«وَقُلنَا يَا آدَمُ اسكُن أَنتَ وَ زَوجُکَ الجَنَّةَ وَكُلا مِنهَا رَغَدًا حَيثُ شِئتُمَا وَ لاَ تَقرَبَا هذِهِ الشَّجَرَةَ فَتَكُونَا مِنَ الظَّالِمِينَ» (35)
«فَأَزَلَّهُمَا الشَّيطَانُ عَنهَا فَأَخرَجَهُمَا مِمَّا كَانَا فِيهِ وَقُلنَا آهبِطُوا بَعضُكُم لِبَعضٍ عَدُوٌّ وَلَكُم فِى الاْرضِ مُستَقَرٌّ وَمَتَاعٌ اِلى حِينٍ» (36)
آنگاه كه گفتيم: اى آدم خود و همسرت در بهشت، جاىِ آرام گزين؛ و چنان كه خواهيد، فراوان و بى رنج از آن بخوريد و بهره گيريد و به اين درخت نزديك نشويد، پس از ستمكاران مىشويد. 35
پس شيطان آن دو را از آن لغزاند. پس، از آنچه در آن مىزيستند بيرونشان كرد و گفتيم: در حالى كه بعضى دشمن بعضى ديگريد، فرود آييد؛ براى شما در زمين قرارگاه و بهرهاى است، تا هنگامى. 36
سكون: قرار و آرامش گرفتن و آسوده زيستن.
رَغَد: زندگى بى رنج و مزاحم.
زَلّ: لغزيد، سقوط كرد، از حق بركنار شد.
هبوط: به زيرآمدن، پست شدن، از وضعى به وضع بدتر گشتن.
مستقر: قرارگاه و قرار جستن با كوشش.
متاع: بهرهاى اندك و بى ثبات، يا بهرهبردارى.
اين بهشت كه آدم در آغاز در آن مىزيست نبايد بهشت موعود باشد، چه اين بهشت در انجام و مسير كمال، يا به اصطلاح «در قوس صعود»[1] و نتيجه اعمال و ملكات است و چون كسى اهل اين بهشت گرديد، از آن بيرون نمىرود؛ و محيط وسوسه شيطان نمىباشد. به اين جهت، عرفاى اسلامى براى بهشتِ نخستينِ آدم و هبوط از آن به توجيهاتى يا تأويلاتى پرداختهاند؛ مانند اينكه مقصود از آدمْ حقيقت و نفس ناطقه است كه در عالم ملكوت پيش از عالم طبيعت و دنيا مىزيسته و هنوز به شجره پر از شاخ و برگ شهوات و غرايز حيوانى، نزديك نشده است. در چنين محيطى، هر چه مىخواست، از لذّات عقلى و بهرههاى معنوى بهرهمند بود و همان خواست و ارادهاش، بى رنج و كوشش، فراهم سازنده خواستهايش مىشد. چون اين نفس ناطقه آزاد آدمى به نفس حيوانى و رشتههاى عواطف و جواذب آن كه در صورت حوّا جلوه كرد، پيوست و با كشش آن به شجره «مشجّرِ» عواطف گوناگون نزديک گرديد، نفس ناطقه همراه با قواى نفسانى ديگر از آن موطن هبوط كرد.
اين بيان و تأويل مبتنى بر اين است كه نفوس ناطقه به طور جزئى در عالم ملكوت يا عالم مثال وجود داشته باشد؛ با آنكه مىگويند تشخّص به صورت جزئى از لوازم ماده، زمان، مكان و مكتسبات است. اگر اين نظر به جاى خود درست باشد، در اينجا درست نمىآيد، زيرا اين آيات و آيات ديگر صريحاً از جعل خليفه در زمين، خلقت آدم از گِل، تسويه و نفخ روح در او و امر ملائكه به سجده بر او، سپس ساكن ساختنش در بهشت خبر مىدهد. روايات صريحى كه از معصومين عليهمالسّلام، راجع به بهشت اين «خليفة الله» رسيده نيز مؤيّد همين است. چنان كه در روايات معتبر از حضرت صادق(ع) است كه فرمود: «اين بهشت از باغهاى زمين بوده و آفتاب و ماه بر آن مىتافته است. اگر بهشتِ خُلد مىبود، هيچ گاه [آدم] از آن بيرون نمىرفت و ابليس داخل آن نمىشد».[2] تا آنجا كه بعضى از مفسّرين براى تعيين سرزمين آن بهشت بحثهايى كردهاند؛ چنان كه در تفسير بيضاوى آمده است كه بعضى گفتهاند اين بهشت در سرزمين فلسطين و هبوط آدم در سرزمين هند بوده است.[3]
پس اين بهشت را بايد در زمين يافت و با نشانىهايى كه قرآن از آن داده و اوصافى كه بيان كرده است مىتوان به آن پى برد. پيش از آنكه جاى اين بهشت را بجوييم و يا بخواهيم تعيين كنيم (كه قرآن تعيين نكرده است و مفسّرين و متكلّمين براى يافتن آن بحثها كردهاند) نظرى از دور به آدم و وضع روحى او بيفكنيم:
همان آدمى كه فرد عالى انسانى بود و عنوان خليفة الله داشت و قدرت و تصرّف او فرشتگان را به سجده آورد، روحش چون آيينهاى بود كه اسماء و صفات پروردگار و همه موجودات در آن تجلى نمود و جلال و جمال ظاهرى و معنوى عالم در آن مىدرخشيد. و هر چه بيشتر دلش شيفته آن بود، شهوات و آرزوهايى كه هر رشته و شاخهاش فكر و ذهن را منصرف و خاطـر را مشوّش مىنمايد، هنوز در او ظاهر نشده عواطف گوناگونى كه توجهش را به سوى خود معطوف مىدارد بر عقلش چيره نگشته، انديشه مرگ و فنا و چاره جويى براى بقا، روحش را مكدّر نكرده، هراس از آينده و حرص بر جمع مال و انگيزههاى ملالانگيز مضطربش نساخته، غبار دشمنىها و كينهتوزىها و برترىجويىها بر صفحه درخشان نفسش ننشسته و ديوارهاى قوانين و مقررات محدودش نكرده است؛ مانند دوره فطرت و طفوليت كه آدمى با روح پاک، چشم به سوى نور و عالم مىگشايد و همه را خوب و زيبا و پاک چنان كه هست مىنگرد و در دامن پر از مهر پدر و مادر و كسان جاى دارد، همه جا جاى اوست و سايه محـبتِ همه بـر سر او و هـمه محرم اويند، آدمِ خليفة الله در محيطى مانند محيطِ فطرت، به علاوه عقل نافذ و روح درخشان، به سر مىبرد. اين آدم گويى در جزيره يا سرزمين سرسبز و در ميان گلها و گياهان و درختان انبوهى كه به هرسو سربرآورده و چشمهها و نهرهايى كه از هر سو روان و ريزان بود، به سر مىبرد و پيكر عريانش را نور زرين آفتاب و نسيم هوا و غذاهاى طبيـعى پرورش مىداد، از بالاى سرش انوار آفتاب و ماه مىتابيد و ستارگان مىدرخشيدند، با وزش نسيم و حركت شاخ و برگ درختان و نواى مرغان و تسبيح فرشتگان، روح و قلب او و همسرش هماهنگ بود؛ عقل و انديشه او، همسرش را با خود به اسرار عالم سير مىداد و عواطف همسر او را به زيبايى خلقت متوجّه مىساخت؛ به هرجا مىخواستند مىرفتند و هرچه مىخواستند مىخوردند؛ نه نگرانى داشتند، نه رنج؛ نه آلام روحى مىآزردشان، نه دردهاى جسمانى.
از روزنه جملهها و كلمات آياتى كه درباره بهشت و هبوطگاه آدم است چنين بهشتى به چشم مىآيد: پس از تعليم اسماء و اِنباء از آن و سجده فرشتگان، خداوند امر به سكون در بهشت «الجنة» فرمود: «اُسكن. يعنى ساكن شو و آرامش گزين، نه در آن داخل شو» يعنى در همان محيط سبز و خرّم كه هستى، آسوده به سر ببر!
الف و لامِ [«الجنّة»] عهد و اشاره به جنّتِ معهود است؛ يعنى جايى كه همه گونه وسايل اوّلى زندگى فراهم بوده و مانع و محدوديتى در ميان نبوده است: «رغداً حيث شئتما». در سوره «طه» وصف اين بهشت را چنين آورده: «اِنَّ لَکَ الّا تَجوعَ فيها وَ لا تَعرَى و أَنَّکَ لاتَظمؤُا فيها و لا تَضحَى»[4]: (براى تو است كه در آن نه گرسنه بمانى و نه برهنه به سر برى و نه تشنگى برايت باشد و نه آفتاب سوزان بر تو بتابد). و تعبير «فأخرجهما ممّا كانا فيه»، وضع معنوى و حالت روحى آنها را مىرساند؛ يعنى شيطان آنها را از آنچه در آن به سر مىبردند بيرون كرد. با آنكه سياق كلام، مقتضى اين تعبير بود: «فاخرجهما منها» يا «من الجّنة»؛ يعنى آنها را از بهشت بيرون كرد. و درباره هبوطگاه آدم، كلمات ظلم، دشمنى، شقاوت و ظهور بدىها و عورات در آيات آمده: «فَتَكونا مِنَ الظّالِمينَ … اهبِطوا بَعضُكُم لِبَعضٍ عَدُوُّ»[5] ؛ «فَلا يُخرِجَنَّكُما مِنَ الجَنَّة فَتَشقَى»[6] ؛ «لِيُبدِىَ لَهُما ما وُورىَ عَنهُما مِن سَوآتِهِما».[7]
از مقابله هبوطگاه با بهشت بايد چنين فهميد كه در محيط بهشتِ نخستين، آثار و ظلمت ظلم، روحشان را نگرفتـه بود، دشمنـى، تنازع، شقـاوت، تـصرف و تمـلك و محدوديت در آن نبود؛ «و مُلكٍ لا يُبلَى»[8] ؛ توجهى به عورت و قبح آن نداشتند؛ اين هبوط از نزديكى به شجره منهيّه آغاز گرديد. نهى تنها از قربِ به آن است؛ گويا همان نزديك شدن [به آن درخت] موجب ميل و جذب به آن مىشود و مجذوب شدن به آن است كه تيرگى و ظلمت آدم را فرامىگيرد و عقل را منصرف و پاى ثبات را مىلغزاند و آغاز تحول و هبوط مىگردد.
اكنون به سراغ اين شجره مىرويم: در روايات به سنبله گندم، شجره انگور، انجير و حسد معرفى شده. در سِفر تكوينِ تورات مىگويد: «خداوند درخت زندگى و درخت معرفتِ خير و شر را در بهشت روياند و آدم را از آن منع كرد… همين كه همسرش از آن برگرفت و خورد و به آدم داد، چشمشان باز شد و دانستند كه عرياناند»؛[9] در قرآن (سوره طه) از زبان شيطان مىگويد: «آيا تو را بر شجره خُلد و مُلكى كه كهنه نشود رهنمايى كنم؟». آثار اين شجره در قرآن اين است: موجب ظلم: «فتكونا من الظّالمين» منشأ لغزش، خروج و هبوط: «فأزلَّهُما الشّيطانُ عَنها» سبب آشكار شدن عورات: «فَأَكَلا مِنها فَبَدَت لَهُما سَوْآتُهُما».[10] با اين نامها و اوصاف و آثار، بايد شجره ممتازى باشد كه از زمين نروييده ولى در برابر چشم آدم خود را مىنموده؛ هم از اشجار روى زمين بوده، هم از محيط نفسانى روييده چنان كه اين بهشت منعكس از محيط نفسانى و خارج هر دو بوده است مانند رشتهها و شاخههاى آمال و شهوات طفلى كه دوره طفوليت و فطرت را طى كرده و در آغاز تحول بلوغ و جوانى قرار گرفته: نماهاى زندگانى نوين با شاخههاى شجره آرزوها و هواها چنان با هم مىآميزد و در خلال يكديگر سر مىكشد كه دنيا، همان آمال نفسانى او و آمال نفسانى، همان دنياى اوست. همه اين شاخهها از بن شاخه تأمينِ بقا مىرويد و بن شاخهها از تنه عقل و تشخيص و شناسايى خير و شر و اراده و اختيار سر برمىزند و همه از ريشههاى غرايز كمك مىگيرد.
مولود فطرت، كه بيشتر در كشتزارها و باغستانها به سر مىبرد، آمال و آرزوها و وسيله تأمين بقاى خود را، در اوان بلوغ، در آويزه سنبلههاى گندم و شاخههاى پر بهر انگور و انجير و هر چه بيشتر توسعه دامنه كشتزار و باغستان مىنگرد. در محيط اجتماع، حسدها و رقابتها، براى رسيدن به آرزوها و مقام و قدرت، مانند درختى كه شاخههايش در ميان هم دويده، جلوى چشم عقل آيندهبين و صلاح انديش را مىپوشاند. در دوره نخستين و عالم بهشت، انديشه تأمين بقا، خلود، تصرّف مالكانه، اراده استقلالى، توجّه به خير و شرّ و كشف عورت از خاطر آدم نمىگذشت. با خطور اين خاطرات، اراده و احساس استقلالطلبى در وى به كار افتاد و از عالمى كه در آن به سر مىبرد منصرف شده به خود برگشت و به شجره نزديك شد. هر چه بيشتر نزديك مىگرديد، جلوه آن بيشتر مىشد. نهى از شجره هم خود مشوق و محركى براى نزديكى به آن بود. (گويا اين نهى هم براى همين بود كه تقدير حكيمانه صورت گيرد و با هبوط آدم، دنيا سامان يابد و راه صعود و كمال با قدم عقل و اراده باز شود). همين توجّه به شناسايى خير و شرّ و تأمين بقا، راه را در محيط بهشت، براى وسوسه شيطان و تهييج او باز كرد. آدم سربلند را، با آن عقل و فطرتِ مجذوب به حق و جمال عالم و تجلى ملكوت، تنها وسوسه شيطان نمىتوانست او را به جهت واپسين متوجّه كند و خاطرش را معطوف گرداند، مگر با نفوذ در روح حساس زن و تهييج عواطف او، انديشه تأمين بقا و نگرانى از آينده مبهم و جستجوى از علت نهى را نخست در فكر زن برانگيخت. آن گاه، با هم عطف توجّه آدم را جلب كردند تا محيط اطمينان و آسايش را برهم زدند و وضع را دگرگون كردند؛ چنان كه در مواردى محيطهاى خانوادگى و كشور را همين وسوسههاى شيطانى و زنانه[11]، با عناوين فريبنده تأمين زندگى و نجات از كرايهنشينى، توسعه زندگى و حسادتها دگرگون مىكند و مرد را از محيط آرام شرافت و آسايش وجدان ساقط مىگرداند تا اين كه دست به هر جنايت و خيانتى مىگشايد و به هر پستى و كار نا مشروعى تن مىدهد و كارش به رسوايى و بى آبرويى نزد خلق و خالق مىرسد و پروندههاى اعمالش در محاكم قضايى و وجدانهاى عمومى همى افزوده مىگردد…
بهشت نخستين آدم، چون بر اساس عقل اكتسابى، اراده، اختيار و كوشش شخصى نبود، دوام و ثباتى نداشت. نفس سركشى كه مىخواهد خود نيك و بد را بشناسد و بر آراء شخصى خود اتكا كند و جوياى خلود است، آمال و شهواتى كه از اعماق آن برمىخيزد، آرامش و آسايش آن را متزلزل مىگرداند و محيط آن را مىلغزاند. گويا اين اضطراب و تزلزل در دورنماى شاخههاى به هم پيوسته شجره ـ خلود، يا معرفت نيك و بد، حيات ـ همى مىنمود تا دل آدم را با تحريكات زنانه و وسوسه شيطان ربود و خود را به آن نزديك كرد و از همين جا لغزيد.[12]
اين بهشت تابشى بود از اسماء و صفات بر آيينه تابناك فطرت كه انعكاس آن، چشم انداز مسكن آدم و همسرش را سراسر صفا بخشيد و درخشان كرد. «خوش درخشيد ولى دولت مستعجل بود». آيينه فطرت آدم، مانند درياچه صاف و زلالى بود كه از جهت عمق در معرض دود و بخار و تكانهاى آتشفشانى قرارگرفته است، اندك حركت عمقى، صفا و آرامش سطح بالا را تيره و مضطرب مىگرداند. چنان كه شد…
نفوذ عواطف و خواهشهاى زن، همراه با وسوسههاى ابليس و نزديك شدن به شجره، زيرپاى عقل فطرى آدم را سست و لغزان كرد، آن گاه از بهشت بركند و سرازير گردانيد: «فأزلّهما عنها». بنابراين كه مرجع ضمير «ها» در «عنها»الجنة باشد. اما بنابراين كه مرجع ضمير، الشجرة باشد: ابليس درخت را براى آدم زيبا و جذّاب جلوه داد و سبب و آغاز لغزش از آن شد، و آن دو را از محيط و وضعى كه در آن به سر مىبردند بيرونشان كرد: «فأخرجهما ممّا كانا فيه». و آنها به امر خداوند به سوى هبوطگاه سرازير شدند؛ يا ابليس آن دو را بيرون آورد و به سوى خود كشاند و جلب نظرشان كرد. «أَخرَجَ» به بيرون كرد و بيرون آورد، ترجمه مىشود و اين فرق دقيق را دارد. همين لغزش محيط اطمينان و صفا را بر هم زد و هبوطگاهِ دشمنى و تنازع شروع شد. نزديكى به شجره منشأ مشاجرهها گرديد: «بعضكم لِبعض عَدُوّ»، جمله حاليه است براى ضمير جمع «اهبطوا»، بدون واسطه «فاء» و «واو». پس هبوط همان محيط دشمنى و خصومت است و دشمنى با يكديگر لازم اين زندگانى و به حسب حكمت ازلى مىباشد. لام «لبعض» اشاره به لزوم و انتفاع است كه به جاى مثلاً «بعضكم عدو بعض» آمده است. زندگىِ سراسر احتياج و آمال، منشأ اجتماع و اجتماع باعث دشمنى و اصطكاك است. پس هبوط و اجتماع و دشمنى از هم منفك نمىشوند. محيط دشمنى و تنازع در بقا، هبوطگاه آدمى و محيط طبيعى حيوانى است. چون آدمى از محيط صلح و صفاى فطرت و انس به جمال بى پايان كه مسكن طبيعىاش بود، هبوط كرد و آن سكون و قرار را از دست داد، در زمين و جهانِ طبيعتِ بى قرار و سراسر دشمنى و تنازع، آرامش و قرارگاهى مىجويد؛ و چون از بهرهها و لذاتِ بى رنج رانده شده، در ميان رنجها و مصائب بهره و لذّت مىطلبد:
«وَ لَكُم فِى الاَرضِ مُستَقَرٌّ وَ مَتاعٌ الى حِينٍ». دل هر چه را آرام و قرارگاه خود مىگيرد آن خود قرار و آرامشى ندارد؛ و به هر لذّت و بهرهاى خود را مىرساند، صدها محروميت و درد همراه دارد. براى همين است كه پيوسته چون نى مىنالد؛ چون كبوتر از آشيان تارانده شده بر هر بوم و برى مىنشيند و برمىخيزد و در كوى و دشت نواى كوكو سرمى دهد.[13] با دل دادن به امواج موزون صوتى و مشاهده حركات منظم و نقش و نگار خلقت، مىخواهد از توجّه به زندگى دشمنى انگيز خود را برهاند و به ياد موطن اصلى اندكى بياسايد؛ يا هوش و عقل را به وسيله تخدير از درك محروميت، مصائب و مرگ از كار بيندازد. «مستقر»، «متاع»، «حين» هر سه بدون اضافه و تعريف ذكر شده كه: قرارگاه زمين بى قرار، بهرهاش اندك و ناپايدار و هنگامش نامعلوم است. مىشود كه مستقر و متاع به معناى مصدرى باشد: «قرار گرفتن و بهره اندك داشتن».
//پایان متن
[1] قوس نزول و قوس صعود: نظام هستى همانند نظام اعداد، داراى چينش طبيعى است و همانگونه كه سلسله اعداد از يك شروع شده و در عين حال هيچ عددى نمىتواند جاى خود را به عدد ديگرى بدهد، موجودات نظام آفرينش هم به اين شرحاند كه همگى از حق تعالى نشأت گرفتهاند ولى هر كدام منزلگاه خاصّى دارد و رسيدن به منزلگاهش جز با عبور از مراتب پيشين امكان ندارد و مراتبى را كه از حق تعالى شروع شده است و موجودات از آن گذر كرده و فرود آمدهاند تا به جايگاه خود برسند، قوس نزول يعنى نيم دايره فرود مىنامند و هر موجودى پس از بيرون آمدن از كانون هستى مطلق كه خداوند است در طى گذر از مراتب قوس نزول، وجودش رفته رفته ضعيفتر مىشود تا به عالم ماده و طبيعت كه به منزله چاه نظام هستى است فرود آيد و شعر مولانا: بشنو از نى چون حكايت مىكند/ وز جدايىها شكايت مىكند، به جدايى روح انسانى از مركز هستى كه حقّ مطلق و فرود آمدن آن از مراتب عاليه در قوس نزول است اشاره دارد. ازين پس مىتواند باز رو به سوى هستى مطلق بنهد و رشد كند و مراتب كمال را يكى پس از ديگرى طى كند و وجودش به تدريج قوىتر گردد و تكامل يابد. اين مراتب تكاملى را كه موجودات از آن فرامىروند قوس صعود يعنى نيمدايره بالاروى مىنامند و مولانا به آن اشاره مىكند كه از جمـادى مُـردم و نامى شدم/ وز نمـا مُردم ز حيـوان سـر زدم/ مُـردم از حيوانى و انسان شدم / پس چه ترسم كى ز مُردن كم شدم/ بـاز مىميـرم زِ انسـان و بشـر/ پس بـرآرم با مـلائك بـال و پـر/ بـار ديگر از ملك پـرّان شـوم/ آنچـه انـدر وَهـم نايـد آن شـوم. اين دو قوس همانند دو نردبان هستند كه يكى از آنها مخصوص فرود آمدن از بام نخستينِ هستى به طبقات زيرين تا زمين هستى است؛ و ديگرى ويژه بالا رفتن از سرزمين هستى به طبقات بالا تا بام نهايى آن. منتظرى، حسينعلى، شرح نهج البلاغه، ج 1، ص 436 و 437.
[2] «عن الحسين بن ميسّر قال: سألت ابا عبداللّه(ع) عن جنة آدم(ع) فقال: جنة من جنان الدنيا تطلع فيها الشمس و القمر و لو كانت من جنان الآخرة ما خرج منها ابدًا»؛ الكلينى، الكافى، همان، ج 3، ص 247، ح 2؛القمى، تفسير القمى، همان، ص 29، و در ادامه آمده است: «و لم يدخلها ابليس».»
[3] البيضاوى، همان، ج 1، ص 125؛ همچنين از امام على بن ابى طالب(ع) نقل كرده است به سندى از روايات اهل سنّت كه: خوشبوترين جاى زمين هند است چون آدم در حالي كه بوى خوش درختان بهشتى را همراه داشت در آنجا هبوط كرد. در همان جا آورده است كه: آدم در هند و حواء در جدّه هبوط كرد سپس آدم به دنبال حواء به حجاز و جدِّه آمد.
[4] طه، آيه 118ـ119.
[5] «كه از ستمكاران مىشويد… فروشويد، برخى از شما براى برخى ديگر دشمن هستيد»، البقرة (2)، 35ـ36.
[6] «مبادا شما را از بهشت بيرون كند كه به شقاوت افتيد»، طه (20)، 116.
[7] «تا بدىها و عوراتشان را كه از آنان پوشيده بود برايشان نمايان سازد»، الاعراف (7)، 20.
[8] «مُلكى كه كهنه نشود»، طه (20)، 120.
[9] كتاب مقدّس، عهد عتيق، انتشارات ايلام، چاپ سوم 2002، كتاب پيدايش (سفر تكوين)، ص 2ـ3 ؛ترجمههاى كتاب مقدّس متفاوتند اما اين مضمون در آنها يافت مىشود.
[10] «پس، از آن خوردند و عورتشان براى آنها نمودار شد». طه (20)، 121.
[11]در اينجا ياد مىكنيم از خانمهاى علاقهمند و مطّلع از قرآن و علوم كه به نكتهاى در سوره بقره در داستان آدم و حوّا اشاره داشتند و نقدى بر ديدگاه ايشان وارد مىكردند كه بايد اذعان داشت آيتاللّه طالقانى از زمره عالمان دينى بود كه به آيه «لقد كرّمنا بنى آدم …» اعتماد راسخى داشت و بدين جهت نگاه ايشان به زنان و مردان و نسل آدم از موضع كرامت انسانى بوده و سوابق تشكيلاتى ايشان هم از سر صدق، اين مدّعا را تثبيت مىكند.
[12] در قرآن (اعراف/20) شيطان آدم و همسرش هر دو را وسوسه مىكند و هردو از آن درخت خوردند و زشتىهايشان براى هردو آشكار شد. در سوره بقره (آيه 36) نيز مىفرمايد: شيطان هر دو را لغزانيد و از وضعى كه در آن بودند بيرون آورد، ولى در سوره طه (آيه 120) وسوسه شيطان تنها به سوى آدم است و به آدم مىگويد: آيا تو را به درخت جاودانگى و ملكى كه كهنه نمىشود راهنمايى كنم؟ پس هر دو از آن خوردند و…
[13] اشاره است به ابيات آغاز مثنوى: بشنو از نى چون حكايت مىكند… و «عينيه» يا «ورقائيه» ابن سينا: هبطت اليك من المحل الأرفع … كه هر دو درباره همين هبوط و دورافتادن حقيقت انسان از موطن نخستين است. (مؤلّف)
نسخه صوتی موجود نیست.
نسخه ویدئویی موجود نیست.
گالری موجود نیست.
طراحی و اجرا: pixad