«كَلَّا إِنَّهَا تَذْكِرَةٌ» (١١)
«فَمَن شَاءَ ذَكَرَهُ» (١٢)
«فِي صُحُفٍ مُّكَرَّمَةٍ» (١٣)
«مَّرْفُوعَةٍ مُّطَهَّرَةٍ» (١٤)
«بِأَيْدِي سَفَرَةٍ» (١٥)
«كِرَامٍ بَرَرَةٍ» (١٦)
«قُتِلَ الْإِنسَانُ مَا أَكْفَرَهُ» (١٧)
«مِنْ أَيِّ شَيْءٍ خَلَقَهُ» (١٨)
«مِن نُّطْفَةٍ خَلَقَهُ فَقَدَّرَهُ» (١٩)
«ثُمَّ السَّبِيلَ يَسَّرَهُ» (٢٠)
«ثُمَّ أَمَاتَهُ فَأَقْبَرَهُ» (٢١)
«ثُمَّ إِذَا شَاءَ أَنشَرَهُ» (٢٢)
«كَلَّا لَمَّا يَقْضِ مَا أَمَرَهُ» (٢٣)
نه چنين است، همانا آن یک يادآورى است. (11)
پس آن كس كه خواهد به ياد آورد آن را. (12)
در نوشتههایي است گرامى داشته. (13)
بالا برده شده پاكيزه گشته. (14)
به دستهاى سفيرانى. (15)
بزرگوارانى نيكوكار. (16)
كشته باد انسان، چه ناسپاس است (چه او را كافر كرده؟!) (17)
از چه چيز وى را آفريده؟ (18)
از نطفهاى او را آفريده پس به اندازهاش نهاده. (19)
سپس راه را آسانش كرده. (20)
آنگاه ميرانده او را پس به گورش اندر آورده. (21)
سپس هر آنگاه كه خواهد او را برآورده و بازش گرداند. (22)
هرگز، هرگز، هنوز آنچه خدا فرمانش داده او انجامش نداده. (23)
صحف، جمع صحيفه: ورقة نوشته، ورقى از كتاب، چهره. اَصحَفَ: صحيفهها را با هم جمع كرد و به هم پيوست.
مكرمة، مفعول از كرّم (مشدد): بزرگ و منزّهش داشت.
ايدى، جمع يد: دست، نعمت، احسان، مقام، قدرت، بخشش.
سفرة، جمع سافر: نويسنده، نويسندة حكمت. از سفر: روى خود را گشود، ابر پراكنده شد، افق باز شد، صبح روشن گشت، به سفر رفت. بيرون رونده از شهر را به این جهت مسافر گويند كه بيابان برايش باز و آشكار مىشود يا شخص از خانه و شهر روى به صحرا مىآورد. سفير نماينده است، از اين رو كه روى و مقصد فرستنده را مىنماياند.
بررة، جمع بارّ (به تشديد راء): نيكوكارى كه نيكيش سرشار و جالب خير باشد.
ما اكفره، «جملة تعجب يا استفهاميه است» اكفر: كفر را گزيد و با آن ملازم گشت. از كُفر: چيزى را پوشاندن، ناگرويدن، ناسپاسى كردن.
قدر: چيزى را به اندازه و مقدار در نظر گرفت، انجام داد، روزى را به اندازة مخصوص تقسيم كرد، حكم را اجرا كرد.
انشر، از نشر: جامه را گشود، خبر را منتشر كرد، درخت برگ آورد، برگ شد، مرده را خداوند زنده كرد.
يقض، مضارع قضى: كارى را درست و به اندازه انجام داد، نيازش را برآورد، پيمان را انجام داد، دربارة دعوا حكم داد.
«كَلاَّ انَّها تَذْكِرَةٌ»: كلاَّ، مطلب مذكور را ردع و نفى، و مطلب بعد را اثبات ميكند. اين در موردى است كه تناسبى صريح يا غير صريح در بين مطلب قبل و بعد باشد. آيات قبل، بيان توجّه و تعرّض رسول خدا به مشرك بىنياز و اعراض از مؤمن نيازمند بود. آيا در اين كار آن حضرت چشم به مال و قدرت اشراف قريش براى پيشرفت دعوت خود داشت؟ مگر آن حضرت نبود كه در جواب پيشنهادهاى عمويش ابوطالب از جانب سران قريش فرمود: «به خدا سوگند اگر آفتاب را به دست راستم و ماه را در دست چپم گذارند براى آنكه اين فرمان را واگذارم، وا نميگذارم تا آنكه خدا آن را آشكارا گرداند يا در اين راه هلاك شوم»[1]. نظر آن حضرت، در اندك توجهى كه در اين جلسه به سران قريش نمود و در نتيجة توجهى كه بايد به آن كور نو مسلمان بشود نشد، اين بود كه شايد آيات قرآن در دلهای سخت آنان نفوذ كند تا اسلام آرند يا مانع پيشرفت آن نشوند و مقاومت ننمايند.
آن حضرت بسى نگران بود كه مبادا در ميان طوفان تعصّبها و غرورها و ديوارهاى جاهليت مكه، شعلة وحى فرونشيند و به زودى در دنياى تاريك و گمراه پرتو نيفكند و اين رسالت و هدايت الهى چنانكه بايد انجام نگيرد يا گسترش نيابد.
اين آيه چنين انديشهاى را نفى مىكند: «كلا… » هيچ در اين انديشه مباش، اين آيات يا اين وحى، تذكرهاي است كه به اعماق ضمير و روح آدمى نفوذ مىكند و موجب تحولى است كه سازندگى انسان را از عمق ضميرش آغاز مىنمايد، پيشرفت سطحى و گسترش ظاهر آن مورد نظر نيست.
«فَمَنْ شاءَ ذَكَرَهُ»: به قرينة بيان، ضمير راجع به مورد تذكره است: پس هر كه خواست به آنچه تذكر داده شده متذكر شود، مىشود. اين خواست «شاء» از چه مبدأ و مدركى برخاسته مىشود؟ نمىتوان براى آن مبدأ و محلى تعيين كرد، با لغت دل «قلب، وجدان، ضمير» مىتوان از آن مبدأ تعبير نمود، زيرا هر خواستى از آن است و همة مبادى و قواى فكرى و حواس و عواطف، آلات و ابزار و در خدمت آن مىباشند، به فرمان دل و ضمير است كه اين سپاهيان قواى آماده به فرمان به كار مىافتند و نمىتوانند از فرمان و خواست آن سرپيچى كنند، عشقها، فداكاريها، هنرنماييها، از آن سرچشمه مىگيرد و هر چه قوا و اعضا انجام دهند به آن برميگردد.
آيات قرآن نخست متوجّه به تذكر و بيدارى آن است، همين كه آيات وحى، با اسلوبها و آهنگهاى متنوّع و بلاغت سرشار، و بيان نظام عالم و خواستهاى درونى فطرت و طرح مسائل و سؤالهاى فطرى، در آن نفوذ کرد، فروغ خاموش شدهاش را برمىافروزد و چون هماهنگ با آن است، اوتار آن را به اهتزاز درميآورد و چون آهنگ آن با آيات، منظم و مستقيم شد، قواى فكرى و عواطف نيز با آن هماهنگ ميگردد، آنگاه است كه آيات قرآن كه نمايانندة آيات و حقايق عالم است، از عمق ضمير و قلب در ذهن و خارج آن منعكس ميگردد[2].
قلب و ضمير در انسان مانند هستة مغز است كه قوا و قشرهاى متنوّع دارد، چنانكه هستة زنده همين كه در ظرف مساعد واقع شد با تابش نور حركت مىكند و قوايش گسترده مىشود، قلب و ضمير هم در ظرف مساعد نفسانی، با تابش آيات و تذكر و برانگيخته مىگردد. اگر قلب و ضمير ناسالم يا فاسد يا در ظرف نفسانى نامساعد باشد، مانند مغز و هستههاى گياه فاسد، قابل حركت نيست، بلكه تابش نور و عوامل محرك آن را متلاشى مىكند: «إِنَّما يَتَذَكَّرُ أُولُوا الاَلْبابِ، وَ ما يَذَّكَّرُ إلاَّ أُولُوا الاَلْبابِ، وَ لِيَذَّكَّرَ أُولُوا الاَلْبابِ»[3].
آنها كه آمادهاند و ميخواهند متذكر و انگيخته شوند همآنها هستند كه داراى مغز و ضمير سالماند: «فَمَنْ شاءَ ذَكَرَهُ».
«فِي صُحُفٍ مُكَرَّمَةٍ»: اين آيه بيان صفت تذكره است: آن تذكره در صحيفههايى گرامى داشته و مورد احترام ثبت شده. اين آيه هم كه پيوست به دو آية قبل و در سياق کلاّ، آمده، براى رفع انديشه و نگرانى رسول (ص) است. انديشه در جلب قلوب مخالفان سر سخت، نگرانى از توقف رسالت و نرسيدن آيات به مردم دنياى آن روز و بعد از آن.
بنابراين، نظر بعضى از مفسرين كه مقصود از «صحف مكرمه»، لوح محفوظ و عالم غيب باشد، مناسب با سياق آيات نيست، معناى تذكره و صحف كه اسم جمع آمده، و اوصاف حدوثى «مُكَرَّمَةٍ، مَرْفُوعَةٍ، مُطَهَّرَةٍ»، نيز متناسب با لوح محفوظ و عالم غيب و مقام پيش از نزول آيات نيست.
نگرانى آن حضرت از اين بود كه برق و امواج آياتى كه در فواصل زمان و در محيط مكه مىتابد و خاموش ميشود و گيرندة آن پس از شخص رسول عدة اندكى از نومسلمانان پراكنده و نابسامان بودند، مبادا در آن محيط پر آشوب و فشار از ميان برود. لحن اين آيات خبر از حال و آيندة محقق است نه گذشتة محقق نشده در اين عالم، خبر از اين است كه آيات قرآن در صحيفهها و صفحههاى ارجمندى هم اكنون و پس از اين ثبت و ضبط شونده است.
در مكه در صفحههاى اذهان پاك و عاليقدرى مانند ذهن تابناك آن حضرت و مسلمانان شيفتة وحى كه يكى از آنها همين كور مشتاق بود، ثبت و ضبط مىگرديد. در مكه نويسنده و وسيلة نوشتن نبود، اگر هم بود باز حفظ و ضبط آيات قرآن در صفحة اذهان بيش از نوشته بر اوراق، حفظ میشد و مصون مىماند، زيرا مراقبين و جاسوسان قريش كه هر يك از مسلمانان و خانهها و رفت و آمدهاى آنها را در همه جا زير نظر داشتند، اگر ورقى از آيات قرآن به دستشان مىرسید آن را ضبط ميكردند يا از ميان ميبردند و همين دليل كافى بر انحراف و جرم دارندة آن بود تا او را به حبس و شكنجه كشند و از حقوق اجتماعى محرومش كنند، تا آنجا كه نزديك شدن مسلمانان و گوش دادن به آيات، از طرف سران مشرك قريش ممنوع گرديد و كار فشار و سختگيرى به آنجا رسيد كه هنگام حج و ورود كاروانهاى تجارتى به مكه، كسانى را در سر راهها مىگماشتند تا واردين را از نزديك شدن به مسلمانان باز دارند و به آنها اعلام خطر كنند. با همة تهديدها و تحديدها و با آنكه شهر مكه براى مسلمانان محدود و بىپناه بهصورت زندان و شكنجهگاه در آمده بود و دريچة نجات و نفسگاهى به روى آنان باز نبود، ديرى نپایيد كه موج آيات از ميان مكه بيرون رفت، از يك سو در مركز و دربار مسيحى حبشه از زبان جعفر بن ابى طالب برخاست و از سوى ديگر در مركز جزيره و شهر يثرب از زبان مصعب بن عُمیر منعكس شد. سپس آيات نازل شده و ثبت شده در صفحات نفوسى كه از اوهام و نقوش جاهليت پاك و گرامى گشته بود: «صحف مكرمة» پى در پى در صفحات و اذهان مستعد ديگر منعكس گشت و نقش بست تا آنكه سراسر جزيره پر از جوش و خروش و تلاوت آيات گرديد، چنانكه از ميان ساختمان شهرها و از زير چادرهاى بيابان، هر صبحگاه و شامگاه، در ساعات روز و نيم شبها، در حال سكونت و كوچ در صحراها، در حال برآمدن به بلنديها و سرازير شدن در واديها، و خروج و ورود از محلى به محلى، آهنگ تلاوت آيات برمىخاست.
همين كه آن حضرت به يثرب هجرت فرمود و نو مسلمانان و حافظين آيات در آنجا گرد آمدند و متمركز شدند و مسجد ساختند و شهر جاهليت يثرب مدينة الرسول گرديد، همراه حركت و جوشش و تحولات روحى و اخلاقى، نوشتن و خواندن آيات از روى نوشته، ميان مسلمانان رايج شد. از اين زمان آياتى كه در صحيفههاى اذهان هزاران نو مسلمان با دقت كامل ثبت شده بود براى ضبط بيشتر و آموختن به ديگران به صحيفههايى از پوست و سنگ و چوب و برگ و استخوان و هر چه در دسترسشان بود، نيز منتقل و ضبط شد. اين صحيفهها براى آنها از هر چه عزيزتر و گرامىتر بود: «فِي صُحُفٍ مُكَرَّمَه».
پس از رحلت آن حضرت آنچه در صحيفههاى اذهان و اوراق پراكنده بود، بهصورت كتاب جامع همة آيات كه همين قرآن است، درآمد و پيوسته با خطها و شكلهاى متنوع از روى قرآن نسخهها نوشته و برداشته شد، تا زمان چاپ رسيد. از آن پس هر سال هزاران نسخة قرآن در سراسر دنيا پخش ميشود، اكنون بيش از صفحات اذهان و اوراق، شب و روز آيات قرآن در صفحة هوا و امواج آن نيز پخش ميگردد.
قرآن در كمتر از نيم قرن بر همة كشورهاى بزرگ و آباد آن روز و مردم آن سايه افكند و مانند ابر رحمت و باران پر بركت از بالا بر قلوب و نفوس پاك و مستعد مردم بلا زده همى باريد.
«مَرْفُوعَه مُطَهَّرَه»: اين دو وصف نيز حدوثى و براى تذكره است: با آنكه تا مرتبة قلب و انديشة بشرى و دنيا تنزل يافته و بهصورت صوت و حروف و كلمات درآمده و در صحيفههاى اذهان و نفوس و اوراق نقش شده، از عقول و انديشهها و معلومات و كلام و بيان بشرى برتر است: «مرفوعه» و با آنكه در مجراى نفوس و عواطف و اعمال و شؤون مختلف زندگى جارى و آميخته شده از هر گونه تحريف و آلودگى و پستى پاك و پاكيزه است: «مطهرة».
اين آيات و اوصاف كه بهصورت جملههاى خبرية اسميه و غير مقارن به زمان آمده، بيان واقعى است كه در آغاز طلوع قرآن از آن خبر داده و تا كنون كه چهارده قرن از آن خبر مىگذرد، صدق و حقيقت آن آشكاراتر شده:
با آن عمق و بسطى كه لغت و ادب عربى پيش از نزول قرآن داشت و در قرون پس از آن پيوسته در حال تكامل است، و هزاران كتاب ادبى در نحو و صرف و بلاغت تدوين شده، باز قرآن در آسمان بلندى از بلاغت مىدرخشد و هر چه نظرهاى علمى در كشف اسرار و شواهد مبدأ و معاد وسعت يافته و هر چه بينشها و نظرها دربارة آغاز و چگونگى آفرينش و اصول علمى آن بازتر مىشود، و هر چه كاوشهاى روانى و نفسانى عميقتر گرديده، و هر چه اصول روابط حقوقى و قانون و نظام اجتماعى با تجربههاى ممتد روشنتر شده، باز تعاليم قرآن و آياتى كه دربارة اين حقايق و اصول است بالاتر و برتر ميباشد و بال و پر اين وحى آسمانى بازتر و گستردهتر مىشود، در پرتو تعاليم قرآن است كه قرنها و در هر قرنى ميليونها مردم زندگى كردند و رشد يافتند و در ساية ايمان به سر مىبرند، تا آنجا كه ستمكاران و جبّارانى كه مخالف صريح آيات قرآن، بر مردم حكومت كردند خود را در پناه آن گرفتند و تعاليم و كتب پيمبران گذشته با فروغ قرآن روشن و مبرهن شده: «مرفوعه… ».
با آنكه همة منحرفين و مرامها و مذاهبى كه به نام اسلام پديد آمده كوشيدند كه آيات قرآن را مطابق انديشههاى خود تأويل و تفسير و تحريف كنند و بيالايند، آلودگان و منحرفين رفتند و اين سرچشمة حيات هم چنان صاف و زلال و پاك ماند: «مطهره».
«بِأَيْدِي سَفَرَةٍ كِرامٍ بَرَرَه»: «ب» به معنای سبب، يا مصاحبت، يا الصاق (اتصال)، يا ظرفيه است، و متعلق به فعل و شبه فعل مقدّر، مانند: تصل، مكتوب، مضبوط، ميباشد. «سفرة» جمع سافر، مقصود آن نويسندگان و ثبت كنندگان آيات قرآنند كه از روى مطالب و مقاصد آن پرده برمىدارند. و ميشود كه سافر به معنى سفير باشد: اين تذكره، به ديگران به سبب قدرت يا در دست يا همراه احسان و نعمت، نويسندگان يا سفيرانى مىرسد، يا نوشته و ضبط ميشود كه از معانى و مقاصد آن پرده برميدارند و آشكارش ميكنند. اينها كريم و بزرگوارند چنانكه در اين كوشش و سفارت، انگيزة آنان همان خوى كرامت ميباشد، نيكمنش و نيكوكارند، چنانكه آثار نيكى و خيرشان فراوان و بيدريغ به هر نيازمندى ميرسد.
اين اوصاف و نشانيها به راستى صادق و منطبق با نويسندگان و مفسرانى است كه از همان هنگام طلوع و نزول قرآن، هر چه از آيات نازل ميشد با اشتياق و بيدرنگ از زبان آن حضرت مىشنيدند، آنگاه رموز و تفسير و تأويل آنها را فرا ميگرفتند و بهديگران مىآموختند. نمونة كامل و شاخص آنها اميرالمؤمنين على(ع) بود. (رجوع شود به مقدمة جلد اول). سپس تربيت شدگان و وارثين وحى و نبوت و مردان عالم و بزرگوارانى كه در هر زمان و مكان از ميان ملل مختلف برخاستند و هر يك با كرامت نفس، از طريق الهام شعور ذاتى و تقوا و معلومات اكتسابى و هدايت قرآن و حديث و چهرهنماى آياتى از قرآن و نشاندهندة معنا و پرده بردارنده از رخسار باطن و حقايق پوشيدة آن بودند. ذوقها و معارف همة مردان علم و ايمان از فقها، حكما، عرفا، ادبا، متكلّمين، مفسّرين، از همان زمان تا امروز در راه فهم و درك آيات متنوع قرآن، و دستهاى آنان در نوشتن و ثبت براى ديگران، به كار افتاد.
درك و فهم و تبيين و معانى و معارف و حقايق قرآنى محدود به حدود اسلامى نگرديد، در محيطهاى غير اسلامى نيز مردانى براى همزبانهاى خود به ترجمه و كشف مطالب و معانى آيات قرآن دست بهكار شدند.
اين سَفَرة كرام، با آن همه رنجهايى كه متحمل شدند و تحقيقاتى كه كردند و چه بسيارى از آنها كه از لذات محروم شدند و شبها و روزهايى را در تفكّر و تدبّر آيات و نوشتن آن گذراندند، چه بسا مورد طعن و لعن عوام و مخالفين گرديدند، با همة اينها با شور و شوق فراوان براى فهم قرآن و هدايت ديگران، بدون چشم داشت به پاداش مردم و اميدوار نبودن به بقای نوشتههاشان، مسئوليت و رسالتى را كه براى خود ميديدند، انجام دادند و بركاتشان سرشار از زمانى به زمان ديگر و از نسلى به نسلى رسيد: «بِأَيْدِي سَفَرَةٍ، كِرامٍ بَرَرَةٍ».
اين اوصاف و امتيازات مخصوص قرآن بود كه حفظ و بقای آن را تضمين نمود و هدايت را تعميم داده: چون تذكره است و در قلوب پاك نفوذ مينمايد و ميتابد و استعدادها را مىافروزد و برمىانگيزد، افكار و انديشهها و دستهاى سفيران و نويسندگان بزرگوار و نيكوكار را بهكار مىاندازد و در صفحات نفوس جاى مىگيرد و از آن به صحيفههاى ديگر منتقل و ضبط مىشود، و چون مرفوعة مطهرة است، در معرض تحريف و آلودگى در نمىآيد.
وعدة خداوند كه با نسبت جمع در سورة حجر آمده: «إِنَّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّكْرَ وَ إِنَّا لَهُ لَحافِظُونَ» «همانا ما فرو فرستاديم ذكر را و همانا ما آن را نگاهدارندهايم». از همين طريق تحقق يافته، بيان همين اوصاف خاص الطاف نويدبخش پروردگار است كه قلب رسول اكرم را مطمئن داشت و خاطرش را از نگرانى رهاند و آن حضرت را از حمايت سران قريش و همة قدرتهاى دنيايى جهان بىنياز گرداند[4].
سياق و پيوستگى اين آيات و نسبت به ايدى، و صفت جمعى: «بِأَيْدِي سَفَرَةٍ، كِرامٍ بَرَرَةٍ» با فرشتگان وحى، چنانكه مفسرين دانستهاند، تطبيق نميكند، قرينة ديگر تطبيق نكردن اين آيه بر فرشتة وحى اين است كه در هر مورد كه قرآن از آن نام برده بهعنوان فردى: «روح الامين، جبرائيل، روح القدس، رسول كريم» ذكر كرده. آن حقيقت واحد، واسطه و مبلغ و نازل كنندة وحى است، نه نويسنده و پرده بردارنده. مؤيد اين تفسير كه مقصود از سفرة، نويسندگان و بيان كنندگان قرآنند، روايت «فضيل بن يسار» از حضرت صادق (ع) است كه فرمود: «حافظ قرآن و عامل به آن با «سَفَرَةٍ كِرامٍ بَرَرَةٍ است». و از مفسرين قديم، قتاده قائل به اين بود كه «سفرة» قاريانى هستند كه آيات قران را مينويسند و مىخوانند[5].
«قُتِلَ الأِنْسانُ ما أَكْفَرَهُ»: فعل «قتل» به معنای دعا، «الانسان»، اشاره به جنس يا مجموع افراد است. «ما اكفره»، جملة اعجابى يا استفهامى ميباشد: كشته باد انسان، چه كفر پيشه، يا ناسپاس است!! يا چه او را به كفر يا ناسپاسى واداشته؟ چگونه با اين آيات مبيّن اعجازى و خبرهاى محقَق قرآن، و تذكرهاى كه وسيلة بيدارى فطرت و گشودن چشم است، انسان نمىپذيرد و چشم نمىگشايد و ايمان نمىآورد و حق اين نعمت را به جاى نمىآورد؟!
«مِنْ أَيِّ شَيْءٍ خَلَقَهُ؟»: استفهام مشعر به تعجب و تنبّه و تحقير است: از چه چيزِ ناچيزى او را آفريده؟! آيا آيات خلقت، مانند آيات هدايت، از همان منشأ اولى انسان نمايان نيست؟ اگر خداوند او را نمىآفريد و عنايت و دست تدبير و تقديرش آن را فرا نميگرفت و مجهزش نميكرد و به راهش نمىانداخت، چه بود؟ اگر به هر چه كفر ورزد، آيا ميتواند هستى و تدبير و تقدير خود را ناديده گيرد؟
«مِنْ نُطْفَةٍ خَلَقَهُ فَقَدَّرَهُ»: از نطفهاى نادار، ناتوان، ناچيز، فاقد شكل و اندازة انسانى، او را آفريد و شكل داد، آنگاه قواى باطن و ظاهر و هندسة اندام او را تنظيم و تقدير كرد. آيا اين اندام متناسب و زيبا، اين رشتة اعصاب حسى و حركتى، اين دستگاه گيرنده و انديشندة مغز، اين حواس و مدارك پراكنده و مرتبط، اين دستگاه تنفس و قلب و دَوَران خون، اين جهازات تغذيه و توليد، اين قوا و غرایز و استعدادهاى فشرده، اين حكمت و قدرت مجسم را، اين نطفة ناچيز يا فضاى رحم به وى عنايت كرده؟ منشأ اين آيات حكمت و علم كه هنوز محققين و دانشمندان جز ظواهرى از آن را نشناختهاند، كى و كجاست؟
«ثُمَّ السَّبِيلَ يَسَّرَهُ»: السبيل، اشاره به راه مخصوص است: راه كمال و عمل خير و بقا، يا هر گونه راه انديشه و زندگى و طريق خير و شر را كه خود گزيند، برايش آسان كرد. به راه انداختن و آسان كردن راه با فاصلة «ثم» و پس از تكميل و تقدير است: بعد از آنكه ساختمان خلق نطفه با تقدير و تنظيم اعضا و غرایز خاص حيوانى و استعدادهاى انسانى در باطن آن تكميل شد، اين انگيزههاى غرایز و قوا، اعضا و جوارح را به كار مياندازد و پس از احساس به شخصيت خود، با حركات پيوسته حقيقت و قدرت حركت خود را مىآزمايد و به آن پى ميبرد. همين كه با شعور فطرى شخصيت خود را مستقل و بىنياز از محيط رحم ديد، براى خروج از آن ميكوشد و راه ميجويد و آرام نميگيرد تا به هر سختى و فشار به سوى معبر رحم و ورود در عالم ناديده و نامأنوس دنيا برميگردد. همين كه اين تنگناى فشرنده و راه مشكل برايش آسان شد و از آن گذشت، با همة بيچارگى و ناتوانى و نيازمندى در راه ادامة حيات و براى رفع آلام و جلب غذا وسيلهاى جز ناله و آه ندارد، همين آه و ناله است كه دلها را سرشار از مهر و پستانها را سرشار از شير مينمايد و عواطف و دستها را به ياريش برمىانگيزد و به كار مىاندازد. سپس غرایز و قوا و ادراكات يكى پس از ديگرى بيدار و فعّال ميگردد تا به بيدارى انديشه و عقل ميرسد و خود را آزاد و مختار مينگرد. از اين پس بر سر راههاى مختلف زندگى ميرسد و چون راهى را برگزيد و به آن روى آورد، آن راه برايش باز و آسان مىشود و وسایل و عوامل و كمكها براى پيمودن آن به سراغش مىآيد. با آنكه همه چيز مبهم و تاريك است، مطالب و مقاصدى كه به آن روى ميآورد با انديشه و عقل برايش روشن ميشود. با آنكه راههاى وصول به هدفها و مقاصد گزيده شده بسى پيچيده و مشكل است با قدرت تفكر مقدّر شده و جهازات و قواى انگيزنده و وسایل آماده شده پيمودن آن برايش آسان مىگردد، چنانكه عشق و جاذبه به آنچه به حق يا ناحق تشخيص داده، همواره افزوده ميشود و در راه آن به هر رنج و سختى تن ميدهد و هر ناهموارى برايش هموار ميشود، و رنجها و ناخوشيها برايش لذت بخش ميگردد، بالاتر از همه طريق حق و ابديت است كه با هدايت عقل و پيمبران و انگيزههاى فطرت آسان ميشود: «ثُمَّ السَّبِيلَ يَسَّرَهُ».
اين پديدهاى كه به هر سو به راه افتاده و در طريق آرزوها و مقاصدى كه تشخيص داده همة قواى مادى و معنوى خود و ديگران را استخدام و جهان را پرغوغا كرده، همان نطفة ناچيز ناپايدار و ناتوان بوده: «مِنْ نُطْفَةٍ خَلَقَهُ!»
اين آيات فواصل و مراحل مهم و مورد نظر را كه بعضى پيوسته و بعضى ناپيوسته و با فاصله است، بيان نموده: «خلق»، چون پديد آمدن صورت و شكل در مادة اولى «نطفه» و پيوسته به آن است، بدون فاصله آمده. «تقدير» چون به اندازه و تدريجى صورت و معنا و هماهنگى قوا و غرایز با اعضا و جوارح است و با اندك فاصله آغاز ميگردد، با فاصلة «فاء» ذكر شده: «فقدّره». پس از آنكه خلق و تقدير تكميل شد، آمادة حركت ميشود و راه ميجويد. ثمّ، اشاره به فاصلة بيشتر ميان اين دو مرحله است. «تقدير» مرحلهاى ميان خلق اولى، و جهش به سوى تعقّل و اختيار و گزيدن راه و حركت است. در مرحلة تقدير است كه قوا و جهازات و اعضا پس از تكميل، آماده براى تحريك سپس جهاندن به عالم عقل و درك جهان بزرگ ميشود[6].
«ثُمَّ أَماتَهُ فَأَقْبَرَهُ»: اين مرحله نيز، به مراحل تكوين و تكميل حيات گذشتة انسان پيوسته است. «ثمّ» دلالت بر فاصلة «اماته» (ميراندن) از مرحلة گذشته، و «فاء»، دلالت بر پيوستگى به قبر اندر آوردن با ميراندن دارد، نسبت فاعلى «أَماتَهُ فَأَقْبَرَهُ» به مبدأ پروردگار و نسبت مفعولى به شخصيت انسانى، مشعر به اين است كه هم قدرت مدبّر و مكمل در همة اين مراحل يكى است، و هم شخص متحوّل و متكامل. و ميراندن و به قبر اندر آوردن نيز دو مفصل و مرحلة پيوسته به مراحل گذشته، و مقدمه براى ظهور در عالم ديگر ميباشد.
آن شخصيت محفوظ كه اين تحولات و صورتهاى متفاوت بر آن واقع ميشود و آن اصل باقى كه با تغيير سراسر بدن و اجزاء و اعضای آن ميماند و همة اطوار و اعمال به آن نسبت داده ميشود، چيست؟ اگر آن را صفات و خواص و استعدادهاى مكمون گذشته و آثار مكتسبهاى فرض كنيم كه در همة مراتب و مراحل محفوظ است و به صورتهاى مختلف در مىآيد، باز اين اشكال و سؤال پيش ميآيد كه اين صفات و خواص مختلف و پراكنده كه بعضى با هم متضادند، چگونه يك حقيقت واحد و مرتبط و قابل اشاره و بهصورت واحد شخص ميباشند؟ جز اين نمىتوان تصوّر كرد كه آن شخصيت واحد محفوظ بايد صورتى جامع و مقوّم باشد كه همة خواص و صفات به آن نسبت داده ميشود، كه از آن در اصطلاح به فصل اخير تعبير ميشود. اين صورت مقوّم كه نخست استعدادى و مكمون است سپس از مجموع صفات و اعمال مكتسبه تحقّق و فعليّت مىيابد. اينصورت شعاعى از ادراكات و صفات و آثار مكتسبه است كه تحقق يافته و با همة تغييرات و تحوّلات مادى حافظ وحدت و شخصيت ميباشد، مانند تشعشع ذرات اجسام بىجان كه پيوسته در حال بروز و تشعشع و تبدّل به مادة ديگر است، با اين فرق كه تشعشع مواد زنده محدود به انواع تشعشعهاى اجسام غير زنده نيست، زيرا ابرازات و شعاعهايى كه از مبدأ ادراكات عقلى و خيالى و صفات نفسانى انسان ناشى ميشود، از هر جهت مادى و محدود به زمان و مكان نميباشد، ولى چون منشأ مادى دارد، تا مادة آن باقى است، با آن مربوط و پيوسته است و همين كه ماده يكسره تبدّل يافت، آن صورت متشكل از درك و صفات معنوى، از ماده بىنياز و مجرّد ميشود.
به تعبير جامع و صورت منطقى: حيات، مبدأ و پديدآورندة اولين واحد مادى زنده «سلول» است. حيات (هر چه هست) گرچه خود در آغاز بسيط باشد، همة صفات و خواص فطرى و اكتسابى را در برميگيرد و منتقل مىنمايد. چون مبدأ مادى زنده «سلّول» فشردة مرموزى از حيات و صفات است و پيوسته در معرض تغيير و تبدّل ميباشد، بايد مادة زنده آلت و وسيله و گنجينهاى براى حيات و خواص آن باشد تا بدينوسيله خود را ظاهر سازد و از اين گنجينه براى تكامل خود كمك گيرد، چنانكه سراسر مظاهر مادى حيات يك موجود، حالات و اطوار بروز و كمون آن است. اين بروز و محصول اكتساب و كمون براى انسان همى پيش مىرود و از مرز تبدّلات و تغييرات بدنى درمىگذرد.
اين آيه، كه ميراندن و به قبر درآوردن را به يك واحد شخصى نسبت داده و از مراحل حيات آن شمرده، ناظر به همين اصل است. از نظر قرآن مرگ و حالت قبرى، حالت سكون و درنگي است پس از اطوار گذشته و مقدمه است براى طور آينده. چنانكه اين قانون درنگ و نشر در همة موجودات زنده، از گياهها تا كاملترين حيوانات، جاري است، همة اين موجودات زنده، پس از بروز و جنبش و گسترش، بهصورت تخم و مادة اصلى (سلول) در مىآيند و هر گروه به تناسب وضع طبيعى خود، در زير خاك و درون هوا و آب و در زير پردههاى طبيعى كه همان قبر آنهاست، جاى و آرام ميگيرند تا آنگاه كه عوامل محيط مساعد شد، به حركت در مىآيند و آثار و صفات مكمونشان بهصورت ديگر ظاهر ميشود.
همين قانون عمومى دربارة انسان، به نسبت وسعت و قدرت حيات و آثارش، جاري است. مرحلة قبر همان دورة آرامش پيش از نشر و بروز كامل و طورِ ديگرِ وجودِ انسان است، خواه در زير خاك دفن شود، يا در دريا غرق گردد يا بدنش بسوزد و دود شود. (آية چهار سورة انفطار، برانگيخته شدن را به قبرها نسبت داده است. «وَ إِذَا الْقُبُورُ بُعْثِرَتْ» زيرا عوامل دگرگون كنندة طبيعت هر چه مقتدر باشد، به مبادى حيات و افنای آن قدرت ندارد. چه، حيات و خواص و اجزای مادى پنهان و دربرگيرندة آن مصونتر و نيرومندتر از آن است كه يكسره از ميان برود[7].
«ثُمَّ إِذا شاءَ أَنْشَرَهُ»: پس از آرامگاه قبر، آنگاه كه پروردگار اراده كند، او را بر مىانگيزد و منتشرش ميكند. اين تحوّل و طور نهايى كه پس از آن رهروان انسانى وارد زندگى و عالم ديگر ميشوند، بيش از ارادة عام و افاضة حيات اولى و تحولات طبيعى، مستند به ارادة خاص خداوند است، اين مشيت با فراهم نمودن مقدمات و دميدن حيات جديد بروز مينمايد. همانسان كه تحوّل فصل و آماده شدن هوا و زمين و تابش نور و حرارت معتدل، بذرهاى مدفون گياه و تخمهاى مقبور حيوانات را بيدار ميكند و برمىانگيزد و باز و منتشر ميگرداند: اين ساق و شاخه و برگ و گلبوتههاى كوتاه تا درختهاى تنومند و انواع ميوهها، مگر همان بذرهاى ريز و پنهان نبوده؟ اين پروانة لطيف با اعضای دقيق درونى و بيرونى و پر و بال و خط و خالش و اين حيوانات سترگی چون شتر و فيل، مگر تخمهاى ريزى نبودند كه پس از زمانى كه در خلال زمين و درون حيوانات ديگر آرميدند و پس از گذراندن برزخ موت و حيات گذشته و آماده شدن شرایط زندگى و دميده شدن نفخة حيات به اين صورت برانگيخته و منتشر شدند؟ همين قانون در حيات انسان هم كه مادة اوليش از صفات ذاتى و ميراثى و استعدادهاى نامحدود گذشته فراهم و ساخته شده جاري است. همان قدرت پرورش پروردگار كه از اين غرایز و صفات، بدن و چهرة باطن و ظاهر او را نخست پديد آورد و به راهش انداخت، بار ديگر پس از اكتساب و اعمال فكرى و عضوى، در اين جهان، و درآمدن به صورت نيروى فشردهاى از معنويات و ملكات كه شعاع عمل و قشر غير مادى او را تشكيل ميدهند و پيوستهاند، به مادة فشردهاى كه همة آثار گذشتهها را در بر ميگيرد، سپس از ميان اين شعاع و قوا، به مشيت الهى از آرامگاه قبر خود را برانگيخته و باز و شكفته و منتشر و مشهود ميگردد: «ثُمَّ إِذا شاءَ أَنْشَرَهُ». آن گاه است كه محصول زندگى گذشته و استعدادها و اعمال خود را مينگرد:
«كَلاَّ لَمَّا يَقْضِ ما أَمَرَهُ»: كلاَّ، اشعار به ردع و تحقق و تنبيه دارد. لَمّا، فعل مضارع «يقض» را نفى و به معنای ماضى نقلی در آورده: همين كه انسان برانگيخته و بيدار شد و صفحة هستى در هم پيچيدهاش، با همة خطوط و آثار گشوده شد، ناگهان محقّق ميشود كه هيچ فرد، يا نوع انسانى، چنانكه بايد و شايستهاش بوده امر پروردگار را نسبت به مسؤوليتى كه داشته انجام نداده است. ضمير فاعل «امر» راجع به خداوند و ضمير ظاهر مفعول راجع به انسان است، چه آنكه مأموريت و مسئوليت انسان از جانب خداوند به وسيلة پيمبران و به صورت احكام به وى رسيده باشد، يا به وسيلة منادى ضمير، و اعطای سرماية استعدادهاى فكرى، و وسایل و جوارح خاص انسان كه هر يك نمايانندة امر خدا هستند. زيرا دادن سرمايه و ابزار هر كار به شخص مكلّف و توانا، فرمان انجام كاريست كه فراخور آن سرمايه و وسيله باشد، و چه بسا اين فرمان عملى، رساتر و گوياتر از فرمان قولى است. چون نوع انسان، يا در مقصد و مسير نهايى حيات خود نمىانديشد يا ايمان مشخص و ثابتى در نمىيابد، نقشه و برنامة واضح و روشنى ندارد. از اين جهت استعدادها و نيروهاى سرشارش قسمتى باطل و ضايع ميگردد و قسمتى در فساد و گناه مصرف ميشود و قسمت مهمى از آن به جاى ميماند؛ در نتيجه آنچه در راه خير و كمال و تأمين حيات و سعادتِ باقى مصرف شده بسيار ناچيز ميباشد و خود به همان اعمال و آثار ناچيز مغرور و فريفته ميماند تا آنگاه كه برانگيخته شود و پر و بال بگشايد و نامة حساب اعمالش گشوده شود، اين واقعيت مورد غفلت آشكارا و اعلام ميشود: «كَلاَّ لَمَّا يَقْضِ ما أَمَرَهُ».
// پایان متن
[1] سیرة النبی، ج1، ص 278، تاریخ طبری، ج2، ص 67.
[2] ويليام جيمز (دانشمند معروف علوم طبيعى و روانشناسى) ميگويد: در اينجا احتياج نداريم كه عقيدة كسى را ذكر كنيم، خودمان از باطن و سرشت خويش به طور كلى ميتوانيم اينطور نتيجه بگيريم: مثل اينكه در باطن آدمى يك حس «درك واقعيتها» و وجدان حقايق وجود دارد كه در عين حال هم عميقتر و هم كلىتر است از حسهاى ديگر ما، كه به نظر روانشناسان امروزى فقط آنها هستند كه وجود اشياء را بدون واسطه به اطلاع ما ميرسانند. اگر اينطور باشد ما ميتوانيم بگویيم كه حسهاى ما براى آنكه منشأ اثر واقع شوند، بايستى ابتدا اين حس درك حقيقت و وجدان واقعيتها را در ما برانگيزد. اما اگر نفوذ و اثر امر ديگرى مثلاً يك تصور و انديشهاى بتواند باز اين حس را متأثر سازد، آن فكر و تصوّر در نزد ما همان قدر واقعيت دارد كه اشياء محسوس و ملموس واقعيت دارند. هر گاه مفاهيم مذهبى اين حس درك حقيقت را متأثر ساخت، چنان اعتقادات مذهبى ريشه دارى در آدمى پيدا ميشود كه در مقابل همة ايرادات و انتقادات پايدارى ميكند …» از كتاب دين و روان ص 37، ترجمة آقاى مهدى قائنى. (مؤلّف)
[3] فقط مغزداران متذكر ميشوند (زمر 39/9). و متذكر نميشوند مگر مغزداران (آل عمران 3/7) و بايد مغزداران متذكر شوند (ابراهیم14/82).
4 مصطفى را وعده كرد الطاف حق گر بميرى تو نميرد اين سَبَق
من كتاب و معجزت را حافظم بيش و كم كن را ز قرآن رافضم
من ترا اندر دو عالم رافعم طاغيان را از حديثت دافعم
كس نتاند بيش و كم كردن در او تو به از من حافظى ديگر مجو
رونقت را روز روز افزون كنم نام تو بر زرّ و بر نقره زنم
منبر و محراب سازم بهر تو در محبت قهر من شد قهر تو
(مؤلّف)، (مثنوی مولانا، دفتر سوم، ابیات 197-1202)
[5] مجمعالبیان، ج 5، ص 438.
[6] هر چه تحقيقات و تجربيات دربارة مرحلة تقدير ظاهر نطفه بيشتر پيش ميرود، اسرار حيرتانگيزى كشف ميشود، گويند: اندكى پس از تكوين نطفه كه آميخته از ياختة نر و مادة «گامت» است عمل تقسيم منظم و تقدير شروع ميشود. منشأ اين عمل حياتى الياف بسيار ريز و نازكى است كه عموماً هر چه موجود زنده كاملتر باشد شمارة آن بيشتر است. اين ماده (كروموزوم) از هستة مركزى شبكى شكل ياخته (كروماتين) پديد ميآيد، به اين ترتيب كه كروموزوم تغيير شكل ميدهد و به دو دسته تقسيم ميشود و به دو نقطة حد خارجى هسته (سانتروزوم) روى ميآورد. هر دسته از اين دو قسمت رشتهها كه نيمى از پدر و نيمى از مادر گرفته از درون هسته متصل به يكديگر ميباشند و از بيرون در دو جهت مقابل كشيده ميشود و با اين عمل به تدريج هسته به دو قسمت متمايز تقسيم ميشود. پس از تكميل عمل تقسيم و جدايى، پوست ياخته در ميان اين دو، از دو سمت به هم نزديك و متصل ميشود، سپس به صورت دو ياختة كامل و مستقل درآيند و به همين ترتيب عمل تقسيم و تقدير پيوسته پيش ميرود. «اقتباس از كتاب: يك، دو، سه، بينهايت. تأليف ژرژگاموف، ترجمة آقاى احمد بيرشك». اينك نقل قسمتى از عبارت اين كتاب دربارة چگونگى مقدار اين تقسيم:
«اگر تعداد تقسيمهاى متوالى ياختهها را كه براى رشد يك انسان بالغى است با X تعيين كنيم و به ياد بياوريم كه در هر تقسيم تعداد ياختههاى بدنى كه در حال رشد است دو برابر ميشود (زيرا كه هر يك ياخته بدل به دو ميشود) ممكن است بتوانيم به محاسبة تعداد تقسيمهايى كه از زمان تشكيل يك تخم تا دوران بلوغ در بدن انسان انجام ميشود، به وسيلة دستور1014=22X قائل شويم. جواب47=X به دست ميآيد. به اين ترتيب مىبينيم كه هر ياختة بدن ما كه به دورة بلوغ رسيدهايم نسل پنجاهم اولين تخم ياختهايست كه سبب وجود ما بوده است».
پس از بحث دقيقى كه دربارة نوع ديگر ياختههاى جنسى «گامتها» و نحوة كار آنها و چگونگى انضمام ياختة مرد و زن و تقسيمات و اشكال پى در پى آن مينمايد، در آخرين بحث ميگويد: «برخى از ياختهها به صورت استخوانبندى و بعضى ديگر به دستگاههاى گوارش يا تنفس يا اعصاب بسط پيدا ميكنند و موجود جاندار پس از گذراندن مرحلههاى مختلف جنينى، به صورت جانور كوچكى كه نمايندة كامل نوع خود باشد در مىآيد».
بحث مهم و دقيق ديگر اين كتاب، توارث و انتقال صفات و خصایص بى حدى است كه در همين رشتههاى ريز و محدود كه بيش از 48 عدد نيست، نهفته و منتقل ميگردد و با تجربههاى متوالى زيستشناسان خصایص و اوصافى كه در درون و اعماق ياخته نهفته است به وسيلة اين الياف (كروموزومها) به صورت منظم با موجود زنده و در اطراف آن رشد مييابد و «ژنها» كه سپس به صورت الياف درمىآيند، در موجودات زنده مانند هستة اتمى در تشكيل موجودات غير آلى و خواص فيزيكى و شيميايى است.
هر يك «كروموزوم»- كه حجم متوسط آن در حدود يك هزارم ميليمتر است- مسئول و مسبب هزارها خاصيت و صفات است و تمام حجم كروموزومهاى موجود در بدن انسان قريب 50 سانتىمتر مكعب و وزن آن 75 گرم ميباشد و همين مقدار ناچيز تشكيل دهنده و ادارهكنندة بدن است كه هزاران برابر بزرگتر از آن ميباشد، و همة آثار و خواص ارثى و حيوانى و انسانى از اين مقدار بسيار كوچك ناشى ميشود، و همة آثار اعمال و انديشههاى اكتسابى دوباره به آن برميگردد و در هستة سلولهاى توليدى جديد و «ژنها»ى زير و درونى آن، پنهان و ذخيره ميگردد و به نسلهاى بعد براى هميشه منتقل ميشود. (مؤلّف)
[7] در حديث نبوى (ص) از اصل باقى و محفوظ بدن پس از مرگ و از ميان رفتن اجزای بدنى به «عَجبُ الذَنَب» تعبير شده عَجب (به فتح عين و سكون جيم) دنباله و منتهاى دُم. ذَنَب (به فتح ذال و نون) به معنای دُم، دنباله و تابع است.
محققين اسلام در معنا و مقصود از اين عبارت، توجيهاتى نمودهاند: بعضى گفتهاند مقصود اعضای اصلى بدن است، بعضى آن را مادة اولى كه فلاسفه هيولا نامند، دانستهاند بعضى گويند مرتبة عقل هيولايى ميباشد. «غزالى» گفته: اشاره به نفس انسانى است كه آخرت از آن ناشى ميشود. «ابو يزيد وقواقى» گفته: جوهرى نورانى است كه از اين عالم باقى ميماند و تغيير نميكند و نشئة آخرت از آن ناشى ميگردد. «شيخ محىالدين اعرابى» آن را ماهيّتى دانسته كه عين ثابت از انسان ناميده شده است. «صدرالدين شيرازى» پس از نقل اين آراء- در مشهد 5 از مفتاح 18 كتاب «مفاتيح الغيب»، گويد: «دليل ما دلالت به بقای قوة خيالى دارد. اين قوة خيالى، درك كنندة صورتهاى پنهان از عالم حواس است، در آخرين نشئة اول و آغاز نشئة دوم است، پس همين كه نفس از بدن و از اين جهان جدا شد، با خود قوة خيالى را كه صور جسمانى را مشاهده ميكند در بر دارد …» آنگاه اين حكيم اسلام، قدرت درك قوة خيال، و فرق بين مشاهدة خيالى و درك حواس و وضع مشاهدة آن بعد از مرگ و عالم قبر و آثار آن را بيان ميكند.
تجربيات و موشكافيهاى علماى «ژنتيك» كه به اعماق مادة اصلى حيات پيش رفته است، اين مطلب را در نظر آنها آشكار نموده كه حيات در هر موجود زندهاى با همة خواص و صفات ارثى و اكتسابى از اجزای بسيار ريز هستة مشبكى شكل سلول آغاز ميگردد، به اين صورت كه ساختمان اجزای اين، كه همان «ژنها» ميباشد از هم جدا شده و به صورت الياف در مىآيند (چنان كه پيش از اين بيان شد)، از اين الياف «كروموزوم» رشتههايى بسيار نازك به درون هسته پيوسته است. و هزاران صفات و خواص را مكمون در همين رشتههاى نازك و اجزای بسيار ريز آن ميدانند. عدد اين رشتهها در سلول انسانى بيش از 48 واحد نيست و هر واحد از مقدار بسيارى اجزای «ژن» كه كوچكترين واحد حيات تشكيل يافته، و هر ژن تقريباً از يك ميليون اتم ساخته شده است كه جنبش حيات از مولكولهاى اين ژنها پديد ميآيد و هزاران اسرار زندگى در آن نهفته است، پس از گسترش و تغيير و تبديل سلولها همان آثار و صفات به صورت نسوج و اندام و صفات آن منتشر و آشكارا ميشود. و در همان آغاز تغيير و تكثير سلولهاى نطفهاى، مقدارى از آنها از مسير تحولات خارج ميشود و براى فعاليت جنسى در جهازات توليد، پنهان و ذخيره ميگردد و كمتر در معرض تغيير ميباشد. (رجوع شود به كتاب، يك، دو، سه، بينهايت).
با اين تحقيقات معلوم ميشود كه حيات و آثار آن از منبع بىپايان و ناپيدا در مولكولها و ژنهاى سلول ذخيره ميشود و از آن به وسيلة رشتههاى «كروموزوم» منتشر ميگردد و در مسير عمل، ملكات و صفات مكتسبه را در درون هستة سلول و اجزای آن ضبط و ذخيره مينمايد تا در زمان و محيط خاص به صورت كاملتر ظاهر سازد.
اين اجزای ريز اتمى كه حافظ ذخيرههاى نامحصور و منشأ آثار نامحدود است، با آنكه از عالم ماده ميباشد، مگر خارج از بُعد زمان و مكان و بيرون از دسترسى عوامل فنا نميباشد؟
آيا اين مادة ريز مصون از فنا، با آن الياف پيوسته و رشتههاى ناقل، بيشتر با تعبير حديث نبوى «كه، عَجبُ الذَنَب از انسان باقى ميماند» تطبيق نميكند؟ (مؤلّف).
نسخه صوتی موجود نیست.
نسخه ویدئویی موجود نیست.
گالری موجود نیست.
طراحی و اجرا: pixad