به سوی خدا میرویم؛
مناظرۀ امام صادق (ع) و ابن ابی العوجا
تا اینجا در پرتو آیات قرآن حکیم تا حدی به اساس و بنیان و نتائج و مقاصد خانه خدا آشنا شدیم و رموز و ترکیب سنگ و گل و ساختمان آن را در شعاع آیات وحی تجزیه و تحلیل نمودیم. اینک در نظر روشنبینان، این خانه قبۀ نورانی است که اشعهٔ هدایت خلق و اراده حق از آن میدرخشد. حدیثی هم دربارهٔ اساس و اسرار این خانه ذکر مینمائیم آنگاه با توفیق خداوند با هم آماده حرکت میشویم. خصوصیت حدیث مورد نظر این است که خانهٔ خدا را از دو نظر مختلف نشان میدهد. نخست از نظر یک فرد ملحد مادی منحرف. آنگاه از نظر حق بین و چشم نافذ یک شخصیت بصیر الهی و حکیم نفسانی.
در کافی و دیگر کتب معتبره سلسله روایت خود از عیسی بن یونس نقل مینماید گوید:
«کان ابن ابی العوجاء من تلامذه الحسن البصری فانحرف عن التوحید فقیل له ترکت مذهب صاحبک و دخلت فیما لا اصل له ولاحقیقه، فقال ان صاحبی کان مخلطاً کان یقول طوراً بالقدر و طوراً بالجبر و مااعلمه اعتقد مذهباً دام علیه».
ابن ابی العوجاء از شاگردان حسن بصری بود پس از آن از توحید منحرف شد. به وی گفته شد مذهب رفیق خود را ترک کردی و وارد چیزی شدی که نه پایه و حقیقتی دارد؟ گفت: رفیق من فکرش مشوش بود گاهی از قدر طرفداری مینمود، گاه از جبر. من از او عقیده مستقیمی که بر آن بایستد ندیدم.
نام ابن ابی العوجاء، عبدالکریم بوده. شاید پس از انحراف و کجفکری به وی ابن ابی العوجاء گفته شده. چنانکه از جوابش معلوم میشود علت انحراف و الحادش تعلیمات درهم و برهم و متناقض حسن بصری بوده. چنانکه پیوسته بیدینی و الحاد معلول اینگونه علل است. زیرا به طبیعت و فطرت اولی کسی بیدین نیست. چنانکه صحت و سلامتی جسمی طبیعت اول هر موجود زندهای است و به طبیعت اولی کسی بیمار نیست. بیماری از عوارضی است که به علل خارج پیش میآید. پس چون بیماری و انحراف مزاجی بر طبیعت زندهای عارض شد جای پرسش است که چرا عارض شده و باید در جواب این پرسش از علل آن جستجو نمود. پرسش از علت و پیش آمدن کلمه چرا؟ در چیزهایی است که بر خلاف طبیعت و ساختمان هر موجودی است. مثلاً هیچگاه پرسیده نمیشد که چرا آب رو به نشیب میرود. درخت نمو مینماید. آفتاب میدرخشد. آتش میسوزاند. حیوان نفس میکشد. مزاج شخص سالم است. این کس دین دارد. راست میگوید. تولید مینماید و به اولاد خود محبت دارد. ولی عکس این مطالب جای پرسش از علت و پیش آمدن کلمه چرا است. پس بیدینی و الحاد مثل عموم انحرافهای جسمی و اخلاقی از عوارضی است که در نفوس مستعدی به واسطهٔ عللی پیش میآید. یکی از آن علل تعالیم پیچیده و گیج کنندهای است که فطرت را از تشخیص صحیح باز دارد. دیگر اوهام و خرافاتی است که رنگ دین گیرد. دیگر فشارها و ظلمهایی است که در زیر سپر دین بر مردم وارد شود. اینگونه تحمیلات فکری و جسمی به نام دین موجب عکس العمل انحرافی میشود که به صورت نفی و انکار در میآید و با روح عصبانیت و انقلاب همراه است. این بیمار روحی میکوشد که منفیات و انکار را به صورت برهان و منطق و آمیخته با تمسخر و دشنام به دیگران تلقین نماید. این بیماری کم و بیش به حسب شدت و ضعف عوامل در میان مردم بوده است و امروز در اثر وضع قرون وسطا و فشارها و محدودیتهای فکری و ظلمها و اوهامی که به نام دین در طول تاریخ مسیحیت بوده است متشکل شده و مکتبی انقلابی و بیهدف ایجاد نموده. در تمام نوشتهها و گفتههای آنان از هرچه ظاهرتر عصبانیت و نارضایتی و بدبینی و بداندیشی و انکار محض است. کتابهایی که برای اثبات انکار و نفی ماوراء نوشتهاند اجمالاً دو بخش است. یک بخش مطالبی راجع به اصول مادی و تأثیرات و آثار ماده و نیرو و اطوار آن است که از نتیجه اکتشافات و تجربیات دانشمندان گرفتهاند و هیچگونه ربطی با مدعای انکاری آنان ندارد زیرا سراسر این مباحث مطالب فیزیکی و اثباتی است. بخش دیگر مطالب و نوشتههای آنان، نفی و انکار ماوراء یا به اصطلاح «متافیزیک» است. در این قسمت مباحث خود جز بی علمی و انکار نتیجه نمیگیرند. و به اصطلاح دلیلی برای انکار خود ندارند و از روی غلط اندازی و اشتباهکاری نام این مطالب برهاننما و فرمولهای ناقص خود را منطق میگذارند. زیرا که منطق درباره مطالب علمی و اثباتی است نه انکاری و بیعلمی. پس اگر به فرض برهان و منطق اثباتی برای متافیزیک نباشد، مادیین باید متوقف شوند نه اصرار بر انکار داشته باشند. چون نفی دلیل، دلیل بر نفی نیست.
ولی چون بیچاره دچار یک نوع انحراف و بیماری است تصمیم دارد که بر انکار خود پایدار باشد و لجبازی میکند. اصطلاح و فرمول میبافد. لغت میسازد و برخلاف منطق فطری و اصل دیالکتیک «طریق گفتگو» نادانسته را غیر واقع میپندارد.
میکروب مادیگری و الحاد در محیط مشوش دینی و اختلاف و جدالهای علمی یونان از مغز ذیقراطیس و اپیکور به طور فرضیه ظاهر شد. ناراضیان و محرومین آن را جدی گرفته و مسلکی پنداشتند، ظهور فلسفه ریشهدار و فطری مانند سقراط و افلاطون و نهضت اصلاحی آنان این میکروب را از فعالیت بازداشت و به حال کمون قرار گرفت. در هر جامعه و ملتی که دین به صورت اوهام و سپر شهوات گردید و حکومتها از این سلاح فطری بشری خواستند در راه ظلم و سلب آزادی حقه مردم استفاده کنند این بیماری شایع میشود و این میکروب از حال کمون در نفوس مستعد ظاهر میگردد و مانند قیچی رشتههای ارتباط مادی و معنوی جامعه را قطع مینماید. پیش از ظهور اسلام قیام مزدک و مانی در ایران در چنین شرایطی بوده است. سید جمال الدین میگوید درمیان هر ملتی که این مسلک ظاهر شد رشتهٔ روابط اجتماعی را گسیخت و فضائل را از میان برد و وحدت آن ملت را متلاشی نمود و در پایان رو به فناء و انقراض رفتند.
پس از ظهور اسلام و پیشرفت تعالیم فطری و روشن قرآن و روش فاضلانه و عادلانه مسلمانان و قدرت منطق علماء اسلام، مجالی برای ظهور میکروبها و بذرهای الحاد که در ایران و بعضی ناحیههای دیگر وجود داشت باقی نماند. ولی تمام مبانی دین را پایمال کردند و حقوق ملل مسلمان و آزادی بندگان خدا را از میان بردند و رنگ خدایی اسلام و تساوی حقوق مسلمانان را فراموش نموده و رنگهای نژادی و عصبیت عربی را زنده کردند. از طرف دیگر به جای تعالیم روشن و فطری قرآن فلسفهٔ گیج کننده یونان و مباحث کلامی اختیار و تفویض و جبر و قدر و سخنان معتزلی و اشعری به میان آمد. در چنین محیط میکروبهای نیم مرده مادیگری در مزاج ناراضیان گیج و منحرفی مانند ابن ابی العوجاء و ابن مقفع و حماد بن عجر و بشار بن برد و مطیع بن ایاس و یحیی بن زیاد و صالح بن عبدالقدوس، جان گرفت. بیشتر اینها ایرانیان زجر دیده بودند که نه از تعالیم عالی اسلام بهرهمند و نه از محیط راضی بودند و تعصب ملی و نژادی نیز در عصبانیت آنها میافزود. به این جهت برای ایجاد تشویش و آلوده نمودن افکار و عقاید مسلمانان گاه در مجامع سری خود فرمول و دلیل میساختند. گاه برای مسخره نمودند و انتقاد از مطالب دینی عبارات بلیغ میبافتند. گاه برای ایجاد اضطراب حدیثهای دروغ و بیپایه جعل مینمودند. وقتیکه والی کوفه محمد بن سلمان، ابن ابی العوجاء را به امر خلیفه وقت منصور دستگیر نمود و خواست او را به دار آویزد، گفت شما من را میکشید، من هم کار خود را کرده، چهار هزار حدیث دروغ ساختهام و آنها را در میان روایات شما گنجاندهام.
«و قدم مکه تمرداً و انکاراً علی من حج و کان یکره العلماء مجالسته و مسائلته لخبث لسانه و فساد ضمیره، فاتی ابا عبدالله علیه السلام فجلس الیه فی جماعه من نظرائه. فقال یا اباعبدالله ان المجالس امانات و لابد لکل من به سعال ان یسعل، افتأذن لی فی الکلام فقال تکلم. فقال الی کم تدوسون هذالبیدر، و تلوذون بهذالححر، و تعبدون هذالبیت المرفوع بالطوب و المدر و تهرولون حوله هروله البعیر اذانفر، ان من فکر فی هذا و قدر علم ان هذا فعل اسسه غیر حکیم و لاذی نظر، فقل فانک راس هذالامر و سنامه و ابوک اسه و تمامه.»
ابن ابی العوجا به مکه رفت تا تمرد و الحاد خود را آشکار گرداند و بر کسانی که به حج آمدهاند انکار نماید. چون مردی گستاخ و بد زبان و دارای نیت فاسد بود علماء نشست و برخاست و سؤال و جواب با او را دوست نمیداشتند. در میان جماعتی از همفکران خود حضور ابی عبدالله حضرت صادق سلام الله علیه آمده نشست، گفت یا اباعبدالله مجالس امانت است و هر کس در سینه سرفهای دارد ناچار باید سرفه کند. آیا اجازه سخن به من میدهی؟ آن حضرت فرمود بگو. گفت آخر تا چند این خرمن را زیر پای خود میکوبید و به این سنگ پناه میبرید و این خانهای را که با آجر و سنگ برپا شده میپرستید و مانند شتران رمیده گرد آن هروله میکنید؟ به راستی کسی که در این فکر کند و بیاندیشد میداند که این کار را کسی تأسیس نموده که نه حکیم بوده و نه صاحب نظر. حال جواب گو، چه تو سر و کوهان بلند این اساسی، و پدر تو بنیادگذار و تمام و کمال آن بوده.
پاسبانی علماء اسلام نسبت به عقاید مسلمانان و مراقبت از سرحدات فکری آنان، مجالی برای ظهور و انتشار منویات مانند ابن ابی العوجاء نمیداد. اینها موسوم و محیط مکه را که محل امنیت و اجتماع است برای نشر سموم خود مقتضی دیدند و بدانجا رفتند تا در لباس احرام به گفتهٔ خود سرفه کنند و نفس بکشند. حضرت صادق سلام الله علیه آن سال در مکه بودند. بزرگواری و آزادمنشی و قدرت روحی آن حضرت به آنها اجازه میداد که در حضور آن حضرت سخن گویند. سخن گفتنم با آن حضرت برای شهرت آنان و شیوع مطالبشان مؤثر بود و نیز مصونیتی که در محضر آن حضرت داشتند در جای دیگر برایشان فراهم نبود و اگر هم در اندیشه برخورد به حقیقت و معالجه بیماری خود بودند طبیب حاذق و منطق حقی شایستهتر از آن حضرت نمیشناختند. از اینکه در آغاز سخن گفتند مجالس مرحون امانت و امنیت است و اجازه سرفه دهید، معلوم میشود در هیچ جا امنیت نداشتند و شکوک و مطالب مبهم که اثر تعالیم پیچیده و نقص قدرت تشخیص و فکر است و موجب کج بینی و بداندیشی است مانند خلط در سینه ابن ابی العوجاء مانده و جرات سرفه نداشت. به این جهت دچار فشار و ناراحتی بود. پس از اجازه مانند مادهای که منفجر شود سخنان آلوده به دشنام و کج فهمی و بدبینی خود را نسبت به مسلمانان در اعمال حج اظهار نموده و مانند عموم ماده پرستان متحیر که با یادگرفتن چند لغت و فرمول سرمستند و به نظر حقارت و سفاهت، به مردمان با ایمان مینگرند. این سنبل مادیگری و روشنفکری زمان خود در آغاز سخن مسلمانان طواف کننده را به حیوانات چشم بستهای که دور خرمن میگردند تشبیه نمود. و طواف را به خرمن کوفتن و عبادت خدا را عبادت خانه و پناهندگی به سنگ میپنداشت. در پایان سخنش را نسبت به جمله اعمال حج یا جمله دین خلاصه کرده، گفت این اساس خردمندانه و اثر فکر صاحب نظری نمیتوان باشد. چون سرفه خود را پایان داد درحالی که امام علیه السلام، گوش میداد و همراهان امام هم به احترام آن حضرت به وی آزادی داده بودند، اندکی راحت شد یا اخلاط فکری و مواد چرک شکوک را که آمیخته با دشنام و کج بینی و کینه توزی بود بیرون ریخت. چون هیجان و عصبانیتش اندکی فرو نشست کمی به خود آمد، شاید این ظواهر حقیقتی دربرداشته باشد. شاید فهم و ادراک من از فهم اسرار آن کوتاه باشد. آیا میان این تودههای فراوان که همه مثل من آفریده شدهاند، من بیش از دیگران میفهمم! در اینجا متوجه شد که در محضر شخصیت بزرگی است. به کوچکی و ضعف فکری خود اندکی پی برد و گفت سخن من تمام شد اینک تو بگو. چه تو سر این اساس و کوهان آنی و پدر تو مؤسس و کمال آن است. چون کوهان شتر بالاترین قرارگاه و محل چشم انداز سوار است. بدین جهت بزرگ و مدیر جمعیت را سنام میگویند. میشود از این جهت باشد که کوهان مانند دنبهٔ گوسفند مادهٔ غذایی ذخیره است. یعنی تو هم سر و مغز متفکر و هم کوهان و غذای ذخیره و قوهٔ بقاء اساس اسلامی و وارث پدرانی میباشی که طرح این اساس را ریختهاند. پس تو به نیت و مقصود آنها بیشتر از دیگران آگاهی.
این بود اساس حج از دریچه چشم یک فرد منحرف ملحد. حال از نظر یک مرد الهی و حکیم نفسانی بنگر:
«فقال ابوعبدالله علیه السلام: ان من اضله الله و اعمی قلبه استوخم الحق فلم یستعذبه و صار الشیطان ولیه و ربه یورده مناهل الهلکه ثم لایصدره. و هذا بیت استعبد الله به خلقه لیختبر طاعتهم فی اتیانه فحثهم علی تعظیمه و زیارته و جعله محل انبیائه و قبلة المصلین الیه فهو شعبة من رضوانه و طریق یؤدی الی غفرانه منصوب علی استواء الکمال و مجمع العظمه و الجلال خلقه الله قبل دحو الارض بالفی عام. فاحق من اطیع فیما امر و انتهی عما نهی عنه و زجر الله المنشئی للارواح و الصور.»
در جواب او ابوعبدالله علیه السلام فرمود: «به راستی کسی که خداوند او را گمراه نماید و چشم دلش را کور گرداند حق در مزاج وی ثقیل افتد. (تخمه شود) و گوارا نیاید. شیطان ولی و رب او گردد. او را چون شتر تشنه به موارد و سراشیب هلاکت وارد نماید و سپس بیرونش نیاورد و همچنان به حال خودش گذارد.»
این خانهای است که خداوند به وسیلهٔ آن بندگان خود را به بندگی خوانده تا فرمانبری آنان را در آمدن به سوی آن بیازماید و بندگان را در تعظیم و زیارت آن ترغیب نموده و آنجا را محل پیمبران و قبلهٔ نمازگذاران به سوی خود قرار داده، پس این خانه شعبهای از رضوان و راه رساننده به غفران خداست، بر عالیترین حد استقرار و استواء کمال نصب شده و مرکز اجتماع عظمت و جلال است. خداوند آن را دو هزار سال پیش از دحو الارض آفریده. پس سزاوارترین کسی که باید اوامرش اطاعت و از نواهیاش خودداری گردد خداوند پدید آورنده ارواح و صور است.
حکیم نفوس امام صادق(ع) مانند طبیبی که در حرکت نبض و ضربان قلب و علائم دیگر بیمار دقت نماید، به سخنان ابن ابی العوجاء دقت نمود در آهنگ و جملهبندی و تعبیرات و مفهوم مجموع کلمات او آثار انحراف روحی و اضطراب درون را میخواند، نخست بطور کلی مراحل بیماری و انحراف روحی و دورهٔ نهایی آن را اعلام فرمود تا شاید بیمار مغرور متوجه بیماری و مراحل آن بشود و خود را در معرض علاج آرد.
فرمود: «پیش از آنکه به اسرار این خانه و اشارات آن آگاهت نمایم این را بدان که مردمی را خداوند به واسطهٔ سوء نیت و انحرافهای اختیاری رو به گمراهی میبرد مانند کسی که به وسیلهٔ خوردن غذایی نامناسب دستگاه هضم و دفاع بدن را مختل و ضعیف نماید و خود را در محیط بیماری درآورد. این مقدمات با اختیار شخصی است ولی تأثیر بیماری و مراحل آن از اختیار و اراده بیرون است و تابع عواملی است که مظهر اراده خداوند است. این شخص از آن دسته بیماران روحی بود که خودخواهی و آرزوها و بدبینی به اجتماع و حکومت دینی و شنیدن سخنان مبهم و گیج کننده منحرفش نموده و همه این علل به اختیارش بوده، علاوه خود را به طبیب حاذق روحی و مظاهر کامل حق عرضه ننموده تا اختیار از وی سلب شد و عوامل عمومی و خارجی عالم که همان دستگاه و کارکنان خداوند است بر گمراهیش افزود.»
بعد فرمود: «کار انحراف و گمراهی به آنجا میرسد که قلب کور میشود یعنی آن حس تشخیص فطری که خداوند در عموم آفریده از میان میرود و غذای گوارای حق در ذائقهٔ ناگوار و بد مزه و در هاضمهٔ روح سنگین و موجب تخمه میشود. دورهٔ نهایی این انحراف و بیماری روحی سلطه کامل شیطان و حکومت مطلق او بر فکر و قلب و قوای معنوی است مانند بیماری جسم که در دورهٔ نهایی طبیعت مزاج یکسره تغییر مینماید و مرض یا میکروب بر سراسر دستگاههای حیاتی مسلط میشود. بیماری روح نیز به آنجا میرسد که روح کمال و خیر و روح خوش بینی و نیک اندیشی و روح محبت و خدمت یکسره تغییر مینماید و عکس فطرت سالم نخستین سیر مینماید و شیطان همان عامل ناپیدای این آثار، ولی و رب او خواهد شد. در این مرحله بیمار پیوسته دچار اضطراب دائم و عطش کاذب میگردد همه جهان را مشوش و بی نظم و شر مینگرد گمراهی را راه نجات و سراب را آب حیات، اوهام را حق و حقایق را اوهام میپندارد. و رابطهٔ معنویش با حقایق ثابت گسیخته میشود. و مزاج روحش به واسطهٔ نرسیدن غذا یکسره ضعیف و ناتوان میگردد. در پایان کار وسوسهها و اضطرابهای شیطانی به سراشیب هلاکتش میاندازد و به آتش جانگداز همیشگی دچارش میسازد.»
امام علیه السلام در این عبارات مختصر و جامع به وی فهماند که تو بیماری و توجه به بیماری خود و عواقب آن نداری. آنگاه اسرار این بناء و اعمال آن را در جملات بعد بیان نمود و در ضمن کجبینی و کجاندیشی او را به وی فهماند که این مردم بیهوده اطراف این خانه نمیگردند و سنگ و گل را پرستش نمیکنند. این حرکات برای تمکین روح بندگی و این خانه آزمایش بندگی است. اساس و بقاء و کمال جهان در خضوع و فرمانبری مادون است. نسبت به مافوق و کمال اجتماع بشری و رابطهٔ افراد و وابستگی و پیوستگی آنان در فرماندهی و فرمانبری و روح اطاعت است، مظاهر احترام و خضوع و تمرینها و حرکات نظامی برای تحکیم و اظهار اطاعت به مافوق و قوانین است. مشق نظام و حرکات چپ و راست و در جا زدن با صرف بودجههای سنگین و وقتهای پرارزش برای تمکین روح فرمانبری است تا اطاعت و اجراء بدون هیچ مقاومت روحی انجام شود. این تمرینها و حرکات با آنکه در اساس سعادت بشر زیانآور است در زندگی عمومی همیشه لازم شمرده میشود. زیرا این حد اطاعت و فرمانبری مردم از مردم، موجب غرور و خودسری کسانی و بیشخصیتی و بیارادگی توده میشود و اساس استقلال فردی را از میان میبرد. اینگونه اطاعت و فرمانبری دربارهٔ بندگان فقط نسبت به خداوند لازم است تا اراده و فرمان او که خیر محض است در شخص تحکیم شود و محور حیات را تغییر دهد پس چیزی پرارزشتر از بندگی نیست و هر جا که بندگی در آن ظاهرتر شود، ارزش آن زیاد است. این خانه و اعمال آن مظهر کامل بندگی، یعنی ظهور اراده حق است. به این جهت محل پیمبران و قبلهٔ نمازگزاران و شعبهای از رضوان و وسیله غفران است. از آنجا که ارادهٔ حق و روح بندگی و فرمانبری از آن ظاهر است توجه پیمبران بدان سو میباشد و روح و فکر آنان در آن محل حلول مینماید و در آن محیط مستقر میشود. و در هر جا و از هر کس عبادتی و نمازی انجام گیرد مانند عقربهٔ قطب باید بدان سو برگردد که حوزهٔ قدرت مغناطیسی حق است. همان زندگی خوش و بهشت رضایت که تو (ملحد ناراضی) در طلب آن میباشی و مورد آرزوی قلبی همه است و در تشکیل و راه آن همه گیج و گماند، نمونه و شعبه و راه آن همین خانه و اجتماع حج است «شعبه من رضوانه و طریق الی غفرانه» که فاصلهها و رقابتها را از میان میبرد و شهوات و آرزوها را محدود میکند و حکومتهای باطل را زائل مینماید چون این علل و موجبات ناراحتی از میان رفت یا محدود گردید آثار خوشنودی و رضایت و رضوان ظاهر میشود و جای نارضایتیها و تاریکیهای اختلافات لباسی و رنگی و نژادی و زورمندی و زورپذیری و عیبجوئی را وحدت ایمان و حکومت الهی و خوشنودی و عیبپوشی میگیرد. همه رنگ خدا دارند و در دل همه نور ایمان میدرخشد و همه آئینۀ انعکاس جمال معنوی ایمان و فضیلتاند. این محیط عکس محیط شهوات و اقتصادیات و سیاستها و ملیتها است. پس در این محیط رسیدن به آخرین حد کمال مطلوب برای عموم میسر است چون آخرین حد عبودیت و تعبد است و عبودیت نفوذ دادن ارادهٔ حق است و همان حد نهائی کمال است. «منصوب علی استواء الکمال».
این معنا بنابر آن است که «استواء» به معنای استقرار باشد. استواء به معنای طریق مستقیم و حد وسط هم بسیار استعمال میشود. بنابرین، معنای عبارت حد وسط میان معنا و صورت و دنیا و آخرت است.
اجتماعات کوچک و بزرگ انسان، اجتماعات قبیلگی و شهرنشینی، اجتماعات جشنها و سان سپاهها و عبادت بتها همه و همه مظهر ذلت و بندگی در برابر شهوات و قوانین بشری و اوهام و فرمانبری جمعیتها برای فرد است. فقط اجتماع حج و شعب آن است که برای فرمانبری از خدا و حکومت بر شهوات میباشد و در آن اختلافات نکبتبار نیست «و مجمع العظمة و الجلال». بعد برای رفع اشتباه دیگرش فرمود: پایه این خانه پیش از خلقت و آمادگی دیگر قسمتهای زمین بوده و نخستین نقطه و قسمت درخشان زمین بوده که دو هزار سال پیش از قطعههای دیگر خلق شده. قسمت دوم سخن آن حضرت اینجا پایان یافت. این قسمت دربارهٔ اساس و اسرار خانه و اعمال آن بود که سؤال و اعتراض ملحد جواب داده شد. با این بیان روشن اگر جویای فهم و حق بود اشتباه و ابهامی باقی نماند. محور سخن آن حضرت دربارۀ اسرار و اساس خانه بر عبودیت و فرمانبری بود. در قسمت سوم سخن برای آنکه پایه عبودیت و فرمانبری را محکم گرداند تا شکی و خلجانی دربارهٔ آن در خاطر نیاید و اعتراضی در ذهن نماند جملهای فرمود و سخن را تمام کرد «انّ احقَّ….»
زندگی اطاعت و فرمانبری است بدون اطاعت و فرمانبری نه اجتماعی باقی ماند و نه کمالی حاصل میود و نه سنگی روی سگ قرار میگیرد. پس در اصل اطاعت و فرمانبری جای سخن نیست. سخن در اینجاست که از کی باید اطاعت نمود؟ سزاوارترین کس در اطاعت از امر و نهی او همان مبدأ حکیمی است که روح و صورت و ظاهر و باطن را پدید آورده. ترکیب عالی ظاهر و صوری در اثر اطاعت طبیعی مواد است از امر و ارادهٔ تکوینی او و رسیدن به ترکیب عالی معنوی و روحی اثر اطاعت ارادی از اوامر تشریعی اوست. این دو جمله را آن حضرت هم ردیف قافیه سخنان ملحد آورد. تا معارضه را از هر جهت تمام کرده باشد. ابن ابی العوجاء مانند همهٔ هم مسلکان خود که مطالب کم مغز را با عبارات نغز میپردازند و درآوردن لغت و ساختن دلیل و فرمول و درست کردن قافیه تکلف میورزند. سخنان کم مایه خود را در قالب عبارات پرداخته درآورد. امام حقایق پرمغز را با عبارات ساده و روان بیان نمود و در پایا سخن را در قافیه سخنان سائل ختم فرمود. چون سخن به اینجا رسید امام ساکت شد. ابن ابی العوجاء مانند کسی که از تاریکی ناگهان به محیط نورانی منتقل شود چشم عقلش خیره شد و دچار حیرت و بهت گردید. ندانست چه بگوید و از کجا تجدید سخن کند. چیزی به نظرش نرسید فقط جملهٔ مختصر و سستی گفت و دیگر ساکت شد. گفت: «ذکرت و احلت علی غائب» سخن گفتی و حواله به ناپیدایی (غایبی) نمودی.
«فقال (ع) ویلک و کیف یکون غائباً من هو مع خلقه شاهد و الیهم اقرب من حبل الورید، یسمع کلامهم ویری اشخاصهم و یعلم اسرارهم، و انما المخلوق الذی اذا انتقل أن مکان اشتغل به مکان و خلا منه مکان فلایدری فی المکان الذی صار الیه ما حدث فی المکان الذی کان فیه فاما الله العظیم الشأن الملک الدیان فانه لایخلوا منه مکان و لایشتغل به مکان و لایکون الی مکان اقرب منه الی مکان والذی بعثه بالایات المحکمة و البراهین الواضحة و ایده بنصره و اختاره لتبلیغ رسالاته صدقنا قوله بان ربه بعثه و کلّمه.»
آن حضرت گفت: «وای بر تو! چگونه غائب است!؟ کسی که گواه و مراقب آفریدهٔ خود است و به مردم نزدیکتر از رشتهٔ رگ گردن است، سخن آنان را میشنود و اشخاص آنها را مینگرد و اسرارشان را میداند. آن مخلوق است که چون از مکانی منتقل شد مکانی را اشغال مینماید و مکانی از وی خالی میماند. پس در آن مکان که به سوی آن رفته نمیداند در مکانی که در آن بوده چه پیش آمده. اما خداوند عظیم الشأن آن فرمانفرمای بزرگ، جزاء دهنده خورد و سترگ، نه مکانی از وی خالی است و نه مکانی او را در برگرفته و نه مکانی به او نزدیکتر از مکان دیگر است. و آن پیمبری که او را با آیات محکم و براهینی روشن برانگیخت و به یاری خود فیروزش داشت و برای رساندن رسالات خود برگزیدش، ما سخن آن شخص را تصدیق مینمائیم که گفت پروردگارش او را برانگیخته و با وی سخن گفته.»
او گفت به غائب حواله نمودی و ساکت شد. مقصودش این بود که آنچه گفتی خبر از موجودی است که ما او را نمیبینیم و او از ما غایب است و آنچه مورد مشاهده است خانهای است و اعمال پیرامون آن.
امام علیه السلام در جواب سخن مجمل و غیر مفهوم او اشاراتی به احاطه علمی و وجودی خدا فرمود و معنای غائب را دقیقاً بیان نمود. آنگاه او را به راستی پیمبر که معروف وجود و احاطهٔ خداست هدایت کرد، گفت آن کسی که با دلائل روشن و آیات محکم برانگیخته شد و بدون هیچگونه اسباب و وسایل عادی فقط به یاری خدا پیروز گردید، سخن او را تصدیق مینمائیم و آنچه از طرف خدا و دربارۀ او گوید باور داریم. اگر گفتهها و سخنان او را که راستی و درستی از هر جهت در آن نمایان است باور نداریم، پس چه سخنی را میتوان باور داشت.
ابن ابی العوجاء دیگر سخنی نتوانست بگوید از جای برخاست در حالی که آثار شکست و حیرت در او نمایان بود، خجلت زده زیر لب میگفت: «من القانی فی بحر هذا، سألتکم ان تلتمسوا لی خمره فالقیتمونی علی جمره» کی من را در میان این دریا افکند و دستخوش امواج آن نمود؟ از شما خواستم که مرا در سایهٔ راحتی برسانید، یا در میان اجتماعی قرار دهید. شما مرا روی پاره اخگری افکندید. (اگر لفظ اول خمره با خاء باشد معنای آن سایه راحت یا اجتماع زیاد است و مقصودش این است که من طالب راحتی بودم تا آتش درون و ناراحتیم قدری آرام شود. یا اجتماعی را طالب بودم که در میانشان سخنی گویم و نفوذی یابم و اگر جمرة با جیم مثل لفظ دوم باشد مقصودش این است که من از شما پاره اخگری خواستم شما من را روی پاره آتش افکندید.)
رفقای حزبیاش به وی گفتند: «در مجلس او کوچک و ناتوان بودی؟!»
«قال انه ابن من حلق رؤس من ترون» گفت: «این فرزند کسی است که سرهای این مردم که مینگرید تراشیده است.» تراشیدن سر نزد عرب علامت ذلت و بندگی بوده. شاید تراشیدن سر بعد از اتمام عمل حج برای اعلام بندگی خداست. یعنی اگر از وی شکست دیدم برای من ذلتی و کوچکی نیست او چنین مرد و فرزند چنین کسی است.
//پایان متن
به سوی خدا می رویم: با هم به حج می رویم، سید محمود طالقانی، از نشریات مسجد هدایت، تهران: 1332، صص 27- 36.
این محتوا فاقد نسخه صوتی است.
این محتوا فاقد نسخه ویدئویی است.
این محتوا فاقد گالری تصاویر است.
به سوی خدا میرویم؛
مناظرۀ امام صادق (ع) و ابن ابی العوجا
تا اینجا در پرتو آیات قرآن حکیم تا حدی به اساس و بنیان و نتائج و مقاصد خانه خدا آشنا شدیم و رموز و ترکیب سنگ و گل و ساختمان آن را در شعاع آیات وحی تجزیه و تحلیل نمودیم. اینک در نظر روشنبینان، این خانه قبۀ نورانی است که اشعهٔ هدایت خلق و اراده حق از آن میدرخشد. حدیثی هم دربارهٔ اساس و اسرار این خانه ذکر مینمائیم آنگاه با توفیق خداوند با هم آماده حرکت میشویم. خصوصیت حدیث مورد نظر این است که خانهٔ خدا را از دو نظر مختلف نشان میدهد. نخست از نظر یک فرد ملحد مادی منحرف. آنگاه از نظر حق بین و چشم نافذ یک شخصیت بصیر الهی و حکیم نفسانی.
در کافی و دیگر کتب معتبره سلسله روایت خود از عیسی بن یونس نقل مینماید گوید:
«کان ابن ابی العوجاء من تلامذه الحسن البصری فانحرف عن التوحید فقیل له ترکت مذهب صاحبک و دخلت فیما لا اصل له ولاحقیقه، فقال ان صاحبی کان مخلطاً کان یقول طوراً بالقدر و طوراً بالجبر و مااعلمه اعتقد مذهباً دام علیه».
ابن ابی العوجاء از شاگردان حسن بصری بود پس از آن از توحید منحرف شد. به وی گفته شد مذهب رفیق خود را ترک کردی و وارد چیزی شدی که نه پایه و حقیقتی دارد؟ گفت: رفیق من فکرش مشوش بود گاهی از قدر طرفداری مینمود، گاه از جبر. من از او عقیده مستقیمی که بر آن بایستد ندیدم.
نام ابن ابی العوجاء، عبدالکریم بوده. شاید پس از انحراف و کجفکری به وی ابن ابی العوجاء گفته شده. چنانکه از جوابش معلوم میشود علت انحراف و الحادش تعلیمات درهم و برهم و متناقض حسن بصری بوده. چنانکه پیوسته بیدینی و الحاد معلول اینگونه علل است. زیرا به طبیعت و فطرت اولی کسی بیدین نیست. چنانکه صحت و سلامتی جسمی طبیعت اول هر موجود زندهای است و به طبیعت اولی کسی بیمار نیست. بیماری از عوارضی است که به علل خارج پیش میآید. پس چون بیماری و انحراف مزاجی بر طبیعت زندهای عارض شد جای پرسش است که چرا عارض شده و باید در جواب این پرسش از علل آن جستجو نمود. پرسش از علت و پیش آمدن کلمه چرا؟ در چیزهایی است که بر خلاف طبیعت و ساختمان هر موجودی است. مثلاً هیچگاه پرسیده نمیشد که چرا آب رو به نشیب میرود. درخت نمو مینماید. آفتاب میدرخشد. آتش میسوزاند. حیوان نفس میکشد. مزاج شخص سالم است. این کس دین دارد. راست میگوید. تولید مینماید و به اولاد خود محبت دارد. ولی عکس این مطالب جای پرسش از علت و پیش آمدن کلمه چرا است. پس بیدینی و الحاد مثل عموم انحرافهای جسمی و اخلاقی از عوارضی است که در نفوس مستعدی به واسطهٔ عللی پیش میآید. یکی از آن علل تعالیم پیچیده و گیج کنندهای است که فطرت را از تشخیص صحیح باز دارد. دیگر اوهام و خرافاتی است که رنگ دین گیرد. دیگر فشارها و ظلمهایی است که در زیر سپر دین بر مردم وارد شود. اینگونه تحمیلات فکری و جسمی به نام دین موجب عکس العمل انحرافی میشود که به صورت نفی و انکار در میآید و با روح عصبانیت و انقلاب همراه است. این بیمار روحی میکوشد که منفیات و انکار را به صورت برهان و منطق و آمیخته با تمسخر و دشنام به دیگران تلقین نماید. این بیماری کم و بیش به حسب شدت و ضعف عوامل در میان مردم بوده است و امروز در اثر وضع قرون وسطا و فشارها و محدودیتهای فکری و ظلمها و اوهامی که به نام دین در طول تاریخ مسیحیت بوده است متشکل شده و مکتبی انقلابی و بیهدف ایجاد نموده. در تمام نوشتهها و گفتههای آنان از هرچه ظاهرتر عصبانیت و نارضایتی و بدبینی و بداندیشی و انکار محض است. کتابهایی که برای اثبات انکار و نفی ماوراء نوشتهاند اجمالاً دو بخش است. یک بخش مطالبی راجع به اصول مادی و تأثیرات و آثار ماده و نیرو و اطوار آن است که از نتیجه اکتشافات و تجربیات دانشمندان گرفتهاند و هیچگونه ربطی با مدعای انکاری آنان ندارد زیرا سراسر این مباحث مطالب فیزیکی و اثباتی است. بخش دیگر مطالب و نوشتههای آنان، نفی و انکار ماوراء یا به اصطلاح «متافیزیک» است. در این قسمت مباحث خود جز بی علمی و انکار نتیجه نمیگیرند. و به اصطلاح دلیلی برای انکار خود ندارند و از روی غلط اندازی و اشتباهکاری نام این مطالب برهاننما و فرمولهای ناقص خود را منطق میگذارند. زیرا که منطق درباره مطالب علمی و اثباتی است نه انکاری و بیعلمی. پس اگر به فرض برهان و منطق اثباتی برای متافیزیک نباشد، مادیین باید متوقف شوند نه اصرار بر انکار داشته باشند. چون نفی دلیل، دلیل بر نفی نیست.
ولی چون بیچاره دچار یک نوع انحراف و بیماری است تصمیم دارد که بر انکار خود پایدار باشد و لجبازی میکند. اصطلاح و فرمول میبافد. لغت میسازد و برخلاف منطق فطری و اصل دیالکتیک «طریق گفتگو» نادانسته را غیر واقع میپندارد.
میکروب مادیگری و الحاد در محیط مشوش دینی و اختلاف و جدالهای علمی یونان از مغز ذیقراطیس و اپیکور به طور فرضیه ظاهر شد. ناراضیان و محرومین آن را جدی گرفته و مسلکی پنداشتند، ظهور فلسفه ریشهدار و فطری مانند سقراط و افلاطون و نهضت اصلاحی آنان این میکروب را از فعالیت بازداشت و به حال کمون قرار گرفت. در هر جامعه و ملتی که دین به صورت اوهام و سپر شهوات گردید و حکومتها از این سلاح فطری بشری خواستند در راه ظلم و سلب آزادی حقه مردم استفاده کنند این بیماری شایع میشود و این میکروب از حال کمون در نفوس مستعد ظاهر میگردد و مانند قیچی رشتههای ارتباط مادی و معنوی جامعه را قطع مینماید. پیش از ظهور اسلام قیام مزدک و مانی در ایران در چنین شرایطی بوده است. سید جمال الدین میگوید درمیان هر ملتی که این مسلک ظاهر شد رشتهٔ روابط اجتماعی را گسیخت و فضائل را از میان برد و وحدت آن ملت را متلاشی نمود و در پایان رو به فناء و انقراض رفتند.
پس از ظهور اسلام و پیشرفت تعالیم فطری و روشن قرآن و روش فاضلانه و عادلانه مسلمانان و قدرت منطق علماء اسلام، مجالی برای ظهور میکروبها و بذرهای الحاد که در ایران و بعضی ناحیههای دیگر وجود داشت باقی نماند. ولی تمام مبانی دین را پایمال کردند و حقوق ملل مسلمان و آزادی بندگان خدا را از میان بردند و رنگ خدایی اسلام و تساوی حقوق مسلمانان را فراموش نموده و رنگهای نژادی و عصبیت عربی را زنده کردند. از طرف دیگر به جای تعالیم روشن و فطری قرآن فلسفهٔ گیج کننده یونان و مباحث کلامی اختیار و تفویض و جبر و قدر و سخنان معتزلی و اشعری به میان آمد. در چنین محیط میکروبهای نیم مرده مادیگری در مزاج ناراضیان گیج و منحرفی مانند ابن ابی العوجاء و ابن مقفع و حماد بن عجر و بشار بن برد و مطیع بن ایاس و یحیی بن زیاد و صالح بن عبدالقدوس، جان گرفت. بیشتر اینها ایرانیان زجر دیده بودند که نه از تعالیم عالی اسلام بهرهمند و نه از محیط راضی بودند و تعصب ملی و نژادی نیز در عصبانیت آنها میافزود. به این جهت برای ایجاد تشویش و آلوده نمودن افکار و عقاید مسلمانان گاه در مجامع سری خود فرمول و دلیل میساختند. گاه برای مسخره نمودند و انتقاد از مطالب دینی عبارات بلیغ میبافتند. گاه برای ایجاد اضطراب حدیثهای دروغ و بیپایه جعل مینمودند. وقتیکه والی کوفه محمد بن سلمان، ابن ابی العوجاء را به امر خلیفه وقت منصور دستگیر نمود و خواست او را به دار آویزد، گفت شما من را میکشید، من هم کار خود را کرده، چهار هزار حدیث دروغ ساختهام و آنها را در میان روایات شما گنجاندهام.
«و قدم مکه تمرداً و انکاراً علی من حج و کان یکره العلماء مجالسته و مسائلته لخبث لسانه و فساد ضمیره، فاتی ابا عبدالله علیه السلام فجلس الیه فی جماعه من نظرائه. فقال یا اباعبدالله ان المجالس امانات و لابد لکل من به سعال ان یسعل، افتأذن لی فی الکلام فقال تکلم. فقال الی کم تدوسون هذالبیدر، و تلوذون بهذالححر، و تعبدون هذالبیت المرفوع بالطوب و المدر و تهرولون حوله هروله البعیر اذانفر، ان من فکر فی هذا و قدر علم ان هذا فعل اسسه غیر حکیم و لاذی نظر، فقل فانک راس هذالامر و سنامه و ابوک اسه و تمامه.»
ابن ابی العوجا به مکه رفت تا تمرد و الحاد خود را آشکار گرداند و بر کسانی که به حج آمدهاند انکار نماید. چون مردی گستاخ و بد زبان و دارای نیت فاسد بود علماء نشست و برخاست و سؤال و جواب با او را دوست نمیداشتند. در میان جماعتی از همفکران خود حضور ابی عبدالله حضرت صادق سلام الله علیه آمده نشست، گفت یا اباعبدالله مجالس امانت است و هر کس در سینه سرفهای دارد ناچار باید سرفه کند. آیا اجازه سخن به من میدهی؟ آن حضرت فرمود بگو. گفت آخر تا چند این خرمن را زیر پای خود میکوبید و به این سنگ پناه میبرید و این خانهای را که با آجر و سنگ برپا شده میپرستید و مانند شتران رمیده گرد آن هروله میکنید؟ به راستی کسی که در این فکر کند و بیاندیشد میداند که این کار را کسی تأسیس نموده که نه حکیم بوده و نه صاحب نظر. حال جواب گو، چه تو سر و کوهان بلند این اساسی، و پدر تو بنیادگذار و تمام و کمال آن بوده.
پاسبانی علماء اسلام نسبت به عقاید مسلمانان و مراقبت از سرحدات فکری آنان، مجالی برای ظهور و انتشار منویات مانند ابن ابی العوجاء نمیداد. اینها موسوم و محیط مکه را که محل امنیت و اجتماع است برای نشر سموم خود مقتضی دیدند و بدانجا رفتند تا در لباس احرام به گفتهٔ خود سرفه کنند و نفس بکشند. حضرت صادق سلام الله علیه آن سال در مکه بودند. بزرگواری و آزادمنشی و قدرت روحی آن حضرت به آنها اجازه میداد که در حضور آن حضرت سخن گویند. سخن گفتنم با آن حضرت برای شهرت آنان و شیوع مطالبشان مؤثر بود و نیز مصونیتی که در محضر آن حضرت داشتند در جای دیگر برایشان فراهم نبود و اگر هم در اندیشه برخورد به حقیقت و معالجه بیماری خود بودند طبیب حاذق و منطق حقی شایستهتر از آن حضرت نمیشناختند. از اینکه در آغاز سخن گفتند مجالس مرحون امانت و امنیت است و اجازه سرفه دهید، معلوم میشود در هیچ جا امنیت نداشتند و شکوک و مطالب مبهم که اثر تعالیم پیچیده و نقص قدرت تشخیص و فکر است و موجب کج بینی و بداندیشی است مانند خلط در سینه ابن ابی العوجاء مانده و جرات سرفه نداشت. به این جهت دچار فشار و ناراحتی بود. پس از اجازه مانند مادهای که منفجر شود سخنان آلوده به دشنام و کج فهمی و بدبینی خود را نسبت به مسلمانان در اعمال حج اظهار نموده و مانند عموم ماده پرستان متحیر که با یادگرفتن چند لغت و فرمول سرمستند و به نظر حقارت و سفاهت، به مردمان با ایمان مینگرند. این سنبل مادیگری و روشنفکری زمان خود در آغاز سخن مسلمانان طواف کننده را به حیوانات چشم بستهای که دور خرمن میگردند تشبیه نمود. و طواف را به خرمن کوفتن و عبادت خدا را عبادت خانه و پناهندگی به سنگ میپنداشت. در پایان سخنش را نسبت به جمله اعمال حج یا جمله دین خلاصه کرده، گفت این اساس خردمندانه و اثر فکر صاحب نظری نمیتوان باشد. چون سرفه خود را پایان داد درحالی که امام علیه السلام، گوش میداد و همراهان امام هم به احترام آن حضرت به وی آزادی داده بودند، اندکی راحت شد یا اخلاط فکری و مواد چرک شکوک را که آمیخته با دشنام و کج بینی و کینه توزی بود بیرون ریخت. چون هیجان و عصبانیتش اندکی فرو نشست کمی به خود آمد، شاید این ظواهر حقیقتی دربرداشته باشد. شاید فهم و ادراک من از فهم اسرار آن کوتاه باشد. آیا میان این تودههای فراوان که همه مثل من آفریده شدهاند، من بیش از دیگران میفهمم! در اینجا متوجه شد که در محضر شخصیت بزرگی است. به کوچکی و ضعف فکری خود اندکی پی برد و گفت سخن من تمام شد اینک تو بگو. چه تو سر این اساس و کوهان آنی و پدر تو مؤسس و کمال آن است. چون کوهان شتر بالاترین قرارگاه و محل چشم انداز سوار است. بدین جهت بزرگ و مدیر جمعیت را سنام میگویند. میشود از این جهت باشد که کوهان مانند دنبهٔ گوسفند مادهٔ غذایی ذخیره است. یعنی تو هم سر و مغز متفکر و هم کوهان و غذای ذخیره و قوهٔ بقاء اساس اسلامی و وارث پدرانی میباشی که طرح این اساس را ریختهاند. پس تو به نیت و مقصود آنها بیشتر از دیگران آگاهی.
این بود اساس حج از دریچه چشم یک فرد منحرف ملحد. حال از نظر یک مرد الهی و حکیم نفسانی بنگر:
«فقال ابوعبدالله علیه السلام: ان من اضله الله و اعمی قلبه استوخم الحق فلم یستعذبه و صار الشیطان ولیه و ربه یورده مناهل الهلکه ثم لایصدره. و هذا بیت استعبد الله به خلقه لیختبر طاعتهم فی اتیانه فحثهم علی تعظیمه و زیارته و جعله محل انبیائه و قبلة المصلین الیه فهو شعبة من رضوانه و طریق یؤدی الی غفرانه منصوب علی استواء الکمال و مجمع العظمه و الجلال خلقه الله قبل دحو الارض بالفی عام. فاحق من اطیع فیما امر و انتهی عما نهی عنه و زجر الله المنشئی للارواح و الصور.»
در جواب او ابوعبدالله علیه السلام فرمود: «به راستی کسی که خداوند او را گمراه نماید و چشم دلش را کور گرداند حق در مزاج وی ثقیل افتد. (تخمه شود) و گوارا نیاید. شیطان ولی و رب او گردد. او را چون شتر تشنه به موارد و سراشیب هلاکت وارد نماید و سپس بیرونش نیاورد و همچنان به حال خودش گذارد.»
این خانهای است که خداوند به وسیلهٔ آن بندگان خود را به بندگی خوانده تا فرمانبری آنان را در آمدن به سوی آن بیازماید و بندگان را در تعظیم و زیارت آن ترغیب نموده و آنجا را محل پیمبران و قبلهٔ نمازگذاران به سوی خود قرار داده، پس این خانه شعبهای از رضوان و راه رساننده به غفران خداست، بر عالیترین حد استقرار و استواء کمال نصب شده و مرکز اجتماع عظمت و جلال است. خداوند آن را دو هزار سال پیش از دحو الارض آفریده. پس سزاوارترین کسی که باید اوامرش اطاعت و از نواهیاش خودداری گردد خداوند پدید آورنده ارواح و صور است.
حکیم نفوس امام صادق(ع) مانند طبیبی که در حرکت نبض و ضربان قلب و علائم دیگر بیمار دقت نماید، به سخنان ابن ابی العوجاء دقت نمود در آهنگ و جملهبندی و تعبیرات و مفهوم مجموع کلمات او آثار انحراف روحی و اضطراب درون را میخواند، نخست بطور کلی مراحل بیماری و انحراف روحی و دورهٔ نهایی آن را اعلام فرمود تا شاید بیمار مغرور متوجه بیماری و مراحل آن بشود و خود را در معرض علاج آرد.
فرمود: «پیش از آنکه به اسرار این خانه و اشارات آن آگاهت نمایم این را بدان که مردمی را خداوند به واسطهٔ سوء نیت و انحرافهای اختیاری رو به گمراهی میبرد مانند کسی که به وسیلهٔ خوردن غذایی نامناسب دستگاه هضم و دفاع بدن را مختل و ضعیف نماید و خود را در محیط بیماری درآورد. این مقدمات با اختیار شخصی است ولی تأثیر بیماری و مراحل آن از اختیار و اراده بیرون است و تابع عواملی است که مظهر اراده خداوند است. این شخص از آن دسته بیماران روحی بود که خودخواهی و آرزوها و بدبینی به اجتماع و حکومت دینی و شنیدن سخنان مبهم و گیج کننده منحرفش نموده و همه این علل به اختیارش بوده، علاوه خود را به طبیب حاذق روحی و مظاهر کامل حق عرضه ننموده تا اختیار از وی سلب شد و عوامل عمومی و خارجی عالم که همان دستگاه و کارکنان خداوند است بر گمراهیش افزود.»
بعد فرمود: «کار انحراف و گمراهی به آنجا میرسد که قلب کور میشود یعنی آن حس تشخیص فطری که خداوند در عموم آفریده از میان میرود و غذای گوارای حق در ذائقهٔ ناگوار و بد مزه و در هاضمهٔ روح سنگین و موجب تخمه میشود. دورهٔ نهایی این انحراف و بیماری روحی سلطه کامل شیطان و حکومت مطلق او بر فکر و قلب و قوای معنوی است مانند بیماری جسم که در دورهٔ نهایی طبیعت مزاج یکسره تغییر مینماید و مرض یا میکروب بر سراسر دستگاههای حیاتی مسلط میشود. بیماری روح نیز به آنجا میرسد که روح کمال و خیر و روح خوش بینی و نیک اندیشی و روح محبت و خدمت یکسره تغییر مینماید و عکس فطرت سالم نخستین سیر مینماید و شیطان همان عامل ناپیدای این آثار، ولی و رب او خواهد شد. در این مرحله بیمار پیوسته دچار اضطراب دائم و عطش کاذب میگردد همه جهان را مشوش و بی نظم و شر مینگرد گمراهی را راه نجات و سراب را آب حیات، اوهام را حق و حقایق را اوهام میپندارد. و رابطهٔ معنویش با حقایق ثابت گسیخته میشود. و مزاج روحش به واسطهٔ نرسیدن غذا یکسره ضعیف و ناتوان میگردد. در پایان کار وسوسهها و اضطرابهای شیطانی به سراشیب هلاکتش میاندازد و به آتش جانگداز همیشگی دچارش میسازد.»
امام علیه السلام در این عبارات مختصر و جامع به وی فهماند که تو بیماری و توجه به بیماری خود و عواقب آن نداری. آنگاه اسرار این بناء و اعمال آن را در جملات بعد بیان نمود و در ضمن کجبینی و کجاندیشی او را به وی فهماند که این مردم بیهوده اطراف این خانه نمیگردند و سنگ و گل را پرستش نمیکنند. این حرکات برای تمکین روح بندگی و این خانه آزمایش بندگی است. اساس و بقاء و کمال جهان در خضوع و فرمانبری مادون است. نسبت به مافوق و کمال اجتماع بشری و رابطهٔ افراد و وابستگی و پیوستگی آنان در فرماندهی و فرمانبری و روح اطاعت است، مظاهر احترام و خضوع و تمرینها و حرکات نظامی برای تحکیم و اظهار اطاعت به مافوق و قوانین است. مشق نظام و حرکات چپ و راست و در جا زدن با صرف بودجههای سنگین و وقتهای پرارزش برای تمکین روح فرمانبری است تا اطاعت و اجراء بدون هیچ مقاومت روحی انجام شود. این تمرینها و حرکات با آنکه در اساس سعادت بشر زیانآور است در زندگی عمومی همیشه لازم شمرده میشود. زیرا این حد اطاعت و فرمانبری مردم از مردم، موجب غرور و خودسری کسانی و بیشخصیتی و بیارادگی توده میشود و اساس استقلال فردی را از میان میبرد. اینگونه اطاعت و فرمانبری دربارهٔ بندگان فقط نسبت به خداوند لازم است تا اراده و فرمان او که خیر محض است در شخص تحکیم شود و محور حیات را تغییر دهد پس چیزی پرارزشتر از بندگی نیست و هر جا که بندگی در آن ظاهرتر شود، ارزش آن زیاد است. این خانه و اعمال آن مظهر کامل بندگی، یعنی ظهور اراده حق است. به این جهت محل پیمبران و قبلهٔ نمازگزاران و شعبهای از رضوان و وسیله غفران است. از آنجا که ارادهٔ حق و روح بندگی و فرمانبری از آن ظاهر است توجه پیمبران بدان سو میباشد و روح و فکر آنان در آن محل حلول مینماید و در آن محیط مستقر میشود. و در هر جا و از هر کس عبادتی و نمازی انجام گیرد مانند عقربهٔ قطب باید بدان سو برگردد که حوزهٔ قدرت مغناطیسی حق است. همان زندگی خوش و بهشت رضایت که تو (ملحد ناراضی) در طلب آن میباشی و مورد آرزوی قلبی همه است و در تشکیل و راه آن همه گیج و گماند، نمونه و شعبه و راه آن همین خانه و اجتماع حج است «شعبه من رضوانه و طریق الی غفرانه» که فاصلهها و رقابتها را از میان میبرد و شهوات و آرزوها را محدود میکند و حکومتهای باطل را زائل مینماید چون این علل و موجبات ناراحتی از میان رفت یا محدود گردید آثار خوشنودی و رضایت و رضوان ظاهر میشود و جای نارضایتیها و تاریکیهای اختلافات لباسی و رنگی و نژادی و زورمندی و زورپذیری و عیبجوئی را وحدت ایمان و حکومت الهی و خوشنودی و عیبپوشی میگیرد. همه رنگ خدا دارند و در دل همه نور ایمان میدرخشد و همه آئینۀ انعکاس جمال معنوی ایمان و فضیلتاند. این محیط عکس محیط شهوات و اقتصادیات و سیاستها و ملیتها است. پس در این محیط رسیدن به آخرین حد کمال مطلوب برای عموم میسر است چون آخرین حد عبودیت و تعبد است و عبودیت نفوذ دادن ارادهٔ حق است و همان حد نهائی کمال است. «منصوب علی استواء الکمال».
این معنا بنابر آن است که «استواء» به معنای استقرار باشد. استواء به معنای طریق مستقیم و حد وسط هم بسیار استعمال میشود. بنابرین، معنای عبارت حد وسط میان معنا و صورت و دنیا و آخرت است.
اجتماعات کوچک و بزرگ انسان، اجتماعات قبیلگی و شهرنشینی، اجتماعات جشنها و سان سپاهها و عبادت بتها همه و همه مظهر ذلت و بندگی در برابر شهوات و قوانین بشری و اوهام و فرمانبری جمعیتها برای فرد است. فقط اجتماع حج و شعب آن است که برای فرمانبری از خدا و حکومت بر شهوات میباشد و در آن اختلافات نکبتبار نیست «و مجمع العظمة و الجلال». بعد برای رفع اشتباه دیگرش فرمود: پایه این خانه پیش از خلقت و آمادگی دیگر قسمتهای زمین بوده و نخستین نقطه و قسمت درخشان زمین بوده که دو هزار سال پیش از قطعههای دیگر خلق شده. قسمت دوم سخن آن حضرت اینجا پایان یافت. این قسمت دربارهٔ اساس و اسرار خانه و اعمال آن بود که سؤال و اعتراض ملحد جواب داده شد. با این بیان روشن اگر جویای فهم و حق بود اشتباه و ابهامی باقی نماند. محور سخن آن حضرت دربارۀ اسرار و اساس خانه بر عبودیت و فرمانبری بود. در قسمت سوم سخن برای آنکه پایه عبودیت و فرمانبری را محکم گرداند تا شکی و خلجانی دربارهٔ آن در خاطر نیاید و اعتراضی در ذهن نماند جملهای فرمود و سخن را تمام کرد «انّ احقَّ....»
زندگی اطاعت و فرمانبری است بدون اطاعت و فرمانبری نه اجتماعی باقی ماند و نه کمالی حاصل میود و نه سنگی روی سگ قرار میگیرد. پس در اصل اطاعت و فرمانبری جای سخن نیست. سخن در اینجاست که از کی باید اطاعت نمود؟ سزاوارترین کس در اطاعت از امر و نهی او همان مبدأ حکیمی است که روح و صورت و ظاهر و باطن را پدید آورده. ترکیب عالی ظاهر و صوری در اثر اطاعت طبیعی مواد است از امر و ارادهٔ تکوینی او و رسیدن به ترکیب عالی معنوی و روحی اثر اطاعت ارادی از اوامر تشریعی اوست. این دو جمله را آن حضرت هم ردیف قافیه سخنان ملحد آورد. تا معارضه را از هر جهت تمام کرده باشد. ابن ابی العوجاء مانند همهٔ هم مسلکان خود که مطالب کم مغز را با عبارات نغز میپردازند و درآوردن لغت و ساختن دلیل و فرمول و درست کردن قافیه تکلف میورزند. سخنان کم مایه خود را در قالب عبارات پرداخته درآورد. امام حقایق پرمغز را با عبارات ساده و روان بیان نمود و در پایا سخن را در قافیه سخنان سائل ختم فرمود. چون سخن به اینجا رسید امام ساکت شد. ابن ابی العوجاء مانند کسی که از تاریکی ناگهان به محیط نورانی منتقل شود چشم عقلش خیره شد و دچار حیرت و بهت گردید. ندانست چه بگوید و از کجا تجدید سخن کند. چیزی به نظرش نرسید فقط جملهٔ مختصر و سستی گفت و دیگر ساکت شد. گفت: «ذکرت و احلت علی غائب» سخن گفتی و حواله به ناپیدایی (غایبی) نمودی.
«فقال (ع) ویلک و کیف یکون غائباً من هو مع خلقه شاهد و الیهم اقرب من حبل الورید، یسمع کلامهم ویری اشخاصهم و یعلم اسرارهم، و انما المخلوق الذی اذا انتقل أن مکان اشتغل به مکان و خلا منه مکان فلایدری فی المکان الذی صار الیه ما حدث فی المکان الذی کان فیه فاما الله العظیم الشأن الملک الدیان فانه لایخلوا منه مکان و لایشتغل به مکان و لایکون الی مکان اقرب منه الی مکان والذی بعثه بالایات المحکمة و البراهین الواضحة و ایده بنصره و اختاره لتبلیغ رسالاته صدقنا قوله بان ربه بعثه و کلّمه.»
آن حضرت گفت: «وای بر تو! چگونه غائب است!؟ کسی که گواه و مراقب آفریدهٔ خود است و به مردم نزدیکتر از رشتهٔ رگ گردن است، سخن آنان را میشنود و اشخاص آنها را مینگرد و اسرارشان را میداند. آن مخلوق است که چون از مکانی منتقل شد مکانی را اشغال مینماید و مکانی از وی خالی میماند. پس در آن مکان که به سوی آن رفته نمیداند در مکانی که در آن بوده چه پیش آمده. اما خداوند عظیم الشأن آن فرمانفرمای بزرگ، جزاء دهنده خورد و سترگ، نه مکانی از وی خالی است و نه مکانی او را در برگرفته و نه مکانی به او نزدیکتر از مکان دیگر است. و آن پیمبری که او را با آیات محکم و براهینی روشن برانگیخت و به یاری خود فیروزش داشت و برای رساندن رسالات خود برگزیدش، ما سخن آن شخص را تصدیق مینمائیم که گفت پروردگارش او را برانگیخته و با وی سخن گفته.»
او گفت به غائب حواله نمودی و ساکت شد. مقصودش این بود که آنچه گفتی خبر از موجودی است که ما او را نمیبینیم و او از ما غایب است و آنچه مورد مشاهده است خانهای است و اعمال پیرامون آن.
امام علیه السلام در جواب سخن مجمل و غیر مفهوم او اشاراتی به احاطه علمی و وجودی خدا فرمود و معنای غائب را دقیقاً بیان نمود. آنگاه او را به راستی پیمبر که معروف وجود و احاطهٔ خداست هدایت کرد، گفت آن کسی که با دلائل روشن و آیات محکم برانگیخته شد و بدون هیچگونه اسباب و وسایل عادی فقط به یاری خدا پیروز گردید، سخن او را تصدیق مینمائیم و آنچه از طرف خدا و دربارۀ او گوید باور داریم. اگر گفتهها و سخنان او را که راستی و درستی از هر جهت در آن نمایان است باور نداریم، پس چه سخنی را میتوان باور داشت.
ابن ابی العوجاء دیگر سخنی نتوانست بگوید از جای برخاست در حالی که آثار شکست و حیرت در او نمایان بود، خجلت زده زیر لب میگفت: «من القانی فی بحر هذا، سألتکم ان تلتمسوا لی خمره فالقیتمونی علی جمره» کی من را در میان این دریا افکند و دستخوش امواج آن نمود؟ از شما خواستم که مرا در سایهٔ راحتی برسانید، یا در میان اجتماعی قرار دهید. شما مرا روی پاره اخگری افکندید. (اگر لفظ اول خمره با خاء باشد معنای آن سایه راحت یا اجتماع زیاد است و مقصودش این است که من طالب راحتی بودم تا آتش درون و ناراحتیم قدری آرام شود. یا اجتماعی را طالب بودم که در میانشان سخنی گویم و نفوذی یابم و اگر جمرة با جیم مثل لفظ دوم باشد مقصودش این است که من از شما پاره اخگری خواستم شما من را روی پاره آتش افکندید.)
رفقای حزبیاش به وی گفتند: «در مجلس او کوچک و ناتوان بودی؟!»
«قال انه ابن من حلق رؤس من ترون» گفت: «این فرزند کسی است که سرهای این مردم که مینگرید تراشیده است.» تراشیدن سر نزد عرب علامت ذلت و بندگی بوده. شاید تراشیدن سر بعد از اتمام عمل حج برای اعلام بندگی خداست. یعنی اگر از وی شکست دیدم برای من ذلتی و کوچکی نیست او چنین مرد و فرزند چنین کسی است.
//پایان متن
به سوی خدا می رویم: با هم به حج می رویم، سید محمود طالقانی، از نشریات مسجد هدایت، تهران: 1332، صص 27- 36.
این محتوا فاقد نسخه صوتی است.
این محتوا فاقد نسخه ویدئویی است.
این محتوا فاقد گالری تصاویر است.