معرفی: متن حاضر تفسیر آیات 15 تا 30 سوره الفجر به قلم آیت‌الله طالقانی است که در جلد ششم کتاب «پرتوی از قرآن» آمده است. آیت‌الله طالقانی در تفسیر این آیات توجه به دنیا و مالاندوزی را عامل بیگانگی انسان با آخرت و احساس خسران و ابتلا در همین زندگی معرفی می‌کند و در مقابل اکرام ایتام و اطعام فقرا را مظهر تحول اندیشه و نظر به جهان دیگر می‌داند. این جلد از این مجموعۀ شش جلدی که تفسیر بخش دوم جزء سی‌ام است، از سوره اعلی تا سوره ناس را در برمی‌گیرد. تفسیر جزء سی‌ام پس از جزء اول قرآن کریم و در مدت حبس در زندان قصر به نگارش درآمده و پس از آزادی مولف، توسط وی ویرایش و منتشر شده است. لازم است یادآور شویم کتاب‌های «پرتوی از قرآن» از مهمترین آثار آیت‌الله طالقانی است. او راه رهایی مسلمانان از تفرقه و نیز راه رستگاری انسان را در ناملایمات و گمراهی‌های عصر مدرن بازگشت به قرآن کریم می‌دانست. بنابراین پس از سال‌ها تفسیر شفاهی قرآن بر منبر و در جلسات مختلف، از سال 1341 تصمیم گرفت یک مجموعه تفسیر را به رشته تحریر درآورده و منتشر کند.
تاریخ ایجاد اثر: 1346
منبع مورد استفاده: کتاب پرتوی از قرآن، جلد پنجم، (جلد هفتم مجموعه آثار آیت‌الله طالقانی)، سید محمود طالقانی، تهران: شرکت سهامی انتشار، مجتمع فرهنگی آیت‌الله طالقانی، چاپ اول 1398، صص 107 تا 126.
متن

 

پرتوی از قرآن، جلد ششم؛ تفسیر سورۀ الفجر، آیات 15 تا 30

«فَأَمَّا الْإِنسَانُ إِذَا مَا ابْتَلَاهُ رَبُّهُ فَأَكْرَمَهُ وَنَعَّمَهُ فَيَقُولُ رَبِّي أَكْرَمَنِ» ‎(١٥)‏

«وَأَمَّا إِذَا مَا ابْتَلَاهُ فَقَدَرَ عَلَيْهِ رِزْقَهُ فَيَقُولُ رَبِّي أَهَانَنِ» ‎(١٦)‏

«كَلَّا بَل لَّا تُكْرِمُونَ الْيَتِيمَ» ‎(١٧)‏

«وَلَا تَحَاضُّونَ عَلَى طَعَامِ الْمِسْكِينِ» ‎(١٨)‏

«وَتَأْكُلُونَ التُّرَاثَ أَكْلًا لَّمًّا» ‎(١٩)‏

«وَتُحِبُّونَ الْمَالَ حُبًّا جَمًّا» ‎(٢٠)‏

«كَلَّا إِذَا دُكَّتِ الْأَرْضُ دَكًّا دَكًّا» ‎(٢١)‏

«وَجَاءَ رَبُّكَ وَالْمَلَكُ صَفًّا صَفًّا» ‎(٢٢)‏

«وَجِيءَ يَوْمَئِذٍ بِجَهَنَّمَ يَوْمَئِذٍ يَتَذَكَّرُ الْإِنسَانُ وَأَنَّى لَهُ الذِّكْرَى» ‎(٢٣)‏

«يَقُولُ يَا لَيْتَنِي قَدَّمْتُ لِحَيَاتِي» ‎(٢٤)‏

«فَيَوْمَئِذٍ لَّا يُعَذِّبُ عَذَابَهُ أَحَدٌ» ‎(٢٥)‏

«وَلَا يُوثِقُ وَثَاقَهُ أَحَدٌ» ‎(٢٦)‏

«يَا أَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ» ‎(٢٧)‏

«ارْجِعِي إِلَى رَبِّكِ رَاضِيَةً مَّرْضِيَّةً» ‎(٢٨)‏

«فَادْخُلِي فِي عِبَادِي» ‎(٢٩)‏

«وَادْخُلِي جَنَّتِي» ‎(٣٠)‏

پس اما آدمى، همین‌که پروردگارش آزمایشش نماید و اکرامش کند و نعمتش بخشد، پس گوید: پروردگارم مرا گرامى داشته. (15)

و اما همین‌که آزمایشش نماید، و روزیش را بر او تنگ گیرد، پس گوید: پروردگارم مرا زبون کرده. (16)

هیچ چنین نیست. واقع این است که شما یتیم را گرامى نمى‏دارید! (17)

و بر خوراندن بینوا، یکدیگر را برنمى‏انگیزید! (18)

و میراث را مى‏خورید، خوردنى پر. (19)

و مال را دوست دارید، دوستی‌اى بسیار. (20)

نه هرگز، آنگاه که زمین درهم کوبیده شود، کوبیده شدن پى‌در‌پى. (21)

و پروردگار تو بیاید و فرشتگان صف در پس صف. (22)

در آن روز، دوزخ آورده شود، در آن روز آدمى به یاد آرد و هوشیار شود، و چه سودى دهد او را این یادآورى؟ (23)

مى‌‏گوید: اى کاش براى این زندگیم پیش فرستاده بودم. (24)

پس در آن روز، چون عذاب او کسى عذاب نکند. (25)

و چون به بند کشیدن او کسى به بند نکشد. (26)

هان! اى نفس آرامش یافته. (27)

به سوى پروردگارت باز گرد، خود خشنود و دیگران به تو خشنود. (28)

پس در میان بندگان من درآى. (29)

و در بهشت من درآى. (30)

شرح لغات

ابتلى: گرفتارش نمود، در معرض آزمایشش آورد، گرفتار شد. از بلاء: مصیبت، رنج، اندوه. این‌ها را از این‌جهت بلا گویند که موجب آزمایش مى‌‏باشند.

قدر: چیزى را آماده کرد، تدبیر نمود، با چیز دیگر سنجید، بر چیزى چیره شد، کسى را بزرگ داشت.

اهان: خوارش کرد، از هان: نرم، ناتوان، رام، زبون شد.

لا تحاضّون: یکدیگر را وارد نمى‌‏کنید، برنمى‏‌انگیزید. اصل آن تتحاضّون، از باب تفاعل و مجرد آن حضّ است.

التراث: مالى که پس از شخص، یا براى وارث مى‌‏ماند. گویند: اصل تراث، وراث است که تاء به جاى واو آمده، مانند تجاه که اصل آن و جاه بوده، ورث: مال را به ارث برد، براى دیگرى به ارث گذارد، آتش را برافروخت.

لمّا: گرد آوردن، به هم فشردن، با هم ضمیمه کردن، کار را سامان بخشیدن، به کسى روى آوردن، وارد شدن، لقمة بزرگ.

جمّا: انباشتن، پرگرفتن پیمانه، انبوه شدن گیاه، افزوده شدن حجم.

دُکّت، ماضى مجهول از دکّ: به هم کوبیدن، پراکنده شدن، ویران کردن، ویران کردن دیوار و یکسان نمودن آن با زمین، پر کردن گودال، به هم آمیختن چیزها. گویا محل کسب را از این‌جهت دکان گویند که کالاها در آن انباشته و از آن پراکنده مى‏‌شود.

یوثق، مضارع اوثق: با زنجیر یا تناب (وثاق- با فتح و کسر واو) محکم بست، استوار و پابرجایش نمود، به او اطمینان یافت.

المطمئنة، فاعل اطمأن: به کسى روى آورد، به او آرامش یافت، ایمان آورد، فروتنى نمود. اصل آن طمأن، رباعى مجرد است: پشتش را خم کرد، پایین آورد، آرامش نمود.

 

«فَأَمَّا الإِنْسانُ إِذا مَا ابْتَلاهُ رَبُّهُ فَأَکرَمَهُ وَ نَعَّمَهُ فَیَقُولُ رَبِّی أَکرَمَنِ»: فاما، براى تفریع و تفصیل و متضمن شرط است. مقدم شدن الانسان، بر فعل ظرف «إِذا مَا ابْتَلاهُ...» و تقدم ظرف و متعلقات آن بر خبر «فیقول...» براى توجه کامل به انسان، و خبر از چگونگى اندیشة وى در ظرف آزمایش است. و تقدم فعل ابتلاه و تفریع افعال فاکرمه و نعمه بر آن، اشعار به اصالت ابتلاء منسوب به رب دارد. «فیقول» خبر و جواب شرط «فاما الانسان» است. تکرار ضمیر متکلم «رَبِّی- أَکرَمَنِ» اندیشة محدود و خودبین انسان را مى‏‌رساند.

پس از نشان دادن آیات ربوبى در تدبیر جهان، و بر آوردن نور از ظلمت، و خیر از شر، و قدرت و حاکمیت نور و خیر، و پس از تذکر به این که این شواهد و حقایق اصیل را اندیشه‏‌هاى توانا و خردمند «ذى حجر» درمى‌‏یابند، و پس از شواهد تاریخى دربارة سرنوشت نهایى طاغیان و مفسدین، و نشان دادن و مراقبت و نظارت پروردگار، این آیات، شرح و تفصیل از اندیشة کوتاه و خرد ناتوان نوع، یا اکثریت انسان است: اما انسان، انسانى که خردش رشد نیافته و ذى‌حجر نشده، جهان و حیات و خیر و شر و خوبى و بدى را از دید کوتاه و محدود خود و آنچه بر خود مى‏‌گذرد، مى‌‏بیند و شخص خود و دریافت خود را مقیاس همه چیز مى‏‌پندارد، همین‌که پروردگارش براى آزمایش، خوشى و آسایش برایش پیش آورد، خود را سزاوار آن، و پروردگارى پروردگار و لطف او را مخصوص به خود مى‌‏پندارد: «فَیَقُولُ رَبِّی أَکرَمَنِ».

«وَ أَمَّا إِذا مَا ابْتَلاهُ فَقَدَرَ عَلَیهِ رِزْقَهُ فَیَقُولُ رَبِّی أَهانَنِ»: ما، که در این دو آیه بر سر فعل ابتلاه آمده، اشعار به اندکى ابتلاء دارد.، قدر، (به قرائت تخفیف) به قرینة علیه به معناى محدود کرد و تنگ گرفت مى‌‏باشد. و به قرائت ابو جعفر و ابن عامر، که با تشدید دال خوانده‏اند، معناى تدریج را مى‌‏رساند، و به قرینة تقابل با اکرمه و نعمه، مقصود از فَقَدَرَ عَلَیهِ رِزْقَهُ، فشار و تنگدستى زندگى است. اهانن مانند اکرمن، با حذف یاء متکلم است. بعضى از قراء، در کلمات یسر، الواد، اکرمن و اهانن، با یاء خوانده‏اند و بعضى در حال وصل، با یاء و در حال وقف بدون یاء قرائت کرده‌‏اند.

این دو آیه، دو نظر مخالف دربارة نعمت و برخوردارى از آن، و نعمت و ابتلاى به آن را مى‏‌نمایاند. از نظر حق و محیط وسیع تربیتى که نظر پروردگار جهان و انسان «ربه» است، همه خوشی‌ها و ناخوشی‌ها، وسیلة آزمایش در مکتب حیات و سرانجام آن، خیر و سعادت عمومى است: «وَ نَبْلُوکمْ بِالشَّرِّ وَ الْخَیرِ فِتْنَةً»[1] ولى از نظر و بینش محدود انسان، مقیاس همه چیز، خود او و چگونگى دریافت او مى‌‏باشد: «فَإِنْ أَصابَهُ خَیرٌ اطْمَأَنَّ بِهِ وَ إِنْ أَصابَتْهُ فِتْنَةٌ انْقَلَبَ عَلَى‏ وَجْهِهِ» (حج، 22/11)

«کلاَّ بَلْ لا تُکرِمُونَ الْیتِیمَ وَ لا تَحَاضُّونَ عَلى‏ طَعامِ الْمِسْکینِ»: کلا، قصد اهانت پروردگار را یکسره نفى مى‏‌کند: این که انسان، تقدیر روزى را، در صورت تنگى، اهانت پروردگارش به خود مى‏‌پندارد، ناشى از حسابگرى خود او مى‌‏باشد، و در واقع و خارج از اندیشة او، این حساب و قضاوت درست نیست، اما اکرام انسان و باز نمودن سرچشمة روزى به روى او، مقتضاى ربوبیّت و رحمت پروردگار است.

اما اندیشة اهانت را که در مورد تنگى روزى خود مى‏‌پندارید، درست نیست، بلکه منشأ آن را باید از وضع روحى و اخلاقى که در محیط اجتماعش منعکس است دریابید: بل لا تکرمون... پس از کلا، و عدول به خطاب و مواجهه، منشأ و سبب واقعى سختى زندگى و اهانت را، روبرو به رخ انسان مى‌‏کشد: چون شما یتیم را اکرام نمى‌‏کنید، و براى اطعام درماندگان یکدیگر را ترغیب نمى‏‌نمایید، و با هم همکارى ندارید.

چنین مى‌‏پندارید معناى اکرام، ارزش دادن و با دید احترام نگریستن است، یتیم که سایة مهر و پرورش از سرش کوتاه شده، و در خود احساس حقارت مى‌‏کند، و خود را بى‏ پناه مى‌‏بیند، بیش از هر چیز نیازمند به اکرام است، تا امیدوار شود و استعدادهایش رویش یابد. اگر با بى ‏اعتنایى، یا اهانت برخورد کرد و شخصیتش در هم شکست، به خود فرو رفته و کینه‏‌توز و بدبین و بداندیش مى‌‏شود. همچنین است وضع روحى و خلقى بینوایان و فرزندان آن‌ها که با شکم گرسنه، و گونة زرد، و اندام لاغر، میان مردم مى‌‏گردند. چون اکرام یتیم به هر صورت و از هر فرد و جمعى برمى‌‏آید، فرمود: لا تکرمون... ولى چون وسایل زندگى و روزى براى درماندگان، باید به همکارى و همدستى همه باشد، فرمود: وَ لا تَحَاضُّونَ...[2]

اگر این مسئولیت خطیر انجام نشد، کینه‌‏ها و عقده‌‏هاى متراکم، منشأ ایجاد جامعه‌‏اى مصادم و متجاوز و ناامید مى‌‏شود، و استعدادها در طریق کینه‌‏جویى و انتقام‌‏گیرى به کار مى‌‏رود و سرچشمه‏‌هاى خیر که باید از جوشش استعدادها و همدستی‌ها و از منابع سرشار طبیعت سرازیر شود، و در دسترس همه واقع شود، خشک مى‌‏گردد، و روزى بر همه تنگ مى‌‏شود. در این میان، هم راه براى استعباد و طغیان سرکشان باز خواهد شد، و هم مورد اهانت واقع مى‏‌شوند. این است منشأ و علت‌العلل سختى روزى و اهانت، نه ربوبیّت ربّ متعال.

مى‌‏شود که کلاّ، راجع به هر دو آیه و براى نفى هر دو اندیشة اکرام و اهانت باشد، با این بیان: این که انسان اعتقاد پیدا مى‌‏کند که پروردگار او را اهانت یا اکرام کرده، براى این است که در میان پوست خودبینى و خودپسندى گرفتار است، از این رو تا آنگاه که همه چیز را به مقیاس خود و محور سود و زیان خود مى‏‌پندارد، تشخیص و حکمش همین است، مگر آنکه از پوست خود سر بیرون آرد، و با دیگران پیوند یابد، و با دردمندان همدرد شود، و داراى وسعت‌نظر و واقع‌بین گردد، آنگاه است که مى‏‌تواند مفهوم و مورد اکرام و اهانت را دریابد، و با چشم همه به زندگى بنگرد، مظهر این تحول و انقلاب درونى اکرام یتیم، و ترغیب به اطعام مسکین است.

قراء بصره، لا یکرمون، با یاء غایب خوانده‌‏اند که راجع به انسان، به اعتبار معناى جمعى آن است. بعضى لا تحاضون را با ضم تاء خوانده‌‏اند تا از باب مفاعله باشد، و بعضى نیز تحضون خوانده‎‌‏اند.

«وَ تَأْکلُونَ التُّراثَ أَکلاً لَمًّا. وَ تُحِبُّونَ الْمالَ حُبًّا جَمًّا»: التراث، مالى است که شخص بدون کار و کوشش خود، از دیگرى به او رسد، خواه دارندة اولى آن زنده یا مرده باشد، گرچه بیشتر در مورد مال شخص در گذشته استعمال مى‌‏شود، ظاهر این است که در این آیه، التراث همان بیان نمونة مال بدون حق عمل است. اکلاً مفعول مطلق، لمّاً صفت آن است. لمّ (با تشدید) مال متفرق و درهمى است که گردآورده و یک جا شده باشد. جماً نیز صفت حباً، و براى نشان دادن جمع و تمرکز در محبت مال و گرد آوردن است.

لازمة نبودن روح تکریم و تعاون و کوشش براى خیر دیگران، همین است که نظر و کوشش افراد، به سوى خود و به سود خود گردد، زیرا افراد انسان از جهت زندگى اجتماعى، وابسته و متکى به همکارى و قدرت اجتماع مى‏‌باشند. و این اتّکا و قدرت، معلول روح تعاون و احساس مسئولیّت نسبت به دیگران است. اگر این روح و احساس در افراد نبود، یا ضعیف بود، و اگر ارزش و کرامت انسان، آن هم انسانى چون یتیم از میان رفت، و حق اطعام بینوایان نادیده گرفته شد، قهراً آزمندى، جاى روح تعاون، و ارزش بى ‏حساب مال، جاى ارزش انسانى را پر مى‌‏کند، و هر کس به جاى یافتن قدرت و مرکز اتکا، و با هر وسیله، به جمع مال و اندوختن و افزایش آن مى‌‏پردازد، پس به همان اندازه که ارزش کرامت و سرمایه‌های انسانى و تعاون بیشتر باشد، اجتماع نیرومندتر و رشیدتر است، و در مسیر طبیعى پیش مى‏‌رود، و هر اندازه ارزش مال و جمع و تمرکز آن در نظر افراد بیشتر باشد، قدرت اجتماع کمتر و پیوند افراد آن سست‌‏تر مى‌‏گردد.

در نظام اجتماع طبیعى که همان خواست خداوند است، چون ارزش‌هاى انسانى بالا مى‌‏رود، و استعدادها و مغز و دل و دست همه براى یکدیگر به کار مى‌‏افتد، و نگرانى و اضطراب براى زندگى کمتر است، آز و گرسنه چشمى براى جمع و ذخیرة ثروت نیز کمتر مى‌‏شود؛ در مقابل آن، و در نظام اجتماعى واژگون است که چشم‏‌دوزى و آزمندى به مال تا آنجا می‌رسد که جمع مال و دلبستگى به آن، هدف اصلى زندگى مى‏‌گردد، و رشتة محبّت و پیوستگى به نوع، یکسره قطع مى‌‏شود و پیکرة اجتماع متلاشى مى‏‌گردد.

این‌گونه اصول و قوانین اجتماع و تحولات آن است که از نظر قرآن، مبتنى بر اندیشه و اخلاق مى‏‌باشد، چنان‌که وضع اجتماعى نیز مسیر اخلاق و روحیات را مشخص مى‌‏نماید.

بنابراین آیات «کلاَّ بَلْ لا تُکرِمُونَ الْیتِیمَ...» که، پس از کلا، دو جملة نفى آمده، بیان مقدمه و زمینه است براى این‌گونه تحول و سقوط روحى و اخلاقى که در این آیات، با بیان اثباتى و لحن شدید آمده: «وَ تُحِبُّونَ الْمالَ...» و مجموع این آیات، اندیشة کسانى را نفى و رد مى‏‌نماید که چشم از واقعیات مى‌‏پوشند، و چون وضع خود را نابسامان و زندگى خود را سخت و تنگ مى‏‌نگرند، آن را به حساب تقدیر و اهانت رب، احاله مى‌‏نمایند: رَبِّی أَهانَنِ.

«کلاَّ، إِذا دُکَّتِ الأرْضُ دَکّاً دَکّاً»: کلا، ظاهراً براى نفى و رد این‌گونه خوی‌هایى است که در آیة قبل: «وَ تُحِبُّونَ الْمالَ...» یا همة این آیات: «کلاَّ بَلْ لا تُکرِمُونَ الْیتِیمَ...» یادآورى شده است. و چون براى این‌گونه انسان منحط، این راه و روش و اخلاق پست ثابت است، و این آیات هم از آن‌ها خبر داده، پس چگونه با کلمة شدید‌اللحن کلا آن را نفى مى‌‏کند، و با رد این نفى، از نهایت وضع زمین و ویرانى آن خبر مى‏‌دهد؟

با یک استفهام دیگر شاید جواب این سؤال روشن شود: چرا انسانى که اندیشه و قواى انسانیش باید او را براى تعالى و بزرگوارى برانگیزد و بالا برد، این‌گونه پست و واژگون مى‏‌شود که یتیم را اکرام نمى‏‌کند، و براى خیر و تعاون و اطعام دیگران بى‏ رغبت مى‌‏شود و با آزمندى بى‏ حد به جمع و نگهدارى مال روى مى‏‌آورد؟

براى این سؤال، جوابى روشن‏‌تر از این نیست که چون اندیشه و بررسى فکرى، خاصیت ذاتى و فطرى انسان است، پس همین چگونگى تفکر و اندیشه است که در استقامت و بالا آمدن، یا انحراف و پستى قواى نفسانى او تصرّف و تأثیر دارد.

بنابراین اگر با فطرت و غریزة حب بقا، راز بقا را درنیافت، و با ایمان به حق و اتکا به فضایل و اعمال صالح نتوانست هستى خود را تأمین نماید، ناچار، اندیشه‌‏اش متوجه به مال مى‌‏شود، چون مال مظهر علاقه‌‏هاى طبیعى و مادى و ریشة آن، پیوسته به زمین و متعلّقات آن است.

گویا این آیه، با نفى شدید کلا، می‌خواهد چنین اندیشه‏‌اى را از سر انسان که مورد خطاب آیات گذشته است، به‎ در کند، آنگاه بلافاصله و با بیان قاطع، مسیر نهایى زمین را که موطن اصلى دلبستگی‌‎ها مى‌‏باشد، مى‌‏نمایاند، تا هم جلوى دید انسان را باز کند، و هم مهد و متکاهاى مورد علاقه را متزلزل نماید: «کلاَّ! إِذا دُکّتِ الأَرْضُ دَکّاً دَکّاً».

اذا، بیش از معناى شرط، وقوع حتمى این حادثه را مى‏‌رساند، تکرار کلمة دکّاً، براى بیان تکرار معنا مى‏‌باشد، مانند: «علمته حرفاً حرفاً»: «زمین پى در پى کوبیده شود». مى‌‏شود که تکرار دکا براى تأکید و تعظیم چنین حادثه باشد، نه تکرار آن، به قرینة: «وَ حُمِلَتِ الأَرْضُ وَ الْجِبالُ فَدُکّتا دَکّةً واحِدَةً» الحاقة (69) 14: آنگاه زمین و کوه‌‏ها به‌صورت غبار پراکنده و منبسط درمى‌‏آیند: «إِذا رُجَّتِ الأَرْضُ رَجًّا. وَ بُسَّتِ الْجِبالُ بَسًّا. فَکانَتْ هَباءً مُنْبَثًّا» آیات 4 و 5 و 6، الواقعه (56).

این زمین که انسان خود را، با رسن علاقه‏‌ها به آن محکم بسته تا جاودان بماند، از نظر قرآن، چون سرابى متغیر و نابسامان است که در هر زمان، به شکلى درآمده و چون کفى است که بالاى سیل زمان مى‏‌رود و چون ابرى است که در فضا متراکم شده و چندان نمى‌‏پاید که متلاشى و محو مى‌‏شود. آنچه مى‌‏ماند ربوبیّت رب‌اعلى، و آثار اعمال و ملکات است.

«وَ جاءَ رَبُّک وَ الْمَلَکُ صَفًّا صَفًّا»: جاء، عطف بر دکت، و هر دو فعل از آیندة محقق و مسلّم خبر مى‌‏دهند. چون آمد و رفت و تغییر، از لوازم و اوصاف کائنات و حادثات مى‌‏باشد، و پروردگار متعال، آفریننده و برتر از کائنات و حادثات است، بیشتر مفسرین، ربّک را به تقدیر مضافى چون امر، یا قضا، یا آیات، و بعضى استعاره از ظهور، یا معرفت رب دانسته‌اند. زیرا قیامت، عالم امر و قضای بى‌چون و چراى رب، و تجلّى کامل آیات است، و در آن معرفت فطرى و علمى ظاهر و بدیهى مى‏‌گردد، و پرده‌‏هاى شک و جهل از میان مى‌‏رود.

گرچه این معانى، خلاف واقع نیست، ولى مخالف ظاهر این آیه است، چون جاء به رب مضاف، نسبت داده شده و در آن اشعارى به تقدیر و ظرف ذهن نیست.

آنچه از صفات خداوند، تغییر و تبدیل و ظهور و خفاء در آن راه ندارد، همان صفات ذاتى است، اما صفات و اسماء اضافى، چون وابسته و پیوسته به آفرینش و آفریدگان و انعکاسى از صفات ذاتى است، در این حدود، در معرض ظهور و خفاء و تغییر و تکامل مى‌‏باشد، از این‌جهت، فعل جاء و مانند آن، به اللَّه، یا الرب، نسبت داده نشده، و به ربک نسبت داده مى‌‏شود.

در حقیقت رب مضاف، اصل و منشأ تحرکات و ظهور قدرت و اطوار مادى و طبیعى و عقلى است، چنان‌که همة این‌ها در ظاهر بدن و قواى درونى و عقلى انسان، به خصوص انسان عالى مخاطب «ربک» درآمده، همین صفت ربوبى مضاف است که قوا و اندیشة انسان را براى دریافت و کوشش پیش مى‌‏برد، و موج آن به جهان خارج از شخص مى‏‌رسد، و برمى‌‏گردد و عناصر معنوى و شخصى را مى‌‏سازد.

همین‌که جرم زمین منفجر و به هم کوبیده شد: «إِذا دُکّتِ الأَرْضُ دَکّا...» و عناصر آن به ذرات و هباء متبدل گردید: «فَکانَتْ هَباءً مُنْبَثًّا» و آن حادثة نهایى و بیش از تصور انسان واقع شد: «فَیوْمَئِذٍ وَقَعَتِ الْواقِعَةُ» در چنین روزى، نمودها و قشرهاى ماده و طبیعت روى مى‏‌گرداند و از میان برداشته مى‌‏شود، و قدرت ربوبى روى مى‏‌آورد، و آشکارا تجلّى مى‌‏نماید: «وَ جاءَ رَبُّک...»

ظاهر این است که واو «و الملک» حالیه، و مقصود از الملک، نوع فرشته باشد، نه فرشتة مخصوص، بنابراین، فعل ناقصى در تقدیر است، که خبر آن صفّاً مؤکد مى‏‌باشد: و آنگاه که پروردگار بیاید در حالى که فرشتگان صف در صف مى‏‌باشند یا مى‏‌شوند.

پس این آیه، از دو حقیقت خبر مى‏‌دهد: یکى از آمدن رب، دیگر از به صف درآمدن فرشتگان، و اگر واو عاطفه، و صفّا اول حال، و دوم تأکید حال باشد، خبر از آمدن رب، و فرشته، و به صف درآمدن هر دو است، و در این صورت شایسته است که رب مانند الملک اسم نوع باشد تا با درآمدن به صف تناسب داشته باشد. و مى‏‌شود که واو به معناى مع باشد.

به‌هرتقدیر، شاید که این آیه، تعبیر دیگرى از آیة 38 نبأ باشد: «یوْمَ یقُومُ الرُّوحُ وَ الْمَلائِکةُ صَفًّا...». بنابراین، جاءَ رَبُّک، و یوْمَ یقُومُ الرُّوحُ، دو بیان یا دو تصویر از یک حقیقت است. و شاید که هر یک از این دو آیه، مرحله‏‌اى از قیامت را مى‌‏نمایاند: جاء ربک، به قرینة «إِذا دُکَّتِ الأرْضُ...» خبر از به هم ریختن وضع این جهان و آغاز قیامت باشد، که نوع فرشته «الملک» به صفوف جدا و ممتاز «صفّا صفّا» درمى‏‌آیند. «و یَوْمَ یَقُومُ الرُّوحُ» چنان‌که گفته شد[3] از قیام کامل و نهایى قیامت خبر دهد که در آن روح اعظم و همة فرشتگان «الملائکة» در یک صف «صفّاً» درمى‌‏آیند.

گویا قدرت و تابش ربوبیّت، نخست قوا یا ملکات تحقق یافته را پى‌در‌پى، و صف در صف، از جای‌ها و مکامن خلقت برمى‏‌انگیزد، و در نهایت، روح و انواع فرشتگان در یک صف عالى‏‌تر درمى‏‌آیند. اللَّه اعلم.

هرچه و به هر صورت که باشد، در آن روز که جز قدرت و تربیت ربوبى، هیچ مورد اتکا و منشأ اثرى نمى‏‌ماند، کسانى که زیر دست و یتیم را اکرام ننموده و احساس تعاون و تربیت را در خود و دیگران خاموش نگه داشتند، و یکسره به جمع مال روى آوردند، و فضایل و استعدادهاى انسانى خود را تباه کردند، دیگر مرکز اتکا و رشتة نگهدارى ندارند، و رحمت و خیرى، به آن‌ها روى نمى‌‏آورد. آنچه به آن‌ها روى مى‌‏آورد، دوزخ و آتش‌ها و تاریکی‌های آن است.

«وَ جِی‏ءَ یَوْمَئِذٍ بِجَهَنَّمَ، یَوْمَئِذٍ یتَذَکَّرُ الإِنْسانُ وَ أَنَّى لَهُ الذِّکرَى»‏: «جى‏ء»، فعل مجهول و نایب فاعل آن، «بجهنم» است، و «ب»، اشعار به مصاحبت با فاعل مجهول دارد. شاید از این‌جهت، فاعل و سمت آن ذکر نشده، که نه جهنم معلول علت معین و مشخصى است، و نه سمت مخصوصى دارد، زیرا جهنم از آثار انواع کفر و گناه است و سمت و جهت آن، مخالف با مسیر حق و اعراض از هرگونه خیر و کمال و نفى آن‌هاست: «لا تکرمون... لا تحاضون...». گناه و بدی‌هاى به ظاهر اثباتى هم، مانند و تأکلون التراث، درحقیقت اعراض و سر باز زدن از وظیفه و مسئولیت و روى نیاوردن درجهتِ ایجاب و ایجاد است. همین‌ها دوزخى را به سوى دوزخ مى‏‌کشاند، و دوزخ را پیش مى‏‌آورد.

یومئذ دوم، بدل یومئذ اول، و بیان ظرف فعل مضارع استمرارى است: دوزخ در آن روز آورده مى‌‏شود، در آن روز، همى انسان متذکر گردد.

و شاید که «یَوْمَئِذٍ یَتَذَکّرُ الإِنْسانُ»، جواب «إِذا دُکّتِ الأَرْضُ»، و جملة مستقل باشد. بنا به ترکیب اول، جواب إِذا دُکتِ الأَرْضُ را باید از مفاهیم آیات دریافت. مقصود از الانسان به ظاهر، نوع و به قرینة مقام، انسان دوزخى پر و بال سوخته است. ذکر نشدن مفعول یتذکر، براى توجه به تذکر است، نه موارد آن، گویا چون همة علاقه‌‏ها و وابستگی‌ها در آن روز، از میان مى‌‏رود، آنچه انسان دارد تذکر است، تذکر صورت‌ها و آثار اعمال از یاد رفته‌‏اى که در نهانخانة نفس، و صفحه‏‌هاى جهان، صورت بسته و نقش گرفته، تذکر سرمایه‌های سوخته و ضایع شده و آنچه مى‏‌بایست انجام داده باشد.

تقارن آمدن جهنم و تذکر انسان، تلازم آن‌ها و تأثیر در یکدیگر و در یک روز را مى‏‌رساند، مانند آیة (35 و 36 النازعات)، «یوْمَ یَتَذَکَّرُ الإِنْسانُ ما سَعَى‏. وَ بُرِّزَتِ الْجَحِیمُ لِمَنْ یَرَى»‏. «اَنَّى»، در این آیه، استفهام انکارى و توبیخى است، و اشعار به زمان و مکان و چگونگى دارد، و فعل مورد استفهام، از لام له استفاده مى‏‌شود، یا مورد استفهام، الذکرى است، که الف و لام آن، اشاره به تذکر مخصوص و در آن روز مى‌باشد: چگونه، و کجا، و کى این تذکر او را سود مى‌‏دهد؟! یا تذکرى که سود ندارد، چه تذکرى است؟ تذکرى که زمان و مورد و شرایط سود دادن آن سر آمده و دیگر برنمى‏‌گردد و تجدید نمى‌‏شود. مى‏‌شود که «اَنَّى» در اینجا، به معناى «مِن اَینَ» باشد، مانند: «أَنَّى لَک هذْا.؟». بنابراین، استفهام حقیقى، و استفهام‌کننده شخصى، و مورد استفهام، چگونگى و منشأ این‌گونه تذکر و هشیارى است: چگونه و از کجا این تذکر پیش آمده؟!

«یَقُولُ یا لَیتَنِی قَدَّمْتُ لِحَیاتِی»: یقول، عطف بیان، یا بدل از یتذکر است. لیت، بیشتر در موارد آرزوهاى بی‌جا یا محال گفته مى‌‏شود. مفعول قدمت از لام انتفاع و اختصاص لحیاتى برمى‌‏آید. از فعل قدمت، و اضافة حیات به شخص معلوم مى‌‏شود که اندیشه و کوشش گذشتة او، درجهتِ آینده و حیات حقیقى و کمال خاص انسانى نبوده، آنچه مى‌‏اندیشیده و انجام مى‌‏داده، در محیط دنیاى گذشته و براى آن، و بیهوده بوده است: «وَ ما هذِهِ الْحَیاةُ الدُّنْیا إِلاَّ لَهْوٌ وَ لَعِبٌ، وَ إِنَّ الدَّارَ الآخِرَةَ لَهِیَ الْحَیَوانُ، لَوْ کانُوا یَعْلَمُونَ»: «این حیات دنیا، جز بیهودگى و بازى نیست، و همانا سراى دیگر سراسر حیات است، اگر مى‌‏شد که بدانند» (عنکبوت (29)، 64.

مى‏‌شود که یقُولُ یا لَیتَنِی... جملة استیناف و جواب از سؤال مقدَّر باشد: در آن روز انسان چگونه مى‌‏اندیشد و چه می‌گوید؟ می‌گوید: اى کاش براى زندگى جاوید خود، آنچه شایستة چنین زندگى بود، پیش مى‌‏آوردم.

و شاید که لام «لحیاتى»، متضمن معناى صیرورت «برگردانیدن از وضعى به وضع دیگر» باشد: اى کاش آنچه به زندگیم برگرداند، پیش مى‏‌فرستادم. زیرا دوزخیان، به معناى حقیقى، زندگى ندارند: «لا یَمُوتُ فِیها وَ لا یَحْیَى‏».

«فَیَوْمَئِذٍ لا یُعَذِّبُ عَذابَهُ أَحَدٌ. وَ لا یُوثِقُ وَثاقَهُ أَحَدٌ»: فیومئذ، تفریع بر آیات قبل، عذابه به معناى مصدرى- مانند عطاء به معناى اعطاء- و مفعول‌به، یا مفعول‌مطلق لا یعذب، ضمیر عذابه راجع به انسان و مفعول عذاب، احد فاعل لا یعذب است، و همچنین است آیة بعد: «پس هیچ‌کس، عذاب نمى‏‌کند در آن روز عذاب او «شخص معذب» را، یعنى کسى متصدى عذاب آن شخص نمى‏‌شود و این خود اوست که عذاب را فراهم کرده» بنابراین، این آیه هم مضمون است با: «فَذُوقُوا الْعَذابَ بِما کنْتُمْ تَکسِبُونَ» اعراف (7)، 39 و: «بِما کنْتُمْ تَکفُرُونَ» آل‌عمران (3)، 106 و انعام (6)، 30 و انفال (8)، 35 و احقاف (46)، 34 و آیات دیگرى که به این مضمون است.

مى‏‌شود که «عذابه» به مفعول مطلق و متضمن تشبیه، و ضمیر آن راجع به رب «جاء ربک» باشد. و مى‌‏توان با این ترکیب، مفعولى مقدر گرفت. بنابراین، مفهوم آیه تعظیم و حصر عذاب آن روز به رب است: «در آن روز کسى چون پروردگار، کسى را عذاب نمى‌‏کند. چون در آن روز، فرمان مطلق، و قدرت بی‌چون براى او است: «وَ الأمْرُ یوْمَئِذٍ لِلَّهِ»: و عذابش بى‌‏مانند است.

بعضى از قراء، مانند کسایى و یعقوب و سهل، لا یعذب را با فتح ذال و به صیغة مجهول خوانده‌‏اند. با این قرائت نیز، عذابه مفعول مطلق و متضمن تشبیه است، و ضمیر آن باید راجع به انسان مورد خطاب و نظر آیات قبل باشد: همان که یتیم را گرامى نمى‌‏داشت و.... در آن روز، دچار عذابى گردد که کسى چون او عذاب نشود و نیز با این قرائت مى‏‌شود که عذابه منصوب به نزع خافض باشد، از قبیل باء بدلیت یا سببیت: در آن روز بدل و به جا، یا به سبب عذاب او، کسى عذاب نشود.

چنان‌که ملاحظه مى‏شود، همة این ترکیبات و قرائت‌ها، تعظیم و حصر عذاب و قدرت تصرف ربوبى را مى‌‏رساند و براى رساندن این معانى، مفهوم رسایى دارد، و همچنین است آیة «وَ لا یُوثِقُ وَثاقَهُ أَحَدٌ». و این از بلاغت بى‏مانند قرآن حکیم است.

«یا أَیَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ! ارْجِعِی إِلى‏ رَبِّکِ راضِیةً مَرْضِیّةً»: ندایى است بلند و موّاج، برخورنده و برانگیزنده، به سوى نفس مطمئنه که در آخر این سوره آمده، منادى و محیط این ندا را، همة آیات سابق مى‏‌نمایاند: منادِى ربّ است که در این آیات، به صورت‌هاى اسم ظاهر و مقدَّر و با اضافات مختلف یاد شده است. چون این ندا، از جانب پروردگارى است که سمت و جهت خاصى ندارد، و ربوبیّتش در ظاهر و باطن عالم تجلّى دارد، گویا از هر سو و هر رو متوجه نفس مطمئنه و جاذب آن است. انعکاس این ندا در محیطى است که آن را نفوس مضطرب و وحشت‏‌زدة نوع انسان فراهم آورده است، همان انسانى که تاریکى شب دیجور خسته و فرسوده‏‌اش کرده و چشم از طلوع فجر صادق بربسته: و الفجر و..، تصادم و به هم آمیختگى خیر و شر، و گاه تسلّط شر را مى‌‏نگرد، ولى از میان این برخوردها در ظهور خیر، نمى‏‌نگرد: «و الشفع و الوتر». سنگینى تاریکى را احساس مى‌‏کند، و در ناپایدارى آن نمى‌‏اندیشد: «وَ اللَّیلِ إِذا یسْرِ». طغیان طاغیان، و تازیانة ستمکاران را بالاى سر خود و دیگران از نزدیک مى‏‌بیند، ولى از پایان ناهنجار و سپرى شدن روزگار و تازیانة عذاب آنان، چشم مى‌‏پوشد: «أَ لَمْ تَرَ کیفَ فَعَلَ رَبُّک...» این همان انسانى است که خود و سود و خوشى محدود و گذراى خود را میزان سنجش پروردگارش گرفته است: «فَأَمَّا الإِنْسانُ إِذا مَا ابْتَلاهُ رَبُّهُ...» و از تکریم دیگران و وابستگى به آنان، روى گردانیده و در پوست خود و آرزوهاى خود سرفرو برده و سکون و نفى و بى‌‏ثمرى را برگزیده است: «کلاّ، بَلْ لا تُکرِمُونَ الْیتِیمَ وَ لا...» و در میان تار و پود علاقه‌‏ها، پر و بال خود را بسته و میدان را براى نفس آزمند و گرسنه چشم خود، گشوده: «وَ تَأْکلُونَ التُّراثَ...» و براى خود از محبت و اتکای به مال، تکیه‌‏گاه مى‌‏جوید، تکیه‌‏گاهى بى ‏پایه و متزلزل و دستخوش فنا: «وَ تُحِبُّونَ الْمالَ...» و همین‌که بند و پیوند این جهان از هم گسیخت، و پایه‌‏هاى آن فرو ریخت و طلسم آن درهم شکست: «کلاَّ إِذا دُکَّتِ الأَرْضُ...» و چهرة ربوبى آشکار گردید: «و جاء ربُّک...» و از هر سو دوزخ روى آورد، و در بندهاى آن گرفتار شد، تازه هشیار و متذکر مى‌‏گردد، اما چه سود: «و جِی‏ءَ یوْمَئِذٍ بِجَهَنَّمَ، یوْمَئِذٍ یتَذَکرُ الإِنْسانُ... فَیوْمَئِذٍ لا یعَذِّبُ».

در این میان کسانى بال مى‏‌گشایند و به سوى پروردگار پرواز مى‏‌کنند که داراى قدرت بصیرت و اندیشة استوارند، «ذى حجر». و هدف‌ها و قوانین جهان را شناخته‌‏اند، و در میان تاریکی‌های درهم زندگى، و طبیعت متغیر، و اجتماع آشفته، سرچشمة خیر و حیات را دریافته و از تحیّر و درماندگى در کفر و شبهات رسته‏‌اند، و طریق ربوبى را که همان گذشت از علایق و شهوات و تکریم دیگران و خدمت به آنان است پیش گرفته‏‌اند، و با ایمان به حق، و عمل خیر چنان نفس خود را مطمئن داشته‌‏اند، که امواج مصائب و ترس‌ها، متزلزل و منحرفشان نمى‏‌کند: «لا خَوْفٌ عَلَیهِمْ وَ لا هُمْ یحْزَنُونَ». و اگر صدمه‌‏ها و ضربه‌‏هاى شدید، متزلزلشان گرداند، با یاد لطف و رحمت خداوند دوباره به اطمینان برمى‏‌گردند: «أَلا بِذِکرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ»[4]. این نفوس مطمئن به ذکر خدا و شنواى فرمان او، نداى انگیزنده و لطف‌‏آمیز «یا ایتها...» و فرمان پر از مهر «ارْجِعِی إِلى‏ رَبِّکِ»، را با شعور درونى خود مى‌‏شنوند، و اجابت مى‏‌نمایند. این ندا و امرى است که در وجود و مسیر حیات و حرکت آن‌ها، و همة موجودات، منعکس است. بسته‏‌شدگان به زمین، این ندا را درنمى‌‏یابند و اگر دریابند با روى خوش اجابت نمى‏‌کنند. وابستگان به قدرت و جلال رب و بهره‏‌مندان از ثمرات ایمان و عمل صالح در انتظار چنین صفیرند، تا از قفس آزاد شوند و به سوى رضوان ربّ بازگردند. خود خشنود و دیگران از آن‌ها خشنودند: «راضِیةً مَرْضِیّةً».

«فَادْخُلِی فِی عِبادِی. وَ ادْخُلِی جَنَّتِی»: فادخلى تفریع بر آیة قبل است، چون برگشت به سوى رب مضاف، مواهب و استعدادهاى انسانى را شکوفا و افسردگی‌ها را زایل مى‏‌نماید، چنین شخص که خشنود و هماهنگ با نظام ربوبى است، شایستة فرمان و اجازة ورود در میان بندگان «عبادى» و بهشت خاص خداوند «جنتى» مى‌‏شود. بهشتى که پیوسته همجوارى و هم‏نشینى بهشتیان، و انعکاس‌هاى پرتو ایمان آن‌ها بر شکوه و درخشندگى آن مى‌‏افزاید، آن‌چنان‌که آیینه‌‏هاى متقابل صورت‌ها را پیوسته و نامحدود در یکدیگر منعکس مى‌‏نماید. منشأ همه این‌ها، روح آرام و محکم و خشنود «النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ، راضِیةً مَرْضِیةً» است. گویا از این‌جهت است که فرمودند: نام کلیددار «خازن» بهشت رضوان مى‌‏باشد.

در مقابل این بهشتیان، دوزخیان رانده و بریده شده از جاذبة خیر و جمال و ساقط در ظلماتند. این‌ها چون از گرایش به ربوبیّت روى گرداندند و بندة اوهام و بت‌هاى خود شدند، شایستگى و شنوایى چنین ندا و امرى را ندارند.

اضافة عباد و جنّت به یاء متکلم، اختصاص و وابستگى کامل را مى‌‏رساند، و جاى تأمّل و امید و نگرانى است. در این سوره، صفت ربّ با صراحت و اضافات مختلف، هشت بار تکرار شده، و با در نظر گرفتن ضمایر ظاهر و مقدرى که به آن برمى‏‌گردد، معلوم مى‌‏شود، که به مقیاس مقدار آیات، در هیچ سوره‏‌اى این اندازه، اسم رب نیامده است. با توجه به مطالب و مقاصد این سوره، راز تکرار صفت ربّ و تکیه به آن تا حدى روشن مى‏‌شود.

اسماء مفرد و مرکب و مواد و اوزان افعالى که فقط در این سوره آمده: لیال عشر. الشفع. الوتر. یسر. حجر (به معناى خرد). ارم. ذات العماد. جابوا. الصخر. فصب. سوط. اکرمه. نعمه. اکرمن. اهانن. لا تکرمون. لا تحاضون. التراث. اکلا. لمّا. جمّا. دکّت. حیاتى. لا یعذب. لا یوثق. وثاقه. مرضیة. جنتی.

لحن و وزن و طول آیات این سوره، با تنوع معانى، متنوع آمده که در مجموع ده لحن و وزن است:

1- از آیة یک تا پنج که سوگندها و شواهد قاطع و تعیین‌کنندة نظام جهان و سرنوشت انسان است، با ایقاعات و فاصله‏‌هاى فعل (با فتح فاء و سکون عین) آمده که به حرف راء منتهى مى‌‏شود، و طول آن با تناسب دقیقى افزایش مى‌‏یابد، تا به آیة 5 با وزن فعل (با کسر فاء) مى‌‏رسد.

2- از آیة 6 لحن آیات و برخورد حروف و حروف و کلمات، تندتر و تهدیدآمیز آمده، و براى نمایاندن شواهد تاریخى پیوسته کشیده‏‌تر شده است. و پایان آن‌ها با وزن‌هاى افعال و فعال (با کسر و فتح فاء) آمده تا در آخر، در آیة 14 با وزن مفعال ادا گشته است.

3- آیة 15 و 16، که بیان و تفصیل اندیشة دامنه‌‏دار انسان است، داراى لحن ملایم و طول بیشتر است. بعضى این دو آیه را چهار آیه گرفته‏‌اند، که در هر یک فیقول... را جدا کرده‌‏اند.

4- آیة 17 و 18، کوتاه‌‏تر و لحن آغاز آن‌ها «کلا بل... و لا تحاضون...» تهدیدآمیز و آخر آن‌ها که با وزن فعیل آمده رحمت‌انگیز است.

5- از آیة 19 تا 22، طول آیات کمتر و لحن قسمت‌هاى دوم هر آیه شدیدتر شده، تشدیدها و تنوین‌هاى پى‌در‌پى و برخورد کلمات آخر با یکدیگر: «أَکلاً لَمًّا- حُبًّا جَمًّا- دَکًّا دَکًّا- صَفًّا صَفًّا» جوّى کوبنده و سرزنش‌آمیز و هراس‌انگیز را مجسّم مى‏‌کند.

6- آیة 23، با طول و تفصیلى که دارد، رخ نمودن جهنم و تذکر حسرت انسان را مى‌‏نمایاند، این آیه که از حرکت کسره «زیر» و مدّ یاء «جى‏ء» و فتحه‌‏هاى اول «یومئذ» آغاز شده، خود نمایانندة پیش آمدن و روى آوردن جهنم از زیر پردة طبیعت است.

7- آیة 24 که پیوسته به آیة قبل است، با چند کلمة کوتاه و لحن آرام، آخرین آرزو و تأثر گناهکار را منعکس مى‌‏نماید، که به آخرین کلمة هم‌وزن فعالى «حیاتى!» براى همیشه خاموش مى‌‏شود.

8- آیة 25 و 26، با طول بیشتر و حرکات متوالى و متناوب فتحه و ضمه و کسره و تکرار حروف، محیط خشم و عذاب و به بند درآمدن دوزخیان را مجسم مى‏کند، و به تکرار اسم احد، هموزن فعل منتهى مى‌‏شود.

9- آیة 27 و 28، طنین طولانى و ممتد و موّاج و جذاب ندایى را منعکس مى‏‌کند، که در میان قهر و عذاب برخاسته و با کسره‌‏هاى متوالى «ارْجِعِی- إِلى‏- رَبِّکِ» این ندا تنزل یافته و با آخرین موج‌هاى «راضیة- مرضیة» و «تا»هاى متصل، به ساحل ضمیر مخاطب منتهى گشته است. با توجه کامل، به لحن و طنین این آیه و آیات: «کلاَّ إِذا دُکًّتِ الأَرْضُ...» دو جوّ متقابل را گویا چشم مى‏‌بیند و گوش مى‌‏شنود و شعور درک مى‏‌کند.

10- آیات 29 و 30، که پیوسته به ندای «یا ایتها...» مى‏‌باشد، با نغمة کوتاه و آرام و جاذبى که از حرکات کسره‌‏ها و فتحه‏‌هاى متوالى و تکرار «یاء» برمى‌‏آید، پیوستگى مخاطب را با مبدأ و جذب وى را مى‏‌نمایاند: نفس مطمئنه در پس پردة رحمت و لطف پروردگار پنهان مى‌‏شود، و آیات بسته و سوره ختم مى‏‌گردد.

با توجه کامل به معانى و مقاصد این آیات، و قرائت صحیح و ترتیل موزون آن‌ها، توافق و توازن و طول‌ها و الحان دهگانة این آیات، و نمایش احوال و اوضاع و اوصاف مختلف و مرتبط آن‌ها، آشکارا احساس مى‏‌شود.

یاءهاى افعال «یسر- اکرمن- اهانن» براى انسجام فواصل، یا نمایاندن حالت خضوع متکلم، مستور و مقدّر مى‏‌شود مانند: یهدین- یسقین یشفین- یحیین- از «آیة 78 تا 81 سورة 26 الشعراء». مى‏‌شود که در حال وصل، یا ابراز شخصیت، یا در هر حال، این یاءها آشکارا خوانده شود.

اُبَىّ از رسول خدا (ص) نقل کرده: «کسى که سورة فجر را در شب‌هاى ده‌گانه قرائت نماید، خداوند بیامرزدش». [مجمع‌البیان]

از حضرت صادق (ع) چنین نقل شده: «سورة فجر را در نمازهاى واجب و مستحبّ بخوانید، زیرا سورة حسین بن على (ع) است...» [مجمع‌البیان]

گویا ائمة معصومین (ع) از این ‌جهت این سوره را سورة حسین نامیده‌‏اند که قیام و شهادت آن حضرت، در آن تاریکى طغیان، مانند طلوع نور فجر، از نو منشأ حیات و حرکت گردید، خون پاک او و یارانش به زمین ریخت، و نفوس مطمئنة آن‌ها با فرمان ارجعى، و با خشنودى به سوى پروردگار شتافت تا همیشه از دل‌هاى پاک بجوشد و آن‌ها را با هم پیوسته دارد، و الهام بخشد، تا از این الهام و جوشش، نور حق در میان تاریکی‌ها بدرخشد، و راه حیات با عزّت باز، و پایه‌هاى ظلم و طغیان بى ‏پایه شود، و طاغیان را دچار خشم و نفرین کند: «و الفجر... أَ لَمْ تَرَ کیفَ فَعَلَ رَبُّک بِعادٍ...»

این نفوس مطمئن بودند که هیچ انگیزه‌‏اى جز حق، آن‌ها را بر نینگیخت، و هیچ مصیبتى مضطربشان نساخت، به آنچه در راه حق و صلاح بود، آرى، و به آنچه طغیان و شر و فساد بود، نه گفتند.

// پایان متن

[1] و شما را به شرّ و خیر به عنوان آزمایشی دچار می‌کنیم. انبیاء (21)، 35.

[2] «لا تُکرمون» از باب افعال متعدی یکباره است و خطاب به همة افراد که می‌توانند بطور فردی هم این وظیفه را انجام دهند، ولی چون فراهم‌کردن وسایل زندگی برای درماندگان و ریشه‌کن کردن مسکنت و نیازمندی در یک جامعه نیاز به همکاری جمعی و نهادسازی دارد، «لاتحاضّون» از باب تفاعل آمده است که این باب از ثلاثی مزید برای یک عمل جمعی و همه‌جانبه است.

[3] ن. ک به ج 6 مجموعه آثار (بخش نخست جزء سی‌ام)، ص 107.

[4] هان بدانید و آگاه باشید که دل آرام گیرد به یاد خدای. رعد (13)، 28.

پی‌دی‌اف

کتاب پرتوی از قرآن، جلد پنجم، (جلد هفتم مجموعه آثار آیت‌الله طالقانی)، سید محمود طالقانی، تهران: شرکت سهامی انتشار، مجتمع فرهنگی آیت‌الله طالقانی، چاپ اول 1398، صص 107 تا 126.

نسخه صوتی

این محتوا فاقد نسخه صوتی است.

نسخه ویدئویی

این محتوا فاقد نسخه ویدئویی است.

گالری تصاویر

این محتوا فاقد گالری تصاویر است.
 
 
 
 

دیدگاه‌تان را بنویسید

اگر در رابطه با محتوای فوق اطلاعات تکمیلی دارید، از طریق کادر زیر با کتابخانه «طالقانی و زمانه‌ما» در میان بگذارید.

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *