پرتوی از قرآن، جلد چهارم؛ تفسیر سوره نساء در زندان، آیات 7 تا 10
«لِّلرِّجَالِ نَصِيبٌ مِّمَّا تَرَكَ الْوَالِدَانِ وَالْأَقْرَبُونَ وَلِلنِّسَاءِ نَصِيبٌ مِّمَّا تَرَكَ الْوَالِدَانِ وَالْأَقْرَبُونَ مِمَّا قَلَّ مِنْهُ أَوْ كَثُرَ نَصِيبًا مَّفْرُوضًا» (7)
«وَإِذَا حَضَرَ الْقِسْمَةَ أُولُو الْقُرْبَى وَالْيَتَامَى وَالْمَسَاكِينُ فَارْزُقُوهُم مِّنْهُ وَقُولُوا لَهُمْ قَوْلًا مَّعْرُوفًا» (8)
«وَلْيَخْشَ الَّذِينَ لَوْ تَرَكُوا مِنْ خَلْفِهِمْ ذُرِّيَّةً ضِعَافًا خَافُوا عَلَيْهِمْ فَلْيَتَّقُوا اللَّهَ وَلْيَقُولُوا قَوْلًا سَدِيدًا» (9)
«إِنَّ الَّذِينَ يَأْكُلُونَ أَمْوَالَ الْيَتَامَى ظُلْمًا إِنَّمَا يَأْكُلُونَ فِي بُطُونِهِمْ نَارًا وَسَيَصْلَوْنَ سَعِيرًا» (10)
مردان را سهمى است از آنچه پدر و مادر و نزديكان واگذاردهاند و زنان را سهمى است از آنچه پدر و مادر و نزديكان واگذاردهاند از آنچه كم باشد از آن (واگذارده) يا بيش، سهمى مشخص گرديده. (7)
و هنگامی كه دارندگان (نسبت) نزديكتر و يتيمان و مسكينان قسمت را حاضر شدند پس، از آن (واگذارده) ايشان را روزى دهيد و گفتارى شناخته شده (و پسنديده) بدانان بگوييد. (8)
و باید نگران باشند كسانى كه اگر از پس خود فرزندانى ناتوان واگذارند برايشان بترسند، پس بايد خداى را پروا گيرند و بايد گفتارى استوار بگويند. (9)
بیگمان كسانى كه دارائىهاى يتيمان را ستمگرانه مىخورند، بدون شك در شكمهاىشان مىخورند آتشى را و به زودى مىافروزند آتشى شعلهور را. (10)
شرح لغات:
نصيب: بهره، سهم، بخش، نصب شده، مشخص، از اين رو كه هر قسمتى با نصب چوب يا سنگ مشخص مىشد.
اقربون، جمع اقرب: خويش نزديك، نزديكتر.
مفروض: جدا شده، مشخص گرديده، ثابت شده، واجب از آن جهت كه حتم و مشخص گرديده است.
بطن: شكم، درون. در مقابل ظهر: بيرون و آشكار.
يصلون، از صَلى: برافروختن، سوزاندن، گداختن، ملازم گرديدن، جاى گرفتن.
سعير: آتش شعلهور، درگير.
«لِلرِّجالِ نَصِيبٌ مِمَّا تَرَكَ الْوالِدانِ وَ الاقرَبُونَ وَ لِلنِّساءِ نَصِيبٌ مِمَّا تَرَكَ الْوالِدانِ وَ الاقرَبُونَ مِمَّا قَلَّ مِنْهُ أَوْ كَثُرَ نَصِيباً مَفْرُوضاً».
«لِلرجالِ نَصِيبٌ» خبر از واقعيت جارى يا طبيعى و مبيّن تثبيت يا انشاى حكم است. در اين كتاب حكيم، هر حكمى كه به صورت خبرى آمده، بيان همينگونه واقعيت است. در واقع، فرد و افرادى كه از ازدواج مرد و زنى متولد مىشوند، نمودارى از آنها و جمع و تركيب و بسط صفات و خصايص جسمى و روحى نهان و آشكار آنها مىباشند، مانند هر واحد حياتى «تك سلولى يا مركب» كه تكثير و تقسيم آن، تركيب و بسط خود آنهاست. در واقع اخلاق و عواطف و ملكات و صفات و پيشه خاصّ پدر و مادر است كه در مواليد جريان دارد و ظهور مىكند كه به ظاهر از هم جدا و در واقع پيوستهاند.[1]
مال منسوب به شخص ـ نه هر دستاوردى ـ مظهر كار و انديشه و صفات و مانند اولاد است. از سوى ديگر، اولاد محرّك و برانگيزنده و نيروبخش پدر و مادر در راه كوشش و كار و تأمين مىباشند. هر فرزندى كه براى انسان يا حيوان متولد مىشود، تحرّك و قدرت كارايى آنان چندين برابر افزايش مىيابد. تلاش و كوشش حيوانات مختلف براى نگهدارى تخم و پرورش اولاد محدود و موقّت است، تا آنگاه كه نوزادشان بال و پر گشود و بهپاى خود راه افتاد، به سائق غريزه، از مادر و پدر و لانه و آشيانه جدا مىشوند و در پى زندگى خود مىروند. سائق و محرك انسان، بيش از غريزه عمومى، عواطف سرشار و احساس مسئوليتهاى وسيع و دامنهدار است كه از آغاز ولادت نوزاد ـ و يا پيش از آن ـ از درون پدر و مادر جوشش مىيابد و روحيه و اخلاق و اعمال آنها را دگرگون و فعالتر مىكند. مادر از لذات و آسايش خود مىگذرد و همّش مصروف نگهدارى و تغذيه و آسايش نوزادش مىشود، هرچه از خود مىكاهد به مصلحت نوزادش مىافزايد و پدر به كار بيشتر و توسعه فعاليت و درآمد. نوزاد بيش از خصايص ميراثى، هم غذاى بدنى از مادر مىگيرد و هم عواطف رحمت و محبت و ايثار و از خود گذشتگى. و از پدر انديشمندى و پايدارى و كار و كوشش، و از هر دو، احساس مسئوليت و بردبارى و سرپرستى و تربيت. و تركيب و تأثير همه اينها در لوح ساده روح كودك، نقش مىبندد و موزون و متعادل رشد مىكند و پيش مىرود تا به سن بلوغ برسد. باز، نه نيازهايش متوقف مىشود و نه علاقه و رشتههاى عواطف والدين از فرزند گسسته مىشود و نه از كوشش آنان براى تكميل رشد بيشتر و انتقال اندوخته تجربيات و آماده كردن وسايل زندگى و استقلال و تهيه كار و درآمد و تعليم و ارشاد فرزندان، كاسته مىگردد. سپس نوبت به نوادگان مىرسد و همچنان ادامه مىيابد تا پايان زندگى و چشمانداز دورتر و پس از مرگ. برانگيزنده استعدادها و قواى فكرى و قدرتهاى عضوى و جهتيابى و نقش اجتماعى و كثرت و وسعتيابى محصولات طبيعى كه مكمّل انسانها و كشف و چارهساز مشكلات اجتماعى و علمى، نخست همين محرّکهاى عاطفى و مسئوليتهاى ناشى از آن است كه اگر جريان آن مسدود يا منحرف شود و يا از سرچشمه بخشكد، انسان تهى و خشك و بىتحرّك و يا دچار حركاتى انحرافى و زيانبخش مىشود. كسانىكه عواطف جوشانى نسبت به اولاد و خويشان ندارند يا عقيم و بىكساند، دچار جمود و خمودى و وازدگى مىشوند. يا اگر حركت و كوششى دارند، چون در مسير عواطف تنظيم شده و طبيعى نيست، مختل و جابهجا شده و چه بسا زيانبخش و مخرّب است. به هر حال هيچ محرّك و انگيزندهاى جاى اين عواطف درونى و فطرى را پر نمىكند. آنان كه اجتماع را اصل و خدمت به اجتماع را شعار حركت و كوشش مىدانند، براى آن است كه آگاه يا ناآگاهانه، خدمت به اجتماع به سود خود و وابستگانشان كه در ضمن اجتماعاند مىانجامد. اجتماع جمع افراد است، افراد اگر پيوند ريشهاى و شناخته شدهاى با هم نداشته باشند و يا مخالف و دشمن شناخته و ناشناخته باشند، هيچ فردى نمىتواند كار و كوشش و فداكارى خالص و بىدريغ براى ديگران داشته باشد، اگر باشد براى حفظ منافع مشترك و موقت است و يا براى خود و نسل خود كه در ضمن اجتماعاند. اگر كسانى آگاهانه و خالص براى ديگران و يا قرب به خدا ـ نه تسكين دشمنىها و گشودن عقدهها ـ خدمت و فداكارى كنند، بسيار اندكند، و به حساب همه افراد درنمىآيند. از اين رو هيچ محرّک و انگيزندهاى، براى عموم مردم، جاى اين عواطف عميق فطرى و طبيعى و مايه دار را پر نمىكند. فعاليت و گسترش اين عواطف رهگشاى وراثت خونى و اكتسابى است. پدران و مادران از طريق وراثت طبيعى و كار و كوشش ارادى، مكتسبات فكرى و اخلاقى خود را بىواسطه به اولاد و اقربا و به واسطه آنان به ديگران و اجتماع منتقل مىكنند. همه ذخاير و كوششها به وراثت پايان مىيابد و از آن آغاز مىشود و همين مبناى تكامل است. تأثير و تأثّرها و جذب و انجذابهاى محرك و متقابل و متكامل همى پيش مىرود، وارثان، محرّك و انگيزنده نيروهاى ارثگذاران و ذخيرهكنندگان قدرت و تحرّك بالقوه و حاصل كار براى وارثانى هستند كه خود ارث متحرّك و زندهاند و وارث مالى، و سرمايه و مال، وارثان بىجان و بىحركتند و با هم منشأ توليدهاى ديگر و همه، مولود انسان (نه انسان مولود توليد)، و موثّر در يكديگر، و در نتيجه، هر وارثى به نسبت تحريك و توليد و نزديكى و وراثت خونى، سهم و نصيبى از مواليد مالى دارد: «لِلرِّجالِ نَصِيبٌ مِمَّا تَرَكَ الْوالِدانِ وَ الاقرَبُونَ وَ لِلنِّساءِ نَصِيبٌ …». رجال و نساء، كسانىاند كه به مرحله مردى و زنى رسيده باشند كه نظر به مشخص شدن و دستيابى به نصيبشان است. تقدم خبر «لِلرِّجالِ … وَ لِلنِّساءِ» بر مبتدا «نصيب» و تكرار مبتدا و متعلّق آن «مِمَّا تَرَكَ …»، توجّه خاص به مردان و زنان و تأكيد و تثبيت نصيبشان را چنان مىنماياند كه در تعبير «نصيب للرجال و للنساء مما ترك …» نمايانده نمىشود. نصيب، به صورت مطلق، اثبات و تثبيت اصل نصيب است براى عموم رجال و نساء، نه مقدار و سهمى از آن كه در ديگر آيات تشريع و تبيين شده است. مما «من ما» من، بيانى يا تبعيضى، ما، ابهام آنچه واگذار شده: «مِمَّا تَرَكَ». اقربون، صفت تفضيلى: هر كه نزديكتر و نزديكتر باشد. اين آيه كه در مقدمه احكام تفصيلى ارث آمده، با تقدم خبر للرجال و للنساء و تكرار موكّد «مِمَّا تَرَكَ …»، متضمّن نفى هرگونه تبعيض ميان مردان و زنان و تشريع و تثبيت اصل وراثت آنان است، مانند مكتسباتشان: (لِلرِّجالِ نَصِيبٌ مِمَّا اكْتَسَبُوا وَ لِلنِّساءِ نَصِيبٌ مِمَّا اكْتَسَبْنَ )[2]. چه، در زندگى جاهليت و قبيلگى عرب، براى وراثت، حقّ و قانون و سنّت ثابتى نبوده پدر خانواده يا شيخ قبيله به ميل و مصلحت خود و مصلحتها و حبّ و بغضها، به هر كه مىخواستند ارث مىدادند يا از آن محروم مىكردند. و همچنين بود مكتسبات و فراوردههاى مرد و زن كه نصيب و اختيار تصرف در آنها به اختيارشان نبود. زنان از محصول كار خود و از ميراث محروم بودند و از مردان به آنان كه رشيدتر و جنگجوتر بودند ارث و مال مىدادند و گاه پسران ديگرى را به فرزندى مىگرفتند و وارث خود مىكردند و گاه با عهد و پيمان از يكديگر ارث مىبردند. در ديگر كشورهايى كه نظامات و قوانين و سنّتى داشتند، ارث بردن، قوانين و مقررات مدوّن و ثابتى نداشت و بيشتر وابسته به علاقهها و مصلحتهاى شخصى يا طبقاتى بود. در تورات «سفر اعداد 8» چنين آمده: «… اگر كسى بميرد و پسرى ندارد ميراث وى را به دخترش انتقال نماييد و اگر دخترى ندارد ميراثش را به برادرانش بدهيد…» كه معلوم مىشود، با بودن پسر دختر ارث نمىبرد. و نيز سهام ارث بران مشخص نشده و گويا واگذار به تشخيص و تعيين علماى يهود يا سران قبيله شده باشد، و نامى و سهمى از همسران نيست.
«مِمَّا قَلَّ مِنْهُ أَوْ كَثُرَ»، تأكيد نصيب است كه اگر ما ترك اندكى هم باشد نبايد سهم وارث ناديده گرفته شود. «نَصِيباً» حال نصيب، «مَفْرُوضاً» صفت آن است كه آن نصيب در واقع مشخص و تعيين شده و فطرى و طبيعى است و شرع خدايى آن را تبيين مىكند.[3]
«وَ إِذا حَضَرَ الْقِسْمَةَ أُولُوا الْقُرْبَى وَ الْيَتامَى وَ الْمَساكِينُ فَارْزُقُوهُمْ مِنْهُ وَ قُولُوا لَهُمْ قَوْلاً مَعْرُوفاً».
حضور، در مقابل غياب از ديد و دسترس است. كسانى كه در همسايگى يا در ميان خويشان و قبيله، شناخته شدهاند و دسترسى به يكديگر دارند، حاضرند نه غايب. پس نبايد حضور كلى به معناى محدود و حضور در جلسه تقسيم ارث باشد. «أُولُوا الْقُرْبَى وَ الْيَتامَى وَ الْمَساكِينُ»، كسانى هستند كه از ميراث، نصيب مفروض ندارند و دورتر از والدين و اقربون ـ نزديكتران و نزديكتران ـ مىباشند، چه «اولوا القربى»، خويشاوند باشند، يا يتيمان و درماندگانى كه پيوند خويشاوندى ندارند و حضور در تقسيم دارند، نه پس از تقسيم كه هر يك از صاحبان سهام، سهم خود را دريافت كرده و برده باشند. امر «فَارْزُقُوهُمْ»، متوجه به عموم يا كسانى است كه در تقسيم ميراث ولايت دارند. و همچون ديگر اوامر، ظاهر در ايجاب است نه استحباب كه قرينهاى ندارد. تعطيل يا توقف اجراى اين امر هم، قرينه استحباب آن نيست. زيرا اجراى كامل اينگونه اوامر حقوقى و مالى ـ مانند زكات و صدقات و انفاقهاى واجب ـ وابسته است به ولايت مبسوط و مجتمع سالم اسلامى، و آنچه اكنون و با فقد چنين ولايت و مجتمعى اجرا مىشود، اندك و فردى است با توجيه و تحريف بسيار، و براى وارثان اموال و مخاطبان اين امر ـ فارزقوهم ـ بيشتر : نيازمندى و آزمندى تازه به ميراث دستيافتهها، بودن صغار در ميان آنها، ناشناسى و يا دستنيافتن به خويشان و يتيمان و بينوايان ديگر (عدم حضور آنان). به هر حال اين آيه، پس از بيان اصل ميراث «نَصِيبٌ مِمَّا تَرَكَ …» و پيش از تفصيل سهام وارثان، حقّى را براى ديگر خويشان و بينوايان و درماندگان: «أُولُوا الْقُرْبى وَ الْيَتامَى وَ الْمَساكِينُ»، اثبات مىنمايد. نه همين حقّ مالى و سرمايهاى، بيش از آن، حقّ تربيت و راهنمايى و شخصيت دادن، تا تحقير و عقبمانده نشوند: «وَ قُولُوا لَهُمْ قَوْلاً مَعْرُوفاً».
«وَ لْيَخْشَ الَّذِينَ لَوْ تَرَكُوا مِنْ خَلْفِهِمْ ذُرِّيَّةً ضِعافاً خافُوا عَلَيْهِمْ فَلْيَتَّقُوا اللَّهَ وَ لْيَقُولُوا قَوْلاً سَدِيداً».
«وَ لْيَخْشَ»، امر ارشادى و تنبيهى و عطف به آيه سابق و تأكيد اوامر: «فَارْزُقُوهُمْ مِنْهُ، وَ قُولُوا لَهُمْ، خافُوا عَلَيْهِمْ»، صفت يا حال «الذين» و عاقبتانديشى براى كسانى است كه اين فرمانها و هدايتها را ناديده مىگيرند و آيندهنگر و عاقبتانديش نيستند و از نتايج و بازتاب اعمال غافلاند: آنها كه حق خويشان و بينوايان و يتيمان حاضر را نمىدهند، اگر عاطفه انسانى و مسئوليت اجتماعى ندارند، بايد نگران فرزندان و ذريه بينواى خود باشند. آنها كه اموال فراهم مىكنند و به ارث مىگذارند و آنها كه چشم به ميراث مىدوزند و از بينوايان حاضر و ناظر چشم مىپوشند و حقّ آنها «فَارْزُقُوهُمْ مِنْهُ …» را نمىدهند، آنها كه سرپرست يتيمان مىشوند و مال و سرمايه زندگى آنها را مىبرند و آنها را حقير مىشمارند…، بايد نگران آينده فرزندان و بازماندگان خود باشند. اگر مسئوليت به حقوق ديگران و آيندهنگرى و عاطفه اجتماعى، از درون اشخاص و اجتماع خشك و بىحركت و بسته شود، چه روزنه اميدى براى توان دادن و رشد ناتوانان ـ ذرّيه ضعاف ـ باز مىماند؟ آنچه به ارث مىماند، عقدهها و كينهها و درگيرىها و توقف سرمايههاى مادى و استعدادهاى انسانى و بيچارگى و بىمايگى نسل است، و نابودى اموالى كه از هر راهى جمع كرده و براى ورّاث مىگذارند، چه اگر ايمان و تعاون و تراحم و تقوا و همبستگى نباشد، افراد هرچه دارند و براى وارث گذارند، در مجموع بازتاب و بازماندهاش بينوايى و درماندگى فرزندان ناتوان ـ ذرّيه ضعاف ـ است و اگر سرمايههاى معنوى و همبستگى اجتماعى تحكيم شود و ايمان و تقوا حاكم باشد، ريشه فقر و بينوايى سست و بركنده مىشود، و استعدادها مىجوشد و درهاى خير و بركات باز مىشود: «وَ لَوْ أَنَّ أَهْلَ الْقُرى آمَنُوا وَ اتَّقَوْا لَفَتَحْنا عَلَيْهِمْ بَرَكاتٍ مِنَ السَّماءِ وَ الاَرْضِ …»[4]. از سوى ديگر بسيارند كسانى كه به انگيزه ايمانى و همدردى با ديگران يا ناخشنودى از وارثان خود، اموالشان را در راه خدمت و امور خيريه، بىحساب مىدهند و مىبخشند و يا بيهوده و در راه شهوات بىبند خود مصرف مىكنند و اولاد و خانوادهشان را بىمايه و بيچاره وامىگذارند. اينها هم بايد نگران فرزندان و بازماندگان خود باشند.[5]در هر وضع و شرايطى، اين آيه: «وَلْيَخْشَ الَّذِينَ لَوْ تَرَكُوا…» هشدارى است به كسانى كه آيندهنگرى و عاقبتانديشى ندارند و نسبت به آينده نسل خود و ديگران احساس مسئوليت نمىكنند.
«فَلْيَتَّقُوا اللَّهَ وَ لْيَقُولُوا قَوْلاً سَدِيداً»، تفريع «وَلْيَخْشَ الَّذِينَ …» است. نگرش و انديشه به آينده و نگرانى از حوادث و پيشامدها «خشيت» آگاهى است و آگاهى واداركننده به راهيابى و چارهجويى. تقواى فردى و اجتماعى و منطق استوار، راه چارهجويى و زمينه از ميان برداشتن مشكلات ناتوانىها و اشاعه حق است. همين كه انسانها توانستند با قدرت ايمان، شهوات و غرايز پست و انگيزههاى نابجا و غيرقانونى و بازدارنده و منحرف كننده را مهار و انديشهها را در راه خير و مصلحت هدايت كنند و گفتارشان از انديشه حقّ و عدل برآيد و بر آن استوار شود، حقوق و عدالت در درون اشخاص و اجتماع پايه مىگيرد و سرمايههاى طبيعى و انسانى در مسير حقّ و سعادت همگان به كار مىآيد و توزيع مىشود و پايگاهى براى ستمگرى و ستمپذيرى و تبعيض و تحقير و بينوايى نمىماند. تقوا و قول سديد، گفتار، وصيت و حكمى كه بر انديشه حقّ و حقوق استوار (سديد) باشد، بيش از ارث و سرمايههاى مادى، ذرّيه ضعاف و همه ضعفا و مستضعفين را توان و قدرت و مهارت و تحرّك مىدهد. چه اگر تقوا و استحكام و قدرت تصرف و مهارت نباشد، اموال راكد مىماند و يا بيهوده مصرف و نابود مىشود و فقر و ضعف بهجا مىماند: «وَ لْيَخْشَ الَّذِينَ لَوْ تَرَكُوا مِنْ خَلْفِهِمْ ذُرِّيَّةً ضِعافاً خافُوا عَلَيْهِمْ». پس چه بايد كرد و چاره چيست؟ «فَلْيَتَّقُوا اللَّهَ وَ لْيَقُولُوا قَوْلاً سَدِيداً».
«إِنَّ الَّذِينَ يَأْكُلُونَ أَمْوالَ الْيَتامى ظُلْماً إِنَّما يَأْكُلُونَ فِى بُطُونِهِمْ ناراً وَ سَيَصْلَوْنَ سَعِيراً».
هرگونه تصرفات مالى را در عرف، اكل مال (خوردن مال) گويند كه مايه زندگى و بقا و بارزترين مصرف مال است. زندگى هر زندهاى از خوردن آغاز مىشود و پايان مىيابد. محصول آنچه انسان از مال با كوشش و رنج گرد آورده و تصرف و ذخيره كرده، همان مقدارى است كه مىخورد و خورده و به خود ضميمه ساخته و بيش از آن از لوازم و فروع خوردن و خارج و در حاشيه زندگى است. حيوانات در حدّ خوردن مىكوشند و مىيابند و يا ذخيره مىكنند، انسان افزايشجو كه به هيچ حدّى متوقف نيست، در حد خوردن و رفع نيازهاى ضرورى و فرعى بازنمىايستد. از اين رو، قرآن هر تصرف و جمع مال را به عنوان نخستين مصرف ضرورى و شاخص آن كه اكل (خوردن) است، نام مىبرد: «لا تَأْكُلُوا أَمْوالَكُمْ بَيْنَكُمْ بِالْباطِلِ، لا تَأْكُلُوا أَمْوالَهُمْ إِلى أَمْوالِكُمْ، لا تَأْكُلُوا الرِّبَوا، لِتَأْكُلُوا فَرِيقاً مِنْ أَمْوالِ النَّاسِ بِالاِثْمِ، وَ تَأْكُلُونَ التُّراثَ …».
«ظُلْماً» حال متضمّن شرط و قيد است: آنها كه اموال يتيمان را ظالمانه مىخورند… كه بيش از حدّ حقّ عمل و سود حاصله از مال و يا حقّ نگهدارى و نظارت يا وام و نياز باشد. اگر عرف اين موارد را خوردن مال غير و يتيم نداند، ظلما تأكيد «يأكلون» و بيان علت خبر «إِنَّما يَأْكُلُونَ» است: خوردن اموال يتيمان در حالى كه ظالمانه است چنين واقعيت و پيامدى در بردارد: «إِنَّما يَأْكُلُونَ فِى بُطُونِهِمْ ناراً». «إنَّما»، تأكيد و حصر را، ظرف تقييدى «فِى بُطُونِهِمْ» ذخيره و انباشتن را، «ناراً» نوعى آتش را مىرساند. هيچ جمله كوتاه و مجملى چون «انّما يأكلون النّار» اين رسايى و اشعار را ندارد. آنچه در واقع اينها مىخورند همين آتشى است كه در درون و درون درون خود (بطونهم) انباشته و ذخيره و پر مىكنند: «فَإِنَّهُمْ لآَكِلُونَ مِنْها فَمالِوُنَ مِنْهَا الْبُطُونَ»[6]. اين ستمپيشگان كه در اموال يتيمان تصرف مىكنند، چون كسانى اند كه در كتاب خدا تصرف خودسرانه و آن را كتمان و قلب مىكنند و نقد قلب را به نام آيين خدا مىفروشند: «إِنَّ الَّذِينَ يَكْتُمُونَ ما أَنْزَلَ اللَّهُ مِنَ الْكِتابِ وَ يَشْتَرُونَ بِهِ ثَمَناً قَلِيلاً أُولئِكَ ما يَأْكُلُونَ فِى بُطُونِهِمْ إِلاَّ النَّارَ…»[7]. آنچه تصرف مىكنند و مىخورند زائل مىشود يا تحول مىيابد، آنچه مىماند و ذخيره مىشود آتشى است در بطون. بازتاب هر عمل ظالمانه و تصرف ضد حق و ناسازگار با آيين و سنن الهى و وجدان انسانى تعادل درونى و روانى شخص را مختل مىكند و آثار تكرار و استمرار آن «يأكُلُونَ … ظُلْماً» ناهماهنگى و فاصله قواى درونى را مىافزايد و قطب منفى را مايه و نيرو مىدهد، افزايش كمّى اين تضاد درونى ذخيره شده «فِى بُطُونِهِمْ» و بالقوه، با تغيير و تحول و تحرك و تحريكى و در سرفصلى، جهش كيفى مىيابد و درگير و منفجر و مشتعل مىشود: «سَيَصْلَوْنَ سَعِيراً»، و با تحول كلى و بنيادى انسان و جهان، «قيامت»، «يَوْمَ تُبْلَى السَّرائِرُ»[8] با نيرومندى كامل و بىمانع و رادع بارز مىگردد «وَ بُرِّزَتِ الْجَحِيمُ لِلْغاوِينَ»[9] «وَ بُرِّزَتِ الْجَحِيمُ لِمَنْ يَرى»[10] سين «سيصلون» زمان وقوع فعل مضارع را از حال به استقبال نزديك و نزديكتر مىنماياند و سوف به استقبال دور: «وَ مَنْ يَفْعَلْ ذلِكَ عُدْواناً وَ ظُلْماً فَسَوْفَ نُصْلِيهِ ناراً…» و «إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا بِآياتِنا سَوْفَ نُصْلِيهِمْ ناراً»[11] بازتاب انفجارى خوردن اموال بىپناهان و يتيمان تحقير شده، گويا از اينجهت زودتر و سريعتر از بسيارى از گناهان ديگر است كه تجاوز به حقوق بنيادى و از ميان بردن زمينه و مانع رشد و كمال نفوس و اجتماع و معارض با قدرت ربوبيت است. يتيمى كه نه پدر و سرپرست دلسوز و مدافع دارد و نه از خود قدرت دفاع، اگر اجتماع مسئول و ايمانى، حافظ و مدافع حقّ او نباشد، قهر و ظلم به سراغش مىآيد، از يك سو دوزخ آز «هَلْ مِنْ مَزِيدٍ» آزمندان ستمگر مايه و مانع بيشتر مىگردد و از سوى ديگر حركت ربوبى و كينه و حس انتقام محرومين كه در چنين شرايطى پيوسته محرومتر مىشوند. مايه اين كنش و واكنش درونى همى رشد مىيابد تا در سرفصل مجاليابى شعلهور و درگير «سعير» و بارز مىشود.
ظلم به يتيمان در حدّ خوردن اموالشان متوقف نمىشود. ستمپيشه متجاوز به حقوق، ناچار است كه يتيم را سركوفت و تحقير كند و از رشد و تعقل بازش دارد تا مبادا به خود آيد و مجال يابد و براى كوتاه ساختن دست ستمگر قيام كند. همين كه اين قطب منفى و ستمزده، در برابر ستمكار، از خانوادههايى كه واحد اجتماعاند رخ نمود، در ابعاد اجتماع و ملتها گسترش مىيابد و ميدان باز مىكند. ملتهايى كه اموالشان خورده و خون شريان حياتشان مكيده و سركوب و عقبرانده و درمانده مىشوند، هم آنانند كه پدر واقعىشان را از دست داده و يا پدر خوانده و قيّم و ولىّ نامشروعى بالاى سرشان سايه شوم مىشوند. (در اصطلاح قرآن : مُسْتَضْعَفِينَ فِى الاَرْضِ). درگيرى و رشد نامحسوس اين دو قطب و دوزخ درونى آزمندان ستمگر و كفر پيشه، مايه دوزخ است: «فَاتَّقُوا النَّارَ الَّتِى وَقُودُهَا النَّاسُ وَ الْحِجارَةُ»[12]، «وَ أُولئِكَ هُمْ وَقُودُ النَّارِ»[13] حرارتهاى سوزان، جرقهها، شعلههاى موضعى، آتش جنگهاى بين ملل، نمودار و بُعدى از اين دوزخ است تا شراره همه جانبه و بسط ابعاد نهايى آن: «وَ سَيَصْلَوْنَ سَعِيراً».
//پایان متن
[1] بنياد اجتماع طبيعى و حقوقى و سالم و متحرك ـ مانند بدن زنده ـ از افراد و بافت خانواده و رشتهها و پيوندهاى غريزى و عاطفى و تنوع و تكثير آنها رشد مىكند. هدفها و انديشهها و مسئوليتهاى اجتماعى و انسانى از همين بنيادها رخ مىنمايد و در مغز رهبرى متمركز مىشود و گروههاى آگاه و نافذ و فرمانده وفرمانبر ـ مانند بافتها و رشتههاى مختلف اعصاب حسى و حركتى و انعكاسها «رفلكس» ى آنها ـ درسراسر پيكر اجتماع و حفظ تعادل آن مراقبت و نظارت مىكنند تا هر نابسامانى را سامان دهند و هر کمبودی را جبران و هر آفت و بيمارى را دفع و چاره كنند. بنياد روابط خونى و ميراثى و بافتهاى خانواده هرچه هست يا گسيخته شود، مسئوليتها و فعاليتها به همان مقياس كاهش مىيابد و پيوندها سست مىشود وسرچشمه جريان عواطف عالی انسانی مىخشكد و افراد دچار تنهایی و سرخوردگی و به خود واگذارى مىشوند و حكومت و احكام جداى از مردم و تحميلي مىگردد. مسئوليتها و وحدت هدفهاى اجتماعى بدون اين روابط فطرى و طبيعى و به جاى اينها ـ جز در خيال ـ جاى ندارد و رسيدن به آنها با پيمودن همين پلههاى تكوينى است. (مؤلّف).
[2] مردان بهرهاى از آنچه كسب كردهاند دارند و زنان هم بهرهاى از آنچه كسب كردهاند. النساء (4)، 32.
[3] حكم و قانونى مىتواند پايدار و همگانى و عادلانه باشد كه واقعى باشد و اصل تشخيص واقعيت در روابط انسان، فطريات و غرايز است. ارث (چنانكه بيان شد) مبتنى بر اصل مالكيت فرد است، و مالكيت فرد حق تصرفى است كه در دستاوردهاى خود دارد. چون حق تصرف نسبى است، آنچه تغيير پذير و نفى و اثبات شدنى است، حدود و شرايط و كميّت و كيفيت مالكيت است نه اصل آن، كه يا محدود و هدايت شده در مسير قيام و قوام زندگى و حركت در جهت تعالى فرد و اجتماع باشد «جَعَلَ اللَّهُ لَكُمْ قِياماً»، يا بىعدالتى و تجاوز وستمگرى و نامحدود و درنتيجه جمود و قعود فرد و اجتماع و نابسامانىها. و همه مربوط به ديد و ايمان و اخلاق فرد و جمع است كه اگر در تاريكى غرايز پست حيوانى ساقط شدند، همه نيروهاى مادى و معنوى ازاصول طبيعى و فطرى منحرف و در راه تأمين شهوات و هرچه بيشتر پر كردن دوزخ آز، برمىگردد و آيين خدايى هم وسيله يا پردهاى، براى ستمگرى و تجاوزات به حقوق و حدود. و همچنين اصل طبيعى مالكيت وميراث، به رباخوارى، چپاول، كنز، احتكار، بهرهكشى و… همه توجيه شرعى مىشود و اموالى كه از اين راهها جمع شده به وارثان فاسد و مفسد و حرامخوار مىرسد. از ميان اين همه آيات و احكام محكم و سنن رسول خدا (ص) و ائمه هدى:، حديثها و سنّتهايى يافت و تحريف مىشود كه منافع و سلطه بر ثروتهاى خدايى را توجيه كند، مانند حديث واحد و مرسل «النّاس مسلّطون على اموالهم» حال سلطه تا چه حدى و مال مضاف «اموالهم»، چگونه مالى و حديث در چه شرايطى و براى مقابله با كيست؟: شعار خلفاى ناخلف «نحن خلفاء اللَّه و المال مال اللَّه» بود تا هرچه بخواهند سلطه غاصبانه خود را بر اموال و نفوس مسلمانان اثبات كنند. اين حديث «النّاس مسلّطون على اموالهم» جلوگيرى از سلطه جابرانه آنها بوده است. همين كه خلافت اسلامى از بنيادها و اصول اسلامى منحرف شد و به ملوكيت كه چهره گسترده شيخوخيت و پدرشاهى قبيلگى است، برگشت، در مقابله و معارضه با اصول و مبانى اسلامى و مسلمانان اصيل و متحرك، اينگونه شعارهاى فريبنده دستگاه خلافت ترويج و تبليغ مىشد: «المال مال اللَّه، نحن خلفاء اللَّه، امناء اللَّه، اظلال اللَّه و …» تاهر چه بيشتر تصرفات بىحساب خود را در اموال و نفوس ـ مانند شيوخ قبيله و ملوك شهرها ـ بيافزايند، وهمين مظهر كامل ارتجاع جاهليت است. آرزو و شعار اشتراك ابتدايى ـ كه هيچگونه مالكيت نبوده و همه با هم يكسان بودند ـ بىشباهت به شعار «المال مال اللَّه و نحن خلفاء اللَّه» نيست و نتيجه هر دو يكى است، يا اكنون يكى شده و آن تصرف نامحدود افراد يا گروههايى در اموال عمومى است، مانند شيوخ و پدر شاهان يا مادرشاهان (خيالى) كه مالك مطلق اموال و دستاوردهاى قبيله بودند. زيرا نفى هرگونه مالكيت و اشتراك كامل ومتساوى، نه با غرايز و نفسيات انسان انحصار جو و متجاوز سازگار است نه آثار و نمونههايى از آن در تاريخ يافت مىشود، تنها براى شعار و خوشامد و خوش خيالى بعضى سادهلوحان است! اين بازگشت به چنان زندگى طبيعى و ساده كه در فضاى باز به هر سو مىرفتند و با غذاى طبيعى به سر مىبردند و از قيود قوانين آزاد بودند و مالكيتشان محدود و موقت بوده، براى هر انسان رنجور و گريزان از زندان صنعت و تمدن كنونى با همه عوارض و سرمايهدارى قهار و سختىهايش، آرزو و احلام است و تلاشى براى اعاده آن، و چون منشأ نابسامانىها و تجاوزات كنونى را، مالكيت پنداشتهاند، مىخواهند اين لكه ننگ را از چهره بهشت نخستين بزدايند. با آنكه انسان همان انسان و غرايزش يكسان، آنها بيش از نياز و دستاوردهاى محدود، نياز و قدرتىن داشتند و آنچه داشتند به هر صورت مالك و مدافع از آن بودند و متجاوز و دستبرد زننده را سارق مىدانستند. چه مالك افراد بوده باشند يا رئيس و شيخ قبيله. تملك غارى، سايبانى، سنگى، نيزهاى،پلاسى … اين قرص مخدر بعضى از داعيان پزشكى اجتماع: نفى هرگونه مالكيت فردى، نتيجه نهائيش، ريشه گرفتن بيمارى و سر برآوردن آن به صورت خطيرتر است، همان قدرت مالكيت نامحدود حكومت و طبقه رهبران و استبداد منفور فردى و جمعى و اسارت مردم. همان كه همه كوششها و مجاهدات انسان در طول تاريخ براى نفى آن بوده است و خواهد بود. اگر ريشه و منشأ همه رنجها و دردهاى انسان در سراسر تاريخ همين مالكيت بوده، چه شد كه رنج و درد همگانى آن و راههاى علاجش از غرب صنعتى و قرن نوزده احساس گرديد و پيش از آن چنين احساسى نبود و هميشه مالكيت بود؟! (مؤلّف)
[4] اگر مردم آن آبادىها ايمان مىآوردند و پروادارى مىكردند بىگمان [درهاى] بركتهايى از آسمان و زمين بر روى آنان مىگشوديم. اعراف (7)، 96.
[5] آيات و اوامر انفاق كه پىدرپى در مدينه نازل مىشد، با نيازهاى روز افزون مسلمانان در آغاز اسلام، چنان ايمان و خوى ايثار و گذشت از علاقهها، پديد آورده بود كه بعضى از مسلمانان به خود و فرزندان خود نمىانديشيدند و هرچه داشتند انفاق مىكردند تا جايى كه خود گرسنه مىماندند و گرسنگان را سير مىكردند و هنگام مرگ نيز آنچه داشتند در راه خدا و تأييد اسلام و اداره مسلمانان وامىگذاردند و در انديشه فرزندان خود نبودند. شايد امر «وَ لْيَخْشَ الَّذِينَ …» تحديد اينگونه تندروىهاى در انفاق و گذشت نيز باشد كه اگر درموارد استثنايى پسنديده است براى هميشه نيست و نبايد سنّت شود. (مؤلّف)
[6] پس ايشان حتماً خورنده از آن هستند و شكمها را از آن پر كنندهاند. صافات (37)، 66.
[7] بىگمان كسانى كه آنچه را از كتاب فرو فرستاده كتمان مىكنند و آن را به بهاى اندكى مىفروشند چيزى جزآتش در شكمهايشان نمىخورند. بقره (2)، 174.
[8] روزى كه رازهاى درون آشكار شود. الطارق (86)، 9.
[9] و آتش برافروخته را براى گمراهان آشكار كنند. الشعراء (26)، 91.
[10] و دوزخ را براى كسانى كه مىبينند آشكار كنند. نازعات (79)، 36.
[11] و هر كس آن كار را از روى تجاوز و ستم انجام دهد در آينده او را در آتشى مىسوزانيم. . . بىگمان كسانى كه به آيات ما كفر ورزيدند در آينده آنان را در آتشى مىسوزانيم. نساء (4)،30 و 56.
[12] از آتشى بترسيد و پروا گيريد كه گيرانه آن مردم و سنگ هستند. بقره (2)، 24.
[13] و آنان خود گيرانه آتش هستند. آل عمران (3)، 10.
کتاب پرتوی از قرآن، جلد چهارم، (جلد دوم مجموعه آثار آیتالله طالقانی)، سید محمود طالقانی، تهران: شرکت سهامی انتشار، مجتمع فرهنگی آیتالله طالقانی، چاپ اول 1398، صص 305 تا 318
این محتوا فاقد نسخه صوتی است.
این محتوا فاقد نسخه ویدئویی است.
این محتوا فاقد گالری تصاویر است.
پرتوی از قرآن، جلد چهارم؛ تفسیر سوره نساء در زندان، آیات 7 تا 10
«لِّلرِّجَالِ نَصِيبٌ مِّمَّا تَرَكَ الْوَالِدَانِ وَالْأَقْرَبُونَ وَلِلنِّسَاءِ نَصِيبٌ مِّمَّا تَرَكَ الْوَالِدَانِ وَالْأَقْرَبُونَ مِمَّا قَلَّ مِنْهُ أَوْ كَثُرَ نَصِيبًا مَّفْرُوضًا» (7)
«وَإِذَا حَضَرَ الْقِسْمَةَ أُولُو الْقُرْبَى وَالْيَتَامَى وَالْمَسَاكِينُ فَارْزُقُوهُم مِّنْهُ وَقُولُوا لَهُمْ قَوْلًا مَّعْرُوفًا» (8)
«وَلْيَخْشَ الَّذِينَ لَوْ تَرَكُوا مِنْ خَلْفِهِمْ ذُرِّيَّةً ضِعَافًا خَافُوا عَلَيْهِمْ فَلْيَتَّقُوا اللَّهَ وَلْيَقُولُوا قَوْلًا سَدِيدًا» (9)
«إِنَّ الَّذِينَ يَأْكُلُونَ أَمْوَالَ الْيَتَامَى ظُلْمًا إِنَّمَا يَأْكُلُونَ فِي بُطُونِهِمْ نَارًا وَسَيَصْلَوْنَ سَعِيرًا» (10)
مردان را سهمى است از آنچه پدر و مادر و نزديكان واگذاردهاند و زنان را سهمى است از آنچه پدر و مادر و نزديكان واگذاردهاند از آنچه كم باشد از آن (واگذارده) يا بيش، سهمى مشخص گرديده. (7)
و هنگامی كه دارندگان (نسبت) نزديكتر و يتيمان و مسكينان قسمت را حاضر شدند پس، از آن (واگذارده) ايشان را روزى دهيد و گفتارى شناخته شده (و پسنديده) بدانان بگوييد. (8)
و باید نگران باشند كسانى كه اگر از پس خود فرزندانى ناتوان واگذارند برايشان بترسند، پس بايد خداى را پروا گيرند و بايد گفتارى استوار بگويند. (9)
بیگمان كسانى كه دارائىهاى يتيمان را ستمگرانه مىخورند، بدون شك در شكمهاىشان مىخورند آتشى را و به زودى مىافروزند آتشى شعلهور را. (10)
شرح لغات:
نصيب: بهره، سهم، بخش، نصب شده، مشخص، از اين رو كه هر قسمتى با نصب چوب يا سنگ مشخص مىشد.
اقربون، جمع اقرب: خويش نزديك، نزديكتر.
مفروض: جدا شده، مشخص گرديده، ثابت شده، واجب از آن جهت كه حتم و مشخص گرديده است.
بطن: شكم، درون. در مقابل ظهر: بيرون و آشكار.
يصلون، از صَلى: برافروختن، سوزاندن، گداختن، ملازم گرديدن، جاى گرفتن.
سعير: آتش شعلهور، درگير.
«لِلرِّجالِ نَصِيبٌ مِمَّا تَرَكَ الْوالِدانِ وَ الاقرَبُونَ وَ لِلنِّساءِ نَصِيبٌ مِمَّا تَرَكَ الْوالِدانِ وَ الاقرَبُونَ مِمَّا قَلَّ مِنْهُ أَوْ كَثُرَ نَصِيباً مَفْرُوضاً».
«لِلرجالِ نَصِيبٌ» خبر از واقعيت جارى يا طبيعى و مبيّن تثبيت يا انشاى حكم است. در اين كتاب حكيم، هر حكمى كه به صورت خبرى آمده، بيان همينگونه واقعيت است. در واقع، فرد و افرادى كه از ازدواج مرد و زنى متولد مىشوند، نمودارى از آنها و جمع و تركيب و بسط صفات و خصايص جسمى و روحى نهان و آشكار آنها مىباشند، مانند هر واحد حياتى «تك سلولى يا مركب» كه تكثير و تقسيم آن، تركيب و بسط خود آنهاست. در واقع اخلاق و عواطف و ملكات و صفات و پيشه خاصّ پدر و مادر است كه در مواليد جريان دارد و ظهور مىكند كه به ظاهر از هم جدا و در واقع پيوستهاند.[1]
مال منسوب به شخص ـ نه هر دستاوردى ـ مظهر كار و انديشه و صفات و مانند اولاد است. از سوى ديگر، اولاد محرّك و برانگيزنده و نيروبخش پدر و مادر در راه كوشش و كار و تأمين مىباشند. هر فرزندى كه براى انسان يا حيوان متولد مىشود، تحرّك و قدرت كارايى آنان چندين برابر افزايش مىيابد. تلاش و كوشش حيوانات مختلف براى نگهدارى تخم و پرورش اولاد محدود و موقّت است، تا آنگاه كه نوزادشان بال و پر گشود و بهپاى خود راه افتاد، به سائق غريزه، از مادر و پدر و لانه و آشيانه جدا مىشوند و در پى زندگى خود مىروند. سائق و محرك انسان، بيش از غريزه عمومى، عواطف سرشار و احساس مسئوليتهاى وسيع و دامنهدار است كه از آغاز ولادت نوزاد ـ و يا پيش از آن ـ از درون پدر و مادر جوشش مىيابد و روحيه و اخلاق و اعمال آنها را دگرگون و فعالتر مىكند. مادر از لذات و آسايش خود مىگذرد و همّش مصروف نگهدارى و تغذيه و آسايش نوزادش مىشود، هرچه از خود مىكاهد به مصلحت نوزادش مىافزايد و پدر به كار بيشتر و توسعه فعاليت و درآمد. نوزاد بيش از خصايص ميراثى، هم غذاى بدنى از مادر مىگيرد و هم عواطف رحمت و محبت و ايثار و از خود گذشتگى. و از پدر انديشمندى و پايدارى و كار و كوشش، و از هر دو، احساس مسئوليت و بردبارى و سرپرستى و تربيت. و تركيب و تأثير همه اينها در لوح ساده روح كودك، نقش مىبندد و موزون و متعادل رشد مىكند و پيش مىرود تا به سن بلوغ برسد. باز، نه نيازهايش متوقف مىشود و نه علاقه و رشتههاى عواطف والدين از فرزند گسسته مىشود و نه از كوشش آنان براى تكميل رشد بيشتر و انتقال اندوخته تجربيات و آماده كردن وسايل زندگى و استقلال و تهيه كار و درآمد و تعليم و ارشاد فرزندان، كاسته مىگردد. سپس نوبت به نوادگان مىرسد و همچنان ادامه مىيابد تا پايان زندگى و چشمانداز دورتر و پس از مرگ. برانگيزنده استعدادها و قواى فكرى و قدرتهاى عضوى و جهتيابى و نقش اجتماعى و كثرت و وسعتيابى محصولات طبيعى كه مكمّل انسانها و كشف و چارهساز مشكلات اجتماعى و علمى، نخست همين محرّکهاى عاطفى و مسئوليتهاى ناشى از آن است كه اگر جريان آن مسدود يا منحرف شود و يا از سرچشمه بخشكد، انسان تهى و خشك و بىتحرّك و يا دچار حركاتى انحرافى و زيانبخش مىشود. كسانىكه عواطف جوشانى نسبت به اولاد و خويشان ندارند يا عقيم و بىكساند، دچار جمود و خمودى و وازدگى مىشوند. يا اگر حركت و كوششى دارند، چون در مسير عواطف تنظيم شده و طبيعى نيست، مختل و جابهجا شده و چه بسا زيانبخش و مخرّب است. به هر حال هيچ محرّك و انگيزندهاى جاى اين عواطف درونى و فطرى را پر نمىكند. آنان كه اجتماع را اصل و خدمت به اجتماع را شعار حركت و كوشش مىدانند، براى آن است كه آگاه يا ناآگاهانه، خدمت به اجتماع به سود خود و وابستگانشان كه در ضمن اجتماعاند مىانجامد. اجتماع جمع افراد است، افراد اگر پيوند ريشهاى و شناخته شدهاى با هم نداشته باشند و يا مخالف و دشمن شناخته و ناشناخته باشند، هيچ فردى نمىتواند كار و كوشش و فداكارى خالص و بىدريغ براى ديگران داشته باشد، اگر باشد براى حفظ منافع مشترك و موقت است و يا براى خود و نسل خود كه در ضمن اجتماعاند. اگر كسانى آگاهانه و خالص براى ديگران و يا قرب به خدا ـ نه تسكين دشمنىها و گشودن عقدهها ـ خدمت و فداكارى كنند، بسيار اندكند، و به حساب همه افراد درنمىآيند. از اين رو هيچ محرّک و انگيزندهاى، براى عموم مردم، جاى اين عواطف عميق فطرى و طبيعى و مايه دار را پر نمىكند. فعاليت و گسترش اين عواطف رهگشاى وراثت خونى و اكتسابى است. پدران و مادران از طريق وراثت طبيعى و كار و كوشش ارادى، مكتسبات فكرى و اخلاقى خود را بىواسطه به اولاد و اقربا و به واسطه آنان به ديگران و اجتماع منتقل مىكنند. همه ذخاير و كوششها به وراثت پايان مىيابد و از آن آغاز مىشود و همين مبناى تكامل است. تأثير و تأثّرها و جذب و انجذابهاى محرك و متقابل و متكامل همى پيش مىرود، وارثان، محرّك و انگيزنده نيروهاى ارثگذاران و ذخيرهكنندگان قدرت و تحرّك بالقوه و حاصل كار براى وارثانى هستند كه خود ارث متحرّك و زندهاند و وارث مالى، و سرمايه و مال، وارثان بىجان و بىحركتند و با هم منشأ توليدهاى ديگر و همه، مولود انسان (نه انسان مولود توليد)، و موثّر در يكديگر، و در نتيجه، هر وارثى به نسبت تحريك و توليد و نزديكى و وراثت خونى، سهم و نصيبى از مواليد مالى دارد: «لِلرِّجالِ نَصِيبٌ مِمَّا تَرَكَ الْوالِدانِ وَ الاقرَبُونَ وَ لِلنِّساءِ نَصِيبٌ ...». رجال و نساء، كسانىاند كه به مرحله مردى و زنى رسيده باشند كه نظر به مشخص شدن و دستيابى به نصيبشان است. تقدم خبر «لِلرِّجالِ ... وَ لِلنِّساءِ» بر مبتدا «نصيب» و تكرار مبتدا و متعلّق آن «مِمَّا تَرَكَ ...»، توجّه خاص به مردان و زنان و تأكيد و تثبيت نصيبشان را چنان مىنماياند كه در تعبير «نصيب للرجال و للنساء مما ترك ...» نمايانده نمىشود. نصيب، به صورت مطلق، اثبات و تثبيت اصل نصيب است براى عموم رجال و نساء، نه مقدار و سهمى از آن كه در ديگر آيات تشريع و تبيين شده است. مما «من ما» من، بيانى يا تبعيضى، ما، ابهام آنچه واگذار شده: «مِمَّا تَرَكَ». اقربون، صفت تفضيلى: هر كه نزديكتر و نزديكتر باشد. اين آيه كه در مقدمه احكام تفصيلى ارث آمده، با تقدم خبر للرجال و للنساء و تكرار موكّد «مِمَّا تَرَكَ ...»، متضمّن نفى هرگونه تبعيض ميان مردان و زنان و تشريع و تثبيت اصل وراثت آنان است، مانند مكتسباتشان: (لِلرِّجالِ نَصِيبٌ مِمَّا اكْتَسَبُوا وَ لِلنِّساءِ نَصِيبٌ مِمَّا اكْتَسَبْنَ )[2]. چه، در زندگى جاهليت و قبيلگى عرب، براى وراثت، حقّ و قانون و سنّت ثابتى نبوده پدر خانواده يا شيخ قبيله به ميل و مصلحت خود و مصلحتها و حبّ و بغضها، به هر كه مىخواستند ارث مىدادند يا از آن محروم مىكردند. و همچنين بود مكتسبات و فراوردههاى مرد و زن كه نصيب و اختيار تصرف در آنها به اختيارشان نبود. زنان از محصول كار خود و از ميراث محروم بودند و از مردان به آنان كه رشيدتر و جنگجوتر بودند ارث و مال مىدادند و گاه پسران ديگرى را به فرزندى مىگرفتند و وارث خود مىكردند و گاه با عهد و پيمان از يكديگر ارث مىبردند. در ديگر كشورهايى كه نظامات و قوانين و سنّتى داشتند، ارث بردن، قوانين و مقررات مدوّن و ثابتى نداشت و بيشتر وابسته به علاقهها و مصلحتهاى شخصى يا طبقاتى بود. در تورات «سفر اعداد 8» چنين آمده: «... اگر كسى بميرد و پسرى ندارد ميراث وى را به دخترش انتقال نماييد و اگر دخترى ندارد ميراثش را به برادرانش بدهيد...» كه معلوم مىشود، با بودن پسر دختر ارث نمىبرد. و نيز سهام ارث بران مشخص نشده و گويا واگذار به تشخيص و تعيين علماى يهود يا سران قبيله شده باشد، و نامى و سهمى از همسران نيست.
«مِمَّا قَلَّ مِنْهُ أَوْ كَثُرَ»، تأكيد نصيب است كه اگر ما ترك اندكى هم باشد نبايد سهم وارث ناديده گرفته شود. «نَصِيباً» حال نصيب، «مَفْرُوضاً» صفت آن است كه آن نصيب در واقع مشخص و تعيين شده و فطرى و طبيعى است و شرع خدايى آن را تبيين مىكند.[3]
«وَ إِذا حَضَرَ الْقِسْمَةَ أُولُوا الْقُرْبَى وَ الْيَتامَى وَ الْمَساكِينُ فَارْزُقُوهُمْ مِنْهُ وَ قُولُوا لَهُمْ قَوْلاً مَعْرُوفاً».
حضور، در مقابل غياب از ديد و دسترس است. كسانى كه در همسايگى يا در ميان خويشان و قبيله، شناخته شدهاند و دسترسى به يكديگر دارند، حاضرند نه غايب. پس نبايد حضور كلى به معناى محدود و حضور در جلسه تقسيم ارث باشد. «أُولُوا الْقُرْبَى وَ الْيَتامَى وَ الْمَساكِينُ»، كسانى هستند كه از ميراث، نصيب مفروض ندارند و دورتر از والدين و اقربون ـ نزديكتران و نزديكتران ـ مىباشند، چه «اولوا القربى»، خويشاوند باشند، يا يتيمان و درماندگانى كه پيوند خويشاوندى ندارند و حضور در تقسيم دارند، نه پس از تقسيم كه هر يك از صاحبان سهام، سهم خود را دريافت كرده و برده باشند. امر «فَارْزُقُوهُمْ»، متوجه به عموم يا كسانى است كه در تقسيم ميراث ولايت دارند. و همچون ديگر اوامر، ظاهر در ايجاب است نه استحباب كه قرينهاى ندارد. تعطيل يا توقف اجراى اين امر هم، قرينه استحباب آن نيست. زيرا اجراى كامل اينگونه اوامر حقوقى و مالى ـ مانند زكات و صدقات و انفاقهاى واجب ـ وابسته است به ولايت مبسوط و مجتمع سالم اسلامى، و آنچه اكنون و با فقد چنين ولايت و مجتمعى اجرا مىشود، اندك و فردى است با توجيه و تحريف بسيار، و براى وارثان اموال و مخاطبان اين امر ـ فارزقوهم ـ بيشتر : نيازمندى و آزمندى تازه به ميراث دستيافتهها، بودن صغار در ميان آنها، ناشناسى و يا دستنيافتن به خويشان و يتيمان و بينوايان ديگر (عدم حضور آنان). به هر حال اين آيه، پس از بيان اصل ميراث «نَصِيبٌ مِمَّا تَرَكَ ...» و پيش از تفصيل سهام وارثان، حقّى را براى ديگر خويشان و بينوايان و درماندگان: «أُولُوا الْقُرْبى وَ الْيَتامَى وَ الْمَساكِينُ»، اثبات مىنمايد. نه همين حقّ مالى و سرمايهاى، بيش از آن، حقّ تربيت و راهنمايى و شخصيت دادن، تا تحقير و عقبمانده نشوند: «وَ قُولُوا لَهُمْ قَوْلاً مَعْرُوفاً».
«وَ لْيَخْشَ الَّذِينَ لَوْ تَرَكُوا مِنْ خَلْفِهِمْ ذُرِّيَّةً ضِعافاً خافُوا عَلَيْهِمْ فَلْيَتَّقُوا اللَّهَ وَ لْيَقُولُوا قَوْلاً سَدِيداً».
«وَ لْيَخْشَ»، امر ارشادى و تنبيهى و عطف به آيه سابق و تأكيد اوامر: «فَارْزُقُوهُمْ مِنْهُ، وَ قُولُوا لَهُمْ، خافُوا عَلَيْهِمْ»، صفت يا حال «الذين» و عاقبتانديشى براى كسانى است كه اين فرمانها و هدايتها را ناديده مىگيرند و آيندهنگر و عاقبتانديش نيستند و از نتايج و بازتاب اعمال غافلاند: آنها كه حق خويشان و بينوايان و يتيمان حاضر را نمىدهند، اگر عاطفه انسانى و مسئوليت اجتماعى ندارند، بايد نگران فرزندان و ذريه بينواى خود باشند. آنها كه اموال فراهم مىكنند و به ارث مىگذارند و آنها كه چشم به ميراث مىدوزند و از بينوايان حاضر و ناظر چشم مىپوشند و حقّ آنها «فَارْزُقُوهُمْ مِنْهُ ...» را نمىدهند، آنها كه سرپرست يتيمان مىشوند و مال و سرمايه زندگى آنها را مىبرند و آنها را حقير مىشمارند...، بايد نگران آينده فرزندان و بازماندگان خود باشند. اگر مسئوليت به حقوق ديگران و آيندهنگرى و عاطفه اجتماعى، از درون اشخاص و اجتماع خشك و بىحركت و بسته شود، چه روزنه اميدى براى توان دادن و رشد ناتوانان ـ ذرّيه ضعاف ـ باز مىماند؟ آنچه به ارث مىماند، عقدهها و كينهها و درگيرىها و توقف سرمايههاى مادى و استعدادهاى انسانى و بيچارگى و بىمايگى نسل است، و نابودى اموالى كه از هر راهى جمع كرده و براى ورّاث مىگذارند، چه اگر ايمان و تعاون و تراحم و تقوا و همبستگى نباشد، افراد هرچه دارند و براى وارث گذارند، در مجموع بازتاب و بازماندهاش بينوايى و درماندگى فرزندان ناتوان ـ ذرّيه ضعاف ـ است و اگر سرمايههاى معنوى و همبستگى اجتماعى تحكيم شود و ايمان و تقوا حاكم باشد، ريشه فقر و بينوايى سست و بركنده مىشود، و استعدادها مىجوشد و درهاى خير و بركات باز مىشود: «وَ لَوْ أَنَّ أَهْلَ الْقُرى آمَنُوا وَ اتَّقَوْا لَفَتَحْنا عَلَيْهِمْ بَرَكاتٍ مِنَ السَّماءِ وَ الاَرْضِ ...»[4]. از سوى ديگر بسيارند كسانى كه به انگيزه ايمانى و همدردى با ديگران يا ناخشنودى از وارثان خود، اموالشان را در راه خدمت و امور خيريه، بىحساب مىدهند و مىبخشند و يا بيهوده و در راه شهوات بىبند خود مصرف مىكنند و اولاد و خانوادهشان را بىمايه و بيچاره وامىگذارند. اينها هم بايد نگران فرزندان و بازماندگان خود باشند.[5]در هر وضع و شرايطى، اين آيه: «وَلْيَخْشَ الَّذِينَ لَوْ تَرَكُوا...» هشدارى است به كسانى كه آيندهنگرى و عاقبتانديشى ندارند و نسبت به آينده نسل خود و ديگران احساس مسئوليت نمىكنند.
«فَلْيَتَّقُوا اللَّهَ وَ لْيَقُولُوا قَوْلاً سَدِيداً»، تفريع «وَلْيَخْشَ الَّذِينَ ...» است. نگرش و انديشه به آينده و نگرانى از حوادث و پيشامدها «خشيت» آگاهى است و آگاهى واداركننده به راهيابى و چارهجويى. تقواى فردى و اجتماعى و منطق استوار، راه چارهجويى و زمينه از ميان برداشتن مشكلات ناتوانىها و اشاعه حق است. همين كه انسانها توانستند با قدرت ايمان، شهوات و غرايز پست و انگيزههاى نابجا و غيرقانونى و بازدارنده و منحرف كننده را مهار و انديشهها را در راه خير و مصلحت هدايت كنند و گفتارشان از انديشه حقّ و عدل برآيد و بر آن استوار شود، حقوق و عدالت در درون اشخاص و اجتماع پايه مىگيرد و سرمايههاى طبيعى و انسانى در مسير حقّ و سعادت همگان به كار مىآيد و توزيع مىشود و پايگاهى براى ستمگرى و ستمپذيرى و تبعيض و تحقير و بينوايى نمىماند. تقوا و قول سديد، گفتار، وصيت و حكمى كه بر انديشه حقّ و حقوق استوار (سديد) باشد، بيش از ارث و سرمايههاى مادى، ذرّيه ضعاف و همه ضعفا و مستضعفين را توان و قدرت و مهارت و تحرّك مىدهد. چه اگر تقوا و استحكام و قدرت تصرف و مهارت نباشد، اموال راكد مىماند و يا بيهوده مصرف و نابود مىشود و فقر و ضعف بهجا مىماند: «وَ لْيَخْشَ الَّذِينَ لَوْ تَرَكُوا مِنْ خَلْفِهِمْ ذُرِّيَّةً ضِعافاً خافُوا عَلَيْهِمْ». پس چه بايد كرد و چاره چيست؟ «فَلْيَتَّقُوا اللَّهَ وَ لْيَقُولُوا قَوْلاً سَدِيداً».
«إِنَّ الَّذِينَ يَأْكُلُونَ أَمْوالَ الْيَتامى ظُلْماً إِنَّما يَأْكُلُونَ فِى بُطُونِهِمْ ناراً وَ سَيَصْلَوْنَ سَعِيراً».
هرگونه تصرفات مالى را در عرف، اكل مال (خوردن مال) گويند كه مايه زندگى و بقا و بارزترين مصرف مال است. زندگى هر زندهاى از خوردن آغاز مىشود و پايان مىيابد. محصول آنچه انسان از مال با كوشش و رنج گرد آورده و تصرف و ذخيره كرده، همان مقدارى است كه مىخورد و خورده و به خود ضميمه ساخته و بيش از آن از لوازم و فروع خوردن و خارج و در حاشيه زندگى است. حيوانات در حدّ خوردن مىكوشند و مىيابند و يا ذخيره مىكنند، انسان افزايشجو كه به هيچ حدّى متوقف نيست، در حد خوردن و رفع نيازهاى ضرورى و فرعى بازنمىايستد. از اين رو، قرآن هر تصرف و جمع مال را به عنوان نخستين مصرف ضرورى و شاخص آن كه اكل (خوردن) است، نام مىبرد: «لا تَأْكُلُوا أَمْوالَكُمْ بَيْنَكُمْ بِالْباطِلِ، لا تَأْكُلُوا أَمْوالَهُمْ إِلى أَمْوالِكُمْ، لا تَأْكُلُوا الرِّبَوا، لِتَأْكُلُوا فَرِيقاً مِنْ أَمْوالِ النَّاسِ بِالاِثْمِ، وَ تَأْكُلُونَ التُّراثَ ...».
«ظُلْماً» حال متضمّن شرط و قيد است: آنها كه اموال يتيمان را ظالمانه مىخورند... كه بيش از حدّ حقّ عمل و سود حاصله از مال و يا حقّ نگهدارى و نظارت يا وام و نياز باشد. اگر عرف اين موارد را خوردن مال غير و يتيم نداند، ظلما تأكيد «يأكلون» و بيان علت خبر «إِنَّما يَأْكُلُونَ» است: خوردن اموال يتيمان در حالى كه ظالمانه است چنين واقعيت و پيامدى در بردارد: «إِنَّما يَأْكُلُونَ فِى بُطُونِهِمْ ناراً». «إنَّما»، تأكيد و حصر را، ظرف تقييدى «فِى بُطُونِهِمْ» ذخيره و انباشتن را، «ناراً» نوعى آتش را مىرساند. هيچ جمله كوتاه و مجملى چون «انّما يأكلون النّار» اين رسايى و اشعار را ندارد. آنچه در واقع اينها مىخورند همين آتشى است كه در درون و درون درون خود (بطونهم) انباشته و ذخيره و پر مىكنند: «فَإِنَّهُمْ لآَكِلُونَ مِنْها فَمالِوُنَ مِنْهَا الْبُطُونَ»[6]. اين ستمپيشگان كه در اموال يتيمان تصرف مىكنند، چون كسانى اند كه در كتاب خدا تصرف خودسرانه و آن را كتمان و قلب مىكنند و نقد قلب را به نام آيين خدا مىفروشند: «إِنَّ الَّذِينَ يَكْتُمُونَ ما أَنْزَلَ اللَّهُ مِنَ الْكِتابِ وَ يَشْتَرُونَ بِهِ ثَمَناً قَلِيلاً أُولئِكَ ما يَأْكُلُونَ فِى بُطُونِهِمْ إِلاَّ النَّارَ...»[7]. آنچه تصرف مىكنند و مىخورند زائل مىشود يا تحول مىيابد، آنچه مىماند و ذخيره مىشود آتشى است در بطون. بازتاب هر عمل ظالمانه و تصرف ضد حق و ناسازگار با آيين و سنن الهى و وجدان انسانى تعادل درونى و روانى شخص را مختل مىكند و آثار تكرار و استمرار آن «يأكُلُونَ ... ظُلْماً» ناهماهنگى و فاصله قواى درونى را مىافزايد و قطب منفى را مايه و نيرو مىدهد، افزايش كمّى اين تضاد درونى ذخيره شده «فِى بُطُونِهِمْ» و بالقوه، با تغيير و تحول و تحرك و تحريكى و در سرفصلى، جهش كيفى مىيابد و درگير و منفجر و مشتعل مىشود: «سَيَصْلَوْنَ سَعِيراً»، و با تحول كلى و بنيادى انسان و جهان، «قيامت»، «يَوْمَ تُبْلَى السَّرائِرُ»[8] با نيرومندى كامل و بىمانع و رادع بارز مىگردد «وَ بُرِّزَتِ الْجَحِيمُ لِلْغاوِينَ»[9] «وَ بُرِّزَتِ الْجَحِيمُ لِمَنْ يَرى»[10] سين «سيصلون» زمان وقوع فعل مضارع را از حال به استقبال نزديك و نزديكتر مىنماياند و سوف به استقبال دور: «وَ مَنْ يَفْعَلْ ذلِكَ عُدْواناً وَ ظُلْماً فَسَوْفَ نُصْلِيهِ ناراً...» و «إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا بِآياتِنا سَوْفَ نُصْلِيهِمْ ناراً»[11] بازتاب انفجارى خوردن اموال بىپناهان و يتيمان تحقير شده، گويا از اينجهت زودتر و سريعتر از بسيارى از گناهان ديگر است كه تجاوز به حقوق بنيادى و از ميان بردن زمينه و مانع رشد و كمال نفوس و اجتماع و معارض با قدرت ربوبيت است. يتيمى كه نه پدر و سرپرست دلسوز و مدافع دارد و نه از خود قدرت دفاع، اگر اجتماع مسئول و ايمانى، حافظ و مدافع حقّ او نباشد، قهر و ظلم به سراغش مىآيد، از يك سو دوزخ آز «هَلْ مِنْ مَزِيدٍ» آزمندان ستمگر مايه و مانع بيشتر مىگردد و از سوى ديگر حركت ربوبى و كينه و حس انتقام محرومين كه در چنين شرايطى پيوسته محرومتر مىشوند. مايه اين كنش و واكنش درونى همى رشد مىيابد تا در سرفصل مجاليابى شعلهور و درگير «سعير» و بارز مىشود.
ظلم به يتيمان در حدّ خوردن اموالشان متوقف نمىشود. ستمپيشه متجاوز به حقوق، ناچار است كه يتيم را سركوفت و تحقير كند و از رشد و تعقل بازش دارد تا مبادا به خود آيد و مجال يابد و براى كوتاه ساختن دست ستمگر قيام كند. همين كه اين قطب منفى و ستمزده، در برابر ستمكار، از خانوادههايى كه واحد اجتماعاند رخ نمود، در ابعاد اجتماع و ملتها گسترش مىيابد و ميدان باز مىكند. ملتهايى كه اموالشان خورده و خون شريان حياتشان مكيده و سركوب و عقبرانده و درمانده مىشوند، هم آنانند كه پدر واقعىشان را از دست داده و يا پدر خوانده و قيّم و ولىّ نامشروعى بالاى سرشان سايه شوم مىشوند. (در اصطلاح قرآن : مُسْتَضْعَفِينَ فِى الاَرْضِ). درگيرى و رشد نامحسوس اين دو قطب و دوزخ درونى آزمندان ستمگر و كفر پيشه، مايه دوزخ است: «فَاتَّقُوا النَّارَ الَّتِى وَقُودُهَا النَّاسُ وَ الْحِجارَةُ»[12]، «وَ أُولئِكَ هُمْ وَقُودُ النَّارِ»[13] حرارتهاى سوزان، جرقهها، شعلههاى موضعى، آتش جنگهاى بين ملل، نمودار و بُعدى از اين دوزخ است تا شراره همه جانبه و بسط ابعاد نهايى آن: «وَ سَيَصْلَوْنَ سَعِيراً».
//پایان متن
[1] بنياد اجتماع طبيعى و حقوقى و سالم و متحرك ـ مانند بدن زنده ـ از افراد و بافت خانواده و رشتهها و پيوندهاى غريزى و عاطفى و تنوع و تكثير آنها رشد مىكند. هدفها و انديشهها و مسئوليتهاى اجتماعى و انسانى از همين بنيادها رخ مىنمايد و در مغز رهبرى متمركز مىشود و گروههاى آگاه و نافذ و فرمانده وفرمانبر ـ مانند بافتها و رشتههاى مختلف اعصاب حسى و حركتى و انعكاسها «رفلكس» ى آنها ـ درسراسر پيكر اجتماع و حفظ تعادل آن مراقبت و نظارت مىكنند تا هر نابسامانى را سامان دهند و هر کمبودی را جبران و هر آفت و بيمارى را دفع و چاره كنند. بنياد روابط خونى و ميراثى و بافتهاى خانواده هرچه هست يا گسيخته شود، مسئوليتها و فعاليتها به همان مقياس كاهش مىيابد و پيوندها سست مىشود وسرچشمه جريان عواطف عالی انسانی مىخشكد و افراد دچار تنهایی و سرخوردگی و به خود واگذارى مىشوند و حكومت و احكام جداى از مردم و تحميلي مىگردد. مسئوليتها و وحدت هدفهاى اجتماعى بدون اين روابط فطرى و طبيعى و به جاى اينها ـ جز در خيال ـ جاى ندارد و رسيدن به آنها با پيمودن همين پلههاى تكوينى است. (مؤلّف).
[2] مردان بهرهاى از آنچه كسب كردهاند دارند و زنان هم بهرهاى از آنچه كسب كردهاند. النساء (4)، 32.
[3] حكم و قانونى مىتواند پايدار و همگانى و عادلانه باشد كه واقعى باشد و اصل تشخيص واقعيت در روابط انسان، فطريات و غرايز است. ارث (چنانكه بيان شد) مبتنى بر اصل مالكيت فرد است، و مالكيت فرد حق تصرفى است كه در دستاوردهاى خود دارد. چون حق تصرف نسبى است، آنچه تغيير پذير و نفى و اثبات شدنى است، حدود و شرايط و كميّت و كيفيت مالكيت است نه اصل آن، كه يا محدود و هدايت شده در مسير قيام و قوام زندگى و حركت در جهت تعالى فرد و اجتماع باشد «جَعَلَ اللَّهُ لَكُمْ قِياماً»، يا بىعدالتى و تجاوز وستمگرى و نامحدود و درنتيجه جمود و قعود فرد و اجتماع و نابسامانىها. و همه مربوط به ديد و ايمان و اخلاق فرد و جمع است كه اگر در تاريكى غرايز پست حيوانى ساقط شدند، همه نيروهاى مادى و معنوى ازاصول طبيعى و فطرى منحرف و در راه تأمين شهوات و هرچه بيشتر پر كردن دوزخ آز، برمىگردد و آيين خدايى هم وسيله يا پردهاى، براى ستمگرى و تجاوزات به حقوق و حدود. و همچنين اصل طبيعى مالكيت وميراث، به رباخوارى، چپاول، كنز، احتكار، بهرهكشى و... همه توجيه شرعى مىشود و اموالى كه از اين راهها جمع شده به وارثان فاسد و مفسد و حرامخوار مىرسد. از ميان اين همه آيات و احكام محكم و سنن رسول خدا (ص) و ائمه هدى:، حديثها و سنّتهايى يافت و تحريف مىشود كه منافع و سلطه بر ثروتهاى خدايى را توجيه كند، مانند حديث واحد و مرسل «النّاس مسلّطون على اموالهم» حال سلطه تا چه حدى و مال مضاف «اموالهم»، چگونه مالى و حديث در چه شرايطى و براى مقابله با كيست؟: شعار خلفاى ناخلف «نحن خلفاء اللَّه و المال مال اللَّه» بود تا هرچه بخواهند سلطه غاصبانه خود را بر اموال و نفوس مسلمانان اثبات كنند. اين حديث «النّاس مسلّطون على اموالهم» جلوگيرى از سلطه جابرانه آنها بوده است. همين كه خلافت اسلامى از بنيادها و اصول اسلامى منحرف شد و به ملوكيت كه چهره گسترده شيخوخيت و پدرشاهى قبيلگى است، برگشت، در مقابله و معارضه با اصول و مبانى اسلامى و مسلمانان اصيل و متحرك، اينگونه شعارهاى فريبنده دستگاه خلافت ترويج و تبليغ مىشد: «المال مال اللَّه، نحن خلفاء اللَّه، امناء اللَّه، اظلال اللَّه و ...» تاهر چه بيشتر تصرفات بىحساب خود را در اموال و نفوس ـ مانند شيوخ قبيله و ملوك شهرها ـ بيافزايند، وهمين مظهر كامل ارتجاع جاهليت است. آرزو و شعار اشتراك ابتدايى ـ كه هيچگونه مالكيت نبوده و همه با هم يكسان بودند ـ بىشباهت به شعار «المال مال اللَّه و نحن خلفاء اللَّه» نيست و نتيجه هر دو يكى است، يا اكنون يكى شده و آن تصرف نامحدود افراد يا گروههايى در اموال عمومى است، مانند شيوخ و پدر شاهان يا مادرشاهان (خيالى) كه مالك مطلق اموال و دستاوردهاى قبيله بودند. زيرا نفى هرگونه مالكيت و اشتراك كامل ومتساوى، نه با غرايز و نفسيات انسان انحصار جو و متجاوز سازگار است نه آثار و نمونههايى از آن در تاريخ يافت مىشود، تنها براى شعار و خوشامد و خوش خيالى بعضى سادهلوحان است! اين بازگشت به چنان زندگى طبيعى و ساده كه در فضاى باز به هر سو مىرفتند و با غذاى طبيعى به سر مىبردند و از قيود قوانين آزاد بودند و مالكيتشان محدود و موقت بوده، براى هر انسان رنجور و گريزان از زندان صنعت و تمدن كنونى با همه عوارض و سرمايهدارى قهار و سختىهايش، آرزو و احلام است و تلاشى براى اعاده آن، و چون منشأ نابسامانىها و تجاوزات كنونى را، مالكيت پنداشتهاند، مىخواهند اين لكه ننگ را از چهره بهشت نخستين بزدايند. با آنكه انسان همان انسان و غرايزش يكسان، آنها بيش از نياز و دستاوردهاى محدود، نياز و قدرتىن داشتند و آنچه داشتند به هر صورت مالك و مدافع از آن بودند و متجاوز و دستبرد زننده را سارق مىدانستند. چه مالك افراد بوده باشند يا رئيس و شيخ قبيله. تملك غارى، سايبانى، سنگى، نيزهاى،پلاسى ... اين قرص مخدر بعضى از داعيان پزشكى اجتماع: نفى هرگونه مالكيت فردى، نتيجه نهائيش، ريشه گرفتن بيمارى و سر برآوردن آن به صورت خطيرتر است، همان قدرت مالكيت نامحدود حكومت و طبقه رهبران و استبداد منفور فردى و جمعى و اسارت مردم. همان كه همه كوششها و مجاهدات انسان در طول تاريخ براى نفى آن بوده است و خواهد بود. اگر ريشه و منشأ همه رنجها و دردهاى انسان در سراسر تاريخ همين مالكيت بوده، چه شد كه رنج و درد همگانى آن و راههاى علاجش از غرب صنعتى و قرن نوزده احساس گرديد و پيش از آن چنين احساسى نبود و هميشه مالكيت بود؟! (مؤلّف)
[4] اگر مردم آن آبادىها ايمان مىآوردند و پروادارى مىكردند بىگمان [درهاى] بركتهايى از آسمان و زمين بر روى آنان مىگشوديم. اعراف (7)، 96.
[5] آيات و اوامر انفاق كه پىدرپى در مدينه نازل مىشد، با نيازهاى روز افزون مسلمانان در آغاز اسلام، چنان ايمان و خوى ايثار و گذشت از علاقهها، پديد آورده بود كه بعضى از مسلمانان به خود و فرزندان خود نمىانديشيدند و هرچه داشتند انفاق مىكردند تا جايى كه خود گرسنه مىماندند و گرسنگان را سير مىكردند و هنگام مرگ نيز آنچه داشتند در راه خدا و تأييد اسلام و اداره مسلمانان وامىگذاردند و در انديشه فرزندان خود نبودند. شايد امر «وَ لْيَخْشَ الَّذِينَ ...» تحديد اينگونه تندروىهاى در انفاق و گذشت نيز باشد كه اگر درموارد استثنايى پسنديده است براى هميشه نيست و نبايد سنّت شود. (مؤلّف)
[6] پس ايشان حتماً خورنده از آن هستند و شكمها را از آن پر كنندهاند. صافات (37)، 66.
[7] بىگمان كسانى كه آنچه را از كتاب فرو فرستاده كتمان مىكنند و آن را به بهاى اندكى مىفروشند چيزى جزآتش در شكمهايشان نمىخورند. بقره (2)، 174.
[8] روزى كه رازهاى درون آشكار شود. الطارق (86)، 9.
[9] و آتش برافروخته را براى گمراهان آشكار كنند. الشعراء (26)، 91.
[10] و دوزخ را براى كسانى كه مىبينند آشكار كنند. نازعات (79)، 36.
[11] و هر كس آن كار را از روى تجاوز و ستم انجام دهد در آينده او را در آتشى مىسوزانيم. . . بىگمان كسانى كه به آيات ما كفر ورزيدند در آينده آنان را در آتشى مىسوزانيم. نساء (4)،30 و 56.
[12] از آتشى بترسيد و پروا گيريد كه گيرانه آن مردم و سنگ هستند. بقره (2)، 24.
[13] و آنان خود گيرانه آتش هستند. آل عمران (3)، 10.
کتاب پرتوی از قرآن، جلد چهارم، (جلد دوم مجموعه آثار آیتالله طالقانی)، سید محمود طالقانی، تهران: شرکت سهامی انتشار، مجتمع فرهنگی آیتالله طالقانی، چاپ اول 1398، صص 305 تا 318
این محتوا فاقد نسخه صوتی است.
این محتوا فاقد نسخه ویدئویی است.
این محتوا فاقد گالری تصاویر است.