شب پنجشنبه ۲۰ فروردین
سخن دربارۀ خداشناسی بود. گفتم خداپرستی فطری است. به این جهت همیشه انسان به مبدئی متوجه بوده ولی در مرحلۀ تشخیص به حسب محیط فکری و عقیده، اختلاف پیش آمده. اینجا مناسب میدانم خلاصهای از داستانی که اثر قلمی یکی از نویسندگان است با تفاوتی برای شنوندگان بیان کنم.
این داستان به نام قهوهخانۀ سوراة است. سوراة از شهرستانهای هند و در شمال بمبئی واقع است. فاصلۀ آن با بندرگاههای مهم اقیانوس هند شصت فرسخ است.
در روزگار گذشته در آنجا قهوهخانه بود که محل آسایش و بارانداز مسافرین بود. مردمانی از ملل و مذاهب مختلف در آنجا باهم تماس پیدا میکردند و از مسافرتها و مقاصد خود با هم گفتگو مینمودند. گاهی هم به بحثهای مذهبی مشغول میشدند. روزی یکی از دانشمندان اصفهان در آنجا وارد شد که از شهر و مملکت خود تبعیدش کرده بودند. این مرد از آغاز زندگانی به بحث و فکر در مطالب فلسفی سرگرم بود. چه شبهایی را در اطراف یکی از موضوعات تا صبح بیدار بود و کتابهایی که دربارۀ ماوراءالطبیعه نوشته شده از هر جا فراهم مینمود. تا آن که به واسطۀ فکرهای زیاد و ضعف مزاج افکارش مشوش گردیده و به وسوسههای عقیده گرفتار شد و در وجود خدا و عدالت و نظام خلقت دچار شك گردید. البته فشار زندگانی هم که از آثار غرور به معلومات و بیاعتنایی به مردم و تن در ندادن به کار است بیشتر موجب بدبینی او نسبت به مردم و اوضاع عالم شده بود. و این بدبینی در طرز تفکر او آثار مهمی داشت. کم کم کفر او در میان مردم مشهور شد. این بدبینی و بیمهری مردم هم تشویش خاطر و تأثر او را بیشتر مینمود، تا کار به آنجا رسید که حکومت وقت او را به خارج ایران تبعید نمود. این مرد مدتها در سرزمینهای غربت سرگردان میگشت. بیشتر اوقات با خود حديث نفس میکرد. خدا چیست و چطور به وجود آمده و حالا در کجا است؟ آیا جسم است؟ پس چرا ما نمیبینیم؟ و اگر غیر جسم است پس چگونه است؟ چرا مهر و عاطفه نسبت به بینوایان ندارد؟ چرا ستمکاران را به جای خود نمینشاند؟ من چه گناه کردهام که مستحق این مجازات شدهام؟ و مگر من جوانی خود را در راه علم و دین صرف نکردم؟ همۀ اینها دلیل است که برای عالم خدایی نیست. پس از اندیشۀ زیاد میگفت یا عالم خدا ندارد و اگر داشته باشد عادل و حکیم نیست. پس از این اندیشهها همواره میگفت مردم برای خود، خدا آفریدهاند. خدایی آنها را نیافرید!!!
غلام سیاهش که بتپرست بود و دنبال آقای خود پابرهنه به هر جا میدوید، در ایوان این قهوهخانه از خستگی چرت میزد و گاهی انبوه پشهها را که به سر و رویش هجوم مینمودند، با دست خود میراند. ولی این آقای دانشمند مدیر همین که به قهوهخانه وارد شد، برای رفع خستگی جسم و فکرش منقلی خواسته، سرگرم کشیدن افيون شد. چون گرم و تشيط گردید، غلام را خواست و گفت: سیاه بدبختتر از من: تو هم به خدا معتقدی؟
سياه: البته! مگر تو در وجود خدا شك داری؟ در این بین دست برده از میان پیچ و خم کمربندش مجسمۀ چوبی کوچکی بیرون آورده گفت: این خدای من است. هیچ در آن شك ندارم. چون همیشه من را از مصیبتها و پیشآمدها نجات بخشیده. آن را از شاخۀ درخت مبارك که در سرزمین ما میباشد بریده و ساختهام و همیشه همراه دارم.
مردمان زیادی که از ملل و مذاهب مختلف در قهوهخانه بودند، گفتگوی این آقا و غلام را میشنیدند و از این سال و جواب تو چپ میکردند.
در آن میان مردی از براهماها بود که طاقت نیاورده و نهیبی به غلام زد: که ای جاهل بدبخت چه اعتقاد پستی داری چگونه خدا در لابلای کمربند چرکین تو جای گرفته؟! خدای بزرگ همان برهما است که آسمان و زمین و آنچه مابين آنها است آفريده. به معبدهایی که در کنارههای گنك مبارك است نظر کن! بیست هزار سال است در سرزمین هند، برهما خدایی میکند. حوادث بیشماری پیش آمده. چندین مرتبه طوفان شدید سرزمین هند را گرفته. ولی به واسطۀ الطاف او هند محفوظ مانده. جمعیتهای زیاد او را میستایند.
هنوز سخن برهمایی تمام نشده بود، دلالی یهودی که آنجا بود کلامش را قطع کرده گفت: این سخنان چیست؟! من نمیفهمم چطور دچار اشتباه شدهاند و خیال میکنید خدا همان برهما است؟ با آنکه خدای یگانه همان خدای ابراهیم و اسحاق و يعقوب است و جز او خدایی نیست و همان خدای بنی اسرائیل است که قبیله برگزیدۀ او میباشند و آنها را بر همۀ عالمیان برتری داده و از فرعونیان مصر نجاتشان داد و روی زمین را از آن آنها گردانیده. امروز گرچه روی زمین پراکندهاند، ولی این آوارگی برای آزمایش آنها میباشد و همواره آنها را دوست میدارد. روزی خواهد رسید که در سرزمین قدس جمع شوند و کارشان سامان یابد و معابدشان آباد شود و عزت از دست رفتهشان برگردد و ملل دنیا بندۀ آنها خواهند شد. اینجا از ذکر مصائب گذشتۀ قوم خود و شوق روز موعود، مرد یهودی اشکش جاری شد و خواست سخن خود را ادامه دهد، کشیشی کاتولیکی از اهل ایتالیا از میان حاضرین گردن کشید و از زیر عينك نگاه تندی به مرد یهودی کرد، گفت: خیلی بیربط سخن گفتی و گزافهگویی کردی! خدا را ظالم معرفی کردی که گفتی که فقط نظرش به قوم بنیاسرائیل است و به دیگر مردم توجهی ندارد و از روی غرور و خودخواهی گمان کردی برگزیدگان خداوند فقط شمایید! با آنکه غضب خدا کار این قوم را تمام کرد و زبونشان نمود و آنها را پراکنده کرد. این چه خیالی است که يك مردمی بیش از دیگران محبوب خدا باشند! با آنکه همه مخلوق و بندۀ او میباشند. این کلمۀ بزرگی است که از دهان شما بیرون میآید. خدا پروردگار همۀ مخلوقات است. برای نجات خلایق به وسیلۀ پسرش عیسی به مردم پیام فرستاده و همۀ مردم اگر بخواهند گناهانشان آمرزیده شود و نجات یابند باید از کنیسۀ روم و دستورات آن پیروی کنند. کشیش دیگر پروتستانی از اهالی دانمارك در آن طرف مجلس نشسته و مشغول خواندن روزنامه بود و چندان به این گفتگوها توجه نمینمود. ولی همین که سخن کشیش ایتالیایی به اینجا رسید طاقت نیاورد. از خشم برافروخته شد. گفت: چرا از این سخنان دست بر نمیدارید و مسیح را بدنام میکنید و کنیسۀ شما فقط دستگاه بتپرستی است؟ به پدر بزرگ آسمان و زمین و قديسين سوگند در اشتباه هستید. راه نجات منحصر است به پیروی از مسیح نجاتدهنده و عبادت خدا آنطور که اناجیل دستور دادهاند. در میان جمعیت قهوهخانه مردی ترك از کارمندان گمرك بمبئی مشغول کشیدن قلیان بود. در حالی که دود قلیان از دهان و بینیاش بیرون میآمد، رو به طرف آن دو نفر کشیش نمود. گفت خیلی تعجب میکنم که شما بیجهت با هم جدال مینمایید. با آنکه میدانید خداوند مسیحیت را از صدها سال پیش نسخ کرد و پیغمبر ما خاتم انبیاء است که قوانین او ابدیست و عیسی علیه السلام به آمدن او بشارت داده. امروز همه میبینید که اسلام در هر جهت عالم با آنکه مسلمانان تشکیلات منظم ندارند خود به خود پیشرفت سریع دارد. در هر گوشۀ دنیا مساجدی برپا است و نام سید عالم با احترام برده میشود. این بلاد هند است که یک قسمت مهم آن مسلمان شدهاند و با وضع حیرتآوری مسلمانان رو به افزایشاند. پس شما باید عصبیتها را کنار گذارید و بدانید دین اسلام حق است و جز از راه پیروی این دین کسی رستگار نخواهد شد. فقط نجات در اقرار به كلمۀ توحید و شهادت به رسالت است و همۀ ملل و مذاهب در درك اسفل از آتش میباشند. حتی این روافض که خود را شيعه و سيد ما على را خلیفۀ اول میدانند.
در تمام این گفتگوها دانشمند متحیر اصفهانی مشغول افيون بود و به این بحثها و جریانات اعتنایی نمیکرد و از این طعنهها که اشخاص نسبت به هم داشتند متأثر نمیشد. چون همه را در اشتباه و تابع موهومات میدانست و گاهی با دودی که از دهان بیرون میکرد اشعار ابوالعلاء معری را میخواند. ولی چون سخن مسلمان ترك به انتقاد از شیعه رسید، رگ عصبیت ملی او بجنبید و سکوتش به هم خورد و بافور را کنار گذاشته به دفاع شروع کرد. ولی چنان غوغا در سالن قهوهخانه بالا گرفته بود و طرفداران مذاهب مختلف از مسیحی و یهودی و بودایی و زرتشتی و مسلمانان و اسماعیلیه هر يك به روی هم بانگ ميزدند که صدای دانشمند اصفهانی به جایی نمیرسید. در آن شهر که هر شخص آرامی هم به صدا درآمده بود و از مذهب و ملیت خود دفاع مینمود، فقط در گوشۀ قهوهخانه مردی نشسته بود از اهل چین که صاحب فضل و ادب و از پیروان حکیم چینی (کنفوسيوس) بود. با آرامی به این گفتگوها گوش میداد و چای میخورد. مسلمان ترك که او را میشناخت به طرفش متوجه شد و با صدایی که همۀ غوغا را آرام کرد گفت: ای مرد دانشمند چرا ساکتی؟ با آنکه میدانی با آن همه دینها که در بلاد چین است فعلاً اسلام مورد قبول همۀ دانشمندان آنجا واقع شده و تجار چینی که در ادارۀ گمرك میآیند، میگویند اهل چین فوج فوج به این دین میگروند. پس تو را به مقدسات خود قسم میدهم که آنچه از اسلام و تعلیمات آن میدانی بیان کن. همۀ حاضرین آرام شدند و به طرف چینی متوجه شدند، تا این مرد باوقار چه جواب میدهد؟
جواب مرد چینی و نتیجۀ این داستان را در گفتار بعد خواهید شنید.
شب یکشنبه ۲۳ فروردین
دانشمند چینی در قهوهخانه سوراة جواب مسلمان ترك را چه گفت؟ و اختلاف ادیان را دربارۀ خدا چگونه با تشبیهی حل نمود؟
شنیدید پس از غوغایی که در میان طرفداران ادیان مختلف بر پا شد همه ساکت شدند و به طرف مرد چینی نگران شدند تا حقیقت را بیان کند. دانشمند چینی چند دقیقه تأمل کرد آنگاه محکم نشست و دستها را از آستین گشاد خود بیرون آورده و به صورت خود کشید و گفت: آقایان به نظر من همۀ مردم حق را میجویند ولی هر کس آن را در محیط خود مینگرد. صحبت امتیاز در اختلافات عقیده مؤثر است و جهل بر اختلافات میافزاید. برای روشن شدن مقصود خود اجازه بدهید مثلی برای شما بزنم. من چون از وطن خود برای مسافرت بیرون آمدم در يك کشتی انگلیسی سوار شدم که از تمام اقیانوسها عبور کرده و اطراف زمین را سیر نموده بود. با این کشتی، ما به جزيرۀ (سوماترا) رسیدیم. کشتی برای آبگیری لنگر انداخت. نزديك ظهر بود که از کشتی پیاده شدیم نزدیک یکی از دهات جزیره زیر سایه درختها نشستیم. مسافرهای کشتی از ملل مختلف بودند. در این بین مرد کوری که غلامی عصای او را میکشید آمد و نزديك ما نشست. بعد معلوم شد که این مرد برای شناختن حقیقت آفتاب کور شده؟ سالها در حقیقت آفتاب فکر میکرده و زمانها به فکر این بوده که شاید اشعۀ خورشید را در شیشه جای دهد و آن را تجزیه کند تا شاید به کنۀ آن پی برد و مدتها سحر و طلسمات را وسیلۀ رسیدن به مقصود قرار داده بود. چون از این راهها به مقصود نرسید، بعد از آن روزهای متوالی در وسط روز، چشم به چشمۀ خورشید میدوخت تا شاید بر این موجود عجیب آشنا شود. کم کم چشمانش تار شد و خورشید از نظرش محو گردید. با خود فکر میکرد که نور خورشید چون به دست نمیآید و سنگینی ندارد پس جسم نیست و چون به وزیدن باد پراکنده نمیشود، پس از جنس گازها و بخارات هم نیست. چون به آب میرسد خاموش نمیشود پس آتش هم نیست و چون با چشم دیده میشود پس از ارواح و مجردات هم نمیباشد. پس چون نه جسم است و نه بخار نه آتش است و نه از ارواح و هر موجودی که از این اقسام بیرون باشد، وجود ندارد. و چون چشمش از تابش خورشید کور شد، معتقد گردید که تا به حال وجود آفتاب را خیال میکرده و به واسطۀ فکر طولانی به این نتیجه رسید که آفتاب موجود نیست. به این جهت کوری خود را هم منکر بود!!
غلام شخص کور، دانۀ نارگیلی را برداشت و روغن آن را بیرون آورده و در پوست آن جمع نمود و فتیلهای از لیف آن درخت تابید تا چراغی برای شب داشته باشد. کور غلام را خواند و گفت ای غلام من به تو نگفتم آفتاب وجود ندارد؟ اینك سراسر عالم را ظلمت گرفته و هیچ نوری نمایان نیست. مردم هنوز دم از آفتاب و نور میزنند. ای کاش میدانستم که آفتاب چیست؟! غلام گفت من هم نمیدانم آفتاب چیست و در اطراف این هم هیچوقت فکر نمیکنم ولی میبینم فروغی در عالم هست و این چراغی ساختهام که شب کوخ من را روشن میکند و اگر این چراغ را نداشتم نمیتوانستم وظیفۀ خدمت را نسبت به شما انجام دهم. پس آن چراغ ساختۀ خود را به دست گرفت و گفت آفتاب من همین است که زندگانی را روشن کرده. مرد شلی با عصا در کناری نشسته بود و این گفتگوها را میشنید. به طرف کور متوجه شد گفت: البته تو کور زاده شدهای بنابراین آفتاب را نمیشناسی. پس بشنو تا آفتاب را به تو بشناسانم. آفتاب کرۀ آتش است که هر روز صبح از دریا بیرون میآید و غروب در میان کوههای جزیرۀ ما غروب میکند. من هر روز این را با چشم خود میبینم و اگر تو هم کور نبودی میدیدی. هنوز سخن شل تمام نشده بود. که مرد ماهیگیری شروع به سخن کرد، گفت: تو چون به شلی مبتلا شده و از دهی که در آن متولد شده بیرون نرفتهای البته در این تصور معذوری. اگر شل و خانهنشین نمیشدی و سواحل دریا میرفتی میدیدی که آفتاب در کوههای ما غروب نمیکند. آفتاب همانطور که از دریا بیرون میآید در همین دریا غروب میکند. من این را به چشم خود دیدهام. مردی هندو صبرش از شنیدن سخن ماهیگیر تمام شد و نگذاشت که دنبالۀ سخن خود را بیاورد. با صدای درشت و گرفته گفت: هیچ عاقلی باور نمیکند که کره آتش به دریا فرو رود و خاموش نشود! خورشید یکی از خدایان است که هر روز بر ارابه سوار میشود و به سرزمینها و بندگان خود سرکشی مینماید و در پیرامون کوه طلایی (هيروا) در آسمان است. گاهی هم دو اژدهای بزرگ او را میبلعند و عالم تاريك ميشود ولی دعا و تلاوت اذکار، براهمه به آن نیرویی میدهد تا خود را از آن دو اژدها خلاص میکند و دنیا روشن میشود. اهل سومترا چون در کشتیهای کوچک از سواحل خود بیشتر مسافرت نکردهاند گمان میکنند آفتاب در پیرامون جزيرۀ آنها میچرخد. در میان آن جمع، دریانوردی مصری بود که از این تصورات تعجب مینمود، رو به همه کرد و گفت بسیار در اشتباهید. رفيق هندو: توهم اشتباه کردهای؟ آفتاب بر سرزمین شما میتابد و از خدایان است و در پیرامون کوه است یعنی چه؟! من در اقیانوسهای مهم مسافرت کردهام. تا سواحل جزيرةالعرب و دریای سیاه و جزایر فیلیپین همه جا را ديدهام و معلومم شده که آفتاب بر همۀ منطقههای زمین تابش دارد و در شامگاه در ماوراء جزایر بريتانيا غروب میکند و از جزایر ژاپون طلوع مینماید. به این جهت این جزایر را ژاپون میگویند (یعنی سرزمین خورشید من خود طلوع و غروب خورشید را در این جزایر با چشم دیدهام. مرد چینی گفت: در کشتی ما شخص انگلیسی بود گفت ما انگليسها پیش از هر ملتی به اطراف زمین و دریاها مسافرت کردهایم و شك نداریم که آفتاب در هیچ جا غروب نمیکند و از هیچ نقطۀ معینی طلوع نمینماید بلکه در هر زمان قسمتی از زمین به نور او روز است و هیچ نقطه از زمین مغرب و مشرق حقیقی نیست. من با این کشتی در هر جای زمین رفتم آفتاب را همینطور دیدهام که اینجا میبینم. آنگاه با عدهای خود روی خاك دایره رسم کرد و مدار خورشید را به اطراف زمین به رفقا نشان میداد ولی چون نمیتوانست خوب بیان کند اشاره به ناخدای کشتی نمود گفت این مرد دانشمند بیشتر از ما حقیقت این مطلب آگاه است. خوب است لطف کند و این مطلب را روشن نماید تا اختلاف ما از میان برود.
مرد ناخدا، شخص باوقار و بردباری بود در تمام این گفتگوها ساکت بود و گوش میداد. ولی چون از او درخواست سخن کردند. او هم اجابت کرد و به آرامی شروع به سخن نمود گفت آقایان بر من دشوار است که بگویم همۀ شما در اشتباهید و هر کدام دیگری را اشتباه کار میدانید. آقایان خورشید برای يك محيط و سرزمین و کوه مخصوصی نیست. دور زمین هم نمیچرخد بلکه زمین به دور آن طواف میکند و هر بیست و چهار ساعت هم به دور خود زمین گردش دارد و هر قسمت خود را در برابر اشعۀ خورشید میدارد. بالاتر بگویم نه تنها این زمین بزرگ تمام قسمتهایش به نور خورشید روشن میشود. زمینهای دیگریست که از خورشید روشن میباشند. چون هر يك از سیارات زمینی است مانند زمین ما، فهمیدن این مطلب زیاد دشوار نیست. هر يك از شما اگر از محیط خود بیرون آیید میفهمید. چون رو به آسمان وسیع نمایی، اختلاف از میان میرود و چون به محيط محدود زمین خود متوجه شوید، عالم را چند وجب از زمین خود بدانید، اختلاف پیش میآید. چون سخن مرد چینی به اینجا رسید، اندکی ساکت شد. سپس شروع بیان کرد: آقایان داستان اختلاف مردم را دربارۀ خورشيد آوردم تا متوجه باشید که اختلاف دربارۀ خدا از این قبیل است. انسان میخواهد در رأی و عقیده و همه چیز ممتاز باشد. تقلید و جهل چون ضمیمه شد انسان گمراه میشود. هر کس میخواهد خدا از آن او باشد خدای بزرگی که آسمان و زمین پرتوی از نور وجود اوست طرفداران هر مذهبی او را در عقیده و عبادتگاه خود حبس کردهاند و چون میخواهند از دیگران امتیاز داشته باشند به اعتقاد خود پافشاری میکنند. بعضی هم میخواهند حقیقت او را در مغز كوچك خود جای دهند و به محيط فکری خود در آورند دچار شك و تردید میشوند. مثل آن مرد بیچاره که میخواست به کنه آفتاب پی برد آخر کور و منکر شد. و با آن که پرتو قدرت و حکمت و نور وجود خدا سراسر جهان را فرا گرفته همۀ عالم معبد بزرگیست که خدا آن را تأسیس کرده تا همه زیر این سقف بزرگ او را بپرستند و هر بنایی از مساجد و دیر و صومعه از روی آن ساخته شده، این معبدها، سقفهای بلند و ستونهای برافراشته و دیوارهای منقوش و محرابها مزین دارد. قندیلها و چراغها در آن آویخته شده، کتابها و کتابخانهها دارند و خطبا و واعظها در آنها مردم را نصیحت میکنند و ذكرها میآموزند ولی اینها همه نمونهایست از این معبد بزرگ كه قندیلهای نورانی اختران در آن آویخته است و چراغهای فروزان آن همۀ فضا را روشن نموده و محراب آن دلهای پاك بندگان است. آیا این مجسمهها و هياكل مؤثرتر است برای سعادت یا ارتباط با قلوب پاك بندگان خدا و خیرخواهی همه برای یکدیگر؟! نعمتها و عنایات او از هر نوشته و کتابی خواناتر است. ضمیر و وجدان انسان اگر آلوده نشود از هر واعظ بليغ و با اخلاصی خیر و شر را بهتر میفهماند. احسان به خلق و فداکاری برای خير عموم بهترین قربانیها است. هر چه قدر و معرفت انسان را بیفزاید و سطح روح را بالا برد و به درگاه خدا نزديك كند. همان عبادت صحیح است. که انسان را مانند پروردگار دارای صفت رحمت و عفو و قدرت و حکمت میگرداند. پس برادرها! هيچ يك سرزنش و نکوهش دیگری را نباید کند هر کدام شما خدا را در يك محیط خود دیدهاید، باید با مهربانی با هم آشنا شوید و هر يك از محیط خود بیرون آیید تا به حقيقت پی برید. همۀ اهل قهوهخانه برای شنیدن بیانات حکیمانۀ مرد چینی سراپا گوش بودند و متدرجاً به اشتباهات خود متوجه میشدند و میدیدند که همگی طالب یك حقیقتاند. پردههای تاریکی که آنها را از هم دور کرده بود کم کم از میان برداشته میشد و کینه و دشمنی فرو مینشست و محیط قهوهخانه محیط صلح و صفا میگردید. تا اینجا این داستان به پایان رسیده.
فعلاً گفتار خود را با ترجمۀ آیه 20 و 21 سورۀ بقره ختم میکنیم. از اول سوره تا اینجا، دستههایی از مردم و اخلاق و صفات آنها را بیان میکند. آنگاه میفرماید: هان ای مردم پروردگاری را عبادت کنید که شما و کسانی که پیش از شما بودند آفریده شاید اهل تقوا شوید، آن خدایی که زمین را فرش و آرامگاه شما قرار داده و آسمان را پایۀ بنای جهان (یا بناء محکم) قرار داده و از بالا آب را فرو فرستاده. پس هر گونه بهرهها هم به آن برای شما بیرون آورده. پس برای خدا همتا قرار ندهید با آن که میدانید خدا نظير و همتایی ندارد. همه را به خدا میسپارم.
// پایان متن
نسخه صوتی موجود نیست.
نسخه ویدئویی موجود نیست.
گالری موجود نیست.
طراحی و اجرا: pixad