«إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا لَنْ تُغْنِىَ عَنْهُمْ أَمْوَالُهُمْ وَلاَ أَوْلاَدُهُمْ مِنَ اللّهِ شَيْئآ وَأُوْلَئِکَ هُمْ وَقُودُ النَّارِ» (10)
«كَدَأْبِ آلِ فِرْعَوْنَ وَالَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ كَذَّبُوا بِآيَاتِنَا فَأَخَذَهُمْ اللّهُ بِذُنُوبِهِمْ وَاللّهُ شَدِيدُ الْعِقَابِ» (11)
«قُلْ لِلَّذِينَ كَفَرُوا سَتُغْلَبُونَ وَتُحْشَرُونَ إِلَى جَهَنَّمَ وَبِئْسَ الْمِهَادُ» (12)
«قَدْ كَانَ لَكُمْ آيَةٌ فِي فِئَتَيْنِ الْتَقَتَا فِئَةٌ تُقَاتِلُ فِي سَبِيلِ اللّهِ وَأُخْرَى كَافِرَةٌ يَرَوْنَهُمْ مِثْلَيْهِمْ رَأْىَ الْعَيْنِ وَاللّهُ يُؤَيِّدُ بِنَصْرِهِ مَنْ يَشَاءُ إِنَّ فِي ذَلِکَ لَعِبْرَةً لاِوْلِي الاْبْـصَارِ» (13)
«زُيِّنَ لِلنَّاسِ حُبُّ الشَّهَوَاتِ مِنَ النِّسَاءِ وَالْبَنِينَ وَالْقَنَاطِيرِ الْمُقَنْطَرَةِ مِنَ الذَّهَبِ وَالْفِضَّةِ وَالْخَيْلِ الْمُسَوَّمَةِ وَالاَنْعَامِ وَالْحَرْثِ ذَلِکَ مَتَاعُ الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَاللّهُ عِنْدَهُ حُسْنُ الْمَآبِ» (14)
«قُلْ أَؤُنَبِّئُكُمْ بِخَيْرٍ مِنْ ذَلِكُمْ لِلَّذِينَ اتَّقَوْاعِنْدَ رَبِّهِمْ جَنَّاتٌ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَاالاْنْهَارُ خَالِدِينَ فِيهَا وَأَزْوَاجٌ مُطَهَّرَةٌ وَرِضْوَانٌ مِنَ اللّهِ وَاللّهُ بَصِيرٌ بِالْعِبَادِ» (15)
«الَّذِينَ يَقُولُونَ رَبَّنَا إِنَّنَا آمَنَّا فَاغْفِرْ لَنَا ذُنُوبَنَا وَقِنَا عَذَابَ النَّارِ» (16)
«الصَّابِرِينَ وَالصَّادِقِينَ وَالْقَانِتِينَ وَالْمُنْفِقِينَ وَالْمُسْتَغْفِرِينَ بِالاْسْحَارِ» (17)
«شَهِدَ اللّهُ أَنَّهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ وَالْمَلاَئِكَةُ وَأُوْلُوا الْعِلْمِ قَائِمآ بِالْقِسْطِ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ» (18)
«إِنَّ الدِّينَ عِنْدَ اللّهِ الاْسْلاَمُ وَمَا اخْتَلَفَ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتَابَ إِلاَّ مِنْ بَعْدِ مَا جَاءَهُمْ الْعِلْمُ بَغْيآ بَيْنَهُمْ وَمَنْ يَكْفُرْ بِآيَاتِ اللّهِ فَإِنَّ اللّهَ سَرِيعُ الْحِسَابِ» (19)
«فَإِنْ حَاجُّوکَ فَقُلْ أَسْلَمْتُ وَجْهِي لِلّهِ وَمَنِ اتَّبَعَنِي وَقُلْ لِلَّذِينَ أُوتُوا الْكِتَابَ وَالاُمِّيِّينَ أَأَسْلَمْتُمْ فَإِنْ أَسْلَمُوا فَقَدِ اهْتَدَوا وَإِنْ تَوَلَّوْا فَإِنَّمَا عَلَيْکَ الْبَلاَغُ وَاللّهُ بَصِيرٌ بِالْعِبَادِ» (20)
همانا آنانكه كافر شدند هرگز نه دارايىهاىشان اندكى آنان را از خدا بىنياز كرده و نه فرزندانشان. همينهايند گيرانۀ آتش. (10)
همچون روش فرعونيان وآنان كه پيش از ايشان بودند: تكذيب كردند به آيات ما پس گرفتشان خدا به گناهانشان و خدا سخت عقوبت است. (11)
بگو مر آنان را كه كافر شدند: به زودى مغلوب مىشويد و محشور مىشويد به سوى دوزخ، و بد آماده بسترى است. (12)
راستى براى شما آيهاى بود دربارۀ دو گروهى كه با هم برخوردند، گروهى مىجنگيد در راه خدا و ديگرى كافر كه آنان را مىديدند دو چندان خودشان ديدنى به چشم، و خدا تأييد مىكند به يارى خود آن كه را بخواهد، به حقيقت در اين امر عبرتى است براى دارندگان بينشها. (13)
آرايش شده براى مردم دوستى شهوات از (نوع) زنان و فرزندان و انباشتههاى بستهاى از طلا و نقره و اسبان نشاندار و چارپايان و كشت، اين بهره زندگىدنياست و خدا است نزد او نيك بازگشت. (14)
بگو: هان بياگاهانم شما را به گزيدهتر از اينهاىتان؟ براى آنان كه پروا گيرند، نزد پروردگارشان است باغستانهاى خرمى كه جارى است از بُنشان نهرها، جاويداناند درآن. و زوجهاى پاكيزه شده و خشنودى از خدا و خدا بس بيناست به بندگان. (15)
هم آنان كسانى هستند كه مىگويند پروردگارا به راستى ما ايمان آورديم پس بيامرز گناهانمان را و نگهدار ما را از عذاب آتش. (16)
آن پايدارىكنندگان و راستگويان و فروتنان و بازدهندگان و آمرزش جويان در سحرگاهان. (17)
گواهى داده خدا: همانا نيست خدايى مگر او و گواهى داده فرشتگان و دانشداران درحالى كه ايستادهاند به قسط، نيست خدايى مگر هموى عزيز حكيم. (18)
به حقيقت كه آيين نزد خدا اسلام است و اختلاف نكردند آنان كه داده شدند كتاب را مگر پس از آنكه آمدشان علم، به سبب تجاوزكارى درميانشان، و آن كه كافر شود به آيات خدا پس به راستى خدا تند حساب است.(19)
پس اگر آنان با تو محاجّه كنند بگو تسليم كردهام رويم را براى خدا و آن كه پيرويم كند. و بگو به كسانى كه كتاب به آنان داده شد و اُمّىها آيا تسليم شدهايد؟ پس اگرتسليم شدهاند در حقيقت هدايت يافتهاند و اگر روى گردانند، پس تنها وظيفۀ تو ابلاغ است و خدا بس بيناست به بندگان. (20)
دَأب: روش، كوشش، عادت به چيزى كه ازكوشش حاصل شود يا كوششى كه عادت شود.
عِقاب: عذاب و سختىها و مصائبى كه در پى گناه و يا لازمۀ آن باشد. هر چه از پشت سر در پى چيزى آيد.
مِهاد: فرش، فرش گسترده، بستر، زمين گود، از «مَهَدَ»: فرش يا بستر خواب را گسترد و آماده كرد، براى كارى آماده شد، كسب كرد.
فِئَة: گروه، قبيله، گروه از ديگران جدا شده و شكلگرفته و به هم گراييده، به صف كشيده شده. از «فَأَى»: چيزى را شكافت و از هم جدا كرد، سرش را شكافت، يا از «فَىءَ»: سايه برگشت.
يُوَيِّدُ، از «اَيد»: نيرو، تأييد، رساندن نيرو براى انجام كارى دشوار، در فارسى به معناى تصديق گفتار يا كار انجام شده.
قَنَاطِير، جمع «قِنطار»: مال بسيار، انباشته، صد رطل، مقدار بسيار و سربسته و انباشتهاى كه در روزگاران مختلف، وزن و اندازۀ مختلف داشته است، پل.
خَيل: گروه اسب و استر. مجازاً: سواران، سواركاران، از «خَالَ»: دچار خيال شد، گمان كرد، از اين جهت كه خيلداران و سواران دچار خيال برترى مىشوند.
«اِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا لَن تُغنِىَ عَنهُم اَموالُهُم وَ لآ اَولادُهُم مِّنَ اللّهِ شَيئاً اوُلئكَ هُم وَقُودُ النَّار». «كفروا» حدوث و گرايش به كفر را از گذشته تا حال مىرساند؛ «لَن تُغنِىَ»: ابديت منفى را در آينده؛ «عنهم»: دفاع و نگهدارى آنها، «مِنَ اللّه»: آنچه از جانب خداست: ايمان ، مواهب، بصيرت، استعدادها، يا عذابها و شكستهايى كه از جانب خدا و به اقتضاى سُنَنِ الهى به كفرپيشگان بايد برسد. «شيئاً»، مفعول «لن تغنى» و بيان آن يا بيان «مِنَ اللّه» است، «اولئِكَ هُم وَقُودُ النّارِ»: جملۀ اسميه و اشاره كنايى به بعيد، و ضمير جمع بيان ثبات، تأكيد و حصر است: كسانى كه به كفر گراييدند، نه اموالشان و نه اولادشان آنان را در برابر آنچه از جانب خداست، از ايمان به حق و شناخت وظايف كه براى مؤمنان است، و يا عذاب و شكستى كه براى كافران، هيچگونه بىنيازى، يا هيچ چيزى كه از جانب خدا نباشد (شيئاً) از سقوط نگه نمىدارد، اينها خود گيرانه آتشاند. اين از لوازم كفر است كه هرچه آدمى فطريات و استعدادهاى انسانى را كه حِرز بقا و حيات است، زير پردههاى شهوات و آمال گذارد و آنها را درتاريكىهاى آن پنهان كند، به جمع مال بيش از ضروريات و وسيلۀ حياتى و جمع نفرات كه از همه نزديكتر اولاد است، حريصتر مىشود، تا زير چنين سپرى خود را از آسيبهاى طبيعى و اجتماعى و عوامل فساد نگه دارد. كافر به معناى اصلى همين است، كه عَرَضيات گذرا و علاقههاى اعتبارى را كه خود او بايد سررشتههاى ناتوان آنها را نگه دارد تا نگسلد، به جاى جوهريات و مواهب ذاتى نگهبان و وسيله بقا مىگيرد، با اينكه اينها همه نياز است نه بىنيازى؛ هرچه نياز بيش تر نيازمندى و نگرانى بيشتر و تهاجم موجبات سقوط و فنا شديدتر. «لَن تُغْنِيَ عَنْهُمْ أَمْوَالُهُمْ و َلَا أَوْلَادُهُم مِّنَ اللَّهِ شَيْئًا». كافر كه به مبدأ و مسير حيات و مسئوليتهاى ناشى از آن ايمان فطرى و عقلى ندارد، از خود و خلايق و خلق بيگانه، و با بيگانه يعنى مال و مظاهر آن، يگانه مىگردد و با آنها تركيب مىيابد و بالا و پايين مىرود و زير و زبر مىشود و با موج آنها موج بر مىدارد و حباب و كف و برخورد به ديوارهاىساحل، آنگاه برگشت و فنا: «فَاَمَّا الزَّبَدُ فَيَذهَبُ جُفاءً» و آنچه نافع است پايدار مىماند: «وَ امّا ما يَنفَعُ النَّاسَ فَيَمكُثُ فِى الاَرضِ»[1]. آنها كفاند، چون تركيبى هستند از هواى درون و پرده و نمايى ازآب دارند و روى امواج متضاد و گسيخته و ناپايدار مىروند. از ديگر نظر، گيرانه آتشاند كه مواهب و انگيزههاى انسانىشان با شهوات و غرايز پست نامقاومشان تا حد پوكى و پوكۀ قابل احتراق درگير است. «اُولئكَ هُم وَقُودُ النّارِ»: آتش جنگها و احتراق نفوس و استعدادها شعلههايى است ازهمين گيرانه (وقود)ها، و دودهايى كه فضاى بشرى و طبيعى را مسموم ساخته، از همين دوزخ افزايشجويى است. آيا انسان با همۀ استعدادها و مواهب عالى و متعالى براى همين است و بايد ساقط شود؟ ساقطتر از ديگر جانوران و خشك و پوك و پوكه دوزخ؟ هم سوختن و هم سوزاندن و هم تهى و بىسپر در برابر حوادث و عوامل فنا؟ مگر از درون خود سرچشمه ندارد تا بجوشد و آتشها را خاموش كند و استعدادها را بروياند و علم و حيات نيرومندى يابد تا آن را وقایع و سپرى در برابر حوادث سازد؟[2] آن سرچشمه چگونه و به چه وسيله بايد باز و جارى گردد؟ جز با ايمان و پيوستگى به مبادى حيات و حركت صعودى به سوى آن و در پرتو آيات و علم راسخ و رساننده به تأويل متشابهات؟ چون سرچشمه ايمان در پرتو شعاعهاى آيات جارى شد و ديدهها باز و علمها راسخ گرديد و قدرت توحيدى به حركت آمد و به حركت آورد و روياند، آتشهاى آتشافروزان و هيمهكشان اموال، سر دو صفشان در برابر صف ايمان شكسته و ورشكسته، و اموالشان و نفراتشان كه يگانه وسيلۀ غنا و تاخت و تازشان بود، وَبالشان مىگردد: «إنَّ الّذين كفروا لَن تُغنى عَنهُم اَموالهم ولا اولادهم…» اين حقيقتى است از درون حيات، در متن تاريخ متضاد و متحرك.
«كَدَأبِ آلِ فِرعَونَ وَ الَّذِينَ مِن قَبلِهِم كَذَّبُوا بِآياتِنا، فَأَخَذَ هُمُ اللّهُ بِذُنُوبِهِم وَ اللّهُ شَدِيدُ العِقابِ». «كدأب»، تشبيه و تمثيلى از مضمون «ان الذين كفروا…» است: روش آنان چون روش فرعونيان است و آنان كه در چشمانداز تاريخ پيش از آل فرعون بودند كه با استغنا از اموال و نفرات، آيات ما را تكذيب كردند و خدا در اوج تكذيب و طغيان آنان را گرفت و گرفتارشان كرد؛ مهارشان را گرفت و از مركب طغيانشان فرود آورد. اين أخذ خدا به سبب و در دنباله «ذنوب» و ازآثار روش (دأب) آنان آمد، نه همين به سبب تكذيب كه خود محصول ودنبالۀ آن رفتار و روش آنان بود كه روششان دنبالههايى شد كه تعقيبشان كرد. «وَاللّهُ شَدِيدُالعِقابِ»: همان شديد العقاب كه از درون موسى خروشيد و از همه وجود و اعضايش جوشيد تا آن چهرۀ پرمهر را كه براى رهايى گوسفندى در بيابانها دويد و آن زبان و آن دست، تا عصاى چوپانيش، يكباره دگرگون شد و طوفانى از خشم برآورد و از هر سو طاغى را تعقيب كرد، درياى آرام را طوفانى كرد تا مهارش زد و از مركب طغيان به دهان طوفانش كشيد. همان ارادۀ «شديد العقاب» كه از قلب همان طبيعت سر برآورده تا به هر فرد و ملتى كه با آفرينش و طبيعت هماهنگ است نيرو بخشد و پيش برد، و آن را كه با سُنَن بستيزد مهار يا طرد كند؛ چه آنها كه با اتكا به اموال و نفراتشان طغيان كنند و چه آنان كه با همكارى يا تسليم راه طغيان را باز كنند. اسم ظاهر و واحد «اللّه» وتكرار آن «اخذ هم اللّه… واللّه شديدالعقاب»، بعد از ضمير جمع متكلم «آياتنا»، همين ظهور فعاليت ارادۀ واحد و برتر از اسباب و آيات را مىرساند.
«قُل لِلَّذِينَ كَفَرُوا سَتُغلَبُونَ وَ تُحشَرُونَ اِلَى جَهَنَّمَ وَ بِئسَ المِهادُ». اين فرمان و اعلام نهايى پس از بيان آن سُنن آمده است. آنچه روى پردۀ تاريخ و جوامع پديد مىآيد، و آنچه در پس پرده و برتر از ديدهها جريان دارد، آن غناجويى و اتكا به اموال و اولاد و نفرات و افساد و پوكى و پوكه شدن در اوج طغيان، و آن سر برآوردن نيروى متقابل و خروشان «شديد العقاب»، همين كه اين تقابل و تضاد مشخص گرديد و به كمال خود رسيد؛ غلبۀ اين و مغلوبيت آن، حتمى و اعلام شدنى است : «قُل لِلَّذِينَ كَفَرُوا سَتُغلَبُونَ». سين تقريبى و تأكيدى، مغلوبيت نزديك و حتمىكافران را، و فعل مجهول، نامشخص بودن فاعل و عامل غلبه را مىرساند كه همين گونه صفوف انسانهاى مؤمن و آگاه نمايان مىشود. اين شكست مرگآور مشهود است و راز آن شهودِ حشرىِ رانده شدن به سوى دوزخ و به هم پيوستن آنها در آن جايگاه آماده است. چون با فاصله زمان و مكان، روش و دأب آنها با فرعونيان پيش از آنها و پس از آنها، يكى است كه به هم مىرسانند و از هم پيروى مىكنند: تكيه به اموال و نفرات، طغيان بر خلق و خالق و تكذيب آيات. «وَ تُحشَرُونَ اِلَى جَهَنَّمَ وَ بِئسَ المِهادُ».
«قَد كانَ لَكُم آيَةٌ فِى فِئَتَينِ التَقَتا فِئَةٌ تُقاتِلُ فِى سَبِيلِ اللّهِ وَ اُخرَى كافِرَةٌ يَّرَونَهُم مِثلَيهِم رَأىَ العَينِ وَ اللّهُ يُوَيِّدُ بِنَصرِهِ مَن يَشاءُ اِنَّ فِى ذالِكَ لَعِبرَةٌ لاِولِى الاَبصارِ».
خطاب به مسلمانان براى نشان دادن نشانى از آن سُنَن: «ان الذين كفروا…كدأب آل فرعون… قل للذين كفروا…» است كه تكوين يافت و در فراز تاريخ و در واقعۀ بدر شكل گرفت و رخ نمود. آن اولين صفآرايى و برخورد دو گروه «فِئَةٌ» بود كه انديشه و فكر و عقيدۀ آنان را از هم جدا كرد و در برابر هم واقع شدند و سرآغاز شكست طاغيان گرديد. شاخص ناهمسطحى و جدايى آن دو گروه همين بود كه يكى در راه خدا مىجنگيد: «فِئَةٌ تُقاتِلُ فِى سَبِيلِ اللّهِ» و ديگرى پايدار و غوطهور در كفر: «وَأخرَى كافِرَةٌ». آن با شناخت هدفهاى حيات و روشنى راهش پيش مىرفت و نبرد مىكرد و اين درپردههاى كفر و جاهليت وامانده بود. «كافرة» كه وصف ثبوتى و در مقابل «تقاتل فى سبيل اللّه» آمده، بيان اين است كه اينها در كفر ثابت مانده بودند و راه جامع و مشخصى نداشتند. سران براى دفاع از امتيازات و اموال، و افراد متوسط متعصب براى حمايت از عقايد و بتها به ميدان كشيده شده بودند، اوباش بىاراده و چشم وگوش بسته هم مزدور بودند. پيشروان در راه خدا با آن كه به چشم خود و از نزديك كافران را دو برابر يا چند برابر مىديدند، پايدار ماندند تا پيروز شدند:
«يَرَونَهُم مِثلَيهِم رَأىَ العَينِ». ترتيب بيان و تأييد قرائت «يَرَونَهُم» ظاهر در آن است كه مرجع «يَرَونَ» و «مِثلَيهِم» فِئه اول ـ يُقاتِلوُنَ فِى سَبِيلِ اللّهِ ـ باشد و مرجع ضمير مفعول «يرونهم» گروه دوم: آنها كافران را دو چندان خود مىديدند، و چون گروه مشركان به تقريب سه برابر مسلمانان بود، شايد «مِثلَيهِم» اِشعار به تكرار و تضعيف عددى باشد، مانند «لَبَّيكَ وَسَعدَيكَ»، يا دو چندان خودشان با اضافه عدد مسلمانان كه بين سيصد تا چهارصد بود كه به تقريب همان سه برابر مىشود. و اگر آن آيه و آيات: «اِذيُرِيكَهُمُ اللّهُ فِى مَنامِكَ قَلِيلاً وَ لَو أَراكَهُم كَثِيراً لَّفَشِلتُم وَ لَتَنازَعتُم فِى الاَمرِ… وَ اِذ يُرِيكُمُوهُم اِذِ التَقَيتُم فِى اَعيُنِكُم قَلِيلاً…مَفعُولاً»[3] . راجع به يك واقعه باشد، بايد مسلمانان آنها را كمتر از آنچه بودند ديده باشند: دو مثلشان نه بيشتر و نيز «يَرَونَهُم» خود مىديدند به سبب ارائه خدايا به قرائت ضم يا «يُرُونَهمُ» ارائه و نماياندن كه تغييرى در ديدشان بوده كه براى رسول خدا، در خواب و يا خواب مخصوص، پيش آمده است: «اِذ يُرِيكَهُمُ اللّهُ فِى مَنامِكَ قَلِيلاً» و براى ديگران هنگام التقا و در بيدارى. و يا چون خوابى، «وَاِذ يُرِيكُمُوهُم اِذِ التَقَيتُم»: خداوند آنان را به پيغمبرش اندك نماياند، و همچنين به چشم ديگر مسلمانان، تا سست و ناتوان نگردند، و مسلمانان را درچشم آنان اندك نمود كه به ميدان جنگ كشيده شوند تا امر و قضاى خدا تحقُّق يابد. امر خدا از نفوسى سر برآورد كه داراى استعداد و مخزن ايمان بودند، و همين كه با نيروى مقاوم برخوردند بسط يافتند و خود را چند برابر دشمن ديدند و دشمن آنان را چنان كه بودند، اندك و كم سلاح مىديدند: «لِيَقضِىَ اللّهُ اَمراً كانَ مَفعُولاً». از اين نظر شايد كه ضمير جمع فاعل و مفعول «يرونهم مثليهم»، راجع به «فِئَةٌ تُقاتِلُ فِى سَبِيلِ اللّهِ» مسلمانان باشد: آنان خود را دو چندانِ «فئه كافرة» مىديدند. يا همه ضماير راجع به فئه اول باشد: آنان خود را دو چندان خود مىديدند. و شايد كه ضمير فاعلى راجع به «فِئَة كافرة» باشد كه مرجع قريب است و ضماير مفعول و مضافاليه راجع به فئه اول كافران مسلمانان را دو چندان كه بودند مىديدند. يا ضمير مضافاليه راجع به فئه دوم: آنان مسلمانان را دو چندان خودشان مىديدند و يا همه ضماير راجع به فِئَة كافرة باشد: آن كافران خود را دو چندان كه بودند مىديدند. همۀ اين احتمالات با امكانات روى داده و واقعيات سازگار است: ضمير فاعل «يرونهم مثليهم» راجع به فئه اول يا دوم باشد و با هر يك از اين دو تقدير، ضمائر «هم» يا راجع به اول و يا دوم و يا مختلف باشد كه هشت تقدير مىشود. و نيز شايد كه خطاب: «قَد كانَ لَكُم آيةٌ»، متوجه به مسلمانان و نويدى براى ايشان باشد يا به كافران و بيم آنان، يا به هر دو باشد. با قرائت «يَرَونَهُم وَ تَرَونَهُم» و به فتح «يا و تا» و يا به ضم هر دو كه به 64 احتمال و تقدير يا بيشتر مىرسد. اگر اين آيه مخصوص واقعۀ بَدر نباشد، بيان سُنَّت جارى و عموم در تاريخ هردو گروه (فئه) است كه در برابر هم واقع مىشوند. آنهايى كه در راه خدا و نجات و رستگارى خلق پيكار مىكنند و گروه كافر كه سدّ راه خدا و بند خلق است.
اين سُنّت تاريخى نمودار اراده عام الهى است: «وَ اللّهُ يَوَيِّدُ بِنَصرِهِ مَن يَشاءُ». تأييد: رساندن يا رساندن پى در پى نيرو است. اسم مضاف: «بنصره»، به جاى فعل (ينصر)، اِشعار به مخزن نيروى يارىبخش و پايدارى دارد كه بر طبق مشّيتِ خدا در مجراى نفوس هادى و «فى سبيل اللّه» هدايت مىشود و بسط مىدهد و چشم و دل و جوارح را دگرگون مىنمايد تا خود را چند برابر و دشمن را اندك مىبيند و دلها و قدمها را ثبات و دستها را توان مىبخشد.
فرمانهاى مقدماتى كه در ديگر آيات آمده براى جريان همين نصر خاصّ و مشيّت است: «يا اَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اِذا لَقِيتُم فِئَةً فَاثبُتُوا وَ اذكُرُوا اللّهَ كَثِيراً لَّعَلَّكُم تُفلِحُونَ. وَ اَطيعُوا اللّهَ وَ رَسُولَهُ وَ لاتَنازَعُوا…وَلا تَكُونُوا كَالَّذِينَ خَرَجُوا مِن دِيارِهِم بَطَراً…»[4]. و اينها در تاريخ حوادث و برخوردها كه آن مشيّت و يارى را مىنماياند عبرت است: «اِنَّ فِى ذالِكَ لَعِبرَةً لاُولِى الابَصارِ». عبرت: عبور به سوى ديگر، عبارت: سخنى است كه به مقصود عبور دهد: آنها كه بصيرت و بينش نافذ دارند، ازحوادثِ گذشته و مشهود و پيروزى گروه اندك، به سنّت و مشيّت خدا براى آينده و هميشه مىگذرند، نه آن كه آنها را يك حادثۀ استثنايى بنگرند و در كنار آن متوقف گردند. «أولى الابصار» كسانى هستند كه از خود بينش دارند و غرور نژادى و طبقاتى و غناى به ثروت و دود شهوات يا دنبالهروى از آنها و ديدن با چشم آنها، بينششان را نگرفته است:
«زُيِّنَ لِلنَّاسِ حُبُّ الشَّهَواتِ مِنَ النِّسَاءِ وَ البَنِينَ وَ القَنَاطِيرِ المُقَنطَرَةِ مِنَ الذَّهَبِ وَ الفِضَّةِ وَ الخَيلِ المُسَوَّمَةِ وَ الاَنعامِ وَ الحَرثِ ذالِكَ مَتَاعُ الحَياةِ الدُّنيا وَ اللّهُ عِندَهُ حُسنُ المَآبِ». تزيين: آرايشگرى، دگرگون نماياندن و آراستن ظاهر و پوشاندن متن و واقع. فعل مجهول «زُيِّن» از جهت مشخّص نبودن و تعدّد علل و اسبابِ تزيين است: علل نفسانى و شيطانى و اجتماعى. قرآن تزيين كردار و رفتار مفسدين و گناهكاران را گاه به شيطان نسبت مىدهد كه هرچه مىكنند نيك و اصلاح مىپندارند: «وَزَيَّنَ لَهُمُ الشَّيطانُ ماكانُوا يَعمَلُونَ»[5]. «وَاِذ زَيَّنَ لَهُمُ الشَّيطانُ اَعمالَهُم»[6]. «قالَ رَبِّ بِما اَغوَيتَنِى لاُزَيَّنَنَّ لَهُم فِى الاَرضِ وَ َلاُغوِيَنَّهُم اَجمَعينَ»[7]،
و گاه خداوند تزيين اعمال را به خود و علل عمومى نسبت داده است: «وَ كَذالِكَ زَيَنَّا لِكُلِّ اُمَّةٍ عَمَلَهُم»[8]، و گاه همچون اين آيه مجهول آمده است: «زُيِّنَ لَهُم سُوءُ اَعمالِهِمِ»[9] ؛ و همچنين تزيين زمين گاه به طبيعت آن نسبت داده شده است: «اِنَّما مَثَلُ الحَياةِ الدُّنيا…وَ ازَّيَّنَت»[10] و گاه به خدا و عوامل و وسائط: «اِنّا جَعَلنا ما عَلَى الاَرضِ زينَةً لَها لَنَبلُوَهُم اَيُّهُم اَحسَنُ عَمَلاً»[11]. همين كه شهوت يعنى تمايل جاذب و لذّت بخش به مشتهيات، از حدّ طبيعى و غريزى كه در همۀ جانوران است درگذشت، خود محبوب و جاذب و تخيلى مىگردد و پيوسته با حب آرايش مىيابد و همه مشاعر و بينش و چشم و گوش و قواى انسان را همچون رنگين كمان و سراب، بدان سوى نامحدود و مجهول مىكشاند، و به همان چشم مىدوزد و افزايش مىجويد تا در تارهاى شهوات و بافتهاى آن درمىماند و پوك مىگردد؛ ديگر نه بصيرت عبرتانگيزى: «اِنَّ فِى ذالِكَ لَعِبرَةً لاُولِى الاَبصارِ»، و نه حركتى از خود و درون دارد، زندهاى فاقد حيات انسانى. همين، راز اصلى و سر فصل و عطف است كه بسا همان آگاهان نيرومند و حاكم بر شهوات كه در صف خدا و خلق بودند، فاقد بصيرت و توان گرديدند و دگرگون شدند و به حزب شيطان و طبقۀ ستمگران پيوستند و يا رهبر و قائد آنها شدند. آيا همان بدريان را كه اين آيات و آيات ديگر براى آنان نازل شد، مىشود از ياد برد كه مركبشان دو اسب و چند شتر بود كه به نوبت سوار مىشدند و سلاحشان چند شمشير و نيزه بود كه دست به دست مىكردند و غذاىشان چند دانه خرما بود كه به هم ايثار مىكردند، آن مردان با ايمان وآگاه كه شعارشان «لا اِلهَ اِلاَّ اللّهُ» بود و بسط يافتند و همچون صاعقه بر سر مشركان قريش فرود آمدند و صفوفشان را از هم گسيختند و از قلۀ غرور طبقاتى به چاههاى مذلتشان كشاندند، همان مردان «بَدرواُحُد وحُدَيبِيه و بيعت رضوان (رضى اللّه عنهم) و فتح مكّه، چند سال پس از رحلت رهبر عظيم (ص) كه مقاومتها درهم شكست و مانعها در سطح ظاهر، از ميان رفت و درهاى فتوحات باز شد و سيل غنايم و زينتهاى دنيا به سوىشان روان گرديد، رسالت خود را انجام يافته دانستند و به خوشى و سكون گراييدند و حب شهوات با همۀ جلوههايش درچشمانشان تزيين يافت. همان «طلحه و زبير و عبدالرحمان عوف و…» داراى ميليونها دينار و درهم و هزاران اسب و شتر و گاو و گوسفند شدند و منابع عمومى و چراگاهها را به تصرّف خود درآوردند و چندين كاخ در مدينه و كوفه و بصره و اسكندريه بر پا ساختند با صدها كنيز؛[12] با اين تغيير ديد در روحيه، مفاهيم و اصطلاحات قرآنى و تلاوت، اقامۀ صلات، زكات، اِنفاق، حقّ، عدل، قِسط، جهاد، فقاهت… مسخ يا راكد شد. شعار نفى و اثبات «لا اِلهَ اِلّا اللّهُ» به صورت ذكر و براى ثواب درآمد. همانها كه عقبگرد كردند و در صف واماندگان و راندگان قريش در مقابل على (ع) كشيده شدند و دشمن را در درون خود پرورش دادند! اين اصل تاريخى و نفسانى و خطرى است كه در اين آيه تبيين شده است. «زُيِّنَ لِلناسِ حُبُّ الشَّهَواتِ مِنَ النِّساءِ…» بيان تفصيلى مشتهيات بيرونى و منشأ شهوات و حب آنهاست كه از درون انسان ساقط و متن غرايز حيوانى و افزايشجويى نامتعادل برانگيخته مىشود تا آنجا كه مشتهيات محدود و بيرونى به حب افزايشجوى شهوات نفسانى منتقل مىگردد. اين حقيقت را همين بيان آيه مىرساند و هر بيانى همچون: «زُيِّنَ لِلنّاسِ النِّساء» يا «حب النِّساء» يا «شهوات النِّساء و…» رساىبدان نيست. «مِنَ النِّساءِ»، اولين منشأ و وسيلۀ شهوات است كه در پى آن، و به جاى حب غريزى و عاطفى اولاد پسر و دختر، شهوتِ افزايشِ فرزندان پسر «البنين» كه وسيلۀ دفاع و تأمين قدرت نظامى و اقتصادى باشد، مىآيد. نقدينۀ طلا و نقره كه وسيلۀ مبادله و تأمين ديگر شهوات است، وسيلۀ شهوت افزايشجويى و ذخيرهاى محسوب مىشود. «القناطير» به ماده و هيأت جمع، مقدار بسيار و افزايشى، و «المقنطرة» كه مفعول اشتقاقى از آن است، نگهدارى و ذخيره را مىرساند. «حب الشهوات» به محصولات طبيعى مىرسد و حيواناتى چون اسب و اشتر را كه وسيلۀ حركت و كوشش است به انحصار درمىآورد و وسيله تفاخر مىشود: «اَلخَيلِ المُسَوَّمَةِ» اسبان رها شده در منابع طبيعى و چراگاههاى عمومى يا داغزده و نشاندار، همچون محصولات انحصارى صنعتى و ماركدار است تا حريم امتيازش براى ممتاز محفوظ باشد، و همچنين حيوانات تغذيهاى (اَنعام) و زمينهاى آباد و كشتزار: (وَالحَرثِ). رشتههاى حُبّ اين مشتهيات كه رنگآميزى و آرايش شهوات مىشود و انسان را به همۀ استعدادها در ميان مىگيرد و وامانده و خشكيده مىسازد. اينها در حقيقت وسيلۀ بهرهگيرى و توشۀ راه است تا عابر و رهنورد از آنها بهره گيرد. نه در تار و پود آنها بماند و نه از بهرۀ آنها چشم پوشد و از حيات دنيا و رَحِم طبيعت به حيات عُليا رسد كه مجمع كمال و نيكى ثابت و غايى است: «ذالِكَ مَتاعُ الحَياةِ الدُّنيا، وَاللّهُ عِندَهُ حُسنُ المَآبِ». نيكى نزد او و از او و به سوى اوست. مانند همين آيات، با ترتيب و تعبيرهاى ديگر در «سوره انفال» و راجع به كارزار بدر، با همان دأب آل فرعون و ارائۀ درآغاز برخورد و تزيين آمده است: «كَدَأبِ آلِ فِرعَونَ وَ الَّذِينَ مِن قَبلِهِمِ كَفَرُوا… كَدَأبِ آلِ فِرعَونَ وَ الَّذِينَ مِن قَبلِهِم كَذَّبُوا…»[13]، «وَاِذ يُرِيكُهُمُ اللّه… وَ اِذ يُريكُمُوهُم…»[14]؛ «وَّ اِذ زَيَّنَ لَهُمُ الشَّيطانُ اَعمالَهُم…»[15]؛ و همين تقارن مضامين مىتواند قرينهاى باشد كه «الناس» در آن آيه «زُيِّنَ لِلنّاسِ» ناظر به قريشيان و همانند و همطبقۀ آنان است.
«قُل أوُنَـبِّـئُكُم بِخيرٍ مِن ذالِكُم لِلَّذِينَ اتَّقَوا عِندَ رَبِّهِم جَنّاتٌ تَجرِى مِن تَحتِها الاَنهارُ خالِدِينَ فيها وَ ازواجٌ مُطَهَّرَةٌ وَ رِضوانٌ مِنَ اللّهِ وَ اللّهُ بَصيرٌ بِالعِبادِ».
«اِنباء»، خبر و آگاهى به چيزى است كه وسيلۀ آگاهى بدان براى همه فراهم نيست. «قُل اوُنبئكم»، اعلام و استفهام آگاهى است تا آن كس كه آمادۀ آگاهى است توجه كند،آن كسى كه جاذبۀ ايمانش وى را به خود مىكشد تا از بندهاى تزيين شهوات برهد و قلبش مىتپد تا از آنها آزاد گردد. مورد خطاب ايناناند نه آنان كه در ميان تنيدۀ شهوات و تزيينها پوسيده شدهاند و بينشى ندارند تا ماوراى آنها و دورنماى آنچه را بهتر و گزيدهتر و پايدار است بنگرند: «بِخَيرٍ مِّن ذالِكُم». «ذالك» اشاره به جمع شهوات و منشأ آنها كه مشتهيات است، با جمع «ذالكم» كه از تركيب فشرده و خاصّ قرآن است آمده به جاى «اولئك،لكم». «لِلَّذِينَ اتَّقَوا»، متعلّق به فعل مقدَّر يا «بِخَيرٍ مِن ذالِكُم» و وصف تقوا اِشعار به علت است، چون تقوا حركتى صعودى با وقايه گيرى و ناشى از ايمان است، نه همين ايمان «لِلَّذِينَ آمَنوا»؛ همان ايمانى كه از بندها مىرهاند و هربند شهوتى را وسيله و پلهاى مىسازد تا از هر گزيدهاى به گزيدهتر رسد تا پيشگاه ربوبى و مبدأ تجليات ربّ با همه جمال وكمالش و سرچشمۀ حيات كه از آن بهشتها و بوستانها رويد و ريشههايش نخشكد: «جنّات تَجرى مِن تَحِتها الانهارُ»، همه آراسته و زينت است، نه آرايش: «تزيين». زينت جاذبه جمال است كه زنده مىدارد و ايمان و تقوا آن را كامل مىكند و اَبعاد آن را وسيع مىگرداند تا به سرچشمۀ خالص آن رسد. تزيين به بند مىكِشد و مىكُشد. آن از خداست و سرچشمه روحى و وجدانى دارد و اين از شيطان است و فريبنده: «قُل مَن حَرَّم زينَةَ اللّهِ الَّتِى اَخرَجَ لِعبادِهِ وَ الطَيِّباتِ مِنَ الرِّزقِ؟ قُل هِىَ لِلَّذِينَ آمَنُوا فِى الحَياةِ الدُّنيا خالِصَةً يومَ القِيامَةِ»[16]. آن يك اصل است و جوهر و ابديَّت دارد، و اين نما و عَرَض و فريب و گذرا كه نبايد بدان چشم دوخت و در بندش گرفتار شد: «وَلا تَمُدَّنَّ عَينَيكَ اِلَى ما مَتَّعنا بِهِ اَزواجاً مِنهُم زَهرَةَ الحَياةِ الدُّنيا لِنَفتِنَهُم فيهِ وَ رِزقُ رَبِّكَ خَيرٌ وَاَبقَى»[17]؛ «تَبتَغُونَ عَرَضَ الحَياةِ الدُّنيا»[18]؛ «يأخُذُونَ عَرَضَ هذَا الاَدنى»[19]؛ «وَ ما اُوتِيتُم مِن شَىءٍ فَمَتاعُ الحَياةِ الدُّنيا وَ زِينَتُها وَ ما عِندَ اللّهِ خَيرٌ وَّ اَبقَى اَفَلا تَعقِلُونَ»[20]. چون عَرَض است و تأويل آن به جوهر، نبايد چون كافران بدان چشم دوخت تا زينت و تزيين شود، و چون متاع است بايد از آن بهره گرفت و گذشت، نه آنكه بارانداز گردد، تا كششِ ايمان و محرِّكِ تقوا و بسطِ شعور شخص را از زينت ناپايدار و خير نسبى بگذراند و به سرچشمه و خيرمطلق رساند: «بِخَيرٍ مِن ذالِكُم لِلَّذِينَ اتَّقَوا…» كه ابدى و جاودان است: «خالِدينَ فيها»، و همسران و هر چه با شعور و روح منبسط و متعالى جفت و هماهنگ مىشود و پاكيزه مىگردد: «و اَزواجٌ مُّطَهَّرَةٌ» بالاتر و برتر از همه «وَرِضوانٌ مِنَ اللّهِ» است. همان خوشى و خشنودى و جمال كه ازخدا برآنان مىتابد و وامىتابد و همى بازتاب دارد: «رَضِى اللّهُ عَنهُم وَ رَضُواعَنهُ»[21]؛ «اِرِعِى اِلَى رَبَّكِ راضِيةً مَّرضِيةً»[22] كه فضل و مغفرت و رحمتى در بردارد: «فَضلاً مِن اللّهِ وَ رِضواناً»[23]؛ «وَ مَغفِرَةٌ مِنَ اللّهِ وَ رِضوانٌ»[24]؛ «بِرَحمَةٍ مِنهُ وَرِضوانٍ»[25]. وزن و بىنشانى (لام تعريف) رضوان[26]، اطلاق و گسترشى وصفناشدنى را مىرساند.
انسانِ گرفتارِ غرايز پست و تزيين شهوات، از خود و از استعدادهاى ناشكفته و پرمايه از كمال و جمال خود ناآگاه است و خداست كه به آنچه داده و دارد و در پيش دارد بيناست: «وَ اللّهُ بَصِيرٌ بِالعِبادِ».
«اَلَّذِينَ يَقُولُونَ رَبَّنا اِنَّنا آمَنّا فَاغفِرلَنا ذُنُوبَنا وَقِنا عَذابَ النّارِ». «رَبَّنا اِنَّنا آمَنّا» وصف و بيان كمال «لِلَّذِينَ اتَّقَوا» و پيوستگى به ربّ و هماهنگى با جمع است. پس از مراحل آگاهى و تصديق و ورود در جادۀ ايمان و قدرت نگاهدار و پيشرو تقوا، نجوايى است از درون قلب و وجدان و وجود كه زبان مترجم آن است، چون باز هم انديشناك و نگراناند، نه از «سيئه، عصيان، اثم، يا طغيان»؛ بلكه از ذنوب، از آثار تيرگىها و تاريكىها و دنباله و باقىماندۀ گناهان كه از گذشته خود و گذشتهاى كه از آنها گذشتهاند، از آدمها و حواها و پيش از آن نسناسها و ديگر جانوران كه جواذبى به سوى سقوط و بر ضد ايمان و تقوا دارند، و اگر لطف ربّ همى آگاهى و مغفرت نرساند تا آنها محو و ريشهكن شوند، با غفلتى و انصرافى به پستى و به عقب برمىگردانند و پيوسته شهوات را تزيين مىكنند وچهره دَدها و نسناسها را مىآرايند تا به بند کشند و به دوزخ كشانند: «وَقِنا عَذابَ النّارِ». تا آن وقايه ربّ به وقايه تقوا امداد نرساند، از خطر كششهاى منفى و تزيين شهوات نمىرهد و سبکبال و مجذوب حق و جمال مطلق نمىگردد و به عند ربّ «عِندَ رَبِّهِم» و بهشت جاويد نمىرسد: «يا اَيُّها الَّذِينَ آمَنُوا هَل اَدُلُّكُم عَلَى تِجارَةٍ تُنجِيكُم مِن عَذابٍ اَلِيمٍ: تُؤمِنُونَ بِاللّهِ وَ رَسُولِهِ وَ تُجاهِدُونَ فِى سَبِيلِ اللّهِ بِاَموالِكُم وَ اَنفُسِكُم… يَغفِرلَكُم ذُنُوبَكُم وَ يُدخِلكُم جَنّاتٍ تَجِرى مِن تَحتِها الاَنهارُ وَ مَساكِنَ طَيِّبَةً فِى جَنَّاتِ عَدنٍ ذالِكَ الفَوزُ العَظِيمُ»[27] .
«الصّابِرِينَ وَ الصّادِقِينَ وَ القانِتِينَ وَ المُنفِقِينَ وَ المُستَغفِرِينَ بِالاَسحارِ». پنج نام و نشان از بىنشانها، پنج وصف اسمى و منصوب و معطوف به هم و بدون عطف به آيه قبل كه عالىترين مرتبۀ ايمان و تقوا و پيوستگى به ربّ كه در هر يك و همۀ اينها تجلّى مىكند. آن ايمانى كه حق، جاذبش و قلب، مجذوبش و ربّ، پرورش دهندهاش و انديشه و عقل آزاد، سازندهاش و تقواى پيشبر، نگهدارش باشد، خود در اين اوصاف و اَبعاد نَفسى و خُلقى به شكلى هماهنگ نمودار مىشود، نه ايمان تأثيرى و تقليدى و توارثى و نه تقواى خميدگى و خمودگى ولاشعورى و نه عقلِ محدود ونه خُلقِ تحميلى و ساختگى و يك بُعدى؛ ايمانى كه نيرو و توان بخشد: «الصَّابرين»؛ صبر و استقامت در برابر هر مهاجمى كه بخواهد به درون نفوس و جامعه ايمانى نفوذ كند، شيطان و بت با همه چهرههايش كه هجوم مىآورد تاسرمايههاى معنوى و مادى را بربايد؛ ايمانى كه از كجى وكجانديشى و كجزبانى، راست و مستقيم گرداند كه عمل با زبان و هر دو با اراده و ايمان هماهنگ شود: «الصادقين»؛ ايمانى كه در برابر حق و مسئوليتهاى ناشى از آن خضوع آورد: «والقانتين»؛ و راه پخش و رساندن سرمايههاى معنوى و مادى را به ديگران بازگرداند: «والمُنفقين».
اينها اوصافى است كه در روز و هنگام آفتاب بروز دارد و در متن زندگى و آنگاه است كه وارد غوغاها و غبارها و كشمكش مىشوند، همين كه پردۀ شب فروافتاد، خزندگان به لانهها و پرندگان به آشيانهها و گوسفندان به آغلها برگشتند،گرگها به تيز كردن دندان پرداختند و در كمين درآمدند و سلّاخان به آماده كردن كارد و چاقو؛ اينان با كشش كهكشانها و جاذبه انوار اختران، به ابديّت روى مىآورند و از خود و ازكوتاهىها در انجام مسئوليتها و ازغفلتها دستى به آسمان دارند و انديشهاى از خود و استغفار: «وَ المُستَغفِرِينَ بِالاَسحارِ».
«شَهِدَ اللّهُ اَنَّهُ لا اِلهَ اِلاَّ هُوَ وَ المَلائِكَةُ وَ اُولُواالعِلمِ قَائِمًا بِالقِسطِ لا اِلهَ اِلاَّ هُوَ العَزِيزُ الحَكِيمُ».
«شَهِدَ» از شُهود، بصرى يا علمى: علم خداوند به ذات خود، شهود به يكتايى: «لا اِلهَ اِلا هُوَ»، ذات و صفات و آثار آن است، يا از شهادت به معناى گواهى كه با حروف تعديه مصرَّح مىگردد: «شَهِدَ لَهُ، بِهِ، عَلَيه» كه شهادت باكلام و الهام و نظام همگى شاهد يگانگى و يكتايى و نافى تركيب و شرك است. عُقول فطرى، و وحى پيغمبران و پيوستگى جهان همه گواه اين حقيقتاند و آن را اعلام مىكنند. «قائماً بِالقِسط»، حال «اللّه»، يا «اَنَّه لا اله الا هو» كه پس از عطف «والملائكة واولواالعلم» آمده تا آنها را در برگيرد. «قسط»: هر چه را در مرتبه و به جاى خود نهادن و فراخور آن استعداد و موهبت دادن، «قيام به قسط»، ظهورى از صفت «الحَيُّ القَيُّوم» است. همان خداى حىّ قيّوم علم شهودى دارد يا شاهد است كه جز او خدايى در حال و نمودار قيام به قسط نيست و همچنين ملائكه و اولواالعلم. يكتايى و حيات و قيوميت ذاتى او در قيام به قسط نمودار است كه همۀ اجزاى درشت و ريز و پيدا و ناپيدا را با هم پيوسته و حيات و كمال مىبخشد و هر يك را در حد خود هماهنگ و نگهدارى مىكند و برپا مىدارد و آنچه از نيرو و تشعشع و خواص ذاتى و جاذبه دارند با ترازوى قسط و حق به هم مىدهند «وَالسَّماءَرَفَعَها وَ وَضَعَ المِيزانَ»[28]، نه ريزها و ريزترها بر آن ميزان بس دقيق و قسط طغيان مىكنند و نه درشتها و درشتترها با همۀ نيرومندى، آنها را از مدار خود مىرانند و يا جذب و محو يا از افاضۀ بدانها امساك مىكنند. مىشود كه به قرينۀ پيوستگى نزديك، «قائماً بالقسط» حال و بيان از موضع وكار «الملائكه و اولواالعلم» يا شهود توحيدى باشد: ملائكه قسط را در آفرينش و اولواالعلم با شهود و علم به تأويل، در اجتماع انسانى به پا مىدارند، تا آن را با آفرينش هماهنگ گردانند و به توحيد ذات و صفات گرايند: «لا اله الا هو»، و حيات انسانى با قيام به قسط پايه گيرد و دوام و كمال يابد و عزت و حكمت همه را فرا گيرد: «العزيز الحكيم».
«قائما بالقسط» كه مفرد آمده، نه «قائمين بالقسط»، بايد حال «اللّه» باشد. تأخير آن با فاصله «والملائكة و اولوا العلم» پيوستگى و هماهنگى كامل «ملائكه و اولوا العلم» را با «اللّه» و نيز به واسطه و تبعيت از «اللّه» مىرساند، گويا «ملائكه و اولوا العلم» هم با شهادت به توحيد، قائم به قسط هستند. به هر صورت، گواهى خداوند به توحيد پيش از بيان قولى، با قيام به قسط ظهور دارد. شهادت، ظهور و بروز شخص و يا علم به چيزى است كه در قول و فعل آشكار و مشهود گردد. اين شهادت وحيى هماهنگ با شهادت فعلى خدا و فرشتگان و اولواالعلم است. قوانين جارى عالم كه ظهور ارادۀ حكيمانه مبدأ و تدبير مدَبّرين و قواى عاليه است، هر موجود را در حدي كه برايش تقدير شده و در تركيبات اجزايش به پا داشته، با قوانين كلى و كلىتر پيوسته مىدارد تا قوانين عمومى واحد و شامل و فراگيرندهاى كه همه نماياننده يك اراده و مشيّت است و به سوى يك وحدت مطلق پيش مىبرد.[29] آن انديشمندان آگاه كه در عمل و گفتار صابر و صادقند و انديشه خود را با جهان بزرگ وجهان آرا پيوسته دارند و منفق و مستغفرند: «الصابرين و الصادقين… آيه سابق» آنها هم در انديشه شهودى و اشراقى ، وحدت و قسط عالَم را درمى يابند و هم براى هماهنگى اجتماع با جهان، قسط را بر پا مىدارند…«وَ اولوا العلم قائماً بالقسط»[30] ، و همگى اين حقيقت و حركت به سوى آن را اعلام مىكنند «لاالهَ الاَّ هوَ العَزِيزُ الحَكِيم».
«إِنَّ الدِّينَ عِندَ اللّه الاِسلامُ وَما اختَلَفَ الَّذِينَ اُوتُوا الكِتابَ إِلاَّ مِن بَعدِ مَا جاءَهُمُ العِلمُ بَغياً بَينَهُم وَمَن يَكفُر بِآياتِ اللّهِ فَإِنَّ اللّهَ سَرِيعُ الحِسابِ». «إنَّ الدِّينَ» كه با تأكيد و بىحرف عطف و فاصل آمده لزوم و پيوستگى اين آيه را با آيه سابق مىنماياند، لام «الدِّينَ» گويا اشاره به دين معهود و حق و يا لام استيعاب است، و مفهوم ظرف «عنداللّه» اِشعار به حصر در مقابل «الناس» دارد. «الاسلام» ظاهر در معناى لغوى است: تسليم شدن و يا به سلامت گراييدن كه از لوازم تسليم و منشأ معناى اسمى و وصفىِ گرويده به آيين اسلام يا گرايش به اسلام است، چنانكه افعالى از مصدر به معناى لغوى آن در قرآن آمده است: «اَسلَمتُ وَجهِىَ لِلهِ، وَ لَهُ اَسلَمَ مَن فِى السَّماواتِ وَ الاَرضِ»[31] ؛ «وَ مَن اَحسَنُ دِيناً مِّمَّن اَسلَمَ وَجهَهُ لِلهِ»[32]؛
«وَاَسلَمتُ مَعَ سُلَيمانَ لِلّهِ رَبِّ العالَمِينَ»[33]؛ و ديگر مشتقات آن در ديگر آيات: به راستى و به يقين آن دين خدايى و حق، و يا همۀ دين، در نزد خدا همان خداى يكتا و قائم به قسط تسليم شدن و به سلامت گراييدن است. چون هر چه هست از پيدا و ناپيدا، نزد خدا و در پيشگاه او و تسليم ارادۀ اوست. پس همين آيين تشريعى خدا براى انسان مختار و آزاد است كه در گزيدن آيين، چون به خود واگذارده شود، از نزد خود و پيش خود عند نفسه، نه عند اللّه دين مىسازد و آن را دين خدا مىنماياند و خود را از آفرينش كه «عنداللّه» است جدا و دور مىدارد. آن يك: وحى و الهام و آهنگ آفرينش و قيام به قسط و هدايت است؛ واين يك: اوهام و وسوسهها و ستم و امتيازات و گمراهى. تسليم به آن: توحيد فكر و قوا و رَستن از بندِ بتها و قيود اجتماع ظالمانه و پيوستن به جهان و جواذب آن و ديگران و باز شدن بينش و حركت و شكوفايى و گسترش در همۀ ابعاد حيات است، و تسليم به اين: كشيده شدن به بندها و جدايىها از خود و جهان و ديگران و كينهجويى و فرسودگى و جمود و قيود و پوسيدگى.[34] اين گونه دين و قوانين ناشى از آن، يا ساخته و پرداخته اوهام و اوضاع محيط است، و يا تحريف و مسخى از وحى و كتاب الهى كه به رنگ محيط جاهليت و تعصبات و اُمنيهها و امتيازات و اختلافات درآمده است: «وَ مَا اختَلَفَ الَّذِينَ اُوتُوا الكِتابَ اِلّا مِن بَعدِماجائَهُمُ العِلمُ بَغياً بَينَهُم». اين بيان حصرى تأكيد همين حقيقت است كه آيين خدايى همان توحيد و تسليم است، «اختَلَفَ»، حدوث اختلاف و امتياز ميان دين عنداللّه و دين عند الناس را مىرساند كه آن يك از آغاز، توحيد شهودى خدا و فرشتگان و اولواالعلم و قيام كنندگان به قسط و تسليم گرايندگان بوده كه با كتاب وحى داده شده تا دريافت علمى شود. «اوتواالكتاب… جائَهُم العلم». گرچه كتاب دادهشدگان و دريابندگان علم، چنان كه بايد كتاب را نگرفتند و نائل به دريافت علمى (اولواالعلم) نشدند و خودخواهى، سودجويى و ستمپيشگى آنان را از آيين توحيد و تسليم بازداشت و به سوى اختلاف و سركشى كشاند: «بغياً بينهم» تا به آيات خدا كه نشانههاى توحيد و تسليم است كافر شدند و آيينهاى ناشى از بغى و تركيب يافته از توحيد و شرك و تسليم و طغيان و اختلافآور را به جاى آيين خدا و توحيد و قيام به قسط نماياندند كه همان خدا «سريع الحساب» حساب آن را مىداند و مىرسد: «وَ مَن يَكفُر بِآياتِ اللّهِ فَاِنَّ اللّهَ سَرِيعُ الحِسابِ». آيات كلامى و نظامى خدا بيانگر يك اراده و يك حكم و قيام به قسط است. كفر به آيات، بغى و سرپيچى است و در مقابل آن قرار دارد و منشأ درگيرى با آن و اختلاف ناشى از آن است و هرچه كه منشأ كمال و توحيد و تعالى است، كفر بدان موجب سقوط و برخورد و اختلاف در كيفيت و كميت مىگردد كه حسابش را جز خدا نمىداند. اين اختلاف ناشى از بغى است كه برخلاف اختلاف در مراتب وحى و نبوت و هماهنگ با تكامل در توحيد و تسليم و راه گشاى به سوى آن است.
«فَاِن حاجُّوكَ فَقُل اَسلَمتُ وَجهِىَ لِلّهِ وَ مَنِ اتَّبَعَنِ وَ قُل لِلَّذِينَ اُوتُوا الكِتابَ وَ الاُمِّيِينَ أَاَسلَمتُم فَاِن اَسلَمُوا فَقَدِ اهتَدَوا وَ اِن تَوَ لَّوا فَاِنَّما عَلَيكَ البَلاغُ وَ اللّهُ بَصِيرٌ بِالعِبادِ»
مُحاجَّه، حجّت آوردن هريك از دو طرف مقابل است براى تعريف و شناخت و يا اثبات مدعاى خود، ضمير فاعلى «حاجُّوكَ» راجع است به «الَّذِين اوتوا الكتاب» كه با علم و به انگيزه بغى، در شناخت آيين خدا و دعوت و نشانه پيغمبران اختلاف پيش آوردند.
اسلام، بازداشتن از سرپيچى و مقاومت و واداشتن به تسليم است و اِشعار به نوعى معارضه و مقاومت دارد «اَسلَمَ»: او را يا آن را از معارضه و مقاومت بازداشت و به تسليماش آورد.
وجه، روى و وجهه درون است كه از هر چه سر پيچيد و به هرچه و هر سو روى آورد، مشاعر و عواطف و قوا و حواس و روى ظاهر را بدان جهت مىكشاند. آدمى به طبيعت اَوّلى، محكومِ حواس و شهوات و آرزوهاى ناشى از آنهاست و وجهش در آن جهت است و همه قواى درون و مشاعر و عواطف و حواس و جوارح و نيروهاى بيرونى و آيين و هر وسيلهاى را براى رسيدن به آنها استخدام مىكند و هر ستم و تجاوزى را روا مىشمارد كه كلمه جامع آن «بغى» است: «بغياً بينهم». بَغى: آرزو، طلب، ستم، ناروا. «بُغية»: مطلوب نهايى و به دست نيامده.
همين كه عقل فطرىِ انگيزههاى انسانى بيدار شد و وجه به سوى هدفها و مقاصد برترى كشانده شد، كشاكش و تضاد درونى آغاز مىشود، مگرآن كه قدرت ايمانى و شناخت، وجه را برهاند و تسليم خدا و حق گرداند. پس هركه از بند جواذب نفسانى و مختلف و تضادهاى ناشى ازآنها خود را رهانيد و وجه خود را منقلب و تسليم خدا كرد، به آيين اسلام كه آيين خدا و وحى و نبوت و آفرينش است، روى آورده است؛ «اِنَّ الدِّينَ عِندَ اللّهِ الاِسلام …»؛ «وَ لَهُ اَسلَمَ مَن فِىالسَّماواتِ و الاَرضِ» ودر محيط سالم درآمده و آيين راستين و راستى پيغمبران به حق را شناخته است و مجالى براى جدال و محاجّه نيست. چه دربارۀ اصل آيين و چه آورنده و نشانههاى آن: «فَاِن حاجُّوكَ فَقُل اَسلَمتُ وَجهِىَ لِلّهِ وَ مَنِ اتَّبِعَنِ». تكرار نشدن فعل معطوف و اظهار ضمير به جاى اظهار «وَ اَسلَمَ مَنِ اتَّبِعَنِ» پيوستگى تابع و متبوعى به حق را درهمه ابعاد فكرى و نفسى و عملىشان مىرساند: اگر آنان كه كتاب داده شدهاند با تو مُحاجّه كردند، بگو من وجه خود را تسليم خدا كردهام و هر كه در هر جهت پيرو من است و به من پيوسته؛ پس چه مُحاجّهاى شما را با من است؟ و اگر شما هم تسليم شدهايد و به آيين خدا راه يافتهايد، مُحاجّهاى بر شما نيست. «وَ قُل لِلَّذِينَ اوتُوا الكِتابَ وَ الاُمِّيينَ أَاَسلَمتُم؟ فَاِن اَسلَمُوا فَقَدِ اهتَدَوا». تصريح به اسم ظاهر و موصوف «لِلَّذِين اوتوا الكتاب» به جاى «لهم»، نظر خاص به آنان را مىرساند، و ازجهت عطف «والامّيين»، تفصيل و تثبيت خطاب و استفهام و جزاست. در اين آيه كه امّيين عطف و مقابل «الذين اوتوا الكتاب» و به جاى «المشركين» آمده، قرينهاى است كه منظور ازكتاب دادهشدگان يا اهل كتاب، آشنايان به كتاب، كتابتداران و مكتب است، نه همين منسوبين به كتاب آسمانى. كتاب خدا در مرتبۀ اول متوجه اينهاست و منسوبين به امّيين هم به آنان چشم دوختهاند. پس آنان هم مسئول خود و هم مسئول ديگراناند و اگر تحول يافتند و تسليم به ارادۀ خدا شدند، ديگران را در پى خود مىكشند، و دين خدا همين انقلاب درونى و بيرون آمدن از خود و رهايى از بندهاى خود پرستى و ديگرپرستشهاى زاينده از آن؛ توحيد و تسليم وجه به خداست كه منشأ دگرگونى انسانها و اجتماعات و توحيد انسان مىگردد.
انگيزندۀ اين رهايى و انقلاب، از عمق فطرت برمىآيد و رهنماى آن، عقل فطرى و وحى پيمبران است و جز آن هرچه و به هرصورت باشد شرك است و بند است و بغى است و اختلاف. اختلاف در امتيازات؛ خون؛ طبقات و در اصول و فروع و در مايه و صورت دين خدا. اگر تحول و تسليم به خدا نشد، تسليم به هوا و بتها مىشود و اين بَغى است؛ و خداى يگانه و معبود به حق درچهرۀ تبار اسرائيل و مسيح در مىآيد و مثلَّث مىشود و مثلَّث در انديشههاى گوناگون و نظام پست اجتماعى مربَّع و مخمَّس و همچنين خدايان آسمان و زمين، ارباب انواع و ارباب مردم، راهبان و اَحبار و طاغيان كه همه بغى است و دشمنى و كينهتوزى و سرمايهسوزى: «بغياً بينهم». آنگاه در برابر پيغمبر اسلام و داعى به توحيد و آزادى و تسليم، صف مىآرايند و مُحاجّه مىكنند: پيمبران بايد از نسل اسرائيل باشند نه عرب، از نژاد اسحاق باشند نه اسماعيل، از سرزمين فلسطين باشند نه جزيرة العرب، بايد داراى چنين و چنان اوصاف باشند و بايد هر چه را ما داريم، از كتاب و انديشه و پرستش و نظام زندگى، تصديق و تثبيت كند و همچنين… اين محاجّههاى بغىآميز وحجَّتتراشىهاى اختلافانگيز جز مسخ چهره و آيين خدا نيست و آيين خدا جز تحوّلِ روح و فكر و انديشه و اجتماع و تسليم نيست. از هماهنگى و سلامت قواى فكرى و نفسى تا تسليم وجه و وجهه همه به خدا و حاكميت مطلق او. اگر كتاب دادهشدگان و مكتبيان و همچنين مكتب نديدههاى مادرزاد (اميين) تسليماند؛ هدايت يافتهاند: «فَاِن اَسلَمُوا فَقَدِ اهتَدَوا» و اگر از اسلام و دعوت بدان روى گرداندند، بر تو جز بيان و ابلاغ نيست: «فَاِن تَوَلَّوا فَاِنَّما عَلَيكَ البَلاغ» ونه قهر و سلطه: «لَستَ عَلَيهِم بِمُصَيطِر»[35]. اسلام و بغى و پذيرش و رَدِّشان، وابسته به نهادها و خلال درونى و بندها و وابستگىهاى اجتماعى است كه جز خداى بصير دانا، حدود و قابليت و استعدادها را نمىداند: «وَ اللّهُ بَصِيرٌ بِالِعبادِ». هر قابل حقجويى را توفيق هدايت مىدهد و ناقابل سركش را خود كفايت مىكند و از مسير اسلام كه مسير فطرت و حق وكمال است، از ميان برمىدارد. «فَاِن آمَنُوا بِمِثلِ مَا آمَنتُم بِهِ فَقَدِ اهتَدَوا وَ اِن تَوَلَّوا فَاِنَّما هُم فِى شِقاقٍ فَسَيَكفِيكَهُمُ اللّهُ وَ هُوَ السَّميعُ العَليمُ»[36].
//پایان متن
[1] و اما كف روى آب، توخالى از بين مىرود، و آن چه به مردم سود مىرساند پس در زمين درنگ مىكند و مىماند. الرعد (13)، 17.
[2] از علم سپر كن كه بر حوادث از علم قوىتر سپر نباشد. (ناصر خسرو، قصيده شماره 79، بيت 30) آن علمى كه ناصر خسرو به آن مىبالد همان است كه با رهبرى و رهگشايى و هدفيابى ايمان پيش رود و راسخ گردد و مسئوليت آورد، نه دريافتهاى جامدى كه از مسئوليت برهاند و فتنه و سركشى آورد و يا وسيله زندگى پست و كاسه گدايى گردد. فغـان كه كاسـه زرين بىنيـازى را گرسنه چشمى ما كاسه گدايى كرد. «مؤلف» (صائب تبريزى، غزل شماره 587، بيت 2).
[3] آنگاه كه خدا آنان رابه تو در حالت خوابت اندك نماياند و اگر آنها را برتو بسيار مىنماياند همه سست و ناتوان مىشديد و درباره امر[ جهاد] با يكديگر ستيزه مىكرديد… و آنگاه كه آنان را به شما مسلمانان هنگامى كه به هم برخورديد در چشمتان اندك مىنمايانيد و اندك مىنمايانيد شما را در چشم آنان تا انجام دهد خدا امرى را كه شدنى بود. انفال (8)، 43، 44.
[4] اى كسانى كه ايمان آوردهايد چون با گروهى برخورد كرديد پايدارى ورزيد و خدا را بسيار ياد كنيد باشید که رستگار شويد، و از خدا و فرستادهاش فرمان ببريد و با يكديگر ستيزه نكنيد… و مانند كسانى نباشيد كه باحالت سرمستى از سرزمين خودشان خارج شدند… انفال (8)، 45 و 47.
[5] و شيطان آنچه را انجام مىدادند براى آنان زيبا جلوه داد. انعام (6)، 43.
[6] و آنگاه كه شيطان كارهايشان را برايشان به زيبايى آراست. انفال (8)، 48.
[7] پروردگار من به سبب آنكه مرا گمراه كردى حتماً [ كارهايشان را] در زمين برايشان زيبا جلوه خواهم داد و همگى را گمراه خواهم كرد. حجر (15)، 39.
[8] و بدين ترتيب براى هر امتى كارشان را زيبا جلوه داديم. انعام (6)، 108.
[9] كارهاى بدشان براى آنان زيبا جلوه داده شد. توبه (9)، 37.
[10] مثال زندگى اين جهان تنها و تنها… و زيبا آراسته شد. يونس (10)، 30.
[11] ما آنچه را بر روى زمين است به صورت زينتى براى آن قرار داديم تا آنان را بيازماييم كه كدام يك بهتر عمل مىكند. كهف (18)، 7.
[12] ن.ك. تاريخ «مروج الذهب» مسعودى، ذيل حوادث سال 332 ه .
[13]مانند رفتار خاندان فرعون و كسانى كه پيش از آنان بودند كفر ورزيدند… مانند رفتار خاندان فرعون وكسانى كه پيش از آنان بودند تكذيب كردند….انفال (8)، 52 و 54.
[14]آنگاه كه خداوند آنان را به تو نشان داد… و آنگاه كه نشانتان داد آنها را…. انفال (8)، 43 و 44.
[15]و هنگامى كه شيطان اعمالشان را برايشان بياراست…. انفال (8)، 48.
[16] بگو چه كسى زيورى راكه خدا براى بندگانش[ از دل طبيعت] بيرون آورده و پاكيزههاى روزى را حرام كرده است؟ بگوآنها بهره كسانى است كه در زندگى اين جهانى ايمان آوردند، در حالى كه در روز قيامت ويژه آنان است.اعراف (7)، 32.
[17] و چشمانت را به آنچه ازآرايش زندگى اين جهانى به گروههايى از ايشان بهره دادهايم براى اينكه در اين بهره آنان را بيازماييم، مدوز، و روزى پروردگارت بهتر و پاياتراست. طه (20)، 131.
[18] خواستار كالاى زندگى اين جهانى مىشويد. النساء (4)، 94.
[19] كالاى اين جهان پستتر را مىگيرند.الاعراف (7)، 169.
[20] آنچه به شما داده پس بهره زندگى اين جهانى و زيور آراسته آن است و آنچه در پيشگاه خداست بهتر و پايدارتر است چرا خرد نمىورزيد؟ قصص (28)، 60.
[21] هم خداوند از آنها خشنود است، و هم آنها از خدا خشنود هستند. مائده (5)، 119.
[22] به سوى پروردگارت برگرد در حالى كه هم او از تو خشنود است و هم تو از او. فجر (89)، 28.
[23] .. فضل و خشنودى خدا را… الفتح (48)، 29.
[24] از جانب خدا آمرزش و خشنودى است… الحديد (57)، 20.
[25] از جانب خود به رحمت و خشنودى… التوبه (9)، 21.
[26] رضوان بر وزن فِعلان مصدر است و اضافه بودن «الف و نون» مفهومى گستردهتر به رضوان مىدهد. و بىنشان بودن آن يعنى «ال» تعريف بر سر آن نيامده و تنوين نكره در آخر آن آمده است كه مفهوم اطلاق و گسترش وصف ناشدنى را مىرساند يعنى خشنودى خداوند بيش از حد تصوّر و شناخت و بيرون از حساب ماست.
[27] اى كسانى كه ايمان آوردهايد آيا شما را بر تجارتى راه نمايم كه شما را ازعذابى دردناك مىرهاند. به خدا و فرستاده او بگرويد و در راه خدا با مال و جانتان جهاد كنيد… تا گناهانتان را بر شما ببخشايد و شما را در باغهايى كه از زير [درختان] آن جويبارها روان است و [در] سراهايى خوش در بهشتهاى هميشگى درآورد اين [خود] كاميابى بزرگ است… صف (61)، 10 تا 12.
[28] آسمان را بر افراشت و ترازو را برنهاد. الرحمان (55)، 7.
[29] اينشتن*، در مقدمه «علم به كجا مىرود» تأليف ماكس پلانك*، ترجمه احمد آرام*، چنين گفته است: «…از اين قرار عالىترين وظيفه دانشمند فيزيك اكتشاف كلىترين قوانين اساسى است كه به صورت منطقى مىتوان با آنها تصويرى از جهان ساخت، ولى براى دست يافتن به چنين قوانين اساسى راه منطقى وجود ندارد، تنها راه اشراق و علم حضورى است و آن از اين احساس نتيجه مىشود كه در ماوراى ظواهر نظمى وجود دارد كه تجربه آن نظم موجود را محسوستر مىسازد…از اين گذشته تركيب مفهومى وعقلى كه نسخه بدلى از جهان تجربتى است، ممكن است رفته رفته سادهتر شود و به صورت چند قانون اساسى در آيد كه تمام تركيب عقلى به صورت منطقى بر آن استوار باشد. در هر پيشرفت علم، دانشمند فيزيك نيك درمىيابد كه با ترقى تجربه، قوانين اساسى بيش از پيش ساده شده است، وى از اين امر دچار شگفتى مىشود كه در آن چيزى كه به نظر بىنظمى و پريشانى مىرسد، چه نظم عالى نهفته است. اين نظم را نمىتوان ساخته فكر خود وى دانست، بلكه وابسته و جزء لاينفك جهان ادراك حسىاست…». پلانك درهمين كتاب، در پايان بحث «تصويرى كه دانشمندان از جهان خارجى مىسازند» مىگويد: «…ولى در پايان كار از جهانىكه فقط جنبه حسى داشت به يك جهان واقعى متافيزيكى رسيديم. اين جهان جديد بدان سان در برابر ما قرار گرفته كه امكان شناختن مستقيم آن وجود ندارد. و اين سرزمين اسرارآميز است و حقيقت آن را با نيروى فكر بشرى نمىتوان دريافت، ولى در ضمن تلاش و كوششى كه براى فهميدن اين جهان مىكنيم به زيبايى و آهنگ دارى آن متوجه مىشويم…»در بحث «از نسبي تا مطلق» گويد: «…پيش از آنكه به سخن پايان دهم، مىخواهم دشوارترين مسأله را عنوان كنم. وآن اين است: آيا مىتوان گفت كه مفهومى علمى، كه اكنون براى آن رنگ مطلق بودن قائليم روزى نخواهد آمد كه معلوم شود تنها معناى نسبى دارد و به امرى كه جنبه مطلقيت آن بيشتر است رهنمون شود؟…» «شَهِدَ اللّهُ… واولواالعلم قائماً بالقسط».اولواالعلم داراى بينش وسيع و خاص و تحرك علمى هستند مانند «اولواالالباب»، «اولواالابصار»، «اولواالاسماع»، نه عارضى و وابسته مانند: عالم، ذوعلم، ذوالمال، ذوالشوكه و… (مؤلف).
[30] قسط و عدل، دو لغت است و دو مفهوم دارد و از هر جهت مترادف نيستند، گر چه گاه در يك مورد و به يك معنى آمده است. قسط: سهم و نصيب، هر قسمت ازكالاى تقسيم شده. قاسِط، (فاعل مجرد): ظالم، برنده حق ديگران و متجاوز. مُقسِط، (فاعل مزيد): اداكننده حق و سهم ديگران، تقسيم كننده يا اداكننده دَين در زمانها و ماهها. گويا از همين لغت است، «قِسطاس»: ترازو و هر وسيله سنجش. عدل: همتا، يكسان، قضاوتبىطرفانه و بدون تمايل و انحراف به يك سو، پاداش ، سنجش، وسط راه، دو شخص يك سان، دو چيز هم وزن. عادل: كسى كه قواى روحى و نفسيش معتدل باشد و يكى از غرايز و قوايش بر ديگرى چيره نشود. در قرآن قسط و عدل هر يك در مورد خاصى آمده، و گاه هردو در يك مورد: «…فَاَصلِحُوا بَينَهُما بِالعَدلِ وَاَقسِطُوا…». حجرات (49)، 9 (پس اصلاح كنيد بين آن دو را به عدل و دادگرى پيشه كنيد…) اصلاح بين دو طايفه به عدل، همين است كه هيچ گونه تمايل و وابستگى به يك طايفه نبايد در اصلاح دخالت داشته باشد. قسط آن است كه حق اجتماع و حقوق مالى هر يك چنان كه هست به آنها داده شود. «فإِن خِفتُم اَلاَّ تُقسِطُوافِى اليَتامَى فَانكِحُوا ما طابَ لَكُم… فَاِن خِفتُم اَلاَّ تَعدِلُوا فَواحِدَةً…». نساء (4)، 3 (اگر نگرانيد كه درباره دختران يتيم قسط را انجام ندهيد [از آنها چشم بپوشيد و بگذريد] وبا زنان ديگرى كه براى شما پاكند [واينگونه نگرانى درباره آنان نيست] ازدواج كنيد… تا چهار زن و اگر نگرانيد كه عدالت نكنيد پس يك زن). رسمبود كه دختران يتيم را براى دستيابى و بردن اموالشان به زنى مىگرفتند و سهم مالىو حق آنان را مىبردند،لذا «الاتقسطوا» گفته است و درباره زنان متعدد، نگرانى از رعايت عدالت در رفتار و حقوق در بين است، لذا «الاتعدلوا» گفته و چون عدالت كامل بيش از رفتار و كردار، در توجّهات و تمايلات درونى نيز بايد رعايت شود، در آيه ديگر چنين آمده: «وَلَن تَستَطِيعُوا اَن تَعدِلُوا بَينَ النِّساءِ وَ لَوحَرَصتُم فَلا تَمِيلُوا كُلَّ المَيلِ…». نساء (4)، :129 (و شما هرگز نمىتوانيد ميان زنان عدالت كنيد هر چند [ به عدالت] حريص باشيد پس به يك طرف يك سره تمايل نورزيد تا آن زن ديگر را سرگشته بلا تكليف رها كنيد. در قرآن، «قسط» و مشتقات آن بيشتر در موارد تأديه حقوق افراد و اجتماع و اموال و پاداشها وكيل و وزن آمده است. و عدل در موارد خُلقيات و احكام و شهادت و اسناد و راه و روشها. و نيز قرآن اقامه قسط را اولين منظور و هدف اجتماعى رسالت همه رُسل مىنماياند: «وَ لِكُلِّ اُمَّةٍ رَسُولٌ فَاِذا جاءَ رَسُولُهُم قَضَى بَينَهُم بِالقِسطِ وَ هُم لايُظلَمُونَ». هود (11)، :47 (و براى هرامتى فرستادهاى است، پس هنگامى كه فرستاده آنان آمد، به قسط در ميانشان داورى مىكند و به ايشان ستم نمىشود)؛ «لَقَد اَرسَلنا رُسُلَنا بِالبَيِّناتِ وَ اَنزَلنا مَعَهُمُ الكِتابَ وَالميزانَ لِيَقُومَ النّاسُ بِالقِسطِ…»! حديد(57)، :25 (رسولان را ما با براهين روشنگر فرستاديم و با آنان كتاب (اصول احكام و مسئوليتها) و ميزان (معيارهاى تشخيص حق و باطل) نازل كرديم تا مردم به قسط قيام كنند). كه نتيجه غايى ارسال رسل و بيّنات وكتاب و ميزان، قيام خود مردم براى اجراى قسط است: رساندن و رسيدن همه مردم، به فراخور استعدادها و مواهب طبيعى و روحى اكتسابى، به آن چه در زندگى و اجتماع سهيم هستند، تا جلوى استعدادها باز شود و موانع در ميان نباشد و هر كه سهم خود را دريابد و فرد و گروهى بيش از استعداد و عمل، از بهرههاى خلقت وفراوردهها نبرند و از ديگران بهره گيرى نكنند و هركس به مقياس استعداد و ذوقهاى ذاتى و اكتسابى درجاى خود قرارگيرد و ازحقّى كه دارد بهرهمند شود. اين اساس مجتمع سالم و طبيعى و هماهنگى با نظام جهان و زندگى است كه با اختيار وعقل و بينش ومكتبىشدن بايد صورت گيرد. به تعبير آيه «لِيَقُومَ النّاسُ» نه آنكه بدان وادار شوند: «لِيُقِيمُوا النّاسَ». بنابراين، مجتمع قسط مجتمعى است كه هر كس به حق خود از هر جهت برسد. و اين را، بنابراين تعريف، نشايد عدل ناميد. بلكه اين اساس عدل است. چون در مجتمع قسط كه هر كسى به فراخور استعداد واكتساب نايل مىشود، لازم نيست كه عدل اجتماعى برقرار شود. در چنين اجتماعى، تفاوت استعدادها و توليدها ومصرفها باز منشأ اختلاف و فاصله و پيدا شدن طبقات در ميان است كه با رهبرى اجتماعى و استقرار عدالت، و پيش از حقوق، بايد نيازها و عقبماندگىها از ميان برود تا مجتمع و هماهنگى صورت گيرد «…أُمِرتُ لاَعدِلَ بَينَكُم …». شورى (42)، :15 «…مأمور شدم كه ميان شما عدالت كنم…»؛ «إِنَّ اللّهَ يَأْمُرُ بِالعَدلِ وَالإِحسَانِ وَ إِيتَاءِ ذِى القُربَى..». نحل (16)، :90 (در حقيقت خدا به دادگرى و نيكوكارى و بخشش به خويشاوندان فرمان مىدهد…) ؛ «…هَل يستَوِى هُوَ وَمَن يأْمُرُ بِالعَدلِ وَ هُوَ عَلى صِراطٍ مُّستَقيمٍ…». نحل (16)، :72 (…آيا او با كسى كه به عدالت فرمان مىدهد و خود بر راه راست است يكسان است؟). اقامه قسط پايهگذارى مجتمع سالم و مورد رسالت همه رسولان بوده است: «لَقَد اَرسَلنا رُسُلناً…» و اقامه عدل: إِكمال آن و تكميل رسالت. شكل گرفتن خود به خودى اجتماع و تمدن، آغاز بهرهكشى و بهرهدهى و بردن حقوق مردم (ناس) و جلوگيرى آنان از مواهب روحى و طبيعى بوده است. و گسترش آن از دوره آهن بود كه با دست يافتن به آهن كشاورزى و صنعت و كشتىسازى و ابزار جنگ و ديگر صنايع، تحول و تمركز يافت و جنگهاى فنى و طبقهاى و طبقات حاكم پديد آمد. در طليعه اين گونه تحول و تمدن بود كه رُسُل براى اقامه قسط برانگيخته شدند. شايد آغاز دوره آهن و دسترسى به آن، از احجار جوى گداختهاى بود كه از زمانهاى قديم در روى زمين فرود آمده بود و نياز به استخراج و ذوب نداشت و با يافتن آن، قدرت و نيروى اقتصادى وجنگى به دست بشر آمد كه هم قدرت جمعی در آن بود و هم ناتوانى و بينوايى و هم سودها و بهرهها «لَقَد اَرسَلنا رُسُلَنا… وَ اَنزَلنا الحَدِيدَ فِيهِ بَأسٌ شَدِيدٌ وَمَنافِعَ لِلنّاسِ…». الحديد (57)، :25 (به راستى [ما] پيامبران خود را با دلايل آشكار روانه كرديم و با آنها كتاب و ترازو را فرود آورديم تا مردم به قسط برخيزند، و آهن را كه در آن براى مردم خطرى سخت و سودهايى است، پديد آورديم) كه «بأس» هم متضمن معناى جنگ و قدرت و شدت است و هم بينوايى و نيازمندى شديد. با ارسال رُسُل و انزال حديد و پيدايش درگيرىهاى درونى و بيرونى مجتمعات است كه معلوم مىشود چه كسانى به يارى خدا و رُسُل براىاقامه قسط بر مىخيزند: «وَلَيعلَمَ اللّهُ مَن يَنصُرُهُ وَ رُسُلَهُ بِالغَيبِ اِنَّاللّهَ قَوِيٌ عَزِيزٌ»: (تا خدا معلوم بدارد چه كسى درنهان او و پيامبرانش را يارى مىكند. آرى خدا نيرومند ىشكستناپذير است). پس از اِرسال رُسُل و اِكمالاش، بايد اين مسئوليت سنگين تاريخى را پيروان رُسُل و مؤمنين به آنها به عهده گيرند كه گواهان اراده خدا و نمايانندگان او هستند و بايد با همه قدرت به پا دارندگان و نگهبانان قسط باشند: «يا اَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا كُونُوا قَوّامِينَ بِالقِسطِ». نساء (4)، :135 (اى كسانى كه ايمان آوردهايد پيوسته به عدالت قيام كنيد)؛ «يا اَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا كُونُوا قَوّامِينَ لِلَّهِ شُهَدَاءَ بالقِسطِ …». مائده(5)، 81. تا نظام اجتماع را با نظام جهان هماهنگ كنند: «شَهِدَ اللّهُ أَنَّهُ لا اِلهَ اِلّا هُوَ وَ المَلائكَةُ وَ اوُلوُا العِلم ِقائمَاً بِالقِسطِ…» (مؤلف)
[31] روى خود را براى خدا تسليم كردم، و هر كس در آسمانها و زمين است براى او تسليم شد.آل عمران (3)،19، 83.
[32] چه كسى از جهت ديندارى بهتر از آن كس است كه روى خود را براى خدا تسليم مىكند. النساء (4)، 125.
[33] و همراه با سليمان تسليم پروردگار جهانيان شدم. نمل (27)، 44.
[34] «… يعنى خوددارى ازتسليم به يك جهان بينى.اين سطحى بودن، اين رسوخناپذيرى روح، معلول كيفيت ناپايدار حيات امروزى و افسردگى عميق انسان كنونى است.» ازكتاب «در جستجوى رستگارى رسالت جهان سوم»، استوكلى كارامايكل، ترجمه سياوش برزگر. (مؤلّف).
[35]تو بر ايشان داراى قهر و سلطه نيستى. غاشيه (88)، 22.
[36]پس اگر به آنچه شما به آن ايمان آوردهايد ايمان آوردند در حقيقت هدايت يافتهاند، ولى اگر روى گردانيدند در نتيجه تنها خود ايشان درگونهاى اختلاف شكاف انداز گرفتار شدهاند؛ پس خدا به زودى [ شرّ] آنان را از توكفايت خواهدكرد در حالى كه او شنواى داناست. بقره (2)، 137.
نسخه صوتی موجود نیست.
نسخه ویدئویی موجود نیست.
گالری موجود نیست.
طراحی و اجرا: pixad