بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمانِ الرَّحِيمِ
«يَا أَيُّهَا النَّاسُ اتَّقُوا رَبَّكُمُ الَّذِي خَلَقَكُم مِّن نَّفْسٍ وَاحِدَةٍ وَخَلَقَ مِنْهَا زَوْجَهَا وَبَثَّ مِنْهُمَا رِجَالًا كَثِيرًا وَنِسَاءً وَاتَّقُوا اللَّهَ الَّذِي تَسَاءَلُونَ بِهِ وَالْأَرْحَامَ إِنَّ اللَّهَ كَانَ عَلَيْكُمْ رَقِيبًا » (1)
«وَآتُوا الْيَتَامَى أَمْوَالَهُمْ وَلَا تَتَبَدَّلُوا الْخَبِيثَ بِالطَّيِّبِ وَلَا تَأْكُلُوا أَمْوَالَهُمْ إِلَى أَمْوَالِكُمْ إِنَّهُ كَانَ حُوبًا كَبِيرًا» (2)
«وَإِنْ خِفْتُمْ أَلَّا تُقْسِطُوا فِي الْيَتَامَى فَانكِحُوا مَا طَابَ لَكُم مِّنَ النِّسَاءِ مَثْنَى وَثُلَاثَ وَرُبَاعَ فَإِنْ خِفْتُمْ أَلَّا تَعْدِلُوا فَوَاحِدَةً أَوْ مَا مَلَكَتْ أَيْمَانُكُمْ ذَلِكَ أَدْنَى أَلَّا تَعُولُوا» (3)
«وَآتُوا النِّسَاءَ صَدُقَاتِهِنَّ نِحْلَةً فَإِن طِبْنَ لَكُمْ عَن شَيْءٍ مِّنْهُ نَفْسًا فَكُلُوهُ هَنِيئًا مَّرِيئًا» (4)
«وَلَا تُؤْتُوا السُّفَهَاءَ أَمْوَالَكُمُ الَّتِي جَعَلَ اللَّهُ لَكُمْ قِيَامًا وَارْزُقُوهُمْ فِيهَا وَاكْسُوهُمْ وَقُولُوا لَهُمْ قَوْلًا مَّعْرُوفًا» (5)
«وَابْتَلُوا الْيَتَامَى حَتَّى إِذَا بَلَغُوا النِّكَاحَ فَإِنْ آنَسْتُم مِّنْهُمْ رُشْدًا فَادْفَعُوا إِلَيْهِمْ أَمْوَالَهُمْ وَلَا تَأْكُلُوهَا إِسْرَافًا وَبِدَارًا أَن يَكْبَرُوا وَمَن كَانَ غَنِيًّا فَلْيَسْتَعْفِفْ وَمَن كَانَ فَقِيرًا فَلْيَأْكُلْ بِالْمَعْرُوفِ فَإِذَا دَفَعْتُمْ إِلَيْهِمْ أَمْوَالَهُمْ فَأَشْهِدُوا عَلَيْهِمْ وَكَفَى بِاللَّهِ حَسِيبًا» (6)
به نام اللَّه آن بخشايشگر بخشنده
هان اى مردم پروا گيريد پروردگارتان را همانكه شما را از يك نفس آفريد و حال آنكه (و) جفت او را نيز از همان آفريد و از آن دو مردان بسيارى و زنانى را بپراكند و پروا گيريد خدايى را كه به او (به ياد او) يكديگر را همى پرسيد و خويشان وابسته را، بىگمان خدا بر شما بس ناظر است. (1)
و بدهيد به يتيمان اموالشان را و ناپاك را به پاكيزه تبديل نكنيد، و مخوريد اموالشان را به سوى اموالتان كه بىگمان گناهى بس بزرگ است. (2)
و اگر خوف آن داشتيد كه درباره يتيمان به قسط عمل نكنيد پس به نكاح آريد از زنان دو دو و سه سه و چهار چهار، پس اگر ترسيديد كه در ميان آنان به عدل رفتار نكنيد درنتيجه يكى [بگيريد] يا آنچه را دستهاىتان به تصرف درآورده است اين كار نزديكتر است براى آنكه [از قسط و عدل] تجاوز نكنيد. (3)
و بدهيد به زنان كابينهايشان را بهصورت بخششى خاص، پس اگر شخصا با خشنودى خاطر از مقدارى از آن درگذشتند پس به گوارايى و نوش آن را بخوريد. (4)
و ندهيد به نابخردان اموالتان را كه خداوند آن را قيام شما گردانيده است و در آن مال آنان را روزى دهيد و بپوشانيد و گفتارى نيك و شناخته شده براى آنان بگوييد. (5)
و بيازماييد يتيمان را تا هنگامى كه به حد ازدواج رسيدند، آنگاه اگر رشدى از آنان از نزديك دريافتيد پس اموالشان را بدانان بپردازيد و به اسراف و به منظور پيشگيرى از بزرگ شدنشان آن را نخوريد و هر كس بىنياز باشد پس بايد چشم بپوشد و هر كس نادار بود پس بايد بطور متعارف بخورد، و هرگاه اموالشان را به آنان پرداختيد گواه بگيريد بر ايشان و بسنده است حسابرسى مر خداى را. (6)
شرح لغات:
نفس: روح، جان، خون، شخص، شخصيت. به فتح ف: هوايى كه در ريه رفتوآمد دارد: نفيس: كمياب، رشكآور.
زوج: همتا، جفت، دو جفت، چه مرد باشد يا زن يا ديگر اشياء، زوجه لغت عاميانه است.
بثّ: از نهان و سكون برآوردن، برانگيختن، پراكندن، اندوه سخت و فراگير.
ارحام، جمع رَحِم (بكسر ح) : عضو تكوين نطفه، خويشاوند نزديك. (به سكون ح) : عاطفه رقيق، احسان.
تساءل: پىدرپى و از هم درخواست و پرسش كردن.
يتامى، جمع يتيم و يتيمة: طفل بىپدر، از پدر جدا شده، حيوان بىمادر، از مادر جدا شده، زن بيوه، هر چه تنها و از اصل خود جدا شده باشد. از يتم (به فتح و ضم ياء) : كوتاهى، سستى، دشوارى، تنهايى، اندوه، جدايى، نيازمندى.
خبيث: نامطلوب، پليد، ناجور و به بد آميخته، در محسوسات و نفسيات و اعتقادات و افكار و اعمال و گفتار، در مقابل طيّب: مطلوب، جور، پاكيزه، لذتبخش.
آتوا، امر ايتاء: پيش آوردن، حاضر كردن، انجام دادن، به آخر رساندن، آمدن به آسانى و خود به خود.
حُوب: نيازمندى، درخواست، بيچارگى، گناه، اندوه، ترس، احتياج، زجر.
مثنى: دومين، دو دو، گردنه، به هم پيچيده، كجى. از ثنى: چيزى را برگرداندن، به هم پيچيدن، تا كردن.
ثلاث: سه سه.
رباع: چهار چهار.
اَيمان: جمع يمين: بركت، قوت، دست راست، سوگند.
تعولوا، از عول: انحراف از حق، ستم، خيانت، سنگينى، كفايت در معيشت، زياده روى.
صدقات، جمع صداق: كابين، آنچه به راستى مورد توافق باشد و داده شود.
نحلة: عطيه، بخشش، بىچشمداشت، آنچه به حق واگذار شده. نحل: زنبور عسلى كه رايگان عسل مىدهد.
هنىء: آنچه آسان بهدست آمده و يا خورده شود و درد و ناهنجارى نداشته يا شفابخش باشد، گوارا.
مرئ: غذاى پاكيزه و موافق ]طبع[ و گوارا كه در مجراى غذا (مرى) آسان رود و گلوگير نشود، هواى پاك.
سفهاء، جمع سفيه: سبك، نادان، نامتعادل، تندخو، بىرشد، بىباك.
قيام و قوام: (به معناى مصدرى): بهپا ايستادن، بهپا خاستن. (به معناى اسمى): مايه زندگى، پايه ساختمان، تكيهگاه، بنيان.
رشد: رهيابى، بهپاى خود ايستادن.
اسراف: مال را بىحساب، بىجا و بى اندازه مصرف كردن، از حد تجاوز كردن در كميّت و كيفيت.
بدار: شتابزدگى، بىباكى، نينديشيده، پرى، پريابى.
سوره آل عمران با يك خطاب تنبيهى و چهار امر پايان يافت: «يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اصْبِرُوا وَ صابِرُوا وَ رابِطُوا وَ اتَّقُوا اللَّهَ» اين سوره با امر «اتَّقُوا رَبَّكُمُ»، ريشه و زيربناى روابط تكوينى انسان را تبيين، آنگاه بر مبناى تكوين، روابط تشريعى را پايهگذارى مىكند: از رابطه ازدواجى زن و مرد كه هسته نخستين روابط است تا نسل و خانواده و مجتمع و هرگونه روابط حقوقى: حقوق زناشويى، ميراث، ايتام در جامعه ايمانى و دفاع، اطاعت و رهبرى، شناخت دشمنان و رفتار با آنان، و آنچه در پيرامون اين حقوق و حدود و احكام ناشى از آنهاست.
«يا أَيُّهَا النَّاسُ اتَّقُوا رَبَّكُمُ الَّذِى خَلَقَكُمْ مِنْ نَفْسٍ واحِدَةٍ وَ خَلَقَ مِنْها زَوْجَها وَ بَثَّ مِنْهُما رِجالاً كَثِيراً وَ نِساءً وَ اتَّقُوا اللَّهَ الَّذِى تَسائَلُونَ بِهِ وَ الارْحامَ إِنَّ اللَّهَ كانَ عَلَيْكُمْ رَقِيباً» : هان اى مردم! پروا گيريد پروردگارى را كه شما را از نفسى يكتا (يگانه) آفريد و از آن همسر «همتا»ش را آفريد و از آن دو، مردان و زنان بسيارى را پراكند، و خدايى را پروا گيريد كه به سبب (به يارى) او از يكديگر همى درخواست مىكنيد، و پروا يابيد خويشاوندان را (يا به سبب خويشاوندان هم از هم درخواست مىكنيد). به راستى خداوند بس مراقب و ناظر بر شماست.
[چون] اين سوره با نداى تنبيهى (آگاهىآور) و خطاب به ناس (مردم) آغاز شده، بايد آن اوامر و نواهى كه راجع به روابط عمومى است نيز متوجه به ناس[1]باشد، اگر بخواهند اجتماع خود را از نابسامانى و ستمگرى و تفرقه و آلودگىهاى پست جاهليت پاك و آزاد سازند و سامان بخشند. يا مخاطب «يا أَيُّهَا النَّاسُ» مردم مسئول و معهود و متعهد مومن است كه در مدينه شكل و پايه مىيافت، تا اجتماع نمونه و پاك و آزادى باشد كه با قوانين و سنن عام و خاصيت حياتى و تحركى كه دارد همه مردم (ناس) را جلب كند و فراگيرد. از اين رو كه همه از يك مبدأ و منشأ پديد آمده و پراكنده شده و بهگونه گروهها و طبقات و ملتهاى متفرّق و متخاصم درآمدهاند و اصل و پيوند و يگانگى را از ياد بردهاند تا شايد به خود آيند و آگاه شوند و تفرقهها و خصومتها را از ميان بردارند و همچنان كه از يك مبدأ و منشأ برآمدهاند، بهگونه يك واحد متعاون و پيوسته درآيند.
اگر ندا و خطاب «يا أَيُّهَا النَّاسُ»، عام و مخاطب، نوع انسان يا همه انسانها باشند ـ نه الناس معهود و مومن ـ امر «اتَّقُوا» ارشادى و به معناى وسيع و فطرى تقوا مىباشد كه همان پرواگيرى و پرهيز از سرپيچى و مخالفت با سنن و اصول آفرينش و مبناى شرايع انسانى است. چنانكه اخطارها و علائم خطر در راههاى پر پيچ و خم و مراكز توليد و پخش نيرو، براى همه است. نيروهاى بىپايان طبيعت (كشف شده و نشده)، همان قدرت و صفت ربوبى است كه تعيّن يافته و تنظيم شده و مىسازد و پرورش مىدهد كه اگر جزئى و ذرّهاى از آن به سبب حادثهاى طبيعى يا اختيارى انسان جابهجا و از مسير خود خارج شود، نابسامانى و ويرانى به بار مىآورد. قدرت عينى ربوبى در مسير طبيعى تنظيم يافته همى كاملتر مىگردد تا در پديده زنده متبلور شده و از آن، پديدهاى بس نيرومندتر و فشرده به نام انسان رخ نموده است. اين قدرت مجهّز با انديشه و اختيار، با آن قواى نهفته و پيچيده كه جز آفرينندهاش به آن آگاهى كامل و همه جانبه ندارد، اگر با رهبرى پروردگارش، در روابط درونى و بيرونى تنظيم شود، همه قواى طبيعت را مسخّر مىكند و حاكم بر آنها مىشود و قواى خود را به فعليت و به كمال شايستهاى كه بالقوه دارد مىرساند. اگر در اين روابط و نظامات و مسئوليتها، بىتفاوت و بىپروا گرديد، قواى خود و ديگران را مىسوزانيد و ويران مىكنيد:
«يا أَيُّهَا النَّاسُ اتَّقُوا رَبَّكُمُ الَّذِى خَلَقَكُمْ مِنْ نَفْسٍ واحِدَةٍ». اين چه قدرت ربوبى است كه اين همه انسانها را از منشأ يگانه و يكتا آفريده؟! همان ربّ مضاف ـ «ربّكم» ـ كه از يك واحد حياتى «مِنْ نَفْسٍ واحِدَةٍ» سر برآورده و شما را با همه اختلاف در رنگ و صفات آفريده و پرورش مىدهد، شما انسانها هم بايد در مسير ربوبيت و سازندگى و تكامل و قوانين آن باشيد و تسليم آن شويد. اختلافهاى عارضى بايد وسيله تعاون و ائتلاف و وحدت و تكميل ربوبيت شود، نه برترى و ستم و حقبرى و هر چه سدّ ربوبيت و توقف و بازدارنده آن باشد. نمودارترين اختلاف، دو گونگى زن و مرد در بافت و اندام و عواطف است، نه در اصل ربوبى و استعدادها و شخصيّت انسانى و منشأ: «مِنْ نَفْسٍ واحِدَةٍ وَ خَلَقَ مِنْها زَوْجَها» كه همين اختلاف وسيله ائتلاف و پيوند دو قدرت نيرومند و زاينده است: «وَ بَثَّ مِنْهُما رِجالاً كَثِيراً وَ نِساءً…» از اصل ربوبى «ربَّكُمُ الَّذِى …» و منشأ حدوثى «نَفْسٍ واحِدَةٍ» شما را، و ازين منشأ، زوج «نر يا ماده» را آفريد و از ائتلاف و ازدواج دو زوج، مردان بسيارى و زنانى را برآورد و بپراكند.
«نَفْسٍ واحِدَةٍ»، يك واحد حياتى ناشناخته «نكره» را مىنماياند كه تنها به وحدت مونث «واحدة» توصيف شده: يك واحد زنده و متنفس، داراى جان و خاصيت جذب و دفع و تغذيه، از ريزترين و سادهترين پديده زنده تا عالىترين و كاملترين آن. (و اگر مقصود شخص يا عين باشد، با صفت و ضمير مذكّر آورده مىشود: رأيت نفسا عالما. عندى خمسة عشر نفسا).[2]در آيه 98 انعام، به جاى «خلقكم»، «انشأكم» آمده: «وَ هُوَ الَّذِى أَنْشَأَكُمْ مِنْ نَفْسٍ واحِدَةٍ فَمُسْتَقَرٌّ وَ مُسْتَوْدَعٌ قَدْ فَصَّلْنَا الاْياتِ لِقَوْمٍ يَفْقَهُونَ»[3]. «نشاء و إنشاء: احداث و تربيت».[4] در آيات قرآن، نشأ و انشاء در موارد احداث، ايجاد و برآوردن پديدهاى ديگر و برتر آمده است (رجوع شود). ضمير «كم» در خلقكم، انشأكم، راجع به ناس «يا أَيُّهَا النَّاسُ» است كه همه افراد و اشخاص و انسانها را در برمىگيرد. شايسته بلاغت رساى قرآن همين است كه روش و ترتيب عطفهاى: «خَلَقَكُمْ مِنْ نَفْسٍ واحِدَةٍ، وَ خَلَقَ مِنْها زَوْجَها، وَ بَثَّ مِنْهُما…» مطابق و نماياننده روند واقعيت باشد: آفرينش همه «كم» از نفس واحدة، آفريده شدن زوج آن نفس از آن، و برآوردن و پراكندن مردان و زنان از آن دو. در سورههاى اعراف و زمر، در مورد «خَلَقَ مِنْها زَوْجَها»، جعل آمده كه در سوره اعراف نوعى دگرگونى و جابهجا شدن پس از آفرينش عمومى و اولى را مىرساند : «هُوَ الَّذِى خَلَقَكُمْ مِنْ نَفْسٍ واحِدَةٍ وَ جَعَلَ مِنْها زَوْجَها»[5]. و در سوره زمر با عطف ثم، تأخر و فاصله را: «خَلَقَكُمْ مِنْ نَفْسٍ واحِدَةٍ ثُمَّ جَعَلَ مِنْها زَوْجَها»[6] .
با نظر و دقت در تعبير و ترتيب و تركيب اين آيات و اين آيه، آفريدن و برآوردن نوع انسان از يك نفس ناشناخته و مجهول: «خلقكم، أَنْشَأَكُمْ مِنْ نَفْسٍ واحِدَةٍ» و سپس آفريدن و گرداندن و پديد آوردن زوج آن از آن: «و خلق، ثم جعل» آنگاه پراكندن مردان و زنان از آن دو: «وَ بَثَّ مِنْهُما رِجالاً كَثِيراً وَ نِساءً…»، و چشمپوشى از سوابق ذهنى، آيا مىتوان گفت مقصود از نفس واحدة، يك فرد مشخص و معهود اديان است يا ظهور در آن دارد؟ و يا «فَلَمَّا أَثْقَلَتْ دَعَوَا اللَّهَ … فَلَمَّا آتاهُما صالِحاً جَعَلا لَهُ شُرَكاءَ…»[7] با آدم معهود انطباق دارد؟!
در قرآن، آدم را گزيده و مخاطب خدا و نخستين موحد و دريافتكننده وحى و نبوت و كلمات و مسجود فرشتگان و داراى علم اسماء و سرسلسله پيمبران، شناسانده كه نخستين جايگاه خود و زوجش بهشت بوده است. در تورات تاريخش را به هفت هزار سال پيش از تدوين تورات و يا بعثت موسى آورده و نسبنامهاش از بالا به پائين و نسلش را طبقهبهطبقه برشمرده است. در روايات مستند و موثق ما نيز بيش از اين نيست كه آدم فرد گزيدهاى بوده: «اخْتَارَ آدَمَ، عَلَيْهِ السَّلامُ، خِيرَةً مِنْ خَلْقِهِ، وَ جَعَلَهُ أَوَّلَ جِبِلَّتِهِ»[8]. در قرآن و روايات ائمه اهل بيت: آدم را نخستين فرد اين نوع نشان نداده است. بلكه چنين تصورى را ائمه : نفى و انكار نمودهاند: در كتاب توحيد صدوق، حضرت صادق 7 به يكى از اصحابش فرمود:
«لَعَلَّكَ تَرَى اَنَّ اللَّهَ لَم يَخلُق بَشَراً غَيرَكُم؟! وَ اللَّهِ خَلَقَ اَلفَ اَلفَ آدَمَ اَنتُم فِى آخِرَ اُولئِكَالآدَمِيّينَ: شايد تو مىپندارى كه خداوند بشرى جز شما نيافريده است. آرى خداوند هزار هزار (اشاره به كثرت) آدم آفريده كه شما در واپسين آنها هستيد»[9]. و همچنين است رواياتى كه از ديگر ائمه اهل بيت بدين مضمون رسيده كه بايد بررسى شود، و در هيچ يك از نصوص اسلامى، بودن اين نوع را همزمان با گزيدگى آدم در شرايط و سرزمين محدود، نفى نكرده است. آيات قرآن همين را مىنماياند كه آدم سرسلسله نسل و ذريهاى نخبه و راقى و تاريخساز بوده نهادى توحيدى داشتند و پيمبران و داعيان به توحيد و اسلام از ميان آنان براى مبارزه با شركهاى عارضى و سركشى و طاغوت گرايى و تسليم به غير خدا برخاستند و داراى بشارتها و انذارها و منشأ تحولات فكرى و اجتماعى و بانيان تاريخ بودند و گروهها و امتهاى توحيدى ساختند.
خطابهاى قرآن به آنان: «يا بَنِى آدَمَ!» شايستگى خطاب و كرامت انتساب اين نسل را مىرساند: «أَ لَمْ أَعْهَدْ إِلَيْكُمْ يا بَنِى آدَمَ أَنْ لا تَعْبُدُوا الشَّيْطانَ…»[10]، «يا بَنِى آدَمَ لا يَفْتِنَنَّكُمُ الشَّيْطانُ…»[11]، «يا بَنِى آدَمَ إِمَّا يَأْتِيَنَّكُمْ رُسُلٌ مِنْكُمْ…»[12]، «يا بَنِىآدَمَ خُذُوا زِينَتَكُمْ عِنْدَ كُلِّ مَسْجِدٍ…»[13] ، «وَ لَقَدْ كَرَّمْنا بَنِى آدَمَ وَ حَمَلْناهُمْ فِى الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ…»[14]، «وَ إِذْ أَخَذَ رَبُّكَ مِنْ بَنِى آدَمَ مِنْ ظُهُورِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ…»[15]، «أُولئِكَ الَّذِينَ أَنْعَمَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ مِنَ النَّبِيِّينَ مِنْ ذُرِّيَّةِ آدَمَ وَ مِمَّنْ حَمَلْنا مَعَ نُوحٍ…»[16]. نسلى كه خداوند از وى عهد گرفته و متعهدند كه خداى را بپرستند و از پرستش شيطان و فتنههاى شيطانى بر حذر باشند و پيمبران از اين ذريه برآمدند و بايد در برابر معابد و مساجد خود را آماده و آراسته كنند: نسلى متحرك و پويا و راهياب در خشكى و دريا. خطابهاى «يا بَنِى آدَمَ»! مانند «يا بَنِى إِسْرائِيلَ»! تذكر و آگاهى براى احياى عقايد و اصول توحيدى و مواريث فكرى و خونى آنان است. همانها كه پس از ابتلاى به طوفان نوح، تحرك و توسعه يافتند و شعوب عبرانى و عربى و بابلى و كلدانى و سريانى و فنيقى و ديگر شعبههاى آنان، يا تركيب شده و آميخته با آنان، برخاستند و سرچشمه انديشههاى بلند و قوانين و تمدنها در خاورميانه و آسيا و آفريقا گرديدند: «ذُرِّيَّةَ مَنْ حَمَلْنا مَعَ نُوحٍ …» بنىآدم و ذرّيه نوح سپس نسل ابراهيم، پيش از توحيد فطرى، زير بناى استوارى از توحيد داشتند كه با گذشت زمان آميخته به شركها و بتپرستىهايى مىشد كه از شرقى و غربى سرايت مىكرد كه شركهاىشان ريشهدار و مكتبى و گاه فلسفى بود و خدايان و معبودهاشان را از مظاهر طبيعت گرفته و درجهبندى نموده بودند و هر يك را منشأ هر حادثه يا حوادثى، و با هم در جنگ و ستيز مىپنداشتند. با اين ويژگىهاى فكرى و ميراثى بنىآدم، چگونه مىتوان گفت كه آدم موصوف، نخستين بشر بوده و پيش از او در زمان او، در شرق و غرب و نيمكره غربى بشرى نبوده است، آن هم پس از كشف تمدنهاى بيش از چهارده هزار سال هند و شرق دور و آثار بشرهايى از ميليونها سال پيش از آدم …
در قرآن، كلماتى كه اين نوع خاص را مىنماياند به حسب موارد و نسبتها و تناسبها، مختلف آمده: بشر، انس، ناس، اناس، انسان. بشر، از نظر بشره و اندام ظاهر و نمودار اين نوع است در مقابل مويينتنان و ديگر حيوانات برّى كه پشم و مو سراسر اندامش را نپوشانده و يا چون روى و چهره باز و برجستهاى دارد كه حالات و بعضى از اخلاق و اوصاف نفسى آن را مىنماياند و از ديگر جانوران جدا و ممتازش مىدارد. انس، در مقابل جن و وحش، نظر به انس (به ضم همزه) و الفت يافتن دارد. ناس (اسم جمع، از انس، و يا نوس) اشعار به گروهها و ردههاى عامّه مأنوس يا متحرك اين نوع دارد. اناس (به ضم همزه)، جمع انس: به گروههاى مختلف گفته مىشود. انسان (با حروف و حركات و آهنگ بيشتر) برترى و گستردگى نفسى و روحى و شايد اجتماعى اين نوع را و انسانيت، صفات عالى آن را مىنماياند. آيات قرآن، بر طبق همين لغات و ريشهها و فرهنگ آنها، هر يك از اين لغات مترادف را در مورد و بجاى خود و مشعر به معنا و مفهوم بلاغت خاص خود آورده است :
بشر را نماياننده شباهت ظاهرى و نوعى و يا نخستين پديده اين نوع: «وَ إِذْ قالَ رَبُّكَ لِلْمَلائِكَةِ إِنِّى خالِقٌ بَشَراً مِنْ صَلْصالٍ مِنْ حَمَإٍ مَسْنُونٍ فَإِذا سَوَّيْتُهُ وَ نَفَخْتُ فِيهِ مِنْ رُوحِى فَقَعُوا لَهُ ساجِدِينَ»[17]. «إِذْ قَالَ رَبُّكَ لِلْمَلاَئِكَةِ إِنِّى خَالِقٌ بَشَرًا مِنْ طِينٍ»[18]. «وَ هُوَ الَّذِى خَلَقَ مِنَ الْماءِ بَشَراً فَجَعَلَهُ نَسَباً وَ صِهْراً…»[19]. «وَ مِنْ آياتِهِ أَنْ خَلَقَكُمْ مِنْ تُرابٍ ثُمَّ إِذا أَنْتُمْ بَشَرٌ تَنْتَشِرُونَ»[20] با بيان صريح اين آيات، پس از مراحل تكوين و آماده شدن ماده نخستين، و پيش از تسويه و تحولات و دميده شدن روح الهى و تكثير ازدواجى و انتشار، بشر رخ نموده است.
انس در هر آيهاى آمده، با جن و مقابل آن است.
ناس، عامه بشر به هم پيوسته و مسئول و بيشترين مورد خطاب آيات است: «يا أَيُّهَا النَّاسُ …».
اناس (به ضم همزه) گروههاى جدا و پراكنده: (يَوْمَ نَدْعُوا كُلَّ أُناسٍ بِإِمامِهِمْ ) اسراء/ 71.
انسان، بشرى كه در اراده و اختيار و عمل، بسط و تحرك يافته و درگير و مبتلاى قوا و انگيزهها و خوىهاى مختلف و وسوسهها گرديده و در مسير تكامل برآمده است: «إِنَّ الشَّيْطانَ لِلاِنْسانِ عَدُوٌّ مُبِينٌ، إِنَّ الانْسانَ لَظَلُومٌ كَفَّارٌ، لكفور، كانَ ظَلُوماً جَهُولاً، عَجُولاً، هَلُوعاً، لَيْسَ لِلاْنسانِ إِلاَّ ما سَعى، عَلَّمَهُ الْبَيانَ، عَلَّمَ الانْسانَ ما لَمْ يَعْلَمْ، خَلَقْنَا الانْسانَ فِى كَبَدٍ، فِى أَحْسَنِ تَقْوِيمٍ، إِنَّ الانْسانَ لَفِى خُسْرٍ، ليطغى، لِرَبِّهِ لَكَنُودٌ، يا أَيُّهَا الانْسان ما غَرَّكَ بِرَبِّكَ الْكَرِيمِ، يا أَيُّهَا الانْسانُ إِنَّكَ كادِحٌ إِلى رَبِّكَ كَدْحاً…» و در بعضى از آيات، منشأ نخستين و پست را نشان او داده تا آخرين مرحله استعدادهاى انسانى: «خَلَقَ الانْسانَ مِنْ صَلْصالٍ، مِنْ حَمَإٍ مَسْنُونٍ مِنْ نُطْفَةٍ فَإِذا هُوَ خَصِيمٌ مُبِينٌ، مِنْ سُلالَةٍ مِنْ طِينٍ، مِنْ صَلْصالٍ كَالْفَخَّارِ، مِنْ نُطْفَةٍ أَمْشاجٍ نَبْتَلِيهِ، مِنْ ماءٍ دافِقٍ، مِنْ عَلَقٍ …» كه بيان منشأهاى مختلف و مترتب تا آخرين گونه نوعى آن انسان است.
اصل تكامل و تحرك فرد و نوع انسان و سراسر جهان و ارائه مبدأ و منشأ و نهايت آن، از اصول حكمت قرآنى و فلسفه مقتبس از آن است. تكرار و تأكيد آيات: «إِلَى اللَّهِ تُرْجَعُ الامُورُ، إِلَى اللَّهِ تَصِيرُ الاُمُورُ، إِلَى اللَّهِ الْمَصِيرُ، إِلى رَبِّكَ الْمُنْتَهى، إِلى رَبِّكَ مُنْتَهاها، إِلى رَبِّكَ يَوْمَئِذٍ الْمُسْتَقَرُّ، المَساقّ» هم حركت و تكامل و هم مسير نهايى همه امور «اشياء، پديدهها» را با صراحت و قاطعيت مىرساند. در همان زمان كه بحث و اثبات حركت كمالى و ربوبى و مبدأ مسير و منتهاى آن، مدارس و كتابهاى اسلامى را پر كرده بود، سرزمين نوخاسته و تازه چشم گشوده غرب، هنوز زير سلطه تعاليم فلسفى و مذهبىاى بود كه آسمانها و زمين و پديدهها را ثابت و بجاى خود بسته مىدانست، همين كه نظريات تكامل از امثال لامارك و داروين ابراز شد، آن درگيرىها و جنجالها برخاست. تكامليون براى ارائه و اثبات نظريه خود در پى جستجو و يافتن علل طبيعى آن برآمدند، بعضى عامل تنازع در بقا و انتخاب طبيعى را كشف كردند و داروينيستها همين را در محدوده جانداران اصل و علتالعلل دانستند و علل طبيعى ديگر را در نيافتند و يا ناديده گرفتند و هنوز هم با حدس و تخمين در پى يافتن حلقه مفقودهاند تا تحول نوعى به نوع ديگر را بدينوسيله اثبات كنند. آيا مىتوان با يافتن پارههايى از استخوانها و جمجمهها، قانون كلى براى تنوع و تحول در سراسر حيات با آن پيچيدگىها و ابهامها، دريافت؟ آيا با يافتن ورق پارههايى با خطوط در هم و مبهم مىتوان سراسر مطالب و محتواى كتاب قطورى را كه در آن هزاران اصل و فرع و فرمولهاى دقيق است قرائت كرد و فهميد؟. داروين فرضيه تحول و اثبات آن را از طريق انتخاب طبيعى و بقاى اصلح يا غالب، با ترديد اظهار كرد و تكميل آن را به عهده آيندگان گذارد. پس از او بسيارى از دانشمندان طبيعى اين نظريه را رد كردند و بعضى آن را مضحك و قشرى و سادهباورى دانستند و بعضى قوانين كشف شده وراثت را مايه اصلى تنوع انواع گرفتند. ماديون اجتماعى و انقلابى اخير «مانند انگلس و ماركس» براى پيشبرد نظرهاى خاص خود، با آنكه از علماى طبيعى نبودند، فرضيه داروين را علمى و اثبات شده نماياندند، با اين تفاوت كه بجاى تنازع در بقاء و انتخاب طبيعى، يا همراه با آن، كار و زحمت را پيش آوردند: هر نوعى كه كار و كوشش و زحمت بيشتر داشته و ابزار توليد ساخته، كاملتر و راقىتر گرديده. ميمونها با ابزارسازى و پلگذارى و… تكامل يافتند تا به گونه انسان درآمدند. پس انسانها هم با كارهاى عضوى و ابزارسازى كاملتر مىشوند. پس طبقه كارگر كاملترين مردمند «كه براى طبقه محروم كارگر در قرن نوزدهم شايد جالب و خوشايند بود!».
اگر كوشش و كار و زحمت منشأ تكامل باشد، بايد جانوران و حشراتى مانند «مورچه و موريانه و زنبور عسل …» با آن كوشش و ظرافت و ابتكار و دقتى كه در كار خود دارند، راقىترين و كاملترين انواع حتى نوع انسان باشند. اكنون اصول و قوانين اثبات شده وراثت و تعمق در آن، تكيهگاه محكمترى براى كشف چگونگى تطور و تكامل گرديده است. يك سلول حياتى جنسى، با آنكه در همه يا اكثر جانوران در ظاهر مشابه است، حامل صفات و خصائص نوع خود و مقدار الياف آن «كروموزوم» در انواع مختلف، متفاوت مىباشد، چنانكه هيچ نوعى با نوع ديگر تلقيح و تركيب نمىشود و با آنكه در حال جنينى اطوار مختلفى را طى مىكند و مىگذراند، در نهايت از نوع خود سر درمىآورد. و شايد تنوع جنينى بشر بيشتر از انواع ديگر مىباشد. در اين تنوع و تكامل جنينى، نه تنازع در بقا و انتخاب اصلح در ميان است و نه كوشش و كار و زحمتى. با نظر و دقت در هماهنگى و جهات مشترك تطورات، شايد كه اطوار جنين در رحم و در زمان كوتاه، فشرده و نمايشگر پرورش و تطورات انواع در پرورشگاه رحم طبيعت زمين و شرايط آن و در مدت طولانى باشد و انواع هر يك و يا هر گروه متقارب از منشئى خاص برآمده و تكامل يافته باشند، همچنان كه تكامل يك فرد انسان در زمان محدود، متأثر و هماهنگ با تكامل اجتماع و شرايط آن و در زمانى طولانى است. از مجموع آيات قرآن، اينگونه تطور و تكامل را مىتوان دريافت: «هُوَ الَّذِى خَلَقَكُمْ مِنْ نَفْسٍ واحِدَةٍ …» آن واحد نخستين حياتى كه نوع انسان يا همه انواع از آن برآمده، چگونه و در چه شرايط زمانى بوده؟ جز حدس و تخمين، نه دست تجربه به آن رسيده و نه چشم كنجكاو علمى آن را دريافته است. براى آشنايى بيشتر و عميقتر انطباق آيات قرآن با اصل تكامل، كتابهاى «قرآن و تكامل» و «خلقت انسان»[21]را بايد خواند و نظر داد.
با در نظر گرفتن آنچه درباره تكامل انواع با دلايل و استنادهاى علمى «نه نظرى» اثبات شده و نيز بيش از ظواهر آيات، در روايات و منقولات اسلامى آمده «پيش از آدم منتخب آدمها يا آدمنماها ـ نسناس ـ مىزيسته …» در تاريخ تمدن ويل دورانت، از نوشتههاى تلمود، بازگو كرده كه «آدمى براى نخستين بار با دمى مانند جانور آفريده شده … و تا نسل ادريس چهره آدميزادگان به بوزينگان شباهت داشت» كتاب چهارم، عصر ايمان.
«وَ اتَّقُوا اللَّهَ الَّذِى تَسائَلُونَ بِهِ وَ الاَْرْحامَ إِنَّ اللَّهَ كانَ عَلَيْكُمْ رَقِيباً». تكرار امر «اتَّقُوا اللَّهَ»، تأكيد «اتَّقُوا رَبَّكُمُ …» و در مقامى برتر و وسيعتر است. قدرت و فعاليت عينى و تحقق يافته ربوبى، اجزاء و عناصر طبيعى را به صورت يك واحد زنده برآورده و از آن، بشر و همسرش و از ازدواج آنان فرزندان و خويشاوندان و قوم و قبيله و اجتماع وسيعتر شكل گرفته است. رشد و تكامل اجتماع كه از مبدأ ربوبى و منشأ واحد و روابط ميراثى و خونى ناشى شده، با مسئوليتها و پيوستگى و آگاهى و وحدت هدف مىتواند ادامه يابد. در اين مرحله است كه بيش از وحدت مبدأ و منشأ: «رَبَّكُمُ الَّذِى خَلَقَكُمْ مِنْ نَفْسٍ واحِدَةٍ …» همين وحدت هدف برتر و صفات و قوانين ناشى از آن است كه بايد وحدت و دوام و كمال اجتماع را تضمين كند.
«اللَّه»، ذات جامع صفات كمال، به سراغش آيد و اجتماع و افراد به سراغ او روند: «وَ اتَّقُوا اللَّهَ الَّذِى تَسائَلُونَ بِهِ …» پروا گيريد از خدايى كه مسئوليتها از او و به سوى او برمىگردد. و همچنين ارحام: «اتقوا اللَّه الارحام». اگر الارحام عطف به اللَّه باشد، و اگر عطف به محل ضمير «به» باشد، با سياق آيه و پيوستگى عطف و قرينه قرائت الارحام «به كسر ميم» تقارن و تناسب بيشتر دارد: از خدايى پروا گيريد كه در روابط و اختلاف به سبب او و همچنين به سبب ارحام از يكديگر پرسش مىكنيد و درخواست داريد يا به او [سؤال] مىكرديد.
ارحام جمع رَحِم : ظرف تلاقى دو واحد حياتى و انتقال مواريث و تكوين فردى ديگر، يا افراد و خويشاوندان بههم پيوسته بوسيله رحم. يك واحد نامرئى جنسى «سلول» كه در رحم زندگان تكوين مىشود، از درون با الياف ريز و معدودش، صفات و آثار و اندام نوعى را به فرد تكوين يافته منتقل مىكند و منشأ تأثيرات و تأثرات و محرك و جامع عواطف «رحمت» متقابل و مرموزى در بين مادر و پدر و اولاد مىشود. در بين حيوانات، اين گونه ارتعاشات عاطفى و متقابل، غريزى و محدود به پرورش نوزادان است تا بهپاى خود به راه افتند و يا با بالهاى خود پرواز كنند و در پى روزى بروند و از خود دفاع نمايند، از آن پس ديگر رابطه و آشنايى ميان آنها قطع مىشود و هيچگونه كشش و تأثير و تأثر متقابل در ميانشان نيست. در ميان انسانها، اين ارتعاشات تارهاى تأثر و تأثير متقابل، بيش از عواطف غريزى با آگاهى، از پدر و مادر يا فرزندان و فرزندان فرزندان و برادران و خواهران و خويشان تا همنوع، گسترش و ادامه مىيابد. و هرچه پيوستگى ميان آنها بيشتر و آگاهانهتر باشد، قدرت و وسعت تأثرات و مسئوليتهاى ناشى از آن بيشتر و تعاون و تراحم قوىتر و عميقتر و از حدود روابط زندگى و نيازهاى مادى برتر مىگردد. چنانكه انسانهاى آگاه و مسئول از هر گونه رنج جسمى و روحى ديگران، گرچه به ظاهر خويش و نزديك و از يك قوم و ملت نباشند، تارهاى نامرئى وجودشان مرتعش مىگردد و تا حد فدا كردن خود براى نجات ديگران از فقر و عقبماندگى و گمراهى و محروميت و مظلوميت، پيش مىروند. اصل و منشأ اينگونه پيوستگى و تأثرات، همان مبدأ فاعلى و عينى ربوبيت و منشأ قابلى رشتههاى ارحام و رحمت ناشى از آن است كه از هر سو و تا اعماق وجود انسانها و جوامع گسترده شده در انديشه انسانهاى آگاه و مسخ نشده، به صورت فداكارى بىتابانه تجلى مىنمايد: از ربوبيت تا الوهيت، از عاطفه و رحمت تا مسئوليتها و احكام و مقررات انسانى و الهى: «اتَّقُوا رَبَّكُمُ الَّذِى … وَ اتَّقُوا اللَّهَ الَّذِى تَسائَلُونَ بِهِ وَ الاَْرْحامَ»، كه انسان و جامعه، مظهر عام و قدرت و كمال و ديگر صفات ربوبى تكامل يافته و به سوى هدف الوهيت درآيد. وحدت ربوبى و منشأ تكوين و پيوستگى رحمى، در آفرينش همى حاكم و جارى است. اگر عوامل عارضى بازدارنده و جداكننده و انحرافى در ميان نيايد و حاكميت وحدت و جريان آن را باز ندارد. راه يافتن سودجويى و سپس رشد حاكميت فردى و طبقهاى، از علل و عوامل اصلى اختلاف و مانع جريان و استحكام وحدت و توحيد و پيوستگى ربوبى و آفرينش و منشأ اختلاف است، پس از آن ائتلاف و تعاون: «كانَ النَّاسُ أُمَّةً واحِدَةً فَبَعَثَ اللَّهُ النَّبِيِّينَ…»[22]، «وَ ما كانَ النَّاسُ إِلاَّ أُمَّةً واحِدَةً فَاخْتَلَفُوا…»[23]. در اين مرحله درگيرى و رشد آن، آگاهان وحيى «النبيين» برانگيخته مىشوند تا با آگاه كردن مردم به توحيدِ مبدأ و منشأ و مسير و هدف و مسئوليتها و ارائه حقوق يكسان، آن وحدت آفرينشى و فطرى را با اختيار و آگاهى و تعقل، زنده و فعال گردانند و اختلافات عارضى را از ميان بردارند: «وَ اتَّقُوا اللَّهَ الَّذِى تَسائَلُونَ بِهِ وَ الارحامَ». و افراد و گروهها به گونه اعضاى يك واحد و شخصيت اجتماعى شوند و همه در خدمت يكديگر و فرمانبر يك مبدأ و كوشا براى رشد و كمال شخصيت اجتماعى باشند. در چنين اجتماعى، مراقبت و ضمانت اجراى مسئوليتها و جلوگيرى از انحراف و ظلم به عهده وجدان آگاه ايمانى و مراقب مراقبت خداست: «إِنَّ اللَّهَ كانَ عَلَيْكُمْ رَقِيباً». رقيب كسى است كه با احاطه و از هر جهت اعمال و رفتار را زير نظر دارد.
در اين دو امر ابتدايى و نهايى، «اتَّقُوا اللَّهَ» براى رسيدن به كمال تقواست و كمال تقوا، همان ايمان و آگاهى به مراقبت خدا بر انديشهها و نيات و اعمال و رفتار است. همان مبدأ علم و آگاهى كه بر سراسر جهان و ذرات و حركات و مسير آن مراقبت دارد و قدرت نيرومند ربوبيت را در مسيرى كه خواسته مرتب و منظم مىدارد، چه اندك انحراف هر ذره و جزئى از جهان، برخورد و انفجار و انهدام در بردارد. مراقبت و تنظيم قدرت ربوبى در وجود انسان و اجتماع به اختيار و اراده افراد اين نوع گذارده شده تا با هدايت وحى و ايمان و تقوا در جهت بسط و كمال ـ به سوى صفات الوهيت ـ پيش رود. با امداد قدرت ربوبى و تكيه به تقوا و مراقبت و نظارت بر همه جوانب و روابط و مسير، نيروهاى انسانى متراكم و متمركز و بارور و متصاعد مىگردد و جواذب متضاد و مخالف جهت ربوبى، ناتوان و خنثى و استعدادها برانگيخته و ابتكارها سازنده و مترقى مىشود. ربوبيتى كه از درون انسان و عقل فطرى و خواستها و انگيزههاى انسانى آن را تأييد مىكند و بايد با تقوا و مراقبت و آگاهى و نظارت همه جانبه و همگى از انحراف و توقف و سركشى غرايز پست فردى و حيوانى نگهبانى شود. وگر نه، غرايز تنظيم و «كنترل» شده با قدرت ايمان و تقوا، از كمينگاهها سر برمىآورند و آزاد مىشوند و عقل را به بند و خدمت خود مىكشند، دريچههاى تابش خورشيد بسته مىشود و عقل كمسو و بىمايه چراغ راه و گمراهى، انسانها در بيابان تاريك حيات دچار تحير و غربت، وحشت از زندگى و از يكديگر و تضاد درونى و بيرونى، انسانيت در سقوط و تبعيدگاه تنهايى، و براى سرگرمى و نجات، هر كسى در پى اشباع غرايز حيوانى خود مىرود، انديشهها و افكار و اختراعات و صنايع براى توليد و مصرف بيشتر و تكثير ثروت و همه براى اشباع آرزوها و غرايز و طغيان بر حقايق و نظام آفرينش، و همه نيروهاى مادى و انسانى در خدمت آنكه بيشتر رشتههاى ثروت بدست آورده ـ استثمار، استعمار ـ [قرار مىگيرد]. چنين گروه نامتجانس و متضاد و متلاشى را كه همه با هم درگيرند و با زور و زر و فريب با هم جمع شدهاند، به دروغ؛ جامعه، مجتمع و اجتماع مىنامند! گروه و مردمى كه در حد گله گوسفند وجه اجتماع ندارند. و قدرت حاكم بيش از بهرهكشى از محكومان، براى نگهدارى و نگهبانى شهوات جهنمى خود، بخش مهمى از نيروهاى انسانى را براى نابودى انسانها بهكار مىگيرد. دنيايى كه بايد بهشت سرسبز و شكوفاى ربوبيت باشد، انسانِ ساقط شده و محكوم غرايز، با هر وسيله مىكوشد تا هرچه بيشتر دوزخ فقر و گرسنگى و جنگ و آتش شود، تا آخرتِ آن چه باشد؟!
از تحول و سقوط انسان و آزادى غرايز، تضاد درونى نفوس به ميان زندگى جمع كشيده و حاكم مىشود و فلسفه تضاد «ديالكتيک» و فيلسوفان آن اصالت مىيابند. با آنكه اصل و ريشه و مبدأ آن مجهول است و نهايت و غايت آن نامشخص و نامعلوم، مگر نه ارزش هر علم و فلسفهاى به مقياس غايت و مسير نهايى آن است؟. در دنيايى كه انسان از اصل خود و از آفرينش و ربوبيت خود بيگانه شده، علم از انسان، انديشه از احساسات، قوانين از و جدان جدا و انسانها مسخ شدهاند و دنبال رشتههاى كور غرايز مىروند و مىدوند و نمىدانند چه مىخواهند و چه مىجويند و همه از هم و از آفرينش وحشت دارند، جز تضاد و فلسفه آن نمىتواند اصالت و حكومت يابد و وجه جامع جامعه شود و جبر كور تاريخ، انسان مسلوب الاختيار را پيش ميبرد تا كجا؟. انسان بىاراده و اختيار ديگر انسان نيست؛ انساننما و از درون حيوان صنعتگر و ابزارساز و بس مهيب و موحش. و محيط، ساخته شده غرايز آزاد و جنگ طبقات و ملتها. نيروها و قدرتها در مدار غرايز و دسته آن به دست ثروت و ثروتمدار، و تودههاى مردم تنها بهرهدهنده و مصرفكننده، و در ميان اين مدار پرپيچ و خم و بىنهايت، به دور خود و محور آن همى مىگردند و ديگر خبر و اثرى از اصالت انسان مختار و مريد و سرنوشتساز نيست. آنچه هست: اصالت غرايز، اصالت انسان غريزى، اصالت ثروت براى تأمين و رساندن سوخت دوزخ غرايز، اصالت ماده و پديدههاى آن همه معبود و مسجود و خدايان بىخداها، ارتجاع به بتپرستى و جاهليت در رنگ علم و صنعت و تمدن و توليت بتها با استثمارگر و استعمارگر و نيروهاى فكرى و مادى در راه خدمت و توليد و مصرف و نگهبانى و دفاع از بتهاى رنگارنگ! مگر در اصطلاح توحيدى اسلام، جاهليت بتپرستى نبوده؟ پس هرگونه پرستش كه انسان را بازدارد و يا برگرداند؟ بتپرستى است و هر بتپرستى جاهليت. جهل در حقيقت فقدان انديشه باز و محرك است و همين اصل و ريشه شرك و بتپرستى. همين كه توحيد افول كرد بت سر درمىآورد و حاكم مىشود. آنكه بتواند انسانهاى واژگون را راست و بهپا دارد و از بندهاى عبوديت و بتپرستىها آزاد كند كيست؟ و چه مكتبى است؟ انديشمندان و مكتب دارانى كه انديشه و مغزشان در بند غرايز است و خود كالاى بىاراده قدرتها و ثروتها، مسخ و واژگون شده و بهپاى خود نمىروند و اگر بروند راهِ باز و مستقيم ندارند: «أَفَمَنْ يَمْشِى مُكِبًّا عَلى وَجْهِهِ أَهْدى أَمَّنْ يَمْشِى سَوِيًّا عَلى صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ؟»[24]. مكتبهاى ساخته اينان جز از بندى به بند ديگر كشيدن مردم نيست.
سردمدارانى كه خود در بندها و زنجيرهاى شهوات و غرايزشان گرفتارند، مىتوانند بندگشا و آزادىبخش شوند؟ يا تودههاى مردمى كه با آب و نان و… دربندند و بالاى انسانيتِ مرده و از نفسافتاده خود به اشاره معبودهاىشان دلخوشند و پايكوب، فريفته، فريبخورده و چشم وگوش بسته؟. يا روشنفكر مقلد و زر خريدى كه نه فكرى از خود دارد نه روشنىاى؟ همين برافروزنده آتش اختلاف است، در ميان اختلاف طبقهاى، اختلاف حاكم و محكوم، اختلاف نژاد و رنگ، اختلاف زن و مرد و… در اين ميان كيست كه نداى وجدان انسانيت را بشنود و اجابت كند و راه علاج جويد؟ هماهنگ با نداى توحيد و وحدت كه از قلب جهان و انسان آگاه برخاست: «يا أَيُّهَا النَّاسُ اتَّقُوا رَبَّكُمُ الَّذِى خَلَقَكُمْ مِنْ نَفْسٍ واحِدَةٍ وَ خَلَقَ مِنْها زَوْجَها…»، تا قيام به حق كنند و نخست حقوق و ثروت مردم بىسرپرست و بىپناه را از دستبرد حقبرها و تحقيركنندهها بگيرند و به صاحبانشان باز گردانند:
«وَ آتُوا الْيَتامى أَمْوالَهُمْ وَ لا تَتَبَدَّلُوا الْخَبِيثَ بِالطَّيِّبِ وَ لا تَأْكُلُوا أَمْوالَهُمْ إِلى أَمْوالِكُمْ إِنَّهُ كانَ حُوباً كَبِيراً».
مخاطب امر «آتوا» و مسئول و مجرى آن، همان الناس «يا أَيُّهَا النَّاسُ» و عطف به دو امر «اتَّقُوا رَبَّكُمُ، اتَّقُوا اللَّهَ» است. تقواى از «ربكم» كه انسان را از يك نفس پديد آورده و از مراحل تكوين و از ارحام گذرانده و با استعدادها و روابط تكوينى و فطرى و رَحِمى، وارد اجتماعش كرده تا با انگيزه ربوبى و در ميان اجتماع همبستگى و تعاون و روابط تكوينى و اختيارى، پرورش و رشد يابد كه اگر انسانى تحقير و حقبرده و عقبرانده شود، برخلاف جهت حركت ربوبى و تقواى آن است و منشأ درگيرى و تضاد و ستم و خاموشى استعدادها مىشود. اوامرى كه مسئول مراقبت و اجراى آنها انسان است، چه فرد و چه جمع (تقواى فردى و اجتماعى)، درباره انسان، نخست آنها كه از دامن عواطف و پرورش مادر و سرپرستى پدر جدا شده و هنوز رشد نيافته و در معرض تحقير و حقبرىاند: يتيمها، كه اگر هر حقى و بيش از همه حق مالى آنان كه وسيله اتكاء و قيامشان است ناديده گرفته شود يا از ميان برود، از جمع و اجتماع جدا مىشوند و خود به خود به گونه عضوى ناهماهنگ و يا فاسد و مفسد مىگردند. چنانكه هر واحد و هر عضوى از پيكر زنده، اگر جدا و ناهماهنگ شد فاسد مىشود و مىميرد و ديگر اعضا را از ادامه حيات و حركت باز مىدارد و به مرگ مىكشاند. و اگر فاسد و مفسد نشود، چون فاقد شخصيت و اتكاء شده، عضوى زايد و يا برده و يا مزدورى براى شيخ قبيله و حاكم اجتماع مىگردد. مزدور چشم و گوش بستهاى كه به ظاهر برده نيست و در باطن بردهتر از هر برده است. آغاز بردگى واقعى از همين است كه شخصيت مستقل انسانى فرد كشته مىشود و مركز اتكايش به خود و مال و زمين از ميان مىرود، آنگاه به صورت برده درمىآيد. بردهداران قديم، اطفال را از خانواده و سرزمين و ثروتهاى طبيعت جدا مىكردند و عواطف و روابط خانوادگى را از ذهنش و قلبش برمىداشتند، تا خود را برده نوعى ديگر و در خدمت هر كس جز خود مىديد و ديگر نمىتوانست برده نباشد.
«وَ آتُوا الْيَتامى أَمْوالَهُمْ»، نخستين امر به انسان «يا أَيُّهَا النَّاسُ …» در نظام قبيلگى جاهليت و همه نظامها، براى بازگرداندن حق مالى يتيمها و محرومهاى بىپناه، و در واقع بازگرداندن شخصيت و اعتماد آنان به خودشان و حق قيام براى احقاق حقشان است. ايتاء اموال آنان اعم است از رساندن و صرف نمودن اموالشان براى معيشت و تربيت و ارشاد آنان، و از جدا كردن و دادن اموالشان بهدست خودشان كه در آيه ششم، آن را «دفع» خوانده و مشروط به بلوغ و رشد كرده است.
رباينده و برنده اموال يتيمها، و در پى آن ديگر حقوق، كار رسمى سران و غارتگران قدرتمند بود. كسانى كه چنين قدرت رسمى نداشتند، در بردن اموال تحقيرشدگان، حيله و فريبكارى مىكردند: به نام تبديل به احسن و با دوامتر و يا كشاندن محيلانه اموال آنها به سوى اموال خودشان و درآميختن و بهره گرفتن از مجموع اموال نامشخص! نهىهاى: «وَ لا تَتَبَدَّلُوا الْخَبِيثَ بِالطَّيِّبِ، وَ لا تَأْكُلُوا أَمْوالَهُمْ إِلى أَمْوالِكُمْ»، پرده بر اينگونه تزويرها و حيلهگرىها برمىدارد و بستن اين راههاى حرامخورى را به وجدان ايمانى و مسئول انسان مىسپارد. و جز آن راهى براى از ميان بردن اينگونه حيلهها و فريبها نيست. «إِلى أَمْوالِكُمْ»، به جاى «مع» اينگونه جذب و كشيدن نهانى و حيلهگرانه را مىرساند: ندادن و يا بردن آشكار و يا نهانى اموال يتيمان بىپناه و بىدفاع گناه و ستم بزرگ و همهگير و ناشى از زبونى روحى و بيچارگى اجتماعى است و يا منشأ اينها كه دامنگير برنده و خورنده، و محروم حقبرده مىشود: «إِنَّهُ كانَ حُوباً كَبِيراً». ضمير «انه» راجع به مفهوم مخالف امر، «آتُوا…» و مورد دو نهى «وَ لا تَتَبَدَّلُوا، وَ لا تَأْكُلُوا» يا آخرين نهى است. «حوب»، داراى مفهوم خاصى از گناه و ستم و تجاوز است كه جز در اين مورد و اين آيه، در قرآن نيامده است.
«وَ إِنْ خِفْتُمْ أَلاَّ تُقْسِطُوا فِى الْيَتامَى فَانْكِحُوا ما طابَ لَكُمْ مِنَ النِّساءِ مَثْنى وَ ثُلاثَ وَ رُباعَ فَإِنْ خِفْتُمْ أَلاَّ تَعْدِلُوا فَواحِدَةً أَوْ ما مَلَكَتْ أَيْمانُكُمْ ذلِكَ أَدْنى أَلاَّ تَعُولُوا».
«يتامى»، به قرينه جواب شرط «فَانْكِحُوا…» جمع يتيمة: دختر بىپدر و زن بىشوهر است. قسط در اين آيه، رساندن سهم مالى و انجام حق همسرى. «ما طاب»، به جاى «من طاب» اشعار به نوع و اطلاقى دارد كه «مِنَ النِّساءِ» آن را تبيين، و «مَثْنى وَ…» محدودش مىكند، و در مقابل «أَلاَّ تُقْسِطُوا» پاكيزگى از ستم و ناروايى و حقبرى در همسرگيرى و نكاح و دوام زناشويى را مىرساند كه نخستين رابطه و جاذبه و تشكيل واحد اجتماع است و همين كه بر پايه قسط و پاكيزه از ستم و حقبرى و اغراض پست شكل گرفت و استحكام و گسترش يافت، زمينه اجتماع قسط فراهم مىشود و شكل مىيابد.
«مَثْنى وَ ثُلاثَ وَ رُباعَ» بيان «ما طابَ …» و تجويز و تحديد عدد است، به تناوب دو يا سه يا چهار و بس. مشروط به قسط و رضايت كامل و طيب خاطر. تجويز، مشروط و محدود به شرايط فردى و اجتماعى، توان روحى و اخلاقى و جسمى فرد و وضع اجتماعى در انجام قسط و عدالت است، چه اجراى قسط و عدالت در ميان دو فرد ـ مرد و زن و خانواده ـ وابسته و لازم با شرايط و روابط اجتماعى و زندگى و محيط طبيعى و چگونگىهاست. به سبب همين جهات و شرايط، تجويز تعدد زوجات، مشروط و صلاحيت آن واگذار به تشخيص افراد در ضمن اجتماع شده و شايد به تشخيص رهبرى باشد، و تحديد آن، حكم قطعى و بازدارنده است.[25]
در اجتماع قبيلگى عرب و ديگر جوامع هيچگونه حد كمّى و كيفى در ازدواج نبوده، و نيز در ديگر مجتمعهاى قبيلگى، كه زندگىشان، جنگ و پيكار و غارت و اسارت بود و مردها كشته مىشدند و زنها بىسرپرست مىماندند، هيچگونه حد و حصر و قيد و بندى در زناشويى نبود، رئيس خانواده و قبيله، براى تكثير نسل و تثبيت قدرت و كامجويى، دختران و زنان را به نام و عنوان ازدواج، چون بردگان به اختيار و خدمت خود مىگرفتند. و اگر مالى و ثروتى داشتند، حق تصرفشان را سلب مىكردند. نه معيار قطعى در ميان بود و نه حقوق متبادلى. در جوامع شهرى و كشورى، نيز اختيار و تصرف زنان، مانند ديگر ثروتها، در حد بسط قدرت بود كه هرچه را مىخواستند از ثروتها و زنها مىگزيدند و مىگرفتند و در صندوقچهها يا حرمسراها، براى اشباع غريزه بىبند كامجويى و تفنّن و شوكت و توليدمثل و امثال خود، ذخيره مىكردند كه داستانهاى حرمسراهاى سلاطين و طبقات حاكم، و فعل و انفعالها و تشكيلات مفصّل و متنوع آنها، بخشى از تاريخ را گرفته است. در چنين اوضاع و شرايطى كه حضور زن در اجتماعات، محدود به وسيله كامجويى و توليد و قدرتنمايى بود و ديگر حقّ و نقشى نداشت؛ اين آيه و آيات ديگر قرآن، زن را فراخور ساختمان روحى و جسمى، چون مردان داراى حقّ و قسط متبادل و تعدّد زوجات را مشروط و محدود به قسط و عدل كرد. نه همين قسط و عدل فعلى و ابتدايى كه اگر خوف و نگرانى درباره انجام قسط و نگهدارى عدل نسبت به آينده هم باشد، مانع هرگونه ازدواج و تعدّد آن است: «وَ إِنْ خِفْتُمْ أَلاَّ تُقْسِطُوا فِى الْيَتامى فَانْكِحُوا ما طابَ لَكُمْ … فَإِنْ خِفْتُمْ أَلاَّ تَعْدِلُوا فَواحِدَةً».
پس، ازدواج بايد بر مبناى قسط و پيمانى و مسئوليتى متساوى و در ميان دو فرد متعهد و آگاه به مسئوليتهايى كه در پى دارد و از لوازم آن است باشد. با چنين قصد و نيتى اين پيمان، مقدّس و طيّب مىشود: «ما طابَ لَكُمْ». در موردى كه شايبه حقبرى و بهرهگيرى و تحقير و قسطشكنى در ميان باشد، در واقع پيمان پاك و تعهد زناشويى نيست. «وَ إِنْ خِفْتُمْ أَلاَّ تُقْسِطُوا…» كه ازدواج را محدود به قسط و قصد خالص، و ناآميخته به اغراض ديگر جز ازدواج، طيّب مىنمايد. و سپس از جهت تعدد تا چهار، و مشروط به عدالت. قسط، انجام و رسانيدن حق مالى و ديگر حقوق افراد است، عدل، ميانهروى و نگهدارى اعتدال در بين افراد. ازدواج كه نخستين پايه و تركيب اجتماع سالم است بايد از قسط و عدل شروع شود و بسط و سامان يابد تا راه رحمت و خير و عواطف انسانى و تقوا و ربوبيت باز شود: «… اتَّقُوا رَبَّكُمُ الَّذِى … وَ اتَّقُوا اللَّهَ الَّذِى تَسائَلُونَ بِهِ وَ الاَرْحامَ» و اگر نخستين تركيب و واحد اجتماع بر پايه تقوا و رحمت و ربوبيت و قسط و عدل نباشد و سرچشمه آنها گرفته و خشك گردد، جاى آن را بىبندى و قساوت و تحقير و حقبرى مىگيرد و اجتماع از درونگسيخته و از پيوستگى و حركت باز مىماند. تعدّد محدود زوجات با اين شرايط ثابت و اصولى و با مقياس قسط و عدل و ديگر شرايط متحوّل اجتماعات، راه حلّ عاقلانه و بركنار از احساسات و عكسالعملها و هماهنگ با نظام عمومى حيات و هدف آفرينش است. نظام آفرينش بر فعل و انفعالها و تأثير و تأثرها و تركيبات متعادل و عادلانه است. و هدف آن، پديد آمدن پديدههاى گوناگون و نوبهنو و تكثير و بسط آنهاست. هر پديدهاى از قوامى فاعلى اثر بخش و قابلى اثرپذير پديد مىآيد. هر نيروى فعّال فاعلى، مىتواند با قابلها و اثرپذيرهاى متعدّد جمع شود و تأثير گذارد. قابل و منفعل، مادامى كه حالت قابلى و تأثّر از يك اثر دارد، پذيرا و منفعل از اثر ديگر نمىشود. اين جريانى است در طبيعت بىجان و جانداران تا انسان، از نيروها، نورها، تشعشعها تا تلقيح و تركيب گياهها و جانورها. يك گياه و جانور نرينه، در يك زمان محدود، مىتواند در چندين مادينه اثر تلقيحى گذارد. و تلقيح شده تا بارور شدن و جدا شدن مثل، قابل تلقيح ديگر نيست. فعل و انفعالها و تأثير و تأثّرات اختيارى و ارادى انسان هم چنين است، يك معلّم، يك گوينده، يك صنعتگر، در يك زمان در شنوندهها و شاگردها و مادههاى متعدد و مختلف اثر مىگذارد، برخلاف شنونده و شاگرد و مواد كه بيش از يك اثر نمىپذيرد. يك كشاورز و ابزار توليد، مىتواند چندين كشتزار را كشت و بارور نمايد. و همان كشتزار تا محصولش نرسد و برداشته نشود قابل كشت نيست. توليد و تكثير و بسط نسل بشرى هم براى همين هدف و در پى همين جريان عمومى و گسترده آفرينش است و ساختمان توليدى مرد، نيروى فزاينده و نامحدود است و زن از جهت ساختمان نسلى و حالت پذيرايى محدود. از اين نظر، تعدد و نامحدود بودن ازدواج از طرف مرد، طبيعى و بر طبق جريان خلقت و هدف آن است، چنانكه در زندگى قبيلگى و كشاورزى و پيكارى هيچگونه محدوديتى در كار ازدواج نبوده است. محدوديت از مسئوليت ناشى مىشود و مسئوليت از دگرگونى و جهتگيرى انسان مترقى به سوى اجتماع پيوسته و متحرّك. در اين مرحله است كه ازدواج، بيش از توليد نسل، تعهدى بايد باشد در بين مرد و زن و بر اساس قسط و تربيت اولاد و تشكيل خانواده و اجتماع متحوّل و متحرّك. در چنين اجتماعى، ديگر هدف تنها توليد نيست، هدفهاى اجتماعى و مسئوليتها نيز در ميان مىآيد و ازدواج بايد محدود و مشروط به قسط و عدل و تفاهم شود و نظر به مشخّص شدن نسل و انتخاب و توليد صالح و اصلح و تحمل و انجام تعهدات و روابط، عاطفى باشد، نه همين تأمين عمل و اشباع شهوت و كاميابى گذرا، و مانند حيوان چشم و گوش بسته، و نه تكثير بىحساب نسل. قسط در تعدّد زوجات؛ نخست وابسته به وضع روحى زن و مرد است، زودرسى و بلوغ زن و پيشرسى حالت يأس، [يائسگى]، به عكس مرد، و عقيم بودن زن يا مرد، افزايش زن و كمى مرد، در اثر جنگها و مسافرتها و درگيرىهاى زندگى، تربيت ايمانى و اعتقادى مرد و زن، سپس شرايط اقتصادى و اجتماعى. با نظر بدينگونه شرايط و روابط، گاه اجرا و انطباق قسط، اقتضاى بيش از يك همسر براى مرد ندارد و گاه دو يا سه يا چهار، و زن در زمينه رشد و آگاهى و ايمان به حكم و آشنايى به قانون و قسط، در اختيار زوج آزاد است: همسرى دارد يا ندارد، با اخلاق و رشد فكرى و اخلاقى و شرط قسط و موقعيت مادى و اجتماعى مرد و در محيط اسلامى، زن با ايمان و رشد يافته و حاضر شده در اجتماع و سرنوشت، احساسات نابجايش، بجا مىشود و نيازى به قيّم و مدافع و دلسوز نداشته و ندارد و به حكم قانون فطرت و غريزه و نگهدارى و شناخت و پيوند نسل و واحد خانواده، زن را بيش از يك شوى نشايد، و پس از شناخته شدن نسبت فرزند، با آن شرايط و حدودى كه در فقه اسلامى تبيين شده است، تا حدّى اختيار جدايى دارد.
تعدّد زوجات، در سرزمينهاى شرق و در شرايط تحديد كننده جوامع اسلامى، هيچگاه منشأ نابسامانى و اعتراض نبوده، مردان و زنان مومن و متقى در پرده عفاف و رشد و با اطمينان زندگى مىكردند. پس از قدرتمندى غرب و تحرك استعمار، با اتكا به قدرت مادى و صنعتى، تلايهداران استعمار، به نامها و عنوانهاى رنگارنگ، به همه سنن و فرهنگ و احكام ما يورش بردند تا هرگونه مقاومت روحى و اخلاقى شرق را درهم شكنند. مستشرقين ـ شرق نشناس يا مغرض ـ چشم به نقاط ضعف مىدوختند و همان را نمونه و [وسيله] طعن و خردهگيرى به همه شوون ما مىساختند. مستغربين «غربزدهها» خود باخته هم، گفتهها و نوشتههاى آنان را نشخوار روشنفكرى خود مىكردند. چنانكه گويى سراسر مردم جهان، بىرشد و بىفهمند، فقط آنها هستند كه بايد عهدهدار رشد قيمومتشان باشند. غربى كه خود هيچگونه معيارى براى تحديد روابط مرد و زن و ازدواج و طلاق ندارد، و پيوسته دچار افراط و تفريط و عكسالعملها بوده، مسيحيت [تحريف شده] منحرف و حاكم، بشر را بد ذات و گناهكار و زن را نمونه كامل پليدى و فريب و گناه و ازدواج را وسيله آلودگى و بيش از يك زن را در همه عمر و در هر شرايط ممنوع كرد و همچنين طلاق را. بيش از يك زن را براى همه منشأ دورى از ملكوت مىشناخت، و تماس با او را جز به ضرورت جايز نمىدانست و رهبانيت را ترويج مىكرد، تا آنجا كه غريزه جنسى از درون و پستوهاى كليسا سر برآورد و اطفال و جنينهاى كشته و سقط شده از زير خاكهاى آن. واكنش اين فشارها و ناروايىها، پس از قرن نوزده، از جامعه غربى سر زد. در زير شعار آزادى، هرگونه رابطه ميان مرد و زن تجويز شد، تا آنجا كه در كشورهاى متمدن و داعيه دار قيّم بودن بر مردم دنيا، آزادى روابط جنسى مرد و زن به قانونى شدن روابط همجنسى انجاميد! سقوطى به پستتر از حيوانيت اكنون زن با نامها و عنوانهاى فريبنده و احساساتى و تهييجى هنرپيشه، هنرمند، شايسته، نمونه، وسيله مصرف يا خود به گونه كالاى مصرف در آمده، جز ابتذال، پستى، بىعلاقگى به نسل، از همگسيختگى پيوند خانواده، بحران، سقوط اخلاق، از ميان رفتن معيارها و قسط، چه به بار آورده و مىآورد؟. همه روابط، به دست تقدير و در مسير غرايز پست. آنچه بعضى از مستشرقين و مستغربين به رخ جوامع اسلامى و درنتيجه به رخ اسلام مىكشند، رفتار مسلمان نماهاى جاهليت خوى و حرمسراهاى حكام مستبد و خلفاى ناخلف و وابستگان به آنهاست كه اگر در نصوص قرآن و سنت و روش مسلمانان راستين، نظرى واقعبينانه و بىغرض و مرض مىكردند، جدايى روش اينگونه مسلمان نماهاى به جاهليت برگشته را با تعاليم اصلى اسلام درمىيافتند. در اجتماع متحرك و روىگردان از جاهليت و سالم اسلامى و هدايت قرآن، احكام از توحيد عقيدهاى و عملى سرچشمه مىگيرد و بر طبق سنن آفرينش و منطق فطرى و قسط و عدل، گسترش مىيابد. در اجتماع جاهليت و سقوط انسان، در مسير اشباع غرايز بىبند و افسارگسيخته، در چنين اجتماعى جز غريزه آز و شهوت، هيچ معيار و قانونى حاكم نيست و هيچ انسانى به جاى شايسته خود نمىماند، نه مرد و نه زن «عالِمُها مُلجَم و جاهِلُها مُكَرم»[26]. زن از وظيفه و مسئوليتى كه مقتضى خَلق و خُلق است بركنار مىماند و به جاى عواطف رقيق و كارهاى نامتناسب با استعدادش كشانده مىشود و يا يكسره از حضور در مسئوليتهاى اجتماعى و وظايف فطريش بركنار مىماند.
از نظر اسلام، اصل اشتراك مرد و زن در انسانيت و حقوق عمومى و يكسان، حقوق و حدود مرد و زن و مردان و زنان و تقسيم وظايف و مسئوليتها بر طبق صفات غالب جسمى و روحى و ذوقها و استعدادها «فيزيولوژيك» چنان دقيق و رسا و محيط و فراخور استعدادها و كششهاى جسمى و روحى، ترسيم و تنظيم شده است كه دليل بر احاطه كامل تشريعكننده و دليل بر وحى و نبوت است و تشعشع آن از مجموع آيات و سنّتهاى اصيل عصر نبوت و پس از آن، براى هر خودى و بيگانه صاحبنظر و بىغرض مشهود است.
اسلام از بعثت و رسالت آن حضرت و تأييد روحى و خُلقى و آگاهى يك زن «خديجه كبرى» آغاز شد. رسول در محيط نامساعد و سراسر دشمنى، مسئوليت سنگين ابلاغ و رسالت را انجام مىداد، آن زن به تنهايى، هم مدافع و مويد و اميد و تسليتدهنده بود و هم مربى اطفال و نگهبان خانه رسالت. سپس نوجوان سيزده سالهاى «على» و غلام پرورش يافتهاى «زيد». اينها هسته اصلى رسالت اسلام و همپيمان نگهبانى و پيشبرد آن بودند. در يك خانه چهار نفرى. ديرى نگذشت كه شعاع نور رسالت و آيات وحى از همين خانه كوچك و پاك و از ميان تاريكىها و آلودگىها، به هر جانب پرتو افكند و جذب كرد و رفعت و گسترش يافت تا همه آفاق دنيا: «فِى بُيُوتٍ أَذِنَ اللَّهُ أَنْ تُرْفَعَ وَ يُذْكَرَ فِيهَا اسْمُهُ يُسَبِّحُ لَهُ فِيها بِالْغُدُوِّ وَ الآْصالِ»[27]. و به اذن خدا همى رفعت مىيابد. و سپس اين خانه در مدينه تأسيس شد با حجراتى كوچك و يكسان، چون خانههاى زنبور عسل، و زنانى پاك و على و فاطمه كه هر يك نمونهاى و نمايندهاى از قبيلهاى و خاندانى بودند. خانههايى تهى از هر تجمّل و آرايش جاهليت و قانع به كمترين قوت و پر از تقوا و عبادت و آگاهى و پرتو وحى و قرآن، مكتب تعليم و تربيت، سنگر دفاع و جهاد، در پيرامون مسجد. تا به همين مقياس و محتوا، تكثير شود و گسترش يابد و براى هميشه نمونه باشد. پس از قرنها شعاع آن و تاريخ آن تابنده و جاذب انسانهاست، و هيچ كوردل و مغرضى، اگر اندك خبرى داشته باشد نمىتواند عظمت و پاكى آن را انكار كند و يا آن را همچون حرمسراهاى حكّام و اشراف پندارد. سرپرست آن خانه، شخصيت و رسولى بود كه سراسر زندگيش، سال به سال و ماه به ماه و روز به روز در تاريخ روشن است، از طفوليت و جوانى تا بعثت و رحلت. با آنكه از خاندان مشرك و مترف قريش بود و در محيط فساد آلود مكّه مىزيست، هيچگاه نه به بتها نزديك مىشد و نه پيرامون مجامع لهو و شهوت و ميگسارى مكيان، و نه گوشه چشمى به سوى زنان بىبند و دختران فريبنده قريش باز كرد، با آنكه هم برومند و هم داراى جمال و هم شرافت نسب بود. از ميان آن محيط آلوده به شرك و فحشا، مىگذشت، نه روحش به شرك آلوده مىشد نه دامانش به شهوات و هواهاى هوسانگيز. كارش كنارهگيرى و انديشهاش دگرگون كردن جاهليت. چه در ميان قومش و در مكه يا در سفر. دوره جوانى را پشت سر مىگذاشت و سنّش به بيست و پنجسالگى رسيد، زنى بيوه و انديشمند و تجربهها آموخته و آشناى به مسائلى از وحى و نبوت و آثارى از اهل كتاب و كاهنان «مانند ورقة بن نوفل». «خديجه» حركات و رفتار او را در مكه و سفر زير نظر داشت. زندگى با دو شوى را گذرانده و فرزندانى از آنان را سرپرستى مىكرد و چهارمين دهه زندگى را مىگذرانيد. با آنكه خواستگارانى از سران قريش داشت، خود به خواستگارى آن حضرت فرستاد. بيست و چهار سال از زندگى پيش از بعثت و سالهاى رياضت و انزواى در حراء و هنگام بعثت و نگرانىها و پس از بعثت و محروميتها و درگيرىها را با همين يگانه بانوى پشتيبان و تسلّى بخش، گذراند. خديجه كبرى در سال هشتم يا نهم بعثت چشم از جهان پوشيد و رسول در خانه تنها ماند، با مسئوليتهاى رسالت و سرپرستى دختران بىمادر. بيش از چهار سال را تنها و بىهمسر و همدم گذراند، عمرش از پنجاه و سه گذشت، به مدينه هجرت كرد. اسلام بايد با همه شعاعها و جهات و ابعادش، در هر خانه مدينه پرتو افكند و نمايان شود و شكل گيرد. خانههايى نوبنياد و يكسان، همچون «بيوت النحل»، در پيرامون و مركز مسجد كه در آنها آيات وحى نازل و تلاوت شود و بانگ مسجد و صف عبادت و اجتماعى پىدرپى و شبانه روز. در خانههايى كه از گل و سنگ برآمده، و سقف و فرشش از چوب و الياف خرمابن، و پاك از تجمل و تزيين و تنوع، بانوانى آراسته و تربيتيافته و هجرت و مجاهدت كرده جاى گيرند، هر يك از خانوادهاى و قومى و قبيلهاى، هم سرپرست مهاجران و اصحاب صفّه و مادر مومنان باشند و هم وسيله جذب و پيمان و تعهد قبيله و قوم خود. براى جلب قبايل پراكنده و متخاصم عرب و تبليغ آيات به آنان و ديدن اخلاق و روابط اسلام از نزديك، چه وسيلهاى موثرتر از اينگونه بانوان بود. آنچه بيش از هر چه عرب متعصب و سرسخت را رام و به سوى اسلام مىكشيد، همين رابطه خونى و رشته خويشاوندى بود. آن حضرت پس از گذراندن سنين جوانى، زنانى را به همسرى و جاى دادن در خانه اسلام گزيد كه بيشتر آنان، شوهران خود را در هجرت حبشه و مدينه يا در جنگها و مسافرتها از دست دادهاند و يا پدرانشان حق سبقت و هجرت داشتند و نظرهاى ديگر اجتماعى و سياسى در راه پيشبرد دعوت: ام سلمه، شوهرش عبداللَّه ابى سلمه پسر عمو و برادر رضاعى آن حضرت كه در هجرت حبشه وفات يافت، و همچنين ام حبيبه دختر ابوسفيان همسر سابقش عبيداللَّه جحش. زينب دختر خزيمه، شوهرش عبداللَّه در احد شهيد شد و سرپرست بينوايان بود و «ام المساكين» خوانده مىشد. سَوده دختر زمعه، شوهرش پس از دو هجرت به حبشه و به مدينه وفات يافت. جويريه دختر حارث سرور بنى مصطلق كه خود و زنان و فرزندانى از قبيلهاش اسير مسلمانان شدند، و چون پيمبر او را به همسرى آورد، مسلمانان اسيران خود را آزاد كردند. حفصه بيوه دختر عمر، پس از مردن شوهر اول و دومش. عائشه دختر ابوبكر از سابقين مسلمانان و يار غار و هجرت پيمبر اكرم و پيشنهادكننده وصلت با آن حضرت. ميمونه دختر حارث و خاله ابن عباس، پس از وفات دومين شوهرش، كه خود را به آن حضرت بخشيد: «وهبت نفسها». زينب دختر جحش همسر زيد بن حارثه پسر خوانده آن حضرت كه پس از ناسازگارى با زيد طلاق گرفت و پيمبر براى از ميان برداشتن سنّت جاهليت كه پسرخوانده را در حكم فرزند مىپنداشتند و همسرش را براى پدرخوانده ناروا مىدانستند، با او ازدواج كرد. آياتى از سوره احزاب در اين مورد نازل شده است. صفيّه دختر حُيَّى بن اخطب از سران يهود نضيرى، پس از درگذشت يا كشته شدن شوهرش در جنگ خيبر اسير شد و آن حضرت آزادش كرد و به خانه اسلام پيوست و در برابر تبليغات و تهمتهاى ناروا كه سران يهود مىزدند و عوام را از نزديكى به رسالت اسلام بازمىداشتند، آيات وحى و روش و خوى پيمبر را از نزديك مىديد و آن را براى يهوديان بازگو مىكرد،. ماريه قبطيه كه كنيز اهدايى مقوقس پادشاه مصر بود و آن حضرت او را آزاد كرد و به خانه اسلامش جاى داد و او تنها زنى بود كه داراى فرزندى از آن حضرت شد به نام ابراهيم كه كمتر از دو سال زيست. اينها زنانى بودند كه با شايستگى روحى و خلقى و سابقه هجرت و مجاهدت و نمونههاى شناخته شده ايمان و تقوا، در نخستين واحد خانه اسلام راه يافتند. جز عايشه، جملگى بيوه يك يا دو شوهرِ درگذشته يا شهيد شده و بيشترشان زنانى سالخورده بودند كه در حوادث مكه و هجرت به حبشه و مدينه و سابقه و تجربه، ايمان و خوى اسلامىشان پايه و شكل گرفته بود. با بلندنظرى و سرفرازى در حجرههاى ساده و كوچك پيرامون مسجد جاى داشتند و با لباسهايى ساده و پاك از هرگونه آلايش و آرايش با اندك غذايى چون بينواترين افراد مسلمان به سر مىبردند و هفتهها و ماهها مىگذشت كه دودى و بويى از غذا در خانههاشان نبود، از روزىهاى ايمان بهرهمند بودند و با لباس عفاف و تقوا خود را مىآراستند، و با منطق و رفتار و خوىشان، نخستين نمونه خانه اسلام بودند، و پيش از آنكه به خانه اسلام بيايند شايستگى عنوان «امالمؤمنين» و سرپرست بينوايان و نومسلمانان و پذيرايىكننده واردين و مادران آن روز مسلمانان را داشتند ، و از آن خوى و روش و رقابت زنانه در اين حجرات، جز در موارد استثنايى و از بعضى از جوانترين و متكيان به شخصيت و سابقه پدرانشان، خبرى نبود. چنانكه بعضى از آنها وقت و نوبت خود را به ديگرى مىبخشيد، و آيات وحى مراقب انديشهها و رفتار و حركاتشان بود.
بخشى از آيات سوره احزاب و تحريم، خطاب به زنان پيمبر و مسئوليتهاى آنان است: «پيمبر به مؤمنان بيش از خودشان ولايت دارد و همسران او مادران مؤمنانند…»، «اى پيمبر به همسران خود بگو: اگر جوياى دنيا و آرايش آن هستيد بياييد تا بهره دهم شما را و با نيكى رهاتان كنم، و اگر خدا و رسولش و سراى آخرت را مىخواهيد خداوند براى احسانكنندگان و نيكان پاداش بزرگى آماده كرده است. اى زنان پيمبر هر كه از شما كار زشت و آشكارى پيش آرد عذابش چند برابر شود… و هر كه از شما براى خدا و رسولش خاشع شود و عمل شايسته انجام دهد پاداشش را چند برابر مىدهيم … اى زنان پيمبر شما چون ديگر زنان نيستيد اگر تقوا پيش گيريد.» آنگاه، گفتار و رفتار و مسئوليتها و يادآورىهاشان را بيان مىكند، در آيۀ 5 سوره تحريم، شرايط و روحيات زنانى را بيان مىكند كه شايسته همسرى با پيمبرند و نمونههاى تاريخى از زنان گزيده و مؤمن و زنان كافر و ناجور در شرايط متقابل: زنان نوح و لوط، و زن فرعون و مريم، تا زنان رسول خدا به همسرى با آن حضرت مغرور نشوند. و ديگر آيات سورههاى احزاب و تحريم و حجرات و خطابها به پيمبر و زنان و ديگر مردم درباره زنان پيمبر و مسئوليتها و راه و روش آن حضرت با آنان و ديگر مسلمانان.
اين آيات آشكارا مىنماياند كه تعدد و تحديد و اختيار و نگهدارى و طلاق زنان و شرايط زندگى با آنان براى آن حضرت با نظارت و فرمان وحى بوده است و جز اين هم نمىتوان تصورى كرد. در هنگامى كه آيات پىدرپى و با فرمانها و امر و نهىها و نماياندن و تنظيم امور نازل مىشد و ثبت و ضبط مىگرديد و عمر آن حضرت رو به پايان بود و پيوسته نگران آينده و انجام رسالت، چنان كه بارها خود پايان عمرش را پيشبينى مىكرد، و با آن حال آمادگى شبانهروزى براى جنگها و حملههاى نظامى و تبليغاتى دشمنان و رفت و آمدها و مسئوليت رسالت كه از مرزهاى عرب گذشته بود، و كوشش براى تكوين امت توحيدى و وحدت قبايل متخاصم يثرب و عرب و ساختن آنها، با اين مسئوليتهاى سنگين رسالت كه روزبهروز بيشتر مىشد و با آن عبادتها و زهد، چه شد كه ناگهان و در مدت كوتاهى به تأسيس حجرات و تعدد زوجات با مسئوليت قسط و عدالت و تربيت اسلامى آنان پرداخت. جز مغرض كوردل و تنگنظر خودبين كه همه چيز را با نظر تنگ و انگيزههاى پست خود مىنگرد و مىسنجد، چگونه و كه مىتواند، تعدد زوجات آن حضرت را به انگيزه شهوانى و هوس پندارد؟!.
يك فرد مسئول و متعهد عادى ـ هر چه مرد باشد ـ نمىتواند يك زن را نگهدارى و ارضا كند، چه رسد به چند زن، نه زن يا بيشتر از قبايل و تيرهها و خانوادههاى مختلف و متخاصم از جاهليت و سنين متفاوت. كسانى را مىشناسيم كه چون وارد شغلهاى مسئوليتدار و مبارزات اجتماعى شدند، ناچار همسر خود را رها كردند. يكى از نخستوزيران ايران زمان جنگ دوم در آن آشوبهاى دنيايى و داخلى و مسئوليت سنگينش، دو زن داشت يكى در جنوب تهران در همسايگى ما و ديگرى در شمال تهران، اين بيچاره چنان با زنان خود درگير بود كه جرأت آمدن و آسايش در خانه را نداشت، آسايشش در اداره و جاهاى ديگر بود.
براى يك انسان داراى بينش و آشناى به تاريخ اسلام، آشكار و مشخص است كه انتخاب تعدد زوجات رسول اكرم (ص) با پيشبينى و نظر و هدفى والا و برتر از هوسها و انگيزههاى بشرى بوده است. از آيات قرآن و بررسى و دقت در تاريخ سراسرى زندگى آن حضرت، مشخص و معلوم مىشود كه در سالهاى آخر عمرش، درهاى خانه اسلام «حجرات» به روى هر زن شوهر كشته و مرده و بىشوهر و هر آماده و شايستهاى باز بود تا آنگاه كه آيۀ 52 احزاب نازل شد: «لا يَحِلُّ لَكَ النِّساءُ مِنْ بَعْدُ…» و هرگونه ازدواج ديگر را منع كرد. در اين بين كه زمانى كوتاه بود، زنانى ناآشنا به زندگى آن حضرت و شرايط «بيوت النبى» به گمان آنكه در حرمسرا و خانه سران و اشراف وارد مىشوند، پس از زمانى چون تحمل مسئوليت و سختىهاى خانه اسلام را نداشتند، با درخواست خود طلاق گرفتند و رفتند و زنانى از دور و نزديك در حد افتخار به پيشنهاد خود و پذيرش يا خواستگارى آن حضرت و يا همين به عقد همسرى اكتفا كردند. آنها كه تا پايان عمر آن حضرت ماندند نه زن بودند كه مسئوليتها و سختىها پذيرفتند. آنان در زمان حيات آن حضرت و پس از آن، امالمؤمنين و مرجع سنّت و حديث و اختلافات مسلمانان و منعكسكننده خصوصيات احوال و اوصاف و عبادتها و آداب و خواب و بيدارى و شب و روز و گفتار و رفتار و قسط و عدل آن حضرت بودند كه هر يك نمونه و اسوهاى براى مسلمانان بود و دليلهاى مشهودى براى صدق و نبوت، كه در همه احوال و در خلوتگاه خانه و درون حجرات و در ميدان اجتماع و مسجد و در ميدان جنگ، همان چهره راستين نبوتش نمايان بود (نه چون مردم دو چهره و چند چهره، در خانه و با زيردست و با زن و بچه بىرحم و بىعاطفه؛ چهره با مردم چهرهاى عاطفى، خيرخواه، داعى قسط و پارسانما و با زبردست زبون. در راحتى چهرهاى و در سختى چهرهاى، در بزم چهرهاى و در رزم چهرهاى، در حال ضعف چهرهاى، در حال قدرت چهرهاى ديگر. همه متفاوت و متضاد و دروغ و بىچهرهاى و «ديپلمات»). خانه پيمبر درهاى بسته تصميمگيرى و بيرونى و اندرونى و پستو و اتاق خواب و غذا نداشت. نه چون ديرهاى راهبات بىشوهر و از اجتماع رانده و عواطف و غرايز سركوب شده، و نه حرمسراهاى پر از تجمل و خوشى و بىبندى و بىمسئوليت و تهى از عفاف و تقوا و تربيت. زنان تربيتشده در خانه وحى تا سالهاى پس از رحلت، پاك و مربّى و مسئول و مرجع و ام المومنين و نمونه بودند. تنها عايشه بود كه دچار لغزش گرديد و به جنگ با على كشانيده شد. چه او تنها زن جوان و بكرى بود كه به خانه وحى آمد، سپس پدرش به خلافت و سرورى رسيد، در برابر خديجه و فاطمه عزيز و بر اثر نازايى عقدهاى در دل داشت، داستان افک و اظهار نظر على (ع) مزيد بر علت شد، با آن خصلتها و سوابق و آن كارها، عدالت على برايش تحملناپذير بود، آگاه يا ناآگاه تحتتأثير خواهرزاده بلندپرواز و عزيزش «عبداللَّه زبير» و ديگر ناراضيان قرار گرفت و به ميدان جمل كشانده شد. پس از شكست اصحاب جمل و رفتار بزرگوارانه اميرالمومنين (ع) با او و نگاه داشتن حرمتش و عنوانش «ام المؤمنين»، به خود آمد و عمرى در پشيمانى و ناراحتى گذراند، با همه اينها باز مرجع حديث و سنّت بود و هزارها حديث بازگو كرد.
«حَفِظَت اَربَعِينَ اَلفِ حَدِيثاً وَ مِنَ الَذّكرِ آَية تَنساها»[28]
تا در سن هفتاد سالگى در زمان معاويه درگذشت و آخرين امهات المؤمنين بود. زينب دختر جحش تا سال 14 هجرت، ام سلمه تا اوايل حكومت معاويه. ميمونه در سال 36، جويريه در سال 56، و ام حبيبه تا حكومت معاويه مىزيستند.
«فَإِنْ خِفْتُمْ أَلاَّ تَعْدِلُوا فَواحِدَةً أَوْ ما مَلَكَتْ أَيْمانُكُمْ ذلِكَ أَدْنى أَلاَّ تَعُولُوا».
«فَإِنْ خِفْتُمْ …» تفريع متصل به «فَانْكِحُوا ما طابَ لَكُمْ مِنَ النِّساءِ مَثْنى …» است، پس همين كه زمينه خوف بود ـ از جهت امكانات خُلقى و مالى و روانى و جسمى ـ كه در بين همسران متعدد عدالت را انجام ندهيد، پس يكى و بس «فواحدة» به تقدير امر «انكحوا: فانكحوا واحدة» مفهوم اين امر مشروط اين است كه همين خوف از بىعدالتى ـ نه فعليت و يقين به آن ـ بايد بازدارنده از تعدد باشد. «أَوْ ما مَلَكَتْ أَيْمانُكُمْ» عطف به واحدة است: پس اگر نگرانيد كه عدالت نكنيد، مىتوانيد يك زن آزاد را يا آن را كه به ملك يمين گرفتهايد به نكاح آوريد. معناى اصلى نكاح، عقد «پيمان دو طرفى» ازدواج است. بنابراين، مقصود ]اين است كه [ پس از اسلام آوردن و آزادى كنيز «ما مَلَكَتْ أَيْمانُكُمْ»، بايد ازدواج رسمى با او باشد كه تفصيل اين امر ترتيبى در آيۀ 25 همين سوره آمده است: «وَ مَنْ لَمْ يَسْتَطِعْ مِنْكُمْ طَوْلاً أَنْ يَنْكِحَ الْمُحْصَناتِ الْمُوْمِناتِ فَمِنْ ما مَلَكَتْ أَيْمانُكُمْ مِنْ فَتَياتِكُمُ الْمُوْمِناتِ …»: و هر كه از شما مؤمنان، توان وسيع و گستردهاى ندارد كه زنانِ به باروى عفت و تقوا آمده و مومن را نكاح كند، پس از آنچه به دست آورده، از زنان برومند جوان مومن بگزيند. بنا بر اين امر مقدّر «فانكحوا» ارشادى و ترتيبى است: اگر توان قسط و عدالت در ازدواج را نداريد، از تعدد خوددارى كنيد و به يك همسر آزاد و مؤمن بس كنيد. و اگر قدرت قسط و مسئوليت مهر و نفقه واجب براى ازدواج با يك زن آزاد و مومن را هم نداريد با كنيزانى كه به دست آوردهايد نكاح كنيد كه چون دستبهدست و خانهبهخانه و جابهجا مىشوند، «در مقابل محصنات» توانشان بيشتر و حقوقشان كمتر و نكاحشان آسانتر است و مىشود كه «ما مَلَكَتْ أَيْمانُكُمْ» در مقابل «واحدة»، اجازه تعدد نكاح آنان باشد كه مشروط به عدالت در ميان آنان نيست، ولى ديگر حقوق زناشويى و نگهدارى و حفظ نسب را دارند. و اگر نكاح در اينجا به معناى خاص و تبعى «همبسترى، مقاربت» باشد، مشروط به ايمان و سپس آزادى نيست. به هر صورت نوعى نكاح سبک و كم مسئوليت و نگهدارنده از انحراف و خيانت: «ذلِكَ أَدْنى أَلاَّ تَعُولُوا»، با حدود قانونى و شرعى و طهارت و انتساب فرزند. كه همين داراى فرزند شدن وسيله آزادى از مالكيت، مىشود. اگر مراد مملوك وقت نكاح باشد، ذلك، اشاره به واحدة، يا «ما مَلَكَتْ أَيْمانُكُمْ»، يا هر دو است.
«ما مَلَكَتْ أَيْمانُكُمْ»، در اين آيه و ديگر آيات، به عنوان نام و نشان بردگان، با فعل ماضى آمده، «نه وصف كنونى: مملوككم، و نه فعل استمرارى تملك ايمانكم» و خبر از گذشته را مىرساند كه از سنن و باقيمانده جاهليت بوده است. «ملك» كه قدرت تصرف شىء و غير از مال است، و «يمين» كه به معناى قدرت و قدرت بازو است، بايد اِشعارى به اصل و ريشه بردگى داشته باشد كه مردمى با قدرت جسمى و جنگى و يا مالى، افراد ناتوان را به بردگى در مىآوردند. و منشأ بردگى و هر نوع تبعيض و انحصار، هميشه قدرت بوده، و سپس قدرت افزايش مىيافته است و همچنين اين بازتاب ادامه يافت. تا روحيه و صفات خواجگى و بردگى و بهرهگيرى و بهرهدهى و هرگونه تبعيض و اختلاف تكوين يافت و هنوز به صورتهاى مختلف ادامه دارد. منشأ بردگى و هرگونه تبعيض و امتياز و انحصار و برترىجويى را، اگر محدود به زمانى و مرحلهاى از تاريخ و ابزار توليد تصور كنيم، واقعيت جريان تاريخ و نقش انسان را ناديده گرفتهايم. واقعيت اين است كه انسان، در هر وضع و شرايطى كه بوده، همين كه از توحيد فطرى و عقلى و جمعى برگشت و واژگون شد و در غرايز پست سقوط كرد، به شرك روى مىآورد و هرچه بيشتر و براى تأمين شهواتش به اعمال قدرت و حيله مىپردازد و از درون خود و جامعه، تجزيه و تقسيم و ناهماهنگ مىگردد. در مبناى شرك، هر فرد و طبقهاى كه قدرت جسمى و حيله و ابتكارش بيشتر باشد، سرمايههاى طبيعى و توليدى و انسانها را بيشتر در تصرف خود مىآورد و اين جريان شرك و آثار و تبعات آن است كه هميشه به صورتهاى مختلف بوده و هست و خواهد بود. اگر اين ريشه و مبنا را ناديده بگيريم و چشم به تبعات و روبناها بدوزيم و چاره بينديشيم، خود را فريفتهايم و هميشه به جاى خود مانده و درمانده [خواهيم بود] و پيوسته با مكتبسازىهاى بىبنيان و لغات و كلمات دهان پركن و بىمحتوا، خود را فريفته و دلخوش مىداريم. وحى پيمبران و آگاهى مردان با بينش كه ديدشان از ظواهر و پردهها و نمودارها مىگذرد و به اعماق پيچيده و تركيب انگيزههاى درونى انسانى مىرسد، كوشش آنان در بازگرداندن به فطرت توحيدى و راست و مستقيم كردن انسانهاى واژگون شده و تبيين توحيد در همه جهات و ابعاد است: توحيد فكرى و اعتقادى و اخلاقى و قانونى و اجتماعى، توحيد و وحدت در مبدأ و منشأ و مسير: «يا أَيُّهَا النَّاسُ اتَّقُوا رَبَّكُمُ الَّذِى خَلَقَكُمْ مِنْ نَفْسٍ واحِدَةٍ …» تبعيضات را با همه اشكال و آثار و صورتهايش از روح و اجتماع مىزدايد و انسان را از درون منقلب مىكند و به انسانيت خودش باز مىگرداند تا منشأى و زمينهاى براى برترى و خواجگى و زيردستى و بردگى باقى نماند. اگر چنين آگاهى و انقلاب درونى و تحول روحى تحقق نيابد، روحيه و خُلق تبعيض و چندگونگى ـ خواجگى و بردگى، برين تبارى و پست نژادى، فرماندهى و فرمانبرى، بندگى و معبوديت، همه چيز دارى و نادارى و… ـ كه با گذشت قرنها در درون روح و انديشهها عجين شده و جوش خورده و قوى شده و سپس قانونى و رسم گرديده، با تغيير مكتب و نظام اجتماعى و تصويب قانون و فرمان، از ميان نمىرود و همين صورت و ظاهر را تغيير مىدهد: «إِنَّ اللَّهَ لا يُغَيِّرُ ما بِقَوْمٍ حَتَّى يُغَيِّرُوا ما بِأَنْفُسِهِمْ»[29]. آنكه سرشت و خوى خواجگى و مالكيت دارد و براى خود بتى شده، اگر بردگان و بندگانى را از دست بدهد تا هست و به هر وسيله و تغيير چهره و نيرنگ، بردگان و مملوكان ديگر مىجويد. و آنكه خوى بردگى و بىخودى و فرمانبرى و بتپرستى دارد، پيوسته آقا و بتى را مىيابد، اگر بتى شكسته و يا از مولا و آقايى رانده شود، بتى ديگر مىتراشد و از سوى ديگر باز مىگردد.
با طلوع توحيد اسلام، در محيط شركزاى و بندهپرور مكّه، بندگان رسمى بلال، صُهَيب، عَمّار و… چنان آزادى واقعى يافتند كه از درون و پوست نفرتآور و مسخشدههاى شرك، چهره انسانهاى موحّد و متعالى و سربلند نمايان شد. بانگ دلنواز «اَحَد اَحَد» آنها در زير شكنجههاى جانكاه، هنوز به گوشهاى شنوا و عطر توحيدشان به شامهها بازمىرسد و مىنوازد. پس از هجرت، غلامان و كنيزان، جزء خانواده مسلمانان شدند و در صف مسجد و حجّ و جهاد درآمدند. بردگان و راندگان ديروز، امروز در چهره معلمان و واليان و فرماندهان سپاه؛ و كنيزان، بانوان آزاد و مادران مسلمانان و پيشوايان اسلام ديده مىشدند. با آنكه به بردگى گرفتن اسيران جنگى، روش همه جايى و همگانى و گاهى مصلحت بود ، در سراسر جنگهاى پيروزمندانه اسلام آن روز، از مشركان مغلوب كسى به بردگى گرفته نشد. بدر، فتح مكّه و حنين، در پيروزى بر هوازن در حُنين، در حدود شش هزار زن و كودك اسير شدند، مهاجر و انصار به پيروى از رسول خدا (ص) همه اسيران خود را كه جزء غنايمشان بود، آزاد كردند. بلال حبشى ديروز كه زير شكنجههاى قريش در هوش و بىهوشى «احد احد» مىگفت، امروز در عالىترين مكان (بام كعبه) و مقام (اذان) بانگ توحيد سر مىدهد، كه ضربه آن بر قريش مشرك و متكبر، كمتر از فتح مكه نبود؛ چنان كه با آن شكست و ترس نتوانستند خشم خود را نگه دارند. پس از آن پيوسته بردگان آزاد مىشدند و به موحدان مىپيوستند، چنانكه تا سال دهم هجرت و رحلت رسول خدا، در هرجا كه توحيد پايه مىگرفت، بردگى و تبعيض از ميان مىرفت و از درون انسان و جامعه توحيدى خشك مىشد و اثرى از آن به چشم نمىآمد. تا اينكه پس از گسترش فتوحات و خلافت، كه ناخلفهايى به چهره اسلام درآمدند و از درون مشرك و از مرتجعان جاهليت بودند، تبعيضهاى قومى و نژادى برگشت و آزادى از مسلمانان و موحدان سلب و قصور خلفا و وابستگان آنان از غلامان و كنيزان پر شد.[30]
«وَ آتُوا النِّساءَ صَدُقاتِهِنَّ نِحْلَةً فَإِنْ طِبْنَ لَكُمْ عَنْ شَيْءٍ مِنْهُ نَفْساً فَكُلُوهُ هَنِيئاً مَرِيئاً».
«آتُوا»، امر از مصدر ايتاء، معنايى بيش از اعطاء را مىرساند: پيش آوردن و رساندن آنچه حقّ گيرنده است. چون به دو مفعول متعدى شود، مفعول اول مورد نظر و توجه است و دوم همچون بدل، پس به جاى «وَ آتُوا النِّساءَ صَدُقاتِهِنَّ»، «آتوا صدقات النساء» اشعار بديننظر و توجه ندارد. صدقات، جمع صداق: مهر كه با صدق و اخلاص داده شود. صدقه: انفاق خالصانه. «نِحْلَةً»، تميز يا حال صدقاتهن: مهرهاى صادقانه زنان را بدانان پرداخت كنيد، كه (در حالى كه) نحلة است : پيشكش، بخششى رايگان و بىچشمداشت، همچون عسل كه در كندوى «نحل» رايگان آماده و ذخيره مىشود. مَهر زنان، همچون ثمن در خريد و فروش، جزء يا شرط عقد نيست. تشريعى براى تأمين زندگى و تضمينى براى مهار كردن طلاق و به خواست زن است. [اگر] بخواهد مشخص و معين و شرط عقد مىشود. و اگر معين نشد، زن مىتواند به مقدار همانندش از ديگر زنان «مهر المثل» شوهرش را مديون بدارد يا از آن بگذرد. براى جامعههايى كه طلاق مشروع است، چون مرد و زن ملزم نيستند در هر شرايط خلقى و روحى ناسازگار و جسمى ـ مانند عقيم بودن ـ تا آخر عمر با هم باشند، بايد اينگونه تضمين و تأمين بيش از نفقه باشد تا با هواها و بهانههاى نابجا از هم جدا نشوند، و اگر با شرايط خاص و محدود كننده از هم جدا شدند، آينده زن تأمين شود. مسيحيت كه تابع احكام تورات است، برخلاف حكم تورات، چون طلاق ندارد، تضمين و تأمينى از وجوب نفقه و تشريع مهر و حق استقلال مالى نيست، و زن و مرد هر چه با هم ناجور و ناسازگار باشند، بايد در چنين زندان بستهاى بمانند يا از دريچههاى ديگرى سر برآرند كه محصولش همين تمدن بىبند و بىپايه و از هم گسيخته و منحرف از سنن فطرت و حيات است. به عكس آنچه بعضى تصور يا اظهار مىكنند، تشريع كلّى طلاق و مهر، ناظر به استحكام پيمان ازدواج و تحكيم خانواده و استقلال مالى زن است تا اگر ناچار از هم جدا شدند، هر يك از مرد و زن، به زندگى پايدار و مشروع و انسانى ديگر وارد شوند. از نظر قرآن، نه زن كالا و نه مهر ثمن است، زن مقام واقعى خود را دارد و مهر، نحله و براى آبرو و شرافت و تضمين و تأمين زندگى زن و مانعى از طلاق است.[31]
«فَإِنْ طِبْنَ لَكُمْ عَنْ شَىْءٍ مِنْهُ نَفْساً فَكُلُوهُ هَنِيئاً مَرِيئاً». شرط «فَإِنْ طِبْنَ لَكُمْ» به جاى «رضين» بيش از رضايت، پاكيزگى و صفا و اطمينان زن را مىرساند، همانگونه كه آيه سابق زن را وصف كرده: «ما طابَ لَكُمْ مِنَالنِّساءِ» كه براى شوهر ـ لكم ـ و به سود او از حق و مال خود مىگذرد. «عَنْ شَيْءٍ مِنْهُ»، متعلق به فعل مقدّر و همچون نتيجه و بيان مصداق «طِبْنَ لَكُمْ» است: اگر پاكيزگى و همبستگى و اطمينان زنان شما با شما چنان باشد كه از حق و مهر خود ـ يا مقدارى از آن ـ بگذرند و چشم بپوشند… «نَفْساً»، تميز «طِبْنَ لَكُمْ» است كه صفا و پاكيزگى و پاكانديشى و گذشت زن، از خود و درونشان باشد، نه تحميلى و تحديد و تضعيف او. «فَكُلُوهُ هَنِيئاً مَرِيئاً»، جواب شرط «فَإِنْ طِبْنَ لَكُمْ …» : با چنين شرط و گذشتى كه منشأ روانى داشته باشد، و علاقه به مال مبدّل به همبستگى خلقى و روانى شود، خوردن و تصرف در مال زن جاذب و آسان و گوارا است: «هنىء و مرىء» و زندگى پايدار مىشود، و اگر چنين طيب نفس و گذشت و همبستگى و رابطه نباشد، زندگى زناشويى و خانوادگى، درگيرى و جنگ اعصاب و دوگانگى و اختلال روانى و ناگوارى است، تا بيمارىهاى ديگر و اختلال تغذيه و ناگوارى خوردن و آشاميدن و… با دقّت بيشتر در خصوصيات و تركيب اين كلام كوتاه: «فَإِنْ طِبْنَ لَكُمْ …» معانى و مطالبى بر مىآيد كه از كلام مقولات معمول و مفصّل برنمىآيد. فوق كلام بشر است.
«وَ لا تُوْتُوا السُّفَهاءَ أَمْوالَكُمُ الَّتِى جَعَلَ اللَّهُ لَكُمْ قِياماً وَ ارْزُقُوهُمْ فِيها وَ اكْسُوهُمْ وَ قُولُوا لَهُمْ قَوْلاً مَعْرُوفاً».
به قرينه روش و امر و نهى اين آيات كه درباره تنظيم حقوق مالى و نيز تعلق «أمْوالَكُمُ …»، مقصود از سفهاء، سفيهان در تصرفات اموالاند. چه بسا مردمى داراى فهم و شعور و با درك و دانش، كه در تصرفات و مصرف اموال قدرت تشخيص يا اراده محكم ندارند و بىحساب سود و زيان مالى و اخلاقى و اجتماعى، اموالى را كه در دست دارند خرج يا جمع مىكنند. در بعضى از روايات از ائمه معصومين، «سفها» در اين آيه را به شرابخواران تعريف يا تطبيق كردهاند كه مصداق نمايان سفهايند كه با اموال خود بيمارى و سفاهت را مىخرند. يا كسى كه مورد وثوق نباشد، نه تقوا دارد و نه انديشه و روش منظم و ثابت. اموالكم، نه اموالهم كه اموال اضافه به جمع مخاطبين و جامعه ايمانى شده، دلالت صريحى به مالكيت عمومى اموال دارد و مفهوم آن همين حق تصرف اشخاص با شرايط خاص و يكى از آن شرايط همين نداشتن سفاهت مالى است. چه سفاهت عارضى باشد يا نابالغى و بىرشدى كه در آيه بعد بيان شده است.
«الَّتِى جَعَلَ اللَّهُ لَكُمْ قِياماً» تعليل نهى «لا تُوْتُوا السُّفَهاءَ» و تعريف اموال و موقعيت و روابط آن و تحديد مفهوم سفاهت است: چون اموال را خداوند قيام شما قرار داده و بايد براى قيام شما باشد، دست تصرف آنها كه براى قيام و در راه و هدف آن، صرف نمىكنند (سفهاء) از آن كوتاه شود. قيام، قوام يافتن بنيه بدنى و اخلاقى و فكرى و اجتماعى است تا همه با هم رشد يابند و استعدادها بروز كنند و به فعليت رسند و بهپا خيزند تا توحيد روحى و جمعى. از اين نظر، اموال هم مبدأ حركت و قيام است و هم استمرار دهنده و هم به غايت رساننده. آيا تعريف و تحديدى از اين يك كلمه (قياما) پرمعناتر و جامعتر مىتوان يافت؟ هر حكم و تشريع و تحديدى كه در قرآن و سنّت براى صرف و توليد و تصرّف و تبادل اموال آمده، ترسيم و تنظيم و تحقّق همين مفهوم قيام و براى آن است و بايد باشد. چنانكه حكمت كعبه و حجّ و مناسك و احكام و آداب آن در همين كلمه خلاصه شده: «جَعَلَ اللَّهُ الْكَعْبَةَ الْبَيْتَ الْحَرامَ قِياماً لِلنَّاسِ»[32]. پس هرگونه تصرّف و مصرف كه براى اين مقصد و هدف «لَكُمْ قِياماً، قِياماً لِلنَّاسِ» نباشد سفيهانه است و ظالمانه و تهى كردن انسان از خود و بركناريش از پرورش استعدادها و بازنشستن از مسئوليتها (قعود) و تسليم شدن و خفتن «نيام به جاى قيام» و واژگونى.
منشأ علاقه مالى در انسان و تا حدى در حيوانات، مانند ديگر علاقهها، غريزى و فطرى و براى قوام و دوام حيات و قيام است. اصل آن را نمىتوان نفى كرد و مىتوان با اختيار و اراده، كمّيّت و كيفيّت و مسير آن را تغيير داد و مانند ديگر غرايز، اگر از وضع طبيعى تغيير جهت يافت و از مسير كمال و قيام منحرف شد، باعث ركود و واپس زدگى و ناتوانى و قعود مىشود، چنانكه كمبود يا افراط در تغذيه و انجام ديگر اميال و قوا و شهوات، بيمارى و مرگ و ضعف جسمى و روحى و قطع نسل در پى دارد. اين نادرست و چشمپوشى از واقعيات است كه مال و مالكيت و علاقه بدان، پديدهاى عارضى و شرطى و نامربوط به انسان تصوير شود. هر مال و فراوردهاى كه محصول كوشش شخص و صرف نيازهاى واقعى فرد و اجتماع شود، از آنِ شخص و وابسته به او و جمعى است كه به آن وابسته مىباشد و نفى مطلق آن نفى شخصيت فرد است[33] و نبايد آنچه دارد عاطل و باطل گذارد و از تحرّك باز دارد
و يا در مصارف بيهوده و يا زيانبخش براى قيام به خود و جمع مصرف كند كه اگر چنين كرد، از نظر قرآن سفيه است و حق تصرف ندارد: «وَ لا تُوْتُوا السُّفَهاءَ أَمْوالَكُمُ …».
«وَ ارْزُقُوهُمْ فِيها وَ اكْسُوهُمْ وَ قُولُوا لَهُمْ قَوْلاً مَعْرُوفاً». فيها، به جاى «منها» اشعار به در برگرفتن و در ميان خود نگهدارى كردن سفيهان دارد: سفيهان را در ميان اموال خود ـ متن اجتماع ـ روزى و جاى دهيد و بپوشانيدشان و با آنها سخن گوييد و گفتگو كنيد سخنى شناخته و در حد نابسامانى روانى و دركشان، نه آنكه چون رشد عقلى ندارند، از متن و داخل اجتماع بركنارشان داريد و طردشان كنيد و همين به تغذيه و اسكان و پوشيدنشان اكتفا كنيد و ضايعشان گذاريد. آنها كه توازن روانى ندارند و عقبمانده شدهاند، بزرگسال باشند يا خردسال، چه بسا قابليت رشد و تربيت دارند و اگر بركنار و مهجور بمانند عضوى باطل و سربار مىشوند و اگر در ميان زندگى و كار و معاملات وارد گردند و با رفتار و گفتار معروف و محبتانگيز و به دور از خشونت نگهدارى شوند و يا در اجتماع پيشرفته زير نظر متخصصان و روانشناسان باشند تا اگر دچار عقدهاى هستند گشوده شود و اگر نارسايى فكرى دارند بينش يابند، مىتوانند اشخاصى مفيد و كاردان گردند و سفاهتشان زدوده شود.
«وَ ابْتَلُوا الْيَتامَى حَتَّى إِذا بَلَغُوا النِّكاحَ فَإِنْ آنَسْتُمْ مِنْهُمْ رُشْداً فَادْفَعُوا إِلَيْهِمْ أَمْوالَهُمْ وَ لا تَأْكُلُوها إِسْرافاً وَ بِداراً أَنْ يَكْبَرُوا وَ مَنْ كانَ غَنِيًّا فَلْيَسْتَعْفِفْ وَ مَنْ كانَ فَقِيراً فَلْيَأْكُلْ بِالْمَعْرُوفِ فَإِذا دَفَعْتُمْ إِلَيْهِمْ أَمْوالَهُمْ فَأَشْهِدُوا عَلَيْهِمْ وَ كَفى بِاللَّهِ حَسِيباً».
«ابتلاء»، آزمودن و در معرض آزمايش آوردن است. ابتلاى يتيمان، با ورود آنها در كار و معاملات و معاشرتهاى آموزنده و واگذار كردن مسئوليتهايى به آنها ، از همان آغاز رشد است تا رسيدن به بلوغ جسمى و فكرى براى ازدواج و مسئوليتهاى آن: «حَتَّى إِذا بَلَغُوا النِّكاحَ»، اگر به آزمايشهاى مستمر و مكرر، رشدشان از نزديك و زير نظر مأنوس و محرز شد، نه رشد اتفاقى، و در انجام يك يا چند كار و مسئوليت رشيدانه: «فَإِنْ آنَسْتُمْ مِنْهُمْ رُشْداً فَادْفَعُوا إِلَيْهِمْ أَمْوالَهُمْ». دفع: از خود راندن و دور كردن به سوى ديگر: يكسر اموالشان را از خود جدا و دور كنيد و به آنان بدهيد. نه همين اتيان: «وَ آتُوا الْيَتامى أَمْوالَهُمْ» كه اعم است از رساندن اموال به صورت تغذيه و اسكان و پوشاندن و تربيت، و يا دفع كردن و به تصرفشان دادن كه پس از آزمايش و رسيدن بلوغ و دريافت رشد است. رسيدن بلوغ، آغاز مسئوليت، و احراز رشد، آغاز تصرفات مستقل است. پس از حصول اين دو شرط : «إِذا بَلَغُوا النِّكاحَ، فَإِنْ آنَسْتُمْ مِنْهُمْ رُشْداً» كه فرد نوخاسته و متكى به ديگران، مستقل و متكى به خود و عضو فعال و سهيم مىشود، بايد اموال خصوصى و ميراثى و آنچه بالقوه از آن او بوده، به تصرفش آيد. اگر مالى خصوصى و ميراثى ندارد، بايد عاطل و باطل و سربار بماند؟ يا از اموال عام «اموالكم» مانند زمين و آب و ديگر امكانات توليدى و نظارت و رهبرى جامعه توحيدى، در تصرّف چنين فرد بالغ و رشيد گذارده شود. چه، ترديدى نيست كه از ديد توحيدى اسلام، مالكيت و تصرف مطلق از آنِ خداست: «مالك الملك»، و او حق تصرف «مُلك، به ضم ميم نه به كسر، تصرف نه مالكيت مطلق» را بر طبق مشيّت و سنّتش، به كسانى مىدهد: «تُوْتِى الْمُلْكَ مَنْ تَشاءُ»، كه به صورت اموال عموم درمىآيد: «أَمْوالَكُمُ الَّتِى جَعَلَ اللَّهُ لَكُمْ قِياماً» و سپس با نظارت جامعه توحيدى و در حد رشد و مسئوليت و محدوديت، در تصرف افرادى [در مىآيد] كه حق بالقوه دارند: «فَادْفَعُوا إِلَيْهِمْ أَمْوالَهُمْ»، و نبايد خوردن و تصرف در اموال آنان، بيش از حد نياز و با زيادهروى و شتابزدگى و انباشتن باشد:
«وَ لا تَأْكُلُوها إِسْرافاً وَ بِداراً أَنْ يَكْبَرُوا». «إِسْرافاً وَ بِداراً»، حال «لا تَأْكُلُوها» و «أَنْ يَكْبَرُوا»، به معناى مصدر حصولى: اموال آنان را در حال اسراف و شتابزدگى و افزايشجويى نخوريد، تا به بزرگى رسند، يا مبادا كه بزرگ شوند و مانع بردن و خوردن شما گردند. به هر صورت، اين نهى، جلوگيرى از هرگونه تصرفات نابجا و ناروا، در اموال يتيمان، و از نظر كلى در همه اموال، است تا خردسالان نابالغ به سن رشد و بزرگى رسند. بىنيازان بايد از خوردن اموال يتيمان (با اسراف و بىباكى در اموال) خوددارى كنند و نيازمندان در حد معروف ـ پسند عقل و شرع ـ بخورند: «وَ مَنْ كانَ غَنِيًّا فَلْيَسْتَعْفِفْ وَ مَنْ كانَ فَقِيراً فَلْيَأْكُلْ بِالْمَعْرُوفِ». و چون خواستيد اموالشان را يكسر به تصرفشان دهيد، براى تثبيت انتقال و پيشگيرى از مخاصمات بايد با گواهى حضورى، يا كتبى، باشد: «فَإِذا دَفَعْتُمْ إِلَيْهِمْ أَمْوالَهُمْ فَأَشْهِدُوا عَلَيْهِمْ». و حسابرسى و مراقبت خدا را به ياد داشته باشيد: «وَ كَفى بِاللَّهِ حَسِيباً».
اين اوامر و نواهى پى در پى: «اتَّقُوا رَبَّكُمُ … اتَّقُوا اللَّهَ … آتُوا الْيَتامى … آتُوا النِّساءَ… لا تُوْتُوا السُّفَهاءَ… ابْتَلُوا الْيَتامى … فَادْفَعُوا إِلَيْهِمْ … لا تَأْكُلُوها…» براى انقلاب درونى و روحى و پاك ساختن و پرداختن مردم و اجتماعى است كه تازه از دوران تاريك شرك و قبيلگى و پراكندگى و تبعيضات جاهليت، به توحيد چشمگشوده و در حال شكل گرفتن و تحول و بهپا خاستن و آماده نفى هرگونه روابط ظالمانه بود. پاكسازى و بازسازى اين مجتمع نوخاسته، بر اساس عقيده و توحيد و از متن و مبناى خانواده و سامان دادن و در پناه احكام و حقوق آوردن محرومان و يتيمان و زنان آغاز شد، همانها كه چون هيچگونه پناهگاه حقوقى و قانونى نداشتند و پيوسته دستهاى تجاوز و ظلم به سراغشان مىرفت و به بند و بردگىشان مىكشيد، آنچه پس از پاكسازى انديشهها از شرك، كه منشأ هر نابسامانى است، و مظاهر آن در ميان مردم، لازم بود همين تشريع و تبيين حقوق و روابط مالى و توزيع عادلانه ثروتها و اموال موجود و اقامه قسط بود، نه چگونگى توليد و ثروت كه سپس مشخص مىشد، تا با اتكاء به اين احكام و حقوق، محرومان و بركنار شدگان، از درون چنين اجتماعى توحيدى قوام و قدرت قيام و تحوّل و تكامل يابند.
// پایان متن
[1] همچنان كه دعوت اسلام و احكام تدريجى گسترش مىيافت، مخاطبين آيات و دعوت نيز، از خانواده،خويشان و نزديكان و قبيله و اهل مكه شروع شد تا خطاب به همه و عموم ناس: «يا أَيُّهَا النَّاسُ» كه همه يابيشتر در اواخر سالهاى هجرت بوده است. (مؤلّف)
[2] المنجد.
[3] و او كسى است كه شما را از يك نفس پديد آورد، پس [براى شما] قرارگاهى و سپردهگاهى است. ما آيات را براى مردمى كه عميقاً درك مىكنند با جزئيات شرح دادهايم. انعام (6)، 98.
[4] مفردات راغب، المنجد.
[5] او همان كسى است كه شما را از يك نفس آفريد و جفت او را از همان نفس قرار داد. اعراف (7)، 189.
[6] شما را از يك نفس آفريد، آنگاه جفتش را از همان نفس قرار داد. زمر (39)، 6.
[7] پس همينكه گرانبار شد خدا را خواندند . . . پس همين كه خدا فرزند شايستهاى به آنان داد براى خدا شريكانى قرار دادند. اعراف (7)، 189 و 190.
[8] آدم را كه درود باد بر او، از ميان آفريدگانش برگزيد و او را نخستين سرشت خود (سرشت خدا) قرار داد. امامعلى 7، نهج البلاغه، خطبه 90 (الاشباح).
[9] تفسير الصافى، جلد 5، ص 60.
[10] يس (36)، 60.
[11] اعراف (7)، 27.
[12] اعراف (7)، 35.
[13] اعراف (7)، 31.
[14] اسراء (17)، 70.
[15] اعراف (7)، 172.
[16] مريم (19)، 58.
[17]. و هنگامى كه پروردگارت به فرشتگان گفت: من آفريننده بشرى از گلى خشك بر گرفته از لجن گنديده هستم. پس هنگامى كه او را سر و سامان دادم و از روح خود در او دميدم براى او سجده كنان به رو در افتيد.حجر (15)، 28 و 29.
[18]. هنگامى كه پروردگارت به فرشتگان گفت: من آفريننده بشرى از گلى هستم. ص (38)، 71.
[19]. و او كسى است كه بشرى را از آب آفريد و او را در پيوند خويشاوندى و سببى (دامادى) قرار داد. فرقان(25)، 54.
[20]. و از نشانههاى [قدرت] اين است كه شما را از گونهاى خاك آفريد آنگاه اكنون شما بشرى هستيد [كه برروى زمين] پراكنده مىشويد. روم (30)، 20.
[21] تأليف دكتر يداللّه سحابى.
[22] مردم امت يگانهاى بودند پس خداوند پيامبران را برانگيخت . . . بقره (2)،213.
[23] مردم [در آغاز] جز يك امّت نبودند سپس دچار اختلاف شدند . . . يونس (10) 19.
[24] آيا كسى كه واژگون بر روى خود افتاده راه مىرود راه يافتهتر است يا كسى كه با قامتى راست بر راه هموار مستقيم گام مىزند؟ ملك (67)، 22.
[25] در واقع، اصل تن دادن به ازدواج و يا تعدد مشروط، چشمپوشى از راحتى و بىقيدى و خودخواهى وپذيرش مسئوليت سنگين و باارزشترين گذشت براى تكثير نسل و رشد اجتماع و كار و تربيت و عواطف پاك و بىآلايش است. ايجاد موانع اجتماعى و قانونى باز شدن و باز كردن راههاى فحشا در برابر غريزه طوفانى وبىبند است و حريصتر كردن مرد و زن و سقوط اخلاق و از هم گسيختگى پيوندهاى اجتماع و افزايش مواليد نامشروع كه نگهدارى و انتساب و حقوق و تربيت آنها از مصايب و گرفتارىهاى سخت اجتماع و تزلزل بنيانى آن است. (مؤلف)
[26] نهج البلاغه، خطبه 2. اميرالمومنين در وصف جاهليت پيش از اسلام مىفرمايد: دانشمندشان لگام بر دهان زده و نادان مردمانشان گرامى داشته شده بودند.
[27] در خانههايى كه خداوند اذن داد تا فرا روند و در آن خانهها نام خدا برده شود و در بامدادان و شامگاهان براى او تسبيح مىگويند. نور (24)، 36.
[28]. چهل هزار حديث را [از رسول خدا(ص)] حفظ كرد، اما يك آيه از قرآن را [كه به او فرمان داده بود پس ازدرگذشت پيامبر در خانههايتان قرار بگيريد] فراموش كرد. شيخ عزرى .
[29] بىگمان خدا وضع مردمى را تغيير نمیدهد تا اينكه خود وضع و رفتار خود را تغيير دهند. الرعد (13)، 11.
[30] براى آشنايى بيشتر و سريعتر درباره بردگى از نظر نصوص آيات و اصول احكام اسلام و بستن منشأها و از ميان بردن علل آن و گشودن راههاى آزادى، به كتابهاى «اسلام و مالكيت» و «كار و سرمايه در اسلام» مراجعه شود. با همه انحرافها و مسخها كه در اصول و فروع اسلام پديد آمد، وضع بردگى و بردگان در كشورهاى اسلامى با ديگر سرزمينها و كشورها متفاوت بود. «ويل درانت» در بخش تاريخ تمدن اسلام، پس از شرح وضع بردگى و حقوق و حدود و كارهاى برده، مىنويسد: «…. ولى معمولاً با او خوشرفتارى مىكرد تا جايى كه وضع برده بدتر از كارگر كارخانه اروپايى در قرن نوزدهم نبود، بلكه محتملاً وضع وى از اينگونه كارگران بهتر بود، چون بر زندگى خود ايمنتر بود…. اگر كنيزى از آقاى خود فرزند مىآورد يا زن آزاد از غلام خود بچهدار مىشد، فرزندشان از ساعت تولد آزاد بود. بردگان حق ازدواج داشتند و فرزندانشان اگر هوش كافى داشتند فرصت تعليم مىيافتند. كثرت غلام و كنيززادگانى كه در زندگى معنوى و سياسى جهان اسلام اعتبارى يافته يا چون محمود غزنوى ومماليك مصر، به سلطنت و امارت رسيدهاند، حيرتانگيز است». (مولّف) ويل دورانت، تاريخ تمدن، ج 4،عصر ايمان (بخش اول)، فصل يازدهم، اوضاع كشورهاى اسلامى، ص 269، انتشارات و آموزش انقلاب اسلامى، چ سوم، 1371.
[31] آيا تشريع مهر، زن را از مقامش تنزل داده و چون كالايش مىنماياند، يا در تمدن درخشان و چشمگير چشم و گوش بستهها كه زن با همه وجود و اندام و لباس و آرايشش، كالا و وسيله مصرف و پول و پست و تبليغات و…. گرديده و يكسر از موضع و مقام طبيعى و فطريش رانده شده است؟ بر طبق آمار مجامع بينالمللى غرب، 70 هزار مؤسسه تبليغاتى و تجارتى، از زنها و اندام آنها بهرهكشى مىكنند. (به نقل از يكى از روزنامههاى تهران، 13 اسفند 56، و ديگر مسائل …. مؤلّف)
[32] خدا، كعبه خانه حرمت يافته را وسيلهاى براى برپا داشتن [زندگى] مردم قرار داده است. مائده (5)، 97.
[33] اينگونه مالكيت و داشتن سرمايه متحرّك براى برآوردن نيازها و تحرّك و تكامل و ثروت و گردش چرخ زندگى در ميان مردم، نبايد با سرمايهدارى به مفهوم غربى و پس از تحوّل صنعتى، اشتباه شود، چنانكه بسيارى از نوخاستگان دچار اين اشتباهند. سرمايهدارى غربى، با پيدايش و تحوّل ناگهانى و پيشبينى نشده صنايع، جهشى بود كه شتابان سرمايهها و سرمايهداران كوچك و پراكنده را جذب كرد يا از ميان برد و انسانهاى متكى به خود و اموال خود را به كارخانه كشاند و مزدور و وابسته و پيوسته به ابزار صنعت گردانيد تا از خود و ثروت و شخصيت و ابتكار خود جداشان ساخت و فضايل و سنن را زير چرخهاى خود گرفت وانسانها از آزادى و استقلال به ابزار توليد و بندگى سرمايه و سود و پول در آمدند و سرمايه و ثروتها در ميانگروههاى محدود متمركز و متداول شد كه پديد آورنده طبقه و حكومت و قدرت و ترسيمكننده سياست شدند واز بهرهكشى (استثمار) داخل، به مرزهاى خارج و ملل دنيا نفوذ كردند. به نام و عنوان استعمار (كوشش براى آبادى) و واقعيت، تاراج سرمايههاى طبيعى و انسانى و گشودن بازارهاى مصرف، و زبون و محكوم و واژگون كردن و بيگانه و به بند كشيدن و نفى استقلال روحى و اقتصادى و سياسى ملتها (استضعاف و استحمار) كه محصول آن پيدايش تضاد شديد و همه جانبه، تضاد روحى و درونى، تضاد داخلى ملتها با انديشه و با سنن و تاريخ خود، و حكومتهاى دست نشانده و چپاول ثروتهاى معنوى و مادى و جنگهاى جهانى و مكتبهاى مختلف و رنگارنگ و نو به نو، با ديدهاى محدود و مختلف و فريبنده و اغفال و سرگرمكننده، همه با پسوند «ايسم» و صدها مسائل ديگر و به دور خود گشتن و خود را گزيدن. همه به سود همانها و اشباع دوزخ آز و افزايشجويى آنها: (يَوْمَ نَقُولُ لِجَهَنَّمَ هَلِ امْتَلاَتِ وَ تَقُولُ هَلْ مِنْ مَزِيدٍ)» [روزىكه به دوزخ مىگوييم: پُر شدى؟ و دوزخ مىگويد: آيا بيش از اين هست؟ ق (50)، 30]. سرمايهدارى غربى كه از قرن نوزدهم و با تحوّل ناگهانى صنعت سر برآورده و چنان مشكلاتى پيش آورد، خودبهخود براى شرق و جهان اسلام مشكل اساسى نيست، مشكل، استعمار و رهاوردهاى آن و مسئله توليد و توزيع است. استعمار و ضداستعمار (در واقع استعمار) اگر از نفوس رانده شد، از سرزمينها خودبهخود رانده مىشود. سپس مىماند توليد و توزيع عادلانه … (مؤلّف)
نسخه صوتی موجود نیست.
نسخه ویدئویی موجود نیست.
گالری موجود نیست.
طراحی و اجرا: pixad