پرتوی از قرآن، جلد ششم؛ تفسیر سورۀ العلق آیات 1 تا 8
سورة العلق، مکّی و دارای 19 آیه است.
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ
اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ الَّذِي خَلَقَ (١)
خَلَقَ الْإِنسَانَ مِنْ عَلَقٍ (٢)
اقْرَأْ وَرَبُّكَ الْأَكْرَمُ (٣)
الَّذِي عَلَّمَ بِالْقَلَمِ (٤)
عَلَّمَ الْإِنسَانَ مَا لَمْ يَعْلَمْ (٥)
كَلَّا إِنَّ الْإِنسَانَ لَيَطْغَى (٦)
أَن رَّآهُ اسْتَغْنَى (٧)
إِنَّ إِلَى رَبِّكَ الرُّجْعَى (٨)
به نام خدای بخشندة مهربان.
بخوان به نام پروردگارت همان که آفرید. (1)
آدمى را از علق آفرید. (2)
بخوان و پروردگارت کریم تر است. (3)
همان که به سبب قلم بیاموخت (4)
بیاموخت با آدمى آنچه را نمیدانسته است. (5)
هرگز چنین نیست، در حقیقت انسان سرکشى میکند. (6)
همینکه خود را بى نیاز بنگرد. (7)
همانا بازگشت به سوى پروردگار تو است. (8)
شرح لغات
العلق، مصدر علق (به کسر لام): آویختن، آویختگى. به معناى اسمى: خون، خاک مرطوبى که به دست مىچسبد، هر چیزى که آویخته یا چسبیده شود، زالو، شاخة آویخته، درخت و بوته.
الرجعى: برگشتن، برگشت، نوعى بازگشت، برگشت و جواب رسالت.
«اِقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّکَ الَّذِی خَلَقَ»: به نقل بیشتر مفسرین و محدثین، پنج آیة اول این سوره اولین آیاتى بوده که بر آن حضرت نازل شده. گویند: پیش از این وحى صریح و آمرانة «اقرء» رؤیاهاى روشنى چون سپیدة صبح بر حضرتش نمایان میشد و گاه صدایى چون بانگ جرس «طنین زنگ» به گوشش میرسید. زمانى پس از دیدن اینگونه رؤیاها و شنیدن صداها، در خلوتگاهش نور تابانی میدید و نداى «یا محمد!» مىشنید. این حالات و مناظر گویا پیشدرآمدهایى بود تا ذهن و قلبش را براى ظهور وحى و نزول آیات آماده و مأنوس نماید و به اندیشهاش وادارد و روحش را بدان سوى کشاند.
در سالهاى پیش از بعثت در هر سال روزها و هفتهها و ماههایى را در غار حراء خلوت مىگزید و به عبادت و تفکر مىپرداخت.[1]
چون سنش به چهل سالگى رسید، در همانحال که در آن غار به عبادت و تفکر مشغول بود و بنا به مشهور در شب یا روز هفدهم رمضان، ناگهان صدایى به گوشش رسید که میگفت: «اِقرء!». خود را آماده کرد و ذهنش را متوجه آن بانگ نمود و گفت: «ما انا بقارئ!». گوید سه بار آن گوینده من را به سوى خود کشید و فشرد و رها کرد و در هر بار میگفت اِقرء، بار سوم گفت: «اِقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّکَ الَّذِی خَلَقَ، خَلَقَ الإِنْسانَ مِنْ عَلَقٍ، اِقْرَأْ وَ رَبُّکَ الأکرَمُ، الَّذِی عَلَّمَ بِالْقَلَمِ، عَلَّمَ الإِنْسانَ ما لَمْ یعْلَم»ْ پس از آن از غار حراء بیرون آمد در حالى که جذبه و آهنگ آن صدا همة وجودش را گرفته و او را مشغول نموده بود و همة موجودات را زنده و متحرک میدید و از آنها بانگ سلام و تسلیم مىشنید. تا به دامنة کوه رسید، باز صدایى شنید که میگفت:
«اى محمد! تو پیمبر خدایى و من جبرائیلم!».[2]
با نگرانى و اندیشههاى مختلف به خانه درآمد و در میان ملافهاى خود را پیچید و بخفت… سپس بانگ قیام به گوشش رسید: «یا ایها الْمُزَّمِّلُ، یا ایها الْمُدَّثِّرُ! قُمْ…»
این امر «اقرء»، براى خواندن چه بوده، آیا نوشته یا کتابى در برابر چشمش نمایانده شد تا کلمات و سطور آن را بخواند؟ و اگر آن نوشته همین قرآن مکتوب بوده چنانکه بعضى گفتهاند، با چه حروف و خطى نوشته شده بود؟ و آیا آن حضرت پس از قرائت آن میتوانست قرآن مکتوب و خطوط مانند آن را بخواند، یا در همان لحظه خواند و دیگر نتوانست؟ جواب روشنى براى اینگونه سؤالات نداریم، جز این که بگوییم: در این آیات «اقرء…» دلالت و اشاره به چنین نوشته نیست. پس مفعول امر قرائت، چه باشد؟ اگر باء «باسم ربک» زائده باشد، اسم ربک مفعول و مورد قرائت میشود. و چون اسم رب خواندنى نیست باید «اقرء» به معناى «اذکر» باشد. با آنکه باء را زائده، و اقرء را به معناى اذکر گرفتن خلاف ظاهر آیه و بلاغت قرآن است و با جواب آن حضرت: «ما انا بقارئ» که در احادیث معتبر ذکر شده، تناسبى ندارد. و اگر باء براى تلبس و استعانت باشد باید به حال مقدرى تعلق گیرد:
«اقرء- متلبساً، یا مستعیناً- باسم ربک». و اگر «باء» متضمن معناى سبب باشد احتیاجى به تقدیر حال نیست، و بنابراین، چنانکه در «سَبِّحِ اسْمَ رَبِّک» گفته شد، باید مقصود از اسم ربّ، صفت و وجود عینى ربِّ مضاف باشد، نه نام لفظى یا صفت انتزاعى و ذهنى آن، با این بیان کوتاه که قرائت نوشته یا هر وسیلة تفهیم به دو طریق است: یکى طریق متعارف و با علامتهاى معمول که خواننده با آشنایى با حروف و ترکیب کلمات و تفکر در محتویات آن میتواند افکار و نقشهاى ذهنى نویسنده را دریابد؛ طریق دیگر آشنایى و معرفت به اصول فکر و نظر نویسنده به وسیلة قرب و ملازمت مستمر با او یا هر طریق دیگر میباشد. اگر کسى از اینگونه طریق به ریشة نظریات و صفات علمى و تربیتى نویسندهاى راه یافت و آنها را دریافت، کتاب و نوشتة او را جامعتر و رساتر و سریعتر از خواندن حرف به حرف و کلمه به کلمه میتواند دریابد، گرچه به جزئیات کلمات و تعبیرات توجه ننماید یا به آن آشنا نباشد.
با توجه به این بیان و اینکه صورتهاى ذهنى انسانى نمودار صفت و ارادة اندیشنده و نمونة محدود و زایلى از ارادة لایزال و صفت ربوبى پروردگار حکیم در عالم بزرگ و بىانتها است، دورنمایى از چگونگى قرائت را در مورد امر این آیه میتوان تصویر نمود: در اولین تجلّى و فرمان وحى، به آن حضرت امر شد که بخواند: «اقرأ» گفت: من خواندن نتوانم: «ما انا بقارئ» جبرئیل که فرشتة علم و وحى است، سه بار او را به سختى فشرد و به سوى خود جذبش کرد، با این فشار ناگهانى روحش از جواذب نفسانى برکنده و ذهن مستعدش برافروخته و عالم در نظرش دگرگون شد و صورت حقیقى آن نمودار گردید، صورت حقیقى عالم، اراده و قدرت و علم است که بهصورت نیروى لایزال درآمده و عناصر اصلى را چون حروف و کلمات ترکیب نموده و از آن ترکیبات کتاب بزرگ و اسرارآمیز جهان و انسان پدید آمده است. نام و عنوان جامع صفات اراده و قدرت و علم، صفت ربّ است که همة آثار و صفات و نمودارهاى هستى از آن آغاز شده و به آن منتهى میشود و در هر پدیده بهصورت ترکیب و خواص محدود و متمایزى درآمده است. علم عادى، آشنایى- از طریق تجربه و کشف- با همین آثار و صفات محدود است که در کلمات و سطور و صفحات کتاب بزرگ آفرینش نقش بسته: «وَ عَلَّمَ آدَمَ الأَسْماءَ کُلَّها…» در مکتب وحى از طریق شهود صفات رب، حقایق و اسرار پدیدهها و نظم و منشأ و منتهاى جهان و حرکت تکاملى آن، نمودار میشود، گرچه متعلم و خوانندهای در این مکتب، نتواند جزئیات حروف و ترکیبات را بخواند و در این جهت امّى باشد.
بار سوم که فرشتة وحى او را بفشرد و به سوى خود جذب کرد و به خود پیوستش و برترش آورد و رهایش کرد، منشأ و مورد قرائت را به تفصیل نمایاند: «اِقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّکَ الَّذِی خَلَقَ» به سبب و امداد اسم رب یا توسل به آن بخوان! همان صفت عینى و ثابت رب که بیافریده و حوادث آفرینش را پدید آورده. با این امر و در همین حال اسم رب بر روح و ضمیرش پرتو افکند و در پرتو آن، آفرینش را به صورت اصلى و مرتبط و پیوسته با اسم رب، مشاهده نمود، زیرا در این مرتبه و مقام روحى، آفرینش مستقل و جداى از ربِّ آفریننده نیست و خواندن به اسم رب و با آن، همان خواندن اصول آفرینش است. و چون اصول معانى و حقایق قرآن نیز پرتو اسم رب است، کتاب تکوین آفرینش و کتاب تدوینى و تعلیم، دو نسخه و دو صورت از یک اصل و منشأ میباشند. و این که گفتهاند مورد امر به قرائت قرآن بوده، شاید نظر به همان اصولى باشد که پیش از تنزیل و تفصیل بر آن حضرت نمودار شده است: «کتابٌ أُحْکمَتْ آیاتُهُ ثُمَّ فُصِّلَتْ…» (هود (11)، 1)
«الذى خلق» که بدون مفعول و مطلق ذکر شده، نظر به همان اصل آفرینش و آفریدگان است.
«خَلَقَ الإِنْسانَ مِنْ عَلَقٍ»: تکرار فعل خلق، بعد از خلق مطلق، و تصریح به ذکر انسان، اشعار به امتیاز و گزیدگى این موجود خاص از خلق مطلق دارد: انسانى که در منتهاى کمال آفرینش آفریده شده و با آفرینش او فصل جدیدى در خلقت باز شده و صفت ربوبى بهصورت کامل در او پدید آمده.
مفسرین علق را جمع علقه دانسته و به اتفاق علقه را به خون بسته «جامد!» معنا کردهاند، که به نظر آنها صورتى از اطوار جنین است.
این گفته و نظر مفسرین از جهاتى موردِنظر است: اولاً «الانسان» ظاهر در نوع واحد انسان است و آفریدن نوع آن از علق جمع علقه (به هر معنا که باشد) درست نیست، مگر با توجیه خلاف ظاهرى که «الانسان» به معناى جمع و ناظر به افراد باشد.
ثانیاً: معناى اصلى این فعل «علق، به کسر لام» و مشتقات آن، متضمن مفهوم آویختگى و پیوستگى (:تعلّق، علاقه) به دیگری است و این معانى تناسبى با خون بسته ندارد. در مجمعالبحرین تناسب آن را اینگونه بیان مینماید: «العلق جمع علقه: قطعه خون جامد است از جهت رطوبتى که در آن میباشد و به هرچه به آن رسد مىچسبد و چون خشک شود آن را علق نمیگویند، زالو را هم علق گویند براى آن است که به عضو آویخته میشود و از آن خون مىمکد».
ثالثاً: که گفتهاند مقصود از علق و علقه مرحلهای است از اطوار جنین که بهصورت خون بسته درمىآید، چنین مرحلهاى را علم مشخص ننموده، گویا بعضى از مفسرین اولین چنین نظر داده و دیگران از آن پیروى کردهاند و شاید کتابهاى لغت هم که یکى از معانى علقه را خون بسته ترجمه نمودهاند، به پیروى از نظر مفسرین باشد. با توجه به آنچه گفته شد، علق را به معناى خون بستهگرفتن و تطبیق آن به یکى از اطوار جنین، نه سند محکم لغوى و نه علمى دارد. از این معناى متعارف و غیر مستند اگر بگذریم، شاید که علق در این آیه به معناى جانور مخصوص «زالو» و کنایه یا مجاز از نخستین مبدأ متحرک و مؤثر حرکت و حیات «سلول نرینه، اسپرماتوزئید» باشد که از جهت تشابه در تعلیق و شکل با این تعبیر بلیغ آمده تا شاید مردم عصرهاى بعد آن را چنانکه هست دریابند.
ولى اگر علق در این آیه جمع علقه باشد که در آیة (5 حج) «… فَإِنَّا خَلَقْناکمْ مِنْ تُرابٍ ثُمَّ مِنْ نُطْفَةٍ ثُمَّ مِنْ عَلَقَةٍ ثُمَّ مِنْ مُضْغَةٍ»، و در آیة 14 مؤمنون: «ثُمَّ خَلَقْنَا النُّطْفَةَ عَلَقَةً فَخَلَقْنَا الْعَلَقَةَ مُضْغَةً فَخَلَقْنَا الْمُضْغَةَ عِظاماً…» آمده است، منطبق با این مبدأ حیاتى نیست، زیرا در این آیات صورت علقهاى بعد از صورت نطفهاى ذکر شده که تکوین یافته و منعقد شده از مبدأ «سلول» حیاتى نر و ماده است.
مگر این که این اشارة تشبیهى «به صورت زالو» راجع به دورهاى باشد که پس از تقسیمات منظم و پىدرپى سلولهاى نطفه و تکمیل ساختمان و پدید آمدن حفرهاى در وسط آنها به شکل زالوى خمیدهاى درمىآید و گویا در همین دوره است که از طریق پیوستگى به مجارى خون مادر، خون را مانند زالو به سوى خود میکشد. پس از تکمیل این دوره برآمدگىهایى رخ مینماید که آغاز تکوین اعضا و جوارح است و شاید لفظ مضغه «گوشت جویده» که در آیات آمده براى بیان همین دوره است. با توجه به دورهها و اطوار مشخصى که علم جنینشناسى با شکلها، و صورتهاى مشروح نشان میدهد، میتوان به بیان رسا و تشبیه معجزآساى قرآن که از این دو طور مشخص جنینى، به «علقة، مضغة» تعبیر نموده، پى برد.
احتمال دیگر این است که وصف العلق «یا علقه» براى نمایاندن همین دورة وسط میان نطفه و مضغه ازاینجهت باشد که جنین در حال عبور و پیوستگى به ظهور اوصاف و اعضا و آثار گذشته است و هنوز صورت نوعى آن استقرار نیافته، زیرا همینکه نطفه منعقد شد، پىریزى و پایهگذارى و تقسیم را شروع مینماید و در این مرحله آثار عضوى انواع و صفات میراثى گذشتگان در حال کمون مىباشند و ظهورى ندارند. پس از این مرحله، اشکال و اعضایى که نمایانندة آثار و اوصاف گذشتگان و انواع است، پىدرپى آشکار میشوند و تغییر مىیابند و چون در این مرحله جنین صورت و وضع مستقر و ثابتى ندارد و در واقع پیوسته «متعلق» و وابسته «معلق» میباشد، وصف علقگى دارد. پس از آنکه این مرحله را گذراند، و آثار اعضاء اصلى و اوصاف نوعى بروز نمود و ثبات یافت، به شکل مضغه میگردد[3]. ظهور بیشترى که العلق در معناى مصدرى و اسم مصدرى «وابستن- وابستگى» دارد، مؤید این بیان و تطبیق است و با نظر آیه که متضمن مقایسه میان منشأ و نهایت انسان است، مناسبتر مىباشد: انسان را با قدرت درک و استقلال و اختیار و قواى فعالى که دارد، از منشئی بىثبات و ناپایدار آفرید.
«اِقْرَأْ وَ رَبُّکَ الأکرَمُ، الَّذِی عَلَّمَ بِالْقَلَمِ، عَلَّمَ الإِنْسانَ ما لَمْ یَعْلَمْ»: تکرار فعل خلق و اقرء و صفت مضاف و موصوف ربک الاکرم، مراتب تکمیل خلق و قرائت و ربوبیّت را مینمایاند. واو، «و ربک» به معناى مع یا حالیه یا عاطفه، و «الاکرم» خبر ربک و جمله حال براى قرائت و متضمن فعل است. صفت الاکرم افزایش ربوبیّت و کرامت را مىرساند: بخوان و حال آنکه (و با آنکه…) تو در کتاب خلقت و خلقت انسان کرامت و ربوبیّت بیشتر پروردگارت را میخوانى، همان که پس از آفرینش مطلق و تکمیل آن با خلق انسان که از آثار کرامت رب کریم است «ما غَرَّکَ بِرَبِّکَ الْکرِیمِ الَّذِی خَلَقَکَ فَسَوَّاکَ فَعَدَلَکَ» (انفطار 82/6 و 7) کرامت و ربوبیّتش را افزود و پیش برد تا آنجا که انسان را با همة قوا و استعدادها بهحال خود نگذارد و به وسیلة قلم او را تعلیم داد و راه کمال علمى و عقلى را به وى نشان داد.
بنابراین ترکیب، آیة «الَّذِی عَلَّمَ بِالْقَلَمِ»، صفت ربک الاکرم است. و اگر «واو» ربک، استینافى باشد، «الَّذِی عَلَّمَ بِالْقَلَمِ»، خبر و معرف ربک الاکرم مىباشد. مفعول مقدر و بلاواسطة فعل علّم، اصول علوم یا خصوص کتابت، و آیة «عَلَّمَ الإِنْسانَ ما لَمْ یعْلَمْ»، بیان تکمیلى یا تفصیلى علّم بالقلم است: همان پروردگار اکرمى که دانشها را به وسیلة قلم، یا نوشتن با قلم را به انسان آموخت. و همان پروردگار، خود یا به وسیلة قلم آموخت، آنچه را که انسان خود نمیدانست. بههر تقدیر نسبت تعلیم مطلق یا تعلیم کتابت به ربک الاکرم، میرساند که سرچشمه و اصول معارف و علوم و خط و ثبت آنها، به وسیلة دریافتهاى فطرى و وحى و الهام از جانب ربک الا اکرم و در دورة تکامل انسان و کمال ربوبیّت بوده. و به وسیلة قلم و نوشتن معلومات و دریافتها وسعت یافته و ثبت شده است.
نسخة اصلى و منشأ الهامات و کشفها، کتاب عظیم خلقت و کتاب مرموز انسان است که به قلم ربوبى نوشته شده «رَبِّکَ الَّذِی خَلَقَ- خَلَقَ الإِنْسانَ مِنْ عَلَقٍ» و انسان در مدرسة فطرت و عقل درّاک و تکامل فردى و اجتماعى، خود از این دو کتاب و اشارات و رموز آنها درسهایى آموخته و تجربههایى اندوخته و به انگیزة حب بقا کوشیده است تا خلاصهاى از فراگرفتهها و دریافتها و فشردهاى از تجربههاى خود را به هر صورت ثبت و ضبط نماید. تا اینکه علائم خطوط تکامل یافته و نوشتن آسان شده و راه اندیشه و تفکر و ربط با گذشته و آینده و دیگران بازگردیده و اندیشهها به سبب نوک قلم به هم پیوسته است. خلاصه و محصول جوامع و تمدنها و نظامات و قدرتها همین آثار و نوشتههایى است که نوک قلم آنها را ثابت نموده، و اعمال نیک و بد و تجربههایی است که باقى گذارده تا راه اندیشه و پیشرفت را به روى آیندگان باز نماید. و جز آن، همة قدرتها و سرکشیها و ساختمانهاى چشمگیر، چون حبابى محو شده است.
«کلاَّ إِنَّ الإِنْسانَ لَیَطْغَى أَنْ رَآهُ اسْتَغْنَى»: «کلا» گویا اندیشهاى را رد مینماید و پاسخ قطعى میگوید که از مضمون آیات قبل براى بعضى رخ مینماید: این انسانى که از علق آفریده شده و به عالیترین صورت درآمده و با انواع تعالیم و به وسیلة قلم راه رشد و کمال به رویش باز شده، پس به چه سبب و چه عارضهاى از خود و از آن ربوبیّت فعّال غافل میشود و در جهل و بىخبرى و پستى میماند؟ آیا در اصل آفرینش نوع انسان نقص و ناتوانى بوده، یا موانعى از خارج پیش آمده و راه کمال را به رویش بسته؟. کلا، اینگونه اندیشهها را نفى مینماید: چنین نیست، بلکه نوع گزیدة انسان در احسن تقویم و عالیترین صورت آفریده شده و راه رشد و کمال، از درون و بیرونِ وجودش به روی او بازگشته، سبب واماندگى انسان همین است که چون خود را به سبب رسیدن به مقام و مال، بى نیاز دید، سر به طغیان برمیدارد و استعدادها و انگیزههاى رشد و کمال خود و دیگران را نادیده میگیرد و یا خاموششان مینماید و از منشأ و منتهاى خود، غافل و از مسیر حق منحرف میشود.
شاید که آیة «کلاًّ إِنَّ الإِنْسانَ لَیَطْغَى» براى رفع اندیشه و نگرانى رسول اکرم (ص) در آغاز رسالت بوده، که: آیا دعوت و رسالتش پیش میرود و مشرکین و سرکشان متعصب و سرسخت که گویا شرک و طغیان جزء سرشت آنها شده، پذیرا و تسلیم میشوند؟. این آیه با بیانى کوتاه و جامع سبب و راز طغیان انسان را مینمایاند که انسان به طبیعت اولیش چون دیگر موجودات در برابر ارادة خداوند و قوانین خلقت خاضع است و سرکشى بر حق، حالتى عارضى و ناشى از بىنیازاندیشى و خودبزرگبینى است. پس اگر وجدانش بیدار و چشمش باز شد و ناتوانى و نیازمندى خود را و بىپایگى و زوالپذیرى آنچه را به آن مىبالد و اتکاء مینماید، دید و عظمت و قدرت جهان و جهانآفرین را شناخت، خوى سرکشى از سرش میرود و در برابر حق تسلیم میشود. این حقیقت و رازى که قرآن در آغاز رسالت بیان نموده، کلید گشودن عقلها و ذهنهاى بسته و نفسیات به هم پیچیدة بشر و طریق پیشرفت دعوت و موفقیت پیمبران و مصلحین بزرگ بوده است. آنها پیش از هر انقلاب و تحولى که در بیرون وجود انسان باید انجام گیرد، به انقلاب روحى و نفسى بشر از طریق بیدار نمودن وجدانها و باز کردن چشم و گوشها، مىپرداختند تا همینکه چشمها باز و گوشها شنوا مىشد و صفات و حکمت و قدرت خداوند بر نفوس پرتو مىافکند، سایههاى نفسانى و بیرونى بتها محو میگردید و از میان تاریکیهای طغیان و اظلال بتها مردانى روشن و مؤمن و نیرومند براى نجات دیگران قیام میکردند و با خشنودى خداوند و سرمایة ایمان و عمل از همه چیز بى نیاز مىشدند و از خوى و عارضة عمومى- که با قدرت و ثروت ناپایدار چشم و گوش و دلشان پر میشود و با همة بینوایى و ناتوانى خود را توانا و بى نیاز مىپندارند: «إِنَّ الإِنْسانَ لَیطْغى أَنْ رَآهُ اسْتَغْنى»- چنین مردان ایمان و عمل، میرهند و برتر مىآیند.
چون این آیه در مقام بیان یک اصل عمومى و نفسانى نوع بشر است، نباید آن را به شخص خاصى (چون ابىجهل معروف) تفسیر نمود، با آنکه در این خوى و روش جز اندکى از گزیدگان همه ابىجهلاند. هیأت استغنا و ذکر نشدن متعلق آن در این آیه و قرینة «اَن رَآهُ» دلالت بر همین جهل و غفلت و بى نیاز پندارى برخلاف واقع دارد- این معنا غیر از بى نیازى (غناء) است- و نیز اشعار به این حقیقت دارد که انسان با فراهم آوردن وسایل اعتبارى و اتکای به آن هیچگاه بى نیاز نمیشود و سراپا نیازمند به کمال و پیوستن به قدرت ربوبى پروردگار است و اگر به جز کمال و قدرت ربوبى، گرچه علم و صنعت باشد، خود را بى نیاز پنداشت هم بر قوا و استعدادهاى محرک خود طغیان مینماید و هم بر حقوق و حدود دیگران، و هم خود را متوقف و فاسد میگرداند و هم دیگران را.
«إِنَّ إِلَى رَبِّکَ الرُّجْعَى»: این آیه مؤکد و بدون حرف ربط، پس از بیان طبیعت و خوى بىنیازپندارى و طغیان انسان، اصل کلى خلقت و حیات را بیان مینماید: که سراسر جهان و یک یک پدیدههاى آن، نوعى برگشت به سوى پروردگار دارند، همان پروردگارى که صفتش در شخص مخاطب «ربک» و پرورش او بهصورت کامل نمودار گشته. با این قدرت تصرف مشهود و حرکت عمومى و خروشان جهان، چگونه انسان در میان پردههاى اوهام خود سر فرو میبرد و خود را بى نیاز و زندگى در معرض طوفان خود را پایدار مىپندارد و به خود مىبالد و طغیان مینماید؟! و مگر نفس انسان در سطح بیرونى عالم بیش از حبابى بالاى امواج خروشان دریاست که از موجى و پردة آب و اندر هوایى نمایان گشته و با موج دیگر به سوى منشأ و دریا برمیگردد؟ «إِنَّ إِلى رَبِّک الرُّجْعى».
// پایان متن
[1] غار حراء در قلة کوه مخروطى شکلى نزدیک مکه است. مورخین گویند: مدت اقامت آن حضرت در هر بار کمتر از سه روز نبوده و گاه از یک ماه بیشتر بوده، براى مدت اقامتش آب و نان کعک با خود بر میداشت و در آنجا به عبادت میپرداخت و گویند نخستین کسى که در غار حراء خلوت گزید عبدالمطلب بود، سپس دیگر خداپرستانى مانند ابو امیة بن مغیره و ورقة بن نوفل پسر عموى خدیجه از این سنت پیروى مینمودند، چگونگى عبادات آن موحدین و سپس آن حضرت، معلوم نیست، آنچه معلوم است آنها خود را از محیط و عقاید و اوهام حاکم، بیرون میبردند و به تفکر مىپرداختند و در برابر قدرت و عظمتى که در جهان تجلّى نموده خاشع بودند و همین روح عبادت و وسیلة تقرب است. (مؤلّف)
[2] چون این حوادث در پس پردة غیب و در میان آن خلوتگاه روى آورده جزئیات آن معلوم نیست و آنچه نقل شد از زبان خود آن حضرت بود که فراخور درک شنوندگان بیان نموده و آنها با تعبیرات مختلف نقل کردهاند.
قدر مسلم، اصل ندا، امر اقرء بوده است که در حال بیدارى و هشیارى آن حضرت به گوشش رسیده و چون به مبدأ و منشأ آن صدا نامأنوس بوده دچار اضطراب شده تا به تدریج منشأ آن ندا رخ نموده و به آن مأنوس گردیده است. (مؤلّف)
[3] این بیان و تطبیق از کتاب «خلقت انسان» اثر محققانة آقاى دکتر سحابى اقتباس شده. براى دریافت تفصیل و توضیح بیشتر، به همین کتاب مراجعه شود. (مؤلّف)
: کتاب پرتوی از قرآن، جلد پنجم، (جلد هفتم مجموعه آثار آیتالله طالقانی)، سید محمود طالقانی، تهران: شرکت سهامی انتشار، مجتمع فرهنگی آیتالله طالقانی، چاپ اول 1398، صص 237 تا 248
نسخه صوتی موجود نیست.
نسخه ویدئویی موجود نیست.
گالری موجود نیست.