اِنَّ الَّذينَ كَفَرُوا سَواءٌ عَلَيهِم أَأَنذَرتَهُم أَم لَم تُنذِرهُم لا يُؤمِنُونَ (6)
خَتَمَ اللّهُ عَلى قُلُوبِهِم وَ عَلَى سَمعِهِم وَ عَلَى أَبصارِهِم غِشاوَةٌ وَ لَهُم عَذابٌ عظيمٌ (7)
به حقيقت، كسانى كه رو به كفر رفتهاند، چه آنها را بيم دهى يا ندهى بر آنها يكسان است؛ ايمان نمىآورند. 6
خداوند بردلها و شنوايى آنان مهر زده و بر بينششان پردهاى است و آنها راست عذابى بزرگ .7
اِنَّ: از حروف شبيه به فعل است از جهت هيئت و لازم داشتن اسم و خبر و براى تأكيدِ نسبت است. در مقام سؤال يا شك، نه خبر بىسابقه.
الّذين: اسم موصول است و مقصود از آن يا مردم مخصوصىاند، يا براى جنس و عموم كسانى است كه كفر را پيشه خود ساختهاند.
كفر در لغت به معناى پوشيدن يا پوشاندن است. كشاورز و شب را كافر گويند، چون كشاورز دانه را در زمين و شب، فضا را مىپوشاند. كفران نعمت يعنى چشمپوشى از آن و ناديده گرفتن آن. كفر در اصطلاحِ شرع، بر انكار اصول يا ضروريات دين است.
انذار: توجّه دادن به آينده و عاقبت است. و فعل به معناى مصدر برمىگردد، تا خبرِ «سَواء» باشد. و تعبير به فعل، اِشعار بر حدوث و تجدّد دارد. دو جمله فعليه پس از «همزه» و «أَم» شرح «سواء» است.
خَتَمَ الشىء يعنى آن را پايان داد. ختم على الشىء، يعنى آن را مهر زد و پايانش را تصديق كرد. مهر را به همين سبب «خاتَم» گويند.
قلب: ميان، وارونه، عضو درونى، ضمير و وجدان. شايد اين دو را از جهت آنكه هر دو پيوسته زير و رو مىشوند قلب گويند. عضو صنوبرى پيوسته از پايين خون مىگيرد به سوى بالا و ريه مىفرستد و دوباره برمىگرداند؛ قلب معنوى پيوسته از سويى به سويى روى مىآورد.
سمع، مثل قلب، مصدر و مقصود، مبدأ شنوايى است.
ابصار، جمع بَصَر و مقصود، نور بينش است.
غِشاوة: پرده و پوشش را گويند. وزن «فِعاله» به كسرِ «فاء»، به چـيزى كه احاطه مىكند و فـرا مىگيرد گفته مىشود. مثلاً عِمامه و عصابه براى بدن، يا صنعتى كه فكر آدمى را فرا مىگيرد مثل خياطه و قصاره و يا چون اِمارة و خلافة كه مردم را فرا مىگيرد.[1]
عذاب، به حسب لغت به معناى بازداشتن يا چيزى است كه بازدارد. آب گوارا را از اين جهت «عَذب» گويند كه تشنگى را بازمى دارد و هر چه از رسيدن به مطلوب و مقصود بازدارد به آن «عذاب» گويند. كه ترجمه رساى فارسى آن گرفتارى است.
عظيم، مقابل حقير، كبير مقابل صغير است، و عظيم بزرگ از جهت ظاهر و باطن است، چنان كه دل و ديده را پر كند.
«اِنَّ الَّذينَ كَفَرُوا» كلمه «كفر» هرجا در قرآن آمده، مانند ايمان، نظر به باطن و حقيقت است كه با معناى لغوى آن نيز تناسب دارد. كفر و ايمانِ مصطلحِ شرعى يا متشرعه، براى آثار و احكام آن است كه بعد اصطلاح شده و ناظر به ظاهر است و ممكن است با باطن تطبيق نكند. حق اين است كه آدمى تا جايى كه توجّه ندارد و عقل به كار نيفتاده، به حسب فطرت نه مؤمن است و نه كافر. پس از مرحله فطرت، يا غافل و منصرف مىماند يا قدرت تشخيص ندارد. اين دو دسته با توجّه دادن و استدلال ممكن است به سوى ايمان برگردند. اما آنكه مىخواهد برنگردد و تشخيص ندهد، اگر پس از توجّه يا تشخيص انكار كند، چون با توجّه و اراده و اختيار كفر را برگزيده، قابل هدايت نيست. كفر اوّل امر عدمى است و دوم با ايمان تقابلِ تضاد دارد (نه عدم و ملكه) و عارضه نفسانى و عناد است. ادامه و اصرار بر كفر قواى ادراكـى را از كار مىانـدازد تا جايى كه يكسـره از ادراك بازمى ماند. هرچند فعلاً به اين مرتبه نرسيده باشد، چون در نهايت به اينجا منتهى مىشود، آثار ختم و غشاوه را به او نسبت مىدهند. مانند مسافرى كه در آغاز راه است ولى به سرمنزلى كه روى آورده نزديكتر مىباشد.
ظاهر آن است كه «الّذين» موصوله است، نه موصوفه و مورد نزول (گر چه مخصَّص نيست) كفّار لجوج مكهاند و جمله فعليه «كفروا» كه مستند به اختيار و اراده و مُشعِر بر استمرار است، مردمى را مىنماياند كه با اختيار كفر را پيشه كرده و بر آن اصرار مىورزند، نه آنهايى كه چون بهايم در غفلت و بى خبرى به سر مىبرند، و نه آنان كه دچار شك ابتدايى يا شك استمرارىاند.[2] پس مُهر بر دلها و گوشها كه به خداوند استناد داده شده، جبر و خلاف عدل و لطف نيست، زيرا نتيجه اراده و اختيارِ خود آنهاست. ترتيب و تأثير آثار كه قانون خلقت و عوامل خدايند، اختيار و عمل، آنها را رو به نتيجه برده است. به عبارت ديگر، فيض و رحمت عمومى از جانب فيّاض و خير مطلق، در مرتبه ذات و اختيار به صورتى در مىآيد كه اقتضا دارد، يا به اختيار خواسته شده؛ چنان كه در حيوانات به صورت غرايز و مشاعرى در مىآيد كه آنها را به شهوات و لذّات حيوانى برساند. اگر جز اين باشد، خلاف عدل و لطف است. اگر حيوان، در مرتبه حيوانى، محكوم غرايز خود نباشد و شعور و مطلوب برترى داشته باشد، مزاحم زندگىاش مىشود. با اين تفاوت كه حيوان جز اين اقتضا را ندارد؛ ولى انسان با اراده مىتواند اين راه را پيش بگيرد.
آنچه بيرون از اختيار است، نخست سازمان بدنى و مغزى و حدود عقل و ادراك و ذوق اوّلى است كه در افراد مختلف است؛ چنان كه انسان با حيوان و حيوانات با يكديگر و معادن و فلزات با هم مختلفاند.
پس از سازمان نخستين، وجدان و ضمير در انسان به كار مىافتد كه خواست و اختيار از آن برانگيخته مىگردد و چون پيوسته در حال تغيير و تقلّب است، از آن به «قلب» تعبير مىشود. اختيار خير و شرّ و روش عمل از آن است. همين است كه عقل و قواى ديگر را در طريق خواستها به كار مىاندازد و مىتواند زنجير عادات و غرايز را بگسلاند و انسان را آزاد سازد. آدمى چون در اختيار آزاد است، منشأ تكليف و مؤاخذه مىباشد.
در مرحله سوم، عادات و ملكات است كه در نتيجه اختيار عمل راسخ مىگردد. پس از رسوخ عادات و ملكات، انسان كه مىانديشد يا [كارى] انجام مىدهد به ظاهر مختار ولى در واقع مجبول و مجبور است،[3] تا آنجا كه برگشت از اين عادات و ملكات مكتسبه يا محال يا مشكل مىگردد.
در اين دو آيه هر سه جهت بيان شده است: كفر به خود كافران و اختيارشان نسبت داده شده است؛ ختم بر قلوب را كه نتيجه اعمال است، به خداوند نسبت داده و غشاوه بدون نسبت آمده كه گويا ساختمان وجودشان در همين حد و اين چنين است، يا [كفرش] نتيجه عوامل ميراثى و تكوينى پيشين مىباشد.
«و على سمعهم» ممكن است عطف بر «على قلوبهم» باشد؛ و مىشود خبر مقدم براى غشاوه باشد. پس كفر نسبت به آنها و خشم نسبت به خدا، غشاوه بر بصيرت نسبت به سرشت و طبيعت؛ و از كار افتادن ادراك شنوايى، ممكن است به خدا و ممكن است به سرشت خودشان نسبت داده شود. در اين بيان بلاغت بس شگفتى است!
«قلوب» و «ابصار» جمع و «سمع» مفرد آمده است، چون «سمع» مصدر است و به جمع درنمىآيد، شايد نظر به ادراكات و اعمال هر يك باشد؛ چه، قلب را خواستها و ادراكات گوناگونى است : كلى، جزئى، وهمى، تخيلى، حسى، معنوى و خواستهاى خير و شرّ و حق و باطل؛ همچنين بصر، رنگها، سطوح و مقدارها را درك مىكند، ولى نوع ادراك سمع همان امواج صوت است و چون ادراك چشم از جهت مقابل است، از باز ايستادن اين ادراك به غشاوه (پرده) تعبير كرده است؛ به خلاف ادراك قلب كه چون از جهات مختلف است، براى آن كلمه «ختم» را آورده است. «ختم الشىء» يعنى آن را به پايان رساند، «ختم على الشىء» پايان آن را امضا كرد يا بر آن مهر نهاد يا درِ خانه و صندوق را بست و مهر و موم كرد.
بنابراين، كلمه «ختم» چون با «على» آورده شود، تنها پايان كار كه بستن يا مهر زدن است، به فاعل نسبت داده مىشود نه مقدمات و خود عمل . جمله، مشعر به تشبيه و استعاره است : قلب آنان تشبيه به صحيفهاى شده است كه تاريكى كفر و سياهىِ اوهام همه آن را فرا گرفته و خداوند پايان آن را مهر كرده و بسته است. يا تشبيه به مخزن و صندوق سربه مهر و ناگشودهاى كرده كه استعدادها و سرمايههاى انسانى آنان در آن نهفته شده و از قابليت ظهور و استفاده بازمانده است؛ در خطبه اوّل نهج البلاغه، اميرالمؤمنين(ع) درباره علت غايى بعثت پيمبران مىگويد: «لِيُثِيرُوا لَهُم دَفائِنَ العُقولِ»: تا گنجينههاى مدفون عقول را برانگيزند و بيرون آرند.
همين كه نوزاد انسان وارد فضاى اين جهان گرديد و بدنش با محيط خارج تماس يافت، دهان به ناله مىگشايد، با گشودن دهان، هوا به ريهاش مىفشارد و در اثر آن ضربان و حركت منظم قلب شروع مىشود، اين ضربان، پيوسته غذا و نيروى دفاعى مىگيرد و بدن را براى زندگى نوينى آماده مىسازد. دريچههاى چشم و گوش نسبت به قلب درونى يا ضمير و وجدان نيز چنين است؛ انعكاس الوان و سطوح و جلوههاى گوناگون جهان بر پرده چشم و رسيدن امواج صوت به گوش، دل (يا وجدان) را به حركت مىآورد. اين حركت همان خواستى است تا آنچه مىبيند و مىشنود درك كند. اين آغاز مايه و پايه گرفتن سازمان باطنى انسان است كه از ادراك، عمل و اخلاق شروع مىشود. اين عمل، مانند ضربان قلب و دَوَران خون، پيوسته است؛ چشم و گوش ديده و شنيده را در ضمير منعكس مىكنند و ضمير، دستگاه درك، حفظ، بينايى و شنوايى را براى تكميل ادراكات و خواست خود و رسيدن به باطن و علل فاعلى و غايى، به كار مىاندازد تا راز چيزها را دريابد و مبادى و غايات را بفهمد تا به سرچشمه اين جمال و قدرت برسد، خداوند هم همواره كمك مىرساند و در دوره فطرت پيش مىرود، همراه اين پيشرفت عوامل ميراثى و شهوات و هواها نيز يكى پس از ديگرى سر مىكشند و قلب را ميدان كشمكش قرار مىدهند. اينجا است كه بايد نيروى تبليغ انبياء و تشريع حدود و قوانين به كمك رسد، تا قلب بيمار و مختل نگردد و دچار مرگ نشود. همچنان كه طبيب حاذق اوّل كارش بررسى قلب است، نظرِ اوّل پيامبران كه طبيبان نفوساند نيز، به ضمير و قلب درونى است . تا آنجا انذار و ابلاغ اثر دارد كه ضربان و حركت در آن باشد، و الا طبيب مأيوس مىشود و مرگ حتمى است.[4]
اثر مستقيم قلبِ زنده در گوش و چشم است كه پيوسته از آن، چشم بيناتر و گوش شنواتر مىگردد. گويا درون اين چشم و گوش، چشمها و گوشهايى است كه قلبِ زنده آنها را باز و بينا و شنوا مىگرداند. چنان كه متعلم در آغاز بر صفحه كتاب جز خطوط سياه نمىبيند و از گفته [معلم] جز صوت نمىشنود و پردههايى بر چشم و گوش اوست كه با دل دادن به درس و درس خواندن، آن پردهها همواره برداشته مىشود و از حروف صدا و از كلمات معانى را هر چه بيشتر درك مىكند. صفحه جهان را مانند صفحه كتاب هركس مىبيند، ولى آنچه عالم الهى مىنگرد، عالم طبيعى نمىبيند و آنچه او مىبيند، بى سواد نمىبيند. يكى از برگ درخت شكل و رنگ مىبيند، ديگرى نظم و هندسه و زيبايى؛ آن يكى سازمان جذب، دفع و تغذيه، آن عارف هم هر ورقش را دفتر قدرت مىنگرد.[5]
«وَ لَهُم عَذابٌ عَظيم»: جمله اسميه كه با لام اختصاص شروع شده، ثبات، دوام و ملازمت را مىرساند كه عذاب بزرگ براى آنان و ملازم با وجودشان، پيوسته و ثابت است، گرچه غفلت و انصراف، از توجّه و درك آن بازشان داشته. اين پايان كار كفرپيشگان است، چنان كه پايان كار پيشروان ايمان رستگارى است. اين امتياز و جدايى، اثر تابش نور وحى است كه هر مستعدى را برمىانگيزد و هر فرد و دستهاى را به حسب استعداد و قابليت از هم جدا و ممتاز مىسازد، چنان كه تابش نور در فضا و خلال موجودات آنها را از سكون و هم سطحى مىرهاند و هر يك را از ديگرى، از جهت شكل و مكان، جدا مىكند. فعل و انفعال و زد و خورد ميان عناصر و استعدادهاى مختلف، پس از تابش نور آغاز مىشود. بعضى به عشق نور بالا مىروند، بعضى چون در اعماق زمين جاى گرفتهاند به روى نور چشم نمىگشايند و گوشِ طبيعى آنها دعوت خطوط شعاع را كه فرستاده خداوندند، نمىشنود؛ بعضى در ميان جاذبه نور و ظلمت سرگرداناند.
پس از طلوع قرآن كه فروغ باطن است، نفوسِ آرام و ساكن ممتاز گرديد. آنان كه فطرت حق جويى و ضمير خيرخواهى شان زنده و سالم است در سطحى عالى با هم ضميمه مىشوند و به هدايت قرآن پيش مىروند. گروه ديگر آنهايىاند كه به تاريكىِ كفر خوى گرفتهاند و نور وحى با چشمِ شبكورشان سازگار نيست . گروه سوم كسانىاند كه متحير به سر مىبرند:
حق فرستاد انبيا را بهر اين تا جدا گردد ز ايشان كفـر و ديـن
حق فرستاد انبيا را با ورق تا گزيد اين دانهها را بر طبـق
مؤمن و كافر مسلمان و جهـود پيش از ايشان جمله يكسان مىنمود
پيش از ايشان ما همه يكسان بديم كس ندانستى كه ما نيك و بديم
بود نقد و قلب در عالـم روان چـون جهان شب بود و ما چون شبـروان
تا بـر آمـد آفتاب انبيـا گفت اى غش دور شـو صافى بيـا[6]
//پایان متن
[1]یعنی وقتی مصدر بر وزن فِعالَة باشد مانند عمامه و اصابة، يعنى چيزى كه بدن را مىپوشاند، و يا مانند خياطة و قصارة كه فن و صنعت است و فكر را فرامى گيرد، يا مردم را فرامى گيرد مانند امارة و خلافة يعنى مديريت امور مردم را دربرمى گيرد.
[2]شک اگر در آغاز تحقيق ايجاد شود و پس از تحقيق از بين برود ابتدايى است، ليكن در صورت باقى ماندن شخص بر شك، آن را استمرارى مىگويند.
[3]یعنی وقتى عادتها و صفات كه با رفتارى آزادانه و آگاهانه در درون انسان ريشه دوانيد و ثابت گرديد، به صورت جبلّى يا سرشتى در مىآيد و شخص به اجبارِ صفاتى كه در درونش ريشه دوانيده است، به همان شكل مىانديشد و كارى انجام مىدهد.
[4]نذار كه نخستين وظيفه هر پيامبرى است، هشدار دادن و بيدار كردن افراد غافل و بىخبر از حقايق جهان پيرامون آنان است، و ابلاغ، به معنى رسانيدن پيام پروردگار به بندگانش، پس از هشدار انجام مىگيرد. اگرفردى كه انذار مىشود و پيام پروردگارش را به او مىرسانند، وابستگى به منافع و قدرت و مقام و موقعيتى نداشته باشد، با فطرت پاك خود پيام پروردگارش را مىگيرد و حقيقت تبليغ را مىپذيرد و به پيامبر كه زنده كننده اوست ايمان مىآورد؛ ليكن هرچه اين وابستگى بيشتر باشد، پذيرش و پاسـخ به پيام ديرتر صورت مىگيرد. گاه پردههاى كفر چنان ستبر است كه نمىگذارد كوچكترين پرتو نورى به فطرت برسد. دراينجاست كه پيامبر يعنى طبيب جانها، نااميد مىشود و از بازگشت زندگى به اين مرده دست مىشويد.
[5]برگ درختان سبز در نظر هوشيار هر ورقش دفترى است معرفت كردگار
سعدى، گلستان.
[6]مولوی، مثنوى معنوى، دفتر دوم، به تصحيح نيكلسون، ابيات 4284 ـ 4289.
نسخه صوتی موجود نیست.
نسخه ویدئویی موجود نیست.
گالری موجود نیست.
طراحی و اجرا: pixad