پرتوی از قرآن، جلد پنجم؛ تفسیر سورۀ عبس، آیات 1 تا 10
سورۀ «عبس، سَفَرۀ» از سورههاى مكّى، 42 آيه است.
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ
«عَبَسَ وَتَوَلَّى» (١)
«أَن جَاءَهُ الْأَعْمَى» (٢)
«وَمَا يُدْرِيكَ لَعَلَّهُ يَزَّكَّى» (٣)
«أَوْ يَذَّكَّرُ فَتَنفَعَهُ الذِّكْرَى» (٤)
«أَمَّا مَنِ اسْتَغْنَى» (٥)
«فَأَنتَ لَهُ تَصَدَّى» (٦)
«وَمَا عَلَيْكَ أَلَّا يَزَّكَّى» (٧)
«وَأَمَّا مَن جَاءَكَ يَسْعَى» (٨)
«وَهُوَ يَخْشَى» (٩)
«فَأَنتَ عَنْهُ تَلَهَّى» (١٠)
به نام خدای بخشندۀ مهربان.
چهره درهم كشيد و روى گرداند. (١)
براى آنكه آن كور به او روى آورد. (٢)
و چه دانى تو شايد او باشد كه خود را پاک كند و برتر آرد. (٣)
يا همى به ياد آورد و آن ياد وى را سود بخشد. (٤)
اما آنكه بینيازی جُسته. (٥)
پس بدو روى ميآورى و دل ميدهى؟! (٦)
چه است بر تو از اينكه خود را پاكيزه نميكند (يا نيست بر تو كه تزكيه نميكند) (٧)
و اما كسى كه به سوى تو آمده ميكوشد. (٨)
و حال آنكه او نگران ميباشد. (٩)
تو از وى با بیاعتنايى روى ميگردانى. (١٠)
شرح لغات:
عبس: روى درهم كشيد، گرداند، ترش كرد.
يدرى، مضارع از باب افعال: چه تو را دانا كرده. از درى: به چيزى دست يافت و علم به آن را فرا گرفت. ما يدريك، با آنكه متعدى است، در خطاب استفهامى و اصطلاح، به معنای لازم ميآيد: چه دانى تو؟
يذكر، مضارع از باب افتعال كه تا، قلب به ذال و ادغام شده. ماضى آن: اذّكر، و ادّكر (به تشديد ذال و دال) و از «دكر» آمده، از «ذكر، به سكون كاف» چيزى را ياد آوردن، به ذهن بردن، داستان را باز گفتن، حمد و ثناى خداوند گفتن.
تصدى، مضارع مخاطب از باب تفعل: متعرض چيزى شد، بدان روى آورد مانند تشنهاى كه به آب روى آورد. از صدى: تشنگى سخت.
تلهى، از باب تفعل: يكسره اعراض كرد و ناچيز شمرد. از لهى: بازى كرد، به او روى آورد و انس گرفت، از او روى گرداند، ناچيزش شمرد، از يادش برد.
«عَبَسَ وَ تَوَلَّى أَنْ جاءَهُ الأعْمى»: كى بود آن شخص كه روى خود را درهم كشيد و گرداند چون كورى نزد او آمد؟ در اين آيات ذكرى از آن شخص در ميان نيامده. مفسرين قرآن (جز بعضى از علما و مفسرين شيعه) ميگويند او، شخص رسول اكرم (ص) بوده. عالم جليل شيعه شيخ طبرسى در تفسير مجمع البيان در قسمت شأن نزول اين سوره چنين ميگويد: «آيات دربارۀ عبداللَّه بن ام مكتوم نازل شده، اين شخص عبداللَّه بن شريح بن مالك بن ربيعة فهرى از بنى عامر بن لوى است. داستان چنين بوده كه اين شخص نزد رسول خدا (ص) آمد در حالى كه آن حضرت با عتبة بن ربيعه و اباجهل بن هشام و عباس بن عبدالمطلب، و اُبَىّ و اُمَيّه، پسران خلف، آهسته سخن ميگفت و آنها را به خدا دعوت ميكرد و به اسلام آوردنشان اميد داشت. در چنين وضعى عبداللَّه (ابن ام مكتوم كه نابينا بود) وارد شد و بدون توجّه به اينكه آن حضرت سرگرم گفتگوى با ديگران است، با صداى بلند و مكرر به آن حضرت خطاب كرد و گفت: اى رسول براى من بخوان و مرا بياموز از آنچه خدا به تو آموخته. خطاب و درخواست اين شخص از یک سو سخن آن حضرت را قطع كرد، از سوى ديگر آن حضرت ميانديشيد كه اين سران و اشراف عرب خواهند گفت كه پيروان او كوران و بندگانند، از اين جهت اثر ناخشنودى در چهرۀ آن حضرت پديد آمد و از او روى گرداند و گفتگوى با آنها را ادامه داد. پس از اين حادثه اين آيات نازل شد. سپس رسول اكرم (ص) اين شخص را گرامى ميداشت و چون او را ميديد ميفرمود: مرحبا به كسى كه پروردگارم دربارۀ او به من عتاب كرد! و به او ميفرمود آيا حاجت و مطلبى دارى؟ و در دو غزوهاى كه رسول اكرم از مدينه بيرون رفت او را به جاى خود گذارد. انس بن مالک گويد: او (ابن ام مكتوم نابينا) را در كارزار قادسيه ديدم كه زرهى در بر و پرچم سياهى به دست دارد (گويا اين نشانه مقام خاصى در جنگ بوده).
سيد مرتضى علم الهدى رضوان اللَّه عليه گويد: دلالتى در ظاهر آيه نيست به اينكه عتاب متوجّه به رسول خدا باشد، بلكه فقط خبري است بدون تصريح به شخصى كه خبر دربارۀ او ميباشد، و همين دليل است بر اينكه مقصود ديگري است، زيرا روى ترش كردن از صفات پيمبر خدا با دشمنان به دور بوده، چه رسد با مؤمنين هدايت يافته و همچنين توصيف به اينكه به ثروتمندان روى آورد و از فقيران روى گرداند، شباهت به خوى بزرگوارى آن حضرت ندارد. و مؤيد اين توصيفى است كه خداوند سبحان از آن حضرت كرده: «وَ إِنَّكَ لَعَلى خُلُقٍ عَظِيمٍ»، «وَ لَوْ كُنْتَ فَظًّا غَلِيظَ الْقَلْبِ لاَنْفَضُّوا مِنْ حَوْلِكَ». پس ظاهر اين است كه مقصود از «عَبَسَ وَ تَوَلَّى» غير از آن حضرت است و از حضرت صادق(ع) روايت شده كه فرمود: دربارۀ مردى از بنىاميه نازل شده كه در حضور آن حضرت بوده كه ناگاه «ابن ام مكتوم» آمد، پس چون آن شخص اموى او را ديد بدش آمد و خود را جمع كرد و از وى روى گرداند. پس از آن اين داستان را خداوند در قرآن آورده و او را نكوهش كرده است.
اگر گفته شود به فرض صحت خبر كه دربارۀ آن حضرت است، آيا روى درهم كشيدن گناه است؟ جواب اين است كه ترشرويى يا خوشرويى با شخص كور يكسان است و او را ناخوش نميآيد، بنابراين گناهى نيست، پس میشود كه خداوند پيمبرش را به سبب اين كار عتاب كرده باشد تا وى را به بهرۀ بيشترى از خوبيها و نيكى وا دارد و با اين خطاب و عتاب به عظمت شأن مؤمن هدايت يافته، آگاهش كند، و به وى بشناساند كه به دست آوردن دل مؤمن براى اينكه بر ايمانش استوار باشد، از به دست آوردن دل مشرك به اميد اينكه ايمان آورد برتر است. «جُبّائى» گويد: اين آيه خود دلالت دارد به اينكه چنين رفتارى پس از نهى از آن گناه است، ولى پيش از آنكه خداوند از آن نهى كند دلالتى بر گناه بودن آن ندارد. بعضى گفتهاند كه رفتار كور بیادبانه بود و پيمبر اكرم خواست با اعراض وى را ادب كند، ولى چون اين توهّم پيش آمد كه از جهت فقير بودن از او روى گرداند و آنان چون قدرتمند بودند به آنها روى آورد، خداوند آن حضرت را مورد عتاب گرداند.
از حضرت صادق(ع) روايت شده كه رسول خدا پس از آن، هر گاه «عبداللَّه بن ام مكتوم» را ميديد ميگفت: مرحبا مرحبا، نه به خدا سوگند، مباد كه ديگر دربارۀ تو خداوند مرا عتاب كند، تا آن حد آن حضرت به وى مهربانى و لطف ميفرمود كه او خود آن حضرت را از آن باز ميداشت.» پايان بيان مجمع البيان.
از آنچه دربارۀ سبب نزول اين آيات ذكر شده و نظرهايى كه در تفسير «مجمع البيان» آمده، معلوم ميشود كه علما و مفسرين از صدر اسلام اتفاق داشتند كه مقصود و مخاطب در اين آيات شخص رسول اكرم است، تنها سيد مرتضى نظر و احتمال مخالف اظهار نموده است.
شيخ طبرسى در كتاب تفسير «جمع الجوامع» كه با همۀ اختصار جامعترين و كاملترين تفسير سابقين است و بعد از «مجمع البيان» و «الكافى الشافى» آن را نگاشته، در تفسير اين سوره همان نظر عموم مفسرين را كه مقصود رسول اكرم است آورده و نظر مخالفى ذكر نكرده است.
اما رأى يا ترديدى كه سيد مرتضى اظهار فرموده و بعضى از مفسرين شيعه از آن پيروى كردهاند از جهاتى مورد نظر است:
1- اينكه فرموده «ظاهر آيه دلالتى بر توجّه آن به رسول اكرم (ص) ندارد… » چگونه دلالت ندارد با آنكه ضميرهاى مخاطب در آيه: وَ ما يُدْرِيكَ… فانت… ما عَلَيْكَ… مَنْ جاءَكَ… خطاب به همان است كه «عَبَسَ وَ تَوَلَّى» از او خبر داده است.
آيا باور كردنى است كه اين خطابهاى پى در پى متوجّه به شخص مجهولى از بنى اميّه باشد؟! اين فرد مشرک اموى كه بوده كه اين اندازه قرآن به او اهميت داده و مسئول تزكيه و تذكر ديگرى بوده؟ و شخص مسلمان كور و روشندل با سعى و كوشش به وى روى مىآورده؟
آيا در خطابهاى ابتدايى قرآن موردى ميتوان يافت كه مخاطب جز شخص رسول اكرم (ص) باشد؟
2- اينكه فرموده: «عبوس كردن نسبت به مؤمن نميتوان از صفات و خوى پيمبر باشد..» جواب اين است كه اينگونه تأثرات حالاتي است كه براى هر كسى در هر مقامى، بهخصوص در راه مقصد عالى و دعوت پيش ميآيد، و اينگونه تأثرات و حالاتى كه در ظروف و اوضاع خاصى پيش ميآيد؛ اولاً از قسم صفات و اخلاق نيست، ديگر اينكه آنگاه كه براى آمال و آرزوهاى شخصى نباشد و در طريق دعوت و در راه خدا باشد، به خودى خود پسنديده است.
3- اما تأييدى كه از روايت منقول از حضرت صادق (ع) براى نظر خود آوردهاند، اولاً اين روايت مجهولالسند است، ديگر آنكه مخالف با تاريخ مسلّم و نظر عموم مفسّرين ميباشد، و بيش از آن، مخالف با روايت ديگري است كه از حضرت صادق(ع) ذكر شده: «هر گاه رسول خدا عبد اللَّه بن ام مكتوم را ميديد ميفرمود: «مرحبا مرحبا لا و اللَّه لا يعاتبنى اللَّه فيك ابداً…».
اما توهّم اينكه خطاب عتابآميز پروردگار دلالت به اين داشته باشد كه از رسول اكرم گناهى سرزده و مخالف با عصمت ميباشد، درست نيست، زيرا روى درهم كشيدن و روى گرداندن، از گناهان شمرده نشده و عتاب پروردگار دلالت بر كمال توجّه و مراقبت نسبت به آن حضرت دارد.
آيات 73، 74، 75 سورۀ بنى اسرائيل، از اين آيات عتابآميزتر و بيش از آن سخت و تهديدآميز است: «وَ إِنْ كادُوا لَيَفْتِنُونَكَ عَنِ الَّذِي أَوْحَيْنا إِلَيْكَ لِتَفْتَرِيَ عَلَيْنا غَيْرَهُ وَ إِذاً لاَتَّخَذُوكَ خَلِيلاً، وَ لَوْ لا أَنْ ثَبَّتْناكَ لَقَدْ كِدْتَ تَرْكَنُ إِلَيْهِمْ شَيْئاً قَلِيلاً. إِذاً لاَذَقْناكَ ضِعْفَ الْحَياةِ وَ ضِعْفَ الْمَماتِ ثُمَّ لا تَجِدُ لَكَ عَلَيْنا نَصِيراً»[1].
خطاب اين آيات با همۀ عتاب و تهديد، متوجّه شخص رسول اكرم (ص) است و هيچ یک از علما و مفسرين، حتى سيّد مرتضى رحمة الله عليه، آن را توجيه و تأويل نكردهاند.
اينگونه آيات، شواهد روشنى است كه شخص پيمبر اكرم (ص) در طريق رسالت و دعوت، آن چنان محكوم و مقهور وحى بوده كه در كمترين انديشه و حركاتش مراقبت ميشده، و همين دليل قاطع است كه وحى پيمبران از نوع كشف و الهامات عادى نيست و همچنين از مبدأ لا شعور كه روانكاوان جديد براى توجيه هر پديدۀ نفسانى به آن روى ميآورند و آن را كليد رمز براى گشودن اسرار روحى ميشمارند، نمیباشد[2].
اين سوره در مكه و در سختترين مراحل دعوت اسلام نازل شده است. در اين مرحله براى هموار كردن راه پيشرفت دعوت، گفتگو و ملايمت با سران و اشراف قريش كه دشمن اين دعوت و مانع پيشرفت آن بودند لازم مينمود، ولى وحى قرآنى از اين گفتگو و تصدّى به آن، سخت نكوهش كرد و رسول خدا را براى هميشه از اين روش بازداشت.
هنگامى اين آيات نازل شد كه سران قريش و مكه كه بيشتر عرب را پشت سر خود داشتند، براى نگهدارى عقايد و اوهام و سنن جاهليت و مقام خود در برابر دعوت اسلام با همۀ قوا به دشمنى و مقاومت برخاسته بودند و از هيچگونه آزار و شكنجه دربارۀ نو مسلمانان بىپناه كوتاه نمیآمدند. پس از آنكه ابوطالب و خديجۀ كبرى در یک سال چشم از دنيا پوشيدند، كار شكنجه دادن و كشتن مسلمانان به آنجا رسيد كه با اجازۀ آن حضرت بسيارى از آنها به حبشه هجرت كردند. چون قريش و سران شرک ديدند كه كشتن و زندانى كردن و شكنجه و استهزا نتوانست فردى از مسلمانان را برگرداند و هر روز كه ميگذرد مردان و زنان پاكدل به اين دعوت روى ميآورند و از جان و مال و خانه و وطن خود چشم میپوشند، روش ديگرى پيش گرفتند و آماده شدند از نزديک با رسول خدا (ص) گفتگو كنند. از سوى ديگر آن حضرت سخت نگران بود كه دعوت اسلام چنان كه بايد، پيش نرود يا اين شعلۀ نور در ميان طوفان كينه و دشمنى قريشيان براى مدتى خاموش شود، و ميانديشيد كه اگر سران قريش بگرايند يا كمتر مقاومت كنند، مكه تسليم ميشود و در پى آن عرب نيز به اسلام ميگرايد يا تسليم ميگردد.
داستانى كه اين آيات به آن اشاره دارد، در يكى از اين جلسهها و گفتگوهاى رسمى پيش آمده، گويا پس از رفت و آمد واسطههايى مانند عباس بن عبدالمطلب، و گفتگوها و تصميمهايى بود كه گزيدۀ سران متكبر و كينهتوز قريش مانند عتبه، ابا جهل، اُبَّى و اميه، به اتفاق عباس آماده شدند كه نزد آن حضرت آيند و خصوصى مذاكره كنند، آنها آمدند و آن حضرت با همان خوى و ادب مخصوص در یکسو نشسته و به دعوت و گفتگوى با آنها پرداخت و آنها با خوى اشرافى و تكبر، در مقابل، چشم به آن حضرت دوخته و گوش به سخنانش ميدادند. خوى آن حضرت در گفتگو با اشخاص اين بود كه به روى مخاطب خيره نميشد و تا كسى سخنش به آخر نميرسيد و خود سكوت نميكرد، به سخن لب نمیگشود و چون كسى كلامش را میبريد، با آنكه چيزى نميگفت تأثّر از آن در چهرهاش نمايان ميگشت.
آن حضرت اميد داشت كه آيات قرآن و كلام نافذش از پردهها و ديوارهاى جهل و تكبّر و غرور آنها نفوذ كند و به وجدان و دل آنها رسد شايد به خود آيند و هشيار گردند و اسلام را بپذيرند يا از غرور و مقاومت و سركشى فرود آيند. در اين ميان عبد الله ابن ام مكتوم آن كور دلداده به حق سر رسيد. همان رسيدن اين مرد كور فقير كه از تودۀ مردم و در زىّ فقرا بود، براى رماندن سركشان قريش بس بود، چه رسد به اين كه ميان جمع درآيد و پا يا عصايش به لباس و اندام آنها برخورد، چه رسد به اينكه مانند هميشهاش كه چون دوست يگانه با آن حضرت سخن ميگفت و درخواست فرا گرفتن آيات داشت، بدون توجّه به وضع جلسه و چه كسانى در محضر آن حضرت نشستهاند و چه گفتگو دارند، صدا بلند كند و مكرر گويد: «يا رسول اللَّه علّمنى مما علّمك اللَّه!» اين صدا و ورود ناگهانى گفتگو را قطع كرد و نتيجۀ همه كوششها را از ميان برد و سران قريش را برآشفت، آنها از نزدیک متوجّه شدند كه اسلام آوردن از همه چيز و هر امتيازى گذشتن و همراز و همنشين با اينها شدن است. رسول خدا در راه همان مقصد برترش و براى آنكه آنها يكسره نرمند، جواب عبدالله را نگفت و روى درهم كشيد و به آنان روى آورد.
مبدأ وحى كه در طريق انجام رسالت الهى و پيشرفت آن، مراقب رسول مسئول رسالت بود، آن چنانكه به انديشهها و اطوار و حركات، حتى نگاهها و خطوط چهرهاش عنايت خاص داشت، اين پيشامد محدود و گذرا را مورد نظر گرفت و با فرستادن اين آيات، اصول دعوت و راه و روش آن حضرت و پيروانش را براى هميشه ترسيم نمود[3].
دو آيۀ اول بهصورت خبر از غايب بينام آمده، چون دوستى كه از دوستش برنجد و نخواهد روبهرو از او مؤاخذه كند و او را برنجاند و همان قدر كه او از بندۀ دلداده (عبد اللَّه) روى گردانده، وحى به سوى غايب روى آورده: عبس و تولى… پس از اين دو آيه، به خطاب روى در روى محبّتآميز روى آورده است:
«وَ ما يُدْرِيكَ لَعَلَّهُ يَزَّكَّى»: ظاهراً «ما» استفهام انكارى است: چه چيز تو را دانا كرده، يا چه ميدانى؟ ميشود كه ما نافيه باشد: نمىدانى، شايد او باشد كه تزكيه كند.
تزكيه كه معناى آن پاك كردن از آلودگيها و كندن ريشههاى اوهام و خویهاى پست به همراه رشد و نموّ ميباشد، هدف و مقصد اولى قرآن است: «هُوَ الَّذِي بَعَثَ فِي الاُمِّيِّينَ رَسُولاً مِنْهُمْ يَتْلُوا عَلَيْهِمْ آياتِهِ وَ يُزَكِّيهِمْ…» و نخستين دعوت همۀ پيمبران نيز به تزكيۀ نفوس، و اولين خطاب موسى به فرعون: «هَلْ لَكَ إِلى أَنْ تَزَكَّى» بوده. زيرا با آلودگى عقل و انديشه به خرافات و اوهام و عقايد باطل، و نفس به پليديهاى خُلقى، نور فطرت بیفروغ يا خاموش ميماند و استعدادها و مواهب انسانى تباه ميشود و شخصيت و استقلال و تكيهگاه شخصى از ميان ميرود. اينگونه نفوس در برابر هر قدرت و پيكر و صورت موهوم، هراسان و خاضع ميشوند و رابطهشان با مواهب خود و قدرت بیپايان قطع ميشود و از ريشهها و آلودگيهاى فكرى و نفسانى هر شرّ و فسادى ميرويد و ميجوشد. همين انسان آلوده و ناتوان و گسيختهشده از نيروهاى خود و جهان، همين كه تزكيه شد و قواى فكرى و نفسانى و عملى وى برانگيخته و شكفته و به هم پيوسته گرديد، از قيود و بندهاى عادات و تقاليد آزاد ميشود و بهصورت قدرت فعّال و مؤثّر در ميآيد و پايه و مايۀ نظام زندگى و اجتماع عالى و متكامل ميگردد. از اين جهت كه تزكيه، هم پايه و اصل زندگى عالى انسانى، و هم نهايت و غايت آن است؛ پيمبران و داعيان و مصلحين به حق و حقيقت بين، انقلاب اصيل و اهداف تربيتى و اجتماعى را از تزكيه و ساختن فرد آغاز ميكنند، و از همين طريق جامعههاى واژگون را يكسره واژگون و در نتيجه مستقيم و منظم ميسازند، آنان تحوّل و انقلابى را كه در افكار و جوامع پديد آوردند، از طريق تنظيم اصول و فروع ساخته و پرداخته و چشمگير اجتماعى و اقتصادى نبود، زيرا هر اصل و قانونى، هر اندازه مترقى و بشرى باشد، اگر بر پايۀ شخصيت فكرى و نفسانى و مواهب انسانى افراد استوار نگردد، بىپايه و مصنوعى است.
چون آدمى در اصل خلقت آلوده نيست و آلودگى از عوارض فطرت پاک و معلول اكتساب يا توارث است، همۀ افراد قابل تزكيه ميباشند و هر چه نفوذ و تراكم اين عوارض در نفس انسان كمتر باشد، قابليت تزكيه بيشتر است. از اين جهت تودۀ مردمى كه گرفتار حجابهاى غرور و تكبّر و قدرت و ثروت و امتيازات طبقاتى نيستند يا كمترند، براى پذيرش تذكر آمادهترند و اميد به تزكيۀ آنها بيشتر است: «وَ ما يُدْرِيكَ لَعَلَّهُ يَزَّكَّى».
«أَوْ يَذَّكَّرُ فَتَنْفَعَهُ الذِّكْرى»: «او» اشعار به ترديد و تأخير دارد: اگر تزكيه نشد، شايد متذكر شود، پس اين تذكر وى را سود دهد. يذّكر (از باب افتعال) پذيرش و كوشش كردن و طلب ذكر است، ذكر مطلق (بدون تعلق به چيزى) همان يادآورى است، يادآورى چيزى كه فراموش شده يا از آن غفلت گشته و اين غير از تعليم است. ذكر يكى از نامها و صفات قرآن است و نزول قرآن براى آن است: «وَ أَنْزَلْنا إِلَيْكَ الذِّكْرَ. إِنَّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّكْرَ. وَ الذِّكْرِ الْحَكِيمِ. وَ لَقَدْ يَسَّرْنَا الْقُرْآنَ لِلذِّكْرِ». از رسالتهاى منحصر رسول اكرم (ص) تذكّر دادن بوده: «فَذَكِّرْ إِنَّما أَنْتَ مُذَكِّرٌ. فَذَكِّرْ إِنْ نَفَعَتِ الذِّكْرى». اين گونه آيات به صراحت دلالت بر اين دارد كه قرآن شعور و ضمير آدمى را برميانگيزد تا آن حقايق و معلوماتى كه در كمون فطرت است نمايانده و به ياد آورده شود. اگر هيچگونه صورتى از اصول حقايق و معلومات در وجود آدمى نباشد براى به ياد آوردن صورتهاى كاملتر جستجو از چه مينمايد؟ زيرا توجّه به مجهول مطلق و جستجوى از آن محال است. اصول معارف مانند صورتهاى جزئى و معلومات فراموش شده است كه در ذهن به طور واضح و روشن وجود ندارد، ولى صورتهاى اجمالى آنها موجود است. از اينرو با توجّه و به ياد آوردن قراین و نشانيها و نام و نشان، فراموش شدهها كمكم رو ميآيند و روشن ميشوند. با بيان ديگر، چيزهاى دريافت شده بار ديگر دريافت نميشود، و آنچه به هيچ صورت دريافت نشده، انديشهاى براى دريافت آن نخواهد بود، و چون آدمى هميشه انديشۀ دريافت مسائل خاصى را دارد، بايد پيش از اين آن را دريافته، سپس فراموش شده باشد يا اينكه اجمال آنها را ميدانسته و در انديشۀ دريافت مفصّل آن ميباشد[4]؛ كه از همه مهمتر مسائل شناسايى مبدأ و نهايت، و چگونگى مسئوليت و تكليف و موت و حيات و خودشناسى است كه فطرت و ضمير انسان به خودى خود، و تا حجابهاى غفلت و فراموشى عارض نشده به فهم و درکت و عقيده به آنها توجّه دارد، و همين كه با تذكر نافذ انسان به خود آمد و متذكر شد، حجابهاى عقلى و آلودگيهای نفسانى از ميان برداشته و زدوده ميشود و انسانى تزكيه شده و نو ساخته مىگردد: «لَعَلَّهُ يَزَّكَّى». اگر يكباره تزكيه نشود و سراپا دگرگون نگردد، همين تذكر، تذكر يابنده را رو به خير و صلاح پيش ميبرد و به وى سود مىرساند: «أَوْ يَذَّكَّرُ فَتَنْفَعَهُ الذِّكْرَى».
«أَمَّا مَنِ اسْتَغْنى فَأَنْتَ لَهُ تَصَدَّى وَ ما عَلَيْكَ أَلاَّ يَزَّكَّى»: پس از عتاب اول و بيان مقصد، «اما من…» بيان مورد عتاب و تفصيل مطلب است. «فَأَنْتَ لَهُ…» در مقام استفهام انكارى است: اما آن كسى كه خود را بینياز پنداشته يا بینيازى به خود بسته، تو متصدّى تذكر و اصلاح او میشوى؟!
چون سرشت انسانى سراسر استعداد و قابليت است، يكسره نيازمند و ناتوان مىباشد. احساس به ناتوانى و احتياج است كه بايد همۀ استعدادهاى فكرى و نفسانى را به كار اندازد و ظاهر سازد. بيشتر نفوس فرومايه و كم رشد همين كه تكيهگاه و پناهگاهى از امور اعتبارى و موهوم خارج از خود، مانند مال و قدرتهاى بیپايه يافتند، از مواهب ذاتى و قدرت واقعى خود روى ميگردانند و خود را از آنها و آنچه موجب برانگيختن و تقويت آنهاست، بینياز میپندارند. اينها چون قابليت تذكر و تزكيه ندارند و خود را بینياز میپندارند، رسل و هاديان نيز نسبت به آنها مسئوليتى ندارند: «وَ ما عَلَيْكَ أَلاَّ يَزَّكَّى».
«وَ أَمَّا مَنْ جاءَكَ يَسْعى وَ هُوَ يَخْشَى فَأَنْتَ عَنْهُ تَلَهَّى»: در مقابل آن سرمايۀ تباه توانگرنما، اين سرمايهدار نيازمند است كه سرمايههاى ذاتى او به كار افتاده و روحش فروزان گردیده، او از همه چيز غير خود و حق چشم پوشيده و با شيفتگى و كوشش و نگرانى (نگرانى از خدا و خود، يا هراس از دشمنان كينهجو كه در كمين مسلمانان بودند) شتابان و عصازنان از راه دور و از پيچ و خم كویهاى ناهموار، روى آورده تا هر چه از آيات خدا نازل شده بيش از ديگران دريابد، او هر چه دنياى ظاهر از چشمش پوشيده شده، حقايق غيب در باطنش پرتو افكنده، گويا موجى از ايمان و نگرانى او را هر وقت و بى وقت به دامن وحى میكشاند، به چيزى از جريان حوادث توجّه نداشت و سر از پا نمیشناخت، او آن قدر در نظر خدا عزيز بود كه دربارهاش به عزيزترين و گزيدهترين خلق خود عتاب كرد: آيا تو او را سبک میگيرى و از او روى میگردانى؟!: «فَأَنْتَ عَنْهُ تَلَهَّى». پس از اين آيات، مقام اين مرد در ميان مسلمانان تا آنجا بالا رفت كه مانند بلال، مؤذّن رسمى رسول خدا شد. اين مقام در واقع مقام فرماندهى جمع و به صف درآمدن مسلمانان بود. و دو بار رسول اكرم (ص) او را در مدينه به جاى خود واگذارد، و چون به وى ميرسيد با لحن تجليل و عذر خواهى به او ميفرمود: «مرحبا بمن عاتبنى فيه ربى».
حاصل درسى اين آيات آن است كه كار قرآن نوسازى انسان است، نوسازى از مواد اولى انسانى كه همان ضمير و فطرت مىباشد و آنها كه مواد اولى آنها را هواها و غرورها فاسد كرده قابل نوساختگى نيستند. اين نوسازى به وسيلۀ تذكر و تزكيه است. تذكر، عقل و وجدان را بيدار میكند. تزكيه، از آثار محيط پست و رذایل و تقاليد و مواد رسوبى آنها پاک مىنمايد و بالا میآورد. اين نوسازى از تعليم و تلقين و تحميل مفاهيم و مطالب نامأنوس و خارج از درک وجدانى و از روشهاى تربيت اخلاقى معمول برنمیآيد. و چه بسا اينها جهل مركّب و غرور را میافزايد. از نوسازى تذكر و تزكيه، سرچشمههاى معارف و خير خود به خود میجوشد، و چنين افراد نو ساختهاند كه میتوانند پايۀ محكم اجتماع سالم و عادل شوند[5].
// پایان متن
[1] راستى نزديک بود فريبت دهند و بازت دارند از آنچه به سوى تو وحى فرستادهايم تا جز آن را به ما افتراء بندى، آنگاه تو را دوست خود ميگرفتند. اگر نه اين بود كه ما تو را استوار داشتيم هر آينه نزديک بود به سوى آنان اندكى مايل شوى و دل دهى. آنگاه به تو میچشانديم چند برابر (رنج) زندگى و چند برابر (رنج) مرگ را، سپس نمیيافتى بر عهدۀ خود، براى ما هيچگونه يارى را. (اِسراء (17) 73-75)
[2] مكاشفه و شهود و الهامات عادى مانند برقى روشن ميكند و ميگذرد و چه بسا آنچه مشهود يا معلوم گشته يقينآور نمیباشد و خط عمل را پيوسته تعيين نميكند. ولى وحى منشأ يقين و پيوسته است. تحقيق و تحليل نفس به ميدان شعور و لا شعور، نيز مسئلۀ وحى را روشن نميكند، چون حدود اين دو ميدان و اندازۀ تأثير و تأثرشان در يكديگر هيچگونه مشخص نيست، و در حال توجه و هشيارى، مبدأ لا شعور نميتواند مشاعر و مدارک را يكسره زير نفوذ خود بدارد، و آنچه ذخيره دارد از آثار خارج و شعورهاى متراكم گذشته گرفته و ميدان نفوذش تا سر حد شعور است. از اين رو سلطه بر همۀ مشاعر و مدارک ندارد. ولى وحى با شواهدى كه داريم حد و ميدانى ندارد و بر همۀ مشاعر مسلط ميشود و از شعورهاى متراكم در نهان نفس پديد نميآيد. همۀ پيمبران به حق خواه ناخواه در حال عادى مانند عقربۀ مغناطيس كه مقهور قوۀ خارج است، محكوم وحى بودهاند، چنان كه موسى به خودى خود هنگام مأموريت به سوى فرعون دچار ترديد بود. و رسول اكرم در آغاز وحى دچار هراس شد و فرمان قيام و دعوت بر آن حضرت گران ميآمد، ولى سلطۀ وحى بر خلاف ميل بر آنها چيره ميشد و برخلاف مصلحت شخصى آنها را به سوى دعوت ميراند. (مؤلّف)
[3]چون كه اعمى طالب حق آمده است بهر فقر او را نبايد سينه خَست
تو حريصى بر رشاد مهتران تا بياموزند علم از سروران
احمدا ديدى كه قومى از ملوك مستمع گشتند گشتى خوش كه بوك
اين رئيسان يار دين گردند خوش بر عرب اينها سرند و بر حبش
بگذرد اين صيت از بصره و تبوك زانكه «الناس على دين الملوك»
زين سبب تو از ضرير مهتدى رو بگردانيدى و تنگ آمدى
كاندرين فرصت كم افتد اين مناخ تو ز يارانى و وقت تو فراخ
مزدحم ميگرديام در وقت تنگ اين نصيحت ميكنم نز خشم و جنگ
احمدا نزد خدا اين يك ضرير بهتر از صد قيصر است و صد وزير
ياد «الناس معادن» هين بيار معدنى باشد فزون از صد هزار
معدن لعل و عقيق مكتنس بهتر است از صد هزاران كان مس
احمدا اينجا ندارد مال سود سينه بايد پر ز عشق و درد و دود
اعمىِ روشندل آمد در مبند پند او را ده كه حقِ اوست پند
(مؤلّف)، (مثنوی مولانا، دفتر دوم، ابیات 2068-2080)
[4] سقراط حكيم را عقيده بر اين بود كه تعليم فقط تذكر (يادآورى) است، چون آدمى پيش از آن به آنها علم داشته. در رسالۀ تقوا (مه نون) براى اثبات اين مطلب پسر بچهاى را كه خدمتكار خانه بوده پيش ميكشد و یک یک مسائل مربوط به اشكال مربع را از وى ميپرسد، آن بچه يكى پس از ديگرى سؤالات را جواب ميدهد، بدون آنكه به وى تعليم داده شود. اين روش را سقراط در همۀ محاورات علمى و اجتماعى و كشف قواى باطنى و انديشههاى نفسانى، در تعاليم و كتابهاى خود به كار برده و از اين راه حقايق علمى را بدون تعليم و تلقين، از ذهن طرف بيرون ميكشيد، از اين جهت كه تصورات و علوم را از درون اشخاص بيرون ميآورد، سقراط خود را قابله ميناميد. نتيجۀ ديگرى كه سقراط از بيان اين مطلب ميگرفت، اثبات وجود روح پيش از تنزل به اين عالم بوده است، او ميگفت: چون آدمى معلومات خود را در اين جهان ياد نگرفته، بايد پيش از اين ياد گرفته و سپس فراموش شده باشد.
حكيم اسلام و ايران، صدرالدين شيرازى با آنكه درک حقايق را مانند سقراط فطرى ميدانست، معتقد به حدوث نفس انسانى و پديد آمدن آن از جسم بود، او ميگويد: «ذات و فطرت انسان مانند آیينه است كه حقايق وجود در آن منعكس ميشود و سپس دچار حجابهايى ميگردد. اين حجابها پارهاى داخلیاند و بعضى خارجى. و حجابهاى داخلى بعضى عدمى ميباشند، مانند بلاهت و فرومايگى، بعضى وجودیاند مانند گناهان و رذایل خلقى چون كبر و حسد. حجابهاى خارجى نيز بعضى عدمى است، چون به كار نينداختن ذهن در طريق تفكر درست و اين مانند برگرداندن آیينه است از جهت مقابل صورت مطلوب، و بعضى وجودى است مانند عقايد جاهلانۀ تقليدى و علوم ناقص كه چون پردهايست كه روى آیينه آويخته شود».
تصور ديگر راجع به علم بسيط اولى انسان اين است كه چون انسان فشردهاى از حقايق و قواى جهان و مظهر اراده و علم خاص پروردگار است، خود نمونه و مظهرى از سراسر عالم است، علم بسيط به ذات خود، علم به همۀ نمونهها و اسرار عالم ميباشد، چون جوياى علم تفصيلى به خود ميباشد، علم تفصيلى به همه چيز را ميجويد و تا عوارض داخلى و خارجى انگيزۀ جويايى را ساكن يا منحرف نساخته اين انگيزه او را به سوى علم پيش ميبرد.
اگر نظر سقراط صحيح باشد، مقصود او اصول علمى مانند كليات مسائل رياضى و نفسانى ميباشد، نه علمهاى جزئى حسى يا تجربى كه اكتسابى است نه تذكارى، و مسائل تجربى آنگاه مسائل علمى ميگردد كه به صورت قوانين كلى منطقى يا رياضى در آيد. (مؤلّف)
[5]. پيروان آیين اسلام چون از اين روش و مكتب تربيتى آن منحرف شدند، به مكتب تصنعى و گنگ ديگران و نظريات گمراه كنندۀ ناشى از آنها روى آوردند و در زير پردۀ اين مكتبها كه عنوان و نام اسلام به آنها بسته شد، چهرۀ واقعى تربيت قرآنى پوشيده شد. محصول مكتبهاى تصنعى و تقليدى جز افراد متصنع و مقلد نيست، اين افراد نمىتوانند از خود جوشش و نظر و ابتكار عمل داشته باشند و اجتماع ساخته شده از اين افراد تصنعى و فاقد حركت مىباشد. (مؤلّف)
کتاب پرتوی از قرآن، جلد پنجم، (جلد ششم مجموعه آثار آیتالله طالقانی)، سید محمود طالقانی، تهران: شرکت سهامی انتشار، مجتمع فرهنگی آیتالله طالقانی، چاپ اول 1398، صص 177 تا 191.
این محتوا فاقد نسخه صوتی است.
این محتوا فاقد نسخه ویدئویی است.
این محتوا فاقد گالری تصاویر است.
پرتوی از قرآن، جلد پنجم؛ تفسیر سورۀ عبس، آیات 1 تا 10
سورۀ «عبس، سَفَرۀ» از سورههاى مكّى، 42 آيه است.
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ
«عَبَسَ وَتَوَلَّى» (١)
«أَن جَاءَهُ الْأَعْمَى» (٢)
«وَمَا يُدْرِيكَ لَعَلَّهُ يَزَّكَّى» (٣)
«أَوْ يَذَّكَّرُ فَتَنفَعَهُ الذِّكْرَى» (٤)
«أَمَّا مَنِ اسْتَغْنَى» (٥)
«فَأَنتَ لَهُ تَصَدَّى» (٦)
«وَمَا عَلَيْكَ أَلَّا يَزَّكَّى» (٧)
«وَأَمَّا مَن جَاءَكَ يَسْعَى» (٨)
«وَهُوَ يَخْشَى» (٩)
«فَأَنتَ عَنْهُ تَلَهَّى» (١٠)
به نام خدای بخشندۀ مهربان.
چهره درهم كشيد و روى گرداند. (١)
براى آنكه آن كور به او روى آورد. (٢)
و چه دانى تو شايد او باشد كه خود را پاک كند و برتر آرد. (٣)
يا همى به ياد آورد و آن ياد وى را سود بخشد. (٤)
اما آنكه بینيازی جُسته. (٥)
پس بدو روى ميآورى و دل ميدهى؟! (٦)
چه است بر تو از اينكه خود را پاكيزه نميكند (يا نيست بر تو كه تزكيه نميكند) (٧)
و اما كسى كه به سوى تو آمده ميكوشد. (٨)
و حال آنكه او نگران ميباشد. (٩)
تو از وى با بیاعتنايى روى ميگردانى. (١٠)
شرح لغات:
عبس: روى درهم كشيد، گرداند، ترش كرد.
يدرى، مضارع از باب افعال: چه تو را دانا كرده. از درى: به چيزى دست يافت و علم به آن را فرا گرفت. ما يدريك، با آنكه متعدى است، در خطاب استفهامى و اصطلاح، به معنای لازم ميآيد: چه دانى تو؟
يذكر، مضارع از باب افتعال كه تا، قلب به ذال و ادغام شده. ماضى آن: اذّكر، و ادّكر (به تشديد ذال و دال) و از «دكر» آمده، از «ذكر، به سكون كاف» چيزى را ياد آوردن، به ذهن بردن، داستان را باز گفتن، حمد و ثناى خداوند گفتن.
تصدى، مضارع مخاطب از باب تفعل: متعرض چيزى شد، بدان روى آورد مانند تشنهاى كه به آب روى آورد. از صدى: تشنگى سخت.
تلهى، از باب تفعل: يكسره اعراض كرد و ناچيز شمرد. از لهى: بازى كرد، به او روى آورد و انس گرفت، از او روى گرداند، ناچيزش شمرد، از يادش برد.
«عَبَسَ وَ تَوَلَّى أَنْ جاءَهُ الأعْمى»: كى بود آن شخص كه روى خود را درهم كشيد و گرداند چون كورى نزد او آمد؟ در اين آيات ذكرى از آن شخص در ميان نيامده. مفسرين قرآن (جز بعضى از علما و مفسرين شيعه) ميگويند او، شخص رسول اكرم (ص) بوده. عالم جليل شيعه شيخ طبرسى در تفسير مجمع البيان در قسمت شأن نزول اين سوره چنين ميگويد: «آيات دربارۀ عبداللَّه بن ام مكتوم نازل شده، اين شخص عبداللَّه بن شريح بن مالك بن ربيعة فهرى از بنى عامر بن لوى است. داستان چنين بوده كه اين شخص نزد رسول خدا (ص) آمد در حالى كه آن حضرت با عتبة بن ربيعه و اباجهل بن هشام و عباس بن عبدالمطلب، و اُبَىّ و اُمَيّه، پسران خلف، آهسته سخن ميگفت و آنها را به خدا دعوت ميكرد و به اسلام آوردنشان اميد داشت. در چنين وضعى عبداللَّه (ابن ام مكتوم كه نابينا بود) وارد شد و بدون توجّه به اينكه آن حضرت سرگرم گفتگوى با ديگران است، با صداى بلند و مكرر به آن حضرت خطاب كرد و گفت: اى رسول براى من بخوان و مرا بياموز از آنچه خدا به تو آموخته. خطاب و درخواست اين شخص از یک سو سخن آن حضرت را قطع كرد، از سوى ديگر آن حضرت ميانديشيد كه اين سران و اشراف عرب خواهند گفت كه پيروان او كوران و بندگانند، از اين جهت اثر ناخشنودى در چهرۀ آن حضرت پديد آمد و از او روى گرداند و گفتگوى با آنها را ادامه داد. پس از اين حادثه اين آيات نازل شد. سپس رسول اكرم (ص) اين شخص را گرامى ميداشت و چون او را ميديد ميفرمود: مرحبا به كسى كه پروردگارم دربارۀ او به من عتاب كرد! و به او ميفرمود آيا حاجت و مطلبى دارى؟ و در دو غزوهاى كه رسول اكرم از مدينه بيرون رفت او را به جاى خود گذارد. انس بن مالک گويد: او (ابن ام مكتوم نابينا) را در كارزار قادسيه ديدم كه زرهى در بر و پرچم سياهى به دست دارد (گويا اين نشانه مقام خاصى در جنگ بوده).
سيد مرتضى علم الهدى رضوان اللَّه عليه گويد: دلالتى در ظاهر آيه نيست به اينكه عتاب متوجّه به رسول خدا باشد، بلكه فقط خبري است بدون تصريح به شخصى كه خبر دربارۀ او ميباشد، و همين دليل است بر اينكه مقصود ديگري است، زيرا روى ترش كردن از صفات پيمبر خدا با دشمنان به دور بوده، چه رسد با مؤمنين هدايت يافته و همچنين توصيف به اينكه به ثروتمندان روى آورد و از فقيران روى گرداند، شباهت به خوى بزرگوارى آن حضرت ندارد. و مؤيد اين توصيفى است كه خداوند سبحان از آن حضرت كرده: «وَ إِنَّكَ لَعَلى خُلُقٍ عَظِيمٍ»، «وَ لَوْ كُنْتَ فَظًّا غَلِيظَ الْقَلْبِ لاَنْفَضُّوا مِنْ حَوْلِكَ». پس ظاهر اين است كه مقصود از «عَبَسَ وَ تَوَلَّى» غير از آن حضرت است و از حضرت صادق(ع) روايت شده كه فرمود: دربارۀ مردى از بنىاميه نازل شده كه در حضور آن حضرت بوده كه ناگاه «ابن ام مكتوم» آمد، پس چون آن شخص اموى او را ديد بدش آمد و خود را جمع كرد و از وى روى گرداند. پس از آن اين داستان را خداوند در قرآن آورده و او را نكوهش كرده است.
اگر گفته شود به فرض صحت خبر كه دربارۀ آن حضرت است، آيا روى درهم كشيدن گناه است؟ جواب اين است كه ترشرويى يا خوشرويى با شخص كور يكسان است و او را ناخوش نميآيد، بنابراين گناهى نيست، پس میشود كه خداوند پيمبرش را به سبب اين كار عتاب كرده باشد تا وى را به بهرۀ بيشترى از خوبيها و نيكى وا دارد و با اين خطاب و عتاب به عظمت شأن مؤمن هدايت يافته، آگاهش كند، و به وى بشناساند كه به دست آوردن دل مؤمن براى اينكه بر ايمانش استوار باشد، از به دست آوردن دل مشرك به اميد اينكه ايمان آورد برتر است. «جُبّائى» گويد: اين آيه خود دلالت دارد به اينكه چنين رفتارى پس از نهى از آن گناه است، ولى پيش از آنكه خداوند از آن نهى كند دلالتى بر گناه بودن آن ندارد. بعضى گفتهاند كه رفتار كور بیادبانه بود و پيمبر اكرم خواست با اعراض وى را ادب كند، ولى چون اين توهّم پيش آمد كه از جهت فقير بودن از او روى گرداند و آنان چون قدرتمند بودند به آنها روى آورد، خداوند آن حضرت را مورد عتاب گرداند.
از حضرت صادق(ع) روايت شده كه رسول خدا پس از آن، هر گاه «عبداللَّه بن ام مكتوم» را ميديد ميگفت: مرحبا مرحبا، نه به خدا سوگند، مباد كه ديگر دربارۀ تو خداوند مرا عتاب كند، تا آن حد آن حضرت به وى مهربانى و لطف ميفرمود كه او خود آن حضرت را از آن باز ميداشت.» پايان بيان مجمع البيان.
از آنچه دربارۀ سبب نزول اين آيات ذكر شده و نظرهايى كه در تفسير «مجمع البيان» آمده، معلوم ميشود كه علما و مفسرين از صدر اسلام اتفاق داشتند كه مقصود و مخاطب در اين آيات شخص رسول اكرم است، تنها سيد مرتضى نظر و احتمال مخالف اظهار نموده است.
شيخ طبرسى در كتاب تفسير «جمع الجوامع» كه با همۀ اختصار جامعترين و كاملترين تفسير سابقين است و بعد از «مجمع البيان» و «الكافى الشافى» آن را نگاشته، در تفسير اين سوره همان نظر عموم مفسرين را كه مقصود رسول اكرم است آورده و نظر مخالفى ذكر نكرده است.
اما رأى يا ترديدى كه سيد مرتضى اظهار فرموده و بعضى از مفسرين شيعه از آن پيروى كردهاند از جهاتى مورد نظر است:
1- اينكه فرموده «ظاهر آيه دلالتى بر توجّه آن به رسول اكرم (ص) ندارد... » چگونه دلالت ندارد با آنكه ضميرهاى مخاطب در آيه: وَ ما يُدْرِيكَ... فانت... ما عَلَيْكَ... مَنْ جاءَكَ... خطاب به همان است كه «عَبَسَ وَ تَوَلَّى» از او خبر داده است.
آيا باور كردنى است كه اين خطابهاى پى در پى متوجّه به شخص مجهولى از بنى اميّه باشد؟! اين فرد مشرک اموى كه بوده كه اين اندازه قرآن به او اهميت داده و مسئول تزكيه و تذكر ديگرى بوده؟ و شخص مسلمان كور و روشندل با سعى و كوشش به وى روى مىآورده؟
آيا در خطابهاى ابتدايى قرآن موردى ميتوان يافت كه مخاطب جز شخص رسول اكرم (ص) باشد؟
2- اينكه فرموده: «عبوس كردن نسبت به مؤمن نميتوان از صفات و خوى پيمبر باشد..» جواب اين است كه اينگونه تأثرات حالاتي است كه براى هر كسى در هر مقامى، بهخصوص در راه مقصد عالى و دعوت پيش ميآيد، و اينگونه تأثرات و حالاتى كه در ظروف و اوضاع خاصى پيش ميآيد؛ اولاً از قسم صفات و اخلاق نيست، ديگر اينكه آنگاه كه براى آمال و آرزوهاى شخصى نباشد و در طريق دعوت و در راه خدا باشد، به خودى خود پسنديده است.
3- اما تأييدى كه از روايت منقول از حضرت صادق (ع) براى نظر خود آوردهاند، اولاً اين روايت مجهولالسند است، ديگر آنكه مخالف با تاريخ مسلّم و نظر عموم مفسّرين ميباشد، و بيش از آن، مخالف با روايت ديگري است كه از حضرت صادق(ع) ذكر شده: «هر گاه رسول خدا عبد اللَّه بن ام مكتوم را ميديد ميفرمود: «مرحبا مرحبا لا و اللَّه لا يعاتبنى اللَّه فيك ابداً...».
اما توهّم اينكه خطاب عتابآميز پروردگار دلالت به اين داشته باشد كه از رسول اكرم گناهى سرزده و مخالف با عصمت ميباشد، درست نيست، زيرا روى درهم كشيدن و روى گرداندن، از گناهان شمرده نشده و عتاب پروردگار دلالت بر كمال توجّه و مراقبت نسبت به آن حضرت دارد.
آيات 73، 74، 75 سورۀ بنى اسرائيل، از اين آيات عتابآميزتر و بيش از آن سخت و تهديدآميز است: «وَ إِنْ كادُوا لَيَفْتِنُونَكَ عَنِ الَّذِي أَوْحَيْنا إِلَيْكَ لِتَفْتَرِيَ عَلَيْنا غَيْرَهُ وَ إِذاً لاَتَّخَذُوكَ خَلِيلاً، وَ لَوْ لا أَنْ ثَبَّتْناكَ لَقَدْ كِدْتَ تَرْكَنُ إِلَيْهِمْ شَيْئاً قَلِيلاً. إِذاً لاَذَقْناكَ ضِعْفَ الْحَياةِ وَ ضِعْفَ الْمَماتِ ثُمَّ لا تَجِدُ لَكَ عَلَيْنا نَصِيراً»[1].
خطاب اين آيات با همۀ عتاب و تهديد، متوجّه شخص رسول اكرم (ص) است و هيچ یک از علما و مفسرين، حتى سيّد مرتضى رحمة الله عليه، آن را توجيه و تأويل نكردهاند.
اينگونه آيات، شواهد روشنى است كه شخص پيمبر اكرم (ص) در طريق رسالت و دعوت، آن چنان محكوم و مقهور وحى بوده كه در كمترين انديشه و حركاتش مراقبت ميشده، و همين دليل قاطع است كه وحى پيمبران از نوع كشف و الهامات عادى نيست و همچنين از مبدأ لا شعور كه روانكاوان جديد براى توجيه هر پديدۀ نفسانى به آن روى ميآورند و آن را كليد رمز براى گشودن اسرار روحى ميشمارند، نمیباشد[2].
اين سوره در مكه و در سختترين مراحل دعوت اسلام نازل شده است. در اين مرحله براى هموار كردن راه پيشرفت دعوت، گفتگو و ملايمت با سران و اشراف قريش كه دشمن اين دعوت و مانع پيشرفت آن بودند لازم مينمود، ولى وحى قرآنى از اين گفتگو و تصدّى به آن، سخت نكوهش كرد و رسول خدا را براى هميشه از اين روش بازداشت.
هنگامى اين آيات نازل شد كه سران قريش و مكه كه بيشتر عرب را پشت سر خود داشتند، براى نگهدارى عقايد و اوهام و سنن جاهليت و مقام خود در برابر دعوت اسلام با همۀ قوا به دشمنى و مقاومت برخاسته بودند و از هيچگونه آزار و شكنجه دربارۀ نو مسلمانان بىپناه كوتاه نمیآمدند. پس از آنكه ابوطالب و خديجۀ كبرى در یک سال چشم از دنيا پوشيدند، كار شكنجه دادن و كشتن مسلمانان به آنجا رسيد كه با اجازۀ آن حضرت بسيارى از آنها به حبشه هجرت كردند. چون قريش و سران شرک ديدند كه كشتن و زندانى كردن و شكنجه و استهزا نتوانست فردى از مسلمانان را برگرداند و هر روز كه ميگذرد مردان و زنان پاكدل به اين دعوت روى ميآورند و از جان و مال و خانه و وطن خود چشم میپوشند، روش ديگرى پيش گرفتند و آماده شدند از نزديک با رسول خدا (ص) گفتگو كنند. از سوى ديگر آن حضرت سخت نگران بود كه دعوت اسلام چنان كه بايد، پيش نرود يا اين شعلۀ نور در ميان طوفان كينه و دشمنى قريشيان براى مدتى خاموش شود، و ميانديشيد كه اگر سران قريش بگرايند يا كمتر مقاومت كنند، مكه تسليم ميشود و در پى آن عرب نيز به اسلام ميگرايد يا تسليم ميگردد.
داستانى كه اين آيات به آن اشاره دارد، در يكى از اين جلسهها و گفتگوهاى رسمى پيش آمده، گويا پس از رفت و آمد واسطههايى مانند عباس بن عبدالمطلب، و گفتگوها و تصميمهايى بود كه گزيدۀ سران متكبر و كينهتوز قريش مانند عتبه، ابا جهل، اُبَّى و اميه، به اتفاق عباس آماده شدند كه نزد آن حضرت آيند و خصوصى مذاكره كنند، آنها آمدند و آن حضرت با همان خوى و ادب مخصوص در یکسو نشسته و به دعوت و گفتگوى با آنها پرداخت و آنها با خوى اشرافى و تكبر، در مقابل، چشم به آن حضرت دوخته و گوش به سخنانش ميدادند. خوى آن حضرت در گفتگو با اشخاص اين بود كه به روى مخاطب خيره نميشد و تا كسى سخنش به آخر نميرسيد و خود سكوت نميكرد، به سخن لب نمیگشود و چون كسى كلامش را میبريد، با آنكه چيزى نميگفت تأثّر از آن در چهرهاش نمايان ميگشت.
آن حضرت اميد داشت كه آيات قرآن و كلام نافذش از پردهها و ديوارهاى جهل و تكبّر و غرور آنها نفوذ كند و به وجدان و دل آنها رسد شايد به خود آيند و هشيار گردند و اسلام را بپذيرند يا از غرور و مقاومت و سركشى فرود آيند. در اين ميان عبد الله ابن ام مكتوم آن كور دلداده به حق سر رسيد. همان رسيدن اين مرد كور فقير كه از تودۀ مردم و در زىّ فقرا بود، براى رماندن سركشان قريش بس بود، چه رسد به اين كه ميان جمع درآيد و پا يا عصايش به لباس و اندام آنها برخورد، چه رسد به اينكه مانند هميشهاش كه چون دوست يگانه با آن حضرت سخن ميگفت و درخواست فرا گرفتن آيات داشت، بدون توجّه به وضع جلسه و چه كسانى در محضر آن حضرت نشستهاند و چه گفتگو دارند، صدا بلند كند و مكرر گويد: «يا رسول اللَّه علّمنى مما علّمك اللَّه!» اين صدا و ورود ناگهانى گفتگو را قطع كرد و نتيجۀ همه كوششها را از ميان برد و سران قريش را برآشفت، آنها از نزدیک متوجّه شدند كه اسلام آوردن از همه چيز و هر امتيازى گذشتن و همراز و همنشين با اينها شدن است. رسول خدا در راه همان مقصد برترش و براى آنكه آنها يكسره نرمند، جواب عبدالله را نگفت و روى درهم كشيد و به آنان روى آورد.
مبدأ وحى كه در طريق انجام رسالت الهى و پيشرفت آن، مراقب رسول مسئول رسالت بود، آن چنانكه به انديشهها و اطوار و حركات، حتى نگاهها و خطوط چهرهاش عنايت خاص داشت، اين پيشامد محدود و گذرا را مورد نظر گرفت و با فرستادن اين آيات، اصول دعوت و راه و روش آن حضرت و پيروانش را براى هميشه ترسيم نمود[3].
دو آيۀ اول بهصورت خبر از غايب بينام آمده، چون دوستى كه از دوستش برنجد و نخواهد روبهرو از او مؤاخذه كند و او را برنجاند و همان قدر كه او از بندۀ دلداده (عبد اللَّه) روى گردانده، وحى به سوى غايب روى آورده: عبس و تولى... پس از اين دو آيه، به خطاب روى در روى محبّتآميز روى آورده است:
«وَ ما يُدْرِيكَ لَعَلَّهُ يَزَّكَّى»: ظاهراً «ما» استفهام انكارى است: چه چيز تو را دانا كرده، يا چه ميدانى؟ ميشود كه ما نافيه باشد: نمىدانى، شايد او باشد كه تزكيه كند.
تزكيه كه معناى آن پاك كردن از آلودگيها و كندن ريشههاى اوهام و خویهاى پست به همراه رشد و نموّ ميباشد، هدف و مقصد اولى قرآن است: «هُوَ الَّذِي بَعَثَ فِي الاُمِّيِّينَ رَسُولاً مِنْهُمْ يَتْلُوا عَلَيْهِمْ آياتِهِ وَ يُزَكِّيهِمْ...» و نخستين دعوت همۀ پيمبران نيز به تزكيۀ نفوس، و اولين خطاب موسى به فرعون: «هَلْ لَكَ إِلى أَنْ تَزَكَّى» بوده. زيرا با آلودگى عقل و انديشه به خرافات و اوهام و عقايد باطل، و نفس به پليديهاى خُلقى، نور فطرت بیفروغ يا خاموش ميماند و استعدادها و مواهب انسانى تباه ميشود و شخصيت و استقلال و تكيهگاه شخصى از ميان ميرود. اينگونه نفوس در برابر هر قدرت و پيكر و صورت موهوم، هراسان و خاضع ميشوند و رابطهشان با مواهب خود و قدرت بیپايان قطع ميشود و از ريشهها و آلودگيهاى فكرى و نفسانى هر شرّ و فسادى ميرويد و ميجوشد. همين انسان آلوده و ناتوان و گسيختهشده از نيروهاى خود و جهان، همين كه تزكيه شد و قواى فكرى و نفسانى و عملى وى برانگيخته و شكفته و به هم پيوسته گرديد، از قيود و بندهاى عادات و تقاليد آزاد ميشود و بهصورت قدرت فعّال و مؤثّر در ميآيد و پايه و مايۀ نظام زندگى و اجتماع عالى و متكامل ميگردد. از اين جهت كه تزكيه، هم پايه و اصل زندگى عالى انسانى، و هم نهايت و غايت آن است؛ پيمبران و داعيان و مصلحين به حق و حقيقت بين، انقلاب اصيل و اهداف تربيتى و اجتماعى را از تزكيه و ساختن فرد آغاز ميكنند، و از همين طريق جامعههاى واژگون را يكسره واژگون و در نتيجه مستقيم و منظم ميسازند، آنان تحوّل و انقلابى را كه در افكار و جوامع پديد آوردند، از طريق تنظيم اصول و فروع ساخته و پرداخته و چشمگير اجتماعى و اقتصادى نبود، زيرا هر اصل و قانونى، هر اندازه مترقى و بشرى باشد، اگر بر پايۀ شخصيت فكرى و نفسانى و مواهب انسانى افراد استوار نگردد، بىپايه و مصنوعى است.
چون آدمى در اصل خلقت آلوده نيست و آلودگى از عوارض فطرت پاک و معلول اكتساب يا توارث است، همۀ افراد قابل تزكيه ميباشند و هر چه نفوذ و تراكم اين عوارض در نفس انسان كمتر باشد، قابليت تزكيه بيشتر است. از اين جهت تودۀ مردمى كه گرفتار حجابهاى غرور و تكبّر و قدرت و ثروت و امتيازات طبقاتى نيستند يا كمترند، براى پذيرش تذكر آمادهترند و اميد به تزكيۀ آنها بيشتر است: «وَ ما يُدْرِيكَ لَعَلَّهُ يَزَّكَّى».
«أَوْ يَذَّكَّرُ فَتَنْفَعَهُ الذِّكْرى»: «او» اشعار به ترديد و تأخير دارد: اگر تزكيه نشد، شايد متذكر شود، پس اين تذكر وى را سود دهد. يذّكر (از باب افتعال) پذيرش و كوشش كردن و طلب ذكر است، ذكر مطلق (بدون تعلق به چيزى) همان يادآورى است، يادآورى چيزى كه فراموش شده يا از آن غفلت گشته و اين غير از تعليم است. ذكر يكى از نامها و صفات قرآن است و نزول قرآن براى آن است: «وَ أَنْزَلْنا إِلَيْكَ الذِّكْرَ. إِنَّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّكْرَ. وَ الذِّكْرِ الْحَكِيمِ. وَ لَقَدْ يَسَّرْنَا الْقُرْآنَ لِلذِّكْرِ». از رسالتهاى منحصر رسول اكرم (ص) تذكّر دادن بوده: «فَذَكِّرْ إِنَّما أَنْتَ مُذَكِّرٌ. فَذَكِّرْ إِنْ نَفَعَتِ الذِّكْرى». اين گونه آيات به صراحت دلالت بر اين دارد كه قرآن شعور و ضمير آدمى را برميانگيزد تا آن حقايق و معلوماتى كه در كمون فطرت است نمايانده و به ياد آورده شود. اگر هيچگونه صورتى از اصول حقايق و معلومات در وجود آدمى نباشد براى به ياد آوردن صورتهاى كاملتر جستجو از چه مينمايد؟ زيرا توجّه به مجهول مطلق و جستجوى از آن محال است. اصول معارف مانند صورتهاى جزئى و معلومات فراموش شده است كه در ذهن به طور واضح و روشن وجود ندارد، ولى صورتهاى اجمالى آنها موجود است. از اينرو با توجّه و به ياد آوردن قراین و نشانيها و نام و نشان، فراموش شدهها كمكم رو ميآيند و روشن ميشوند. با بيان ديگر، چيزهاى دريافت شده بار ديگر دريافت نميشود، و آنچه به هيچ صورت دريافت نشده، انديشهاى براى دريافت آن نخواهد بود، و چون آدمى هميشه انديشۀ دريافت مسائل خاصى را دارد، بايد پيش از اين آن را دريافته، سپس فراموش شده باشد يا اينكه اجمال آنها را ميدانسته و در انديشۀ دريافت مفصّل آن ميباشد[4]؛ كه از همه مهمتر مسائل شناسايى مبدأ و نهايت، و چگونگى مسئوليت و تكليف و موت و حيات و خودشناسى است كه فطرت و ضمير انسان به خودى خود، و تا حجابهاى غفلت و فراموشى عارض نشده به فهم و درکت و عقيده به آنها توجّه دارد، و همين كه با تذكر نافذ انسان به خود آمد و متذكر شد، حجابهاى عقلى و آلودگيهای نفسانى از ميان برداشته و زدوده ميشود و انسانى تزكيه شده و نو ساخته مىگردد: «لَعَلَّهُ يَزَّكَّى». اگر يكباره تزكيه نشود و سراپا دگرگون نگردد، همين تذكر، تذكر يابنده را رو به خير و صلاح پيش ميبرد و به وى سود مىرساند: «أَوْ يَذَّكَّرُ فَتَنْفَعَهُ الذِّكْرَى».
«أَمَّا مَنِ اسْتَغْنى فَأَنْتَ لَهُ تَصَدَّى وَ ما عَلَيْكَ أَلاَّ يَزَّكَّى»: پس از عتاب اول و بيان مقصد، «اما من...» بيان مورد عتاب و تفصيل مطلب است. «فَأَنْتَ لَهُ...» در مقام استفهام انكارى است: اما آن كسى كه خود را بینياز پنداشته يا بینيازى به خود بسته، تو متصدّى تذكر و اصلاح او میشوى؟!
چون سرشت انسانى سراسر استعداد و قابليت است، يكسره نيازمند و ناتوان مىباشد. احساس به ناتوانى و احتياج است كه بايد همۀ استعدادهاى فكرى و نفسانى را به كار اندازد و ظاهر سازد. بيشتر نفوس فرومايه و كم رشد همين كه تكيهگاه و پناهگاهى از امور اعتبارى و موهوم خارج از خود، مانند مال و قدرتهاى بیپايه يافتند، از مواهب ذاتى و قدرت واقعى خود روى ميگردانند و خود را از آنها و آنچه موجب برانگيختن و تقويت آنهاست، بینياز میپندارند. اينها چون قابليت تذكر و تزكيه ندارند و خود را بینياز میپندارند، رسل و هاديان نيز نسبت به آنها مسئوليتى ندارند: «وَ ما عَلَيْكَ أَلاَّ يَزَّكَّى».
«وَ أَمَّا مَنْ جاءَكَ يَسْعى وَ هُوَ يَخْشَى فَأَنْتَ عَنْهُ تَلَهَّى»: در مقابل آن سرمايۀ تباه توانگرنما، اين سرمايهدار نيازمند است كه سرمايههاى ذاتى او به كار افتاده و روحش فروزان گردیده، او از همه چيز غير خود و حق چشم پوشيده و با شيفتگى و كوشش و نگرانى (نگرانى از خدا و خود، يا هراس از دشمنان كينهجو كه در كمين مسلمانان بودند) شتابان و عصازنان از راه دور و از پيچ و خم كویهاى ناهموار، روى آورده تا هر چه از آيات خدا نازل شده بيش از ديگران دريابد، او هر چه دنياى ظاهر از چشمش پوشيده شده، حقايق غيب در باطنش پرتو افكنده، گويا موجى از ايمان و نگرانى او را هر وقت و بى وقت به دامن وحى میكشاند، به چيزى از جريان حوادث توجّه نداشت و سر از پا نمیشناخت، او آن قدر در نظر خدا عزيز بود كه دربارهاش به عزيزترين و گزيدهترين خلق خود عتاب كرد: آيا تو او را سبک میگيرى و از او روى میگردانى؟!: «فَأَنْتَ عَنْهُ تَلَهَّى». پس از اين آيات، مقام اين مرد در ميان مسلمانان تا آنجا بالا رفت كه مانند بلال، مؤذّن رسمى رسول خدا شد. اين مقام در واقع مقام فرماندهى جمع و به صف درآمدن مسلمانان بود. و دو بار رسول اكرم (ص) او را در مدينه به جاى خود واگذارد، و چون به وى ميرسيد با لحن تجليل و عذر خواهى به او ميفرمود: «مرحبا بمن عاتبنى فيه ربى».
حاصل درسى اين آيات آن است كه كار قرآن نوسازى انسان است، نوسازى از مواد اولى انسانى كه همان ضمير و فطرت مىباشد و آنها كه مواد اولى آنها را هواها و غرورها فاسد كرده قابل نوساختگى نيستند. اين نوسازى به وسيلۀ تذكر و تزكيه است. تذكر، عقل و وجدان را بيدار میكند. تزكيه، از آثار محيط پست و رذایل و تقاليد و مواد رسوبى آنها پاک مىنمايد و بالا میآورد. اين نوسازى از تعليم و تلقين و تحميل مفاهيم و مطالب نامأنوس و خارج از درک وجدانى و از روشهاى تربيت اخلاقى معمول برنمیآيد. و چه بسا اينها جهل مركّب و غرور را میافزايد. از نوسازى تذكر و تزكيه، سرچشمههاى معارف و خير خود به خود میجوشد، و چنين افراد نو ساختهاند كه میتوانند پايۀ محكم اجتماع سالم و عادل شوند[5].
// پایان متن
[1] راستى نزديک بود فريبت دهند و بازت دارند از آنچه به سوى تو وحى فرستادهايم تا جز آن را به ما افتراء بندى، آنگاه تو را دوست خود ميگرفتند. اگر نه اين بود كه ما تو را استوار داشتيم هر آينه نزديک بود به سوى آنان اندكى مايل شوى و دل دهى. آنگاه به تو میچشانديم چند برابر (رنج) زندگى و چند برابر (رنج) مرگ را، سپس نمیيافتى بر عهدۀ خود، براى ما هيچگونه يارى را. (اِسراء (17) 73-75)
[2] مكاشفه و شهود و الهامات عادى مانند برقى روشن ميكند و ميگذرد و چه بسا آنچه مشهود يا معلوم گشته يقينآور نمیباشد و خط عمل را پيوسته تعيين نميكند. ولى وحى منشأ يقين و پيوسته است. تحقيق و تحليل نفس به ميدان شعور و لا شعور، نيز مسئلۀ وحى را روشن نميكند، چون حدود اين دو ميدان و اندازۀ تأثير و تأثرشان در يكديگر هيچگونه مشخص نيست، و در حال توجه و هشيارى، مبدأ لا شعور نميتواند مشاعر و مدارک را يكسره زير نفوذ خود بدارد، و آنچه ذخيره دارد از آثار خارج و شعورهاى متراكم گذشته گرفته و ميدان نفوذش تا سر حد شعور است. از اين رو سلطه بر همۀ مشاعر و مدارک ندارد. ولى وحى با شواهدى كه داريم حد و ميدانى ندارد و بر همۀ مشاعر مسلط ميشود و از شعورهاى متراكم در نهان نفس پديد نميآيد. همۀ پيمبران به حق خواه ناخواه در حال عادى مانند عقربۀ مغناطيس كه مقهور قوۀ خارج است، محكوم وحى بودهاند، چنان كه موسى به خودى خود هنگام مأموريت به سوى فرعون دچار ترديد بود. و رسول اكرم در آغاز وحى دچار هراس شد و فرمان قيام و دعوت بر آن حضرت گران ميآمد، ولى سلطۀ وحى بر خلاف ميل بر آنها چيره ميشد و برخلاف مصلحت شخصى آنها را به سوى دعوت ميراند. (مؤلّف)
[3]چون كه اعمى طالب حق آمده است بهر فقر او را نبايد سينه خَست
تو حريصى بر رشاد مهتران تا بياموزند علم از سروران
احمدا ديدى كه قومى از ملوك مستمع گشتند گشتى خوش كه بوك
اين رئيسان يار دين گردند خوش بر عرب اينها سرند و بر حبش
بگذرد اين صيت از بصره و تبوك زانكه «الناس على دين الملوك»
زين سبب تو از ضرير مهتدى رو بگردانيدى و تنگ آمدى
كاندرين فرصت كم افتد اين مناخ تو ز يارانى و وقت تو فراخ
مزدحم ميگرديام در وقت تنگ اين نصيحت ميكنم نز خشم و جنگ
احمدا نزد خدا اين يك ضرير بهتر از صد قيصر است و صد وزير
ياد «الناس معادن» هين بيار معدنى باشد فزون از صد هزار
معدن لعل و عقيق مكتنس بهتر است از صد هزاران كان مس
احمدا اينجا ندارد مال سود سينه بايد پر ز عشق و درد و دود
اعمىِ روشندل آمد در مبند پند او را ده كه حقِ اوست پند
(مؤلّف)، (مثنوی مولانا، دفتر دوم، ابیات 2068-2080)
[4] سقراط حكيم را عقيده بر اين بود كه تعليم فقط تذكر (يادآورى) است، چون آدمى پيش از آن به آنها علم داشته. در رسالۀ تقوا (مه نون) براى اثبات اين مطلب پسر بچهاى را كه خدمتكار خانه بوده پيش ميكشد و یک یک مسائل مربوط به اشكال مربع را از وى ميپرسد، آن بچه يكى پس از ديگرى سؤالات را جواب ميدهد، بدون آنكه به وى تعليم داده شود. اين روش را سقراط در همۀ محاورات علمى و اجتماعى و كشف قواى باطنى و انديشههاى نفسانى، در تعاليم و كتابهاى خود به كار برده و از اين راه حقايق علمى را بدون تعليم و تلقين، از ذهن طرف بيرون ميكشيد، از اين جهت كه تصورات و علوم را از درون اشخاص بيرون ميآورد، سقراط خود را قابله ميناميد. نتيجۀ ديگرى كه سقراط از بيان اين مطلب ميگرفت، اثبات وجود روح پيش از تنزل به اين عالم بوده است، او ميگفت: چون آدمى معلومات خود را در اين جهان ياد نگرفته، بايد پيش از اين ياد گرفته و سپس فراموش شده باشد.
حكيم اسلام و ايران، صدرالدين شيرازى با آنكه درک حقايق را مانند سقراط فطرى ميدانست، معتقد به حدوث نفس انسانى و پديد آمدن آن از جسم بود، او ميگويد: «ذات و فطرت انسان مانند آیينه است كه حقايق وجود در آن منعكس ميشود و سپس دچار حجابهايى ميگردد. اين حجابها پارهاى داخلیاند و بعضى خارجى. و حجابهاى داخلى بعضى عدمى ميباشند، مانند بلاهت و فرومايگى، بعضى وجودیاند مانند گناهان و رذایل خلقى چون كبر و حسد. حجابهاى خارجى نيز بعضى عدمى است، چون به كار نينداختن ذهن در طريق تفكر درست و اين مانند برگرداندن آیينه است از جهت مقابل صورت مطلوب، و بعضى وجودى است مانند عقايد جاهلانۀ تقليدى و علوم ناقص كه چون پردهايست كه روى آیينه آويخته شود».
تصور ديگر راجع به علم بسيط اولى انسان اين است كه چون انسان فشردهاى از حقايق و قواى جهان و مظهر اراده و علم خاص پروردگار است، خود نمونه و مظهرى از سراسر عالم است، علم بسيط به ذات خود، علم به همۀ نمونهها و اسرار عالم ميباشد، چون جوياى علم تفصيلى به خود ميباشد، علم تفصيلى به همه چيز را ميجويد و تا عوارض داخلى و خارجى انگيزۀ جويايى را ساكن يا منحرف نساخته اين انگيزه او را به سوى علم پيش ميبرد.
اگر نظر سقراط صحيح باشد، مقصود او اصول علمى مانند كليات مسائل رياضى و نفسانى ميباشد، نه علمهاى جزئى حسى يا تجربى كه اكتسابى است نه تذكارى، و مسائل تجربى آنگاه مسائل علمى ميگردد كه به صورت قوانين كلى منطقى يا رياضى در آيد. (مؤلّف)
[5]. پيروان آیين اسلام چون از اين روش و مكتب تربيتى آن منحرف شدند، به مكتب تصنعى و گنگ ديگران و نظريات گمراه كنندۀ ناشى از آنها روى آوردند و در زير پردۀ اين مكتبها كه عنوان و نام اسلام به آنها بسته شد، چهرۀ واقعى تربيت قرآنى پوشيده شد. محصول مكتبهاى تصنعى و تقليدى جز افراد متصنع و مقلد نيست، اين افراد نمىتوانند از خود جوشش و نظر و ابتكار عمل داشته باشند و اجتماع ساخته شده از اين افراد تصنعى و فاقد حركت مىباشد. (مؤلّف)
کتاب پرتوی از قرآن، جلد پنجم، (جلد ششم مجموعه آثار آیتالله طالقانی)، سید محمود طالقانی، تهران: شرکت سهامی انتشار، مجتمع فرهنگی آیتالله طالقانی، چاپ اول 1398، صص 177 تا 191.
این محتوا فاقد نسخه صوتی است.
این محتوا فاقد نسخه ویدئویی است.
این محتوا فاقد گالری تصاویر است.