پرتوی از قرآن، جلد ششم؛ تفسیر سورۀ الفجر، آیات 15 تا 30
«فَأَمَّا الْإِنسَانُ إِذَا مَا ابْتَلَاهُ رَبُّهُ فَأَكْرَمَهُ وَنَعَّمَهُ فَيَقُولُ رَبِّي أَكْرَمَنِ» (١٥)
«وَأَمَّا إِذَا مَا ابْتَلَاهُ فَقَدَرَ عَلَيْهِ رِزْقَهُ فَيَقُولُ رَبِّي أَهَانَنِ» (١٦)
«كَلَّا بَل لَّا تُكْرِمُونَ الْيَتِيمَ» (١٧)
«وَلَا تَحَاضُّونَ عَلَى طَعَامِ الْمِسْكِينِ» (١٨)
«وَتَأْكُلُونَ التُّرَاثَ أَكْلًا لَّمًّا» (١٩)
«وَتُحِبُّونَ الْمَالَ حُبًّا جَمًّا» (٢٠)
«كَلَّا إِذَا دُكَّتِ الْأَرْضُ دَكًّا دَكًّا» (٢١)
«وَجَاءَ رَبُّكَ وَالْمَلَكُ صَفًّا صَفًّا» (٢٢)
«وَجِيءَ يَوْمَئِذٍ بِجَهَنَّمَ يَوْمَئِذٍ يَتَذَكَّرُ الْإِنسَانُ وَأَنَّى لَهُ الذِّكْرَى» (٢٣)
«يَقُولُ يَا لَيْتَنِي قَدَّمْتُ لِحَيَاتِي» (٢٤)
«فَيَوْمَئِذٍ لَّا يُعَذِّبُ عَذَابَهُ أَحَدٌ» (٢٥)
«وَلَا يُوثِقُ وَثَاقَهُ أَحَدٌ» (٢٦)
«يَا أَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ» (٢٧)
«ارْجِعِي إِلَى رَبِّكِ رَاضِيَةً مَّرْضِيَّةً» (٢٨)
«فَادْخُلِي فِي عِبَادِي» (٢٩)
«وَادْخُلِي جَنَّتِي» (٣٠)
پس اما آدمى، همینکه پروردگارش آزمایشش نماید و اکرامش کند و نعمتش بخشد، پس گوید: پروردگارم مرا گرامى داشته. (15)
و اما همینکه آزمایشش نماید، و روزیش را بر او تنگ گیرد، پس گوید: پروردگارم مرا زبون کرده. (16)
هیچ چنین نیست. واقع این است که شما یتیم را گرامى نمىدارید! (17)
و بر خوراندن بینوا، یکدیگر را برنمىانگیزید! (18)
و میراث را مىخورید، خوردنى پر. (19)
و مال را دوست دارید، دوستیاى بسیار. (20)
نه هرگز، آنگاه که زمین درهم کوبیده شود، کوبیده شدن پىدرپى. (21)
و پروردگار تو بیاید و فرشتگان صف در پس صف. (22)
در آن روز، دوزخ آورده شود، در آن روز آدمى به یاد آرد و هوشیار شود، و چه سودى دهد او را این یادآورى؟ (23)
مىگوید: اى کاش براى این زندگیم پیش فرستاده بودم. (24)
پس در آن روز، چون عذاب او کسى عذاب نکند. (25)
و چون به بند کشیدن او کسى به بند نکشد. (26)
هان! اى نفس آرامش یافته. (27)
به سوى پروردگارت باز گرد، خود خشنود و دیگران به تو خشنود. (28)
پس در میان بندگان من درآى. (29)
و در بهشت من درآى. (30)
شرح لغات
ابتلى: گرفتارش نمود، در معرض آزمایشش آورد، گرفتار شد. از بلاء: مصیبت، رنج، اندوه. اینها را از اینجهت بلا گویند که موجب آزمایش مىباشند.
قدر: چیزى را آماده کرد، تدبیر نمود، با چیز دیگر سنجید، بر چیزى چیره شد، کسى را بزرگ داشت.
اهان: خوارش کرد، از هان: نرم، ناتوان، رام، زبون شد.
لا تحاضّون: یکدیگر را وارد نمىکنید، برنمىانگیزید. اصل آن تتحاضّون، از باب تفاعل و مجرد آن حضّ است.
التراث: مالى که پس از شخص، یا براى وارث مىماند. گویند: اصل تراث، وراث است که تاء به جاى واو آمده، مانند تجاه که اصل آن و جاه بوده، ورث: مال را به ارث برد، براى دیگرى به ارث گذارد، آتش را برافروخت.
لمّا: گرد آوردن، به هم فشردن، با هم ضمیمه کردن، کار را سامان بخشیدن، به کسى روى آوردن، وارد شدن، لقمة بزرگ.
جمّا: انباشتن، پرگرفتن پیمانه، انبوه شدن گیاه، افزوده شدن حجم.
دُکّت، ماضى مجهول از دکّ: به هم کوبیدن، پراکنده شدن، ویران کردن، ویران کردن دیوار و یکسان نمودن آن با زمین، پر کردن گودال، به هم آمیختن چیزها. گویا محل کسب را از اینجهت دکان گویند که کالاها در آن انباشته و از آن پراکنده مىشود.
یوثق، مضارع اوثق: با زنجیر یا تناب (وثاق- با فتح و کسر واو) محکم بست، استوار و پابرجایش نمود، به او اطمینان یافت.
المطمئنة، فاعل اطمأن: به کسى روى آورد، به او آرامش یافت، ایمان آورد، فروتنى نمود. اصل آن طمأن، رباعى مجرد است: پشتش را خم کرد، پایین آورد، آرامش نمود.
«فَأَمَّا الإِنْسانُ إِذا مَا ابْتَلاهُ رَبُّهُ فَأَکرَمَهُ وَ نَعَّمَهُ فَیَقُولُ رَبِّی أَکرَمَنِ»: فاما، براى تفریع و تفصیل و متضمن شرط است. مقدم شدن الانسان، بر فعل ظرف «إِذا مَا ابْتَلاهُ…» و تقدم ظرف و متعلقات آن بر خبر «فیقول…» براى توجه کامل به انسان، و خبر از چگونگى اندیشة وى در ظرف آزمایش است. و تقدم فعل ابتلاه و تفریع افعال فاکرمه و نعمه بر آن، اشعار به اصالت ابتلاء منسوب به رب دارد. «فیقول» خبر و جواب شرط «فاما الانسان» است. تکرار ضمیر متکلم «رَبِّی- أَکرَمَنِ» اندیشة محدود و خودبین انسان را مىرساند.
پس از نشان دادن آیات ربوبى در تدبیر جهان، و بر آوردن نور از ظلمت، و خیر از شر، و قدرت و حاکمیت نور و خیر، و پس از تذکر به این که این شواهد و حقایق اصیل را اندیشههاى توانا و خردمند «ذى حجر» درمىیابند، و پس از شواهد تاریخى دربارة سرنوشت نهایى طاغیان و مفسدین، و نشان دادن و مراقبت و نظارت پروردگار، این آیات، شرح و تفصیل از اندیشة کوتاه و خرد ناتوان نوع، یا اکثریت انسان است: اما انسان، انسانى که خردش رشد نیافته و ذىحجر نشده، جهان و حیات و خیر و شر و خوبى و بدى را از دید کوتاه و محدود خود و آنچه بر خود مىگذرد، مىبیند و شخص خود و دریافت خود را مقیاس همه چیز مىپندارد، همینکه پروردگارش براى آزمایش، خوشى و آسایش برایش پیش آورد، خود را سزاوار آن، و پروردگارى پروردگار و لطف او را مخصوص به خود مىپندارد: «فَیَقُولُ رَبِّی أَکرَمَنِ».
«وَ أَمَّا إِذا مَا ابْتَلاهُ فَقَدَرَ عَلَیهِ رِزْقَهُ فَیَقُولُ رَبِّی أَهانَنِ»: ما، که در این دو آیه بر سر فعل ابتلاه آمده، اشعار به اندکى ابتلاء دارد.، قدر، (به قرائت تخفیف) به قرینة علیه به معناى محدود کرد و تنگ گرفت مىباشد. و به قرائت ابو جعفر و ابن عامر، که با تشدید دال خواندهاند، معناى تدریج را مىرساند، و به قرینة تقابل با اکرمه و نعمه، مقصود از فَقَدَرَ عَلَیهِ رِزْقَهُ، فشار و تنگدستى زندگى است. اهانن مانند اکرمن، با حذف یاء متکلم است. بعضى از قراء، در کلمات یسر، الواد، اکرمن و اهانن، با یاء خواندهاند و بعضى در حال وصل، با یاء و در حال وقف بدون یاء قرائت کردهاند.
این دو آیه، دو نظر مخالف دربارة نعمت و برخوردارى از آن، و نعمت و ابتلاى به آن را مىنمایاند. از نظر حق و محیط وسیع تربیتى که نظر پروردگار جهان و انسان «ربه» است، همه خوشیها و ناخوشیها، وسیلة آزمایش در مکتب حیات و سرانجام آن، خیر و سعادت عمومى است: «وَ نَبْلُوکمْ بِالشَّرِّ وَ الْخَیرِ فِتْنَةً»[1] ولى از نظر و بینش محدود انسان، مقیاس همه چیز، خود او و چگونگى دریافت او مىباشد: «فَإِنْ أَصابَهُ خَیرٌ اطْمَأَنَّ بِهِ وَ إِنْ أَصابَتْهُ فِتْنَةٌ انْقَلَبَ عَلَى وَجْهِهِ» (حج، 22/11)
«کلاَّ بَلْ لا تُکرِمُونَ الْیتِیمَ وَ لا تَحَاضُّونَ عَلى طَعامِ الْمِسْکینِ»: کلا، قصد اهانت پروردگار را یکسره نفى مىکند: این که انسان، تقدیر روزى را، در صورت تنگى، اهانت پروردگارش به خود مىپندارد، ناشى از حسابگرى خود او مىباشد، و در واقع و خارج از اندیشة او، این حساب و قضاوت درست نیست، اما اکرام انسان و باز نمودن سرچشمة روزى به روى او، مقتضاى ربوبیّت و رحمت پروردگار است.
اما اندیشة اهانت را که در مورد تنگى روزى خود مىپندارید، درست نیست، بلکه منشأ آن را باید از وضع روحى و اخلاقى که در محیط اجتماعش منعکس است دریابید: بل لا تکرمون… پس از کلا، و عدول به خطاب و مواجهه، منشأ و سبب واقعى سختى زندگى و اهانت را، روبرو به رخ انسان مىکشد: چون شما یتیم را اکرام نمىکنید، و براى اطعام درماندگان یکدیگر را ترغیب نمىنمایید، و با هم همکارى ندارید.
چنین مىپندارید معناى اکرام، ارزش دادن و با دید احترام نگریستن است، یتیم که سایة مهر و پرورش از سرش کوتاه شده، و در خود احساس حقارت مىکند، و خود را بى پناه مىبیند، بیش از هر چیز نیازمند به اکرام است، تا امیدوار شود و استعدادهایش رویش یابد. اگر با بى اعتنایى، یا اهانت برخورد کرد و شخصیتش در هم شکست، به خود فرو رفته و کینهتوز و بدبین و بداندیش مىشود. همچنین است وضع روحى و خلقى بینوایان و فرزندان آنها که با شکم گرسنه، و گونة زرد، و اندام لاغر، میان مردم مىگردند. چون اکرام یتیم به هر صورت و از هر فرد و جمعى برمىآید، فرمود: لا تکرمون… ولى چون وسایل زندگى و روزى براى درماندگان، باید به همکارى و همدستى همه باشد، فرمود: وَ لا تَحَاضُّونَ…[2]
اگر این مسئولیت خطیر انجام نشد، کینهها و عقدههاى متراکم، منشأ ایجاد جامعهاى مصادم و متجاوز و ناامید مىشود، و استعدادها در طریق کینهجویى و انتقامگیرى به کار مىرود و سرچشمههاى خیر که باید از جوشش استعدادها و همدستیها و از منابع سرشار طبیعت سرازیر شود، و در دسترس همه واقع شود، خشک مىگردد، و روزى بر همه تنگ مىشود. در این میان، هم راه براى استعباد و طغیان سرکشان باز خواهد شد، و هم مورد اهانت واقع مىشوند. این است منشأ و علتالعلل سختى روزى و اهانت، نه ربوبیّت ربّ متعال.
مىشود که کلاّ، راجع به هر دو آیه و براى نفى هر دو اندیشة اکرام و اهانت باشد، با این بیان: این که انسان اعتقاد پیدا مىکند که پروردگار او را اهانت یا اکرام کرده، براى این است که در میان پوست خودبینى و خودپسندى گرفتار است، از این رو تا آنگاه که همه چیز را به مقیاس خود و محور سود و زیان خود مىپندارد، تشخیص و حکمش همین است، مگر آنکه از پوست خود سر بیرون آرد، و با دیگران پیوند یابد، و با دردمندان همدرد شود، و داراى وسعتنظر و واقعبین گردد، آنگاه است که مىتواند مفهوم و مورد اکرام و اهانت را دریابد، و با چشم همه به زندگى بنگرد، مظهر این تحول و انقلاب درونى اکرام یتیم، و ترغیب به اطعام مسکین است.
قراء بصره، لا یکرمون، با یاء غایب خواندهاند که راجع به انسان، به اعتبار معناى جمعى آن است. بعضى لا تحاضون را با ضم تاء خواندهاند تا از باب مفاعله باشد، و بعضى نیز تحضون خواندهاند.
«وَ تَأْکلُونَ التُّراثَ أَکلاً لَمًّا. وَ تُحِبُّونَ الْمالَ حُبًّا جَمًّا»: التراث، مالى است که شخص بدون کار و کوشش خود، از دیگرى به او رسد، خواه دارندة اولى آن زنده یا مرده باشد، گرچه بیشتر در مورد مال شخص در گذشته استعمال مىشود، ظاهر این است که در این آیه، التراث همان بیان نمونة مال بدون حق عمل است. اکلاً مفعول مطلق، لمّاً صفت آن است. لمّ (با تشدید) مال متفرق و درهمى است که گردآورده و یک جا شده باشد. جماً نیز صفت حباً، و براى نشان دادن جمع و تمرکز در محبت مال و گرد آوردن است.
لازمة نبودن روح تکریم و تعاون و کوشش براى خیر دیگران، همین است که نظر و کوشش افراد، به سوى خود و به سود خود گردد، زیرا افراد انسان از جهت زندگى اجتماعى، وابسته و متکى به همکارى و قدرت اجتماع مىباشند. و این اتّکا و قدرت، معلول روح تعاون و احساس مسئولیّت نسبت به دیگران است. اگر این روح و احساس در افراد نبود، یا ضعیف بود، و اگر ارزش و کرامت انسان، آن هم انسانى چون یتیم از میان رفت، و حق اطعام بینوایان نادیده گرفته شد، قهراً آزمندى، جاى روح تعاون، و ارزش بى حساب مال، جاى ارزش انسانى را پر مىکند، و هر کس به جاى یافتن قدرت و مرکز اتکا، و با هر وسیله، به جمع مال و اندوختن و افزایش آن مىپردازد، پس به همان اندازه که ارزش کرامت و سرمایههای انسانى و تعاون بیشتر باشد، اجتماع نیرومندتر و رشیدتر است، و در مسیر طبیعى پیش مىرود، و هر اندازه ارزش مال و جمع و تمرکز آن در نظر افراد بیشتر باشد، قدرت اجتماع کمتر و پیوند افراد آن سستتر مىگردد.
در نظام اجتماع طبیعى که همان خواست خداوند است، چون ارزشهاى انسانى بالا مىرود، و استعدادها و مغز و دل و دست همه براى یکدیگر به کار مىافتد، و نگرانى و اضطراب براى زندگى کمتر است، آز و گرسنه چشمى براى جمع و ذخیرة ثروت نیز کمتر مىشود؛ در مقابل آن، و در نظام اجتماعى واژگون است که چشمدوزى و آزمندى به مال تا آنجا میرسد که جمع مال و دلبستگى به آن، هدف اصلى زندگى مىگردد، و رشتة محبّت و پیوستگى به نوع، یکسره قطع مىشود و پیکرة اجتماع متلاشى مىگردد.
اینگونه اصول و قوانین اجتماع و تحولات آن است که از نظر قرآن، مبتنى بر اندیشه و اخلاق مىباشد، چنانکه وضع اجتماعى نیز مسیر اخلاق و روحیات را مشخص مىنماید.
بنابراین آیات «کلاَّ بَلْ لا تُکرِمُونَ الْیتِیمَ…» که، پس از کلا، دو جملة نفى آمده، بیان مقدمه و زمینه است براى اینگونه تحول و سقوط روحى و اخلاقى که در این آیات، با بیان اثباتى و لحن شدید آمده: «وَ تُحِبُّونَ الْمالَ…» و مجموع این آیات، اندیشة کسانى را نفى و رد مىنماید که چشم از واقعیات مىپوشند، و چون وضع خود را نابسامان و زندگى خود را سخت و تنگ مىنگرند، آن را به حساب تقدیر و اهانت رب، احاله مىنمایند: رَبِّی أَهانَنِ.
«کلاَّ، إِذا دُکَّتِ الأرْضُ دَکّاً دَکّاً»: کلا، ظاهراً براى نفى و رد اینگونه خویهایى است که در آیة قبل: «وَ تُحِبُّونَ الْمالَ…» یا همة این آیات: «کلاَّ بَلْ لا تُکرِمُونَ الْیتِیمَ…» یادآورى شده است. و چون براى اینگونه انسان منحط، این راه و روش و اخلاق پست ثابت است، و این آیات هم از آنها خبر داده، پس چگونه با کلمة شدیداللحن کلا آن را نفى مىکند، و با رد این نفى، از نهایت وضع زمین و ویرانى آن خبر مىدهد؟
با یک استفهام دیگر شاید جواب این سؤال روشن شود: چرا انسانى که اندیشه و قواى انسانیش باید او را براى تعالى و بزرگوارى برانگیزد و بالا برد، اینگونه پست و واژگون مىشود که یتیم را اکرام نمىکند، و براى خیر و تعاون و اطعام دیگران بى رغبت مىشود و با آزمندى بى حد به جمع و نگهدارى مال روى مىآورد؟
براى این سؤال، جوابى روشنتر از این نیست که چون اندیشه و بررسى فکرى، خاصیت ذاتى و فطرى انسان است، پس همین چگونگى تفکر و اندیشه است که در استقامت و بالا آمدن، یا انحراف و پستى قواى نفسانى او تصرّف و تأثیر دارد.
بنابراین اگر با فطرت و غریزة حب بقا، راز بقا را درنیافت، و با ایمان به حق و اتکا به فضایل و اعمال صالح نتوانست هستى خود را تأمین نماید، ناچار، اندیشهاش متوجه به مال مىشود، چون مال مظهر علاقههاى طبیعى و مادى و ریشة آن، پیوسته به زمین و متعلّقات آن است.
گویا این آیه، با نفى شدید کلا، میخواهد چنین اندیشهاى را از سر انسان که مورد خطاب آیات گذشته است، به در کند، آنگاه بلافاصله و با بیان قاطع، مسیر نهایى زمین را که موطن اصلى دلبستگیها مىباشد، مىنمایاند، تا هم جلوى دید انسان را باز کند، و هم مهد و متکاهاى مورد علاقه را متزلزل نماید: «کلاَّ! إِذا دُکّتِ الأَرْضُ دَکّاً دَکّاً».
اذا، بیش از معناى شرط، وقوع حتمى این حادثه را مىرساند، تکرار کلمة دکّاً، براى بیان تکرار معنا مىباشد، مانند: «علمته حرفاً حرفاً»: «زمین پى در پى کوبیده شود». مىشود که تکرار دکا براى تأکید و تعظیم چنین حادثه باشد، نه تکرار آن، به قرینة: «وَ حُمِلَتِ الأَرْضُ وَ الْجِبالُ فَدُکّتا دَکّةً واحِدَةً» الحاقة (69) 14: آنگاه زمین و کوهها بهصورت غبار پراکنده و منبسط درمىآیند: «إِذا رُجَّتِ الأَرْضُ رَجًّا. وَ بُسَّتِ الْجِبالُ بَسًّا. فَکانَتْ هَباءً مُنْبَثًّا» آیات 4 و 5 و 6، الواقعه (56).
این زمین که انسان خود را، با رسن علاقهها به آن محکم بسته تا جاودان بماند، از نظر قرآن، چون سرابى متغیر و نابسامان است که در هر زمان، به شکلى درآمده و چون کفى است که بالاى سیل زمان مىرود و چون ابرى است که در فضا متراکم شده و چندان نمىپاید که متلاشى و محو مىشود. آنچه مىماند ربوبیّت رباعلى، و آثار اعمال و ملکات است.
«وَ جاءَ رَبُّک وَ الْمَلَکُ صَفًّا صَفًّا»: جاء، عطف بر دکت، و هر دو فعل از آیندة محقق و مسلّم خبر مىدهند. چون آمد و رفت و تغییر، از لوازم و اوصاف کائنات و حادثات مىباشد، و پروردگار متعال، آفریننده و برتر از کائنات و حادثات است، بیشتر مفسرین، ربّک را به تقدیر مضافى چون امر، یا قضا، یا آیات، و بعضى استعاره از ظهور، یا معرفت رب دانستهاند. زیرا قیامت، عالم امر و قضای بىچون و چراى رب، و تجلّى کامل آیات است، و در آن معرفت فطرى و علمى ظاهر و بدیهى مىگردد، و پردههاى شک و جهل از میان مىرود.
گرچه این معانى، خلاف واقع نیست، ولى مخالف ظاهر این آیه است، چون جاء به رب مضاف، نسبت داده شده و در آن اشعارى به تقدیر و ظرف ذهن نیست.
آنچه از صفات خداوند، تغییر و تبدیل و ظهور و خفاء در آن راه ندارد، همان صفات ذاتى است، اما صفات و اسماء اضافى، چون وابسته و پیوسته به آفرینش و آفریدگان و انعکاسى از صفات ذاتى است، در این حدود، در معرض ظهور و خفاء و تغییر و تکامل مىباشد، از اینجهت، فعل جاء و مانند آن، به اللَّه، یا الرب، نسبت داده نشده، و به ربک نسبت داده مىشود.
در حقیقت رب مضاف، اصل و منشأ تحرکات و ظهور قدرت و اطوار مادى و طبیعى و عقلى است، چنانکه همة اینها در ظاهر بدن و قواى درونى و عقلى انسان، به خصوص انسان عالى مخاطب «ربک» درآمده، همین صفت ربوبى مضاف است که قوا و اندیشة انسان را براى دریافت و کوشش پیش مىبرد، و موج آن به جهان خارج از شخص مىرسد، و برمىگردد و عناصر معنوى و شخصى را مىسازد.
همینکه جرم زمین منفجر و به هم کوبیده شد: «إِذا دُکّتِ الأَرْضُ دَکّا…» و عناصر آن به ذرات و هباء متبدل گردید: «فَکانَتْ هَباءً مُنْبَثًّا» و آن حادثة نهایى و بیش از تصور انسان واقع شد: «فَیوْمَئِذٍ وَقَعَتِ الْواقِعَةُ» در چنین روزى، نمودها و قشرهاى ماده و طبیعت روى مىگرداند و از میان برداشته مىشود، و قدرت ربوبى روى مىآورد، و آشکارا تجلّى مىنماید: «وَ جاءَ رَبُّک…»
ظاهر این است که واو «و الملک» حالیه، و مقصود از الملک، نوع فرشته باشد، نه فرشتة مخصوص، بنابراین، فعل ناقصى در تقدیر است، که خبر آن صفّاً مؤکد مىباشد: و آنگاه که پروردگار بیاید در حالى که فرشتگان صف در صف مىباشند یا مىشوند.
پس این آیه، از دو حقیقت خبر مىدهد: یکى از آمدن رب، دیگر از به صف درآمدن فرشتگان، و اگر واو عاطفه، و صفّا اول حال، و دوم تأکید حال باشد، خبر از آمدن رب، و فرشته، و به صف درآمدن هر دو است، و در این صورت شایسته است که رب مانند الملک اسم نوع باشد تا با درآمدن به صف تناسب داشته باشد. و مىشود که واو به معناى مع باشد.
بههرتقدیر، شاید که این آیه، تعبیر دیگرى از آیة 38 نبأ باشد: «یوْمَ یقُومُ الرُّوحُ وَ الْمَلائِکةُ صَفًّا…». بنابراین، جاءَ رَبُّک، و یوْمَ یقُومُ الرُّوحُ، دو بیان یا دو تصویر از یک حقیقت است. و شاید که هر یک از این دو آیه، مرحلهاى از قیامت را مىنمایاند: جاء ربک، به قرینة «إِذا دُکَّتِ الأرْضُ…» خبر از به هم ریختن وضع این جهان و آغاز قیامت باشد، که نوع فرشته «الملک» به صفوف جدا و ممتاز «صفّا صفّا» درمىآیند. «و یَوْمَ یَقُومُ الرُّوحُ» چنانکه گفته شد[3] از قیام کامل و نهایى قیامت خبر دهد که در آن روح اعظم و همة فرشتگان «الملائکة» در یک صف «صفّاً» درمىآیند.
گویا قدرت و تابش ربوبیّت، نخست قوا یا ملکات تحقق یافته را پىدرپى، و صف در صف، از جایها و مکامن خلقت برمىانگیزد، و در نهایت، روح و انواع فرشتگان در یک صف عالىتر درمىآیند. اللَّه اعلم.
هرچه و به هر صورت که باشد، در آن روز که جز قدرت و تربیت ربوبى، هیچ مورد اتکا و منشأ اثرى نمىماند، کسانى که زیر دست و یتیم را اکرام ننموده و احساس تعاون و تربیت را در خود و دیگران خاموش نگه داشتند، و یکسره به جمع مال روى آوردند، و فضایل و استعدادهاى انسانى خود را تباه کردند، دیگر مرکز اتکا و رشتة نگهدارى ندارند، و رحمت و خیرى، به آنها روى نمىآورد. آنچه به آنها روى مىآورد، دوزخ و آتشها و تاریکیهای آن است.
«وَ جِیءَ یَوْمَئِذٍ بِجَهَنَّمَ، یَوْمَئِذٍ یتَذَکَّرُ الإِنْسانُ وَ أَنَّى لَهُ الذِّکرَى»: «جىء»، فعل مجهول و نایب فاعل آن، «بجهنم» است، و «ب»، اشعار به مصاحبت با فاعل مجهول دارد. شاید از اینجهت، فاعل و سمت آن ذکر نشده، که نه جهنم معلول علت معین و مشخصى است، و نه سمت مخصوصى دارد، زیرا جهنم از آثار انواع کفر و گناه است و سمت و جهت آن، مخالف با مسیر حق و اعراض از هرگونه خیر و کمال و نفى آنهاست: «لا تکرمون… لا تحاضون…». گناه و بدیهاى به ظاهر اثباتى هم، مانند و تأکلون التراث، درحقیقت اعراض و سر باز زدن از وظیفه و مسئولیت و روى نیاوردن درجهتِ ایجاب و ایجاد است. همینها دوزخى را به سوى دوزخ مىکشاند، و دوزخ را پیش مىآورد.
یومئذ دوم، بدل یومئذ اول، و بیان ظرف فعل مضارع استمرارى است: دوزخ در آن روز آورده مىشود، در آن روز، همى انسان متذکر گردد.
و شاید که «یَوْمَئِذٍ یَتَذَکّرُ الإِنْسانُ»، جواب «إِذا دُکّتِ الأَرْضُ»، و جملة مستقل باشد. بنا به ترکیب اول، جواب إِذا دُکتِ الأَرْضُ را باید از مفاهیم آیات دریافت. مقصود از الانسان به ظاهر، نوع و به قرینة مقام، انسان دوزخى پر و بال سوخته است. ذکر نشدن مفعول یتذکر، براى توجه به تذکر است، نه موارد آن، گویا چون همة علاقهها و وابستگیها در آن روز، از میان مىرود، آنچه انسان دارد تذکر است، تذکر صورتها و آثار اعمال از یاد رفتهاى که در نهانخانة نفس، و صفحههاى جهان، صورت بسته و نقش گرفته، تذکر سرمایههای سوخته و ضایع شده و آنچه مىبایست انجام داده باشد.
تقارن آمدن جهنم و تذکر انسان، تلازم آنها و تأثیر در یکدیگر و در یک روز را مىرساند، مانند آیة (35 و 36 النازعات)، «یوْمَ یَتَذَکَّرُ الإِنْسانُ ما سَعَى. وَ بُرِّزَتِ الْجَحِیمُ لِمَنْ یَرَى». «اَنَّى»، در این آیه، استفهام انکارى و توبیخى است، و اشعار به زمان و مکان و چگونگى دارد، و فعل مورد استفهام، از لام له استفاده مىشود، یا مورد استفهام، الذکرى است، که الف و لام آن، اشاره به تذکر مخصوص و در آن روز مىباشد: چگونه، و کجا، و کى این تذکر او را سود مىدهد؟! یا تذکرى که سود ندارد، چه تذکرى است؟ تذکرى که زمان و مورد و شرایط سود دادن آن سر آمده و دیگر برنمىگردد و تجدید نمىشود. مىشود که «اَنَّى» در اینجا، به معناى «مِن اَینَ» باشد، مانند: «أَنَّى لَک هذْا.؟». بنابراین، استفهام حقیقى، و استفهامکننده شخصى، و مورد استفهام، چگونگى و منشأ اینگونه تذکر و هشیارى است: چگونه و از کجا این تذکر پیش آمده؟!
«یَقُولُ یا لَیتَنِی قَدَّمْتُ لِحَیاتِی»: یقول، عطف بیان، یا بدل از یتذکر است. لیت، بیشتر در موارد آرزوهاى بیجا یا محال گفته مىشود. مفعول قدمت از لام انتفاع و اختصاص لحیاتى برمىآید. از فعل قدمت، و اضافة حیات به شخص معلوم مىشود که اندیشه و کوشش گذشتة او، درجهتِ آینده و حیات حقیقى و کمال خاص انسانى نبوده، آنچه مىاندیشیده و انجام مىداده، در محیط دنیاى گذشته و براى آن، و بیهوده بوده است: «وَ ما هذِهِ الْحَیاةُ الدُّنْیا إِلاَّ لَهْوٌ وَ لَعِبٌ، وَ إِنَّ الدَّارَ الآخِرَةَ لَهِیَ الْحَیَوانُ، لَوْ کانُوا یَعْلَمُونَ»: «این حیات دنیا، جز بیهودگى و بازى نیست، و همانا سراى دیگر سراسر حیات است، اگر مىشد که بدانند» (عنکبوت (29)، 64.
مىشود که یقُولُ یا لَیتَنِی… جملة استیناف و جواب از سؤال مقدَّر باشد: در آن روز انسان چگونه مىاندیشد و چه میگوید؟ میگوید: اى کاش براى زندگى جاوید خود، آنچه شایستة چنین زندگى بود، پیش مىآوردم.
و شاید که لام «لحیاتى»، متضمن معناى صیرورت «برگردانیدن از وضعى به وضع دیگر» باشد: اى کاش آنچه به زندگیم برگرداند، پیش مىفرستادم. زیرا دوزخیان، به معناى حقیقى، زندگى ندارند: «لا یَمُوتُ فِیها وَ لا یَحْیَى».
«فَیَوْمَئِذٍ لا یُعَذِّبُ عَذابَهُ أَحَدٌ. وَ لا یُوثِقُ وَثاقَهُ أَحَدٌ»: فیومئذ، تفریع بر آیات قبل، عذابه به معناى مصدرى- مانند عطاء به معناى اعطاء- و مفعولبه، یا مفعولمطلق لا یعذب، ضمیر عذابه راجع به انسان و مفعول عذاب، احد فاعل لا یعذب است، و همچنین است آیة بعد: «پس هیچکس، عذاب نمىکند در آن روز عذاب او «شخص معذب» را، یعنى کسى متصدى عذاب آن شخص نمىشود و این خود اوست که عذاب را فراهم کرده» بنابراین، این آیه هم مضمون است با: «فَذُوقُوا الْعَذابَ بِما کنْتُمْ تَکسِبُونَ» اعراف (7)، 39 و: «بِما کنْتُمْ تَکفُرُونَ» آلعمران (3)، 106 و انعام (6)، 30 و انفال (8)، 35 و احقاف (46)، 34 و آیات دیگرى که به این مضمون است.
مىشود که «عذابه» به مفعول مطلق و متضمن تشبیه، و ضمیر آن راجع به رب «جاء ربک» باشد. و مىتوان با این ترکیب، مفعولى مقدر گرفت. بنابراین، مفهوم آیه تعظیم و حصر عذاب آن روز به رب است: «در آن روز کسى چون پروردگار، کسى را عذاب نمىکند. چون در آن روز، فرمان مطلق، و قدرت بیچون براى او است: «وَ الأمْرُ یوْمَئِذٍ لِلَّهِ»: و عذابش بىمانند است.
بعضى از قراء، مانند کسایى و یعقوب و سهل، لا یعذب را با فتح ذال و به صیغة مجهول خواندهاند. با این قرائت نیز، عذابه مفعول مطلق و متضمن تشبیه است، و ضمیر آن باید راجع به انسان مورد خطاب و نظر آیات قبل باشد: همان که یتیم را گرامى نمىداشت و…. در آن روز، دچار عذابى گردد که کسى چون او عذاب نشود و نیز با این قرائت مىشود که عذابه منصوب به نزع خافض باشد، از قبیل باء بدلیت یا سببیت: در آن روز بدل و به جا، یا به سبب عذاب او، کسى عذاب نشود.
چنانکه ملاحظه مىشود، همة این ترکیبات و قرائتها، تعظیم و حصر عذاب و قدرت تصرف ربوبى را مىرساند و براى رساندن این معانى، مفهوم رسایى دارد، و همچنین است آیة «وَ لا یُوثِقُ وَثاقَهُ أَحَدٌ». و این از بلاغت بىمانند قرآن حکیم است.
«یا أَیَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ! ارْجِعِی إِلى رَبِّکِ راضِیةً مَرْضِیّةً»: ندایى است بلند و موّاج، برخورنده و برانگیزنده، به سوى نفس مطمئنه که در آخر این سوره آمده، منادى و محیط این ندا را، همة آیات سابق مىنمایاند: منادِى ربّ است که در این آیات، به صورتهاى اسم ظاهر و مقدَّر و با اضافات مختلف یاد شده است. چون این ندا، از جانب پروردگارى است که سمت و جهت خاصى ندارد، و ربوبیّتش در ظاهر و باطن عالم تجلّى دارد، گویا از هر سو و هر رو متوجه نفس مطمئنه و جاذب آن است. انعکاس این ندا در محیطى است که آن را نفوس مضطرب و وحشتزدة نوع انسان فراهم آورده است، همان انسانى که تاریکى شب دیجور خسته و فرسودهاش کرده و چشم از طلوع فجر صادق بربسته: و الفجر و..، تصادم و به هم آمیختگى خیر و شر، و گاه تسلّط شر را مىنگرد، ولى از میان این برخوردها در ظهور خیر، نمىنگرد: «و الشفع و الوتر». سنگینى تاریکى را احساس مىکند، و در ناپایدارى آن نمىاندیشد: «وَ اللَّیلِ إِذا یسْرِ». طغیان طاغیان، و تازیانة ستمکاران را بالاى سر خود و دیگران از نزدیک مىبیند، ولى از پایان ناهنجار و سپرى شدن روزگار و تازیانة عذاب آنان، چشم مىپوشد: «أَ لَمْ تَرَ کیفَ فَعَلَ رَبُّک…» این همان انسانى است که خود و سود و خوشى محدود و گذراى خود را میزان سنجش پروردگارش گرفته است: «فَأَمَّا الإِنْسانُ إِذا مَا ابْتَلاهُ رَبُّهُ…» و از تکریم دیگران و وابستگى به آنان، روى گردانیده و در پوست خود و آرزوهاى خود سرفرو برده و سکون و نفى و بىثمرى را برگزیده است: «کلاّ، بَلْ لا تُکرِمُونَ الْیتِیمَ وَ لا…» و در میان تار و پود علاقهها، پر و بال خود را بسته و میدان را براى نفس آزمند و گرسنه چشم خود، گشوده: «وَ تَأْکلُونَ التُّراثَ…» و براى خود از محبت و اتکای به مال، تکیهگاه مىجوید، تکیهگاهى بى پایه و متزلزل و دستخوش فنا: «وَ تُحِبُّونَ الْمالَ…» و همینکه بند و پیوند این جهان از هم گسیخت، و پایههاى آن فرو ریخت و طلسم آن درهم شکست: «کلاَّ إِذا دُکَّتِ الأَرْضُ…» و چهرة ربوبى آشکار گردید: «و جاء ربُّک…» و از هر سو دوزخ روى آورد، و در بندهاى آن گرفتار شد، تازه هشیار و متذکر مىگردد، اما چه سود: «و جِیءَ یوْمَئِذٍ بِجَهَنَّمَ، یوْمَئِذٍ یتَذَکرُ الإِنْسانُ… فَیوْمَئِذٍ لا یعَذِّبُ».
در این میان کسانى بال مىگشایند و به سوى پروردگار پرواز مىکنند که داراى قدرت بصیرت و اندیشة استوارند، «ذى حجر». و هدفها و قوانین جهان را شناختهاند، و در میان تاریکیهای درهم زندگى، و طبیعت متغیر، و اجتماع آشفته، سرچشمة خیر و حیات را دریافته و از تحیّر و درماندگى در کفر و شبهات رستهاند، و طریق ربوبى را که همان گذشت از علایق و شهوات و تکریم دیگران و خدمت به آنان است پیش گرفتهاند، و با ایمان به حق، و عمل خیر چنان نفس خود را مطمئن داشتهاند، که امواج مصائب و ترسها، متزلزل و منحرفشان نمىکند: «لا خَوْفٌ عَلَیهِمْ وَ لا هُمْ یحْزَنُونَ». و اگر صدمهها و ضربههاى شدید، متزلزلشان گرداند، با یاد لطف و رحمت خداوند دوباره به اطمینان برمىگردند: «أَلا بِذِکرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ»[4]. این نفوس مطمئن به ذکر خدا و شنواى فرمان او، نداى انگیزنده و لطفآمیز «یا ایتها…» و فرمان پر از مهر «ارْجِعِی إِلى رَبِّکِ»، را با شعور درونى خود مىشنوند، و اجابت مىنمایند. این ندا و امرى است که در وجود و مسیر حیات و حرکت آنها، و همة موجودات، منعکس است. بستهشدگان به زمین، این ندا را درنمىیابند و اگر دریابند با روى خوش اجابت نمىکنند. وابستگان به قدرت و جلال رب و بهرهمندان از ثمرات ایمان و عمل صالح در انتظار چنین صفیرند، تا از قفس آزاد شوند و به سوى رضوان ربّ بازگردند. خود خشنود و دیگران از آنها خشنودند: «راضِیةً مَرْضِیّةً».
«فَادْخُلِی فِی عِبادِی. وَ ادْخُلِی جَنَّتِی»: فادخلى تفریع بر آیة قبل است، چون برگشت به سوى رب مضاف، مواهب و استعدادهاى انسانى را شکوفا و افسردگیها را زایل مىنماید، چنین شخص که خشنود و هماهنگ با نظام ربوبى است، شایستة فرمان و اجازة ورود در میان بندگان «عبادى» و بهشت خاص خداوند «جنتى» مىشود. بهشتى که پیوسته همجوارى و همنشینى بهشتیان، و انعکاسهاى پرتو ایمان آنها بر شکوه و درخشندگى آن مىافزاید، آنچنانکه آیینههاى متقابل صورتها را پیوسته و نامحدود در یکدیگر منعکس مىنماید. منشأ همه اینها، روح آرام و محکم و خشنود «النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ، راضِیةً مَرْضِیةً» است. گویا از اینجهت است که فرمودند: نام کلیددار «خازن» بهشت رضوان مىباشد.
در مقابل این بهشتیان، دوزخیان رانده و بریده شده از جاذبة خیر و جمال و ساقط در ظلماتند. اینها چون از گرایش به ربوبیّت روى گرداندند و بندة اوهام و بتهاى خود شدند، شایستگى و شنوایى چنین ندا و امرى را ندارند.
اضافة عباد و جنّت به یاء متکلم، اختصاص و وابستگى کامل را مىرساند، و جاى تأمّل و امید و نگرانى است. در این سوره، صفت ربّ با صراحت و اضافات مختلف، هشت بار تکرار شده، و با در نظر گرفتن ضمایر ظاهر و مقدرى که به آن برمىگردد، معلوم مىشود، که به مقیاس مقدار آیات، در هیچ سورهاى این اندازه، اسم رب نیامده است. با توجه به مطالب و مقاصد این سوره، راز تکرار صفت ربّ و تکیه به آن تا حدى روشن مىشود.
اسماء مفرد و مرکب و مواد و اوزان افعالى که فقط در این سوره آمده: لیال عشر. الشفع. الوتر. یسر. حجر (به معناى خرد). ارم. ذات العماد. جابوا. الصخر. فصب. سوط. اکرمه. نعمه. اکرمن. اهانن. لا تکرمون. لا تحاضون. التراث. اکلا. لمّا. جمّا. دکّت. حیاتى. لا یعذب. لا یوثق. وثاقه. مرضیة. جنتی.
لحن و وزن و طول آیات این سوره، با تنوع معانى، متنوع آمده که در مجموع ده لحن و وزن است:
1- از آیة یک تا پنج که سوگندها و شواهد قاطع و تعیینکنندة نظام جهان و سرنوشت انسان است، با ایقاعات و فاصلههاى فعل (با فتح فاء و سکون عین) آمده که به حرف راء منتهى مىشود، و طول آن با تناسب دقیقى افزایش مىیابد، تا به آیة 5 با وزن فعل (با کسر فاء) مىرسد.
2- از آیة 6 لحن آیات و برخورد حروف و حروف و کلمات، تندتر و تهدیدآمیز آمده، و براى نمایاندن شواهد تاریخى پیوسته کشیدهتر شده است. و پایان آنها با وزنهاى افعال و فعال (با کسر و فتح فاء) آمده تا در آخر، در آیة 14 با وزن مفعال ادا گشته است.
3- آیة 15 و 16، که بیان و تفصیل اندیشة دامنهدار انسان است، داراى لحن ملایم و طول بیشتر است. بعضى این دو آیه را چهار آیه گرفتهاند، که در هر یک فیقول… را جدا کردهاند.
4- آیة 17 و 18، کوتاهتر و لحن آغاز آنها «کلا بل… و لا تحاضون…» تهدیدآمیز و آخر آنها که با وزن فعیل آمده رحمتانگیز است.
5- از آیة 19 تا 22، طول آیات کمتر و لحن قسمتهاى دوم هر آیه شدیدتر شده، تشدیدها و تنوینهاى پىدرپى و برخورد کلمات آخر با یکدیگر: «أَکلاً لَمًّا- حُبًّا جَمًّا- دَکًّا دَکًّا- صَفًّا صَفًّا» جوّى کوبنده و سرزنشآمیز و هراسانگیز را مجسّم مىکند.
6- آیة 23، با طول و تفصیلى که دارد، رخ نمودن جهنم و تذکر حسرت انسان را مىنمایاند، این آیه که از حرکت کسره «زیر» و مدّ یاء «جىء» و فتحههاى اول «یومئذ» آغاز شده، خود نمایانندة پیش آمدن و روى آوردن جهنم از زیر پردة طبیعت است.
7- آیة 24 که پیوسته به آیة قبل است، با چند کلمة کوتاه و لحن آرام، آخرین آرزو و تأثر گناهکار را منعکس مىنماید، که به آخرین کلمة هموزن فعالى «حیاتى!» براى همیشه خاموش مىشود.
8- آیة 25 و 26، با طول بیشتر و حرکات متوالى و متناوب فتحه و ضمه و کسره و تکرار حروف، محیط خشم و عذاب و به بند درآمدن دوزخیان را مجسم مىکند، و به تکرار اسم احد، هموزن فعل منتهى مىشود.
9- آیة 27 و 28، طنین طولانى و ممتد و موّاج و جذاب ندایى را منعکس مىکند، که در میان قهر و عذاب برخاسته و با کسرههاى متوالى «ارْجِعِی- إِلى- رَبِّکِ» این ندا تنزل یافته و با آخرین موجهاى «راضیة- مرضیة» و «تا»هاى متصل، به ساحل ضمیر مخاطب منتهى گشته است. با توجه کامل، به لحن و طنین این آیه و آیات: «کلاَّ إِذا دُکًّتِ الأَرْضُ…» دو جوّ متقابل را گویا چشم مىبیند و گوش مىشنود و شعور درک مىکند.
10- آیات 29 و 30، که پیوسته به ندای «یا ایتها…» مىباشد، با نغمة کوتاه و آرام و جاذبى که از حرکات کسرهها و فتحههاى متوالى و تکرار «یاء» برمىآید، پیوستگى مخاطب را با مبدأ و جذب وى را مىنمایاند: نفس مطمئنه در پس پردة رحمت و لطف پروردگار پنهان مىشود، و آیات بسته و سوره ختم مىگردد.
با توجه کامل به معانى و مقاصد این آیات، و قرائت صحیح و ترتیل موزون آنها، توافق و توازن و طولها و الحان دهگانة این آیات، و نمایش احوال و اوضاع و اوصاف مختلف و مرتبط آنها، آشکارا احساس مىشود.
یاءهاى افعال «یسر- اکرمن- اهانن» براى انسجام فواصل، یا نمایاندن حالت خضوع متکلم، مستور و مقدّر مىشود مانند: یهدین- یسقین یشفین- یحیین- از «آیة 78 تا 81 سورة 26 الشعراء». مىشود که در حال وصل، یا ابراز شخصیت، یا در هر حال، این یاءها آشکارا خوانده شود.
اُبَىّ از رسول خدا (ص) نقل کرده: «کسى که سورة فجر را در شبهاى دهگانه قرائت نماید، خداوند بیامرزدش». [مجمعالبیان]
از حضرت صادق (ع) چنین نقل شده: «سورة فجر را در نمازهاى واجب و مستحبّ بخوانید، زیرا سورة حسین بن على (ع) است…» [مجمعالبیان]
گویا ائمة معصومین (ع) از این جهت این سوره را سورة حسین نامیدهاند که قیام و شهادت آن حضرت، در آن تاریکى طغیان، مانند طلوع نور فجر، از نو منشأ حیات و حرکت گردید، خون پاک او و یارانش به زمین ریخت، و نفوس مطمئنة آنها با فرمان ارجعى، و با خشنودى به سوى پروردگار شتافت تا همیشه از دلهاى پاک بجوشد و آنها را با هم پیوسته دارد، و الهام بخشد، تا از این الهام و جوشش، نور حق در میان تاریکیها بدرخشد، و راه حیات با عزّت باز، و پایههاى ظلم و طغیان بى پایه شود، و طاغیان را دچار خشم و نفرین کند: «و الفجر… أَ لَمْ تَرَ کیفَ فَعَلَ رَبُّک بِعادٍ…»
این نفوس مطمئن بودند که هیچ انگیزهاى جز حق، آنها را بر نینگیخت، و هیچ مصیبتى مضطربشان نساخت، به آنچه در راه حق و صلاح بود، آرى، و به آنچه طغیان و شر و فساد بود، نه گفتند.
// پایان متن
[1] و شما را به شرّ و خیر به عنوان آزمایشی دچار میکنیم. انبیاء (21)، 35.
[2] «لا تُکرمون» از باب افعال متعدی یکباره است و خطاب به همة افراد که میتوانند بطور فردی هم این وظیفه را انجام دهند، ولی چون فراهمکردن وسایل زندگی برای درماندگان و ریشهکن کردن مسکنت و نیازمندی در یک جامعه نیاز به همکاری جمعی و نهادسازی دارد، «لاتحاضّون» از باب تفاعل آمده است که این باب از ثلاثی مزید برای یک عمل جمعی و همهجانبه است.
[3] ن. ک به ج 6 مجموعه آثار (بخش نخست جزء سیام)، ص 107.
[4] هان بدانید و آگاه باشید که دل آرام گیرد به یاد خدای. رعد (13)، 28.
کتاب پرتوی از قرآن، جلد پنجم، (جلد هفتم مجموعه آثار آیتالله طالقانی)، سید محمود طالقانی، تهران: شرکت سهامی انتشار، مجتمع فرهنگی آیتالله طالقانی، چاپ اول 1398، صص 107 تا 126.
نسخه صوتی موجود نیست.
نسخه ویدئویی موجود نیست.
گالری موجود نیست.