غروب روز شنبه ۲۴ ذیحجه، پس از آن که از هر نفری ده ریال (۲۵ تومان) به عنوان مزور گرفتند، از مدینه به سوی جده حرکت کردیم. به عکس شوفر عرب ابله عاشق پیشه، که هنگام رفتن به مدینه گرفتارش بودیم، این شوفر، جوان با ادبی است از اهل اندونزی و جعفری مذهب است. بدون مطالبهٔ بخشش و بداخلاقی، با راحتی یکسره ما را نزدیک فرودگاه جده پیاده کرد. حجاج هم با رغبت به او بخشش کردند.
سختترین مراحل حج، معطلی در فرودگاه جده است برای بازگشت. اینجا نه وسیلهٔ راحتی است، نه آذوقه و آبی و نه آسایش و خوابی. حجاج روز در سایهٔ ساختمانها و قسمت سرپوشیدهٔ فرودگاه به سر میبرند.
روزی یک بار یا دو بار تانگها (تانکرها) پیتها را آب پر میکنند. گاه میشود یک قطره آب هم نیست! بیشتر وسیلهٔ زندگی هم باید از شهر خریده شود که مسافت نزدیک نیست. هم پولها ته کشیده و هم مزاجها از دست رفته است. اینجا حجاج میفهمند چگونه در دام بعضی از شرکتها افتادهاند که چند هزار بلیط فروخته و چند طياره قراضه دارد. از جمله همین شرکت لبنانی شرق اوسط است که ما را به دام انداخته.
حجاج در تلاشند. به سفارتخانهها میروند. به رئیس فرودگاه مراجعه میکنند. به هر دری میزنند، همه میگویند: حرکت به حسب نوبت است و تخلف ندارد.
پس از آن که تذکرهها را با دادن نفری ۵ ریال، به ویزا رساندیم و اسم نوشتیم، نوبت ما ۲۹ است. در انتظار طیارهٔ ۲۹، ساعت و روز میشماریم. پیوسته طیاره مینشیند و بر میخیزد ولی کاهش جمعیت معلوم نیست و نمرههای طیارهٔ لبنانی، بین ۱۵ و ۲۰ مانده! با مراقبت سخت دولت سعودی و رئیس فرودگاه، تصور آن که پس و پیش شود نمیرود. پس مطلب از چه قرار است؟
اگر آب به اندازهٔ کافی نیست. اگر مستراح هیچ وجود ندارد. اگر از غوغای جمعیت و گرمی هوا و فریادهای متوالی بلندگو، خواب نیست! باز بسیار شکرگزاریم که سالميم و برنج هم به اندازهٔ کافی داریم.
منظرهٔ دلخراش بیمارها و قیافهٔ افسردهٔ کسانی که حدس میزنند تا یک ماه در اینجا باشند، موجب تسلیت است. هوا هم گاهی مانند مأمورین دولت حجاز، چهرهٔ خشک و خشمگین نشان میدهد و از حرکت و بخشش امساک میکند! گاهی نسیم مرطوبی از سطح دریا میفرستد.
بلندگو نام هرکس را اعلام میکند؛ مانند محبوسی که پاسبان زندان برای آزادی، نامش را میبرد، با شتاب چمدان را بر میدارد و میدود.
هر طیارهای که پرواز میکند، سرنشینانش مرغی را میمانند که از قفس آزاد شده و دیگران با نظر حسرت به آنها مینگرند!
زیر سایبان محوطهٔ فرودگاه تماشایی است! ایرانی، هندی، چینی، ترک، عرب، آفریقایی و … دسته دسته با اثاث نشستهاند. هر دسته با لغتی سخن میگویند و آداب و غذای مخصوصی دارند.
در گوشه و کنار این جمعیت سیاههای براق مانند خال، در چهرهٔ این اجتماع جالباند. اینها دور هم چندکی مینشیند با لغت مخصوصی شمرده سخن میگویند. هنگام سخن گفتن، دندانهای سفید و شفاف آنها از درون چهره سیاهشان آشکار و نهان میشود. حرکات و آداب و رنگ و اندام این سیاهها وسیلهٔ تفریحی است برای ایرانیان. چند نفر از آنها با ما همجوارند! حاجی افغانی مقداری تخته جمع کرده و آتشی افروخته، سیاه باوقار قوری خود را روی آتش میگذارد، حاجی افغانی با لهجهٔ مخصوص به او پرخاش میکند و بد میگوید و برآشفته قدم میزند. سیاه چندکی نشسته مشغول کار خود است! این خونسردی، افغانی را بیشتر برافروخت و به سوی سیاه حمله نمود، ناگهان سیاهها از اطراف جمع شده غوغایی راه انداختند. یکی از آنها که همسایهٔ ما بود، پس از ختم دعوا برگشت و روی به ما آورد، با زبان بلیغ عربی گفت: مگر خداوند نگفته «إنما المؤممون إخوة»؟ از همین جا سر صحبت ما باز شد، متوجه شدم که پشت این قیافه سیاه، جهانی از معارف دین و علم و ادب و ایمان است!
در هر موضوعی از مطالب اسلامی با هم سخن میگفتیم، چنانکه من نام وطن او را نشنیده و در نقشه هم ندیدهام، او هم از ایران بیخبر است ولی از حیث روحیه و هدف، خود را از نزدیکان، به او نزدیکتر میدیدم. این برادر سیاه چهره از هوا و آب و جنگلها و نعمتهای کشورش تعریف میکرد و به مسافرت به آنجا دعوت مینمود و میگفت ما در برابر مسیحیها و بت پرستها، مدارس، مساجد و تعالیم منظمی داریم، ولی انگلیسها مانع ارتباط ما با خارجاند. پس از سالها که آرزوی حج داشتیم امسال به عدهای اجازه دادند! با طیاره سه روز اغلب در راهیم و هزینهٔ مسافرت به حج بسیار گران است.
از مذهب ایرانیان سؤال نمود، شرح مفصلی دربارۀ عقیدۀ شیعه و در معنای اولوالامر و مقایسۀ آن با عقاید و تفاسیر دیگر مسلمانان برایش گفتم و او را به مطالعۀ بعضی از کتابها راهنمایی نمودم، بسیار خورسند شد. معلوم شد مذهبشان شافعی است و از نام شیعه هم بیخبر است! گفت: «مسلمانهای کشور خود را به این حقیقت آشنا میکنم.» گفتم: «شاید نپذیرند و شما را بکشند.» گفت: «بیشتر مسلمانان آنجا از من پیروی میکنند و اگر انسان به حقیقتی معتقد شد از کشته شدن نباید بترسد!» در کتابچه تقویم بغلی من با خط عربی شبیه کوفی نام و نشان خود را اینطور نوشت: «انا عثان من بلد اباذن المشهور باضبض.» گفت: «با این نشانی نامه به من میرسد.»
پس از چهار شب توقف در فرودگاه جده، گفتند شب چهارشنبه نوبت طياره ۲۹ است. اثاث را جمع نموده و خود را آماده کردیم. نیمه شب بیدارمان کردند، برخاستیم و به راه افتادیم؛ خبر دادند اشتباه شده نوبت شما طیاره بعد است. ناگاه متوجه شدیم رفقای شیرازی که از بیروت با هم بودیم و امروز عصر از مدینه وارد شدهاند حرکت کردند!
کسانی بیش از یک هفته است در فرودگاه به سر میبرند، ما چهار شب است در فرودگاهیم! از میدان فرودگاه خبر دادند که بین ایرانیها و مأمورین شرکت لبنانی کشمکش در گرفته؛ به طرف میدان فرودگاه رفتم دیدم جوان قوی هیکلی را ایرانیها دوره کردهاند، ولی درست زبان یکدیگر را نمیفهمند.
جوان را خواستم تا درست مقصود را بیان کنم، همین که احساس کرد ما از کارش سر در آوردیم شروع به فریاد کرد، محکم یقهاش را گرفتم که از دست من به طرف اداره پلیس فرار کرد. من هم چند جمله ملعون الوالدين و ابن الكلب از پشت سر نثارش کردم. ایرانیها که در کشور سعودی هر جا خودباختگی نشان میدهند، خصوص بعد از قضیه ابوطالب یزدی! اطراف من را خالی کردند! رفقا ما را به منزل رساندند.
من در جای خود دراز کشیده منتظر حوادثی هستم. پس از چند دقیقه آن جوان با شرطه آمد. من به او نگاه میکردم، او از حجاج سراغ مرا میگرفت! در این ضمن آقای سرهنگ با ورزیدگی اداری که دارد، از تخلفات و پس و پیش نمودن نوبتها، مدارکی به دست آورد. منتظر صبحیم! اول صبح پیش از آن که مأموران شرکت برای ما پروندهسازی کنند، خود را به اتاق مدیر کل طيران رساندم و شرح وقایع را به او گزارش دادم. مأمور شرکت را خواست، با آن که قضایا را فهمید، باز گفت شما خاطر جمع باشید که در اینجا شرکتها جرأت تخلف از مقررات ندارند!
به منزل برگشتم، معلوم شد آقای مرعشی با آقای سرهنگ برای شکایت به مرکز نمایندگی شرکتها به شهر رفتهاند. شخص با اطلاعی چشم ما را باز کرد. او گفت شرکت لبنانی شرق اوسط وابسته به انگلیسیها است و وظایف دیگری را انجام میدهد. تازه متوجه شدیم که چرا تمام دستگاهها از او حمایت میکنند و نسبت به ایرانیان اینطور رفتار مینمایند!
سفیر ایران بیمار و ناتوان است. کارمندان سفارت آن اندازه گرفتاری دارند که نمیتوانند به تمام گرفتاریهای حجاج رسیدگی نمایند، مگر افراد و دستههایی که از ایران نسبت به آنها سفارش مخصوص شده است!
بعضی از حجاج ایرانی بیمارند، با این وضع ممکن است مدتها در اینجا بمانند. در این بین ماشینی نزدیک ما مقابل سایبان فرودگاه ایستاد، مرد خوشرویی پیاده شد و به وضع حجاج شامی رسیدگی کرد تا نزدیک ما رسید. با هم تعارفی کردیم. او خود را معرفی کرد که سفیر سوریا است و همراهش شیخ محمد خطیب رئیس «جمعیت تمدن الاسلام» است که از طرف دولت مراقب حجاج شامی میباشد. من هم خود را معرفی کردم، به مناسبت انجمن شعوب المسلمين شناخت. از وضع ایرانیها پرسید که وقایع را برایش شرح دادم. با آن که گرفتار بود و میگفت سفارت سوریا پر از جمعیت و ارباب رجوع است، خود و ماشینش را در اختیار ما گذاشت! اول مرا به سفارت لبنان برد. سفیر لبنان پذیرایی گرمی کرد و گفت شما میدانید که نمایندۀ شرکت لبنانی حاجی زینل و پسران او هستند و ما حق دخالت نداریم!
حاجی زینل کیست؟ آنطور که میگویند ایرانی لارستانی است ولی سالهاست از بیخ عرب و وهابی شده! با هر شرکتی سرو سری دارد!؟ هم پول دارد و هم در دولت سعودی نفوذ؟
از آنجا به مرکز شرکت آمدیم. سفير سوريه دست من را گرفته از این اتاق به آن اتاق سراغ پسر حاجی زینل را میگیرد. آن طرف سالن غوغایی است! متوجه شدم آقای سرهنگ و آقای مرعشی و عدهای ایرانیان جمعاند و با مأموران شرکت و جوان دیشبی به شدت با هم پرخاش دارند. اینها فارسی و آنها عربی؟
سرهنگ را از معرکه خواندم، نزدیک ما که رسید ناگهان روی سیمانها محکم به زمین خورد و از هوش رفت! چشمش را خون گرفته مشتش را گره کرده و به خود میپیچید. در حال بیهوشی میگوید: فحش داده، به ایرانیها توهین کرده، ابن الكلب گفته و… جمعیتی از ایرانی و غیر ایرانی جمع شدند، آب یخ بر بدنش ریختند تا به هوش آمد.
مرجع رسیدگی در اینجا کیست؟ فقط پسر حاجی زینل، جوان خودخواه و مغروری است که چند دانه مو روی چانه گذاشته (چند دانه موی روی چانه یا ریش قیطانی از علائم وهابیت است. گویا سلف صالح هم همین نشانه را داشتند!)
محکمه اطراف میز آقازاده زینل! تشکیل شد، سفير سوريا و عدهای ایرانیها حاضر بودند، مأموران شرکت هم آمدند، جوان دیشبي هم آمد. همین که چشمش به من افتاد فریادش بلند شد که این به من ناسزا گفته و ایرانیها را وادار کرده که ما را بزنند، زینل زاده و کارکنان شرکت میکوشیدند که برای ما پرونده بسازند. در این بین اعضای مؤثر سفارت ایران از قضايا مطلع شده خود را رساندند. هر وقت من میخواستم صحبت کنم پسر حاج زینل به عربی میگفت: سید! اینجا ایران نیست که مردم را تهییج نمایی! معلوم شد از شکست اربابها در ایران بسیار عصبانیاند!
آقای سرهنگ مدارک خیانت مأمورین شرکت و وقایع را جزء به جزء بیان میکرد و آقایان اعضای سفارت ایران و آقای مرعشی برای حاضرین توضیح میدادند. با همۀ کینه ورزی، مشتشان باز و رسوا شدند. این پیش آمد گرچه برای ما پرمشقت بود و احتمال گرفتاریها داشت ولی بخیر تمام شد و موجب آسایش ایرانیان گردید. پس از تلگرافی که به لبنان شد چند روزه تمام مسافران این شرکت را حرکت دادند؛ «لا يحب الله الجهر بالسوء من القول إلا من ظلم»، نباید تحمل ظلم نمود و باید ظالم را رسوا کرد، گرچه به سخن بد و ناسزا باشد!
به فرودگاه برگشتیم. مأمور شرکت پس از آن که دست و روی ما را بوسید، با اولین طیاره ما را حرکت داد. شب پنجشنبه ۲۹ ذیحجه وارد لبنان شدیم، اجباراً ما را به قرنطینه بردند، اتاقها و حیاط قرنطینه پاکیزه شده و حمامها به کار افتاده، دو روز ما را نگاه داشتند و بیرون نمیتوانستیم برویم. شهر هم تعطیل عمومی و انقلاب بود. نتیجۀ انقلاب آن شد که خوری رفت و شمعون آمد.
روز دوشنبه به شام آمدیم، در محل و منزل شیعیان منزل گرفتیم. بیشتر حجاج به شام که میرسند، مانند کسانیاند که از دورۀ بیماری برخاسته، بیشتر کارشان کباب خوردن است و پارچههای ابریشمی خریدن! حاجیان که از بار گناه سبک شدهاند در بازارها و خیابانهای شام بارهای پارچههای رنگارنگ ابریشمی و غیر ابریشمی بدوش دارند!
زیارتگاههای شام در این روزهای ایام محرم، پر از جمعیت شیعه است. زیارتگاههای معروف، قبر حضرت رقیه نزدیک مسجد اموی و زینبیه بیرون شام و رأس الحسين در مسجد اموی است. مورد اتفاق قبر رقیه دختر عزیز حسین (عليه السلام) است که در زمان اسارت، چشم از زندگی سراسر مصیبت پوشید! و شبهای اول محرم در مدرسه مرحوم سید محسن امین مجلس منظم و مفیدی است که در تهران هم کم نظیر است، شیعه و سنی در آن شرکت میکنند. در ساعت معین، جوانی با لحنی جذاب آیاتی از قرآن را در میان سکوت حاضرین تلاوت میکند، بعد شیخ خطیب با زبان بلیغ متن تاریخ کربلا را بیان مینماید.
روز پنجم محرم به سوی عراق حرکت کردیم. کاظمین و کربلا و نجف پر از جمعیت و دستجات است. شب و روز دستههای عزادار در حرکتند. احساسات بسیار شدید و موکبها با شکوه است. ولی نتیجۀ تربیتی اسلامی و آشنا شدن به وظیفه روز که مقصود اساسی است، چندان حاصل نمیشود. جوششی است موقت پس از آن خاموشی مطلق. باید در این ایام جوش و خروش و ظهور فداکاری شهدای مجالس و محافل منظمی باشد که مسلمانان را به وظایف دین و تکالیف روز آشنا سازد و هدف عالی بزرگان را روشن نماید.
پس از ایام عاشورا، عازم ایرانیم. سفارت از هر حاجی پنجاه تومان باج حج میگیرد تا تذکرهها را ویزا کند. با سهلانگاری دولت در امر حج و زحماتی که از این جهت بر حجاج ایرانی وارد آمده، دادن این باج تحميل بود! ولی با دولت ملی و اصلاحی باید مساعدت کرد تا بنگریم ملت را به کجا میبرد!
روز پانزدهم محرم به سوی ایران حرکت کردیم. هر چه حجاج از گمرکهای شام و عراق راحت رد شدند، در گمرک ایران دچار زحمت بودند. از هر نفر هفت تومان دیگر باج حج گرفتند، گمرک اجناس هم از هر کس هر چه میخواستند میگرفتند!
روز هجدهم محرم همان روزی که دو ماه پیش از تهران حرکت کردیم در میان محبت دوستان و خویشان وارد تهران شدیم.
در نظر بود که در ضمن شرح مسافرت دربارۀ ریشۀ عقاید وهابی و وضع مفصل کنونی کشور حجاز و دولت سعودی و وضع اعتاب مقدسۀ عراق بحث بیشتری بشود؛ ولی صلاح در آن بود که کتاب چندان مفصل نشود.
دربارۀ مسائل حج و اسرار آن آنچه بیان شده نظرات شخصی است، در مسائل اختلافی باید به آراء حضرات مراجع عظام رجوع نمود و برای فهم اسرار حج، خواندن کتاب «اسرار حج» و کتاب «قبله» تأليف حضرت علامه حاج میرزا خلیل کمرهای را توصیه مینمایم و از همسفران عزیز آقایان حاج منزه و سرهنگ گنجی و حاج بوستان امتنان دارم که زحمتهای آنها در این سفر مجال این اندازه مطالعه را به اینجانب داد.
//پایان متن
نسخه صوتی موجود نیست.
نسخه ویدئویی موجود نیست.
گالری موجود نیست.
طراحی و اجرا: pixad