِهَذَا الْبَلَدِ» (٢)
«وَوَالِدٍ وَمَا وَلَدَ» (٣)
«لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنسَانَ فِي كَبَدٍ» (٤)
«أَيَحْسَبُ أَن لَّن يَقْدِرَ عَلَيْهِ أَحَدٌ» (٥)
«يَقُولُ أَهْلَكْتُ مَالًا لُّبَدًا» (٦)
«أَيَحْسَبُ أَن لَّمْ يَرَهُ أَحَدٌ» (٧)
«أَلَمْ نَجْعَل لَّهُ عَيْنَيْنِ» (٨)
«وَلِسَانًا وَشَفَتَيْنِ» (٩)
«وَهَدَيْنَاهُ النَّجْدَيْنِ» (١٠)
به نام خدای بخشندة مهربان.
سوگند به این شهر. (١)
در حالى که تو در آن جایگزین شدهاى. (٢)
و سوگند به هر زاینده و آنچه بزاید. (٣)
به راستى، آدمى را در میان رنج آفریدهایم. (٤)
آیا میپندارد که کسى، هیچ گاه بر او توانایى ندارد؟ (٥)
گوید مال روى هم انباشتهاى را تباه ساختم. (٦)
آیا میپندارد که او را هیچ کس ندیده است؟ (٧)
آیا براى او دو چشم بر ننهادهایم؟ (٨)
و زبانی و دو لبى. (٩)
و او را به دو فرازناى هدایت کردهایم. (١٠)
البلد: شهر، سرزمین چه آباد باشد چه نباشد. از بَلَدَ، با فتح لام: در مکان جاى گرفت. بَلُدَ با ضم لام: کودن شد.
حل: جاى گرفتن، منزل گزیدن، ریشه دواندن. حلال به معناى روا، در مقابل حرام به معناى ناروا.
کبد: رنج، درد، استقامت، نیرومندى، (با کسر باء و سکون آن) عضو مخصوص بدن. کبد فعل ماضى: قصد چیزى کرد، به کبدش زد کبدش دردناک شد، متورم شده. تَکَبَّدَ: سخت دچار رنج شد، به سختى قصد جایى کرد، از وسط عبور نمود، خون بسته و سفت شد.
یحسب، از ماضى حَسِبَ، به کسر سین: گمان کرد، با فتح سین: شماره کرد. با ضم سین: بزرگوار شد.
اهلکت: مال را به باد دادم، تباه کردم، شخصى را کشتم، به وضع بدى نابودش کردم.
لبد: مال بسیار و روى هم انباشته، پشم یا موى به هم فشرده و چسبیده. گویند، وزن فعل، با ضم باء و فتح، کثرت را مىرساند. لبد، فعل ماضى: به زمین چسبید، در مکان جاى گرفت. پشم نم زده و فشرده شد.
النجدین، تثنیة النجد: سرزمین مرتفع و باز، مرد نیرومند که بر مشکلات چیره شود، کسى که دعوت را اجابت کند و به یارى شتابد، رهنماى آشنا، سرزمین غیر مشجر، وسایل آرایشخانه. نجد، فعل ماضى با فتح جیم: او را یارى کرد، بر او پیروز گشت. مطلب آشکارا شد. با کسر جیم: از کار خسته شد، عرق برآورد. با ضم جیم: یک تنه اقدام کرد، جرأت نمود.
«لا أُقْسِمُ بِهذَا الْبَلَدِ. وَ أَنْتَ حِلٌّ بِهذَا الْبَلَدِ»: لا، تأکید قسم است، یا اندیشة مقدرى را نفى مىنماید، آن چنانکه در توجیه فلا اقسم بالخنس «سورة تکویر» گفته شد. به اتفاق مفسرین، هذا البلد، اشاره به سرزمین یا شهر مکه. واو «وَ أَنْتَ حِلٌّ» حالیه، و حِلّ به معناى حالّ (با تشدید لام- اسم فاعل) است: در حالى که در این شهر جایگزین شدهاى، یا هرگونه نفوذ و تصرف دارى.
بعضى، چون ابن عباس و قتاده، حل را به معناى محل (اسم فاعل از احل) گرفتهاند، که مقصود از آن، حلالکنندة کارزار و ریختن خون در روز فتح مکه است، زیرا چنانکه از رسول خدا (ص) نقل شده، این کار فقط براى آن حضرت، آن هم در ساعتى از روز فتح مکه حلال گردیده: «لا یحل لاحد قبلى و لا یحل لاحد بعدى و لم یحل لی الا ساعة من نهار[1]». بنابراین، چون این سوره سالها پیش از فتح مکه نازل شده، باید این خبر «وَ أَنْتَ حِلٌّ…» پیشگویى و بیانى از شأن آن حضرت باشد. به هر صورت، و انت حل، تکمیل و تأیید سوگند «لا اقسم…» و بیان مقام این شهر، از اینجهت است که آن حضرت در آن جاى گرفته، یا آنچه بر دیگران همیشه حرام بوده، بر او زمانى حلال گشته است. مىشود که حل به معناى حلال شده باشد، از اینجهت که در این شهر امن و حرام، امنیت از او سلب شده و ریختن خونش، از نظر مشرکین حلال گشته. بنابراین معنى شاید که لا در «لا اقسم» نافیه باشد، یعنى «این شهر با همة مقامى که دارد و شهر حرام و امن است، چون حرمت و خون تو در آن حلال شده، به آن سوگند یاد نمىکنم».
با نظر به سوگندى که در ردیف این سوگند آمده. «و والد و ما ولد» و همچنین آیة «لَقَدْ خَلَقْنَا الإِنْسانَ فِی کبَدٍ» که جواب این سوگندها مىباشد، باید این دو آیه «لا أُقْسِمُ بِهذَا الْبَلَدِ، وَ…» بیان شاهد و نمونة بارز از سختیها و رنجها و کوششهاى انسان باشد. تاریخ این سرزمین و تأثیرى که ساختمان کعبه در تصادم فکرى و عقیدهاى ساکنین آن نمود، و وضع زندگى در آن، همگى شاهد دشواریها و رنجها مىباشد، در این سرزمین خشک و دور افتاده، کمترین منابع زندگى نبود، نه سرچشمه و رودخانه داشت، و نه درآمدى و نه راه آسان تجارتى[2]، و نه مردم آن اهل صنعت و پیشهاى بودند. آسانترین و عادىترین کار و پیشة آنها جنگ و شبیخون و غارت همسایه بر همسایه و قبیله بر قبیله، براى ربودن ناچیزترین اموال و اتلاف نفوس یکدیگر بود. از یک سو دست به گریبان گرسنگى و مرگ سیاه بودند، از سوى دیگر مىبایست مانند گرگهاى گرسنه بیدار و هشیار یکدیگر باشند تا ربوده نشوند، از این جهات، به گفتة امیرالمؤمنین (ع): «خوابشان بىخوابى و سرمة چشمشان سرشکشان بود»[3].
ساکنین این سرزمین، بیش از رنج و دشوارى زندگى، دچار فشار و تصادم فکرى و عقیدهاى شده بودند. پیش از تأسیس کعبه و شهر مکه، عرب مانند بیشتر ملل دنیا، یکسره و یکسان محکوم عقاید و آداب میراثى و حاکم پر محیط بودند، ولى پس از ساخته شدن کعبه به دست ابراهیم، و نداى دعوت به توحید، و انجام و بر پا نگهداشتن مناسک و آداب آن، ساکنین این سرزمین، دچار تحیّر و تضاد و تصادم روحى شدند و آن سکون و آرامش فکرى که داشتند متزلزل گردید، نداى توحید که از این خانه و مناسک آن برمىخاست، و جاذبة معنوى و میراثى که آنها را براى خضوع و طواف، به سوى این بنا مىکشید، پیوسته با عقاید و عادات میراثى قدیم و اکتسابى آنها در حال برخورد و تصادم، و منشأ عقدههاى روحى بود. در این میان مردمى انگشتشمار که داراى خردى بیدار و فطرتى زنده بودند، تسلیم نداى مؤسس این خانه و الهامات آن شده بودند. و بیشتر مردم، گرچه به ظاهر، این خانه و آداب آن را محترم مىشمردند، ولى محکوم اوهام شرکزاى محیط و پرستندة بتها بودند. به این سبب دامنة جنگهاى نفسانى تا محیط زندگى و اجتماعى عرب کشیده شده بود، و دشوارى دیگرى بر دشواریهاى زندگى اقتصادى و روابط اجتماعى آن افزوده بود.
این دور نماى کوتاهى از دشواریها و رنجهایى بود، که از این سرزمین برمیخاست تفصیل آن را باید از کتابهاى تاریخى و تحقیقى مانند مقدمة ابن خلدون دریافت.
حلول رسول اکرم (ص) در این شهر: «وَ أَنْتَ حِلٌّ بِهذَا الْبَلَدِ» گویا به این جهت بود که آن حضرت داراى ریشههاى عمیق فکرى و خونى از بانیان و نگهبانان این شهر و این خانه تا ابراهیم بود. و از متن همین ریشههاى اصیل برآمد و به رسالت الهى مبعوث گردید. بعثت و دعوت آن حضرت، درحقیقت زنده کردن و تکمیل نمودن دعوت ابراهیم و انعکاس کامل نداى این خانه بود. پس از قیام به این دعوت، تضاد و تصادم در میان جاذبههاى ارتجاعى جاهلیت، و توحید اصیل و فطرى اسلام، بارزتر گردید. این دشمنى از درون خانهها و شهر مکه که محل حلول شخص مخاطب بود: «وَ أَنْتَ حِلٌّ…» شروع شد، تا بهصورت صفبندى و جنگهاى دامنهدارى درآمد که به صحراها و شهرها و کشورها کشیده شد، آن چنانکه خانوادهها و همسایهها و قبایل در برابر هم ایستادند، و دچار رنجها و مصائب شدند.
سوگند «لا أُقْسِمُ بِهذَا الْبَلَدِ» گویا اشارهاى است به اوضاع طبیعى و فکرى این سرزمین و ریشههاى تاریخى و گذشتة آن. «و أَنْتَ حِلٌّ بِهذَا الْبَلَدِ»، مکمل این سوگند و اشاره به مرحلة بروز سختیها و رنجهایى است که پس از قیام و اعلام دعوت اسلام در پیش است تا آن حضرت و پیروانش، خود را براى روبرو شدن با گرفتاریها و گذشتن از عقبات سختى که در پیش دارند، آماده کنند.
«وَ والِدٍ وَ ما وَلَدَ»: دو سوگند پیوسته به هم است، چه واوها عاطفه باشد یا براى قسم. والد، از جهت معناى جنسى یا تغلیب بر والده هم اطلاق مىشود. چون والد نکره و ما ولد مبهم است، تطبیق آن بر مورد خاصى مانند آدم یا ابراهیم و ذریة آنها، براى بیان مصداق مىباشد. والد از نظر معناى لغوى به پدر و مادر و هر منشأ ولادت گفته مىشود. پس از آیة سابق، این آیه سوگند و شاهد دیگر و وسیعترى است براى نشان دادن و اثبات مقصود که جواب قسم باشد: «و لَقَدْ خَلَقْنَا الإِنْسانَ فِی کبَدٍ».
این سوگند، نمونة بارز و دامنهدارى از رنجها و کوششهاى زندگى را مىنمایاند، زیرا محصول و نتیجه نهایى کوششهاى غریزى و ارادى موجود زنده، به تولید مثل و ابقای نسل منتهى مىشود، و کششها و بندها و انگیزههاى غرایز و شهوات و عواطف، آنچنان به سوى چنین کوشش و تحمل مسئولیتها مىکشاند که گریزى از آن نیست. و هر انحراف و گریزى، دشواریهاى بیشتر به بار مىآورد. و هرچه موجود زنده کاملتر و جهاز حیاتیش نیرومندتر باشد، مدت و کیفیت و کمیت رنجهاى حمل و تولید و نگهدارى آن بیشتر است، تا آنجا که انسان و بعضى از حیوانات، در طریق انجام این مسئولیت، خود و رنجهاى خود را فراموش مىکنند، و به هر رنج و مصیبتى تن مىدهند، و هستى و زندگى فردى خود را براى بقا و پرورش مولود «ما ولد» فدا مىکنند، در این حال، آنچنان وضع عصبى و مزاجى آنها دگرگون مىگردد، که خود گرسنه مىمانند تا مولودشان را سیر بدارند و خود را در معرض خطر مىآورند تا زادهشان سالم بماند.
ناتوانترین حیوانات، مانند مرغ براى نگهدارى حریم اولادش، با چهرة خشمناک با درندگان روبهرو مىشود، و به روى آنها مىپرد. اینگونه دگرگونى و هیجان که در حالات حیوانات، در هنگام تلقیح و حمل و ولادت و حضانت پیش مىآید، در واقع صورت دیگرى از ترکیب و تشعشع و فعل و انفعالهاى عناصر در طریق تولید قوا و عناصر دیگر است. و نیز صورت دیگر آن فشارها و برخوردها و تحرکهای اجتماعى است که منشأ ولادت اوضاع و نظامات دیگر مىگردد.
با توجه به این واقعیت عام و سارى، این آیة «وَ والِدٍ وَ ما وَلَدَ»، اشاره به یک حقیقت کلى و عام دارد، و کبراى مصادیق بسیار و متنوع است. و آیة سابق «لا أُقْسِمُ بِهذَا الْبَلَدِ…» یکى از مصادیق مهم و بارز اجتماعى آن است. چنانکه فشارها و رنجهاى طبیعى و روحى و اجتماعى سرزمین مکه، منشأ و مقدمهاى بود براى ولادت اسلام و قیام رسول اکرم: «وَ أَنْتَ حِلٌّ بِهذَا الْبَلَدِ». و مولود اسلام خود منشأ تحولات و انقلاباتى گردید، و براى پیشرفت و پرورش و زنده نگهداشتن آن، مشکلات و رنجهایى پیش آورد.
«لَقَدْ خَلَقْنَا الإِنْسانَ فِی کبَدٍ»: لقد، متضمن جواب قسم و تأکید و تحقق آن است. کبد، چنانکه از ریشه و موارد استعمال این لغت برمىآید، به معناى درد و رنج پر فشار و محرک به سوى کوشش و استقامت است. ظرف «فى کبد» این حقیقت را مىرساند که انسان در ظرف و متن درد و رنج فشرنده آفریده شده، نه آنکه دردها و رنجها فقط از عوارض وجود انسان باشد، چه در واقع ساختمان بدنى و معنوى انسان از ترکیب تضادها و کشمکشها برآمده و مانند کفى است که در میان امواج و عوامل مختلف و تهدیدکننده نمایان گشته باشد. اگر در میان انگیزة بقا و تضاد قواى درونى و ضربههاى تازیانة احتیاج و نگرانى، استعدادها خود را به فعلیت رسانید، مىتواند از رنجها و نگرانیها برهد، و شخصیت خود را احراز نماید، زیرا سنت آفرینش این است که شخصیت مولود جدید در میان رنجها و فشارها تکوین مىشود، آن چنانکه از محیط پر از درد و رنج «کبد» سرزمین مکه «لا أُقْسِمُ بِهذَا الْبَلَدِ… وَ والِدٍ وَ ما وَلَدَ» اسلام تکوین شد و ولادت یافت.
و آن کس که در میان دردها و رنجها به لذات و سرگرمیهاى گذرا و علاقههاى بىپایه خود را تخدیر کند، و دلخوش شود، همیشه در رنج و نگرانى بماند و هیچگاه از آنها فارغ نشود و ولادت جدید نیابد.[4]
«أَ یَحْسَبُ أَنْ لَنْ یَقْدِرَ عَلَیهِ أَحَدٌ»: همزة استفهام و فعل یحسب، اشعار به انکار و سرزنش دارد، زیرا معناى حسبان، گمان و اندیشة پیش خود، و غیر مطابق با واقع است. ان، مخفف از مشدد و اسم آن، ضمیر شأن، و لن براى نفى ابد است. علیه، قدرت و برترى را مىرساند. احد، به هر چیز و هر کس یگانه گفته مىشود: انسانى که در میان رنج و کوشش آفریده شده و پایة وجود و زندگیش از سختى و نیازمندى بالا آمده، تا پیوسته بکوشد و خود را برهاند و برتر آرد، و حاکم و مسلط بر دشواریها و عوامل طبیعت شود، آیا مىتواند و جا دارد که چشم برهم نهد، و از موقعیت خود و جهان چشم بپوشد و در میان اوهام خود فرو رود، و پندارد که براى همیشه هر ناهموارى برایش هموار شده، و هر دشوارى آسان گردیده، و پایة زندگیش آنچنان استوار شده که دیگر هیچ چیز و هیچ کس بر او توانایى ندارد؟! «یَقُولُ أَهْلَکتُ مالاً لُبَداً»: این جمله، حالیه، یا ظرف، یا تعلیل براى «أ یحسب…» است. اهلاک مال، از میان بردن و صرف کردن آن است، بى آنکه بهرهاى از آن گیرد، یا نظر به آن داشته باشد. لبداً، صفت مالاً است، که جمع و انباشتن آن را پیش از اهلاک مىرساند. مىشود که صفت براى اهلاکاً مستفاد از اهلکت باشد: انسان پیش خود مىپندارد که کسى بر او توانایى ندارد؟ در حالى که، یا هنگامى که، یا براى این که مىگوید مال انباشتهاى را نابود کردم.
این از ناتوانى و کممایگى انسان است که چون مالى گرد آورد و روى هم انباشت، و بر آن تکیه زد، تا آن را در راه آرزوها و آسان کردن سختىها به کار برد، دچار غرور و غفلت مىشود، و خود و دشواریها و مسئولیتهایى را که دارد فراموش مىکند، و در میان دیوار خیالات خود فرو مىرود، و گمان مىکند که هستىِ خود را استوار نموده و دیگر نه مسئولیت و نه سختى در پیش دارد، و نه قدرت برترى بر او محیط است. درحقیقت این غرور و اندیشه و سکون، از آثار خاموشى و مردن شعور است. اگر اینگونه مردگى و خاموشى و بیدردى سعادت و خوشبختى باشد، این مغروران و بىخبران، سعادتمند و خوشبختاند! با آنکه اگر احساس درد نباشد، و شعور باطنى جامد گردد و اعصاب تخدیر شود، لذت از مال و قدرت و شهوات هم مفهومى ندارد، چه رسد به دیگر لذات، مگر کمال و تکامل انسان، در همین احساس و دردیابى[5] نیست؟ مگر انسان در میان انواع درد و رنج «کبد» آفریده نشده است؟ و اگر بىخبر و بیدرد و مغرور بماند، و از خود و محیط خود چشم بپوشد، چشمهایى مراقب وضع او و تازیانههایى بالاى سرش هست، تا هشیارش کنند و در معرض حسابش کشند:
«أَ یَحْسَبُ أَنْ لَمْ یَرَهُ أَحَدٌ»: أ یحسب، متضمن انکار و توبیخ و تهدید است. لم جازمه، مضارع را به ماضى نقلی برمىگرداند، نه آنکه فقط خبر از ماضى منفى باشد، از اینجهت مفهوم «لَمْ یرَهُ» غیر از مفهوم «ما رآه» مىباشد: آیا این انسان فریفته به مال و غافل از خود و ناتوانىِ خود، مىپندارد که هیچکس او را نمىدیده و اندیشه و اعمال و احوال او را زیر نظر نگرفته است؟ با آنکه هزاران چشم از روزنههاى جهان و حیات بر او دیدهبانی دارد، که چشمان دراک همین انسان، نمونهاى از آنهاست.
«أَ لَمْ نَجْعَلْ لَهُ عَینَینِ. وَ لِساناً وَ شَفَتَینِ». الم نجعل، استفهام انکارى نفیى است که تنبیه و اثبات بیشترى را مىرساند. فعل جعل «الم نجعل» به جاى خلق «الم نخلق» اشعار به کمال آفرینش این اعضا دارد، زیرا جعل، پس از اتمام خلق است.
نکره آمدن عینین، لساناً، و شفتین، نیز امتیاز و اهمیت خاص این اعضا را مىرساند زیرا این اعضا مهمترین و گزیدهترین اعضا، درک ظاهرى و بیان است. ظاهر این است که «أَ لَمْ نَجْعَلْ…» راجع به جواب قسم: «لَقَدْ خَلَقْنَا الإِنْسانَ فِی کَبَدٍ» و مکمِّل آن، و چون جوابى از سؤال مقدر است: اکنون که انسان در میان رنج و آلام آفریده شده، چگونه و با چه قدرتى مىتواند خود را برهاند و برتر آرد؟- مگر براى او دو چشم و زبان و لبان ممتاز قرار ندادهایم؟ این اعضاى گزیدهاى که نمودار قدرت و اختیار، و وسیلة ارتباط با جهان و دیگران و رساندن و دریافتن است.
چشم انسان دستگاهى بسیار مفصل و کامل و حسّاس و پیچیده و از عجایب صنع است که از اعضاى مختلف ترکیب یافته[6] و امتیازات خاصى بر دیگر قواى حسى دارد:
با سرعت و دقت از صورتهاى کوچک و بزرگ و دور و نزدیک، عکسبردارى مىنماید، و به پردهها و مخازن ذهن مىسپارد، و دریچة عکسبردارى و صورتگیرى آن در اختیار انسان است تا هر وقت بخواهد دریچه را باز مىکند، و دستگاه را با یک لحظه به سوى دیدگاه متوجه مىگرداند. اما دیگر حواس ظاهر اینگونه به فرمان و تحت اختیار انسان نیستند، و نیز آنچه از حواس دیگر دریافت مىشود، تا بر دریافتهاى قوة بینایى عرضه نشود، مورد ادراک و تصدیق کامل نمىشود، چنانکه گفته شود: این صدا، این مزه، این بو، این اثر، از آن صورت مشخص است. و در واقع دریافتهاى دیگر از عوارض صورتهایى است که بینایى درک مىنماید.
از این که قوة بینایى بیش از صورتها و رنگها و مقدارهایى را که درمىیابد، قدرت نفوذ در باطن اشیاء دارد، معلوم مىشود، که چشمهاى دیگرى در درون این چشم است که باید به تدریج باز و بینا شود. آنچه چشم با یک نگاه و در یک لحظه مىرساند، زبان توانایى آن را ندارد، بیشتر مردم با حرکات و اطوار چشم، رازها و سخنانى با هم دارند که بسا خود متوجه نیستند و مىخواهند با زبان آن را تکذیب کنند، ولى سخن چشم صادقتر است. آنچه نگاه لطف، نگاه خشم، نگاه ترس، نگاه ذلت، نگاه عزت، نگاه جذب، نگاه دفع و همچنین دیگر عواطف و حالات روحى مىرساند، زبان از رساندن آنها کوتاه است. رنگهاى عارضى و طبیعى و آمیخته با حرکات مختلف چشم، نمایانندة اسرارى از اندیشهها و عواطف و اخلاق و جمال است.
زبان که عضوى کوچک و عضلانى است، بیش از آنکه محل حساس اعصاب و تکمههاى مختلف و متنوع قوة ذائقه است، و با رشتههاى عضلات نرمش، کار قاشق را براى گرفتن و گرداندن غذا انجام مىدهد، آلت نیرومندى براى ابراز اندیشه است، به وسیلة همین آلت است که انسان مىتواند آنچه را از طریق چشم و حواس دیگر دریافته و در ذهن ترکیب نموده، بهصورت صوت و حروف و کلماتى که از هواى داخل ریه بیرون مىآید، و به مخارج و آلات صوتى برمىخورد، درآورد و آشکار نماید.
لبها با عضلات اختیارى و متنوعى که دارد، آخرین وسیله و دریچة ابراز اخبار و نیات و ارتباط با جهان خارج است، و بیش از این، بسط و قبض و حرکات و رنگ به رنگ شدن آن، امواجى از عواطف و تأثرات درونى انسان را ظاهر مىکند.
این اعضا «عینین، لسان، شفتین» نمودارى از تکامل و اختیار انسان، و قراردادهاى تکوینى بارىتعالى «أَ لَمْ نَجْعَلْ…» است، تا آدمى به اختیار خود آنها را به کار برد: بنگرد، بیندیشد، بگوید، بپرسد و با اسرار جهان و دریافتهاى دیگران آشنا شود، و هدفها و قوانین حیات را دریابد، تا دشواریها برایش آسان شود، و از رنجها و سختیها برهد.
و شاید که تنبیه و بیان این آیة: «أَ لَمْ نَجْعَلْ لَهُ… »راجع به آیة «أَ یَحْسَبُ أَنْ لَنْ یَقْدِرَ عَلَیهِ أَحَدٌ» یا آیة «أَ یَحْسَبُ أَنْ لَمْ یَرَهُ أَحَدٌ» باشد: چرا این انسان به انباشتن و صرف مال، فریفته و بسته و سرگرم مىشود؟ یا چگونه مىپندارد که چشمى او را نمىنگرد؟! مگر براى او این ابزار درک و احساس را قرار ندادیم تا بیندیشد و بفهمد و هشیار شود و برتر آید. و همچنین این اعضا باید رهنماى او باشد، تا بداند که چشمهاى بینایى، گفتار و رفتار او را مىنگرد و آثار او را ثبت مىنماید. و مىشود که این آیه نیز، راجع به آیة جواب قسم، و هم آیات بعد از آن باشد.
«وَ هَدَیناهُ النَّجْدَینِ»: بعضى گویند که النجدین تمثیلى براى نمایاندن خیر و شر است، از اینجهت که روى آوردن به هر یک از این دو، چون مخالف کشش دیگرى است، سختیها و دشواریها پیش مىآورد. براى تأیید این معنى حدیثى نیز از رسول خدا (ص) و امیر المؤمنین (ع) آورده شده است[7].
بعضى النجدین را به دو پستان مادر تفسیر کردهاند. اگر این تفسیر و تطبیق اصل و سندى داشته باشد، گویا براى نشان دادن اولین کوشش اختیارى انسان در آغاز زندگى است. بعضى احتمال دادهاند که مقصود از النجدین راه دشوار مسئولیت و تکلیف، و راه آسان بىتکلیفى، یا سرپیچى از تکلیف باشد، و تثنیه آمدن النجدین از باب تغلیب تکلیف دشوار، بر بىتکلیفى هموار است، مانند: الشمسین.
مضمون این آیات سورة البلد، با تعبیر دیگرى در آیة 2 و 3 سورة انسان آمده است: «إِنَّا خَلَقْنَا الإِنْسانَ مِنْ نُطْفَةٍ أَمْشاجٍ نَبْتَلِیهِ، فَجَعَلْناهُ سَمِیعاً بَصِیراً. إِنَّا هَدَیناهُ السَّبِیلَ إِمَّا شاکراً وَ إِمَّا کَفُوراً»: «ما انسان را از نطفهای به هم آمیخته و بس درهم آفریدیم، تا او را بیازماییم، پس او را شنوا و بینا گردانیدیم. ما او را به راه هدایت کردیم، یا سپاسگزار است و یا ناسپاس». ظاهر این آیات خبر از نخستین تکوین انسان است، که از نطفة به هم آمیخته از عناصر و قوا و جواذب گوناگون آفریده شده، و در معرض کشش و ابتلائات متخالف و متضاد درآمده، و براى این که در این میان، راه سعادت و نجات را دریابد، داراى موهبت شنوایى و بینایى و هدایت فطرى و تشریعى گردیده است: «فَجَعَلْناهُ سَمِیعاً بَصِیراً، إِنَّا هَدَیناهُ السَّبِیلَ…» و آیات این سوره: «لَقَدْ خَلَقْنَا الإِنْسانَ فِی کبَدٍ…» به قرینة: «أَ یَحْسَبُ أَنْ لَنْ یَقْدِرَ عَلَیهِ أَحَدٌ- أَ یَحْسَبُ أَنْ لَمْ یَرَهُ أَحَدٌ» مرحلة کاملتر را که پیوسته به همان تکوین نخستین است بیان مىنماید: همینکه آن قوا و استعدادهاى مکمون و متضاد همراه با هدایت گوش و چشم و عقل فطرى به حرکت درآمد و بر سر دو راهى شاکر و کفور«إِمَّا شاکراً وَ إِمَّا کفُوراً» رسید، از یک سو دچار سختیها و رنجها و تکلیفها «کبد» مىشود، و از سوى دیگر داراى تصرف و اختیار کامل مىگردد که مظاهر آن، همین اعضاى ممتاز گیرنده و دهنده «عَینَینِ وَ لِساناً وَ شَفَتَینِ»، آنگاه هدایت به «النجدین» و رسیدن به پاى مرتفعات تکلیف و اختیار خیر یا شر است.
بنابراین، «النجدین» صورت کاملتر و بارزترى از شکر یا کفر، و فجور و تقواست که در سورة «والشمس» بیان شده: «وَ نَفْسٍ وَ ما سَوَّاها. فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْواها»، و همان مرحلة تکلیف و تشخیص خیر و شر است که در آن، شخصیت انسان از میان قوا و استعدادهاى مختلف «نطفة امشاج» ظاهر شده و باید با اختیار و آزادى از گردنههاى آن بگذرد، و دشواریها را هموار سازد، زیرا هر راهى از خیر یا شر، و انجام یا ترک مسئولیت و تکلیف در پیش گیرد، دچار جواذب و انگیزههاى جهت مقابل آن مىگردد، از یکسو جواذب شهوات و غرایز، و از سوى دیگر جواذب خیر و محرکهاى تعالى است.
تا آنگاه که عقل مستقل و مختار، یا دیگر قواى متضاد، بیدار و فعال نشده است، راه انسان در مسیر غیر اختیارى غرایز و فطریات هموار است. پس از ظهور عقل مستقل و مختار، گردنههاى مشکل و پر پیچ و خم تکلیف و گزیدن طریق پیش مىآید، تا کدام را اختیار کند؟ اگر طریق حق را گزید و با قدرت ایمان و عمل آن را پیمود، و خود را برتر آورد، از بندها و جواذب مخالف مىرهد، و حاکم بر آنها مىشود، و در طبیعت و همه چیز تصرف مىنماید، و آنها را در طریق کمال و خیر برمىگرداند. پس از آن، دیگر شهوات و لذات و مصائب طریق، جهاد و صبر و ریاضت، و وسیلة تقویت اراده و شخصیت مىگردد، تا هرچه بیشتر آنها را رام، و راه خود را هموار نماید، و به قلة آزادى حقیقى و حاکمیت مطلق برسد. چون انسان به این مقام رسید، مىتواند بندیان را آزاد کند و واماندگان را دستگیرى نماید:
«فَکُّ رَقَبَةٍ. أَوْ إِطْعامٌ فِی یَوْمٍ ذِی مَسْغَبَةٍ..» و اگر طریق مخالف حق و تکلیف را گزید، و در آن پیش رفت، یکسره از جواذب حق و خیر رها مىشود، و از گردنة آن مىگذرد، و هر شر و بدى برایش آسان مىگردد: «کُلاَّ نُمِدُّ هؤُلاءِ وَ هَؤُلاءِ مِنْ عَطاءِ رَبِّک وَ ما کانَ عَطاءُ رَبِّکَ مَحْظُوراً»[8]
این معانى و اشارات را، در پرتو لغت خاص «النجدین» و موارد استعمال آن، مىتوان خواند «فَتَبارَک اللَّهُ أَحْسَنُ الْخالِقِینَ کَما هُوَ أَحسَنُ القائِلِینَ».
// پایان متن
[1] عمدة عیون صحاحالاخبار فی مناقب امام الابرار، ص 313.
[2] برخى از تاریخ نویسان گمان کردهاند که تجارت یکى از وسایل عادى و آسان، براى زندگى عرب یا اهل مکه بوده، با آنکه:
اولاً. در عربستان، کار تجارت محدود به اهل مکه آن هم چند تن سرمایهدار قریش بوده که از طریق یک یا دو راه طولانى و ناهموار بین شام و یمن رفت و آمد داشتند، و براى حفظ و رساندن مال التجاره، افراد مسلح همراه داشتند و به قبایل باج میدادند.
ثانیاَ. عرب کالاهاى صادراتى با ارزشى نداشت تا تجارت و درآمد اصیلى داشته باشد.
ثالثاً. راههاى تجارتى صادرات و واردات عرب بر اثر پیمانها و شرایط مساعدى بود که در اواخر قرن پیش از بعثت، با همسایگان دور و نزدیک انجام شد. (مؤلّف)
[3] نهجالبلاغه، خطبة دوم.
[4] عاشق رنج است نادان تا ابد
خیز «و لا اقسم» بخوان تا «فى کبد»
از کبد فارغ بُدم با روى تو
وز زبد صافى بدم در جوى تو
این دریغاها خیال دیدن است
وز وجود نقد خود ببریدن است
غیرت حق بود و با حق چاره نیست
کو دلى کز حکم حق صدپاره نیست
(مؤلّف)، مثنوی مولانا، دفتر اول، بیت 1709
[5] الهى سینهاى درد آشنا ده
غم از هر دل که بستانى به ما ده
خداوندا دلى ده درد پرورد
کرم کن اشک سرخ و چهرة زرد
«سنجر کاشانى»
الهى سینهاى ده آتش افروز
در آن سینه دلى وآن دل همه سوز
هر آن دل را که سوزى نیست دل نیست
دل افسرده غیر از آب و گل نیست
کرامت کن درونى درد پرور
دلى در وى، درون درد و برون درد
«وحشی بافقی» (مؤلّف)
[6] چشم انسان از پردهها و آبها و غدهها و سلولهاى بسیار و پیچیده و اسرارآمیز ترکیب شده است، که هر یک با سرعت وظیفهاى را مانند گرفتن، انعکاس، انکسار، تطبیق و ضبط انجام مىدهند. بعضى از اعضاى آن مانند پلکها، غدد اشکى عضلات تحریکى، ملتحمه و پردهها و آبها صلبیه، قرنیه، مشیمیه، عنبیه، شبکیه، جلیدیه، زلالیه و زجاجیه تا به حال شناخته و نامگذارى شدهاند و وظایف آنها تا حدى مشخص گردیده است، ولى اسرار کامل سلولها و اعصاب و چگونگى درک و ضبط دستگاه چشم، هنوز چنانکه هست کشف نشده است. (مؤلّف)
[7]. مجمعالبیان، ذیل همین آیه.
[8]. هر دو [گروه] را، چه اینان و چه آنان، از دهش پروردگارت یاری میرسانیم، و دهش پروردگارت [از هیچکس] باز داشته نشده است. اسراء (17)20.
نسخه صوتی موجود نیست.
نسخه ویدئویی موجود نیست.
گالری موجود نیست.
طراحی و اجرا: pixad