معرفی: آیت‌الله طالقانی زمانی که در زندان به سر می‌برده، به صورت منظم و نیز پراکنده سخنانی پیرامون درس‌آموزی از قرآن و بهره‌گیری از مضامین آن برای زندگی ایراد کرده است که بخش منظم آن در کتاب «پرتوی از قرآن» به صورت تفسیر قرآن و بخش پراکندۀ آن بعدها در بخش «با قرآن در زندان» در کتاب «درس‌های قرآنی» منتشر شده است. بخش اخیر بر اساس یادداشت‌های شخصی محمدمهدی جعفری، از یاران و همراهان طالقانی در زندان، از آن سخنرانی‌ها تهیه شده است و از 19 شهریور 1343 تا 23 اردیبهشت 1344 را در بر می‌گیرد. جعفری در این باره می‌نویسد: «این مطالب را نه می‌توان تقریرات آیت‌الله طالقانی دانست و نه سخنرانی‌های ضبط شدۀ ایشان به حساب آورد. بلکه برداشت‌هایی است، غالباً نقل به مضمون، از این کمترین که گاه برای تکمیل جمله‌ای و مطلبی از خاطرۀ دچار پیری شده و احیاناً به فراموشی افتاده، سود جسته‌ام و گاه نیز از منابعی استفاده شده است.» مطلب حاضر متن سلسله سخنرانی‌های آیت‌الله طالقانی در دهۀ اول محرم در زندان قصر است که در هفت جلسه، از هفدهم اردیبهشت 1344 (برابر با پنجم محرم) تا بیست و سوم اردیبهشت 1344 (برابر با یازدهم محرم) درباره واقعه عاشورا ایراد شده است.
تاریخ ایجاد اثر: 17 تا 23 اردیبهشت 1344
منبع مورد استفاده: کتاب درس‌های قرآنی: با قرآن در زندان، در خانواده، در صحنه، (مجموعه آثار آیت‌الله طالقانی، جلد اول)، به همت مجتمع فرهنگی آیت‌الله طالقانی، نشر شرکت سهامی انتشار، 1386، چاپ دوم 1387، صص174 تا 233، به نقل از یادداشت‌های شخصی محمدمهدی جعفری
متن

واقعۀ بزرگ تاریخی عاشورا (1)

17 اردیبهشت، پنجم محرم

بسم الله الرحمان الرحيم

الحمدلله رب العالمین، باری آلخلائق أجمعين، فاطر السماوات و الأرضين. والسلام و الصلاة على رسول رب العالمين و على آله الطيبين الطاهرين. السلام عليك يا أبا عبدالله و على أولادك و أصحابك و على جميع الشهداء معك.

أعوذ بالله من الشيطان الرجيم، بسم الله الرحمن الرحيم

« يَا أَيُّهَا النَّاسُ إِنَّا خَلَقْنَاكُم مِّن ذَكَرٍ وَأُنثَى وَجَعَلْنَاكُمْ شُعُوبًا وَقَبَائِلَ لِتَعَارَفُوا إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِندَ اللَّهِ أَتْقَاكُمْ إِنَّ اللَّهَ عَلِيمٌ خَبِيرٌ»[1]

(ای مردم، آگاه باشید، ما شما را از مرد و زن آفریدیم و شما را قبیله قبیله قرار دادیم تا یکدیگر را باز شناسید. بی شک گرامی‌ترین شما در پیشگاه خدا کسی است که پرواپیشه‌تر باشد. همانا خدا دانا و آگاه است.)

فهم صحیح از واقعۀ عبرت‌آموز عاشورا

بحث‌هایی که در این ایام شروع خواهیم کرد و مطالبی که عرض می‌کنیم، به تناسب ایام، برای بررسی یک واقعۀ بزرگ تاریخی و اسلامی و دربارۀ قیامی که از نظر انسانی بزرگ‌ترین قیام است در دنیا که بعد از قیام انبیاء روی داده است. از این جهت، بیشتر بحث ما دربارۀ تاریخ این قضیه است: بحث تاریخی که -با این فرصت خدادادی فعلی و شتاب نداشتن برای شنیدن مصیبت و گریه کردن و بعد هم رفتن به دنبال کار و زندگی، با همان سبک و روش سابق!- بیشتر مبتنی بر تحلیل و بررسی است.[2]

به تصديق محققان تاریخ، شخصیت‌ها و حتی گفتگوهای واقعۀ عاشورا، روشن‌ترین شخصیت‌ها و گفتگوها در تاریخ دنیاست. این گفتگوها سرمایۀ گران‌بهایی به جهان بخشیده است و اکنون ما می‌توانیم دربارۀ این تاریخ درست قضاوت کنیم. مسئلۀ شعر و خیال‌بافی و حدسیات نیست. اسناد این واقعه، محکم و متقن است و اعتبار آن، از نظر همۀ محققان و از جمله اروپاییان، از همین جهت مستند بودن آن است. غربیان، تاریخ طبری و دیگر تواریخ اسلام را چاپ کرده‌اند و ما مسلمانان متأسفانه کمتر به تاریخ دینمان توجه داریم و بیشتر از اسناد، تخیلات و حب و بغض‌های خود را وارد تاریخ کرده‌ایم! در این کشور شیعه و مرکز تشیع، واقعۀ خیال‌بافانه‌ای را با تمام مفاسدش برای علاقه‌مندان به واقعۀ کربلا بازگو می‌کنیم! علاقه‌مندان نیز چنان از این روش استقبال می‌کنند که می‌توان گفت که در هیچ جا از موضوعی چنین استقبالی نمی‌شود. با این احوال، اگر از اغلب این علاقه‌مندان، حقیقت و ماهیت این واقعه را بپرسند، جواب درستی نمی‌توانند بدهند. ما در دنیای امروز، از این موضوع باید درست استفاده کنیم. در دنیایی که هر ملتی تاریخ خود را برای روشن کردن مسیر آینده مبنا قرار می‌دهد. آنچه که ما باید از گذشته استفاده کنیم، عبرت‌های تاریخی است. لذا گفتگوی تاریخی ما به دو قسمت تقسیم می‌شود. کلیاتی راجع به قیام اسلام و پیامبر و دعوت قرآن و سپس واقعۀ قیام سیدالشهدا (ع) به تناسب امروز و ممکن است که بتوانیم این دو را با هم ترکیب کنیم.

مسئلۀ اول که بسیار مهم است، این است که روح دعوت اسلام چه بوده است؟ گذشته از تعالیم اخلاق و عادات، عبادات و الفت و محبت و خدمت به خلق، آن روح دعوت و هدف نهایی اسلام چیست؟ بعد بررسی می‌کنیم ببینیم قرآن و اسلام با چه روشی آن نظر نهایی خود را خواسته است اجرا کند و تحقق ببخشد؟

این مطلب که بررسی و روشن شد، آن‌گاه روشن می‌شود که قیام سیدالشهدا(ع) همان قيام على(ع) و قيام على(ع) همان قیام پیامبر(ص) بوده است و تنها شکل ظاهری و تاکتیکی آنها با هم فرق داشته است.

قیام پیامبر(ص)، علی(ع) و حسین(ع) و نفع بشریت

موضوع و اساس این سه قیام، جهاد و نبوت، جهاد و حکومت، جهاد و شهادت است. هر سۀ آنها نیز به قصد تحقق بخشیدن به یک هدف صورت گرفته است: «سود رساندن به بشر». قیام همۀ انبیاء به طور اعم و پیامبر اسلام، به طور اخص، به نفع بشر بوده است. حتى منکران نبوت هم نمی‌توانند منکر این بشوند و بگویند انقلاب انبیاء به زیان بشر بوده است. تنها ادعایی که می‌توانند بکنند، این است که این قیام‌ها از مسیر اصلی خود منحرف شده و از ناحیۀ این انحراف بشر زیان دیده است.

اختلاف مکاتب در چیستی نفع بشر!

حال باید دید نفع بشر در چیست؟ این‌جاست که نظریه‌ها و مکتب‌ها با هم اختلاف پیدا می‌کنند. چون نفع و مصلحت بشر را هر کسی طوری می‌فهمد. در محیطی که بشر زیر بار ظلم است، نفع بشر جلوگیری از ظلم است. در محیط دیگری که مثلاً مردم گرسنه‌اند و زندگی مردم تأمین نیست، نفع بشر تأمین زندگی بشر است. بنابراین، به حسب محيط‌ها و وضعیت‌های مختلف، تشخیص نفع بشر متفاوت می‌شود. راه‌ها و روش‌های مکتب‌هایی که برای بشریت قیام کرده‌اند مختلف است. از طرف دیگر، نفع بشر یعنی خود بشر (بشر به معنای تمام آن) که هم زندگی مرفه می‌خواهد و هم می‌خواهد بدون مانع به کسب و کارش بپردازد؛ این نفع بشر از جهت زندگی مادی اوست. جهت دیگر نفع انسان در باز بودن راه فراگرفتن علم برای اوست. انسان همین که نیازهای مادی‌اش برآورده شد، به افق‌های دیگر سر می‌کشد تا اطلاع بیشتر پیدا کند و از مجهولاتش بکاهد و دانا شود. علم روشن کردن انسان نسبت به محیط زندگی است. نفع دیگر بشر این است که آزاد باشد و آقا بالاسر نداشته باشد و چیزی بر او تحمیل نشود. اگر آن دو مورد اول تأمین باشد، ولی آزادی فکر نداشته باشد، به او ظلم شده است. زیرا بشر می‌خواهد در فکر و فهم و درک مستقل باشد.

همه‌جانبه‌گرایی در مکتب انبیاء

مصلحان دنیا برای نفع بشر قیام کرده‌اند ولی هر کدام تنها یک گوشه را دیده‌اند و منافع بشر را به تمام معنا ندیده‌اند. لذا فقط در یک جهت شروع به اصلاح کرده‌اند. که به نتیجۀ درست نرسیده است. پس، ما تنها مکتب انبیاء را می‌بینیم که همۀ جوانب زندگی بشر را مورد توجه قرار داده‌اند.

بزرگ‌ترین مانع تکامل

آنچه مورد توجه انبیاست خود بشر است. انبیاء می‌خواهند که موانع از سر راه بشر برداشته و راه زندگی در برابرش باز شود. راه آنها مخصوص است. از نظر آنها اولین مانع بر سر راه بشر مانع فکری است. بشر ممکن است به خود ظلم کند، بدون اینکه دیگری بر او تحميل ستم کرده باشد. معبود بطلبد. آقا بالاسر بطلبد. پس بزرگ‌ترین مانع، مانع فکری است. این مانع حتى مقابل آن‌که از علم بهره‌مند است نیز وجود دارد. چنین بشری طبیعتاً غلام و برده است. اسلام بردگی را ملغی کرده است، ولی مردم خودشان را غلام و برده می‌کنند! این ظلم است: ظلم به خویشتن. چگونه می‌توان به کسی فهمانید که تو بردۀ هیچ‌کس نیستی؟ بشر طبیعتاً معبودتراش است. هر معبودی را که می‌پرستد، اگر از او بگیری، معبودی دیگر برای خودش می‌تراشد. از آن بالاتر اینکه به قانونی گردن می‌نهد که بشر وضع کرده است که همان بردگی بشر است.

پس اولین مانع، مانع فکری است. همه می‌گویند حکومت طبقاتی باید از بین برود ولی راهش چیست؟ راهش برداشتن مانع فکری از برابر انسان است! دعوت انبیاء به توحید همان برداشتن مانع فکری از سر راه تکامل مردم است. فقط یک خدا را عبادت کن! آن خدایی که نه ظلمی دارد نه تحمیلی، نه خاصه خرجی برای عده‌ای! قانونش عام است و به نفع خود تو است؛ چون خود او غنی است. کلاه خود را قاضی کنیم، آیا بهتر از این راه می‌توانیم نشان دهیم؟ با نظریه دادن و تئوری، حکومت طبقاتی از بین نمی‌رود.

حکومت طبقاتی و راه حل اسلام

اساساً طبقه یعنی چه؟ راستی هم که درد بی‌درمان بشر همین طبقات است! ولی نمی‌داند طبقه به چه معنی است. در اصطلاح، طبقه بر دسته و صنف خاص اطلاق می‌شود. بازاری، تاجر، اداری، نظامی و مانند آن. اما آیا اصولاً طبقه از بین‌رفتنی است؟ هر طبقه‌ای انگیزه و ذوق خاصی دارد که رو به جهتی می‌رود. باید ذوق‌های مختلف باشد تا زندگی ادامه پیدا کند. نکتۀ مهم این است که نباید بین طبقات از نظر حقوقی امتیازی باشد. چنان‌که طبقه‌ای همۀ بهره‌های زندگی را ببرد و طبقه‌ای هیچ! پس، نظام مطلوب آن است که در ساختمان اجتماعی، هر کس دارای هنر و فن خاصی باشد. از آن هنر، هم خود بهره‌مند شود، هم افراد اجتماع، تا نظام اجتماعی با این طبقات بر سر پا بایستد. مهم برداشتن امتیاز از میان طبقات است و بدترین امتیازات، امتیاز قدرت است: قدرت پول، زور، سرنیزه و مانند آنها. قدرت تنها قدرت پول نیست. تاریخ نشان می‌دهد که طبقات همیشه از مالکیت ناشی نشده است. قدرت‌های دیگری هم در کار بوده که از آنها سوء‌استفاده می‌شده است، مانند قدرت نظامی یا قبیلگی. این بزرگ‌ترین مشکل بشر است.

اسلام چگونه این مشکل را در فکر و عمل علاج کرد؟ برای یافتن پاسخ باید دید در زمان ظهور اسلام، طبقات در دنیا، به خصوص در جزيرة‌العرب، چگونه بوده است. این مطلب باید بررسی شود. اسلام برای نجات بشر از رکودها و بندگی‌ها و رفع موانع و برداشتن امتیازها آمده است. در حکومت اسلامی مدیر سرپرست و ولی است، نه زورگو و خودرأی!

بحث دیگر طرز حکومت اسلامی است و چگونگی نظام‌هایی که نام اسلام بر خود دارند. پیامبر(ص) برای اقامۀ توحید مطلق، توحید فکری و عملی و اجتماعی، قیام کرد. قیام على هم به دنبال آن و در همان جهت بوده است. در زیارت عاشورا، این هدف به روشنی بیان شده است. این است که می‌گویند خواندنش ثواب دارد. ثواب را مفت نمی‌دهند بلکه از روی حساب است! اول انسان باید هدف را تشخیص بدهد، سپس در پی آن باشد. چنان که در زیارت عاشورا آمده است. بعد از فهم هدف است که به سوی آن باید رفت. امام و واجب‌الطاعه بودن، مقدمۀ اول است. مقدمۀ دوم کشته شدن آن حضرت برای این هدف است. رستگاری نتیجۀ عمل کردن به این هدف و اطاعت از ولی امر است. در این صورت است که ثواب می‌دهند. باید آمادگی نشان داد تا کارها درست شود.

در زیارت عاشورا می‌خوانیم که: «أشهد أنك قد أقمت الصلاة و آتیت الزكاة».[3]

تجديد جاهلیت به هنگام حاکمیت خلفا

حال سؤالی که پیش می‌آید این است که در آن روزگار که در همۀ ممالک اسلامی نماز برپا می‌کردند و در همان لشکر کوفه هم بی‌‎نماز نبوده است. پس قد أقمت الصلاه یعنی چه؟ پاسخ این است که اقامۀ نماز غیر از خواندن نماز است! بنابراین، چنان که پیش‌تر یاد کردیم، باید تاریخ را بررسی کرد و دید که در عهد سيدالشهدا(ع) وضع جهان اسلام چگونه بوده است. آنچه در وهلۀ اول باید به آن توجه کرد، این است که جاهلیت فرق میان اسلام و غیر اسلام است. هر محیط شرک و کفر که حاکمیت از آن افراد و طبقات باشد، در هر زمان و مکان، محيط جاهلیت است. حضرت علی(ع) در وصف جاهلیت می‌فرماید: «بأرض عالمها ملجم و جاهلها مكرم».[4] در هر محیطی که وضع چنین باشد، جاهلیت حاکم است! در چنین محیطی، دهان دانشمندان و خیراندیشان را که جدا از مسلک‌های مختلف برای بشریت احترام قائل‌اند، می‌بندند. از معاویه به بعد سرزمین اسلام سرزمین جاهلیت شد. نماز و شعائر اسلامی برقرار بود، ولی کسانی مانند علی(ع) و بعد حسین(ع) می‌دانستند که وضع موجود وضع جاهلیت است. در این دوره، حاکمیت فرد و طبقه، یعنی همان حاکمیت بنی‌امیه بر عرب و عرب بر عجم برقرار شد. کبریائیت دورۀ جاهلیت از زمان خليفۀ دوم کم کم رخ نشان داد و بعد به خلیفۀ سوم و پس از او به معاویه منتقل شد و به زمان یزید که رسید، وخامت اوضاع به جایی رسید که امام حسین(ع) فرمود: «و على الإسلام السلام !»[5]

مرگ معاویه و خلافت یزید

معاویه در نیمۀ رجب سال ۶۰ هجری مرد.[6] در زمان مرگش، یزید در حوران، کاخ ییلاقی‌اش در اطراف شام، مثل همۀ والاحضرت‌ها، با کنیزکان و سگ‌ها و میمون‌هایش مشغول عیاشی بود و اصلاً حتی به فکر پدرش هم نبود. ضحاک بن قیس، از بزرگان شام و از نزدیکان معاویه، چون معاویه را در حال احتضار دید، خبر او را به کسی نداد. تا معاویه مرد. بعد، کفن او را به مسجد آورد و به مردم گفت که معاویه از دنیا رفته و این هم کفن اوست. آن‌وقت بالای منبر رفت و گفت: «كان المعاوية سور العرب و حدهم.» توجه کنید که اول عرب را ذکر می‌کند، نه اسلام را. می‌گوید معاویه مایۀ افتخار اعراب است. قطع الله به الفتنة و ملكه على العباد. یعنی (خدا به دست این بندۀ شایسته‌اش فتنه را که على و اصحابش باشند! از بین برد و خدا او را بر بندگان سلطنت داد) و فتح به البلاد (و به او کشورها گشود). گویا اسلام برای سلطنت و فتوحات آمده است! «کار معاویه فتح جزایر مدیترانه و از میان بردن علی(ع) و اصحابش بود. توجه دارید که از اسلام او هیچ سخنی نمی‌گوید». ألا إن معاوية قد مات و هذه أكفانه. کارش تمام شد و او را به عملش واگذار می‌کنیم. « وَمِن وَرَائِهِم بَرْزَخٌ إِلَى يَوْمِ يُبْعَثُونَ».[7] بر جنازه‌اش نماز خواندند و دفنش کردند. آن وقت به یزید خبر دادند که پدرش مرده است و او باید بیاید و از مردم بیعت بگیرد. ضحاک بن قیس به او نوشت که: پسر ابوسفیان رفت و اکنون تو خلیفه‌ای، ببینیم چکار می‌کنی. او ما را به راه راست برد، و تو مایۀ امید ما هستی و الی آخر. نامۀ ضحاک که به یزید رسید، او که مست بود، اول شروع کرد به شعر گفتن! شعر می‌خواند که نامه‌رسان در رسید و عیش ما را بر هم زد. گفت که خلیفه در بستر مرگ است و زمین در زیر پایم به حرکت درآمد. بعد در شعرش به آورندۀ نامه خطاب می‌کند: آن‌گاه که تو آمدی، در قصر را بسته بودند و قلب من از آهنگ صدای رمله[8] می‌تپید...

خطبۀ یزید بر سر قبر پدرش، معاویه

به هر حال بعد از سه روز آمد به دمشق و ضحاک هم با عده‌ای به استقبالش رفت. چون وارد شد، نخست سر قبر پدرش رفت و دو رکعت نماز گزارد (از نظر شعائر اسلامی همه چیزش درست بود!!) سپس به منبر رفت و خطبه خواند: «كان معاوية عبدة من عبيد الله و تا آخر». در خطبه‌اش گفت: که پدرش معاویه بنده‌ای از بندگان خدا بود و گزیده‌تر از همۀ کسانی که بعد از او خواهند آمد! بیشتر از این شایسته نیست که من از پدرم ستایش کنم. خدا به حال او داناتر است. اگر خداوند او را عفو کند، از رحمت الهی است و اگر او را معاقبه کند، از گناه خود اوست. اکنون بدانید که من بعد از او زمام‌دارم. هر که از بیعت با من سرپیچی کند، نگرانی ندارم که تا آخرین مرحله او را بگیرم و برای چیزی که از دست برود، عذر او را نخواهم پذیرفت. معاویه برای مقاصدی که در سر داشت، شما را روانۀ جنگ‌های دریایی می‌کرد. ولی من هیچ‌کسی را به جنگ دریایی نمی‌فرستم. (ظاهراً تنها عیب معاویه همین بود که عرب‌ها از او ناراضی بودند!) کار دیگر او این بود که شما را که به منطقۀ معتدل عادت دارید، زمستان‌ها به روم که سردسیر است، گسیل می‌داشت. ولی من شما را از رفتن به آنجا معاف کنم. او دستور داد که مقرری شما را در سه بخش بدهند. ولی من دستور می‌دهم که آن را هر بار یک‌جا به شما پرداخت کنند.

اینها وعده‌های نویدبخش یزید است. همه ساکت‌اند، تا آن‌که شاعری به سخن در می‌آید و زبان دیگران را هم باز می‌کند. عبدالله بن همام سلولی، از شعرای دربار معاویه، برای یزید چنین می‌سراید: «شکیبا باش، ای یزید! تو از پدرت در حالی در فراغ افتاده‌ای که صاحب کرمی و خدا ملک را به تو ارزانی داشته است. اکنون تو چوپان همۀ اهل دیانتی! خدا تو را محفوظ دارد. معاویه به سرای دیگر رفت و اکنون چشم ما به تو روشن است. خدا نیاورد آن روز را که نالۀ اندوه تو را بشنویم». این شعر که سروده شد، دیگر شعرا هم زبانشان باز شد و در مدح یزید شروع کردند به شعر و خطبه خواندن و مردی از ثقیف هم یزید را «امیرالمؤمنین» خواند و گفت: السلام علیک یا أمير‌المؤمنين!

 

واقعۀ بزرگ تاریخی عاشورا (2)

18 اردیبهشت 1344، ششم محرم

بسم الله الرحمن الرحيم

«يَا أَيُّهَا النَّاسُ إِنَّا خَلَقْنَاكُم مِّن ذَكَرٍ وَأُنثَى وَجَعَلْنَاكُمْ شُعُوبًا وَقَبَائِلَ لِتَعَارَفُوا إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِندَ اللَّهِ أَتْقَاكُمْ إِنَّ اللَّهَ عَلِيمٌ خَبِيرٌ»[9]

در مقدمۀ این واقعۀ بزرگ تاریخی که در وهلۀ اول برای عالم شیعه، بسیار مهم است و بعد برای عالم اسلام و سپس برای دنیای بشریت، قدری باید به عقب برگردیم. یعنی به تاریخ جزيرة‌العرب قبل از اسلام و وضع امتیازات و طبقات آن روز قریش.

وضعیت عرب قبل از اسلام

دیروز عرض کردم که عرب در آن روزگار وضع خاصی داشت که شبیه هیچ یک از حکومت‌های آن روز و امروز جهان نبوده است. نه حکومت داشت، نه قانون و نه طبقۀ سرمایه‌داری حاکمی. زندگی تجاری مختصری اهل مکه داشتند که آن هم بیشتر باعث تمرکز ثروت و استثمار در آن‌جا شده بود. البته کم و بیش رباخواری هم در میان آنها وجود داشت. این‌که می‌گوییم ثروتمند در جزيرة‌العرب نبوده است، مقصود در متن جزیره است. و گرنه در حواشی آن، مانند یمن و عراق و شامات معمول بوده است. ولی مقصود ما آنجاها نیست. عرب طبقۀ نظامی هم نداشت. طبقۀ حاکم هم نداشت. مع‌ذلک یکی از قبایل آن، یعنی قریش، امتیازاتی بر دیگر عرب‌ها داشت و یک نوع طبقۀ خاص به حساب می‌آمد و البته عرب هم خود را از دیگران ممتاز می‌دانست و افتخار عالم می‌شمرد. قریش امتیاز خود را سکونت در مکه و تولیت کعبه می‌دانست. نگهداری از خانه‌ای که ابراهیم (ع)، یعنی جد آنان ساخته بود، امتیازی بود که به آنان تعلق داشت. هر چه زمان می‌گذشت و آمد و رفت به مکه و حج و تجارت در آنجا بیشتر و وسیع‌تر می شد، اهمیت تولیت خانه کعبه هم بیشتر می‌شد. تولیت را هم به سدانت (کلیدداری و باز و بسته کردن در کعبه)، رفادت (مهمان‌داری از واردان) و سقایت (آب دادن به آنان و ذخیره کردن آب) زیرا در آن‌جا آب بسیار اندک بود و تنها در دورۀ هارون‌الرشید، همسر او قناتی در آنجا حفر کرد. لذا در آن وقت آب رساندن به واردان بسیار مهم شمرده می‌شد) تقسیم کرده بودند.

در زمان قصی بن کلاب، جد اعلای پیامبر(ص)[10]، که شخصیتی ممتاز به شمار می‌رفت، کم کم وضع مکه و قریش صورت اجتماعی به خود گرفت و شنوایی مردم عرب از قریش و قبول سروری آنان، مورد قبول همۀ عرب‌ها قرار گرفت. عقد معاهدات صلح و جنگ در دست آنان بود. اما چون لازم می‌شد که دربارۀ این موضوع با دیگر سران قبیله مشورت شود، قصی بن کلاب، محلی کنار کعبه ساخته بود به نام «دار النَّدوه» که عضویت در آن شرایط مخصوصی داشت. ریاست و عضویت در دارالندوه هم شغل دیگری شده بود. بعدها که تجهیزات جنگی عرب‌ها رو به راه شد، فرماندهی قشون هم بر شغل‌های دیگر اضافه گردید که به آن «لواء» می‌گفتند.[11] این پنج منصب مهم‌ترین مناصب اعراب و قریش تا زمان ظهور اسلام به شمار می‌آمد. با همۀ این امتیازات و اشرافیت و آقایی که بین خود داشتند[12] و امتیازات متعدد اشرافی دیگر، در عین حال اجتماعشان به صورت طبقاتی، آن‌گونه که در سایر سرزمین‌ها، مانند ایران باستان و روم و یونان قدیم وجود داشت، در نیامده بود. علاوه بر این، وضع عرب طوری نبود که همان جامعۀ طبقاتی بر مردم فشار و تحمیل وارد آورد. زیرا اعراب در بادیه‌ها و صحراها زندگی می‌کردند و عادتاً زیر بار هیچ تحمیلی نمی‌رفتند. حتی بردگی در جزيرة‌العرب خیلی کمتر از جاهای دیگر وجود داشت و اعراب كمتر زیر بار زور می‌رفتند و البته هر کس تحت قيادت قبیله‌ای بود. امتیاز قریش هم تحمیلی بر اعراب به حساب نمی‌آمد. زیرا قریش در قبال امتیازاتی که داشت، خدمت‌کاری خانۀ کعبه و مردم را بر عهده داشت و در مقابل ظالم یا دشمن خودی به شمار می‌رفت. در مواردی، از مظلوم و بی‌دفاع حمایت می‌کرد. به خصوص بنی‌هاشم که طبقۀ خاص و ممتازی از قریش به شمار می‌رفت. این تیره از زمان عبدالشمس و عبد مناف دو طبقه شدند. علت آن بود که امیه و هاشم بر سر خدمت به کعبه اختلاف کردند و سرانجام کاهنی به نفع هاشم رأي داد و امیه به شام تبعید شد و در آنجا اعقابش ریشه دوانیدند. کار امیه و فرزندانش بیشتر عیاشی بود. این دو طایفۀ قريش، علاوه بر اختلاف سیرت، از لحاظ صورت و قیافه نیز با هم اختلاف داشتند.[13]

دلیلی که بنی‌هاشم از قریش ممتاز شد، این بود که سالی قحطی سختی پیش آمد. هاشم که مال‌دار بود، به مردم غذا می‌داد و حتی شترانش را کشت و با گوشت آنها به مردم غذا رسانید و از این جهت به او که «عمرو» نام داشت، «هاشم» گفتند. [14]

از امتیازات دیگر قریش این بود که بت‌هایش بر بت‌های دیگران برتری داشت. عرب‌ها هم خود را بدان جهت از دیگران برتر می‌دانستند که خود را در پناه بیابان می‌دیدند و اعتقاد داشتند که هیچ فاتحی نمی‌تواند به سرزمینشان دست‌اندازی کند. البته اطراف و پیرامون جزيرة‌العرب گاه در دست رومیان بود، گاه ایرانیان و گاهی هر دو قدرت. ولی این دو قدرت هیچ‌گاه به جزیره و متن آن دست پیدا نکردند. عرب‌ها از جهت دیگر نیز خود را برتر می‌شمردند و آن این‌که نژاد و خونشان را خالص نگاه داشته بودند و در برابر غیر عرب که به گمان آنها استقلال نژادی نداشتند، احساس غرور می‌کردند. چنان‌که گفتیم، از خصوصیت آنان این بود که نه محکوم قانون بودند، نه محکوم طبقه‌ای. وقتی که به مرزهای ایران می‌آمدند و محکومیت ایرانیان را به قوانین و طبقات می‌دیدند، از آزادی خود بیشتر احساس غرور می‌کردند و به خود می‌بالیدند که کسی جرأت تجاوز و تعدی به آنان را ندارد. خصوصاً بعد از قضیۀ ابرهه و عام‌الفیل که به طور معجزه‌آسایی لشکرش شکست خورد[15]، بیشتر احساس سربلندی می‌کردند. این نکته را هم باید به خاطر داشت که عرب هوش فطری خاصی داشت و به همین خاطر خود را بی‌نیاز از دانستن علوم می‌شمرد و خود را «عرب» می‌نامید، چون «عرب» یعنی «آن‌که خوب درک می‌کند» و خوب سخن می‌گوید. به همین سبب هم دیگران را «عجم» می‌گفت. عجم یعنی بی‌زبان. این را هم مایۀ افتخار و غرور خود می‌دانست.

ظهور اسلام و نفی کلی امتیازات

این قوم در همين اوهام و تخیلات امتیازخواهانه غوطه‌ور بود که اسلام ظهور کرد. دعوت اسلام و همۀ ادیان، در وهلۀ اول، به دعوت توحید است: «قولوا لا إله إلا الله تفلحوا».[16] پیام اسلام به بشریت همین است که فقط باید در برابر خدا تعظیم کند و از همۀ قیود آزاد شود. نه قيد طبقه، نه فرد و نه حتی بندگی قانون بشری. جهاد اساساً برای همین است که بشر را از تحت هر قانون و حاکمیت بشری خارج سازد که «إِنِ الْحُكْمُ إِلَّا لِلَّهِ».[17] لذا در اسلام اصلاً حکومت نیست و پیغمبر(ص) و ائمه و خلفا، تنها مجریان قانون خدا بودند، نه حاکم. اسلام همۀ امتیازات را ملغی دانسته است. در روز فتح مکه، رسول خدا(ص) در یک سخنرانی، همۀ امتیازات را زیر پا گذاشت. رباخواری را ملغی کرد و فرمود همۀ شما از آدميد و آدم از خاک است: «لا فخر لعربي على عجمي إلا بالتقوى».[18] و قرآن می‌فرماید: «يَا أَيُّهَا النَّاسُ إِنَّا خَلَقْنَاكُم مِّن ذَكَرٍ وَأُنثَى وَجَعَلْنَاكُمْ شُعُوبًا وَقَبَائِلَ لِتَعَارَفُوا إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِندَ اللَّهِ أَتْقَاكُمْ». در پیشگاه خدا، گرامی‌ترین شما کسی است که پرواپیشه‌تر باشد. به هر تقدیر، امتیازات در زمان پیامبر به کلی محو شد.

مخالفت بنی‌امیه و طوایف قریش با لغو امتیازات

ولی در ابتدای حال، بنی‌امیه و دیگر طوایف قریش زیر بار وضع تازه و الغای امتیازات نمی‌رفتند. ابولهب، عموی پیامبر(ص) برای حفظ امتیازات خود، با او به جنگ برمی‌خیزد. دیگر مخالفان وضع تازه هم مدت‌ها مقاومت می‌کردند، اما عموم اعراب مقاومتی نداشتند.

در این میان، قریش در حفظ بت‌های خود، که مظهر و وسیلۀ امتیازاتش بود، سخت می‌کوشید و در برابر دعوت اسلام می‌ایستاد.

فتح مکه و امتیازخواهی پس از آن

ابوسفیان در روز فتح مکه، از زور ترس اسلام آورد. ذکر این نکته لازم است که عامۀ مردم به هر اصلی زودتر اعتقاد پیدا می‌کنند، زیرا ذهنی خالی دارند. اما خواص و دارندگان امتیاز و مقام، فقط تا آنجا به عقیده‌ای می‌گروند که امتیاز و مقامشان از دست نرود! ابوسفیان و طایفۀ بنی‌امیه این چنین بودند و برای همین هم مسلمانان به آنها سخت بی‌اعتنایی می‌کردند. تا سرانجام آن امتیازات از بین رفت و امتیاز تنها بر تقوا و سابقه در اسلام متمرکز شد. مهاجران که زجر و شکنجه‌ها دیده بودند و کشته‌ها داده بودند، هرچند بر دیگران و بر انصار امتیاز داشتند، ولی این امتیاز در منصب و مال نبود و تنها از جهت تقوا و سابقۀ هجرت و ایمان، برتری داشتند. به مهاجران هم همان مقدار از بیت‌المال می‌دادند که به «طلقا»[19] یعنی به کسانی از قریش و بنی‌امیه که پیامبر(ص) آنها را ابتدا مهدورالدم اعلام کرد، ولی بعد، از آنان در گذشت و آزادشان نمود. حتی در جنگ هوازن، رسول خدا (ص) بیشتر غنمیت‌ها را به بنی‌امیه داد. به طوری که صدای انصار درآمد و اعتراض کردند! و پیغمبر(ص) همۀ آنان را گرد آورد و فرمود: «بگذارید آنان به مال راضی باشند و شما به وجود پیامبر(ص)». آن‌گاه همه راضی شدند. از میان بردن ارزش مال و ثروت بود که همه چیز در بین همه به تساوی تقسیم می‌شد. پیامبر(ص) می‌خواست اعلان عدالت و مساوات اسلامی به عرب و عجم کند که به روز فتح مکه به بلال، برده‌ای سیاه از اهل حبشه، فرمود که بر بام کعبه رود و اذان بگوید. البته پیامبر(ص) تا پایان عمر نگرانی داشت که مبادا کسانی که امتیازاتشان را از دست داده‌اند و خواهند داد، از نو ادعای امتیاز کنند و دیگر اینکه مبادا اعراب پس از گشودن ممالک غیرعرب بر آنان تفاخر کنند و برتری بجویند! این است که مکرر می‌فرمود: «تنها دعوت مرا به مردم برسانید».

حوادث پس از رحلت پیامبر(ص)

پس از رحلت پیامبر(ص) تا زمان ابوبکر، اصل بر مساوات بود. ولی در زمان عمر دو اشتباه پیش آمد: نخست این‌که عمر برای اولین‌بار گفت که چون مجاهدان و مهاجران و سابقه‌داران بر دیگران افضلیت دارند، باید سهمشان را از بیت‌المال بیشتر کرد! اشتباه دوم او این بود که طلقا را به کار گماشت. یزید بن ابوسفیان را والی شام کرد که تا سال پانزدهم هجرت که بر اثر طاعون مرد، حکمران آنجا بود و پس از او نیز برادرش، معاویه جای او را گرفت. اینها از زمان جد خود، امیه، در شام ریشه دوانیده بودند و چون در مکه میدانی نمی‌یافتند، محیط شام را برای خود بهتر دیدند. معاویه طوری رفتار می‌کرد که مردم شام او را نمونۀ کاملی از مسلمانی می‌دانستند!

در زمان عثمان، بنی‌امیه همگی بر سر کار آمدند و کار بر قاعدۀ امتیاز قریش بر عرب و عرب بر دیگران نهاده شد. پست‌ها بیشتر نصیب بنی‌امیه شد و حکومت اموی آغاز گردید.

عدالت‌خواهی و نفی امتیازات

کشته شدن عثمان و قیام حضرت علی(ع) و خطبۀ بعد از بیعتش، همه حاکی از همین امر است. حضرت در همان خطبه می‌فرماید که: «من همۀ اینان را عزل می‌کنم و اموال مردم را به آنان باز می‌گردانم. حتی آن مالی را که مهر و کابین زنان شده است به بیت‌المال مردم بر می‌گردانم!» و این کار بسیار مشکلی بود. می‌فرمود: «فَانَّ فی العَدْلِ سَعَةً ومَنْ ضاقَ علیه العَدْلُ فالجَوْرُ علیه اَضْیقُ».[20] این منطق آن حضرت بود. جنگ‌های جمل و صفین برای تحقق همین هدف درگرفت و امیرالمؤمنین در راه همین هدف شهيد شد.

پس از حضرت علی(ع) امام حسن مجتبی نیز می‌خواست این سیاست را دنبال و با معاویه مبارزه کند، اما بر اثر دسایس داخلی و خارجی نتوانست کاری انجام دهد.

تلاش معاویه برای خلافت یزید

به هر تقدیر، بعد از صلح با معاویه، تمام ممالک اسلامی تحت سیطرۀ معاویه درآمد. زمانی که او، در آخر عمر، به فکر تعیین ولیعهدی یزید افتاد، از شام نگرانی نداشت ولی از اهل عراق و حجاز می‌ترسید که یزید را با آن کارها و عیاشی‌ها و بی اطلاعی‌اش از اسلام لایق خلافت ندانند. شیاطین اطرافش، مانند مغيرة بن شعبه و امثال او، از مردم برای خلافت یزید، نامه‌ها و امضاها جمع کردند و هر امضا را با سی درهم می‌خریدند! با همۀ این احوال، سران قریش و بزرگان عراق و حجاز زیر بار این کار نمی‌رفتند. معاویه در سال آخر عمرش به حجاز رفت. البته هیچ‌گاه جرأت نزدیک شدن به حضرت حسین (ع) و سب و لعن امیرالمؤمنین(ع) را در نزد امام حسین نداشت و برعکس، برای حفظ ظاهر، همیشه از آن حضرت تجلیل می‌کرد. باری، در حجاز کسانی مانند عبدالله زبیر را جمع کرد و به آنان گفت حکومت معنوی در دست شماست و ولیعهدی و خلافت یزید فقط برای این است که پس از من کارها از هم پاشیده نشود! اما آنان همه اعتراض کردند و معاویه ناچار از در تهدید در آمد و گفت: من ولایتعهدی یزید را در جلسه‌ای عمومی اعلام خواهم کرد؛ اگر پذیرفتید که هیچ. اما اگر مخالفت کردید، گردن همه‌تان را خواهم زد! بدین ترتیب، با تهدید آنها به مرگ، برای یزید بیعت گرفت. پس از آن، به شام بازگشت و در همان سال مرد. پس از مرگ او، چنان که در جلسۀ دیروز گفته شد، یزید به دمشق آمد و به مسجد رفت و آن ماجراها و گفتگوها که گفتیم واقع شد و آن مرد آن خطبۀ کذایی را خواند و سر آخر به یزید خطاب کردند که السلام علیک یا امیرالمؤمنین! یزید هم در جواب گفت که ما همه یاران حق هستیم. ولی بین ما و اهل عراق این سخنان نیست بلکه خون در بین ماست. گفت من خواب دیده‌ام که قصد عراق کرده‌ام و در راه به نهری از خون رسیده‌ام و نمی‌توانم از آن بگذرم. در آن هنگام عبیدالله زیاد سر رسید و مرا از آن نهر گذرانید. همه گفتند که ما اصحاب جنگ صفین هستیم و در فرمانبرداری حاضریم.

تلاش یزید برای گرفتن بیعت

یزید همۀ عُمّال پدرش را ابقا کرد. نامه‌هایی به آنان، از جمله به حاکم مدینه ولید نوشت که پدرم معاویه مرد و به من سفارش کرد که فقط از آل ابوتراب بترس.[21] نامۀ محرمانۀ دیگری هم به وليد نوشت که فوراً عبدالله بن عمر، عبدالله بن زبیر و حسین بن علی را بخواه و به هر نحو هست از آنان بیعت بگیر. اگر بیعت نکردند گردنشان را بزن! در همان شبی که این نامه به دست ولید رسید، مروان به او گفت که صلاح او آن است که بی فوت وقت حسین (ع) را احضار کند. ولید نیز شبانه حضرت را فراخواند. امام(ع) که منظور او را دریافته بود، پیش‌بینی کار مهمی کرد و سی تن از جوانان مسلح بنی هاشم را با خود برد. وقتی که ولید پیغام یزید را رسانید، حضرت(ع) فرمود: «اکنون وقت مناسب نیست؛ بگذار صبح شود ببینیم مردم چه خواهند کرد و ما هم صلاح خود را می‌دانیم». مروان که دید ولید سکوت کرده است گفت: اگر اکنون حسین از دستت بیرون رود، دیگر هرگز بر او دست نخواهی یافت. یا فوراً او را حبس کن و از او بیعت بگیر یا او را بکش! امام حسین(ع) به او فرمود: «یابن الزرقاء! ما معدن رسالت و مهبط وحی هستیم. کسی مانند من با یزید شراب‌خوار بیعت کند؟!» وليد گفت: «من مأمورم و معذور». حضرت(ع) به او پرخاش فرمود و جوانان بنی هاشم که صدای امام(ع) را شنیدند به درون ریختند و حضرت را از آنجا بردند. پس از رفتن آن حضرت، مروان به وليد گفت: «بد کردی که گذاشتی برود؛ بایستی کار را با او یکسره می‌کردی». وليد گفت: «به خاطر این رفتار سرزنشم می‌کنی؟ آیا چون او حاضر به بیعت با یزید نیست، من دینم را بفروشم؟! به خدا سوگند، دست به خون حسین بردن از هر گناهی بزرگ‌تر است»! کم کم زمزمۀ بيعت خواستن یزید از حضرت(ع) در شهر بالا گرفت و حتی زن ولید که از ماجرا باخبر شد او را ملامت کرد.

امام حسین(ع) همان شب بر سر قبر پیامبر(ص) آمد. هم به قصد زیارت و هم برای اینکه آن مرقد مطهر در مقابل نیت سوء بدخواهان پناهگاهی بود. حضرت بسیار منقلب بود. سر قبر پیامبر(ص) چنین گفت: «السلام عليك يا رسول الله. انا حسين بن فاطمة فرخك و ابن فرخک انهم خذلونی و لم تحفظونی و هذه شکوائی إليك حتى ألقاك».[22] و سپس تا بامداد در همان‌جا به خواندن نماز و دعا پرداخت.

 

واقعۀ بزرگ تاریخی عاشورا (3)

19 اردیبهشت 1344، هفتم محرم

بسم الله الرحمن الرحيم

«إِنَّ الَّذِينَ قَالُوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ اسْتَقَامُوا تَتَنَزَّلُ عَلَيْهِمُ الْمَلَائِكَةُ أَلَّا تَخَافُوا وَلَا تَحْزَنُوا وَأَبْشِرُوا بِالْجَنَّةِ الَّتِي كُنتُمْ تُوعَدُونَ».[23]

برای این‌که بیشتر به بررسی تاریخ و بحث در این موضوع مهم تاریخی که قیام حضرت سیدالشهدا است برسیم، مقدمات را حذف می‌کنیم و بیشتر به موضوعات مهمی می‌پردازیم که در قیام حضرت و پیشامد بزرگی که در کربلا واقع شده و باید آنها را مد نظر گرفت. مطلب اساسی دیگر، دقت در گفتگوها و روحیات شخصیت‌ها از موافق و مخالف است که در واقعۀ مداخله و تأثیر داشته‌اند و از آنها نتیجه‌هایی به دست آورد.

در بحث دیروز به اینجا رسیدیم که بعد از رسیدن فرمان یزید به ولید بن عتبه، او برای بیعت گرفتن از مردم مدینه (یعنی شهری که مهم‌ترین پایگاه اسلام به شمار می‌رفت) به خصوص از چند تن از سران اسلام، یعنی عبدالرحمن بن ابوبکر[24] و عبدالله بن عمر[25] و عبدالله بن زبیره[26] و حسین بن علی (ع) دست به اقدام زد. همین که قاصد یزید به مدینه رسید، عبدالله بن زبیر از ماجرا باخبر شد و همان شب، بدون اطلاع والی مدینه از بیراهه به مکه گریخت[27] و در همان‌جا متحصن شد و تا بعد از مرگ یزید از آنجا بیرون نرفت.

واکنش امام حسین(ع) در مقابل درخواست بیعت

و اما حضرت امام حسین(ع)، به آن ترتیب که گفتیم، از منزل ولید که خارج شد، تا صبح آن شب بر سر تربت رسول خدا (ص) به دعا و نماز و مناجات با خداوند مشغول بود.[28] بامداد، ولید به دنبال حضرت فرستاد و چون خبر یافت که در کجاست، متعرض امام نشد. ولی در آن شب تا روز بعد، آمد و رفت‌ها و مذاکراتی با ولید انجام گرفت. در همان روز، مروان نزد حضرت رفت و با کمال وقاحت زبان به نصيحت گشود که با یزید بیعت کن وگرنه خطرها برایت خواهد داشت! حضرت سخنی نگفت. فقط به او نیز فرمود: «إنا لله وإنا إليه راجعون و على الإسلام السلام اذا بليت راع مثل يزيد». برخی گفته‌اند که حضرت (ع) به او فرمود که «جدم، رسول خدا(ص)، مرا خبر داده است که خلافت بر فرزندان ابوسفیان حرام است!» و این حدیث متفق‌القول خاصه و عامه است.[29] اهل سنت نیز نقل کرده‌اند که رسول خدا(ص) فرمود: «خلافت پس از من تا سی سال است و پس از آن خلافت، جانور گزنده‌ای است» و نیز روایت کرده‌اند که پیامبر (ص) فرمود: «إِذَا رَأَيْتُمْ مُعَاوِيَةَ بْنَ أَبِي سُفْيَانَ يَخْطُبُ عَلَى مِنْبَرِي فَبقُرِوا بطنه».[30] گفته‌اند حضرت(ع) به مروان گفت که مردم معاویه را بر منبر رسول خدا(ص) دیدند و شکمش را پاره نکردند، بنابراین به کسی بدتر از او مبتلا شدند![31]

به هر حال، آن شب حضرت امام حسین (ع) بر سر قبر مطهر جدش دعا و نماز خواند و بعد استخاره کرد و با خداوند چنین مناجات کرد: «اللهم إن هذا قبر نبيك محمد و أنا ابن بنت نبيك. وقد حضرنی من الأمر ما قد علمت اللهم إني أحب المعروف و أنكر المنكر و أنا أسألك ياذا الجلال والإكرام بحق هذا القبر ومن فيه الا أخترت لى ما هو لك رضي و لرسولک رضي» (خدایا! این قبر نبی تو محمد(ص) است و من فرزند دختر پیغمبرت. و آنچه خود می‌دانی بر من عارض شده است. خدایا! من امر به معروف و نهی از منکر را دوست دارم و به حق این قبر و صاحبش قسمت می‌دهم که راه خیر را آن‌طور که رضای تو و رسول تو است به من بنمای).[32] مفسران در این باره تفصيل‌هایی داده و گفته‌اند که امام پس از این سخنان به خواب رفت و رسول خدا(ص) به خوابش آمد و حوادث آینده را به او نشان داد.[33] در آن دو شبانه روز، بنی‌هاشم به منزل آن حضرت(ع) آمد و رفت می‌کردند که قضایا را بشنوند. از جمله عمرو الاطرف بن علی و محمد بن حنفيه[34] هر کدام سخنی گفتند و حسین هم سخنی فرمود و عده‌ای دیگر هم، نظر و رأی و پیشنهادهایی دادند. بعضی‌ها نظر دادند که حضرت در مدینه بماند ببیند چه می‌شود و بعضی دیگر نظرشان این بود که از مکه و مدینه هجرت کند و به يمن برود و بعضی هم می‌گفتند به عراق نرود. محمد حنفیه گفت: به مکه برو. اگر مردم کمک نکردند، در کوه‌های آنجا پناه بگیر.[35] همین آمد و رفت‌ها منظرۀ مصائبی را که برای خاندان پیغمبر (ص) در حال پیش آمدن بود، جلو چشمان زنان بنی هاشم مجسم کرد. این زنان، به رسم عرب، در خانه‌ای جمع شده، ندبه کردند. حضرت نزد آنها رفت و فرمود: «مبادا ضجه و ناله کنید که خدا و رسول (ص) این کار را گناه شمرده‌اند»! سرانجام حضرت تصمیم به حرکت گرفت و زن و فرزندان را آماده کرد. نامه‌ای هم به عنوان سند تاریخی و وصیت نوشت و سر آن را مهر کرد زیرا می‌دانست که بعد از شهادتش بنی‌امیه با تبلیغات خود، وجهۀ شهادت وی را به خروج و بغی بر می‌گردانند و او را خارجی و باغی می‌شناسانند. وصیت‌نامه را به برادرش محمد بن حنفیه داد که مضمون آن چنین است:

بسم الله الرحمن الرحیم. این وصیتی است از حسین به برادرش، محمدبن حنفیه. حسین شهادت می‌دهد به یگانگی خدا و رسالت پیامبرش و به اینکه هر چه او آورده است حق است و بهشت و دوزخ حق است و روز واپسین خواهد آمد و خدا همه را از قبور منبعث خواهد کرد. بدانید که خروج من از روی خودخواهی و هواپرستی و تجاوز به حقوق و فساد در زمین و ستم نیست بلکه قیام کرده‌ام تا کار امت جدم را اصلاح کنم. مقصودم این است که به معروف امر کنم و از منکر باز دارم و به سیرۀ جد و پدر خود عمل کنم. هر که دعوت مرا پذیرفت خدا اولی به حق است و هر که رد کرد من به سوی هدف خود پیش می‌روم تا آن‌گاه که خدا میان من و این قوم قضاوت کند و خدا بهترین قضاوت کنندگان است».[36]

حضرت این سند را به دست محمد بن حنفیه سپرد و همان شب، یا فردا عازم مکه شد و برخلاف عبدالله بن زبیر، از مسیر اصلی و علنی رفت و پیشنهاد بی‌راهه رفتن را نپذیرفت. این حرکت در بیست و هشتم رجب صورت گرفت و حضرت چنان به سرعت این راه را پیمود که روز جمعه، سوم شعبان، وارد مکه شد. به محض ورود به مکه، این آیه را تلاوت فرمود: «وَلَمَّا تَوَجَّهَ تِلْقَاءَ مَدْيَنَ قَالَ عَسَى رَبِّي أَن يَهْدِيَنِي سَوَاءَ السَّبِيلِ»[37] و سپس به خانه عباس بن عبدالمطلب رفت.

در اینجا باید نظری کلی به تمام کشورهای اسلامی آن‌وقت، یعنی ابتدای به حکومت رسیدن یزید انداخت. پس از اختناق چند سالۀ دورۀ معاویه راه تنفسی باز شده بود. خصوصاً این‌که همۀ مردم حتی بنی‌امیه با خلافت یزید مخالف بودند. ولی وقتی که دیدند که عامۀ مردم با خشم و آمادۀ قیام‌اند، بنی‌امیه هم متحد شدند. اول مرکزی که تمام عراق و عالم اسلام به آن‌جا نظر داشت، کوفه بود. کوفه در آن زمان، مرکز قدرت نظامی اسلام به شمار می‌رفت و صد هزار سپاهی در آنجا که مرز ایران و عراق بود، استقرار داشت. بنابراین، اول نقطۀ حساس کوفه بود و سپس، بصره که هر یک از داعیان خلافت اگر این دو قسمت را تصرف می‌کردند، سایر نواحی به آسانی به چنگ آنان می‌افتاد. بعد از عدم تمکین سیدالشهدا(ع)، فعالیت همۀ مردم، خصوصاً شیعیان و بالاخص در کوفه و بصره شروع شد. اغلب، آنها دوست‌داران اهل بیت در کوفه بودند. ولی بصره در جریان جنگ جمل از این جهت پیش‌قدم بود. در آن روزها عبیدالله بن زياد، والی بصره بود و مردم از ترس او به طور مخفی در خانه‌ها اجتماع می‌کردند. با تمام این احوال، دامنۀ حرکت در سراسر کشورهای اسلامی در حال گسترش بود.

باری، حضرت حسین(ع) وارد خانۀ عباس بن عبدالمطلب شد.[38] در آن وقت، عبدالله بن زبیر در جوار خانۀ کعبه مشغول عبادت بود و می‌ترسید که از خانه بیرون بیاید، زیرا وجود حضرت را مزاحم خود می‌دانست! خود او داعیۀ خلافت داشت! مخصوصاً هنگامی که ایام حج نزدیک شد و مردمی که برای حج وارد مکه می‌شدند، به خدمت آن حضرت می‌رسیدند. حضرت امام (ع) روزها بیشتر به پذیرایی از واردان و نمایندگان عراق می‌پرداخت. امام خود شروع به نامه نوشتن به مردم بصره کرد. ولی کوفیان، پیش از آن‌که امام اقدام کند، ابتدا به نامه نوشتن کردند.

نامۀ امام(ع) به سران بصره

از جمله امام(ع) نامه‌ای به رؤسای اخماس بصره نوشت و نامه را به یکی از موالی خود به نام سلیمان داد. وی به سرعت نامه را رساند. در نامه آمده بود:

«...اما بعد، به درستی که خدا پیامبر(ص) را بر تمام خلایقش برگزید و اکرام به نبوت کرد. سپس او را در حالی به سوی خود برد که پیامبر(ص) حجت را بر بندگان او تمام کرده بود. ما از همۀ مردم به مقام پیامبر(ص) اولویت داشتیم. اما دیگران حق ما را برای خود برگزیدند. ما هم بنا بر علاقه‌ای که به مسلمانان داشتیم سکوت کردیم. ولی سکوت و رضای ما دلیل بر عدم اولویت ما بر آنان نبود. من اکنون نمایندۀ خود را به سوی شما فرستاده‌ام و شما را به راه خدا که از بین رفته است، دعوت می‌کنم. اگر سخن مرا بشنوید...».[39]

نامۀ اول به دست منذر بن جارود العبدی[40] رسید. اما چون می‌ترسید، با خود اندیشید که مبادا این نامه از طرف عبیدالله برای امتحان او باشد؛ بنابراین نامه را به عبیدالله نشان داد و عبیدالله قاصد را اعدام کرد.[41] اما احنف بن قیس[42] در پاسخ به اختصار نوشت که باید تأمل کرد.

سخنان یزید بن مسعود در جمع مردم قبیله‌اش

یزید بن مسعود نیز همۀ افراد قبیلۀ خود را فراخواند و برای آنان سخنرانی کرد و گفت: حسب و نسب من چگونه است؟ همه گفتند: بهترین حسب و نسب! گفت: من شما را در اینجا جمع کرده‌ام تا در امری با شما مشورت کنم و کمک بگیرم. گفتند: هرچه توان داریم در اختیار تو است. گفت: «معاویه مرد و بی اهمیتش بدان! به خدا قسم، هالک مفقودی مرد که بس ناچیز و پست بود. از مردن او درهای جور در هم شکست. حال، بیعتی به زور برای فرزندش گرفته که می‌پندارد محکم و پایدار است. هیهات! این بیعت به نتیجه نخواهید رسید. یزید شراب‌خوار و پیشوای اربابان فسق و فجور است. چنین کسی حال ادعای خلافت بر مسلمانان و زمامداری بر آنان دارد. ولی نه لیاقت شخصی دارد نه رضایت مردم را! مردی است بس کم حلم و نادان، حق که سهل است، پیش پای خود را هم نمی‌تواند ببیند. به خدا قسم، جهاد با این مرد فضیلتش از جهاد با مشرکان بیشتر است و این حسین بن علی پسر دختر رسول الله(ص) است. صاحب شرف ریشه‌دار و رأی عالی است. دارای فضلی بیرون از وصف و سرچشمۀ علمی ناتمام است. او به این امر (خلافت) اولی است. نسبت به افراد کوچک و ضعیف منتهای عطوفت را دارد و بزرگان را احترام می‌گذارد. ای مبارک باد چنین زعیم و پیشوای قومی که وجودش مایۀ افتخار است. حجت خدا با او کامل شده است. متوجه باشید نور حق به سراغتان آمده است. شب‌کور نباشید. مبادا در پرتگاه باطل بیفتید!»

سپس سابقۀ جنگ جمل و اهل بصره را یادآوری کرد. گفتیم به یاری علی(ع) برخیزید. ولی صخر بن قیس مانع قيام شما شد. اکنون این ننگ و عار را با رفتن به یاری پسر پیامبر(ص) بزدایید. آگاه باشید که اگر کسی در یاری پسر پیامبر(ص) کوتاهی کند، نه دنیا دارد نه آخرت. نسلش قطع می‌شود و قوم و قبیله‌اش از بین خواهد رفت. من که فرماندۀ شما هستم، اکنون لباس جنگ به تن کرده‌ام. هر که کشته نشود بالاخره خواهد مرد و هر که از مرگ بترسد مرگ از او دست بر نخواهد داشت. این سخن ماست، ببینیم شما چه پاسخ می‌گویید».[43]

همه گفتند: «ما تیر ترکش تو هستیم. هرجا بروی ما در پی تو خواهیم بود. به هر دشواری رو آوری، با تو همراهی خواهیم کرد. با شمشیرهایمان و بدن‌هایمان از هدف تو دفاع خواهیم کرد. اگر تو به حرکت در آیی، همۀ ما با تو هستیم.»

ابن سعد گفت: «بدترین عمل مخالفت با تو است. سپس هر کدام چیزی گفتند؛ بالاخره یکی از آنان پیشنهاد صلاحدید داد» و گفت: «اگر مسامحه کنید، شمشیر از بالای سرتان قطع نخواهد شد!»

نامۀ ابن مسعود به امام(ع) و واکنش آن حضرت (ع)

آنگاه نامه‌ای بدین مضمون به حضرت حسین (ع) نوشت:

«نامۀ شما دریافت شد. مضامین آن را دانستیم و واقفیم که نباید وظیفۀ خود را در یاری شما فراموش کنیم. خدای بزرگ هیچ‌گاه زمین را از عاملان به خیر و راهنمایان نجات خالی نخواهد گذاشت و اکنون شما حجت خدا در زمین هستید! شما شاخه‌هایی از درخت مبارک احمدی هستید. او اصل و شما شاخه‌های آن درختید. به سوی ما روی بیاور و کمک بخواه. بنی تمیم و بنی سعد را نسبت به شما مطیع کرده‌ایم. کدورت‌های دل‌هایشان را با آب سرشار از محبت سخنان خود، شستشو داده‌ام. همگی آمادۀ یاری کردند».

نامه که رسید، حضرت را تکان داد. فرمود:

«آمنك الله من الخوف» (وه، چه هستی تو! خدا تو را در روز خوف ایمن نگه دارد). اینان تجهيز قوا کردند و آمادۀ حرکت شدند که واقعۀ کربلا روی داد و خبر آن را شنیدند و دانستند که کار از کار گذشته است.[44]

چند نفر از آنان پیش از آن به مکه رفته و خدمت حضرت رسیده بودند. وقتی که خبر شهادت حضرت به ابن مسعود رسید سخت ناراحت شد. شیعیان در منزل ماریه، دختر سعد، در بصره جمع می‌شدند. یکی از آنان، به نام یزید بن نبيط، وقتی که خبر خروج حضرت(ع) را از مکه شنیده بود، ده پسرش را نزد خود خواند و به آنها گفت: «من می‌خواهم به یاری حسین بروم. کدام یک از شما با من می‌آید؟» دو نفر از آنان برای همراهی با او موافق شدند ولی به او گفتند که ممکن است مأموران عبیدالله مانع او شوند. او گفت: «همین قدر که شتر من پا به بیابان بگذارد، دیگر کسی به گرد من نخواهد رسید.» آن‌گاه، او با مولايش[45] عامر و دو تن دیگر و دو پسر خود، شبانه از راه بیابان خود را به مکه رسانید.

نامه‌های کوفیان به امام حسین(ع)

و اما در کوفه، که نعمان بن بشیر والی اموی آنجا بود. چون خبر حرکت حضرت به طرف مکه به مردم رسید، شیعیان به حرکت درآمدند. مختار و عده‌ای دیگر جمع شدند و پی در پی نامه‌هایی به امام نوشتند. مورخان می‌گویند وقتی که حضرت مسلم را به نمایندگی خود به کوفه فرستاد، دوازده هزار نامه به آنجا رسیده بود! محتمل است که این تعداد امضاها بوده است که همه از سوی مؤمنان و شیعیان حضرت بود. ولی کسانی که نان را به نرخ روز می‌خوردند و فقط صورت انسانی داشتند، یعنی منافقان، آخرین کسانی بودند که به حضرت نامه نوشتند و بعدها هم همین‌ها بودند که در سپاه عبیدالله زیاد فرماندۀ قشون کوفه شدند. این دسته جزو اشرافی بودند که فقط مقام و پول می‌خواستند و در ابتدا، چون اقبال مردم کوفه به امام را دیدند، برای اینکه از دیگران عقب نمانند، به آن حضرت نوشتند: «که مردم در انتظار شما هستند و نظر آنان همه به شماست. بشتابید، بشتابید ای پسر رسول خدا (ص)! نهرها جاری، درختان سبز و میوه‌ها رسیده است. پس بیا اگر می‌خواهی، روانۀ کوفه شو که سپاه آماده‌ای برای یاری تو منتظر است!»

این نامه‌ها یکی پس از دیگری از روز سوم شعبان سال شصت هجری به بعد، به دست آدم‌های با اعتباری، برای امام فرستاده می‌شد.[46] چون نامه‌ها رسید، حضرت در جواب نوشت:

«نامه‌های شما را دریافت کردم. برادر و پسر عمو و ثقۀ اهل بیتم را به نمایندگی از خود به سوی شما می‌فرستم که امور شما را با دقت بررسی کند و به من گزارش دهد که آیا با یکدیگر هم‌دل هستید یا نه. اگر مسلم گفته‌های شما را تصدیق کرد، به سوی شما حرکت خواهم کرد.»[47]

مسلم و آخرین پیام‌رسان‌های کوفی، نامه را از حضرت گرفتند و به کوفه آمدند. مسلم در نیمۀ ماه رمضان به سوی کوفه حرکت کرد. بعضی گفته‌اند همۀ آن نامه‌ها در روز عید فطر خدمت حضرت جمع شد و بعد از آن مسلم روانۀ کوفه شد. ولی خبر اول، باید درست‌تر باشد. به هر حال، مسلم از راه مدینه، یا از قسمت غربی مدینه، بدون گذشتن از مدینه و از بیراهه به عراق رفت. برخی از مورخان هم نوشته‌اند که وارد مدینه شد و دو نفر راهنما گرفت و رهسپار عراق شد. ولی در بیابان گم شدند و راهنمایان از پا درآمدند. سپس در همان وقت راه را یافتند و آن دو نفر را دفن کردند و آبی هم پیدا کردند و مسلم ضمن نامه‌ای، جریان را به حضرت گزارش داد. حضرت دستور داد به راه خود ادامه دهد.

مسلم بن عقیل در کوفه

مسلم پنجم شوال به کوفه رسید و وارد خانۀ مختار شد. روز بعد از آن، مردم به خانۀ مختار ریختند. از زن و مرد و بچه و به یاد حکومت امیرالمؤمنین(ع)، این جوان هاشمی را به یکدیگر نشان می‌دادند. مردم سیمای حکومت علی(ع) را در مسلم می‌دیدند. جمعیت چنان انبوه شد که خانۀ مختار دیگر جا نداشت! عابس[48]، حبیب[49]، سلیمان بن صرد[50] و دیگر از شرفا به دیدن مسلم آمدند. وقتی که همه جمع شدند، او از جا برخاست و نامۀ حضرت را خواند. حاضران شروع کردند به گریستن.[51] عابس بن شبیب شاکری که بعد در کربلا در رکاب حضرت مردانه جنگید، به پا خاست و گفت: «من تو را از این مردم خبر نمی‌دهم و نمی‌دانم آنها چه فکر می‌کنند. من تو را به آنها مغرور نمی‌کنم. آن‌چه از آن باخبرم تصمیمی است که خود گرفته‌ام و آن این‌که به دنبال شما هستم و همراه شما تا آخرین قطرۀ خون خود با دشمنانتان خواهم جنگید. تا آن‌که خدا را ملاقات کنم. من برای این کار هیچ توقعی از شما ندارم. جز بهرۀ خدایی». پس از او، حبیب برخاست و رو به عابس کرد و گفت: «با این سخنت همۀ آن‌چه من می‌خواستم بگویم گفتی. به خدا قسم من هم مانند تو هستم». سپس، سعید بن عبدالله هم سخنانی مانند او گفت. آن‌گاه طوماری آوردند و شیعیان همه به رسم بیعت در آن نام‌نویسی کردند. تعداد این افراد را تا چهل هزار نفر هم گفته‌اند.

چون قدرت در نزد مسلم متمرکز و در دارالاماره بسته شد، نامه‌ای به حضرت حسین(ع) نوشت که «الرائد لايكذب أهله».[52] «هیجده هزار تن با من بیعت کرده‌اند، به محض این‌که این نامه به محضر شما رسید، عزم کوفه کنید». تاریخ این نامه ۲۷ روز قبل از شهادت مسلم است. او نامه را با نامه‌ای از اهل کوفه برای امام فرستاد.

تکاپوی سران بنی‌امیه در کوفه و اعزام عبیدالله بن زیاد

سران بنی‌امیه به تکاپو افتادند و نزد بشیر بن نعمان (والی کوفه) رفتند و از او خواستند که اقدامی کند. اما او گفت که کاری از من ساخته نیست. آنها نامه‌ای به یزید نوشتند که اگر اندکی غفلت کنی، کوفه و عراق و بالنتيجه خلافت خاندان بنی‌امیه را از دست خواهی داد. یزید به اضطراب درآمد و خواست عبیدالله بن زیاد را به کوفه بفرستد، اما دودل شد. زیرا عبیدالله جوان و هم‌سن يزيد بود و حدود ۲۸ سال داشت. وانگهی بر سر زن و مقام اختلافاتی با هم داشتند و معاویه هم او را طرد کرده بود.

سِر جون رومی، مستشار معاویه که سفارش یزید را به او و او نیز سفارش عبیدالله را به وسیلۀ سِر جون به یزید کرده بود، چون اضطراب یزید را دید، سفارش پدرش را به او یادآوری کرد. یزید پذیرفت و فرمان حکومت عراقين، یعنی کوفه و بصره و شرق ممالک اسلامی را به عبیدالله داد و او شبانه با پانصد سوار از خاصان از طریق قادسیه به سوی کوفه شتافت. عبيدالله به قدری سریع در راه می‌تاخت که عده‌ای از همراهانش ناتوان و بیمار شدند و در راه ماندند و البته گروهی هم که در باطن از شیعیان امام(ع) بودند، از جمله شریک بن حارث همدانی اعور، عمداً مسامحه می‌کردند که حضرت(ع) زودتر از عبیدالله به کوفه برسد. ولی عبیدالله فقط در اندیشۀ کوفه بود و حتی از پا درآمدن مهران، مولای خاصش هم قدم او را سست نکرد. عبيدالله نزدیک کوفه، لباس حجازی پوشید و شبانه با چند تن از همراهانش نقاب انداخته وارد کوفه شد. مردم که خیال کرده بودند او امام حسین(ع) است به او خوشامد می‌گفتند. او به دارالاماره رسید و به در کوفت. بشير بن نعمان به روی بام آمد و اول گمان کرد که امام حسین (ع) است و در را باز نکرد. اما بعد که عبیدالله را شناخت در را گشود.[53] ولی مردم که فهمیدند او عبیدالله است بر او لعنت کردند و متفرق شدند.

 

واقعۀ بزرگ تاریخی عاشورا (۴)

بیستم اردیبهشت 1344، هشتم محرم

بسم الله الرحمن الرحيم

«إِنَّ الَّذِينَ قَالُوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ اسْتَقَامُوا تَتَنَزَّلُ عَلَيْهِمُ الْمَلَائِكَةُ أَلَّا تَخَافُوا وَلَا تَحْزَنُوا وَأَبْشِرُوا بِالْجَنَّةِ الَّتِي كُنتُمْ تُوعَدُونَ».[54]

در تحلیل واقعۀ مهم و تاریخی عاشورا تا به اینجا رسیدیم که عبيدالله، بعد از آنکه فرمان ولایت عراقين را از یزید گرفت، با عده‌ای مجهز از بصره حرکت کرد و شبانه و ناشناس وارد کوفه شد و یک‌سره به دارالاماره رفت[55] و وقتی که مردم او را شناختند از او رو گرداندند. حال ببینیم اهل کوفه، با آن همه سوابق در جهادهای اسلامی، چه شد که در مدت چند روز مرعوب این شخص شدند.

عبیدالله بن زیاد کیست؟

عبیدالله شخصیتی غیر عادی داشت و معروف بود که از هیچ جنایتی ابا ندارد. بنابراین، او تنها کسی بود که می‌توانست بر اوضاع آن روز مسلط شود. از سوی دیگر، از لحاظ نسب به نامشروع بودن شهرت داشت و همین امر در روحیۀ او اثر می‌گذاشت. نه نسب خودش روشن بود، نه نسب پدرش، زیاد! مادر زیاد هم در طائف زن بدنامی بود که از هرزگی‌هایش زیاد می‌گفتند و چون پدر فرزند او، یعنی همین زیاد، معلوم نبود، تا زمان به قدرت رسیدن معاویه به او «زیادربن ابيه»[56] می‌گفتند. معاویه، برخلاف اصل «الولد للفراش وللعاهر الحجر»[57] عده‌ای شاهد درست کرد بر این‌که زیاد پسر ابوسفیان است. مردم از آن پس به او زیاد بن ابی سفیان می‌گفتند. از این حرام‌زاده، عبيدالله به دنیا آمد که در مردم‌آزاری و سفاکی زبان‌زد بود و پایبند به هیچ چیز نبود و به همین جهت آمدن او به کوفه باعث ارعاب مردم شد. علاوه بر آن، روز بعد با جرأت و جسارت در کوفه که همۀ مردمش مخالف بنی‌امیه بودند، ظاهر شد و در مسجد بر منبر رفت و خطبه خواند. زبانش هم می‌گرفت و خطیب نبود. آن روز در سخنانش هم وعده داد و هم وعید. گفت که من از هیچ چیز باک ندارم و در گرفتن و کشتن امان نخواهم داد و از شام و بصره هم به کمک من خواهند آمد. سپس، به تطمیع پرداخت و مبلغی پول در میان مردم قسمت کرد! سران کوفه از همین رفتار او حساب کار خود را کردند.

مسلم چون خبر این قضایا و تهدیدها را شنید و دانست که هدف عبيدالله اوست، خانۀ مختار را ترک کرد و به منزل هانی بن عروه، رئیس و شیخ طایفۀ مذحج که همیشه چهار یا هشت هزار نفر از هم پیمان‌هایش را با خود همراه داشت، رفت. هانی زمان پیامبر(ص) را درک کرده بود و از خواص حضرت امیر(ع) به شمار می‌رفت و در جنگ‌های آن حضرت گاهی سمت فرماندهی داشت. در این بین، شریک بن اعور همدانی هم وارد کوفه شد و به خانۀ هانی آمد. او هم از شیعیان مخلص و پدرش از خواص على(ع) بود و موقعیت ویژه‌ای داشت، به طوری که معاویه با آن‌که می‌دانست شریک از طرف‌داران او نیست، پست‌هایی( البته پرت) به او می‌داد. وی در وقت آمدن به کوفه بیمار بود و در خانۀ هانی مرضش شدت گرفت.

عبیدالله در منزل هانی

کار عبيدالله از آن پس، خواستن مردم و وعده و وعید دادن به آنان بود. هانی به دیدن او نرفت. عبيدالله هم این موضوع را بهانه کرد که برای استمالت از هانی به خانه‌اش برود و در ضمن از حال شریک هم باخبر شود. وقتی شریک و هانی و مسلم این خبر را شنیدند، قرار گذاشتند که مسلم در اندرونی پنهان شود و وقتی که عبيدالله وارد شد، غافل‌گیرانه او را بکشد. در همین بین عبیدالله رسید و مدتی نشست و «شریک» هم که حالش بدتر شده بود. هر چه منتظر ماند، مسلم نیامد. لذا تظاهر به هذیان گفتن کرد و اشعاری تغزلی خواند بدین مضمون که بیا و زود کلکش را بکن! ولی باز هم از آمدن مسلم خبری نشد. تا این‌که فریاد زد به من آب بدهید، هر چند جان من در آن آب باشد! عبیدالله نگران شد و مهران، غلام او هم فهمید که توطئه‌ای در کار است. لذا به او اشاره کرد، بلند شو برویم و رفتند.

چرا مسلم بن عقیل عبیدالله را ترور نکرد؟

پس از رفتن عبيدالله، مسلم از اندرون بیرون آمد و در جواب اعتراض شریک گفت که به خاطرم آمد که علی(ع) فرموده است: «إن الإيمان قید الفتك»[58]. بعضی‌ها «فتک» را ترور معنی کرده‌اند. ولی این کلمه، عامی است. یعنی کسی را به ناگاه یا در محیط امن کشتن. البته این غافل‌گیری اعم نیست؛ چه غافل‌گیری در جنگ رواست. «فتک» در این‌جا یعنی کشتن کسی که در حال امنیت به خانۀ کسی وارد شده است. مسلمان بافضیلت کسی را که به خانۀ او مهمان شده نمی‌کشد. البته بعضی می‌گویند مسلم گفت وقتی که زن هانی از قصد او مطلع شد، در صدد ممانعت برآمد و اعتراض کرد که خون این شخص در خانۀ من ریخته نشود. سه روز پس از این ماجرا، شریک درگذشت و او را دفن کردند.

ابن زیاد به دنبال مسلم بن عقیل

عبیدالله همه جا درصدد یافتن مسلم بود. عده‌ای از شیعیان که قصد او را دانستند، پنهان شدند و عده‌ای هم از شهر بیرون رفتند. عبيدالله شخص زیرکی را به نام معقب، مأمور پیدا کردن مسلم کرده بود. او در لباس پرهیزگاران دائم به مسجد می‌رفت و مشغول عبادت می‌شد. تا آن‌که کم کم اعتماد شیعیان را جلب کرد و توانست خود را به مسلم بن عوسجه نزدیک کند. یک روز که با او تنها بود از او پرسید که شنیده‌ام نمایندۀ امام حسین به اینجا آمده است. می‌خواهم خدمتی کنم و مالی را به او برسانم. مسلم بن عوسجه[59] او را قسم داد! و او قسم خورد که جز این نیتی ندارد. او را نزد مسلم بردند و او تمام آمد و رفت‌های آنجا را زیر نظر گرفت و پنهانی به عبیدالله خبر داد. بدین ترتیب، عبیدالله همۀ مخالفان را شناخت. بعد از چند روز، اسماءبن خارجه[60] و محمد بن اشعث[61]، از سران و فرماندهان خود را خواست و به آنان دستور داد که نزد هانی بروند و از او بپرسند که چرا پیش وی نمی‌آید. آنان آمدند و هانی را نصیحت کردند که اگر نزد عبيدالله برود در امان است.

هانی بن عروه در برابر ابن زیاد

سرانجام هانی پیش ابن زیاد رفت و او همین که چشمش به هانی افتاد گفت: پاهایت تو را خوب به اینجا آورد! هانی فهمید که عبیدالله همه چیز را دانسته است. سپس، عبيدالله رو به شریح کرد و گفت: من زندگی او را می‌خواهم و او مرگ مرا می‌خواهد. آن‌گاه به هانی گفت: ابن عقیل را در خانه‌ات پنهان کرده‌ای، اسلحه هم برایش فراهم آورده‌ای و می‌خواهی ما را بکشی؟ هانی گفت: از کجا معلوم است؟ عبیدالله معقب جاسوس را خواست و با او روبه‌رو کرد. هانی فهمید کارها به وسیلۀ او آشکار شده، گفت من حاضرم خدمتی به تو بکنم. عبيدالله پرسید: چه خدمتی؟ گفت: عده‌ای را همراهت می‌کنم و تو را سالم به شام می‌رسانم. زیرا جای تو دیگر اینجا نیست! ابن زیاد تحکم کرد که جای این حرف‌ها اینجا نیست و باید فوراً مسلم را به من تحویل بدهی. هانی جواب داد: به خدا سوگند، اگر مسلم را زیر پایم پنهان کرده باشم، او را به تو نشان نخواهم داد! ابن زیاد تهدید به قتلش کرد و گفت: در آن صورت برق شمشیرها بر سرت خواهد درخشید و از جا برخاست و هانی هم فوراً شمشیر کشید. ولی اطرافيان عبيدالله بر سر هانی ریختند و عبیدالله با غلاف شمشیر آنقدر بر سر و صورت زد که گوشت و پوست آن ریخت و سپس دستور داد او را به زندان بیندازند. در همین هنگام، عمروبن حجاج، از فرماندهان لشکر عبیدالله و برادرزن هانی، فریاد کشید و قبیلۀ مذحج با شمشیر آخته اطراف دارالاماره را گرفتند و هانی را از عبيدالله خواستند. او از شریح خواست که نزد هانی برود و به مردم اطمینان بدهد که او سالم است و امیر فقط می‌خواهد چند کلمه‌ای با او صحبت کند. شریح چنین کرد و مردم پراکنده شدند.

قیام مسلم در کوفه

مسلم چون جریان هانی را شنید، فرمان قيام داد. سران شیعه مجهز گردیدند و با شعار «یا منصور امت» آمادۀ جنگ شدند و به طرف قصر حرکت کردند. ابن زیاد دستور داد تا تمام درهای قصر را ببندند. ولی اطرافیان او پا به فرار گذاشتند و فقط سی نفر از افراد شرطه و بیست نفر از اشراف سران قبایل با او ماندند! با این حال، او خود را نباخت و توانست تا تاریک شدن هوا مقاومت کند و مردم را اطراف قصر نگه دارد. در تاریکی شب، عده‌ای از اشراف و سران قبایل را از در مخفي قصر به بیرون فرستاد تا با تهدید و تطمیع سران و افراد قبایل را از حمله به قصر منصرف و دل مردم را خالی کنند. حيلۀ او کارگر افتاد! وقفه‌ای در کار مخالفان پیدا شد و عزم عده‌ای از آنان سست گردید. همهمه در مردم افتاد و لشکر دچار شکست شد. زنان، برادران و شوهران و فرزندان خود را بردند. عبيدالله که دید لشکر دارد متلاشی می‌شود، از بالای قصر ندا در داد که مردم، خود را بیهوده به کشتن ندهید، لشکر شام هم اکنون از راه خواهد رسید!

مسلم تنها در کوفه!

با شنیدن این حرف، همه بازگشتند و مسلم با پنجاه نفر ماند. در حساس‌ترین مرحله، مردم کوفه مسلم را تنها نهادند و کار را خراب کردند. آن شب این مردم حتی حاضر نشدند مسلم را در خانۀ خود پناه دهند! او در تاریکی شب به راه افتاد و چون به محلۀ گنده رسید، دید که چند تن بیشتر همراهش نیستند و به مسجد که وارد شد، حتی یک نفر هم با او نبود! مسلمی که تا دیروز هیجده هزار تن از مردم کوفه را همراه داشت و سران بنی‌امیه از ترس او پنهان شده بودند، حالا حتی جایی برای پناه گرفتن نداشت! خود ابن زیاد هم باور نمی‌کرد که آن انبوه مردم این طور به سرعت ذوب شده باشند! نزدیک در قصر آمد و گوش داد. ولی هیچ صدایی برنخاست. از پنجره نگاه کرد و دید که هیچ‌کس در اطراف دارالاماره نیست. مأمورانش با قندیل و چراغ در کوچه‌ها گشتند و کسی را نیافتند.

جستجوی خانه به خانه به دنبال مسلم

فردا صبح، جارچی عبیدالله مردم را به مسجد فراخواند. عده‌ای از شیعیان پنهان بودند و عده‌ای مرعوب و عده‌ای مجذوب پول! ابن زیاد فاتحانه وارد مسجد شد و بر منبر رفت و گفت: ابن عقیل آمد و اتحاد شما و امنیت عمومی را بر هم زد، پس سزایش قتل است! او در خانۀ هر کس پیدا شود، خون و مال و جان صاحب‌خانه مصون نیست. ولی اگر او یا هر کس دیگر مسلم را تحویل دهد، پاداش خواهد گرفت. بندگان خدا، از خدا بترسید!

سپس فرمان داد رئیس شهربانی‌اش، حصین بن نمير تمیمی، مأمورانی بفرستد که خانه‌های مردم را برای پیدا کردن مسلم جستجو کنند و محله‌ها و دروازه‌ها را تحت نظر بگیرند.

در این میان، مختار که شنید مسلم در کوفه است و در منزل او پناه گرفته است، عده‌ای را برداشت تا به افراد مسلم بپیوندند. با پرچم سبزی وارد کوفه شد و آن را در منزل عمرو بن حریث برافراشت. مختار قصد دودوزه‌بازی داشت که تا اگر شیعه فتح کرد، بگوید من با شما بودم و اگر ابن زیاد پیروز گردید که چنین هم شد بگوید من آن پرچم را آوردم که خانۀ عمرو را مأمن کنم تا کسی به آن کار نداشته باشد که سرانجام همین را هم گفت.

شهر تحت حکومت نظامی است. مسلم از مسجد بیرون می‌آید و اکنون هیچ پناهگاهی ندارد. درها همه به روی او بسته است. کسی را نمی‌یابد تا از او یاری بخواهد. سوار بر اسب حرکت می‌کند و سرانجام مقابل در خانه‌ای می‌ایستد. خانۀ پیرزنی است به نام طوعه.[62] پسری دارد به نام بلال که ناپسری محمدبن اشعث است و در این گیر و دار می‌خواهد خودی نشان بدهد. پیرزن نگران پسرش است و مرتب سر از خانه بیرون می‌آورد و منتظر فرزند که شاید به خانه بیاید. می‌بیند که مردی جلوی خانه‌اش ایستاده است. می‌پرسد تو کیستی و چرا اینجا ایستاده‌ای؟ می‌گوید: من مسلم بن عقیلم، در این شهر جایی ندارم. چرا آمده‌ای؟ جواب می‌دهد. این مردم از من دعوت و اعلام حمایت کردند، من هم آمدم. پیرزن او را در اتاقی در خانه‌اش پنهان می‌کند. پسر می‌آید و از ماجرا بی‌خبر است؛ ولی نیمه‌شب می‌بیند که مادرش نگران است. سبب می‌پرسد. اول مادر کتمان می‌کند. ولی اصرار پسر را که می‌بیند، قضیه را فاش می‌کند و او را قسم می‌دهد که این راز را نگه دارد. پسر هم صبح همان شب به دارالاماره می‌رود و ماجرا را برای محمدبن اشعث، ناپدری خود می‌گوید! محمد همان وقت از ابن زیاد تقاضای ملاقات می‌کند و به او می‌گوید که کسی را که در جستجویش هستی در خانۀ این پسر است. ابن زیاد از او می‌خواهد که هر تعداد سوار که لازم دارد با خود بردارد و برود مسلم را دستگیر کند و بیاورد. سواران می‌روند. مسلم از جریان باخبر می‌شود و قصد گریختن می‌کند. ولی برای اینکه به صاحب‌خانه بی‌احترامی نکرده باشد، وقت خارج شدن از خانه به او می‌گوید: شما وظیفه‌ات را خوب انجام دادی. نگران من نباش. دیشب امیرالمؤمنین به خوابم آمد و به من گفت: «مسلم، تو فردا عصر مهمان ما هستی»! و بیرون می‌آید. روز یکشنبه است. ساعتی از روز نگذشته که افراد ابن زیاد او را می‌یابند و از همه طرف به او حمله می‌کنند. او هم دلیرانه مقابله می‌کند، طوری که محمدبن اشعث ناچار می‌شود نیروی کمکی بخواهد. ابن زیاد به او می‌گوید: با این همه افراد چطور از پس یک نفر بر نمی‌آیی؟! محمد جواب می‌دهد: مگر مرا به جنگ بقالی کوفی یا چرم‌سازی حیره‌ای فرستاده‌ای؟! من با یکی از شمشیرهای رسول خدا(ع) و علی(ع) در جنگم!

مسلم در محاصره، اما دلیر و سازش‌ناپذیر

مسلم می‌جنگید و رجز می‌خواند و می‌گفت: «ما قسم خورده‌ایم در آزادگی کشته شویم! تنها نگرانی من این است که مرا بفریبند یا با سخنان خود مرا مغرور کنند»![63] جراحات پی در پی به بدن مسلم می‌رسد. تا آنکه از شدت خستگی و خونریزی بی‌حال می‌شود و به دیوار تکیه می‌دهد. ابن اشعث می‌گوید: «خود را به کشتن مده! من تو را در ذمۀ خود می‌گیرم». مسلم جواب می‌دهد: «تا جان در بدن دارم ذمۀ تو را نمی‌پذیرم»! و دوباره با نیروی تازه‌ای به محمد حمله‌ور می‌شود. اما سرانجام دستگیرش می‌کنند و دست بسته و خونین و مالین به دارالاماره می‌برند. تشنه است. ظرف آبی می‌بیند و آب می‌خواهد. مسلم بن عمرو باهلی می‌گوید: «آب به تو نمی‌دهیم تا از حمیم جهنم بنوشی!»

مسلم می‌پرسد: تو کیستی؟ «من همانم که حق را شناختم، ولی تو آن را انکار کردی»! مسلم به او می‌گوید: «ای ابن باهله، تو به حمیم جهنم سزاوارتری.» به مسلم آب می‌دهند، ولی ظرف آب از خون پر می‌شود. تا سه بار به او آب می‌دهند تا آنکه بار سوم دندانش در آن می‌افتد. می‌گوید: «می‌بینم که این آب نصیب من نیست».

مسلم در برابر ابن زیاد

او را نزد ابن زیاد می‌برند. به پسر زیاد سلام نمی‌دهد. بالاخره به او امر می‌کنند که سلام کند. می‌گوید: «امر ما نیست»... یا این‌که گفت: «السلام علی من اتبع الهدی». ابن زیاد به سخن در می‌آید و می‌گوید: «چه سلام بکنی چه نکنی، کشته خواهی شد»! مسلم می‌گوید: «مرا از مرگ می‌ترسانی!؟ کار امثال تو کشتن است. بدتر از تو، بهتر از مرا کشت»! ابن زیاد می‌گوید: «بر امام خود خروج کردی و در میان مسلمانان تفرقه انداختی». مسلم در جواب می‌گوید: «دروغ می‌گویی! معاویه و یزیدند که میان مسلمانان تفرقه افکندند». ابن زیاد سکوت می‌کند. مسلم نگاهی به اطراف می‌اندازد، عمرسعد را می‌بیند: «تو با ما خویشاوندی، حاجتی دارم آیا بر می‌آوری؟» عمرسعد می‌بیند که ابن زیاد ناراضی است. از پذیرفتن ابا می‌کند. ولی ابن زیاد می‌گوید: «مانعی ندارد. حاجتش را بپذیر»! مسلم به عمرسعد وصیت می‌کند که: «من در کوفه با قرض به سر برده‌ام و ششصد درهم وام به گردن دارم. پس از مرگم، شمشیر و زره مرا بفروش و وام‌های مرا ادا کن. از همان پول، قاصدی هم بگیر و به سوی حسین بفرست و بگو که وضع من چه شد، تا هرجا هست از همان جا برگردد. بدن مرا نیز از عبیدالله بگیر تا به آن بی‌احترامی نکند». عمرسعد که از نزد او باز می‌گردد وصیت او را عیناً به ابن زیاد گزارش می‌دهد. او چنان در این کار از خود پستی نشان می‌دهد که حتی ابن زیاد هم ناراحت می‌شود و به مسلم خطاب می‌کند که «امین به تو خیانت نکرد و تو خائن را امین دانستی»!

سرانجام تصمیم به محاکمه مسلم می‌گیرند. ابن زیاد در مقام قاضی از او می‌پرسد:

- مردم را به جان هم انداختی و تفرقه ایجاد کردی!

- چنین نیست! مردم این شهر چنین باور دارند که پدر تو بهترین اینان را کشت و خون‌های پاک آنان را بر زمین ریخت و به جای حکومت عدل اسلامی به روش کسری و قیصر رفتار کرد. ما آمده‌ایم تا عدل را در میان مردم حاکم کنیم، تا حکومت عدل برقرار و قانون حاکم باشد!

- تو را چه به این حرف‌ها! مگر وقتی که تو در مدینه به شراب‌خواری مشغول بودی، با این مردم به عدل رفتار نمی‌شد؟

ابن زیاد دهان به اتهام و دشنام گشوده است. مسلم چه بگوید... پاسخ می‌دهد:

-خدا می‌داند که تو دروغ می‌گویی! تو مردم را برخلاف قانون و حکم خدا و عدل و بی‌هیچ دلیل و گواه، فقط از سر سوء‌ظن، می‌کشی و خانه‌هایشان را خراب می‌کنی!

عبیدالله در برابر این منطق چه بگوید؟ همۀ حقایق ظاهر و حاضری است که جای هیچ انکاری باقی نمی‌گذارد. شروع می‌کند به ناسزا گفتن به عقيل و على. مسلم به او می‌گوید که تو و پدرت به ناسزا سزاوارترید! فاقض ما أنت قاض[64] یا عدو الله!

شهادت مسلم

مردم، بیرون دارالاماره، منتظرند ببینند کار مسلم به کجا خواهد انجامید. عبيدالله نخست به مردی شامی دستور کشتن مسلم را می‌دهد. ولی آیا می‌کند؟ آن‌گاه به کسی که از دست مسلم زخم خورده است فرمان می‌دهد تا او را بالای دارالاماره ببرد. بالای دارالاماره مسلم بانگ بر می‌دارد: السلام علیک یا ابا عبدالله. او را به گوشه‌ای از دارالاماره، مشرف به بازار کفاشان می‌آورند و ناگهان مردم می‌بینند که سر مسلم از بالای دارالاماره به زیر افتاد...[65] السلام علیک یا ابا عبدالله، السلام علیک یا مسلم بن عقیل...

 

 

واقعۀ بزرگ تاریخی عاشورا (۵)

بیست‌ویکم اردیبهشت 1344، نهم محرم

بسم الله الرحمن الرحيم

«إِنَّ الَّذِينَ قَالُوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ اسْتَقَامُوا تَتَنَزَّلُ عَلَيْهِمُ الْمَلَائِكَةُ أَلَّا تَخَافُوا وَلَا تَحْزَنُوا»[66]

دیروز در این سفر سریعی که در زمان با پر خیال و اندیشه داشتیم، در کوفه بودیم و از انقلاب کوفه و وارد شدن عبیدالله به آنجا و جنایات او و شهادت مسلم سخن گفتیم.

بعد از شهادت مسلم که اولین خونی است که از آل ابوطالب که در کوفه ریخته شد، عبیدالله بر آن شهر تسلط پیدا کرد. عده‌ای از شیعیان از کوفه بیرون رفتند و عده‌ای پنهان شدند و عدۀ زیادی از سران هم در زندان به سر می‌بردند. مثل مختار و میثم و امثال آنان. پس از آن، هانی بن عروه، پیرمرد نود ساله را کتف‌بسته به وسط بازار بردند و سرش را جدا کردند و اکنون عبیدالله مشغول تجهيز قوای جدیدی برای کار دیگری است. حال، به مکه برویم.

حرکت امام حسین از مکه

سالار شهیدان در مکه، در خانۀ عباس بن عبدالمطلب منزل گزیده است. سران از اطراف و اکناف به آنجا رفت و آمد می‌کنند. نامۀ مسلم هم به وسيلۀ مسلم صیداوی به دست امام رسیده است و همه منتظر اعلام تصميم امامند. پس از رسیدن نامه‌های سران کوفه و نامۀ مسلم مبنی بر بی‌وفایی اهل کوفه و دعوت امام، آمد و رفت نزد امام در مکه زیادتر شد. آراء مخالف بسیاری داده شد. از جمله محمد حنفيه و ابن عباس و دیگر سران قوم رأي مخالف با حرکت حضرت می‌دادند. اما امام تصمیم به حرکت گرفت و رو به راه نهاد. در بین راه هم، هر کس با امام روبه‌رو می‌شد، مخالف رفتن آن حضرت به کوفه بود. امام به فراخور ظرفیت هر یک به آنان جواب می‌گفت و معلوم بود که هدف و تصمیم امام خیلی بزرگتر از آن است که دیگران تصور کرده‌اند. کسی می‌تواند دربارۀ تصمیم امام حسین(ع) قضاوت کند که عالم را از چشم آن حضرت ببیند. کسانی که قیام و مبارزه را حتی با حسن نیت برای رسیدن به حکومت می‌خواهند، نمی‌توانند آن هدف بلند حضرت را درک کنند. چه رسد به کسانی که تنها برای قدرت و حکومت خود مبارزه می‌کنند! اما چنان که تاریخ نشان داد، نظر جهان‌بین و آینده‌بینی لازم بود تا بتواند درک کند که مطلب بر اساس چه پایه‌ای است.

مطلب روشن است: کوفه و عراق و قدرت نظامی و مالی، همه در دست معاویه و یزید و عبیدالله زیاد است و آشکار است که در مبارزه با آنان پیروزی نیست. ولی حضرت در پاسخ هر کس که از او سؤال می‌کرد، مطابق با فهم و درک او سخنی می‌گفت. مجموع این جواب‌ها و سخنان در خطابه‌ای که حضرت در شب اعلام تصمیم ایراد کرد، آمده است. شب سه‌شنبه هشتم ذیحجه سال ۶۰ هجری، اصل مقصود امام، در کنار خانۀ خدا و در تجمع مسلمانان و دنیای بشریت اعلام شد: «خُطَّ الموتُ عَلَى وُلدِ آدَمَ مَخَطَّ القَلادَهِ عَلَى جِيدِ الفَتاهِ».[67]

 

صبح آن شب، برخلاف انتظار مردم، حضرت عزم کوفه کرد. ما همراه امام، یک یک منازل وسط راه را طی می‌کنیم. امام راه را به سرعت می‌پیمود و فقط در ساعات وسط روز، دستور توقف می‌فرمود و در بعضی از منازل قدری بیشتر می‌ماند. اهمیت هر یک از آن منازل بسته به حادثه‌ای بوده که در آن منازل رخ داده است. کاروان نجات، شهادت و تحرک و ضربۀ تاریخ به حرکت درآمد. این حرکت مهم‌ترین منشأ تحرک تاریخ در اسلام و جهان شد و حکومت بنی‌امیه را از آن پس دچار انقلاب کرد. حضرت قبل از حرکت، اصحابش را گرد آورد و گفت: «در این سفر نه امید فتح است، نه غنیمت، نه حکومت و نه قدرت. بلکه فقط امید کشته شدن است! کسی که حاضر است خون قلبش را كف دستش بگذارد با ما بیاید!» و آن‌گاه به هر یک از اصحابش ده دینار و یک شتر سواری داد.

منازل بین راه

اولین منزل پس از مکه، منزل تنعيم است. در برخی از تاریخ‌ها نوشته‌اند و درستی آن معلوم نیست که در آنجا با کاروان والی یمن روبه‌رو شدند که هدایایی برای یزید می‌برد. حضرت دستور فرمود مال‌های کاروان را ضبط کردند و ساربان‌ها را مخیر کرد که به یمن برگردند یا همراه آنان بروند. در منزل بعد (صقاح)، به فرزدق شامی[68] شاعر معروف برخوردند و در منزل بعد هم مردی را دیدند که از کوفه می‌آمد. امام از هر دوی آنان وضع کوفه را پرسید و پاسخ هر دو یک چیز بود: سُیُوفُهُم مَعَ بَنِي أُمَيَّه و قُلُوبُهُم مَعَكَ![69]

از مکه تا مدینه وادی‌ها و آبادی‌هایی بود که کاروان‌ها و حجاج در آنجاها منزل می‌کردند. از محازات مدینه به بعد دیگر هیچ آب و آبادی نبود و آنها دیگر هیچ خبرآوری را ندیدند. تا آن‌که چند روز بعد رسیدند به حاجِر بطن الرَّمه که ملتقای راه بصره و کوفه به حجاز است. در آنجا حضرت خبر ورودش را طی نامه‌ای به دست قیس بن مصهر صیداوی برای مردم کوفه فرستاد.[70] سپس، از آنجا حرکت کرد و به منزلی فرود آمد که چاه‌های آب داشت و یکی از سران قریش، به نام عبدالله بن مطيع عبدی، در آنجا اقامت داشت. او نیز با حضرت گفتگوهایی دارد که مورخان آورده‌اند. پس از آن، به خزیمیه رسید و اندکی توقف کرد. در اینجاست که زینب کبری(س) مویه سر داد و شعرهایی خواند و حضرت خواهر را تسلی داد. در منزل بعد، نیز مردی از کوفیان، به نام زهیر بن قین بجلّی[71]، بر اثر انقلابی روحی برای یاری حضرت به او پیوست. در منزل ثعلبيه يا زرود یا شاید جای دیگر خبر شهادت مسلم به حضرت رسید.[72] حضرت خطبه‌ای خواند و یاران خود را آزاد گذاشت که بمانند یا بروند. اما همگی آنان گفتند که ما راه مسلم را ادامه می‌دهیم.[73]

لشکر حُر در مقابل امام حسین(ع)

در آخرین منزل حجاز به طرف عراق، به نام اشراف که در سرحدات «ارض سواد»[74] واقع است، امام نزدیک صبح امر فرمود که افرادش هر چه می‌توانند با خود آب بردارند و یاران هر چه وسیله داشتند از آب پر کردند. از اشراف که حرکت کردند، دیگر آفتاب بالا آمده بود. در همین هنگام، شبحی دیدند که اول خیال کردند شبح درخت است. ولی بعد معلوم شد حربن یزید ریاحی است که در رأس سپاهی هزار نفره پیش می‌آید و مأموریت دارد که امام را تحت‌الحفظ به کوفه ببرد. امام نماز ظهر را خواند و تصمیم گرفت که به حجاز باز گردد. اما حر مانع شد و خواست به اجبار امام را به کوفه ببرد. کشمکش و اعتراض و تندی پیش آمد ولی حر نانجیبی نشان نداد و با احترام رفتار کرد. گفتگو به طول انجامید و سرانجام قرار بر آن شد که نه امام تسليم حر شود و به کوفه برود و نه آزاد باشد که باز گردد و به حجاز برود. امام پیشنهاد کرد که از راهی که به جانب خلیج فارس می‌رفت رهسپار شود. ولی باز هم حر مانع شد. زیرا می‌دانست روستاهای زیادی در آن مسیر وجود دارد و ایرانیان ساکن آن مناطق، با علاقه‌ای که به خاندان علی(ع) و بغضی که نسبت به بنی‌امیه دارند، ممکن است که به امام بپیوندند (چنانکه قیام هم کردند و از دیلم تا همدان نیز آمدند).

حضرت به ناچار راه خود را به سوی شمال برگردانید و از سرعت حرکت کاست تا حر همچنان که با سپاهش در پی حضرت می‌آمد، به عبیدالله گزارش دهد و دستور جدید بگیرد. در بین این راه‌ها هم حوادث تازه‌ای پیش آمد. در منزل بیضه، امام خطابه‌ای برای اصحاب خود و لشکر حر خواند.[75] در منزل دیگری به نام رُهیمه، مردی از کوفه به امام رسید و از حضرت دربارۀ سرّ امامت پرسید و جواب شنید. در توقفگاه دیگری، به نام عُذَيب الهجانات، سوارانی از دور پیدا شدند و حضرت توقف کرد. آنها اسبی را با خود یدک می‌کشیدند. اینان چهار برادر مذحجی بودند که به راهنمایی نافع بن هلال[76] و همراه با طِرِمّاح بن عدی بن حاتم طائی آمده بودند تا به حضرت بپیوندند. حر می‌خواست مانع شود ولی حضرت جلوگیری کرد. در منزل دیگر، یعنی قصر بنی مقاتل به چند خیمه برخوردند. امام پرسید این چادرها از کیست؟ معلوم شد صاحب آنها عبیدالله بن حر جعفی است. امام از او درخواست حمایت کرد ولی او نپذیرفت. و این عبیدالله بعدها سرگردان بیابان‌ها شد و به پشیمانی افتاد. آن شب کاروان حضرت به حرکت ادامه داد. نزدیکی‌های سحر، علی اکبر شنید که حضرت این آیه را تلاوت می‌فرماید: (إنا لله و إنا إليه راجعون). علت این استرجاع را پرسید، فرمود: قدری خوابم برد و دیدم سواری جلوی چشمم نمایان شد که می‌گفت: «این کاروان به پیش می‌رود و مرگ در پی اوست» . علی اکبر عرض کرد: «ای پدر گرامی، مگر ما بر حق نیستیم؟» فرمود: «آری، به خدایی که بازگشت بندگان به سوی اوست». عرض کرد: «پس باکی از مرگ نداریم!» حضرت او را دعا کرد.

نامۀ ابن زیاد و توقف امام(ع) در کربلا

کم کم آفتاب بالا آمد و نزدیک ظهر سواری از کوفه رسید. هر دو کاروان متوقف شدند.

سوار به سوی حر رفت و نامه‌ای به او داد. با خواندن نامه رنگ حر تغییر کرد! در نامه نوشته بود: «گزارش تو به من رسید. به مجرد دریافت این نامه، حسین را در محاصره بگیر و او را حتماً در سرزمینی فرود آور که نه آبی در آن باشد نه حصن و حصاری»! حر نامه را به حضرت نشان داد. حضرت از آبادی‌های اطراف پرسید. گفتند نینواست و غاضریه و دهکده‌ای است به نام شفيه، حضرت به حر فرمود: بگذار کاروان من در نزدیکی یکی از این قریه‌ها فرود آید. گفت: اجازه ندارم. زهير خشمگین شد و از امام اجازه جنگ خواست و گفت اینان جمعیتشان کم است و از عهده‌شان بر می‌آییم! اما بعد برایشان نیرو خواهند فرستاد و قوی‌تر خواهند شد. حضرت به او فرمود: «من سبقت به جنگ نمی‌گیرم».[77] ساعتی بعد در آن نزدیکی، یک آبادی دیگری دیدند و حضرت سؤال کرد که اینجا کجاست؟ گفتند: «عقر» است. حضرت فرمود «أعوذ بالله من العقر»![78] حضرت اصرار دارد اسم این وادی‌ها را بپرسد.[79] سابقۀ تاریخی این مناطق را در کتب نوشته‌اند. ولی چیزی که با افکار و طرز بینش ما موافق نیست این است که دنیا در چشم این خاندان به گونۀ دیگری دیده می‌شده است. بیشتر اصحاب على(ع) از سرنوشت خود خبر داده‌اند و حضرت هم موقع حرکت از مکه، ضمن خطبه‌ای فرمود: «سرزمینی به من نشان داده شده است که گرگ‌های گرسنۀ بیابان آنجا، در جایی بین نواويس و کربلا، مرا پاره پاره می‌کنند».[80] این اسم به گوش امام آشناست و در اینجا امام باز هم از نام سرزمین‌ها می‌پرسد. تا سرانجام به دشتی رسیدند که در آنجا امام را متوقف کردند. امام نام آنجا را پرسید. گفتند طف است. سؤال فرمود: اسم دیگری هم دارد؟ یکی گفت: نام دیگرش کربلاست. امام دست خود را بالا برد و گفت: «اللهم إني أعوذ بك من الكرب و البلا»!

عباس عقّاد می‌نویسد این اسم مصحف و مخفف «کور بابل» است. بعضی از مورخان آورده‌اند که امام فرمود: «اینجا دیگر باید پیاده شویم که جای ریخته شدن خون ما است». روز ۲۸ ذیحجه است. هنگام پیاده شدن گفت: «اللهم أنا عترت رسولك محمد(ص)».[81] حر امام را محاصره کرد. از روز دوم تا هفتم محرم. ایام هُدنَه[82] بود و هیچ تعرضی پیش نیامد. ولی سپاهیان حر مرتباً افزوده می‌شدند و در یک ناحیه قرار می‌گرفتند. عمرسعد که روز پنجم با تردید بسیار وارد شد. به مجرد ورود، از شبث بن ربعی خواست که نزد حضرت برود و از او بپرسد که برای چه به آنجا آمده است. شبث گفت: من معذورم. چرا که خود برای او نامه نوشته‌ام و او را دعوت کرده‌ام! یکی دیگر از یاران عمرسعد که بسیار وقیح و نانجيب بود، گفت: «اگر اجازه بدهی من بروم و همان‌جا گردنش را بزنم.» عمرسعد به او گفت: «تو فقط پیام مرا برسان.» ولی ابو ثمامۀ ساعدی از رفتن او مانع شد و شخص سومی رفت و پیام عمرسعد را رسانید. امام گفت: «این نامه‌هایی است که فرستاده‌اید و مرا به کوفه دعوت کرده‌اید. من به اجابت دعوت شما آمده‌ام!»

دو شب بعد، عمرسعد خود به خدمت امام رفت و در بین دو سپاه حضوراً با امام گفتگو کرد. امام او را نصیحت کرد. عمرسعد از گفتگوی خود با حضرت گزارشی برای عبیدالله فرستاد و مطالبی از خود در آن جعل کرد. از جمله این‌که حسین می‌گوید مرا رها کنید تا خود بروم و با یزید بیعت کنم! در حالی که امام به او گفته بود که «رهایم کنید تا هر جا خود خواستم بروم». وقتی که عبیدالله نامۀ عمرسعد را خواند، گفت: «این سخن کسی است که اصلاح ذات‌البين می‌خواهد.» شمر گفت: «چنگ ما در گلوی حسین گیر کرده است. اگر بگذاری برود، نیرومند خواهد شد!» سپس فرمانی از عبيدالله گرفت و به سوی کربلا رفت. پیش از حرکت، عمرسعد به او گفت: «خدا لعنتت کند که این کار نزدیک بود درست بشود ولی تو نگذاشتی!» شمر به او گفت: «اگر نمی‌توانی کار را به انجام برسانی، از فرماندهی سپاه کنار برو!» عمرسعد گفت: «خیر، کار را خود تمام خواهم کرد.»

عبیدالله گزارشی از ماجرا به یزید نوشت و یزید بسیار تحسینش کرد و گفت: «کار تو بین بندگی و آزادی است. اگر پیروز شدی آزادی و اگر شکست بخوری بنده‌ای.» و از آن پس، عبیدالله مرتب پول و سپاه به کربلا فرستاد. روز هفتم یا هشتم، در اطراف فرات، مأمورینی گماردند که امام به آب دست نیابد. امام دستور داد پشت خیمه‌ها چاه کندند تا از آب آنها استفاده کنند. ولی چاه‌ها به زودی خشک شد. مأموران بدون اجازۀ عمرسعد، قضیۀ حفر چاه را به ابن زیاد گزارش دادند. عبيدالله نامه شدیداللحنی به عمرسعد نوشت که آن‌طور که باید، مراقب نیستی! عمرسعد بر تعداد مأموران و مراقبان افزود.[83] و کار بر امام دشوار شد. شب یا روز هم که فریاد کودکان خیمۀ امام از تشنگی بلند شد، عده‌ای تصمیم گرفتند به قیمت جانشان هم که شده به خيمه آب برسانند. بنابراین، عباس و نافع با بیست نفر سوار زبده، وارد فرات شدند. مأموران فوراً باخبر شدند و از نافع پرسیدند کیستی؟ گفت: من نافع بن هلالم. به او اجازه دادند که هر چه می‌خواهد آب بنوشد ولی حتی نباید یک قطرۀ آن را با خود ببرد. نافع گفت: «کودکان حسین تشنه باشند و من لب به آب بزنم؟» در این اثنا، سواران مشک‌های خود را پر کردند و آب را به خیمه‌ها رسانیدند.[84]

عصر روز نهم، در حالی که اصحاب و زنان و کودکان در خیمه‌ها بودند و حضرت جلوی خیمه‌اش نشسته و در اندوه و تفکر فرو رفته بود، ناگهان سپاه مقابل به حرکت درآمد و صدای عمرسعد بلند شد که یا خیل الله ارکبی و ابشرى بالجنه![85] قشون خدا با پسر رسول خدا(ص) می‌جنگد! چون سپاه به حرکت درآمد، زنان و کودکان از خیمه‌ها بیرون آمدند و صدای ناله‌هاشان برخاست. زینب(س) بالای سر ابا‌عبدالله آمد و گفت: «ای برادر دشمن دارد به ما نزدیک می‌شود!» حضرت سر را بلند کرد و گفت: «خواب دیدم چند سگ به من حمله کرده‌اند و از همه وقیح‌تر سگ ابرَصی[86] است»! ابوالفضل(ع) گفت: «ای برادر! جانم به فدایت، می‌روم ببینم اینان چه می‌خواهند!» امام اذن داد. ابوالفضل با عده‌ای پیش رفتند و از جلودار سپاه پرسید: «چه می‌خواهید؟» عمرسعد گفت: «فرمان داریم که یا تسلیم شوید یا تسليمتان کنیم!» چند تن با حبیب بن مظاهر و زهیر جلوی سپاه ایستادند و ابوالفضل برگشت که به برادر گزارش دهد. حبیب شروع کرد به موعظه آن قوم و گفت: «آیا می‌دانید چه می‌کنید؟ آیا بهتر از چنین کسانی می‌توان در دنیا یافت؟ آیا می‌خواهید فردا در پیشگاه حق در حالی حاضر شوید که دستتان به خون ذریۀ پیغمبر (ص) آغشته باشد؟! »

عذره بن قیس گفت: «تو همیشه خود را می‌ستایی!» حبیب گفت: «خدا او را تزکیه کرده است. از خدا بترس و به ما بپیوند و از سپاه ظلم مباش!» عذره گفت: «زهير، تو از کی اینجا پیدا شده‌ای؟ برای چه طرفدار این خاندانی؟» زهیر جواب داد: «به سابقۀ من کار نداشته باش، بلکه اکنون ببین که من در کدام صف هستم. ای عذره، به خدا سوگند که من هرگز به او نامه نفرستادم و وعدۀ یاری نداده‌ام. اما بین راه ناگاه به او برخوردم و با دیدن سیمای او به یاد رسول خدا(ع) و حق رسول خدا بر مردم افتادم. تا اگر شما حق او را ضایع کنید، من از عهدۀ احقاق حق برآیم.»

حضرت پس از شنیدن گزارش برادر، فرمود: «به آنها بگو امشب به ما مهلت دهند تا به عبادت و دعا و استغفار مشغول شویم. خدا داناست که من شوق بسیار به نماز و خواندن قرآن و دعا و استغفار دارم». عباس(ع) پیغام امام را رساند و ابن سعد از روی ملاحظۀ کاری نه رد کرد و نه اجابت کرد. در این حین، عمرو بن حجاج زبیدی که از فرماندهان بود، صدا بلند کرد و گفت: «سبحان الله! اگر آنان از دیلم بودند اجابت می‌کردی؟ این پسر پیامبر شماست، اجابت کن!» قيس بن اشعث و عدۀ دیگری هم به تأیید برخاستند. عمرسعد ناچار موافقت کرد و گفت: «امشب را هم مهلت دادم.»[87]

این جریان در عصر تاسوعا بود. اما امشب چه خبر و غوغا و سخنانی رفت و در خیمه‌های امام و یارانش چه گذشت؟! همه را تاریخ ضبط کرده و به فرزندان اسلام و نسل‌های آینده رسانیده است.

 

 

واقعۀ بزرگ تاریخی عاشورا (6)

بیست‌ودوم اردیبهشت ماه 1344، دهم محرم

بسم الله الرحمن الرحيم

«إِنَّ الَّذِينَ قَالُوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ اسْتَقَامُوا تَتَنَزَّلُ عَلَيْهِمُ الْمَلَائِكَةُ أَلَّا تَخَافُوا وَلَا تَحْزَنُوا وَأَبْشِرُوا بِالْجَنَّةِ الَّتِي كُنتُمْ تُوعَدُونَ.»[88]

این آیه را ما چند روز است که تلاوت می‌کنیم. ترجمه‌اش را عرض نکرده‌ام. امروز قدری به ترجمۀ آیه توجه می‌کنیم.

می‌فرماید: (در حقیقت، کسانی که گفتند: پروردگار ما خداست. سپس ایستادگی کردند، فرشتگان بر آنان فرود می‌آیند و [می‌گویند]: هان! بیم مدارید و غمین مباشید و به بهشتی که وعده یافته بودید شاد باشید).

گریه و عزاداری برای شهدا

ارتباط اعلام توحید و مقاومت بر سر این حقیقت و نزول ملائکه و معنای آن، مطلبی است که در جای خود باید بحث شود. مطلب دیگر، که حاشیه و توضیحی بر فرمایشات آقای مهندس بازرگان است، راجع به عزاداری در این ایام است. در اینکه گریستن در سوگ سیدالشهدا در بسیاری از اخبار صحیح توصیه شده شکی نیست. ولی از طرف دیگر، در این هم که گریه و ماتم زیاد خصوصاً برای شهدا مذموم است تردیدی نیست!

در این چند روز اگر مجالی پیدا شود، نظر خود را در این باره بیشتر شرح خواهم داد. این مطلب که افراط در عزاداری مانع توجه به هدف قیام و شهادت امام حسین شده و خود عزا و ندبه هدف اصلی شده است، مورد اتفاق همۀ کسانی است که به تاریخ و مصالح اجتماع و شرع آگاهند. اگر اعلام پایداری و وفاداری و علاقه و بستگی و نثار عواطف برای آن بزرگان باشد، اشکالی ندارد و بلکه مورد نظر هم هست. پس عزا و گریستن، اولاً هدف نیست و افراط در آن مذموم است. همچنان که خندۀ زیاد هم مذموم است.[89] خصوصاً گریستن بالای سر شهدا! گریه و خنده از جمله خصایص انسان است و تظاهر عواطف و احساسات اوست. اسلام که آمد، چون همۀ شئون انسان را به سوی هدف عالی‌تری متوجه ساخت، گریستن را هم در این راه به کار گرفت. در صدر اسلام، هر مصیبتی که برای مسلمانان پیش می‌آمد، می‌گفتند اول برای حمزه مصیبت بگیرید و بگریید. اما البته پول گرفتن و گریانیدن و از این راه ارتزاق کردن بسیار مذموم است!

گریه کردن به تأثیر تحریک عواطف و فرستادن آن عواطف به دنبال بزرگان، ممدوح است. چنین گریه‌ای دلیل بر ضعف نیست، بلکه دلیل بر شعور و درک زیاد است. در روایات از «جمود عین»[90] نهی شده است. علی(ع) در صفین بالای سر عمار گریست. آنها که شعور و تأثر ندارند گریه نمی‌کنند. بنابراین نه گریه کردن دلیل بر ضعف است و نه گریه نکردن دلیل بر قدرت. عجیب است که اسلام گریه و سوگ را هم مثل همه چیز دیگر تحت حساب در آورده است و برای هدفی آن را به خدمت می‌گیرد. انسان باید بفهمد چرا گریه می‌کند. اگر هدفش معلوم باشد و افراط در آن نباشد، بسیار ممدوح است. انسان باید تمام قوا و عواطفش را تحت ضابطه و حساب درآورد.

موقعیت جغرافیایی و تاریخی کربلا

اما بازگردیم به زمین کربلا... دیروز جریان را رسانیدیم تا روز تاسوعا و گفتیم که «کربلا تا پیش از حادثۀ عاشورا اسم مجهولی بود» و امروز مشهورترین سرزمین دنیاست. ولی در عین مجهول بودنش با این عنوان و اسم، چون در سواحل شرقی و غربی فرات و دجله واقع شده، در آن زمان بسیار مهم بوده و راه ارتباط میان شرق و غرب مدیترانه، همین نواحی بوده است. تمدن عظیم کلده که به اظهار باستان‌شناسان کهن‌ترین تمدن بشری به شمار می‌رود، در اینجا پا گرفته است. بابل قدیم نیز در همین ناحیه واقع بوده است. مرکز تصادم و بروز عقاید ملل و برخورد لشکریان ایران و روم نیز در همین مناطق بوده است. اولین کسی که قیام کرد و در جهان ندای توحید سر داد، یعنی حضرت ابراهیم خلیل(ع) در همین‌جا بود و لذا همین بابل، نیز محل تصادم دو قوای خدا و بت گردید. با این همه، در بین تمام تصادم‌های میان حق و باطل، واقعه‌ای مسلم‌تر از واقعۀ کربلا نیست!

هدف دو گروه در واقعۀ کربلا

بعضی از انسان‌ها هدفی جز تهیۀ نان و آب ندارند و فقط به دنبال منفعت‌اند و هر راهی را که منافع آنان را تأمین کند، همان را دنبال می‌کنند. اینان کمی که بالاتر آمدند، مقام را هم بر خواسته‌های خود می‌افزایند. ولی بعضی از انسان‌ها صاحب ایده و عقیده‌اند که خود بر دو گونه است: حق و باطل. کسانی که حق را تشخیص داده و به آن معتقد شده‌اند، نیز دو گونه‌اند: کسانی که به دنبال آن می‌روند ولی تا پای جان بر سر آن نمی‌ایستند. یا تنها مال خود را در راه آن می‌دهند. کسانی که هم حق را تشخیص می‌دهند و هم مال و جان و همه چیز خود را به پای آن می‌ریزند. اینان بارزترین نوع بشرند. اما باز همان صرف داشتن عقیده هم در مقابل آنان که هیچ عقیده‌ای ندارند، خوب است.

جنگ‌های این بخش از دنیا، بعضی برای چپاول‌گری و فتح بود و بعضی دیگر هم بر سر عقیده در می‌گرفت. حال عقیده به دین یا وطن یا شرافت و یا هر چیز دیگر. هر مقاومتی که به خاطر عقیده باشد، مقدس است. در واقعۀ کربلا هیچ معلوم نبود کوفیان برای چه می‌جنگند. زیرا برای عقیده نمی‌جنگیدند. شاید اندکی از افراد خیلی بی‌اطلاع، تحت تأثیر تبلیغات، یزید را امیر مؤمنان می‌دانستند. چنان‌که بیشتر طرفداران معاویه و مخالف حضرت علی(ع) نیز چنین بودند. در مقابل علی(ع)، معاویه بود که عدۀ زیادی با او بیعت کرده بودند. اما با یزید هیچ‌کس بیعت نکرده بود و مشهور به خوش‌نامی هم نبود. بنابراین بیشتر کوفیان در راه عقیده نمی‌جنگیده‌اند. از طرف دیگر شرکتشان در این جنگ برای پول مقام هم نبوده است. زیرا نه به غنیمت‌هایی امید داشتند که از سیدالشهدا بگیرند و نه ابن زیاد به همۀ آنان پول و مقام می‌داد. باری، جنگ که آغاز شد، عده‌ای از شیعیان در کوفه غافلگیر شدند و عده‌ای از آنان به یاری امام آمدند. ولی دیر رسیدند. عده‌ای هم در زندان به سر می‌بردند و کسانی هم مخفی بودند. شمار زیادی از کوفیان که در حال تردید به سر می‌بردند، وقتی عمرسعد را با آن سوابق پدرش در رأس سپاه دیدند و فتوای شریح قاضی[91] را هم که شنیدند، تردیدشان زیادتر شد و دیگر به هیچ وجه عاقبت کار را نمی‌توانستند دریابند. به سران قوم هم هیچ مجال تفکر داده نمی‌شد که دربارۀ این حادثه تأمل کنند و مطلب را بفهمند. مهم‌ترین کار ابن زیاد هم تسریع بود و کار به دست کسانی سپرده شد که جز جنایت‌کاری و جز اعمال خبث طینت هدفی نداشتند. قربة الى‌الشيطان مردم آزار بودند! و ابن زیاد اینان را بر سر کار گماشت. لذا در کربلا دو گروه در مقابل یکدیگر صف‌آرایی کردند: یک گروه که در منتهای انسانیت جان بر کف به احقاق حق قیام کردند و گروه دیگر که بدون این‌که بفهمند برای چه آمده‌اند، برای جنگ آماده شدند. این مختصری از خصوصیت روحی این دو گروه پیکارگر است.

اما در تمام درگیری‌های ملی و مسلکی که در طول تاریخ در این سرزمین رخ داده است، وضع هیچ گروهی روشن‌تر از وضع این دو صف، در روز عاشورا نیست. در این پیکار، دشمنان امام اساساً حقی نداشتند که باطل خود را در لباس آن جلوه دهند. اصلاً نمی‌توانستند چنین کنند. زیرا طرف مقابلشان پسر پیامبر(ص) و پسر علی(ع) و کسی است که خود از او دعوت کرده‌اند و با این عمل او را امام مسلمین دانسته‌اند و طرف دیگر هواداران ابن زیاد و یزید که حساب هر دو روشن است. در این یک شب و روز عاشورا کسانی به قدری در انحطاط پیش رفتند که از حیوان بسیار پست‌تر افتادند و طرف دیگر به قدری هدفشان عالی و بالا بود که هیچ هدفی بدان سطح نمی‌رسید. این ادعا نیست بلکه از خلال کلماتشان این حقیقت پیداست.

شب عاشورا

شب عجیبی است، شب عاشورا! پسر پیغمبر چه می‌کرد؟ از پسر شیرخواره در اردوی او هست تا پیرمرد نود ساله! ابروان عبدالرحمن بن عبدالرتب از کهنسالی به اندازه‌ای پایین افتاده که چشمش زیر آن درست نمی‌بیند. اکنون آب را بر روی زنان و کودکان بسته‌اند. جای آن است که همه خود را ببازند ولی سیدالشهدا یک دنیا صبر و تحمل است. همۀ اینها را می‌بییند ولی از رسالتش غافل نیست.

در شب عاشورا پس از گرفتن مهلت، امام خطبۀ مشهور خود را خواند و در پایان همه را مخیر کرد که بین رفتن و ماندن یکی را برگزینند. بعد از آن فرمود خیمه‌ها را به هم نزدیک کنند تا سنگر باشد و بعد از آن امر به کندن خندق فرمود که در آن آتش بریزند. خیمه‌ای هم مخصوص اسلحه‌ها زده شد و خیمۀ دیگری که در آن غسل و شستشو کنند. و شگفت این‌که یاران امام به قدری از این پیشامد خوشحال‌اند که در آن اوضاع حساس با هم شوخی می‌کنند! در خیمۀ دیگر علی بن حسین(ع) است که بیمار شده و حسین به خواهر خویش سفارش می‌کند که از او پرستاری کند.

روز عاشورا و خطبۀ امام حسین (ع)

صبح طلوع کرد و روز عاشوراست. صدای الله اکبر بلند شد. نماز خواندند. در مقابل خیمه‌ها صف‌بندی انجام گرفت. میسره و میمنه دارد و فرماندۀ آنها حبيب و زهیر است. پرچم‌دار عباس بن علی(ع) است و خود امام در قلب سپاه است. دو صف در مقابل هم ایستادند و چند بار شمر در تیررس قرار گرفت و همه او را می‌شناختند. اجازه خواستند که او را با تیر بزنند. فرمود ما جنگ را شروع نمی‌کنیم. چه آنان ظاهراً مسلماناند! حضرت اول دعا می‌خواند: اتصال به مبدأ و التجایی به او. صفوف دشمن پیش می‌آید. حضرت باز دعا می‌خواند: «أللهم أنت ثقتي في كل كرب و رجائي في كل شدة و أنت لی في كل أمر نزل بی ثقة و عده.» هیچ درخواست نمی‌کند که خدا این مصیبت را برطرف کند. «فأنت ولی کل نعمة و صاحب کل حسنه و منتهی کل رغبته.»[92] انسان باید خیلی بلندنظر باشد تا بفهمد امام چه می‌گوید. هدف همۀ وجود اوست.

به فرمان عمرسعد و شمر، برای تسریع در کار و بیدار نشدن وجدان‌ها، دستور پیشروی به صف داده می‌شود. منتهای همّ و غم امام آن است که آنان آرام بگیرند تا چند کلمه با آنها گفتگو کند. دو خطبه برای دشمنان خواند. عده‌ای از اصحاب هم سخن گفتند. حضرت در خطبۀ اول سوار شتر شد و مثل رعد خروشید به طوری که همۀ سپاه صدایش را می‌شنید. باز لشکر آرام نگرفت. آنان را تحریک می‌کردند که هیاهو و همهمه کنند. بعد فرمود: «يا أيها الناس، إسمعوا قولی» به سخن من گوش فرا دهید و ساکت باشید! شما بر گردن من حق دارید. باید حقتان را ادا کنم و چشم و گوشتان را به مصلحت خودتان و آیندۀ خودتان باز کنم و بگویم که چرا به سرزمین شما آمده‌ام. اگر گفته‌های مرا شنیدید و پذیرفتید و به انصاف رفتار کردید، سعادتمند خواهید شد. آن‌گاه که سخنانم تمام شد و دانستید برای چه آمده‌ام، می‌توانید تصمیم بگیرید. اما اگر حرف مرا نشنیدید و عذر مرا نپذیرفتید، در صلاح خود و دین و آینده‌تان بیندیشید: (فأجمعوا أمرکم و شرکاءکم ثم لا يكن أمركم عليکم غمة ثم اقضوا إلى و لا تنظرون».[93] اگر درست تأمل کردید و تصمیم گرفتید کار مرا تمام کنید. چنین کنید ولی من فقط به شما بگویم که بین من و شما خدایی حاکم است که کتاب را فرو فرستاد.

سپاه قدری آرام گرفت. در همین هنگام، حضرت از پشت سر صدای ضجه و نالۀ زنان را شنید و به عباس و اکبر فرمود آرامشان کنید تا خاطر من فقط به یک طرف مشغول باشد. هر دو طرف ساکت شدند و حتی شمر هم سکوت کرد. مورخان نوشته‌اند که امام نخست حمد خدای را گفت، اما چنان حمدی که ما تاکنون نظیر آن را نشنیده‌ایم: «ألحمدلله الذي جعل الدنيا دار الفناء و الزوال...»[94] فرمود: «مغرور کسی است که فریب دنیا و مقام زندگی دنیا را بخورد و بدبخت کسی است که مفتون دنیا شود.» مبادا آمال و آرزوها شما را بفریبد. امید آن‌که به این شهوات امید ببندد قطع خواهد شد و دست خالی خواهد ماند. شما برای کاری اجتماع کرده‌اید که خدا را به خشم می‌آورد. چه پروردگار بزرگی است او و شما چه بد بندگانی برای او! شما کسانی که اسلام را به دنیا رسانیدید، آیا سزاوار است که بعد از پیامبر(ص) خون ذریه‌اش را بریزید؟ وای بر شما! هرگز به آنچه می‌خواهید نخواهید رسید. اول مرا بشناسید، سپس به عقل و وجدان خود مراجعه کنید». آن‌گاه نسب خودش را بیان می‌کند. سپس سفارش پیغمبر (ص) را دربارۀ خودش به یاد آنان آورد و اتمام حجت کرد: «آیا من پسر دختر پیامبر شما نیستم؟ آیا من پسر وصی پیامبر شما و اولین مؤمن به اسلام نیستم؟ حمزه عموی من نیست؟ آیا نشنیده‌اید که رسول خدا دربارۀ من و برادرم فرمود: «هذان سيدا الشباب أهل الجنة»؟ من هرگز دروغ نگفته‌ام ولی اگر شما مرا دروغ‌گو می‌پندارید، از صحابۀ رسول خدا که بین شما هستند، بپرسید! جابر، انس بن مالک، سعید. اینان همه به شما خواهند گفت که این سخن را که گفتم، از پیامبر شنیده‌اند. آیا همین برای شما کافی نیست که دست از کشتن من بردارید؟

سخنان امام(ع) کم کم تأثیر می‌کند و وجدان‌ها را تکان می‌دهد. شمر به میان می‌افتد و می‌گوید: «کسی اگر بفهمد تو چه می‌گویی، خدا را با یک حرف پرستیده است!» و حبيب در جواب او می‌گوید: «تو خدا را به هفتاد رو می‌پرستی و نمی‌دانی!» شمر تودهنی می‌خورد و ساکت می‌شود. امام ادامه داد: «این نسب من و این سخن پیامبر (ص) دربارۀ من. آن هم شاهدان. از اینها گذشته، من یک فرد مسلمانم. مسلمان را که بی‌جهت به قتل نمی‌رسانند. آیا شما از ابن زیاد که همۀ مالتان را برده و مردان شما را کشته است، طرفداری می‌کنید؟». همه ساکت‌اند. حرفی ندارند که بگویند. بعد حضرت سران سپاه را صدا کرد.

«حجار بن ابجر، شبث بن ربعی، قیس بن اشعث، زید بن حارث، شما نبودید که برای من نامه نوشتید؟»

سر را پایین انداختند و گفتند: نه!

امام فرمود: «به خدا قسم نوشتید! ای مردم، شما مرا دعوت کردید به کوفه بیایم و آمدم. حال اگر از من بدتان آمده است، بگذارید بازگردم.»

قیس بن اشعث گفت: «آیا نمی‌خواهی با پسر عموی خود یزید بیعت کنی؟ من اطمینان می‌دهم که هیچ ضرری به تو نرسد.»

لحن امام تغییر کرد: «تو برادر برادرت هستی!» یعنی تو هم در خباثت مانند برادرت، محمدبن اشعث، هستی که مسلم را کشت.

بزرگ بدان قهرمانی را که دست ذلت به دشمن نداد و پای عقیده‌اش سر داد.

فرمود: «به خدا سوگند چنین نمی‌کنم! دست خود را مانند مثل بندگان که در مقابل هر ناچیز و ناکسی خم می‌شوند، به دست شما نمی‌دهم... به خدا پناه می‌برم از جباری که به روز رسیدگی و حساب ایمان نیاورد».[95]

شتر را خوابانید و پیاده شد. بعد از این خطبه، زُهیر و بُریر[96] هریک خطبه‌ای خواندند.

در خطبۀ دوم، لحن سخن امام(ع) فرق می‌کند و خطبه، شدید و محرک است.

 

واقعۀ بزرگ تاریخی عاشورا (7)

بیست‌وسوم اردیبهشت 1344، یازدهم محرم

بسم الله الرحمن الرحيم

«إِنَّ الَّذِينَ قَالُوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ اسْتَقَامُوا تَتَنَزَّلُ عَلَيْهِمُ الْمَلَائِكَةُ أَلَّا تَخَافُوا وَلَا تَحْزَنُوا وَأَبْشِرُوا بِالْجَنَّةِ الَّتِي كُنتُمْ تُوعَدُونَ».[97]

(کسانی که اعلام می‌دارند پروردگار ما خداست. سپس بر این عقیده ایستادگی می‌کنند، فرشتگان بر آنان نازل می‌شوند (نزول فرشتگان بر آنها این حقیقت را آشکار می‌کند) که نه بترسید و نه اندوهناک باشید و بشارت باد شما را به بهشتی که وعده داده شده اید).

ربوبیت، اصل اعتقادی بشر

دو سه نکته را باید در اینجا توجه داشت. اول، اعلام وحدانیت خدا: «رَبُّنَا اللَّه» تعبیر می‌فرماید به «إِنَّ الَّذِينَ قَالُوا» یعنی کسانی که این مطلب را اظهار و اعلام می‌کنند که پروردگار ما خداست: «رَبُّنَا اللَّه» در این جمله مطالب فراوانی است. تمام اختلافات اعتقادی و مسلکی بشر در همین کلمۀ «ربوبیت» است و همۀ بدبختی‌ها و خوشبختی‌ها هم در همین است! بشر احساس می‌کند مربوب است. تحت تربیت است. بدون اختیار خودش و پدر و مادرش زندگی و وسایل حیات از مبدأیی فوق اراده و اختیار انسان است، به طوری که انسان با همۀ شاخصیتش در آزادی، اختیار، اندیشیدن، تصمیم گرفتن، به دنبال تصمیم خود رفتن و تفاوت ذاتی با حیوان (که محکوم غرایز است و اختیار ندارد) این احساس، کاملاً فطری و عادی و مشهود است که در وجود و خلقت و فعالیت خود و دیگر موجودات از خود اختیار ندارد.

تفاوت ربوبیت موحدان و دیگران

به دلیل عقل و اندیشه، هیچ کسی در اصل ربوبیت اختلافی ندارد. بت‌پرستی با تمام صورش از همین اصل سرچشمه می‌گیرد. بنابراین، اگر انسان معتقد به ربوبیت حق مطلق شد، قهراً با کسانی که خود را سوار بر مردم و صاحب قدرت می‌دانند درگیر خواهد شد. اصرار برخی از افراد بشر در استعباد مردم به علت حق ربوبیتی است که برای خود قائل‌اند. از اینجاست که جنگ بین موحدان و صاحبان سایر مسلک‌ها (که بت‌پرستی و شعبات آن است) در می‌گیرد. لذا قرآن می‌فرماید: «إِنَّ الَّذِينَ قَالُوا رَبُّنَا اللَّه» کسانی که تنها به ربوبیت خدا قائل‌اند و ربوبیت احدی را نمی‌پذیرند و زیر بار بندگی هیچ‌کس نمی‌روند و چون با این عقیده و رفتار، دکان عده‌ای بسته می‌شود، لذا به دنبال آن می‌فرماید: «ثُمَّ اسْتَقَامُوا» تسلیم به ربوبیت الله، آزادی به تمام معنی و واقعی بشر و جنگ با استعباد و ربوبیت بشر است. بنابراین استقامت لازم دارد. ما مسلمانانی که از ربوبیت فقط همان معنای ذهنی توحید را دریافت می‌کنیم، در اینجا از کلمۀ «استقامت» تعجب می‌کنیم که کسی به عقیدۀ ما به توحید کاری ندارد! پایداری برای چه؟ اگر از ابتدا، پیغمبر می‌فرمود که در خانه بنشینید و بگویید: «لا اله الا الله» کسی که با مسلمانان کاری نداشت. ولی فرمود اعتقادتان را اعلام کنید: «قولوا لا إله إلا الله تفلحوا»![98] اینجا است که جنگ در می‌گیرد و جنگ هم استقامت لازم دارد.

نزول ملائکه بر موحدان با استقامت

«تَتَنَزَّلُ عَلَيْهِمُ الْمَلَائِكَةُ» بر این مردم فرشتگان فرود می‌آیند. فرشته از کجا نازل می‌شود؟ موطن آنها کجاست؟ آن سخنان را چگونه به این ها می‌گوید؟ اثرش چیست؟ اگر پاسخ این پرسش‌ها مجهول باشد، یک چیز مسلم است و آن این‌که آنها اثر نزول فرشتگان را حس می‌کنند و درمی‌یابند که به آنها گفته می‌شود: «أَلَّا تَخَافُوا وَلَا تَحْزَنُوا». دو احساس، اساس بدبختی بشر است: خوف و حزن. خوف از آینده است و حزن از گذشتۀ از دست رفته. همین دو عاطفه و حالت است که بشر را وا می‌دارد که به هر زندگی ذلیلانه‌ای تن در دهد! اگر این دو حال از دلش خارج شد، به همه کار تواناست! چون خوف و حزن انسان از بین رفت، پرده از جلوی چشمش برداشته می‌شود و آیندۀ نویدبخشی برای خود می‌بیند: «وَأَبْشِرُوا بِالْجَنَّةِ الَّتِي كُنتُمْ تُوعَدُونَ»!

مراحل سه‌گانۀ روز عاشورا

حال در واقعۀ کربلا این آیه چقدر تحقق پیدا کرده است! روز عاشورا تابلوی عجیبی است. آثار معجزه‌آسایی از این اشخاص بروز می‌کند: «كأنه لا يمسهم الم الحدید» گویی از ضربت شمشیر و تیر و نیزه احساس درد نمی‌کردند! چه حالی پیدا کرده بودند؟! می‌بینید همین بشر عالی، به خاطر هدف و عقیده، تحولی عجیب پیدا می‌کند. مورخان از روز عاشورا خیلی آشفته و نامنظم سخن گفته‌اند و تقدم و تأخر قضایا را معلوم نکرده‌اند. آن‌قدری که از مجموع قضايا معلوم می‌شود این است که روز عاشورا سه مرحله داشته است:

1.آرامش و ابلاغ رسالت و تحذیر و انذار نسبت به آینده زندگی و اجتماع و واقعیات پس از مرگ.

2.مرحلۀ مبارزه و جنگ و کشتار و خون و بدن‌هایی که به خاک و خون می‌غلتند.

3.مرحلۀ نهایی جنایت و ستم، از زدن و سر بریدن و سر بالای نیزه کردن و...

این مراحل هر کدام رنگی مخصوص به خود دارد. صبح نورانیت و صفا و سکون. ظهر رجز و حماسه و زد و خورد. و عصر شهواتی که چشم انسان را تاریک می‌کند و وحشیانه‌ترین جنایاتی که از بشر سر می‌زند...

سه خطبه از امام حسین(ع) نقل می‌کنند که در روز عاشورا ایراد فرمود.[99] یکی همان اتمام حجت که دیروز بیان کردیم. امام در این خطبه از دشمن می‌پرسد که شما برای چه به جنگ من آمده‎اید و سفارش رسول خدا(ص) دربارۀ خودش را یادآوری آنان می‌کند و در آخر می‌فرماید که اگر هیچ سابقه و نسبت و امتیازی هم برای من نباشد، دست کم من مسلمانم هستم و مسلمان را بی‌جهت نباید کشت!

خطبۀ دیگر انشادیه‌ای[100] است که حضرت، لشکر ابن زیاد را قسم می‌دهد که او وارث همه چیز پیامبر است. از زره و لباس گرفته تا اسلحه و اسب. در این خطبه می‌خواهد به عوام‌الناس آشکارا بنماید که بی‌گناه در معرض این حمله قرار گرفته است. اما این‌که آیا این سخنان ضميمۀ خطبه اول بوده یا مستقل است، معلوم نیست.

گویند در هنگام ایراد خطبۀ اول، حضرت سوار بر شتر بود و در هنگام ایراد خطبۀ دوم یا سوم سوار بر اسب پیامبر (ص)، به نام مُرتَجِز شد که از زمان آن حضرت تا آن روز، یعنی بیش از پنجاه سال، زنده بوده است که خود این معمایی است. چون اسب این اندازه عمر ندارد.

خطبۀ پایانی و حماسی امام حسین(ع) در کربلا

خطبۀ آخر خیلی شدید و تند و حماسی و تکان‌دهنده است. باید آن منظره و آن گوینده زنده باشد تا بتوان تأثیر آن را دانست! و من نمی‌توانم آن را ترجمه کنم. اما ما لا يدرك كله لايترك كله.[101] لذا آن را می‌خوانم.

غیر از این خطابه‌های امام، از حبیب و زهیر و حر هم خطابه‌هایی نقل شده است. که حسین(ع) سوار بر اسب شد و قرآنی را بر سر گرفت و این خطبه را خواند (شاید خطبۀ استشهادیه در ابتدای این خطبۀ سوم بوده است.) می‌فرماید: «تَبّاً لكم اَيَّتها الجماعةُ و تُرحاً...»[102] مرگ بر شما باد و نابود شوید ای گروه مردمی که اینجا جمع شده‌اید! مطرود باشید! آن هنگام که صدای ضجه و نالۀ شما مردم ذلت‌زده برخاست، ما به نجاتتان شتافتیم. حال شما شمشیری را به روی ما می‌کشید که از آن ماست؟! شما کی شمشیرزن بوديد؟ عده‌ای پراکنده و وحشی! این قدرت را تنها از جد من و پدر من و عموهای من پیدا کرده‌اید. قدرتی که از ما گرفته‌اید به روی ما بر می‌گردانید؟!

آیا آن آتش جنگی را که ما برای دشمنان خدا و مردم و مشرکان برافروختیم، می‌خواهید به جان ما بیفکنید؟! صبح از خواب برخاستید و بی‌تأمل همدست دشمن خود و بر ضد دوستانتان شدید؟! ای کاش با این پشتیبانی که از آنها می‌کنید، ذره‌ای حق و خیر در آنان سراغ می‌داشتید! نه عدلی را در میان شما رایج کرده‌اند که خود را مرهون آن بدانید و نه از ظلم آنان در امانید! شما که از ترس آنان خواب ندارید و امید از آینده بریده‌اید هم‌دست آنان شده‌اید! چرا بر سرتان از آسمان و زمین ذلت و بدبختی نبارد؟ هنوز جنگی روی نداده ما را واگذاشتید! تا شمشیرها در نیام است آینده‌بینی کنید. مانند پشه‌های حقیر که ناگهان به سویی هجوم می‌آورند، به سوی ما حمله آورده‌اید و بر سرمان ریخته‌اید! چرا؟ مصلحت است که عهدهای خود را نقض کرده‌اید؟ پایمال شوید! نابود شوید! از بندگان کنیز (بندگان شهوت و رقاصه‌ها و فاحشه‌ها) و پس مانده‌های احزاب متفرق و تفرفه‌جو و درمانده پیروی کرده‌اید! از آن کسان که قانون خدا را به دور انداخته‌اند و کلمات الهی را تحریف کرده‌اند. ریشه‌های گناه (یا افراد پراکنده‌ای) که با هم گرد آمده‌اند. ای دَم‌های شیطان (یعنی هیچ نفس عقل و ایمان در شما دمیده نشده است) و ای خاموش‌کنندگان چراغ سنت الهی، وای بر شما! اینان (یزید و ابن زیاد و عمرسعد) را یاری می‌رسانید و ما را بی‌یار و یاور می‌گذارید؟! این دو دلی و نفاق و بی‌رأیی شما سابقۀ دیرینه دارد و تردید اساس حیات اجتماعی شماست. همین ریشه‌های خبيث شاخه‌های شما روییده است. خبیث‌ترین میوه‌ای هستید که جز حزن و اندوه و تأثر از ثمرۀ بشریت بهره‌ای ندارید و با همۀ اجتماعتان لقمه‌ای هستید که هر غاصبی می‌تواند شما را ببلعد»!

«ألا و إن الدعی بن الدعى قد ركزنی بین اثنتين: السلة و الذلة، هيهات منا الذلة! ...» آگاه باشید، این ناکس ناکس‌زاده مرا مختار کرده است که بین جنگیدن و تن به ذلت دادن و دست ذلت به ناکس دادن یکی را اختیار کنم. من و ذلت؟! هیهات که من دست ذلت در دست کسی بگذارم! اگر چنین کنم، بندگی دنیا را در برابر طاغوت‌ها پذیرفته‌ام. یعنی پذیرفتن بندگی بشر تا ابد! هم‌اکنون آن مبدأیی که میزان عدل را برپا داشته است و اراده کرده که ضعیف خوردۀ قوی تر نشود، به من الهام می‌کند که حسین، تن به خواری مده! آن پیامبری که برای آزادی و نجات بشر برخاست و من در دامن او پرورش یافته‌ام به گوش من می‌خواند که تن به پستی مده! دامن‌هایی که مرا پروریدند و زهرا (س) که مرا شیر داد به من گفته‌اند که تن به ذلت ندهم، ولو آن‌که کشته شوم! خردمندان سرفراز و با حمیت آینده و گذشته، به من می‌گویند که تسلیم ذلت مشو! من مردانه و بزرگوارانه به خاک و خون غلتیدن را بر اطاعت از مردم پست برمی‌گزینم. تصمیم به جنگ با من گرفته‌اید؟ بگیرید! ولی هوشیار باشید که من برای پاس آزادی بشر و دنیای او، با همین یاران اندک و پیرمردان بر شما خواهم تاخت و با آن‌که سپاهی ندارم، در مقابلتان می‌ایستم»!

حضرت(ع) پس از این سخنان، اشعار فروه را خواند: «... اگر شکست دادیم کار تازه‌ای نکرده‌ایم و اگر (به ظاهر) شکست خوردیم، این شمایید که شکست خورده‌اید نه ما! قدرت حق را کسی نمی‌تواند شکست دهد. ترس در سرشت ما نیست. اکنون مصلحت چنین است که دل به مرگ نهیم و دولت در دست کسانی دیگر بیفتد. وقتی مرگ سنگینی سینۀ خود را از کسانی دور کرد، به جانب کسانی دیگر رو خواهد آورد»[103]! امروز روز مرگ باعزت ماست و فردا روز مرگ باذلت شما! آنان که امروز ما را شماتت می‌کنند که چرا تن به سازش ندادید؟ بدانند که خود به بدتر از این دچار خواهند شد. به خدا سوگند ما را خواهید کشت و باز خواهید گشت. اما بدانید که از آن پس همان قدر آسودگی خواهید داشت که کسی پا بر ركاب کند. آن‌گاه است که آسیاب خون به گرد شما بچرخد و همچون ارابه‌ای که محورش در رفته است بر زمین بیفتید. بدانید که از این پس اجتماع سالم و ساکنی نخواهید داشت. پدرم از قول جدم، رسول خدا(ص) مرا از همۀ این ماجراها آگاه ساخته است. اما شما و شرکایتان جمع شوید و تأمل کنید و تصمیم بگیرید»!

سپس امام آیه‌ای خواند و دست‌ها را به آسمان بلند کرد و چنین دعا کرد: «خدایا باران رحمت خود را از اینان دریغ فرما. همچنان که آب روان بیابان را از ما دریغ داشتند! خداوندا قحط‌‌سال‌هایی همچون زمان یوسف و قوم مصر، بر ایشان نازل فرما! خدایا، آن جوانک ثقفی را بر اینان مسلط گردان که پی در پی جام زهر به کامشان فرو ریزد! این قوم دعوت ما را نپذیرفتند و ما را وانهادند».

حضرت خطبه را به پایان رساند و از اسب فرود آمد. کم کم همهمه‌ای در سپاه در گرفت و عده‌ای از تپه‌ماهورهای اطراف به حضرت پیوستند و عده‌ای هم گریختند. اما مظهر کامل تحول و انقلاب روحی، حر بن یزید ریاحی بود که وجدانش از زیر خروارها گناه سر برآورد و او نیز به یاری حضرت شتافت و خطابه‌ای ایراد کرد. فرماندهان که اوضاع را حساس دیدند، به سربازان نهیب زدند که حمله آوردند و کار را تمام کنند. ولی سربازان مردد شده بودند و کسی از آنان جرأت نمی‌کرد قدم پیش بگذارد. چندمدتی گذشت تا آنکه عمرسعد خود جلو آمد و برای تسکین خاطر ابن زیاد و جبران سخن چینی‌هایی که از او نزد اربابش کرده بودند، تیری در کمان نهاد و به سوی حضرت نشانه رفت و فریاد زد پیش امیر گواهی دهید که من اولین کسی بودم که به حسین تیر انداختم! در این هنگام، حضرت و یارانش پشت تپه‌ها و اسب‌ها سنگر گرفتند و جنگ آغاز شد و حریم و حجاب از بین رفت. حضرت به اصحاب فرمود: «برخیزید و قیام کنید و رو به مرگی آرید که در انتظار شماست».

آغاز نبرد تن به تن در روز عاشورا

در این گونه جنگ‌ها رسم بر این بوده که با نبرد تن به تن آغاز کنند، اما چون یارای آن را در خود نمی‌دیدند، از همان ابتدا دستور حملۀ عمومی داده شد.[104] در اولین مبارزه دو نفر از یاران نزدیک ابن زیاد به میدان آمدند: يسار، مولای زیاد یا عمرسعد و سالم، مولای ابن زیاد که دو تن از قهرمانان جنگ به شمار می‌رفتند. از سپاه حضرت نیز دو پیرمرد از اصحاب، یعنی حبیب و بریر، قصد مقابله با آنها را کردند. ولی حضرت فرمود: «شما بایستید؛ اینان کمتر از آن‌اند که مانند شما به جنگشان برود.» در این هنگام بود که مردی برای نبرد با آنان قد علم کرد که پیش از آن نامی از او در میان نبود. مردی به نام عبدالله بن عمیر کلبی که از طایفه و قبيلۀ معروفی نبود و با مادر و همسر خود در کلبه‌ای بیرون کوفه به سر می‌برد. داستان او چنین است که روزی از خانه‌اش بیرون می‌آید و می‌بیند که دسته دسته قشون از کوفه بیرون می‌آید و در تخیله جمع می‌شوند و حرکت می‌کنند. او که خبر از جایی ندارد، ماجرا را می‌پرسد و وقتی که می‌فهمد آنها به جنگ حسین بن على(ع) می‌روند، بی‌درنگ به خانه‌اش می‌رود و سلاح بر می‌دارد و خبر را به همسرش می‌دهد و می‌گوید که من همیشه آرزوی شهادت داشته‌ام و حالا وقت آن رسیده است! و همسر و مادرش را هم همراه خود می‌آورد.

عبدالله قدبلند و بازوهای ستبر و چهره‌ای آرام داشت. اجازه به میدان رفتن خواست. حضرت نگاهی به قد و قامتش انداخت و گفت: از او پیداست که قهرمان است. فرمودن کیستی؟ عبدالله نسب خود را گفت. امام اجازه داد و او به میدان آمد.

آن دو حریف تا چشمشان به او افتاد گفتند: ما با تو نمی‌جنگیم. تو قابل ما نیستی. سالم جلوتر ایستاده بود. همین که این حرف از دهان یسار در آمد، عبدالله گفت: «تو خود را هم‌شأن من نمی‌دانی؟!» و مهلتش نداد و با یک ضربه شمشیر او را از پا در آورد. در همین لحظه، سالم از پشت سر غفلهً حمله کرد. عبدالله، که سپر نداشت، دست را حائل بدن ساخت و ضربه شمشیر، انگشتانش را قطع کرد. ولی شمشیر را به سرعت فرود آورد و با ضربه‌ای سالم را به خاک افکند. دستش که خون می‌ریخت به شمشیر چسبیده بود. همسرش از پشت خیمه‌ها او را می‌دید. عبدالله خواست برگردد و به امام عرض ادب کند، همسرش پیش دوید و گفت: «مگر می‌خواهی زنده باز گردی؟! مگر نمی‌دانی که اینها آل محمدند؟» عبدالله هر چه کوشید نتوانست زن را به خیمه برگرداند. و او به شوهر خود اصرار می‌کرد که برگرد به طرف آنها، من هم همراه تو خواهم آمد! حضرت که چنین دید نزدیک آمد و به زن فرمود: «خدا به تو اجر دهد. جنگ بر عهدۀ شما نیست»! و او را منصرف ساخت. بعد که حملۀ عمومی شد، عبدالله از جمله اصحابی بود که پیشاپیش سپاه می‌جنگید و رجز می‌خواند: «من آمده‌ام تا انتقام خون فرزندان پیامبر را از شما بگیرم و این از من شگفت آور نیست»!

به زنش خطاب می‌کرد: «ای همسرم، که نگران بودی من از میدان زنده بازگردم، اکنون ضربت زدن جوانی را بنگر که به خدا ایمان دارد...»

//پایان متن

[1]) حجرات (۴۹)، ۱۳.

[2]) مقصود همان فرصت زندان و مستمعان خاصی از زندانیان سیاسی است که بیشتر خواستار تجزیه و تحلیل واقعۀ عاشورا و گفتگو دربارۀ فلسفه قیام حضرت سیدالشهدا(ع) بودند و بنا نداشتند که فقط با نوحه و گریستن و استخوان سبک کردن، بدون هیچ تغییری در رفتار و روحيه و تفکر، مجلسی برای امام حسین(ع) برگزار کنند.

[3]) «گواهی می‌دهم که همانا تو نماز را به پا داشتی و زکات را پرداختی». شیخ عباس قمی، مفاتیح الجنان.

[4]) «در سرزمینی که دانای آن خاموش است و نادان آن گرامی شده. نهج البلاغه عبده و صبحی صالح، خطبه ۲؛ در عبده مكرم.

[5]) «و بر اسلام، بدرود!» مجلسی، محمدباقر، اسلامية، تهران، ج ۴۴، باب ما جرى عليه بعد بيعة الناس...، ص ۳۲۶، حدیث ۲.

[6]) السيوطی، تاریخ الخلفاء، قم، شریف رضی، ج ۱، ۱۳۷۰ش، ۱۴۱۱ق، ص ۱۹۸؛ المفید، الارشاد، همان، ج ۲، ص ۳۲.

[7]) «و پیشاپیش آنان برزخی است تا روزی که برانگیخته خواهند شد». مؤمنون (۲۳)، ۱۰۰.

[8]) معشوقۀ یزید.

[9]) ای مردم، ما شما را از مرد و زنی آفریدیم، و شما را ملت ملت و قبیله قبیله گردانیدیم تا با یکدیگر شناسایی متقابل حاصل کنید. در حقیقت ارجمندترین شما نزد خدا پرواپیشه‌ترین شماست. بی تردید، خداوند دانای آگاه است». حجرات (۴۹)، ۱۳.

[10]) قصی بن کلاب، جد چهارم پیامبر(ص) است؛ نک: ابن اثیر، الکامل في التاريخ، همان، ج ۲، صص ۱۸-۲۳.

[11]) همان.

[12]) در مراسم حج نیز امتیازی برای خود قائل بودند و در این ایام، جدا از مردم از مسیری خاص، نه از آن راهی که دیگر مسلمانان می‌رفتند، به مکه باز می‌گشتند. قرآن در خطاب خود « أَفِيضُوا مِنْ حَيْثُ أَفَاضَ النَّاسُ» (از همانجا که [انبوه] مردم روانه می‌شوند، شما نیز روانه شوید). بقره (۲)، ۱۹۹؛ مسلمانان را به همراهی با یکدیگر در راه بازگشت به مکه، یعنی از عرفات به مشعرالحرام و از آنجا به منی و سپس مکه، دعوت می‌فرماید.

[13]) ابن اثیر، همان، صص ۱۶-۱۷.

[14]) «نام هاشم، عمرو بود و کنیه‌اش ابوفضله؛ از این رو او را هاشم خواندند که او اولین کسی بود که برای مردم خویش در مکه نان خرد کرد و در آب گوشت ریخت و ایشان را خوراک داد». نک: ابن اثیر، همان، ص ۱۶.

[15]) دربارۀ ماجرای ابرهه و عام الفیل، نک: ابن اثیر، همان، ج ۱، صص ۴۴۲-۴۴۷؛ مجلسی، محمدباقر، بحار الانوار، همان، ج ۱۵، اجداد النبي (ص)، ص ۱۴۵.

[16]) مجلسی، همان، ج ۱۸، باب المبعث...، ص ۲۰۲، حدیث ۳۲.

[17]) «فرمان جز به دست خدا نیست». انعام (۶)، ۵۷.

[18]) «لا فضل لعربي على العجمي، ولا لأحمر على الأسود الا بالتقوی». مجلسی، همان، ج ۲۲، باب فضائل سلمان و...ص ۳۴۸، حدیث ۶۴؛ ج ۷۶، باب جوامع مناهى للنبي(ص) ۳۵۰: «إن اكرمكم عند الله أتقاكم و ليس لعربي على عجمی فضل إلا بالتقوی».

[19]) آزادشدگان.

[20]) در عدل گشایشی است و آنکه عدل بر او تنگنا باشد، ستم برای او تنگنای دشوارتری است. نهج البلاغه صبحی صالح ۱۵.

[21]) معاویه به یزید گفته بود که مخالفان جدی تو این چند نفر هستند: عبدالله بن عمر، که اگر به او میدان بدهی و کاری به کار او نداشته باشی، خطری از جانب او متوجه تو نیست. گوشه‌گیر است و کاری به حکومت ندارد. عبدالله بن زبیر، که به هیچ وجه، زیر بار خلافت تو نخواهد رفت. با او بجنگ و او را قطعه قطعه کن. اما حسین بن على، از او بپرهیز و با او جنگ نکن، مبادا دستت را به خون او آغشته کنی!

[22] سلام من بر تو ای پیامبر خدا، من حسین فرزند فاطمه فرزند تو و پسر فرزند تو هستم. این قوم مرا در یاری وانهادند و حق مرا نگاه نداشتند؛ من این شکایت را نزد شما آورده‌ام تا آن روز که به شما بپیوندم». موسوعة كلمات الامام الحسین دانشگاه باقرالعلوم، قم، دار المعروف، ج ۱، ۱۳۷۳، ص 286.

[23]) در حقیقت کسانی که گفتند: «پروردگار ما خداست؛ سپس ایستادگی کردند، فرشتگان بر آنان فرود می‌آیند [و می‌گویند:] هان، بیم مدارید و غمین مباشید، و به بهشتی که وعده یافته بودید شاد باشید». فصلت (۴۱)، ۳۰.

[24]) نامش عبدالکعبه یا عبدالعزی بود. پیامبر(ص) نامش را عبدالرحمن گذاشت. در جنگ یمامه همراه خالد بن ولید بود. در جنگ جمل همراه خواهرش عایشه با علیه جنگید. او با یزید بیعت نکرد. در مدینه متولد و در مکه درگذشت و همان‌جا دفن شد. اسد الغابة في معرفة الصحابة، ج ۳.  عبدالرحمن بن ابوبکر، در جنگ با مسلمین در بدر و احد شرکت داشت. در زمان صلح حدیبیه مسلمان شد.

[25]) عبدالله بن عمر بن الخطاب، در جنگ موته و فتح مصر و آفریقا شرکت داشت با یزید و مروان حکم بیعت نکرد. سرانجام به دستور عبدالملک بن مروان در سن ۸۴ یا ۸۶ کشته شد. همان.

[26]) عبدالله بن زبیر بن العوام، اولین مولود پس از هجرت و در جنگ جمل همراه پدرش زبیربن عوام در جنگ با على شرکت کرد. پس از مرگ معاویه و روی کار آمدن یزید بن معاویه از بیعت امتناع کرد و به مدینه و سپس مکه گریخت و در خانه خدا پناه گرفت که آن‌جا تحت محاصره قرار گرفت و در پس حملات به خانۀ خدا، قسمتی از کعبه آتش گرفت. پس از مرگ یزید با مروان بیعت کرد و بر سرزمین‌های اسلامی حاکم شد. در زمان عبدالملک بن مروان مجدداً با بنی‌امیه درگیر و توسط حجاج بن یوسف در مکه محاصره شد و از کوه ابوقبیس توسط منجنیق مکه مورد حمله قرار گرفت. وی در این درگیری در سال ۶۳ هجری کشته شد. همان.

[27]) المفید، الارشاد، همان، ج ۲، ص ۳۴.

[28]) مجلسی، محمدباقر، بحار الانوار، ج ۴۴، باب ما جرى عليه...، ص327

[29]) همان. ص 326.

[30]) «هرگاه معاویه را بر منبر من دیدید، شکم او را بدرید!». موسوعة كلمات الامام الحسين (ع)، همان، ص ۲۸۵.

[31]) همان.

[32]) مجلسی، همان، ص ۳۲۸.

[33])همان.

[34]) محمدبن علی بن ابی طالب، ابوالقاسم، معروف به ابن حنيفة، برادر امام حسن(ع) و امام حسین(ع)؛ از مادری دیگر به نام خولة بنت جعفر الحنفية. در مدینه پس از هجرت (گویا در زمان حکومت عمربن خطاب) متولد شد. بنابر قولی وفاتش هم در همان‌جا و در زمان عبدالملک بن مروان در سن ۶۵ سالگی، بوده است. طایفۀ کیسانیه یکی از فرق اسلامی، اعتقاد دارند او نزد خداست و او را مهدی آخرالزمان می‌دانسته‌اند. زرکلی، الاعلام ج ۶؛ شیخ عباس قمی، منتهی الآمال.

[35]) المفيد، همان، ۳۴- ۳۵.

[36]) مجلسی، محمد باقر، همان، صص ۳۲۹-۳۳۰.

[37]) «و چون به سوی شهر مدین رو نهاد [با خود] گفت: امید است پروردگارم مرا به راه راست هدایت کند». قصص (۲۸)، ۲۲؛ المفيد، الإرشاد، همان، ص ۳۵.

[38]) عباس عبدالمطلب بن هاشم بن عبد مناف؛ قبل از اسلام متولد و ۲ یا ۳ سال از پیامبر(ص) بزرگتر بود. در خلال جنگ بدر با اکراه وارد جنگ با مسلمین شده و اسیر شد. برخی اعتقاد دارند قبل از هجرت، مسلمان شد ولی کتمان می‌کرد و اخبار کفار را از مکه برای پیامبر(ص) ارسال می‌کرد. پیامبر‌‎(ص) فرموده بود در جنگ بدر اگر او را دیدید نکشید چون با اکراه او را به کارگزار آورده‌اند. وی در مدینه از دنیا رفت و در قبرستان بقیع دفن شد. اسد الغابة في معرفة الصحابة، ج ۳.

[39]) مجلسی، همان، صص ۳۳۶، ۳۳۹ و ۳۴۰.

[40]) المنذربن الجارودبن عمروبن خنیس العبدی؛ پس از اسلام متولد شد. در جنگ جمل در رکاب امام علی(ع) بود. مدتی از طرف امام به امارت برگزیده شد اما مدیریت خوبی نداشت. امام به او نوشت: «خوبی پدرت مرا فریب داد و فکر می‌کردم تو راه و روش پدرت را می‌روی. حال آن‌که این‌گونه نبود و تو دنیایت را آباد و آخرتت را خراب کردی». امام او را عزل کرد. برخی اعتقاد دارند به خوارج گرایش یافت. زرکلی، الاعلام، ج

[41]) مجلسی، همان.

[42]) احنف بن قيس بن معاوية بن حصین؛ از بزرگان تابعین بود. زمان پیامبر(ص) را درک کرد ولی ایشان را ندید. از سران قبیله و قومش بود و متصف به عقل، علم و حلم است. در جنگ صفین در رکاب امام علی(ع) بود، اما در جنگ جمل بی‌طرف بود. از عمر، عثمان و علی روایت نقل کرده است. تا زمان مصعب بن زبیر زنده ماند و در کوفه در سن ۷۱ یا ۷۶ از دنیا رفت. ابن خلکان، وفیات الاعیان، ج ۲. ٣. از شعرای عرب قبل از اسلام که ده سال قبل از هجرت از دنیا رفت وی برادر خنساء زن شاعر عرب است. زرکلی، الاعلام.

[43]) مجلسی، همان، صص ۳۳۷-۳۳۸.

[44]) مجلسی، همان، ص ۳۳۹.

[45]) مولی در این‌جا به معنی غلام است.

[46] المفيد، الارشاد، همان، صص ۳۶-۳۹.

[47] موسوعة كلمات الامام الحسين، همان، ص ۳۱۳، به نقل از مقتل خوارزمی

[48]) عابس بن ابی شبیب شاکری همدانی؛ از رجال شیعه، فردی شجاع و متهجد بوده. مسلم بن عقیل از وی خواست نامۀ وی خطاب به امام مبنی بر بیعت کوفیان را به امام حسین(ع) برساند. شیخ عباس قمی، منتهى الآمال.

[49]) حبیب بن مظهر یا مظاهر رئاب بن الاشتر؛ از بزرگان تابعین. گفته شده خدمت رسول خدا(ص) رسیده و احادیثی از پیامبر(ص) نقل کرده است. حافظ قرآن و در جنگ‌ها همراه على(ع) بود. از دعوت‌کنندگان امام حسین(ع) به کوفه بود. نامش در لیست امان نامۀ عمرسعد بود ولی نپذیرفت. در عاشورا فرماندهی میسرۀ لشکر امام را به عهده داشت و در سن ۷۹ سالگی به شهادت رسید. سید محسن الامین، اعیان الشیعه، ج ۱۱.

[50]) سلیمان بن صردبن الجون الخزاعی؛ نامش در جاهلیت سیار بود که پیامبر(ص) نامش را سلیمان گذاشت. از طبقهۀسوم مهاجرین از اصحاب رسول(ص) که با شرافت و مقام عالیه بود. از دعوت‌کنندگان امام حسین(ع) بود. اما در جنگ شرکت نکرد. پس از شهادت امام حسین(ع) پشیمان شد و به خون‌خواهی آن حضرت مردم را جمع کرد و در سال ۶۵ هجری در سن ۹۳ سالگی به دست حصین بن نمیر کشته شد. سید محسن الامین، اعیان الشیعه، ج ۱۱.

[51]) المفید، الارشاد، همان، ص 41.

[52]) راهنما به افراد خود دروغ نمی‌گوید. منظور آن است که فرستادۀ امام (مسلم) گزارش مطابق با واقع می‌دهد و مولای او می‌تواند به درستی آن مطمئن باشد.

[53]) المفيد، همان، صص ۴۲۴۱.

[54]) در حقیقت کسانی که گفتند: پروردگار ما خداست؛ سپس ایستادگی کردند، فرشتگان بر آنان فرود می‌آیند و می‌گویند: هان، بیم مدارید و غمین مباشید و به بهشتی که وعده یافته بودید شاد باشید». فصلت (۴۱)، ۳۰.

[55]) الاصفهانی، ابوالفرج، مقاتل الطالبيين، تهران، اسماعیلیان، ج ۲، ص96.

[56]) زیاد بن ابيه يعنی «زیاد فرزند پدرش». «فرزند پدرش» یعنی این‌که فرزند هر کس که هست، چون معلوم نیست پدرش کیست.

[57]) «فرزند از آن بستر (مادرش) است و بهرۀ زناکار هیچ چیزی نیست». کلینی، محمد بن يعقوب، کافی، همان، ج 5، کتاب النکاح، ص ۴۹۱، حدیث ۲-۳، الصدوق، من لا يحضره الفقیه، همان، ج ۳، ص ۴۵۰، حدیث ۴۵۵۷.

 

[58])الاحسائی، ابن ابی جمهور، عوالی اللئالی، همان، ج ۲، باب الجهاد، ص ۲۴۱، حدیث ۷؛ الاصفهانی، ابوالفرج، همان، ص ۹۹.

[59]) مسلم بن عوسجه الاسدی؛ از جنگ‌آوران شجاع که در جنگ آذربایجان شرکت داشت. وی در زمانی که مسلم بن عقیل در کوفه بود وکیل او در قبض اموال، تهیۀ سلاح و اخذ بیعت بود. از عباد روزگار و کنیه‌اش ابوجحل است. در عاشورا در رکاب امام حسین (ع)شهید شد. زرکلی، الاعلام، ج ۷، شیخ عباس قمی، منتهى الآمال.

[60]) اسماء بن خارجة بن حصن بن حذيفة؛ از رجال طبقۀ اول تابعین از اهالی کوفه؛ رئیس قومش و نزد خلفا جایگاه خاص داشت. وی در سال ۶۶ هجری درگذشت. زرکلی، ج ۱.

[61]) محمد بن اشعث بن قیس؛ پدرش اشعث بن قیس از یاران امام علی(ع) بود که در جنگ صفین علاوه بر تحميل حکمیت بر علی(ع) با تعداد زیادی از یارانش به معاویه ملحق شد. پسر اشعث، محمد از اصحاب يزيد بود و محل اختفای مسلم بن عقیل در کوفه را افشا کرد. دختر اشعث هم امام حسن( ع) را مسموم کرد. اسد الغابة، ج ۱، المفید، الارشاد، ج ۲.

[62]) الاصفهانی، ابوالفرج، مقاتل الطالبيين، همان، صص ۱۰۲-۱۰۳.

[63]) الاصفهانی، همان، ص ۱۰۴.

[64]) اشاره است به آیۀ شریفۀ: «فَاقْضِ مَا أَنتَ قَاضٍ إِنَّمَا تَقْضِي هَذِهِ الْحَيَاةَ الدُّنْيَا» (پس هر حکمی می‌خواهی بکن که تنها در این زندگی دنیاست که [تو] حکم می‌رانی). طه (۲۰)، ۷۲، پاسخ ساحران ایمان آورنده به موسی(ع) در واکنش به حکم فرعون مبنی بر اینکه دست و پای شما را برخلاف یکدیگر بریده و بر تنه‌های درخت خرما دارتان می‌زنم.

[65]) الاصفهانی، همان، صص ۱۰۶-۱۰۷.

[66]) «در حقیقت کسانی که گفتند: پروردگار ما خداست؛ سپس ایستادگی کردند، فرشتگان بر آنان فرود می‌آیند و می‌گویند: هان! بیم مدارید و غمین مباشید و به بهشتی که وعده یافته بودید شاد باشید». فصلت (۴۱)، ۳۰.

[67]) «مرگ بر سرنوشت فرزندان آدم چنان به زیبایی نقش بسته است که گردنبند بر گردن دختران جوان». مجلسی، محمدباقر، همان، ج ۴۴، ص ۳۶۶.

 

[68]) همام بن غالب بن صعصعه مشهور به فرزدق، شاعر معروف عرب از اهالی بصره. معروف آن است که اگر وی نبود یک سوم لغت عرب از میان می‌رفت. وی نزد حکام هیچ‌گاه ایستاده شاعری نکرد. اشعارش در سه جلد گردآوری شده است. قصيدۀ معروف وی نزد هشام بن عبدالملک هنگام طواف خانۀ خدا در وصف امام سجاد(ع) بسیار معروف است.

هذا الذي تعرف البطحاء وطأته     والبيت يعرفه و الحل والحرم

هذا ابن خير عباد الله كلهم       هذا التقي النقي الطاهر العلم

(تا پایان قصیده). پس از این قصیده هشام غضبناک شد و او را زندانی کرد که با وساطت امام سجاد آزاد شد. وی در سال ۱۱۰ هجری در حالی که نزدیک به ۱۰۰ سال عمر کرده بود در بصره از دنیا رفت. ابن خلکان، وفیات الاعیان، ج ۶.

[69]) «شمشیرهاشان با بنی‌امیه و قلب‌هاشان با توست». در همان مجلسی، همان، ج ۴۴ باب جمل تواريخه و احواله، ص ۱۴۷، حدیث ۱۴ آمده: «إنهم لمختلفون و يقولون: إن قلوبهم معنا و إن سيوفهم لمشهوره علينا».

[70]) المفید، الارشاد، همان، ج ۲، ص ۷۰.

[71]) زهیر بن قین البجلی؛ در راه رسیدن به منزل ثعلبيه امام حسین(ع) او را طلب و دعوت به همراهی نمود که وی کمی تأمل کرد. همسرش او را ترغیب به اجابت دعوت امام کرد. پس از دیدار با امام، همسرش را از قید زوجیت خود آزاد کرد و گفت: به اهلت ملحق شو! نمی‌خواهم به سبب من ضرری به تو برسد. در روز عاشورا میمنۀ لشگر به وی سپرده شد. با عمرسعد احتجاج کرد و موقع نماز ظهر عاشورا سپر امام حسین (ع) شد. ابن اثیر، الکامل، ج ۴، شیخ عباس قمی، منتهی الآمال.

[72]) المفيد، همان، ص ۷۵، منزل زباله را مکان اطلاع از شهادت مسلم بن عقیل می‌داند.

[73]) برای اطلاع از سخنان امام حسین(ع) و حوادث در منازل مختلف در راه کربلا، نک: موسوعة كلمات الامام الحسين(ع)، همان، صص ۳۳۰-۳۷۲.

[74]) بیابان پهناور حجاز که پایان می‌یابد و به مرز عراق می‌رسد، سیاهی انبوه درختان به چشم می‌خورد. به این منطقه «ارض سواد» می‌گویند.

[75]) موسوعة كلمات الامام الحسين(ع)، همان، صص ۳۶۰-۳۶۱.

[76]) نافع بن هلال البجلی. از اشراف و شجاعان عرب. از بیراهه به طرف کوفه آمد و در بین راه به امام ملحق شد، تیر انداز ماهری هم بود. روز عاشورا مجروح شد. به او حمله کرده بازوانش را شکستند و در همان حال اسیر شد و به دست شمر به شهادت رسید. زرکلی، الاعلام، ج ۸؛ شیخ عباس قمی، منتهى الآمال.

[77]) المفيد، همان، صص ۸۳-۸۴.

[78]) موسوعة كلمات الامام الحسين، همان، صص ۳۷۴-۳۷۵، به نقل از الکامل فی التاریخ، ج ۲، ص ۵۵ و الأخبار الطوال، ص ۲۵۲.

[79]) موسوعة، همان، ص ۳۷۵.

[80]) مقصود گرگ‌های آدم نماست. خصوصیت گرگ آن است که به شکار خود اکتفا نمی‌کند، بلکه جز طعمۀ خود، صیدهای دیگری را هم می‌گیرد و خفه می‌کند.

[81]) موسوعة، همان.

[82]) آتش بس.

 

[83]) المفيد، همان، صص ۸۸-۸۹.

[84]) شیخ عباس قمی، منتهی الآمال، تهران، جاویدان، ص ۴۴۲.

[85]) «سپاهیان خدا سوار شوید و بشارت باد شما را به بهشت»! المفيد، همان، ص ۸۹.

[86]) ابرص یعنی لک و پیس‌دار.

[87]) المفيد، همان، صص ۹۰-۹۱

 

[88]) فصلت (۴۱)، ۳۰.

[89]) سقراط در اوصاف اهل مدینۀ فاضله می‌گوید که نه بسیار می‌خندند و نه بسیار اندوهگین می‌شوند.

[90]) خشکی چشم. گریه نکردن.

[91] ابوامية شريح بن الحارث بن قيس؛ از تابعین. وی جاهلیت را درک کرده به دست عمربن خطاب قاضی کوفه شد که کار قضاوت وی تا ۷۵ سال زمان حجاج بن یوسف ادامه داشت روزی امام علی (ع)از دست یک مسیحی به نزد وی شکایت برد. شریح به احترام حضرت ایستاد. امام فرمود: «این اولین جور توست». شریح در سال ۸۵ هجری درگذشت. ابن خلکان، همان، ج ۲.

 

[92]) «بارالها در هر اندوهی تکیه‌گاه منی و در هر سختی امید من، در هر حادثۀ ناگواری که بر من آید، پشت و پناه و ذخيرۀ منی! (...) پس تو دارندۀ هر نعمت و صاحب نیکی و مقصد اعلای هر خواسته‌ای». المفید، الارشاد همان، ج ۲، صص ۹۱-۹۵.

[93]) «...پس [در] کارتان با شریکان خود همداستان شوید، تا کارتان بر شما ملتبس ننماید سپس دربارۀ من تصميم بگیرید و مهلتم ندهید». یونس (۱۰)، ۷۱.

[94]) المفيد، همان، صص ۹۷-۹۸.

[95]) همان

[96]) بریر بن خضير المشرقی؛ به او سیدالقراء گفته می‌شد. از اصحاب امام علی (ع) و از اشراف اهل کوفه از همدانیان بود. از کوفه حرکت کرد و در مکه به امام حسین(ع) ملحق شد. سید محسن امین، اعیان الشیعه؛ شیخ عباس قمی، منتهی الآمال.

[97]) فصلت (۴۱)، ۳۰.

[98]) مجلسی، محمدباقر، همان.

[99]) نک: موسوعة كلمات الامام الحسين، همان، خطبه وقت الصبح، خطبۀ صبيحة يوم عاشورا، خطبة الامام لأهل الكوفه.

[100]) ارتجالاً، بدون فکر و آمادگی قبلی.

[101]) آنچه تمامش به دست آمدنی نیست، تمامش نباید ترک شود.

[102]) همان مجلسی، محمدباقر، بحارالانوار، همان، ج ۴۵، باب ما جرى عليه بعد بيعة الناس ليزيد الى شهادته، صص 10-۸ ؛ همان، ص ۸۳؛ موسوعة كلمات الامام الحسين (ع)، همان، صص ۴۲۲-۴۲۵، به نقل از العوالم 17/25.

[103])  فإن نهزم فهزامون قدماً     وان نهزم فغير مهزمينا   خوارزمی، مقتل الحسین، قم، مفید، ج ۲، ص ۷.

[104]) المفيد، الارشاد، همان، ج ۲، صص ۱۰۱-۱۰۸؛ همان مجلسی، همان، ج ۴۵، ص ۲۲.

پی‌دی‌اف

کتاب درس‌های قرآنی: با قرآن در زندان، در خانواده، در صحنه، (مجموعه آثار آیت‌الله طالقانی، جلد اول)، به همت مجتمع فرهنگی آیت‌الله طالقانی، نشر شرکت سهامی انتشار، 1386، چاپ دوم 1387، صص174 تا 233، به نقل از یادداشت‌های شخصی محمدمهدی جعفری

نسخه صوتی

این محتوا فاقد نسخه صوتی است.

نسخه ویدیویی

این محتوا فاقد نسخه ویدئویی است.

گالری تصاویر

این محتوا فاقد گالری تصاویر است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *