«اِنَّ اللّهَ لاَ يَستَحيِى أَن يَضرِبَ مَثَلاً مَّا بَعُوضَةً فَمَا فَوقَهَا فَأَمَّا الَّذِينَ آمَنُوا فَيَعلَمُونَ أَنَّهُ الحَقُّ مِن رَبِّهِم وَ أَمَّا الَّذِينَ كَفَرُوا فَيَقُولُونَ مَاذَا أَرَادَ اللّهُ بِهَذَا مَثَلاً يُضِلُّ بِهِ كَثِيرًا وَ يَهدِى بِهِ كَثِيرًا وَ مَا يُضِلُّ بِهِ اِلاَّ الفَاسِقِينَ» (26)
«الَّذِينَ يَنقُضُونَ عَهدَ اللّهِ مِن بَعدِ مِيثَاقِهِ وَ يَقطَعُونَ مَا أَمَرَ اللّهُ بِهِ أَن يُوصَلَ وَ يُفسِدُونَ فِى الاْرضِ أُولئِکَ هُمُ الخَاسِرُونَ» (27)
خداوند هيچ باك ندارد از اينكه مَثلى زند هر چه باشد، پشهاى باشد يا فراتر از آن، اما كسانى كه ايمان آوردهاند مىدانند كه آن حق و از جانب پروردگارشان است، اما كفرپيشگان مىگويند خداوند از اين مَثل چه خواسته؟ گروه بسيارى را با آن گمراه مىكند و بسيارى را به راه مىآورد، با آنكه گمراه نمىكند مگر با آن فاسقان را. 26
همانها كه پيوسته عهد خداى را، پس از بستن و محكم ساختن مىگسلند و آنچه را خداوند دستور داده بپيوندند قطع مىكنند و در زمين همى فساد مىكنند، اينان زيانكارانند. 27
يستحيى، از حياء: در بشر تأثر و منفعل شدن از بدى، و درباره خداوند مانند ديگر صفات چون غضب و كراهت و حب، مقصود اثر آن است، زيرا كسى كه از عملى حيا كند خود را از آن بازمىدارد.
ضرب المثل، يا از «ضَرَبَ فى الارضِ» گرفته شده، چون مانند مسافرى كه شهر به شهر مىگردد، در زبانها مىگردد. يا از «ضربُ الأَوتار» است كه مانند آهنگها، حالات و اوضاع روحى را مىنماياند. يا از «ضربُ الخيمه» است، چون مَثَلها مانند خيمه در ميان ملل ثابت مىمانند.[1]
بعوضة: پشه ريز.
حق: ثابت، لازم، واقع، عدل، يقين.
فِسق: بيرون رفتن يا جَستن . فَسَقَتِ الرَطبَةُ عَن قِشرِها يعنى خرما از پوست خود بيرون جست.
نقض: منهدم كردن بنا، شكستن استخوان، پاره كردن ريسمان.
میثاق: بستن، محکم ساختن. وثاق ریسمانی است که با آن بار را محکم کنند.
از آيه خطابيه «يا أَيُهَّا النّاسُ» تا بشارت به بهشت، سخن ازاصل دعوت قرآن كريم و نتايج اعراض يا گرويدن به آن است. ديگر آيات تفصيل همين دعوت است. از آنجا كه قرآن نازل شده تا نفوس را تربيت كند و بالا برد و عقول را از آميختگى به محسوسات و متخيلات به درك معقولات و حقايق برساند، بيشتر آيات آن، مَثَل يا چون مَثَل است. همين بهشت كه در آيه پيش به آن بشارت داد، با نهرهاى جارى و نعمتهاى جاويدانش، مَثَل لذّات برترى است كه درك آن چنان كه هست با حواس دنيايى نشايد. «مَثَلُ الجَنَّةِ الَّتِى وُعِدَ المُتَّقُونَ …»[2]. «فَلا تَعلَمُ نَفسٌ مّا أُخِفىَ لَهُم مِن قُرَّة أعيُنٍ»[3] آن نعمتهاى پنهان از عقول دنيايى كه چشم را پرمىكند و دل را مىربايد، كسى آنها را چنان كه هست نمىداند.
قرآن، براى هدايت عموم به حقايق عقلى و حقيقت دنيا و آخرت، عزت و ذلت، فنا و بقاى ملل، عاقبت كار داعيان به حق و عدل، ستم پيشگان و گناهكاران، مَثَلها مىزند و نمونهها بيان مىكند. (چون مَثَل غير از معناى عرفى، به معناى نمونه هم مىآيد: «وَ جَعَلناهُ مَثَلاً لِبَنِى اسرائِيلَ»[4]). پس بيان امثال، يكى از اصول قرآنى است. چنان كه هر علم و كتابى اصول مسلّمه يا موضوعهاى دارد كه در سرآغاز آن بايد دانسته شود، قرآن هم اين اصل هدايت (بيان مَثَل را) تذكر داده است كه خداوند به هر چه خواهد مثل مىزند، گرچه در نظر مردمى پست و كوچك نمايد مانند پشه ريز؛ چه همين خداوند حكيم است كه جهانى از حكمت و قدرت را در پيكره ريز آن متمثل كرده است.
«فَأَمَّا الَّذِينَ آمَنُوا فَيَعلَمُونَ أَنَّهُ الحَقُّ»: در آغاز اين سوره، تعريف و معناى واقعى ايمان، كفر و نفاق بيان شده است. هرجا در قرآن اين اوصاف و عناوين ذكر شود، بايد همان تعريف و معنا را در نظر آورد. با اين توجّه، مؤمن همان است كه چشم غيب بين او باز شده و از ظاهر، باطن و از متغير، ثابت و از مَثَل، مُمَثَّل را مىنگرد كه همان حق است.[5] ايمان آورندگان، با اين نظر، از هر لفظ و عبارتى معنا و واقع و از هر پديده خلقت تدبير و حكمت آن را مىبينند؛ چنان كه همه موجودات را مَثَلها و مظاهر صفات خداوند مىنگرند؛ زيرا خداوند مَثَل دارد كه در طول وجود او و كمال است، ولى مِثل ندارد، زيرا كه در عَرض وجود او و نقص است: «وَ للهِ المَثَلُ الاْعلَى»[6] ، «لَيسَ كَمِثلِه شَىءٌ»[7]. پس، مؤمن با همين ديد ايمانى است كه اين مَثَل و هر مَثَلى را حق مىداند و از جانب پروردگار، همان كه برتر مىآورد و مىپرورد: «فَيَعلَمُونَ أنَّهُ الحَقُّ مِن رَبِّهِم». «وَ يَرَى الَّذِينَ أُوتُوا العِلمَ الَّذى اُنزِلَ اِلَيکَ مِن رَّبِّکَ هُوَ الحَقَّ»[8] «وَ تِلکَ الاَمثالُ نَضرِبُها لِلنّاسِ وَ ما يَعقِلُها اِلا العالِمُونَ»[9].
پس ايمان لازمه علم برهانى است و علم برهانى حركت عقل است از صورتهاى حسى و انعكاس آن در نفس به سوى صورتهاى خيالى؛[10] اين صورتها نيز نماياننده حقايق برتر است كه فكر را به سوى آنها هدايت مىكند. حركت عقلى از همين جا آغاز مىگردد. اگر انسان از هر مَثَلى به مَثَل بالا پيش رفت و به اين رشته ربوبيت پيوست، رو به هدايت است و از دريچه وجود يا مَثَل پشه ريزى، عالمى از حيات و قدرت و حكمت را مىنگرد؛ ولى اگر درباره هر مَثَل خدايى دچار كفر شد، يعنى از معنا و حقيقت برتر پوشيده مىماند و از اين گونه مثالها نيز دچار تحيّر مىشود: «فَيَقولونَ ماذا اَرادَاللّهُ بِهذا مَثَلاً»؟
«يُضِلُّ بِهِ كَثِيراً وَ يَهدِى به كَثيرًا» ظاهر اين است كه اين جمله جواب استفهام «ماذا» باشد. و مراد از «كفر» «واَمَّا الَّذين كَفَروا» يا كفر نسبت به مَثَل است، يعنى آنان كه به خدا و كلامش ايمان اجمالى دارند و در مثالها متحيرند و مىگويند: خدا چه اراده كرده؟ و يا مقصود كفر مطلق است؛ يعنى اگر خدايى باشد و مثلى داشته باشد پس مقصودش چيست؟
درباره مؤمنين «يعلمون» و درباره كافران «يقولون» فرموده، زيرا گفته آنان مستند به مدرك و دليلى نيست و تنها اظهار تحيّر است. ممكن است اين جمله گفته همان كافران باشد. به هر تقدير، بيان اثر مَثَلهاى قرآن است كه اين آيات هدايت، مردم مستعدى را از سرحدّ فطرت خارج كرده، به راه مىاندازد: دستهاى از اين به راه افتادگان، راه را گم كرده گمراه مىگردند و دستهاى راه را جُسته هدايت مىشوند. كلمه «كثيراً» يا به حسبِ وضع مردمان پيش از مواجه شدن با مَثَل است؛ يا نسبت به كسانى است كه كوته فكر و غافلاند و اين آيات در آنها اثرى ندارد. چنان كه قواى طبيعت موجودات مستعد را از سكون بيرون مىآورد و برمىانگيزد؛ از اينها دستهاى به سوى تكامل مىگرايند و دستهاى از طريق تكامل منحرف مىشوند و همه اينها نسبت به آنچه به حال سكون و وضع نخستين ماندهاند بسيار است.
باران كه در لطافت طبعش خلاف نيست در باغ لاله رويـد و در شـورهزار خس[11]
خداوند به سبب قرآن و مثلهاى آن گروهى را هدايت مىكند، براى آنكه خداوند مبدأ خير و قرآن كتاب هدايت است، پس اضلال چيست و چگونه مثالهاى قرآن هم هدايت مىكند و هم اضلال؟ جمله محصوره بعد «اِلاَّ الفاسِقين»، جواب اين دو سؤال است: قرآن، تنها در نفوس منحرفِ فاسقان كه با اراده و اختيار و تشخيص از حدود بيرون رفتهاند گمراهى مىافزايد.
با توجّه به معناى لغوى «فسق» قرآن فاسقان را چگونه تعريف كرده است؟
«الّذِينَ يَنقُضُونَ عَهدَاللّهِ مِن بَعدِ مِيثاقِهِ»: عهد، ذمّه، يا مسئوليت نسبت به چيزى است كه شخص به عهده مىگيرد. اضافه «عهد» به «اللّه» و بدون تعيين و توصيف، عموميت و شمول آن را مىرساند. پس هر نيك و بد و خير و شرّى را كه انسان به حسب فطرت درك و هر مسئوليتى را كه احساس مىكند، و سنّتهايى كه در ميان ملل مشهود است و هر چه به وسيله پيامبران انجام و يا ترك آن ابلاغ شده، عهد خدايى است. اين عهود اوّلى گاه تأييد و محكم مىشود: «مِن بَعدِ مِيثاقِه»، ميثاق آن از جانب خدا به وسيله شرايع است كه حدود و آثار و ثواب و عقاب آنها را بيان مىكند. و هم با عقل و تجربه است كه نتايج آن عهود را مىفهماند. ميثاق از جانب خلق درك و پذيرش و به كار بستن آن عهد است. به سبب همين عهدها و پيمانها، وجدانيات و فطريات با ادراك، درك با عمل، فرد با ديگران، خلق با خالق، مقدمه با نتيجه و دليل با مدلول مرتبط و پيوسته مىگردد. آنان كه اين عهود را نقض مىكنند چون از حدود فطرت و عقل و از مسئوليت سرباز زده و بيرون رفتهاند، فاسقاند، مانند هستهاى كه از قشر طبيعى خود بيرون رود. چون اين روابط و پيوندها را قطع كرده، قاطعاند و چون با قطع روابط، نيروهاى انسانى خود و ديگران را از طريق هدايت و خير بازداشتهاند و فاسد كردهاند مفسدند. در نتيجه همه اينها زيانكارند: «أُولئکَ هُمُ الخاسِرون». پس فسق، چنان كه آيه معرفى مىكند، نقض عهد و قطع وصل و افساد در زمين است و نتيجه همه اينها زيانهاى معنوى و مادى است.
با مثلى مىتوان اين مطلب را به ذهن عموم نزديكتر كرد: چرخ و مهره هر دستگاهى كه به حسب ساختمان مخصوصش قرار و عهدى دارد كه بايد در جا و محل مخصوص آن كارخانه قرار گيرد، چون در محل خود قرار گرفت، با كّل دستگاه متصل و مرتبط مىشود، اگر اين جزء كوچك يا بزرگ از جاى خود بيرون جَست، يعنى فاسق شد، هم عهدِ ساختمانىاش نقض شده هم ارتباطش با كل و سابق به لاحق قطع گرديده است كه نتيجه آن فساد و زيان عمومى دستگاه را دربردارد.
خلاصه مطلب آيه اين است كه در زمينه نفوسِ فسق پيشگان، هدايت منشأ ضلالت مىشود؛ چنان كه خير در راه شرّ و سرمايهها موجب زيان مىگـردد. علت اين نقضِ عهدها و قطعِ وصلها، به سر بردن در پردههاى كفر و هواهاى نفسانى و چشمپوشى از آيات الهى است؛ پس بايد در آيه بعد تأمل كرد و از اين آيه، آياتى خواند.
//پایان متن
[1]ن .ك به تفسير آيه 14، همين سوره .
[2]«مَثَل آن بهشتى كه به پرواپيشگان وعده داده شده …»، الرعد (13)، 35.
[3]«پس هيچ كس نمىداند آنچه از روشنى چشمها براى ايشان نهفته شده». السجده (32)، 17.
[4]«و او را نمونهاى براى بنىاسرائيل قرار داديم». الزخرف (43)، 59.
[5] ن .ك به معنى لغوى حق .
[6] «و خداى را مَثَل برتر است»، النحل (16)، 60.
[7] «چيزى همانند او نيست»، الشورى (42)، 11.
[8] «و آنان كه به ايشان دانش داده شده مىدانند كه آنچه از پروردگارت به سوى تو فروفرستاده شده راست و درست است»، سبأ (34)، 6.
[9] «و آن مَثَلها را براى مردم مىزنيم، و جز دانايان آنها را به خِرد درنمىآورند»، العنكبوت (29)، 43.
[10] علم از راههاى مختلف به دست مىآيد كه از همه آنها يقينىتر از راه برهان است و به گفته اهل منطق: در ميان انواع پنجگانه قياس، تنها برهان است كه انسان را به حقيقت مىرساند و مستلزم يقين به واقع مىباشد.(منطق مظفر، صناعت برهان، ترجمه على شيروانى، ج 2، ص 169).از اين روى، جمله «فامّا الَّذين آمنوا فيَعلَمون أنّه الحقّ»: پس كسانى كه ايمان آوردند، در نتيجه ايمانشان مىدانند كه آن (مَثَل) حقّ است . يعنى در نتيجه آن ايمان به علمى مىرسند كه خداوند با اين مَثَل به عنوان يک نوع برهان براى آنان زده است . «پس ايمان لازمه علم برهانى است»، يعنى پس از ايمانِ نخستين، شخص بايد به وسيله دليل و برهان به علمى دست يابد كه ايمان او را به يقين برساند. «و علم برهانى حركت عقل است ازصورتهاى حسّى و انعكاس آن در نفس به سوى صورتهاى خيالى» يعنى عقل انسان با برهانهاى علمى ازمثالهاى محسوس و ظاهرى فراتر رفته به مثالهاى معنوى و حقايق باطنى پى مىبرد.
[11]سعدى، گلستان، باب اوّل «در سيرت پادشاهان»، حكايت 4.
نسخه صوتی موجود نیست.
نسخه ویدئویی موجود نیست.
گالری موجود نیست.
طراحی و اجرا: pixad