پرتوی از قرآن، جلد چهارم؛ تفسیر سورۀ آل عمران آیات 149 تا 163
«يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِن تُطِيعُوا الَّذِينَ كَفَرُوا يَرُدُّوكُمْ عَلَى أَعْقَابِكُمْ فَتَنقَلِبُوا خَاسِرِينَ» (١٤٩)
«بَلِ اللَّهُ مَوْلَاكُمْ وَهُوَ خَيْرُ النَّاصِرِينَ» (١٥٠)
«سَنُلْقِي فِي قُلُوبِ الَّذِينَ كَفَرُوا الرُّعْبَ بِمَا أَشْرَكُوا بِاللَّهِ مَا لَمْ يُنَزِّلْ بِهِ سُلْطَانًا وَمَأْوَاهُمُ النَّارُ وَبِئْسَ مَثْوَى الظَّالِمِينَ» (١٥١)
«وَلَقَدْ صَدَقَكُمُ اللَّهُ وَعْدَهُ إِذْ تَحُسُّونَهُم بِإِذْنِهِ حَتَّى إِذَا فَشِلْتُمْ وَتَنَازَعْتُمْ فِي الْأَمْرِ وَعَصَيْتُم مِّن بَعْدِ مَا أَرَاكُم مَّا تُحِبُّونَ مِنكُم مَّن يُرِيدُ الدُّنْيَا وَمِنكُم مَّن يُرِيدُ الْآخِرَةَ ثُمَّ صَرَفَكُمْ عَنْهُمْ لِيَبْتَلِيَكُمْ وَلَقَدْ عَفَا عَنكُمْ وَاللَّهُ ذُو فَضْلٍ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ» (152)
«إِذْ تُصْعِدُونَ وَلَا تَلْوُونَ عَلَى أَحَدٍ وَالرَّسُولُ يَدْعُوكُمْ فِي أُخْرَاكُمْ فَأَثَابَكُمْ غَمًّا بِغَمٍّ لِّكَيْلَا تَحْزَنُوا عَلَى مَا فَاتَكُمْ وَلَا مَا أَصَابَكُمْ وَاللَّهُ خَبِيرٌ بِمَا تَعْمَلُونَ» (153)
«ثُمَّ أَنزَلَ عَلَيْكُم مِّن بَعْدِ الْغَمِّ أَمَنَةً نُّعَاسًا يَغْشَى طَائِفَةً مِّنكُمْ وَطَائِفَةٌ قَدْ أَهَمَّتْهُمْ أَنفُسُهُمْ يَظُنُّونَ بِاللَّهِ غَيْرَ الْحَقِّ ظَنَّ الْجَاهِلِيَّةِ يَقُولُونَ هَل لَّنَا مِنَ الْأَمْرِ مِن شَيْءٍ قُلْ إِنَّ الْأَمْرَ كُلَّهُ لِلَّهِ يُخْفُونَ فِي أَنفُسِهِم مَّا لَا يُبْدُونَ لَكَ يَقُولُونَ لَوْ كَانَ لَنَا مِنَ الْأَمْرِ شَيْءٌ مَّا قُتِلْنَا هَاهُنَا قُل لَّوْ كُنتُمْ فِي بُيُوتِكُمْ لَبَرَزَ الَّذِينَ كُتِبَ عَلَيْهِمُ الْقَتْلُ إِلَى مَضَاجِعِهِمْ وَلِيَبْتَلِيَ اللَّهُ مَا فِي صُدُورِكُمْ وَلِيُمَحِّصَ مَا فِي قُلُوبِكُمْ وَاللَّهُ عَلِيمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ» (154) «إِنَّ الَّذِينَ تَوَلَّوْا مِنكُمْ يَوْمَ الْتَقَى الْجَمْعَانِ إِنَّمَا اسْتَزَلَّهُمُ الشَّيْطَانُ بِبَعْضِ مَا كَسَبُوا وَلَقَدْ عَفَا اللَّهُ عَنْهُمْ إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ حَلِيمٌ» (155)
«يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لَا تَكُونُوا كَالَّذِينَ كَفَرُوا وَقَالُوا لِإِخْوَانِهِمْ إِذَا ضَرَبُوا فِي الْأَرْضِ أَوْ كَانُوا غُزًّى لَّوْ كَانُوا عِندَنَا مَا مَاتُوا وَمَا قُتِلُوا لِيَجْعَلَ اللَّهُ ذَلِكَ حَسْرَةً فِي قُلُوبِهِمْ وَاللَّهُ يُحْيِي وَيُمِيتُ وَاللَّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ» (156)
«وَلَئِن قُتِلْتُمْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَوْ مُتُّمْ لَمَغْفِرَةٌ مِّنَ اللَّهِ وَرَحْمَةٌ خَيْرٌ مِّمَّا يَجْمَعُونَ» (157)
«وَلَئِن مُّتُّمْ أَوْ قُتِلْتُمْ لَإِلَى اللَّهِ تُحْشَرُونَ» (158)
«فَبِمَا رَحْمَةٍ مِّنَ اللَّهِ لِنتَ لَهُمْ وَلَوْ كُنتَ فَظًّا غَلِيظَ الْقَلْبِ لَانفَضُّوا مِنْ حَوْلِكَ فَاعْفُ عَنْهُمْ وَاسْتَغْفِرْ لَهُمْ وَشَاوِرْهُمْ فِي الْأَمْرِ فَإِذَا عَزَمْتَ فَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُتَوَكِّلِينَ» (159)
«إِن يَنصُرْكُمُ اللَّهُ فَلَا غَالِبَ لَكُمْ وَإِن يَخْذُلْكُمْ فَمَن ذَا الَّذِي يَنصُرُكُم مِّن بَعْدِهِ وَعَلَى اللَّهِ فَلْيَتَوَكَّلِ الْمُؤْمِنُونَ» (160)
«وَمَا كَانَ لِنَبِيٍّ أَن يَغُلَّ وَمَن يَغْلُلْ يَأْتِ بِمَا غَلَّ يَوْمَ الْقِيَامَةِ ثُمَّ تُوَفَّى كُلُّ نَفْسٍ مَّا كَسَبَتْ وَهُمْ لَا يُظْلَمُونَ» (161)
«أَفَمَنِ اتَّبَعَ رِضْوَانَ اللَّهِ كَمَن بَاءَ بِسَخَطٍ مِّنَ اللَّهِ وَمَأْوَاهُ جَهَنَّمُ وَبِئْسَ الْمَصِيرُ» (162)
«هُمْ دَرَجَاتٌ عِندَ اللَّهِ وَاللَّهُ بَصِيرٌ بِمَا يَعْمَلُونَ» (163)
اى كسانى كه ايمان آورديد اگر فرمان بريدكسانى را كه كفر ورزيدند شما را بر پاشنههايتان بر مىگردانند و در نتيجه سرمايه باخته منقلب و واژگون مىشويد. (149)
بلكه خداست مولاى شما و او بهترين يارى كننده است. (150)
به زودى هراسی فرا گيرنده مىافكنيم در دلهاى كسانى كه كفر ورزيدند به علت اينكه شريك قائل شدند براى خدا چيزى را كه هيچ حجت و برهانى بدان نازل نشده است، و جايگاهشان آتش است و بد است جايگاه ابدى ستمگران. (151)
و خدا وعدهاش را راست آورده است آن گاه كه به فرمان او آنان را مىكشتيد، تا آنگاه كه سست شديد و با هم نزاع كرديد در امر و نافرمانى كرديد پس از آنكه به شما نماياند آنچه را دوست مىداريد، از شما كسى هست كه دنيا را مىخواهد و از شما كسى هست كه آخرت را مىخواهد، سپس شما را از آنان منصرف كرد تا بيازمايدتان، و در واقع درگذشته است از شما، و خدا دارنده فضلى است بر مؤمنان. (152)
(ياد آوريد) آن هنگامه را كه كوشان بالا مىرفتيد و براى هيچكس سر بر نمىگردانيديد و پيامبر همى بانگ مىزد شما را در پشت سرتان؛ پس اندوهى به سبب اندوهى بر شما بازتابيد براى اينكه اندوهگين نشويد بر آنچه از دست داديد و نه آنچه كه شما را دچار كرد و خدا بس آگاه است بدانچه مىكنيد. (153)
سپس نازل كرد بر شما از پس آن اندوه امنيت پينكى را (يا در حالى كه شما امنيت يافتيد پينكى را) كه گروهى از شما را در خود فرو مىپوشانيد و گروهى ديگر نفوسشان آنان را دچار اضطراب و نگرانى كرد و گمان به ناحق نسبت به خدا مىبردند گمان جاهليت را، مىگفتند آيا براى ما از اين امر و فرمان بهرهاى هست؟ بگو اختيار همه امر متعلق به خداست، پنهان مىدارند در درونشان آنچه را آشكار نمىكنند براى تو، مىگويند اگر ما را از امر بهرهاى بود در اينجا كشته نمىشديم، بگو اگر در خانههاىتان بوديد آنان كه كشته شدن برايشان سرنوشت شده سر برآورده به خوابگاههاىشان مىشتافتند، و براى اين كه به آزمايش درآورد خدا آنچه را در سينههاىتان است و خالص كند آنچه را در دلهاىتان است و خدا به محتويات سينهها بسى داناست. (154)
بىگمان آن گروه از شما كه روز روبهرو شدن دو جمع پشت كردند، شيطان تنها به خاطر پارهاى از آنچه فراهم كردند آنان را لغزانيد و در واقع خدا از آنان درگذشته است، زيرا بدون شك خدا بسيار آمرزنده بردبار است. (155)
اى كسانى كه ايمان آوردهايد شما مانند آن كسانى نباشيد كه كفر ورزيدند و به برادرانشان هنگامى كه به سفر رفتند يا عازم جنگ بودند گفتند اگر در نزد ما بودند نه مىمردند و نه كشته مىشدند تا خدا آن را حسرتى در دلهاىشان قرار دهد، و خداست كه زنده مىكند و مىميراند و خدا بدانچه مىكنيد بس بيناست. (156)
و هر آينه اگر در راه خدا كشته شديد يا مرديد بىگمان آمرزشى از سوى خدا و رحمتى [كه به شما مىرسد]، بهتر است از آنچه گرد مىآورند. (157)
و اگر مرديد يا كشته شديد بىگمان به سوى خدا محشور مىشويد. (158)
پس با آن رحمتى كه از خدا [به تو عنايت شد] برايشان نرم شدى و اگر خشن و سختدل بودى بدون شك از پيرامونت پراكنده مىشدند؛ پس از آنان چشم بپوش و براى آنان آمرزش بخواه و در امر [اجتماعى] با آنان مشورت كن آنگاه چون عزم كردى پس بر خدا توكل كن، زيرا بىگمان خدا دوست مىدارد توكلكنندگان را. (159)
اگر خدا شما را يارى كند ديگر پيروزمندى بر شما نخواهد بود و اگر دست از يارى شما بردارد پس چه كسى پس از او هست كه شما را يارى كند، پس بر خدا بايد توكل كنند مؤمنان. (160)
و هيچ پيمبرى را نشايد كه فريب و دغل دهد و هر كس فريب دهد در روز قيامت آنچه را مورد فريب قرار داده است مىآورد سپس هر كسى آنچه را كسب كرده بطور كامل به او داده مى شود و ايشان هيچ ستم نشوند. (161)
آيا پس آن كس كه رضوان خدا را پيروى كرد مانند كسى است كه به خشمى از خدا گرفتار شده است؟ و جايش جهنم است و بد جايگاهى است در مسير شدن! (162)
ايشان را درجاتی است در پيشگاه خدا و خدا بدانچه مىكنند بس بيناست. (163)
شرح لغات:
القاء: پرت كردن، جاى دادن معنويات مانند القاء ايمان.
رعب: ترس فراگيرنده، هراس.
سلطان: دليل و برهان از جهت سلطه آن بر انديشه و نيروى بركنار كردن باطل.
مثوى: محل اقامت دائم. ثوى: طول اقامت.
تحسّون، از احساس: ضربه كارى كه احساس شود يا حس را از كار بيندازد. (به ضم عين در مضارع): كشتن، ريشهكن كردن، سوختن و سرمازدگى كشت و محصول، گوشت را بر آتش نهادن. (به كسر عين مضارع): دانستن، دريافتن، دريافت كامل و نزديك. كشتن و از ميان بردن را حس گويند چون موجب از ميان رفتن حس است، مقهور و بهت زده كردن حس، احساس مرگ را رساندن.
فشل: سستى، بىتفاوتى، وارفتگى، خودباختگى بطورى كه فرد يا جمع نتواند قواى از دست رفته را متمركز كند.
تصعدون (به ضم تاء از اصعاء): دور شدن از سرزمينى به سوى سرزمين ديگر، بالا بردن خود يا ديگرى. برخى به فتح تاء خواندهاند كه از صعود به معناى بالا رفتن است.
اثاب، از ثوب: برگشت، اجتماع مردم، انباشته شدن آب. ثواب: پاداش نيك يا بد، بيشتر در مورد خير و نيكى گفته مىشود.
غمّ: پوشش، اندوه فراگير، شدت گرماى روز، گرفتگى روحى كه راه نجات را نداند. غمّ (به صورت فعل ماضى): پنهان داشت، موى رويش انبوه گشت، گرفته شد. غمام: ابر پوشيده و متراكم.
نعاس: چرت، سستى حواس، بىحسى، پينكى.
أهمّ: او را اندوهگين و نگران كرد، او را و قصد او را به چيزى متمركز كرد، شيخ پير و فرتوت گرديد. از هم: نگرانى و اندوه، قصد و اراده به چيزى.
مضاجع جمع مضجع: جاى پهلو نهادن، خوابگاه، استراحتگاه كه همه كوششها و پا زدن در زمين ـ ضرب فى الارض ـ بدانجا مىرسد و قدمها تا آنجا پيش مىرود و سپس پهلو بر زمين نهادن و آرام گرفتن. از ضجع: پهلو نهادن به زمين، ملازم چيزى شدن، ميل به سوى غروب. ضجوع: پهلو به زمين نهادن و آرامش، ميل آفتاب به سوى غروب.
ذات مؤنث ذو: صاحب، ملازم، همراه.
استزلّ: به لغزش كشاند. از زلّه (به ضم زاء): رها شدن، لغزيدن بى قصد و ناخودآگاه.
ضرب فى الارض: مسافرت، سفر دور براى روزى.
غزّى جمع غازى (مانند طلّب و ركّب جمع طالب و راكب): رزماور، جنگجو، آنكه مجهز مىشود و به سوى دشمن و موضع آن كوچ مىكند. از غزو: بيرون رفتن براى جنگ.
حسرة: اندوه و خودخورى يا بروز اندوه براى آنچه از دست رفته و ارزش آن نمودار شده، از حسر (فعل): سر يا بدنش را برهنه كرد، جامهاش را كند، بينش چشم ناتوان و كم شد، آب فرو نشست، اندوهگين شد، به اندوه و ناله نشست.حسر (مصدر): خستگي، ناتوانى، ناتوانى ديد.
تحشرون (مضارع مجهول) از حشر: جمع شدن، جلاى وطن كردن، چوب را تراشيدن.
لنت (فعل ماضى مخاطب) از لين: نرمى (ضد خشونت و صلابت).
فظّ: تندخوى، خشن، درنده بد منظر دريايى، آب جمع شده در شكمبه شتر براى خوردن.
انفضّوا (ماضى از باب انفعال) از فضّ: شكستن و پراكندن، پراكنده شدن اجتماع مردم، ريختن اشك، سوراخ كردن مرواريد.
شاور (فعل امر) از مشاوره: رأى و نظر دادن و گرفتن از شور، عسل از كندو بيرون آوردن، عسل استخراج شده، چارپا را براى سوار كار بردن.
يغلّ (مضارع غل به فتح غين): نفوذ دادن يا نافذ شدن چيزى در خلال چيز ديگر مانند آب در گياه، شخص در بيابان، كينه و خيانت در نفوس، بند و زنجير در گردن و دست و پا بستن، چشم از ديدن صواب برگشتن، فريب دادن، خيانت كردن، دسيسه كردن در كالا. غلّ (به كسر غين): كينه و فريب در سينه جاى گرفتن. غلّ (به ضم غين): شدت يافتن تشنگى.
رضوان (به كسر و ضم راء) مصدرى براى رضى است كه هيأت و حروف زائد آن مشعر به تكثير يا تعظيم و يا تمديد معناى آن است و چون معناى مصدرى (خشنود شدن) و پيروى (اتباع) ندارد، بايد به معناى حاصل مصدر و وصف تحقق يافته باشد: خشنودى بسيار.
باء: به سوى چيزى برگشت و به چيزى قرار گرفت، به گناه پايبند شد، به خشم يا خون كسى گرفتار شد.
سخط (در مقابل رضوان): خشم قهر آميز و بسيار تند، ناخشنودى.
مأوى: جاى برگشت عادى.
مصير (اسم مكان) از صار: از حالى به حالى و از وضعى به وضع ديگر برگشت، نه چون رجوع كه برگشت به وضع يا جاى اول است.
درجات: مراتب از پايين به بالا، در مقابل دركات از بالا به پايين.
«يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِنْ تُطِيعُوا الَّذِينَ كَفَرُوا يَرُدُّوكُمْ عَلى أَعْقابِكُمْ فَتَنْقَلِبُوا خاسِرِينَ. بَلِ اللَّهُ مَوْلاكُمْ وَ هُوَ خَيْرُ النَّاصِرِينَ».
به قرينه روند و روش آيات قبل، اين نداى هشيارى نيز در زمينه حوادث احد و برداشتها و عبرتهاى آن بايد باشد. در كارزار احد كه دشمن به پشت خانه و مركز مسلمانان خود را رساند و ضربه زد و كشت و مثله كرد و پيروزمندانه برگشت و مسلمانان زخمخورده و كشته داده هر يك به خانه و شهر خود برگشتند، اين پايان حادثه نبود بلكه آغاز نفوذ و تبليغ يهوديان و منافقان گرديد. اين شكست و ناپايدارى بعضى از مسلمانان و ضربههايى كه به قبايل و خانوادهها وارد مىشود فضا را براى منافقان و كافران فرصتطلب آماده مىكند تا زبانهاىشان باز شود و كينههاى درونىشان به تنفس آيد. نفسهاى زهراگينى را به دمش آوردند تا هر چه بيشتر روحيه مسلمانان را مسموم و فضا را آلوده كنند و آماده پذيرش عقايد و پيشنهادهايى درباره سازش با مشركان و اهل كتاب گردانند. يهوديان و منافقان از فرصت استفاده كردند تا در ميان اجتماع و دلهاى شكست ديده مسلمانان نفوذ كنند، و به چهره عاقبتانديشى و خيرخواهى كه مصلحت چنين است و بايد چنان كرد، مسلمانان ضعيف را به فرمانبرى خود وادارند و از اطاعت رهبرشان باز دارند.اينگونه چهره ظاهر خيرخواهى و مصلحتانديشى براى مسلمانان سادهدل فريبنده است و عاقبت آن را نمىتوانند بنگرند. اين نداى آگاهى: «يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِنْ تُطِيعُوا…» براى ارائه عاقبت اين گونه اطاعت و دل دادن است كه آگاهانه يا ناآگاه، به عقب برمىگرداند، به جاهليت و تاريكىهاى آن، بسان مراتب منفى كه درباره ربيون نفى شده است: «فَما وَهَنُوا…» سست كردن عقيده و اراده، در پى ناتوانى، سپس تسليم دشمن شدن و دل و جان به اراده او سپردن. يعنى پس از آن انقلاب و جهش به پيش، يكباره جهش و انقلاب به پس: «فَتَنْقَلِبُوا خاسِرِينَ».
به همان مقياس كه در انقلاب به پيش، اميدها و استعدادهاى افراد و اجتماع شكوفان مىشود و سرمايه در طريق هدف به كار مىافتد، در انقلاب ارتجاعى همين كه چشم باز كند همه چيز را زيان و خسران مىنگرند: خاسرين. جمله فعليه همين نمودار و نگرش نهايى را مىنماياند: اين محصول اطاعت و پذيرش ولايت طاغوت كفر و ارتجاع است ـ تاريكى جهل و بىخبرى اوهام ـ «وَ الَّذِينَ كَفَرُوا أَوْلِياوُهُمُ الطَّاغُوتُ يُخْرِجُونَهُمْ مِنَ النُّورِ إِلَى الظُّلُماتِ» در مقابل ولايت خدا:
«بَلِ اللَّهُ مَوْلاكُمْ وَ هُوَ خَيْرُ النَّاصِرِينَ»، آنسان كه پيمبر در دامنه احد با شكست ظاهر و كشتههاى هر سو پراكنده و چهره خونآلود شعار داد: «اللَّه مولانا و لا مولى لكم» چون او مولا است، به ولايت خود راه پيروزى را هر چه بيشتر، عميقتر و شكوهمندتر باز مىكند: «وَ هُوَ خَيْرُ النَّاصِرِينَ».
«سَنُلْقِى فِى قُلُوبِ الَّذِينَ كَفَرُوا الرُّعْبَ بِما أَشْرَكُوا بِاللَّهِ ما لَمْ يُنَزِّلْ بِهِ سُلْطاناً وَ مَأْواهُمُ النَّارُ وَ بِئْسَ مَثْوَى الظَّالِمِينَ.»
اين همان نوعى از يارى خداست «وَ هُوَ خَيْرُ النَّاصِرِينَ» يارى خداوند چنين است كه بنيان كفر و ظلم را به حسب سنن خود از درون متزلزل و پوسيده مىگرداند، نه پيروزى كه در شرايط خاص موضعى و نظامى پيش آيد، شكستى كه زمينه آن از درون فراهم شود هميشه ضربهپذير است و هرگاه شرايط اجتماع و جبههگيرى حق فراهم شد، شكست نهايى آن قطعى است.
«القاء رعب»، شايد از جهت آن است كه چه بسا مبدأ و منشأ القا شده، ديده و شناخته نمىشود و نيز شىء القا شده جاىگير و ثابت است. «بِما أَشْرَكُوا»، بيان علت زمينهاى و امدادى آن است كه شرك درون را پوك و بىاستقامت مىگرداند. شرک مركز اتكاى مطمئن و نيرومند ندارد. و نيز شرك، تأثر و تمكين از اشباح و اوهامى است كه از درون شركزا رخ مىنمايد. اوصاف و چهرههاى خدايان مشرك، متضاد و هراسانگيز است و هيچ راه مطمئنى براى رضايت آنان و جلب عنايتشان نمىتوان يافت. اين پوكى و تاريكى درونى و گرفتارى به اشباح پيوسته مشرك را در ترس (خوف) مىدارد. و همين كه قدرت و نيروى حق و عدلى در برابر آن بهپا خاست، آن زمينه خوف به صورت رعب (هراس) در مىآيد.
«ما لَمْ يُنَزِّلْ بِهِ سُلْطاناً»، جمله مفعول «اشركوا» است: به سبب آنكه شريك آوردند به خدا چيزى را كه هيچ حجت يا قدرتى به آن نازل نشده و ياريش نمىكند. يا «ما» زمانى و به معناى ما دام و ظرف براى «سنلقى» و متعلقات آن: القاء رعب به سبب شرك تا آنگاه است كه برهانى براى شرك در انديشهشان نازل نشده است. شرك به معناى لغوى شريك دانستن غير خدا در آفرينش و يا تدبير است. آنچه به اوهام ساخته و شريك خدا شده و در عرض او قرار گرفته، «ما لَمْ يُنَزِّلْ بِهِ سُلْطاناً» مىباشد، چون مخالف عقل و فطرت است. و آنچه در مراتب علل و درجات آن موثر در ايجاد و تكوين و تدبير مىباشد، تا به علت العلل و مسبب الاسباب رسد، نوعى شرك است كه سلطان و برهان همراه دارد. آن وهمپرستى و گمراهى و تحير است، اين روشنبينى و استدلال و عقل است، گرچه به اصطلاح اين عين توحيد است و شرك گفته نمىشود، ولى در لغت نوعى شركت در ايجاد است، وبه همان حد اسباب و وسائط، مؤثر و شريك به اذن خدا هستند.
نزول سلطان، همان نيروى فراگيرندهاى است كه تا نازل شود همه مشاعر و عواطف و قوا را فراگيرد و هماهنگ و پايدار دارد. و مشرك هيچگونه قدرت فراگيرنده و نازل ندارد. شرك چون محيط درونى و بيرونى را تاريك و هراسناك مىگرداند، مأواى آنان مىشود.
اين پيشگويى موكَّد و از آينده نزديك كه پس از شكست مسلمانان در احد بود و مسلمانان دچار رعب شده بودند، چنان تحقق يافت كه همانها به چشم خود پيك رعب را ديدند كه پيشاپيش آنان مىرفت و قدرت شرك را با آن همه تجهيزات و نفرات از بنيان فرو مىريخت كه فرمود: «نُصِرتُ بِالرُّعبِ»[1]، در زمان كوتاهى از مرز مدينه گذشت، شهرهاى مكه و طائف و يمن و همه جزيره را قدرت توحيد گرفت و از مرز جزيره گذشت چون مرز نمىشناسد، هر جا انسان فطرى و شركزده و ستمگزيده هست، همو سپاه توحيد و بنيانكن بندگان شرك است، هر چه هم قدرت در اختيارشان باشد.
«وَ لَقَدْ صَدَقَكُمُ اللَّهُ وَعْدَهُ إِذْ تَحُسُّونَهُمْ بِإِذْنِهِ حَتَّى إِذا فَشِلْتُمْ وَ تَنازَعْتُمْ فِى الأمْرِ وَ عَصَيْتُمْ مِنْ بَعْدِ ما أَراكُمْ ما تُحِبُّونَ، مِنْكُمْ مَنْ يُرِيدُ الدُّنْيا وَ مِنْكُمْ مَنْ يُرِيدُ الآخِرَةَ، ثُمَّ صَرَفَكُمْ عَنْهُمْ لِيَبْتَلِيَكُمْ وَ لَقَدْ عَفا عَنْكُمْ وَ اللَّهُ ذُو فَضْلٍ عَلَى الْمُوْمِنِينَ».
تأكيد «وَ لَقَدْ»، در مقابل آن شكهاى مومنان سست و تشكيكهاى كافران و منافقان فرصتطلب است: كه پس چرا وعدههاى پيروزى راست درنیامد و به چنين شكستى در احد دچار شديم؟. آيا خدا و رسولش به وعدههاى خود وفا نكردهاند؟ يا اين وعده راست نبوده است و نتيجه آن شك در وحى و رسالت! نه، خدا وعده پيروزى داده و وعدهاش در همين ميدان شكست احد راست آمد. همانگاه كه شما مومنان در همان آغاز كارزار بر دشمنان دست يافتيد و طعم احساس ضربه شمشير را به آنها چشانديد و آنان را كشتيد و از مواضع خود بركنديد و تا آنگاه كه بر طبق سنن و فرمان و اذن خدا بوديد پيش مىرفتيد و همين كه از اذن خدا سر برتافتيد، وعده خدا هم متوقف شد و وضع دگرگون گرديد. با اين معنا و توجيه، حتى، بيان منتهاى «وَ لَقَدْ صَدَقَكُمُ اللَّهُ» و جواب اذا مقدر است: خدا وعده خود را راست آورد «إِذْ تَحُسُّونَهُمْ»[2] تا آنگاه كه به سستى گراييديد، وعده خدا دگرگون شد.
چون شما خود دگرگون گشتيد، سست شديد و در ميان خود به اختلاف و ستيزه پرداختيد و از فرمان فرمانده خود سرپيچى كرديد! اذن خدا يا نمونهاى از آن، مفاهيمِ مخالفِ افعالِ «فشلتم، تنازعتم، عصيتم» است؛ يعنى ثبات، وحدت، هماهنگى و فرمانبرى. اين خطاب عمومى به همه، با آنكه گروهى از مسلمانان تا آخر پايدارى و هماهنگى و فرمانبرى داشتند، از جهت وجهه عمومى جنگ و براى نشان دادن چهره كسانى است كه چهره جنگ را دگرگون كردند. همانها كه با پيروزى سريع آغاز جنگ سست شدند، با آنكه در طليعه پيروزى و شكست هر دو بايد ثبات روحى و پايدارى باشد. همانسان كه عاقبت سستى از ترس شكست است، سستى از غرور و پيروزى نيز همين عاقبت را به بار مىآورد.
مسلمانان به گمان آنكه كار تمام شده به ستيزه در ميان خود پرداختند. كمانداران كه به فرمان رسول خدا مىبايد تا پايان قطعى كارزار در جاى خود كه دهانه كوه بود ثابت بمانند، همين كه عقبنشينى و پراكندگى دشمنان را ديدند، در امر فرماندهى دو گروه شدند: بعضى گفتند كه مدت جبههگيرى در اينجا به پايان رسيده است «وَ تَنازَعْتُمْ». فرماندهشان: عبد اللَّه بن جُبَير فرمان رسول خدا را به ياد مىآورد كه به هر صورت بايد موضع خود را نگهداريم. بيشتر آنان از فرمان فرمانده خود عبد اللَّه، سرپيچى كردند «وَ عَصَيْتُمْ». اين سستى و تنازع و عصيان، در گروههاى ديگر هم به صورتهاى ديگرى نمايان گرديد، بلكه از همان آغاز بسيج به احد، سستى و ستيزگى و سرپيچى نمودار شد، كاملا مقابل پايدارى و هماهنگى و فرمانبرى آن گروه اندك در كارزار بدر.
در پايان اين اوضاع روحى و نفسانى و جهتگيرىها كه از شما مسلمانان در احد به صورت پيروزى و شكست و پيشرفت و عقبگرد نمودار شد، باز همان اراده خدا و اذن او بود كه ضربه نهايى دشمن را از شما باز داشت و آنان كار را به انجام نرسانده منصرف شدند و برگشتند و با همه غرور و پيروزى و امكانى كه داشتند از ادامه جنگ بازداشته شدند و برگشتند. هم در عصر احد و هم پس از آن در «حمراء الاسد»، اين انصراف پيش آمد. يا مقصود منصرف كردن فكر و ذهن مسلمانان از قدرت و پيروزى دشمنان است كه مسلمانان در يك حال كه همان امنيت و نعاس و تعبير ديگرى از آن است «ثُمَّ أَنْزَلَ … أَمَنَةً نُعاساً» واقع شدند. بنابراين، عنكم، به تقدير عن شرهم يا كيدهم، است، و يا صرف مسلمانان از درگيرى با كفار و پس از آن شكست به احتمال دور. اين بازداشتن شما از كيد آنان و يا برگرداندن جهت فكرى و انديشه شما از آنان، براى آن بود كه معركه به همين جا پايان يابد و شما پس از اين آزمايش در معرض آزمايش درآييد: «لِيَبْتَلِيَكُمْ». و يا با اين صرف و دست نگهداشتن مسلمانان از درگيرى، موجب آن شد كه دشمنان بيشتر احساس به ناتوانى مسلمانان كنند و به انديشه برگشت برآيند. و همين موجب آزمايش عجيب حمراء الاسد گرديد. با گذشت و فضل خداوند، اين لغزشها موجب عبرت و جبران شد.
بعضى گفتهاند: «وَ لَقَدْ صَدَقَكُمُ اللَّهُ وَعْدَهُ إِذْ تَحُسُّونَهُمْ بِإِذْنِهِ» راجع به جنگ بدر است و «حَتَّى إِذا فَشِلْتُمْ …» درباره جنگ احد است. «مِنْ بَعْدِ ما أَراكُمْ»، ظرف افعال فشلتم و تنازعتم و… و بيان «صَدَقَكُمُ اللَّهُ» است: صدق وعده همان بود كه بيش از آنچه آرزو داشتيد و دوست مىداشتيد نماياند و بعد از آن سست شديد. اين اختلاف و سستى و عصيان شما، چنان نمودار شد كه در دو جمعيت و سنگر متقابل واقع شديد: گروهى همان چشم به دنيا دوختند، غنايم و افتخار و بس، گروهى جهت ديگر و برتر را مىجستند: اطاعت، ثواب و شهادت. «مِنْكُمْ مَنْ يُرِيدُ الدُّنْيا وَ مِنْكُمْ مَنْ يُرِيدُ الآخِرَةَ».
اين آيه تصوير فشرده و كاملى از آغاز جنگ يك روزه احد تا پايان آن، و تصوير روحى و درونى و نظامى و تحولات و دگرگونىها، براى آگاهى و گذر از همه به سوى آينده و آمادگى و سازندگى است، نه جزئيات ميان جنگ و نه فداكارى فداكاران و شهادت شهيدان و نه درندگى و خونخوارى مشركان و نه مؤاخذه و تحديد و نه تفصيل لغزشها و انحرافها و نام و نشان لغزشكاران است، آنچه آمده براى بيان مسئوليت همگان و نتيجه و تذكر همه مخاطبان است: «لِيَبْتَلِيَكُمْ …».
و در پايان، عفو و پرده پوشى خداوند از همه لغزشها و ضعفها و در پى اعلام عفو خداوند و پيامبر و مسلمانان هم: «وَ لَقَدْ عَفا عَنْكُمْ وَ اللَّهُ ذُو فَضْلٍ عَلَى الْمُوْمِنِينَ».
«إِذْ تُصْعِدُونَ وَ لا تَلْوُونَ عَلى أَحَدٍ وَ الرَّسُولُ يَدْعُوكُمْ فِى أُخْراكُمْ فَأَثابَكُمْ غَمًّا بِغَمٍّ لِكَيْلا تَحْزَنُوا عَلى ما فاتَكُمْ وَ لا ما أَصابَكُمْ، وَ اللَّهُ خَبِيرٌ بِما تَعْمَلُونَ».
اين آيه تنبّه و تذكّر به يكى از پيشامدهاى احد و نماياندن منظره شرمآور آن است. در برابر آن شكوک و نارضايىها كه از شكست احد براى برخى از آنان پيش آمد، منظرهاى كه در اين آيه نمايانده شده، وضع شكست روحى و سردرگمى آنان را در دامنه احد نشان مىدهد. اين افراد با چنين وضعى، باز هم انتظار پيروزى را داشتند! و شكست خود را به تخلف خدا از وعده خود مىپنداشتند! چگونه با چنين روحيهاى چشم به يارى خدا داشتند؟
مفهوم اصعاد به اين است كه آنها خود را از ترس و خودباختگى به بالا مىكشاندند، نه به معناى صعود كه بالا مىرفتند، تا خود را از ميدان جنگ دور برند و در پناه و بالاى كوه رسانند. و آنچنان هراس سراپاى آنان را فرا گرفته بود كه به هيچ كسى گر چه نزديكترين آنها، توجه نداشتند و سر بر نمىگرداندند تا به پشت سرى خود و سرنوشت او بنگرند: «وَ لا تَلْوُونَ عَلى أَحَدٍ»، و از اين شرمآورتر آن بود كه پيمبر از پشت آنان را به بازگشت و ثبات مىخواند و آنان، حتى آن نفرات آخر و نزديك، سر بر نمىگرداندند، و دعوت او را اجابت نمىكردند: «وَ الرَّسُولُ يَدْعُوكُمْ فِى أُخْراكُمْ». «فِى أُخْراكُمْ» ظرف الرسول يا يدعوكم: پيمبر شما را مىخواند در حالى كه در آخر شما بود.
«فَأَثابَكُمْ غَمًّا بِغَمٍّ»، از اين نظر كه ثواب، بيشتر در پاداش نيك گفته مىشود، بعضى آن را از قبيل كنايه و نكوهش دانستهاند مانند «فَبَشِّرْهُمْ بِعَذابٍ أَلِيمٍ» و بعضى محققين معناى اثابه را همان پاداش نيك گرفته كه «غَمًّا بِغَمٍّ»، غم به جاى غم و يا با غم است. پاداش غم به شما داد تا پشيمانى آرد و پشيمانى موجب توبه و جبران شود. و يا به قرينه و تعليل «لِكَيْلا تَحْزَنُوا…» معلوم مىشود كه حزن مذموم است، و غم براى رفع آن پاداش داده مىشود: غمِ پشيمانى به شما پاداش داده شد. سبب غم حزن است، يعنى تا آن جاى اين را بگيرد. غم آمد تا حزن از ميان برود و اين حالت مذموم از شما برطرف شود. و چون با اين معنا تفريع «فاثاكم به» كه به جمله قبل راست در نمىآيد، بايد تفريع بر «عَفا عَنْكُمْ» در آيه سابق باشد. و نيز توجيهاتى براى تطبيق هر يك از دو غم كه دوم مبدل يا سبب اول است و غيره نيز كردهاند.
ظاهر اين است كه اثابه به همان معناى اصلى پاداش و برگشت عمل «انعكاس» است، چه نيك و چه بد. هر دو غم كه نكره آمده كلى است و نسبى و باء سببى: به شما برگشت غمى به سبب غمى. هر غمى غم ديگر را در پى آورد: سرپيچى و يا غرور و توجه به مال، راه را براى دشمن شكست خورده گشود و موجب شكست نخست شد و غمى به بار آورد و آن غم شكست نظامى و فكرى و اعتقادى ديگر و از گروهى به گروه ديگر تا آنجا كه چنان دچار وحشت و شكست روحى شديد كه پيمبر را رها كرديد و پا به فرار گذارديد و به سوى او و بانگ دعوتش روى نياورديد. پس با هر حادثه ناموافق غمى روى داد، و همچنين تا آخر. پس چون دو غم به صورت نكره آمده، اشاره به غم خاصى نيست، نبايد در جستجوى موارد غم اول و دوم آن برآمد. چه شايد كه ضربه و اثابه هر حادثهاى كه ناموافق باشد، غمى آورد و به صورتى كه در ديگرى غم ديگر و به صورت ديگر. فاعل اثابكم، را ضمير راجع به اللَّه گرفتهاند كه ضمير مخاطب «كم» مفعول اول و «غَمّاً» مفعول دوم مىشود، با آنكه فعل «اثاب»، لازم و يا متعدى به يك مفعول آمده است. پس چنين به نظر مىرسد كه غمّاً منصوب به نزع خافض و يا به فعلى مقدر و جمله به جاى فاعل اثاب باشد: پس در پى آنكه به هر سو پا به فرار گذارديد و خود را از ميدان كارزار بيرون مىكشيديد و يا به كوه صعود مىكرديد چنانكه نه به پشت سر خود روى مىگردانديد و نه نداى پيمبر را اجابت كرديد، همى برگشت شما را غمى به سبب غم ديگر.
«لِكَيْلا تَحْزَنُوا عَلى ما فاتَكُمْ وَ لا ما أَصابَكُمْ». گويا بيان علت غايى «فَأَثابَكُمْ غَمًّا بِغَمٍّ» است. غايت و نتيجه اثابه و به سبب غموم متراكم، بايد اين باشد كه شما نه بر آنچه از دستتان رفته و نه آنچه به سرتان آمده، اندوهگين شويد. چون حزن، تأثر ناشى از حادثه ناملايم و عطف و برگشت و يا توقف در انديشه به آن و آثار آن است. و همين برگشت نظر به گذشته، شخص را از نظر و تشخيص اكنون و آينده باز مىدارد و به جاى آنكه اندوه عارضى را كه ناشى از تأثر حادثه ناگوار است، جبران كند، دچار صدمه ديگر مىشود و اندوه ديگرى به بار مىآيد. همچون كسى كه در ميان انبوه مردم به سويى پيش مىرود، اگر در اين ميان به زمين افتد يا ضربهاى به وى رسد، اندوه از آن و جستجوى علت و وسيله جبران آن، موجب آن مىشود كه ضربه ديگرى بر او وارد آيد و يا به زمين افتد و لگدمال ديگران شود. پس هر غمى كه به دل راه يابد و خاطر را مشوَّش دارد غمى ديگر آرد، مانند هر تأثر و تأثير روحى و طبيعى.
اينها اصول و قوانين روانى و فعل و انفعالهاى درونى و ناپيداست كه انسان به آنها كه در خلال اعمال درونى و بيرونى او هستند ناآگاه و خداوند به ناپيداترين و ريزترين آنها آگاه است: «وَ اللَّهُ خَبِيرٌ بِما تَعْمَلُونَ». باز اين غموم متراكم منشأ آگاهى و تجديد حيات و بارش رحمت حق گرديد مانند ابر «غمام»[3]. اينك رويدادى ديگر:
«ثُمَّ أَنْزَلَ عَلَيْكُمْ مِنْ بَعْدِ الْغَمِّ أَمَنَةً نُعاساً يَغْشَى طائِفَةً مِنْكُمْ وَ طائِفَةٌ قَدْ أَهَمَّتْهُمْ أَنْفُسُهُمْ يَظُنُّونَ بِاللَّهِ غَيْرَ الْحَقِّ ظَنَّ الْجاهِلِيَّةِ، يَقُولُونَ هَلْ لَنا مِنَ الأَمْرِ مِنْ شَيْءٍ، قُلْ إِنَّ الأمْرَ كُلَّهُ لِلَّهِ، يُخْفُونَ فِى أَنْفُسِهِمْ ما لا يُبْدُونَ لَكَ، يَقُولُونَ لَوْ كانَ لَنا مِنَ الأمْرِ شَيْءٌ ما قُتِلْنا هاهُنا، قُلْ لَوْ كُنْتُمْ فِي بُيُوتِكُمْ لَبَرَزَ الَّذِينَ كُتِبَ عَلَيْهِمُ الْقَتْلُ إِلى مَضاجِعِهِمْ، وَ لِيَبْتَلِيَ اللَّهُ ما فِى صُدُورِكُمْ وَ لِيُمَحِّصَ ما فِى قُلُوبِكُمْ، وَ اللَّهُ عَلِيمٌ بِذاتِ الصُّدُورِ».
«ثُمَّ»، تفريع با فاصله انزل بر «فاثابكم»، قيد ظرفى «مِنْ بَعْدِ الْغَمِّ» بيان فراهم شدن زمينه روحى براى انزال امنيت نعاس پس از تراكم غم، كه «الغم» اشاره بدان، و در پى هم آمدن آن است. و اگر نظر به ترتيب اين دو حادثه باشد، همان «غم» كافى بود. پس با از پى درآمدن غم و تراكم آن گويا حالت انجذاب روحى و در همان تعطيل حواس و بىخودى «نعاس»، امنيت و سكونت برايشان پيش آمد. مفعول «نعاسا» به معناى مصدرى ، بدل براى «امنة» است: سپس فرود آورد بر شما بعد از آن غم امنيت را، نعاس را. و اگر «أَمَنَةً» جمع آمن ـ مانند طلبه جمع طالب ـ باشد حال براى «كم» است و نُعاساً، مفعول انزل: سپس نازل كرد بر شما بعد از آن اندوه در حالى كه شما امنيت يافتيد، نعاس را.
پس از ضعفها و پراكندگى و هراس و غمها، سپاهيان قريش در پى تاريكى شامگاه و دنبالههاى آن رفتند و ميدان خالى و آرام شد و پيامبر از ميان حوادث خونين، زنده و توانا سر برآورد و مسلمانان را به اطراف خود جذب كرد. عنايت خداوند كه با امنيت و آرامش پيش آمد و خوابى را در پى داشت، بر شما نازل كرد. آنها را امنيتى خوابآور يكسر فرا گرفت، كه مايه ايمانى روشنگر و چشم به لطف و امداد خدا و صبح فردا داشتند:
«يَغْشى طائِفَةً مِنْكُمْ». فاعل يغشى، امنة و يا نعاس است[4]و اشعار بدين دارد كه غشيان در مرتبه بعد از نزول بوده است. نزول بر همه و غشيان بر گروهى «طائِفَةً مِنْكُمْ» كه يكسر حواس آنان و رابطهشان را با خارج پوشاند. از اين رو هيجانها و حوادث از چشم و گوششان نيز پوشيده شد و امنيت يافتند. امنيتى كه در زمينه وجدان ايمانى و توجه خداوند برايشان رخ داد.[5]
«وَ طائِفَةٌ قَدْ أَهَمَّتْهُمْ …» اين گروه در مقابل دسته ديگر از مسلمانان مورد خطاب است كه امنيت و نعاس بر آنان نازل شد «ثُمَّ أَنْزَلَ عَلَيْكُمْ مِنْ بَعْدِ الْغَمِّ أَمَنَةً نُعاساً». آن امنيت و نعاس، گروهى را يكسر فرا گرفت كه زمينه پذيرش فراگير آن را داشتند و گروهى را كه زمينه نداشتند و مانند اجسام عايق بودند، فرا نگرفت. و اينها همان كسانى بودند كه نفوسشان آنان را روى به خود و گرايش به خود كرده مقصدشان تأمين و ابقاى زندگى خودشان بود. بعكس گروه نخست كه از خودگذشته و خودشان حجاب ديدشان نشده بود و تسليم حق شده بودند و آرامش يافتند و مجذوب درون و حواس رابطشان با برون از كار افتاد، يا به معناى ديگر هَمِّ «اهمتهم» نفوسشان آنان را دچار اضطراب و نگرانى كرد، منشأ و مبدأ نگرانى و اضطراب فكرى و نفسانى همان نفوس خودشان بود. مانند اين حادثه در جنگ بدر پيش آمده: «إِذْ يُغَشِّيكُمُ النُّعاسَ أَمَنَةً مِنْهُ وَ يُنَزِّلُ عَلَيْكُمْ مِنَ السَّماءِ ماءً…»[6]. در اين سوره فعل «يغشى» مجرد است كه تنها حدوث را مىرساند و يا نسبت به فاعل ضمير و مفعول اسم ظاهر «طائفةً» كه همه مخاطبين «أَنْزَلَ عَلَيْكُمْ» را فرا نمىگيرد، و در سوره انفال با فعل «يُغَشِّيكُمُ» از تفعيل كه تدرّج در حدوث را مىرساند، و نسبت به همه مخاطبين است كه هماهنگى در ايمان و پايدارى و خلوص بدريان را نمىنماياند. در اين سوره نخست با فعل «انزل» و نسبت به خداى تعالى آمده و امنة مقدم بر نعاسا و امنة بدل يا جاى آن و يغشى وصف مترتب بر آن است كه گويا امنيت مورد نظر يا حادثهاى است در حال اضطراب و بيش از استحقاق احديان. در سوره انفال با فعل «يغشّيكم» آغاز شده، يا نسبت به فاعل النعاس و امنه حال فرعى است كه نظر به فراگيرى نعاس است و امنيت را هم در برداشته است و گويا نعاس در زمينه حالت روحى و تسليم بدريان بوده است وَ «يُنَزِّلُ عَلَيْكُمْ مِنَ السَّماءِ» رحمت و عنايت بيشتر را مىرساند كه نتيجه آن طهارت و آمادگى كامل روحى آنان بوده «لِيُطَهِّرَكُمْ بِهِ» و نيز از ميان بردن آلودگى روحى و جسمى: «وَ يُذْهِبَ عَنْكُمْ رِجْزَ الشَّيْطانِ» و همچنين رابطه قلبى:
«وَ لِيَرْبِطَ عَلى قُلُوبِكُمْ» و تثبيت اقدام: «يُثَبِّتَ بِهِ الأقْدامَ» و شايد همه آنها از آثار «إِذْ يُغَشِّيكُمُ النُّعاسَ» و تفريع «يُنَزِّلُ عَلَيْكُمْ مِنَ السَّماءِ ماءً» و يا مجموع تغشيه نعاس و تنزيل آب باشد. و تفاوت ديگرى كه سند تاريخى و بيان و ترتيب آيات آن را مىنماياند، وقتى است كه در احد، پس از شكست و دچار غم متراكم شدن «بَعْدِ الْغَمِّ»، اين حادثه و عنايت پيش آمده است و در كارزار بدر پيش از برخورد و جنگ. اين شكست، شكستهايى و اين طوفان طوفانهايى در پى دارد، چگونه كشتى زندگىشان را از ميان اين امواج برهانند و جان سالم به در برند؟ اينها را امنيت و خواب آرامبخشى فرا نگرفت: آن طايفه در ميان انديشهها و گمانهاى ناحق درباره خدا، از اين رو به آن رو و از اين پهلو به آن پهلو مىگشتند و به انديشههاى جاهليت و بد گمانىهاى آن كشانده مىشدند:[7]
«يَظُنُّونَ بِاللَّهِ غَيْرَ الْحَقِّ ظَنَّ الْجاهِلِيَّةِ». همين شكست گذرا آنان را به عقب و ارتجاع سوق داد و انديشههاى شركآميز جاهليت در افكارشان رخ نمود. اينها گمان مىكردند همين كه خداوند رسولى برانگيخت و به او وحى نبوت و نويد پيروزى دعوت داد، همه امور را به فرمان او و پيروانش مىدهد تا به هر صورت كه باشد، گرچه بر خلاف سنن و قوانين حيات كه نمودار اراده او است، پيروز و برتر شود. اكنون كه به شكست برخوردند آنهم به دست مشركان و همعقيدههاى سابق خود، و با شعارهاى بتپرستى و بتانى كه به ميدان آورده بودند، انديشههاى جاهليت و پندارهاى آن رخ نمود كه آيا وعده خدا و پيمبرش راست است يا نه؟ و يا بتان سهمى در كار و فرمان دارند كه پرستندگان خود را يارى و پيروزمند كردند؟ تا آنكه شعار برترى آنها را بر اراده خداوند و وعدههاى او دادند، و بانگ «اُعلُ هُبَل اُعلُ هُبَل» سردادند. اينگونه انديشههاى آميخته با شرك و انگيزنده شك و ترديد در اذهانشان راه يافت كه از آثار نشناختن توحيد و سنن و اراده خدا و جاذبههاى اوهام جاهليت بود: «يَظُنُّونَ …» فعل مضارع «يظنّون» به جاى ظنّوا، همين جريان رفتوآمد انديشههاى آميخته با شرك را مىرساند. «باللّه»، نسبت و الصاق آن انديشهها را به خدا، «غَيْرَ الْحَقِّ» كه صفت يا مفعول مطلق و به تقدير «ظَنّاً» است، اشعار به نشناختن حق و سنتهاى او دارد. «ظَنَّ الْجاهِلِيَّةِ» وصف يا مفعول مطلق است و اشعار بدين دارد كه هر انديشه ناحقى پس از ظهور حق، برگشت فكرى به جاهليت است.
«يَقُولُونَ هَلْ لَنا مِنَ الأمْرِ مِنْ شَيْءٍ». آنچه به زبان مىآورند، بيش از آنچه در انديشهشان مىگذرانند، همين است: آيا براى ما (در اختيار ما يا به سود ما) از حق يا فرمان و تدبير امور بهره و خيرى هست؟ اين استفهام نمودار اضطراب فكرى و يا دريافت نابجا و انديشه جاهليت آنان است كه گمان مىكردند همين كه پيمبرى است و وحى و نبوتى، تدبير و مسير خدا به دست او و پيروان وى مىباشد كه همان مضمون «لَيْسَ لَكَ مِنَ الأمْرِ شَيْءٌ» و «قُلْ إِنَّ الأمْرَ كُلَّهُ لِلَّهِ» است. اگر مقصود از امر، حق باشد، معناى شك در اصل حقانيت آيين است كه به صورت پرسش «مِنَ الأمْرِ مِنْ شَيْءٍ» همين را مىرساند. «مِنَ الأمْرِ…» شايد اشاره به كار رهبرى جنگ باشد كه به صورت استفهام و انكار مىگفتند كه كارى به دست ما نيست و ما هيچكاره بوديم، گروهى جوان و كمتجربه ما را به اين ورطه كشاندند و پيمبر هم رأى آنان را پسنديد! اين انديشهها را با تعبير كوتاه سربستهاى مى گفتند «هَلْ لَنا مِنَ الأمْرِ مِنْ شَيْءٍ»؟ و ديگر انديشهها را پنهان مىداشتند: «يُخْفُونَ فِى أَنْفُسِهِمْ ما لا يُبْدُونَ لَكَ». گرچه براى ديگران بيشتر اظهار مىكردند. اكنون با اين شكست جنگى براى همه و روحى براى بعضى كه امر بر خلاف آرزو و ميل آنان جريان يافته است، چنين ترديد مىكنند.
«قُلْ إِنَّ الأمْرَ كُلَّهُ لِلَّهِ» بيان اثباتى «لَيْسَ لَكَ مِنَ الأمْرِ شَيْءٌ» است كه ظاهر در همان فرمان و اختيار در كار تدبير است و نفى انديشه جاهليت كه كار جهان و آفرينش و انسان را تقسيم شده ميان ارباب انواع و بتها و يا پيمبران مىدانست كه هر چه خواهند انجام دهند و كارها مطابق خواست آنان انجام شود. با آنكه در آفرينش و تدبير خداوند متعال سنن و قوانينى است كه نمودار امر و فرمان او مىباشد و كسى را ياراى تغيير يا توقف آن سنن نيست و گزيدگان بشر همانها هستند كه آن سنن را مىشناسند و خود را با آن تطبيق مىدهند. و هر كه خود و كارش را با آن تطبيق دهد، پيروز است، هر كه و هر چه باشد، خداشناس باشد و يا نباشد. گرچه همين شناخت سنن گونهاى است از شناخت خدا.
امر و تدبير نه از آنِ شما و نه از آنِ پيمبر است. تدبيرى است در پى تقدير، براى تربيت و آمادگى و استخلاص و تصفيه و آماده كردن گروه باايمان براى ميدانهاى وسيعتر و وسيعتر كه با موج ايمان خالص و حق و عدل همى پيش رود.
«يُخْفُونَ فِى أَنْفُسِهِمْ ما لا يُبْدُونَ لَكَ». اينها در عمق نفوس خود انديشههايى نهان مىدارند كه براى تو آشكار نمىكنند. آنچه از انديشههاى كفرآميز جاهليت در دل پنهان دارند، بيش از آن است كه به زبان مىآورند، گرچه كفر خود را به صراحت نمىگويند، و به صورت جمله شرط و ترديد مىگويند :
«يَقُولُونَ لَوْ كانَ لَنا مِنَ الأمْرِ شَيْءٌ ما قُتِلْنا هاهُنا». اگر مقصود از «الامر» حق باشد، مفهوم اين بيان شرطى انكار به حق بودن دعوت پيمبر و اسلام است. در استفهام سابق: «هَلْ لَنا مِنَ الأمْرِ مِنْ شَيْءٍ» بيان استفهامى و مبين شك و ترديد است، در اين جمله تعليق به شرطى است كه مفهوم و لازم صريح آن انكار است: اگر ما را از حق نصيبى بود در اينجا نبايد كشته شويم، اكنون كه گروهى از ما كشته شدند، پس بهرهاى از حق نداريم. اين همان انديشه كفر و جاهليت است. و شايد مقصود از امر، اختيار در رأى و تدبير و لنا، راجع به گروه خودشان و نظر به رأيى باشد كه بيشتر سران و تجربهيافتگان داشتند كه نبايد از مدينه بيرون رفت. و گروه منافقان ابن ابى سلول نيز همين رأى را داشتند. و چون بيشتر مردان باايمان و ثابتقدم و جوانان فداكار نظرشان رفتن به استقبال دشمن و شهادت بود، آن حضرت نظر به رأى اكثريت مجاهد، آن را ترجيح داد. اكنون كه مسلمانان به شكست دچار شدند و گروهى كشته شدند، منافقان ناشناخته با منافقان شناخته شده ابن ابى كه از ميان راه برگشتند، همصدا شدند و زبان به نكوهش گشودند: اگر اداره كار دست ما بود اينگونه كشته نمىشديم، شايد مدينه را حصار و سنگر دفاع مىساختيم و همه از آن دفاع مىكرديم چنانكه در كارزار خندق انجام شد! اين سخنان از آنِ پريشانهاى مانده در ميان اسلام و جاهليت بود كه چهرهشان در پس نقاب اسلام پنهان شده بود.
«قُلْ لَوْ كُنْتُمْ فِى بُيُوتِكُمْ لَبَرَزَ الَّذِينَ كُتِبَ عَلَيْهِمُ الْقَتْلُ إِلى مَضاجِعِهِمْ». جواب كسانى است كه مىگفتند اگر رأى ما را پذيرفته بودند و در مدينه و در خانههاى خود مىماندند، در اينجا (دامنه احد) كشته نمىشدند. و يا اگر به حق بوديم نبايد اينچنين كشته شويم. «فى بيوتكم»، استقرار و جاىگيرى را مىرساند. «بروز»، آشكار شدن و چهره نماياندن از ميان ديگران است. در برابر آنان كه سكون در خانهها را آرامش مىپندارند و نمىخواهند از ميان خانه سر برآورند و بروز نمايند، اين گزيدگان كه شهادت براى آنان به شايستگى سرنوشت شده است و خود آن را پذيرفتهاند، با قامتهاى راست و سرهاى برافراشته بروز مىكنند و به سوى آرامگاهشان پيش مىروند تا با قلبهاى مطمئن و پيكرهاى سرخگون در آن بيارمند.[8] اين افراد از ميان خانههاى آرامشبخش خود قد برافراشته بارز شدند تا به آرامگاه برترى پهلو به زمين نهند.
«وَ لِيَبْتَلِيَ اللَّهُ ما فِي صُدُورِكُمْ». آن كسان سنت الهى را از تعاليم قرآن در نيافته بودند كه اين آيين به حق همچون هر حقى بايد از ميان آزمايشها و گذارهاى خون و شمشير بگذرد تا عناصر ايمان خالصتر شوند و حق ريشه گيرد و تجلى نمايد و جاذب گردد. گويا صدر، اشاره به محل جوشش ها و كششهاست. مخاطبين همان افرادى هستند كه در آيه سابق آمده است (قُلْ لَوْ كُنْتُمْ …) آزمايش ما فى الصدور براى آن است كه مشخص شود كه كداميك از كششها نيرومندتر است: اسلام و انقلاب پيشرو آن، يا جاهليت و انقلاب ارتجاعى آن؟ اين ضربه و غافلگيرى، سكون و آرامشهاى كششها را از ميان برد و آنها را باز نمود. اين عطف، تعليل برگشت به مفهومى است كه از «لَبَرَزَ الَّذِينَ» بر مىآيد: نتيجه اين حادثه، بروز كسانى بود كه سرنوشت جنگ و شهادت را به جان پذيرفتهاند و براى آن بود كه محتويات عاطفى و كششهاى نهفته در سينهها به آزمايش درآيد.
«وَ لِيُمَحِّصَ ما فِى قُلُوبِكُمْ». قلوب محل دريافتها و سپس عواطف و جاذبههاست كه از محل آن تعبير به صدور شده است، تا آنچه در قلوب از انديشهها و دريافتها رسوبيافته و جاىگير شده است، تخليص گردد: ايمان از عقايد جاهليت، مانند خالص شدن طلا از خلطها، و يا شرک آميخته به ايمان سطحى است كه آنگاه تلخيص شود و البته خود هم بدانها آگاهى ندارند.
«وَ اللَّهُ عَلِيمٌ بِذاتِ الصُّدُورِ». همان خداست كه به كششها و انگيزهها و جوششهاى سينهها و فعل و انفعالها و آثارى كه در قلوب مىگذرند بس داناست؛همان انديشهها و اسرارى كه در سينهها مىجوشد و برمىانگيزد، و گواه مالك و صاحب آن است. علم نافذ خدا چنان است كه احوال و انگيزهها بر شخص پوشيده است و پيوسته در حال تغيير و تقلب است، تا با آزمايشها و ابتلائات بر خود و ديگران آشكار و يا تمحيص شود: «وَ لِيُمَحِّصَ ما فِىقُلُوبِكُمْ».
«إِنَّ الَّذِينَ تَوَلَّوْا مِنْكُمْ يَوْمَ الْتَقَى الْجَمْعانِ إِنَّمَا اسْتَزَلَّهُمُ الشَّيْطانُ بِبَعْضِ ما كَسَبُوا وَ لَقَدْ عَفَا اللَّهُ عَنْهُمْ إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ حَلِيمٌ».
مضمون اين آيه گونهاى از تبرئه آنان براى زمينه عفو است. «مِنْكُمْ»، مشعر بدان است كه رويگردانندگان از جنگ، از شما هستند نه بيرون از جمع مومنان، و اين شيطان بود كه آنان را ناآگاهانه به لغزش كشاند: «إِنَّمَا اسْتَزَلَّهُمُ الشَّيْطانُ» با حصر «إِنَّما» اين تأكيد و حصر براى همين است كه منشأ اين روىگرداندن را دريابند و به تعليلها و عذرتراشىهاى ديگر نپردازند. سبب آن نه قدرت و برترى نيروى دشمن بود كه پايدارى را از آنان سلب كرد و نه عقبنشينى براى موضعگيرى و جابهجا شدن تا نيروى خود را براى مقابله با دشمن گرد آورند. جز اين نبود كه پايه ايمان و نيروى معنوىشان با همان نخستين برخورد، «يَوْمَ الْتَقَى الْجَمْعانِ …»، سست شده بود. پس اين كسان از خود اختيار و اراده آگاهانه و گناهى نداشتند؟ «بِبَعْضِ ما كَسَبُوا»، جواب اين سوال مقدر است: اين كه شيطان آنان را به لغزش كشاند و لغزيدند و روىگرداندند، نتيجه كسب بعضى از انديشهها و اعمال نابجا و ناحق «سستى، گناه، عصيان» و محصول علاقههاى آنان بود. خاطرات ناروا و گناهانگيز در اعضاى عمل جريان مىيابد و به صورت عمل گناهى در مىآيد و عمل در نفوس و روحيات بازمىتابد و رخنه مىكند، و به تدريج زير بناى ايمان و استقامت را سست و لغزان و ناپايدار مىدارد تا همينكه كاسب گناه با حوادث سخت روبهرو شد، با حدوث يك تكان و انديشه شيطانى و خلاف حق، لغزش مىيابد و از مسئوليت روى مىگرداند. اين تبيينى است براى آگاهى روىگردانهاى از جنگ احد تا هشيار انديشهها و اعمال خود باشند و راههاى رخنه وسوسههاى شيطانى را ببندند تا ايمانشان استوار و استقامتشان پايدار شود. خداوند هم آنان را مشمول عفو خود ساخت:
«وَ لَقَدْ عَفَا اللَّهُ عَنْهُمْ إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ حَلِيمٌ». عفو، چشمپوشى و از ميان بردن اثر است. اثرى كه لغزش و گناه در روحيه شخص مىگذارد و آثار قانونى آن ـ كه روىگردانندگان از قتال مجرم قانونى شناخته مىشوند ـ بايد عفو در زمينه مساعد باشد كه همان حالت پشيمانى و جبران است. آن روىگردانندگان كه شيطان به سبب بعضى گناهان زير پاى پايدارىشان را سست كرد و لغزاند و گمان كردند كه شكست هميشگى و قطعى مسلمانان رخ داده، در همان روز به چشم خود ديدند كه مشركان با همه درندگى و كشتار از معركه رخ برتافتند و شهداى به خون آغشته و مردان و زنان پايدار در روى زمين و سنگرها و مواضع خود، سرزمين احد را الهامبخش ايمان و تحرك به سوى حيات و عزت گرداندند. همين مناظر نهايى، ضعف و شكست روحى و لغزش شيطانى آنان را جبران كرد و زمينه عفو عمومى را فراهم ساخت، چنانكه همانها در همانروز يا فرداى آن، چون نداى پيمبر را شنيدند كه بايد به تعقيب قريشيان برخيزند و جز احديان نبايد در اين غزوه همراه باشند، بىدرنگ با مجروحين و خستگان به جنبش درآمدند. اين زمينه تجديد حيات معنوى و عفو عمومى آنان بود. همانند جراحت و زخمى كه نيروى دفاعى بدن از پيشروى آن جلوگيرى و مواد چركين را دفع مىكند، مغفرت نيز نيرويى حياتى است كه تجديدحيات مىكند و همانگونه كه پس از دفع، نسوج بدن آثار باقىمانده را مىپوشاند، اين عفو هم، كه از آثار صفت غفور (بس پوشاننده و جبرانكننده) و حليم است كه شتابزده در مواخذه نيست و راه پيشروى گناه را مىبندد: «إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ حَلِيمٌ».
اين عفو درباره روىگردانندگان از جهاد و فراريان بود كه پس از پايان جنگ شامل آنان گرديد. عفو (آيه 152) راجع به گناه، سستى، اختلاف و سرپيچى از فرمان فرمانده و روى آوردن به غنيمت بود. «حَتَّى إِذا فَشِلْتُمْ وَ تَنازَعْتُمْ فِى الأمْرِ وَ عَصَيْتُمْ …» كه پس از آن بعضى از آنان دوباره پاى به ميدان معركه گذاردند و اينان به وصف ايمان و پايدارى در آن، مشمول عفو و فضل الهى شدند: «وَ لَقَدْ عَفا عَنْكُمْ وَ اللَّهُ ذُو فَضْلٍ عَلَى الْمُوْمِنِينَ».
با اعلام اين عفو عمومى، ديگر نه آن روىگردانهاى از جنگ را شايد كه افسرده و فرسوده و سركوفته از آينده خود نااميد شوند و نه مسلمانان را رسد كه در محافل و خانهها آنان را طرد كنند و يا سركوفت زنند. تا همين روىگردانهاى لغزشكار، در كانون سازنده مدينه، مسلمانانى فداكار و مستقيم و پايدار شوند، چنانكه شدند.
«يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَكُونُوا كَالَّذِينَ كَفَرُوا وَ قالُوا لإِخْوانِهِمْ إِذا ضَرَبُوا فِى الأرْضِ أَوْ كانُوا غُزًّى لَوْ كانُوا عِنْدَنا ما ماتُوا وَ ما قُتِلُوا، لِيَجْعَلَ اللَّهُ ذلِكَ حَسْرَةً فِى قُلُوبِهِمْ، وَ اللَّهُ يُحْيِى وَ يُمِيتُ، وَ اللَّهُ بِما تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ».
اين آيه، تنبيه هوشيارىآورى به مومنان است تا از ترس مرگ و كشته شدن، از تحرك در زمين باز نايستند و مانند ناآگاهان از آثار نيروآفرين جنبش و حركت و دهشتزدگان از مرگ، خود را گرفتار سكون و پوسيدگى و مرگ روحى نسازند. اين حقيقت كلى، تناسب آنچه اينگونه مردم پس از واقعه به زبان مىآوردند، در اين آيه و به زبان مردمى كه بدينحقيقت توحيدى كفر ورزيده از واقعيات زندگى و جهان پوشيده ماندهاند، آمده است. اين كفر بايد كفر نسبى و درونى به توحيد سرنوشت ساز باشد نه كفر كافران آشكار و رسمى، چه دسته اخير، نه مسئوليتى داشتند و نه مسلمانان با آنان برادرى و از آنان شنوايى، تا براى برادرانشان دلسوزى كنند و درباره آنان كه براى رسالت خدايى و يا جنگ از شهر و ديار خود بيرون روند: «إِذا ضَرَبُوا فِى الأرْضِ أَوْ كانُوا غُزًّى»، ظاهر عطف «وَ قالُوا»، به «كفروا»، اينگونه كفر را مىرساند. اينگونه مردم كه قدرت حركت و پرواز را از خود گرفتهاند و مانند مرغى كه به لانه و آشيانه خوى گرفته جرأت حركت و پرواز را ندارد، همينكه ديگرى از همنوع خود را مىنگرد از پوست و لاك خود بيرون مىآيد و به هر سوى زمين براى كسب معيشت و يا دانش و تجربه و يا روبهرو شدن با دشمن به حركت درمىآيد، دچار اندوه مىشوند و اگر كسى از آنان بميرد مىگويند اگر چون ما در خانه خود نشسته بود دچار مرگ نمىشد! و چون مىنگرند كه آنان با مشت و مغز پر و سرافراز بر مىگردند، دچار حسرت مىشوند. همين سكون و وحشتزدگى است كه خوى انفعال، اثرپذيرى و حسرت را در خلال درون آنان جاى داده و قدرت فعل و اثبات و تحرك را از آنان سلب كرده پيوسته جز ناله و آه از دلهاشان برنمىخيزد. اينگونه مردم دچار ناتوانى فكرى هستند كه منشأ ناتوانى اخلاقى و قلبى است. چنانكه شجاعت فكرى منشأ هر گونه شجاعت است. اينها مانند شترمرغند كه از ترس خطر سرش را زير پرش پنهان مىكند: «لِيَجْعَلَ اللَّهُ ذلِكَ حَسْرَةً فِى قُلُوبِهِمْ» كه محصول آن روحيه و گفتار است «لا تَكُونُوا كَالَّذِينَ كَفَرُوا وَ قالُوا». آنان آگاه نيستند كه زندگى و مرگ به مشيت خداست كه پيوسته جريان دارد، چه براى آنان كه از خانه و زندگى مأنوس خود سر برآرند و چه در آن بيارامند. «وَ اللَّهُ يُحْيِى وَ يُمِيتُ»، همين جريان پيوسته را مىرساند و محصول حيات و زندگى و عمل و كوشش است كه خداوند به آن بس بيناست و آن را نيرو و حيات مىدهد: «وَ اللَّهُ بِما تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ».
تقابل بين موت و قتل معناى خاص آن را مىرساند و تقديم آن به جهت آن است كه موت طبيعى و قتل استثنايى و مطابق ترتيب «إِذا ضَرَبُوا فِى الأرْضِ أَوْ كانُوا غُزًّى»، است.
«وَ لَئِنْ قُتِلْتُمْ فِى سَبِيلِ اللَّهِ أَوْ مُتُّمْ لَمَغْفِرَةٌ مِنَ اللَّهِ وَ رَحْمَةٌ خَيْرٌ مِمَّا يَجْمَعُونَ. وَ لَئِنْ مُتُّمْ أَوْ قُتِلْتُمْ لاَلَى اللَّهِ تُحْشَرُونَ».
چون قتل در راه خدا بيش از مرگ عادى موجب مغفرت و رحمت خاص خداوند است، در اين آيه مقدم گرديده. اين روش قرآن كريم براى آن است كه بينش انسان را از ميان پوسته تخيلات و انديشههاى محدود باز كند و راه شجاعت در تفكر را بر روى او بگشايد. اين مطلوب حقيقى هر انسان و كمال مطلوب است كه علماى اخلاق مورد توجه قرار دادهاند، ولى طريق چنين بينش و شجاعتى را نيافتهاند، در برابر آنها كه از ترس مرگ در لاك خود پيچيدهاند و پيوسته دچار هراس و حسرتند، بيان مىكند كه مرگ و حيات از حساب انسان خارج است و به اراده خداوند است و كسانى كه قدم در راه جهاد زندگى گذارند و در اين راه كشته شوند يا بميرند، مغفرت و رحمت خاص خداوند را كسب مىكنند و اين ارزندهتر و برتر و پايدارتر است از همه آنچه از مال و قدرتهاى بىپايه در پيرامون خود جمع مىكنند و در ميان آن پوسيده مىشوند: «خَيْرٌ مِمَّا يَجْمَعُونَ».
در واقع زندگى انسان همين دو گونه است: يا در راه خدا (فى سبيل اللَّه) و در پرتو هدايت رفتن و از پوست وابستگىها بيرون آمدن تا به سرچشمه رحمت و مغفرت رسيدن، يا در ميان پيله وابستگىهاى گردآورى شده «مِمَّا يَجْمَعُونَ» و به گرد خود تنيده ماندن و خشك شدن. به هر صورت، چه به مرگ طبيعى يا به قتل، همه از پوست طبيعت بيرون مىآيند و گسترده مىشوند و به سوى خدا مىروند: «وَ لَئِنْ مُتُّمْ أَوْ قُتِلْتُمْ لإِلَى اللَّهِ تُحْشَرُونَ».
«فَبِما رَحْمَةٍ مِنَ اللَّهِ لِنْتَ لَهُمْ، وَ لَوْ كُنْتَ فَظًّا غَلِيظَ الْقَلْبِ لاَنْفَضُّوا مِنْ حَوْلِكَ، فَاعْفُ عَنْهُمْ وَ اسْتَغْفِرْ لَهُمْ وَ شاوِرْهُمْ فِى الأمْرِ، فَإِذا عَزَمْتَ فَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ، إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُتَوَكِّلِينَ».
پس از آن جوش و خروش كه از مدينه بيرون آمدند، آن عقبنشينى گروهى از ميان راه، آن سرپيچى از فرمان براى غنيمت و باز گذاردن سنگر كوه، آن فرار و پشت كردن به دشمن و روى به كوه آوردن، آن پراكنده شدن از پيرامون پيمبر غرقه در خون و او را در ميان دشمن بىدفاع گذاردن، آن فرياد پيمبر از پشت سر آنها و روىنگرداندنشان، بايد پيمبر را خشمگين كند و به خشونت و نفرين و يا طرد بعضى وا دارد، همين رحمت خاص بود كه پر و بال گشود و آنها را با همه گوناگونى در برگرفت. آن جاذبه رحمت بود كه همه را جذب كرد و از توحش و دفعشان جلو گرفت، از آنها چشم پوشيد و از گناهانشان استغفار كرد. با آن عواقب سخت و ناگوارى كه شوراى احد پيش آورد و آن ضربهاى كه بر مسلمانان وارد شد و آن بزرگانى كه از دست داد و آن شكاف و تفرقه فكرى و جنگى كه در اجتماع آنان پديد آمد و نزديك بود يكسر متلاشى شوند، همه از آثار شورا بود، كه مدينه را بىپناه گذاردند و بر خلاف نظر شخص آن حضرت به سوى دشمن پيش راندند، با همه اينها باز اصل شورا را تحكيم مىكند، چون [شورا] براى هميشه پايه اجتماع اسلامى است ، تا انديشهها و استعدادها بروز كند و هر صاحبرأيى خود را شريك در سرنوشت بداند و مسلمانان براى آينده و هميشه تربيت شوند و بتوانند در هر زمان و هر جا بعد از غروب نبوت، خود را رهبرى كنند، اگر در اين راه و براى تحكيم شورا هر چه زيان دهند ارزش دارد تا با هر شكستى آراء محكمتر و قدمها ثابتتر شود. مانند بچه كه همى به زمين افتد و صدمه ببيند و برخيزد تا به انديشه و پاى خود مستقيم و محكم گردد. شكستها مىگذرد، امت اسلامى بايد به عالىترين صورت اجتماعى باقى بماند. هميشه رهبرى پيمبر و اوصيا و تربيتشدگان در ميان نيست. پس بايد خود را به دست سرنوشت رها كنند تا سرنوشتشان را ديگران تعيين كنند و يا گرفتار استبدادها و خودسرىها باشند، يا با شوراى اهل نظر و آشنا و مومن به معناى اسلامى، امت را اداره كنند و پيش برند، هر چه پيش آيد. گرچه در ميان مسلمانان مانند احد اختلاف افتد و هر زيانى دهند، ارزش روحى و آزادى و پيوستگى آن بيش از اينهاست، با آنكه رسول خدا در ميانشان بود، چه رسد به پس از او. اين بزرگترين درس احد است.
فاء تفريع، شايد اشاره به سوابق بىسرپرستى و زندگى و خوى گذشت و آن سرپرستىها از بينوايان و درماندگان است كه پس از آنها تو مظهر رحمت خاصى از جانب خدا كه بيش از رحمت ديگران است، شدى، رحمتى كه دوست و دشمن و دور و نزديك را فرا مىگيرد و نرمش مىآورد. و يا تفريع به آيه «يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَكُونُوا…» يا آيات سابق است كه مبين انديشههاى پست ارتجاعى و جاهليت و جواذب آن مىباشد. «باء» سببيه است و «ما»، ابهامى و اشعار به تعظيم و موهبتى است كه گويا لغت و نامى كه مبين آن باشد در ميان نيست، از بينش و روشى فطرى و ناشى از وحى، نه آنكه به گفته بعضى از مفسرين، ما، زائد باشد. رحمت همچون بدل از «ما» است: پس با اين مردم بدانديش و بدخوى پراكندهخو و مجذوب كششهاى جاهلى، به سبب آنچه از بينشى كه به تو عنايت شده و مسئوليتى كه دارى و به صورت رحمت خاصى در قلب تو تجلّى كرده براى اين مردم نرم گشتهاى. چون خشونتهاى نابجا و سختگيرى نسبت به خلق از ناتوانى بينش و بىتشخيصى و نبودن شجاعت فكرى است و در مقابل هر چه بينش نيرومندتر و نافذتر باشد و بتواند انديشهها و جواذب خلق را چنانكه هستند بنگرد، نرمى بيشتر مىشود. همچون پزشكى كه با بصيرت و روشنى كه نسبت به بيمارى جسمى و روانى بيماران دارد، از ناراحتى و بدخويى و بدگويى بيمار ناراحت نمىشود، بلكه هرچه بصيرت و تشخيص او بيشتر باشد، حسّ ترحم در وى بيدارتر و فعالتر مىگردد تا بتواند او را در برابر علاج و پرهيز رام گرداند.[9] اين نيروى غيبى بىنام و نشان كه از آن به «ما» تعبير و به «رحمة» نكره تبيين شده است، همانند نيروى درونى اجسام است كه از آن به جاذبه تعبير مىشود، همه عناصر مستعد انسانى را به خود و پيرامون خود جمع مىكند و به حركت در مىآورد و بدون آن پراكندگى است:
«وَ لَوْ كُنْتَ فَظًّا غَلِيظَ الْقَلْبِ لاَنْفَضُّوا مِنْ حَوْلِكَ». لو، شرط امتناعى است: اگر آن نيرو به تو عنايت نمىشد و اگر تندخو و پرخاشگر و سختدل بودى ـ كه چنين نيستى و نبايد باشى چون پيمبر رحمت و موعود و مبعوث بسط رحمتى ـ اين مردم سركش و نابسامان و خشن خود به خود از جذب به تو و پيرامونت جدا و پراكنده مىشدند.پس با چنين پرتو خاص رحمت الهى كه منشأ نرمخويى و روش آسانجويى تست، از آنان گذشت كن و آنان را مشمول عفوت گردان. چنان كه خداى مبدأ رحمت، آنان را مشمول عفو خود گردانده است و دو بار در آيات گذشته اعلام عفو كرده است: «وَ لَقَدْ عَفا عَنْكُمْ … وَ لَقَدْ عَفَا اللَّهُ عَنْهُمْ ….». اين اعلام و فرمان عفو، پس از آن سستى و درگيرى ميان خود و سرپيچى از فرمان و روتافتن از ميدان احد بود و پيامدش كشته شدن گزيدگان و شكست نظامى و روحى مسلمانان و اندوه و خشم آن حضرت. بيش از عفو، براى آنان از خداوند طلب مغفرت كن: «وَ اسْتَغْفِرْ لَهُمْ». كه از تو عفو و طلب مغفرت بايد و از خداوند عفو و مغفرت شايد. و از اين هم بالاتر، فرمان شور با آنان در امور اجرايى ـ نه احكام و فرامين الهى ـ است تا شخصيت بدانان دهى و شخصيتشان را بالا برى و با خود همراز و همنشين گردانى و براى آنان احترام گذارى و در مسئوليتها و در جنگ و صلح شركتشان دهى: «وَ شاوِرْهُمْ فِى الأمْرِ».[10]عفو و استغفار، لغزشها و گناهان را محو مىكند و از خاطرها مىزدايد و مشورت، آنان را از بند تقليد و ترس فكرى برون مىآورد و شجاعت نظر و فكر و ابتكار و شخصيت روحى مىدهد، تا هر يك در حد استعداد ذاتى، داراى جاذبه و تحرك و تحريك مىگردند. اين باارزشترين اثر مشورت است هر چند كه طرف شور در نظر ناچيز و بى فكر آيد.[11]
اين سه امر، كه نمودار همان جاذبه رحمت است، بايد ارشادى باشد، چنانكه پيش از اين اوامر و هم چنين پيش از خروج به سوى احد هم روش آن حضرت چنين بوده است. «فَإِذا عَزَمْتَ فَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُتَوَكِّلِينَ». تفريع بر «شاوِرْهُمْ فِى الأمْرِ» است كه چون در مشاوره رأى بر انجام كارى قرار گرفت بايد عزم كنى و تصميم قاطع بگيرى، ديگر ترديد و شك و دو دلى به خود راه ندهى و توكل به خدا كنى، چون پس از مشورت و عزم، امر و انجام آن به هر صورت از اختيار و اراده انسان بيرون مىرود و در مجراى مشيت الهى واقع مىشود. و چون اينگونه توكل پس از مراحل مشورت و رسيدن به عزم، همان مطلوب و محبوب خداوند يعنى هر چه خير است پيش مىآورد؛ رسيدن به مقصود و پيروزى باشد و يا نرسيدن و شكست، مانند احد، چه خدا متوكلان را دوست مىدارد و آنان را مدد مىكند.
«إِنْ يَنْصُرْكُمُ اللَّهُ فَلا غالِبَ لَكُمْ وَ إِنْ يَخْذُلْكُمْ فَمَنْ ذَا الَّذِى يَنْصُرُكُمْ مِنْ بَعْدِهِ، وَ عَلَى اللَّهِ فَلْيَتَوَكَّلِ الْمُوْمِنُونَ».
اين روش و نرمش و آن گذشت و چشمپوشى و آن رحمت خاص و آن جاذبه محبت بود كه چنان مردم سرسخت و خشن را جذب و نرم و دگرگون كرد و زير نفوذ شخصيت آن حضرت، سپس منطق و هدايت قرآن درآورد. نسيم و ابر رحمتش بر همه مىباريد و دلهاى پر از لهيب جاهليت را خنكى و آرامش مىبخشيد و جمودها را از هم مىپاشيد. رحمتى بود اعجابآميز و اعجازانگيز، برتر از هرگونه رحمت و عاطفه انسانى، پرتوى از رحمت مبدأ رحمت كه عرش خلقت بر آن استوار است و در هر ذره ريز و ستاره درخشان پايگاه دارد: «الرَّحْمانُ عَلَى الْعَرْشِ اسْتَوى» و همه را سامان مىدهد و به گرد هم مىچرخاند و پيوسته و هماهنگ مىدارد. همان كه نخست بر يثرب سايه افكند و آن كانون كينه و خشونت را كه در ميان اوس و خزرج و ديگر قبايل بود، كانون رحمت و تعاون و مدينه رسول رحمت ساخت. و سپس در هر مرحلهاى بر دوست و دشمن سايه گسترد، تا مكه، كانون سركشى و خشونت و دشمنى با اسلام و رهبرش. همان مكيانى كه سيزده سال او و پيروان بىپناهش را از آنان بريدند، تا ناچار پيروانش دل به دريا زدند و به حبشه پناهنده شدند و خود مخفيانه و شبانه به يثرب روى آورد و خانه و شهر و خاندانش را پشت سرگذارد. در مدينه هم آرامش نگذاشتند و پيوسته قبايل عرب را بر او مىشوراندند و تا مدينه مىتاختند. در احد هفتاد تن از گزيدگان و يارانش را كشتند و مثله كردند و بر سر و رويش سنگ زدند. ديرى نمىگذرد كه همين مكه كانون خشونت و بيرحمى، با نيروى ده هزار جنگاور انتقامجو فتح مىشود، سران و سرورانش به حكم قانون و عدل بايد كشته شوند و ديگران اسير گردند كه خودشان هم اين حكم را مشروع دانستند، آنها در خانه خدا جمع و پناهنده شدند، ناگهان از ميان آنها و هزارها شمشير و نيزه مردان پرشور و حماسهسرا، چهره رحمت طلوع كرد. پس از آنكه آنان را به زبان خودشان محكوم كرد، نسيم رحمت وزيد و گذشته را از ياد برد و عفو عمومى را ـ جز درباره چند تن ـ اعلام كرد: «اذهبوا انتم الطّلقاء…».
اين فرمان عفو، دوست و دشمن را بهتزده كرد و اين جاذبه رحمت، پناهندگان را از پناهگاهها بيرون كشيد و فراريان سرگشته در بيابانها و دريا را باز گرداند. پس از فتح مكه و پيروزى بر قبايل هوازن و حُنَين و به دست آمدن غنايم، با آنكه مدنيان جان و مال خود را در اختيار آن حضرت گذاردند و بر اثر جنگهاى پىدرپى وضع مالى و اقتصادىشان آشفته بود و براى پيشرفتهاى آينده نياز بسيارى داشتند، رسول خدا غنايم را در ميان مردم كينهجو و ستمگر مكه تقسيم كرد. جوانان انصار نگران و ناراحت شدند و سخنانى در ميان خود گفتند. پيمبر9 به ميانشان آمد و خود را در حيات و مرگ در اختيار آنان گذارد و گوشهاى از راز اين كار را نماياند تا عذر خواستند و گريستند. پس از آن ديرى نپاييد كه همين دشمنان سرسخت و دريافتكنندگان غنايم، مسلمانانى مومن و فداكار و پايدار در راه اسلام و سرچشمه خير شدند، چنانكه چندين برابر آنچه گرفته بودند در راه پيشرفت اسلام ايثار كردند و جانهاى خود را به رايگان دادند و شهيد شدند.[12]
پس از فتح مكه و فروريختن بتها و عفو عمومى و پيروزى بر هوازن و حنينيان، به فرمان آن حضرت سپاهيان فاتح مهاجر و انصار و نو مسلمانان مكه و اطراف آن، به سوى برج و باروى طائف بسيج شدند و با منجنيق و قلعه خراب كن ـ كه اولين بار به ابتكار مسلمانان و به دستشان آمده بود ـ حركت كردند و شايد بيش از يك ماه طائف را محاصره كردند و با جنگهاى پراكندهاى، چند تن از دو طرف كشته شدند، منجنيقها در پاى ديوار قلعه طائف مستقر شدند. فتح مكه كه مركز قدرت عرب بود و شكست سى هزار نفر قبايل هوازن، رعبى در دلهاى طائفيان افكند. همين ترس از مرگ و اسارت بر مقاومتشان مىافزود و تصميم گرفتند كه در پاى عقيده و شرافت خود تا آخرين نفس مقاومت كنند، گرچه همه كشته شوند و يا از گرسنگى جان دهند. پس از آن محاصره طولانى، ناگهان پيمبر اكرم (ص) فرمان عقبنشينى داد. اين فرمان براى آنان كه براى پيشرفت توحيد و يا انگيزههاى ديگر و پس از آن فتوحات درخشان، بسيج شده بودند و چشم اندازهاى پيمبر رحمت را نمىديدند، بس گران آمد، خواهناخواه اطاعت كرده برگشتند. و دستهدسته مأمور ويران كردن بتخانهها و كاخهاى بتساز و شكستن بتهاى اطراف طائف و نواحى ديگر شدند. ديرى نپاييد كه قلعه شرك طائف در جزيره منزوى و تنها ماند و چارهاى نديدند جز آنكه نمايندگان خود را به مدينه فرستند و با شرايطى تسليم شوند و شدند. اينگونه نخست مرعوب قدرت شدند و سپس مجذوب توحيد و رحمت و به همين گونه مرزهاى شرك در داخل و بيرون جزيره همى فرو مىريخت: سپاهيان اسلام با حماسه و پرچم توحيد، رعب پيشاپيششان مىرفت و سپس بارش رحمت بر آنان مىباريد و نسيم آن بر دلها مىوزيد، همچون ابر رحمت كه فضا را مىپوشاند و رعد و برقش رعبانگيز و سپس بارش است و نسيم و فضاى پاك و نشاطانگيز:
«سَنُلْقِى فِى قُلُوبِ الَّذِينَ كَفَرُوا الرُّعْبَ …، فَبِما رَحْمَةٍ مِنَ اللَّهِ لِنْتَ لَهُمْ …» تا پايان زندگى براى دوست و دشمن كانون رحمت بود، قهر و خشمش، مقهور رحمت و پيش درآمد آن بودند. در پايان زندگى از واپسين نفسهايش، نسيم رحمت مىوزيد : «اللَّه اللَّه فى عباده و بلاده لا تعلوا على اللَّه فى بلاده و عباده …»[13]. همه سرزمين خدا و همه بندگان خدا، مبادا بر آنها سركشى و حق حيات آنها را پايمال كنيد. جنگ براى ويرانى قلاع طاغوتى و موانع وزش نسيم توحيد است و بس، تسليم شدند، تسليم شويد، صلح كردند، صلح كنيد. پيمان بستند، وفادار باشيد. با بىطرفان و سلامتجويان نجنگيد. به سالخوردگان و خردسالان و زنان و بردگان و گياهان رحم آوريد… شما بايد فاتحان دلهاى افسرده و فرسوده بشر شرکزده باشيد و آبادكننده، نه ويرانگر و به بندآورنده بندگان، چون ديگر فاتحان.
«إِنْ يَنْصُرْكُمُ اللَّهُ فَلا غالِبَ لَكُمْ». اين آيه توكل را تثبيت مىكند: با انجام شور و آنگاه تصميم و توكل، آيا با ايمان به ارادهاى فوق سنن اجتماعى كه همان مشيت حكيمانه و عين علم به مصالح حقيقى است، چارهاى جز توكل هست؟ اگر خداوند شما را يارى كند ديگر پيروزمندى بر شما نخواهد بود. شايد «لكم» به جاى «عليكم» يعنى با توكل و مراعات سنن و اسباب طبيعى و اجتماعى و روحى، پيروزى هم اگر براى دشمن پيش آيد باز به سود شما خواهد بود. با توكل، يعنى واگذارى كارى و نتيجه آن به خدا كه نوعى پيوستگى به اراده او است، علل و اسباب پيروزى مؤثر و پيوسته مىشوند و موانع و حوادث متضاد با آن از ميان مىروند، و بالاتر از آن بينش و آگاهى براى شخص متوكل حاصل مىشود كه از اشتباه و لغزش و غرور و ضعف بركنار مىماند. همه اسباب و موثرات همان علل و اسباب معمول است، و همين كه يكى از حوادث روحى و يا اجتماعى كه خارج از علل و اسباب حساب شده است پيش آيد، در پى آن شكست و خذلانى است كه هيچ قدرتى نمىتواند آن را جبران كند و شخص را يارى بخشد.
«وَ إِنْ يَخْذُلْكُمْ فَمَنْ ذَا الَّذِى يَنْصُرُكُمْ مِنْ بَعْدِهِ»؟ بجز خدا و پس از او، و شايد ضمير «مِنْ بَعْدِهِ»، راجع به نصر، مستفاد از ينصركم باشد: پس از يارى او، همينكه عنايت خدا سلب شد، آز و هواها و انديشههاى شكآلود نسبت به هدف و يا اشتباه در بررسى و پايدارى مواضع و نيرو و كمين دشمن رخ مىدهد و اختلاف در چگونگى جنگ و سستى در اجرا و فرمان و اين عوامل و مانند آنها، طرق خذلان و شكست است، چنانكه در احد پيش آمد. پس چه چارهاى براى جبران اين علل، جز توكل است؟ توكلى كه ايمان آن را پايدار و استوار مىگرداند: «وَ عَلَى اللَّهِ فَلْيَتَوَكَّلِ الْمُوْمِنُونَ».
همينكه نتيجه شور مشخص شد، تصميم است و پيشرفت و انجام. چنانكه آن حضرت پس از پوشيدن لباس جنگ و تصميم، با آنكه خطر را مىديد و در خواب ارائه شده بود، از تصميم برنگشت، با آنكه همان رأىدهندگان نيز دچار ترديد شدند. شور است و رأى است و تصميم و توكل به خدا و تقدير او، نه اتكاى به رأى از توكل و نه توكل از مسير طبيعى و شور باز دارد، اين وظيفه و مسئوليت است و آن تقدير اسباب و علل. اين تصوير قرآنى از كار و روش مسلمانان است، با دو چشم و دو نيرو رو به اهداف پيش روند، ديگر جايى براى ترديد و استخاره باقى نمىگذارد.
يارى خدا بر طبق سنن و اسبابى است برتر از اراده و علل شناخته آدمى و نازلتر از مشيت مطلق، و همين ايمان و صبر و توكل نيز خود از سنن الهى و توفيق در راه خير و صلاح و پيروزى است و نيز كشف علل و اسباب است.
«وَ ما كانَ لِنَبِيٍّ أَنْ يَغُلَّ، وَ مَنْ يَغْلُلْ يَأْتِ بِما غَلَّ يَوْمَ الْقِيامَةِ ثُمَّ تُوَفَّى كُلُّ نَفْسٍ ما كَسَبَتْ وَ هُمْ لا يُظْلَمُونَ».
با توجه به ريشههاى واژه «غلّ»، و توجه به پيوستگى آيات درباره حادثه احد و عبرتها و درسهاى آموزنده و آزمايش آن، ديگر نيازى به شأن نزولهاى مختلفى كه بعضى از مفسران درباره اين آيه گفتهاند نيست كه راجع به قطيفه سرخ مفقود شدهاى كه از غنايم جنگى بدر بود يا سوزنى كه از غنايم هوازن ناپديد شد، يا درباره غنايم احد،[14]يا در رساندن كامل وحى باشد.
درباره آن حضرت، پيش از نبوت هم چنين انديشهاى براى مردم قريش و مشركين در خاطرها راه نداشت و همه او را به جاى نامش امين مىناميدند و در آغاز نبوت، با پيشدرآمد وصف امانت رسالتش را آغاز كرد، چه رسد به پس از نبوت و در ميان مسلمانان! و تبيين سهام غنايم، به «وَ اعْلَمُوا أَنَّما غَنِمْتُمْ مِنْ شَيْءٍ» و ديگر آيات، رجوع شود. و نيز ريشه واژه «غلّ» معناى خيانت و اختلاس را نمىرساند، گرچه اگر خيانت و اختلاس كه با فريب انجام گيرد يكى از مصاديق آن است. اينگونه اسباب نزول كه بسا نظر و رأى شخصى درباره حوادث تاريخى است و به اشتباه يا عمد آن را مربوط به آيات كردهاند، در بسيارى از موارد با مفهوم و لغات و آهنگ و سياق و روابط آيات جور در نمىآيد.
پس از حادثه احد كه آزمايشى بود براى مسلمانان و مقياسى براى درجات قدرت و ضعف ايمان و نفاق، و باز شدن زبانهاى بسته به آنچه در انديشهها و خاطرها بود و راه يافتن سخنان دشمنان و فتنهجويان در ميان مسلمانان كه آيات گذشته با تصريح و اشاره آن چهرهها و انديشهها را نماياند و آن گفتگوها و تبليغات نهان و آشكار را بيان و رد كرد، چون از نظر مردان سستايمان و كوتاهانديش شكست احد با وعدههاى پيمبر به پيروزى و برترى پيروان خود، راست نمىآمد، قهرا اين انديشه و سخن در قلبهايى راه مىيافت و از زبانهايى، گرچه نهانى، آشكار مىشد كه آن حضرت، مانند فريبكاران و بازيگران معمول، پيروان خود را به وعدهها و نويدها مىفريبد. اين آيه به صورت كلى ساختمان و روش پيمبرى را بيان مىكند و آنها را از فريبكاران و دغلبازان زمان، يكسر جدا مىسازد: «ما كانَ لِنَبِيٍّ…»، بيان سرشت پيمبرى و نفى فريبكارى و دغلبازى از آنان است كه با سرشت آنان سازگار نيست. ما كانَ، نفى امكان از طبيعت و سرشت است نه اينكه فقط ناروا باشد، «أَنْ يُغَلَّ»، به صورت مجهول نيز خوانده شده است. آنان چون مستبدين فريبكار نيستند كه مردم را چشم و گوش بسته بدارند و از آنان بهرهكشى كنند و به هواهاى خود و به وعدههاى فريبنده آب و علف، آنان را چون گوسفندان به سلاخ خانهها و ميدانهاى جنگ كشند. پيمبران مىكوشند تا چشم و گوشها را باز كنند و مردم را آزاد سازند و با آنها به صراحت سخن مىگويند و آنچه در گفتار و رفتارشان نمودار است، همان است كه در انديشه و باطن و ضمير دارند. اين راه و روش ممتاز همه پيمبران است «ما كانَ لِنَبِيٍّ»، چه رسد به گزيدهترين آنان كه خاتم پيمبران است و مبعوث شده تا بارهاى سنگين و كمرشكن و اغلال جاهليت را بردارد و باز كند: «… وَ يَضَعُ عَنْهُمْ إِصْرَهُمْ وَ الأَغْلالَ الَّتِى كانَتْ عَلَيْهِمْ …»[15] اما مردمى كه در امتداد زمان و در هر جاى دنياى زير نفوذ بازيگران و خودسرى و خودرأيى آنان به سر بردهاند، پيمبران را هم هر چه ممتاز دانند، باز در اداره و سياست مردم، همچون آنان مىپندارند: «انبيا را همچو خود پنداشتند». نظر به همين انديشههاى كوتاه و سخنان نابجاست كه در آيه سابق فرمان عفو و استغفار «فَاعْفُ عَنْهُمْ وَ اسْتَغْفِرْ لَهُمْ» به آن حضرت داده و براى همين آزادى فكرى و تربيت روحى و شخصيت دادن است كه فرمان مشورت آمده است: «وَ شاوِرْهُمْ فِى الأَمْرِ».
«وَ مَنْ يَغْلُلْ يَأْتِ بِما غَلَّ يَوْمَ الْقِيامَةِ»، چون كبراى «وَ ما كانَ لِنَبِيٍّ…» است. يغلل، فعل مضارع بافكّ ادغام، استمرار و باز شدن راه فريبكارى و باز نگشتن از آن، «غل»، را مىنماياند. «يَأْتِ بِما غَلَّ»، باء سببى يا مصاحبت، «ما»، محصولات و عادت و يا ملكه شدن، و مانند «ما كسبت و ما اكتسبت» صورت باطنى غلّ است. «غَلَّ»، فعل ماضى مُدغَم، دوام و تحقق يافتن فريبكارى را مىرساند. يوم القيامة، هنگام بروز و ظهور كامل صورت تحقق يافته و شكل گرفته مكتسبات است و در مسير تكامل زمانى و خارج از بُعد زمان و تاريخ بروزهايى دارد. مانند بروز صفات موروثى و اكتسابى در مسير مراحل تكامل پديده زنده تا بروز كامل آن كه «يَوْمَ الْقِيامَةِ» است. همچون بذرى كه در حال رويش، آثار و خواصش ظاهر مىشود تا به ميوه و تكثير بذر مىرسد.
با توجه بدين حقيقت، اين برهان بدين صورت درمىآيد: هيچ پيمبرى، فريبكارى و غل و غش نمىكند، هر كه در طريق دغلكارى و فريبكارى پيش رود به سبب، و يا همراه محصول اين روش و كار خود در روز قيامت مىآيد، و چون پيمبران چنين نيستند پس فريبكار و دغلباز نمىباشند. هر چه زمان مىگذرد و مسائل و حقايق تاريخى و باطنها ظهور مىكنند، راستى و راستگويى و خلوص و دلباختگى آنان به رشد و كمال انسانها بارزتر و در جهت مقابل نيز، چهرههاى فريبكاران و دغلبازان و بازيگرانِ با عقول و مصالح خلق رسواتر مىنمايد. اين قضاوت تاريخ در قيام انديشهها و استعدادها پيوسته ظاهرتر مىگردد.
«ثُمَّ تُوَفَّى كُلُّ نَفْسٍ ما كَسَبَتْ وَ هُمْ لا يُظْلَمُونَ». تفريع به «ثم» مشعر بدان است كه اين مرحله پس از «يوم القيامة» است و كمال آن و يا «يَوْمَ الْقِيامَةِ» در مسير كمال آن است: «يَوْمَ الْقِيامَةِ»، از فجر ظهور و قيام مكتسبات و شخصيت شكل يافته از آنها آغاز مىشود تا به كمال بروز كه توفاى كامل ما كسبت است، مىرسد، آنچنان كه هر كسى در محيط محصول و صورتهاى كامل «ما كَسَبَتْ» در مىآيد و هيچ ظلم نمىشوند و يا هيچكس در ابهام و سايه و تاريكى نمىماند.
«أَ فَمَنِ اتَّبَعَ رِضْوانَ اللَّهِ كَمَنْ باءَ بِسَخَطٍ مِنَ اللَّهِ وَ مَأْواهُ جَهَنَّمُ وَ بِئْسَ الْمَصِيرُ. هُمْ دَرَجاتٌ عِنْدَ اللَّهِ وَ اللَّهُ بَصِيرٌ بِما يَعْمَلُونَ».
استفهام انكارى و اثبات و تثبيت «ما كانَ لِنَبِيٍّ أَنْ يَغُلَّ» است: آيا آنكه پيجو و پيرو رضوان خداست مانند كسى است كه دچار هواها و خودپرستى و احساسات خودخواهانه و گرفتار خشمى از جانب خدا باشد تا بخواهد ديگران را بفريبد و به بند خود كشد؟ اتباع رضوان اللَّه، همين است كه هر ناتوان را توان بخشد، هر افتادهاى را بهپا دارد و هر ستمزدهاى را برهاند و هر ستمگر را از ميان بردارد و هر ناقص را كامل كند و هر افسردهاى را شادى و هر فرسودهاى را نشاط و هر استعدادى را رويش و هر غافلى را آگاهى و هر نادانى را دانايى و هر انحرافى را استقامت دهد و هر كينهاى را به مهر و هر رميدهاى را به انس باز گرداند و هر گمراهى را هدايت كند و هر مانعى را از سر راه تكامل بردارد. اينها پيروى از رضايت شمولى و عمومى خدا (رضوان) و تجلىگاه صفات و اسماء علياى الوهيت و ربوبيت است كه كانون جوشان آن پيمبران بودند. آيا اينان را مىتوان با آنان سنجيد كه انديشه و ديد و كارشان در خلاف اينجهت و راهبندان راه خدا و به بندكشان بندگان خدا و بازجويان خشم خدايند: «أَ فَمَنِ اتَّبَعَ رِضْوانَ اللَّهِ كَمَنْ باءَ بِسَخَطٍ مِنَ اللَّهِ»؟ اين افراد جايگاه و مركز ثقلشان سقوطگاه جهنم است كه به سوى آن تحول مىيابند و برمىگردند: «وَ مَأْواهُ جَهَنَّمُ وَ بِئْسَ الْمَصِيرُ». اين دو گروه در دو جهت متقابلند: آنان كه يكسر تابع و قائم و مجذوب رضوان اللَّه ـ رضوان بىواسطه منتسب به خدا ـ و آنها كه متبوع و واژگون هواها و خودخواهى و برخورنده و برخوردار خشم همه جانبه از جانب خدا: «بِسَخَطٍ مِنَ اللَّهِ»، كه بواسطه «مِن» آمده كه اينگونه خشم و عذاب فرعى و ناشى از سنن ضد تكامل و برگشت از رضوان اللَّه است. اين دو جهت و دو گونه متقابل، و بين آنها درجاتى است بى منتها: «و هُمْ دَرَجاتٌ عِنْدَ اللَّهِ». ضمير هم، راجع به جمع، «فَمَنِ اتَّبَعَ»، «مَن باءَ»، يا راجع به «فَمَنِ اتَّبَعَ، هُمْ دَرَجاتٌ» (عنه لهم … يا ذو درجات) كه درجات عين شخصيت و سازنده انسان است. آنان كه همين ظاهر و بشره بشرى و غرائز و نيازها و انگيزهها را مىبينند، همه را يكسان و همانند مىپندارند و از عمق روح و تعالى انسان و سقوط و پستىها ناآگاهند. «فَمَنِ اتَّبَعَ رِضْوانَ اللَّهِ»، مانند «كَمَنْ باءَ بِسَخَطٍ مِنَ اللَّهِ»، و پيمبران را چون ديگران و خود و همه را محكوم غرائز و بسته خواب و خور دانستند[16] و فلاسفه ارسطويى، انسان را به يك جنس و فصل «حيوان ناطق»، محدود كردهاند.
//پایان متن
[1] صحيح مسلم.
[2] إِذْ تَحُسُّونَهُمْ، گويا چنان غافلگير شدند و ضربه روحى بر آنان وارد آمد كه خود را باختند و حس خود را ازدست دادند تا همين كه مسلمانان سست شدند و به هم افتادند، آنها خود را باز يافتند. چه تعبيرى! (مؤلّف)
[3] كان عودى در تو گر آتش زنند اين جهان از عطر و ريحان آكنند
تو نه آن عودى كز آتش كم شوى تو نه آن روحى كاسير غم شوى
عود سوزد كان عود از سوز دور باد كى حمله برد بر اصل نور
(مولّف)، مولوى، مثنوى، دفتر دوم، بيت 1872.
[4] يغشى، راجع به نعاس، و به قرائت تغشى، راجع به امنة است. در كارزار بدر، به قرينه آيات، پيش از جنگ وپس از رسيدن سپاه هولانگيز قريش، و در كارزار احد، پس از شكست و پيش از حمراء الاسد بوده است. (مؤلّف)
[5] نگرانى و اضطراب موجب خواب پريدگى مىشود و بىخوابى اضطراب را مىافزايد به طورىكه همه دستگاه مغزى و عصبى را تحت تأثير قرار مىدهد و شخص يكسر خود را مىبازد و دچار شكست مىشود، به خصوص در ميدان جنگ و پس از شكست. هر چه محركات و فشار تمدن ماشينى افزايش مىيابد، فشار زندگى وتحريكات دستگاههاى تبليغاتى بالا رفته حالت بىخوابى نيز افزوده مىشود. آمارگيرى موسسه گالوپ در سال 1948 گرفتارى مردم آمريكا را به بىخوابى 52 درصد نشان داده است كه در يك سال مصرف قرصهاى خوابآور در حدود سه ميليارد و نيم رسيده كه براى هر نفر 24 قرص. براى درمان اين بيمارى،مطالعات و معالجاتى ارائه شده است، به خصوص در محيطهاى وحشتزا و آنچه كه بيش از همه مورد توجه روانشناسان است، علاج روانى از طريق تقويت اراده و بازپس راندن حوادث و گرفتارىهاى روزانه و تمركز انديشه در يك مسأله خارج از آن مانند موضوع علمى و يا شمارش اعداد و همچنين براى مردمان باايمان دعاست. و نيز تنظيم خواب و جايگاه آن و وادادن عضلات و در آخرين مرحله، به كار بردن قرصهاى خوابآور است كه چون به تدريج كم اثر مىشود و بايد افزايش داد، موجب اعتياد و مسموميت مىگردد.(مؤلّف)
[6] انفال (8)، 11.
[7] بگذر از ظن خطا اى بدگمان إِنّ بَعْضَ الظَّنِّ إِثْمٌ را بخوان
بهر آنست اين رياضت وين جفا تا برآرد كوه از نقره جُفا
بهر آنست امتحان نيك و بد تا بجوشد بر سر آرد زر زَبَد
(مؤلّف)، مولوى، مثنوى، دفتر اول، بيت 232.
[8] زاده على، زينب قهرمان، در جواب سوال سرزنشآميز پسر مرجانه: «كيف رأيت صنع اللَّه باخيك؟»(چگونه ديدى كار خدا را نسبت به برادرت؟) چنين گفت: «هم قوم كتب اللَّه عليهم القتل فبرزوا الى مضاجعهم»: (اينان كسانى هستند كه تقدير خداوند آنان را از ميان انبوه مردم براى شهادت برگزيد و با سرهاى برافراشته به سوى آرامگاههايشان رفتند). (مؤلّف)
[9] اين محبت هم نتيجه دانش است كى گزافه بر چنين تختى نشست
دانش ناقص نداند فرق را لاجرم خورشيد داند برق را
. . . . . . . . . . . . . . . . . .. . . . . . . . . . . . . . . . . .
از محبت تلخها شيرين شود وز محبت مسها زرين شود
(مؤلّف)، مولوى ، مثنوى، دفتر دوم، بيت 1532.
[10] امر «شاورهم» پيمبر را رسيد گرچه رايى نيست رايش را مزيد
در ترازو جو رفيق زر شده است نى از آن كه جو چو زر گوهر شده است
روح، قالب را كنون همره شده است مدتى سگ حارث درگه شده است
همان، دفتر اول ، بيت 3019
امر «شاورهم» براى اين بود كز تشاور سهو و كژ كمتر شود
كاين خردها چون مصابيح انورست بيست مصباح از يكى روشنترست
(مؤلّف)، همان ، دفتر ششم ، چاپ كلاله خاور، بى شماره.
على(ع) مىگويد: «من استبدّ برأيه هلك، و من شاور الرجال، شاركها فى عقولها»؛ هر كس با ايستادگى بر روى نظر خود تنها آن را درست دانست هلاك و نابود شد، و هر كس با ديگران به كنكاش و تبادل نظر نشست در عقلهاىشان شريك شده است. (نهج البلاغه، حكمت 161). (مؤلّف)
[11] . چنانكه على(ع) در ضمن خطبه مفصلى (نهج البلاغه، خطبه 215) كه در ميدان صفين، درباره حقوق متقابل زمامدار و مردم بر يكديگر ايراد كرده مىگويد :«و ليس امرو ـ و اِن عظمت فى الحقّ منزلته، و تقدّمت فى الدّين فضيلته ـ بفوق ان يُعان على ما حمّله اللَّهمِن حقّه. و لا امرو ـ و اِن صغّرته النفوس، و اقتحمته العيون ـ بدون اَن يُعين على ذلك او يُعان عليه.»هيچ شخصى نيست كه ـ اگر چه از جهت جهاد در راه حق مقامى بزرگ دارا باشد و با پيشى گرفتن در دين برترى و فضلى داشته باشد ـ برتر از آن باشد كه براى انجام وظيفه و اجراى حقى كه خدا بر دوش او گذاشته نياز به يارى و همفكرى داشته باشد و خود را بىنياز بداند. و هيچكس نيست كه ـ اگر چه افراد او را كوچك بشمرند و چشمها خرد نگرند ـ براى انجام وظيفه و اجراى حق نتواند با انديشه و نظر خود كسى را يارى كند يا بىنياز از اين كه او را يارى دهند. (مؤلّف)
[12] مانند حارث بن هشام، سهيل بن عمرو، عكرمة بن ابى جهل، صفوان بن اميه، خالد بن وليد و… كه خود وپدران و خاندانشان، از پايدارترين پاسداران شرك و كينهتوزترين مشركان و دشمنان و شكنجهگران آنحضرت و مسلمانان و جنگافروزان جاهليت بودند كه پس از فتح مكه و آن عفو و رحمت و محبت، ازپرچمداران فداكار و جان به كف توحيد و پيشتازان اسلام و پيش برندگان رسالت تا بيرون مرزهاى جزيره شدند و بيشترشان در آرزوى شهادت بودند و از شهيدان نامى اسلام گرديدند.
از محبت دُردها صافى شود وز محبت دَردها شافى شود
از محبت خارها گل مىشود وز محبت سركهها مل مىشود
از محبت نار نورى مىشود وز محبت ديو حورى مىشود
از محبت حزن شادى مىشود وز محبت غول هادى مىشود
از محبت سقم صحت مىشود از محبت قهر رحمت مىشود
از محبت مرده زنده مىشود وز محبت شاه بنده مىشود
(مؤلّف)، مولوى، مثنوى، دفتر دوم، بيت 1530.
[13] حديث نبوى : «…اوصيكم بتقوى الله و اوصى الله بكم أنى لكم نذيرٌ مبين أن لا تعلوا عَلى اللِه فى عبادهِ و بلادهِ…». بحارالانوار، ج 22، ص 455.
[14] به قرينه سياق آيات و بيان شأن نزول، نظر به همان غلّ در غنايم است، و زمينه براى امانتدارى مسلمانان درفتوحات و غنايمى كه به دست مىآيد. در فتح مدائن و نهاوند، اموال و گنجينههاى پر ارزشى به دست بعضى از مسلمانان افتاد كه دور از نظر فرماندهان بود، ولى دست نخورده آن را تحويل بيت المال دادند. تاج كسرا وجواهرات و فرش او و گنجينهاى كه به وسيله يكى از مسلمانان در نهاوند به دست آمد و پنهانى از گنجينهدار كه حق السكوت يكى از سرهنگان خسرو در مقابل رابطه با زنش بود داستانى دارد (ن.ك به كتاب سلمان فارسى). (مؤلّف)
[15] و بار سنگين كمرشكن آنان و زنجيرهايى كه بر [دست و پا و انديشه] آنان بسته شده است را بر مى دارد و باز مى كند. اعراف (7)، 157.
[16] همسرى با انبيا برداشتند اوليا را همچو خود پنداشتند
گفت اينك ما بشر ايشان بشر ما و ايشان بسته خوابيم و خور
اين ندانستند ايشان از عَمَى در ميان فرقى بود بى منتها
هر دو گون زنبور خوردند از محلل يك اين شد نيش و آن ديگر عسل
هر دو گون آهو گيا خوردند و آب زين يكى سرگين شد و زآن مشك ناب
هر دو نى خوردند از يك آبخور اين يكى خالى و آن پر از شكر
اين خورد گردد پليدى زو جدا آن خورد گردد همه نور خدا
اين خورد زايد همه بخل و حسد وآن خورد زايد همه نور اَحَد
(مؤلّف)، مولوى، مثنوى، دفتر اول، بيت 265.
کتاب پرتوی از قرآن، جلد چهارم، (جلد دوم مجموعه آثار آیتالله طالقانی)، سید محمود طالقانی، تهران: شرکت سهامی انتشار، مجتمع فرهنگی آیتالله طالقانی، چاپ اول 1398، صص 91 تا 134
نسخه صوتی موجود نیست.
نسخه ویدئویی موجود نیست.
گالری موجود نیست.