«وَدَّتْ طَائِفَةٌ مِنْ أَهْلِ الْكِتَابِ لَوْ يُضِلُّونَكُمْ وَمَا يُضِلُّونَ إِلاَّ أَنْفُسَهُمْ وَمَا يَشْعُرُونَ» (69)
«يَا أَهْلَ الْكِتَابِ لِمَ تَكْفُرُونَ بِآيَاتِ اللّهِ وَأَنْتُمْ تَشْهَدُونَ» (70)
«يَا أَهْلَ الْكِتَابِ لِمَ تَلْبِسُونَ الْحَقَّ بِالْبَاطِلِ وَتَكْتُمُونَ الْحَقَّ وَأَنْتُمْ تَعْلَمُونَ» (71)
«وَقَالَتْ طَائِفَةٌ مِنْ أَهْلِ الْكِتَابِ آمِنُوا بِالَّذِي أُنْزِلَ عَلَى الَّـذِينَ آمَنُوا وَجْهَ النَّهَارِ وَاكْفُرُوا آخِرَهُ لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ» (72)
«وَلاَ تُؤْمِنُوا إِلاَّ لِمَنْ تَبِعَ دِينَكُمْ قُلْ إِنَّ الْهُدَى هُدَى اللّهِ أَنْ يُؤْتَى أَحَدٌ مِثْلَ مَا أُوتِيتُمْ أَوْ يُحَاجُّوكُمْ عِنْدَ رَبِّكُمْ قُلْ إِنَّ الْفَضْلَ بِيَدِ اللّهِ يُؤْتِيهِ مَنْ يَشَاءُ وَاللّهُ وَاسِعٌ عَلِيمٌ» (73)
«يَخْتَصُّ بِرَحْمَتِهِ مَنْ يَشَاءُ وَاللّهُ ذُو الْفَضْلِ الْعَظِيمِ» (74)
«وَمِنْ أَهْلِ الْكِتَابِ مَنْ إِنْ تَأْمَنْهُ بِقِنطَارٍ يُؤَدِّهِ إِلَيْکَ وَمِنْهُمْ مَنْ إِنْ تَأْمَنْهُ بِدِينَارٍ لاَ يُؤَدِّهِ إِلَيْکَ إِلاَّ مَا دُمْتَ عَلَيْهِ قَائِمآ ذَلِکَ بِأَنَّهُمْ قَالُوا لَيْسَ عَلَيْنَا فِي الاُمِّيِّينَ سَبِيلٌ وَيَقُولُونَ عَلَى اللّهِ الْكَذِبَ وَهُمْ يَعْلَمُونَ» (75)
«بَلَى مَنْ أَوْفَى بِعَهْدِهِ وَاتَّقَى فَإِنَّ اللّهَ يُحِبُّ الْمُتَّقِينَ» (76)
«إِنَّ الَّذِينَ يَشْتَرُونَ بِعَهْدِ اللّهِ وَأَيْمَانِهِمْ ثَمَنآ قَلِيلا أُوْلَئِکَ لاَ خَلاَقَ لَهُمْ فِي الاْخِرَةِ وَلاَ يُكَلِّمُهُمْ اللّهُ وَلاَ يَنْظُرُ إِلَيْهِمْ يَوْمَ الْقِيَامَةِ وَلاَ يُزَكِّيهِمْ وَلَهُمْ عَذَابٌ أَلِيمٌ» (77)
«وَإِنَّ مِنْهُمْ لَفَرِيقآ يَلْوُونَ أَلْسِنَتَهُمْ بِالْكِتَابِ لِتَحْسَبُوهُ مِنْ الْكِتَابِ وَمَا هُوَ مِنَ الْكِتَابِ وَيَقُولُونَ هُوَ مِنْ عِنْدِ اللّهِ وَمَا هُوَ مِنْ عِنْدِ اللّهِ وَيَقُولُونَ عَلَى اللّهِ الْكَذِبَ وَهُمْ يَعْلَمُونَ» (78)
«مَا كَانَ لِبَشَرٍ أَنْ يُؤْتِيَهُ اللّهُ الْكِتَابَ وَالْحُكْمَ وَالنُّبُوَّةَ ثُمَّ يَقُولَ لِلنَّاسِ كُونُوا عِبَادآ لِي مِنْ دُونِ اللّهِ وَلَكِنْ كُونُوا رَبَّانِيِّينَ بِمَا كُنْتُمْ تُعَلِّمُونَ الْكِتَابَ وَبِمَا كُنتُمْ تَدْرُسُونَ» (79)
«وَلاَ يَأْمُرَكُمْ أَنْ تَتَّخِذُوا الْمَلاَئِكَةَ وَالنَّبِيِّينَ أَرْبَابآ أَيَأْمُرُكُمْ بِالْكُفْرِ بَعْدَ إِذْ أَنْتُمْ مُسْلِمُونَ» (80)
بسی دوست دارند گروهى از اهل كتاب كه اگر شود شما را گمراه كنند و گمراه نمىكنند مگر خودشان را و درنمىيابند. (69)
ای اهل كتاب چرا كافر مىشويد به آيات خدا و حال آنكه شما گواهى مىدهيد؟ (70)
ای اهل كتاب چرا حق را به باطل مىپوشانيد و نهان مىداريد حق را و حال آنكه مىدانيد؟ (71)
و گروهی از اهل كتاب گفتند: ايمان آريد بدانچه بر آنان كه ايمان آوردهاند نازل شده در آغاز روز، و كافر شويد در پايان آن! شايد كه آنها باز گردند. (72)
و ایمان نياوريد مگر براى آن كس كه پيروى كند آيين شما را (بگو هدايت هدايت خداست) مبادا داده شود اَحدى مانند آنچه داده شدهايد يا محاجّه كنند شما را نزد پروردگارتان. بگو هر آينه فضل به دست خداست، مىدهد آن را بدان كس كه مىخواهد و خداوند (مشيّت و رحمتش) واسع و بسى داناست. (73)
اختصاص مىدهد به رحمتش هر كه را بخواهد و خدا داراى فضل بس بزرگ است. (74)
و از اهل کتاب هست کسی که اگر امانت دهی او را به مالى كلان آن را مىرساند به تو و از آنان كسى هم هست كه اگر امانت سپارى او را به دينارى آن را به تو نمىرساند، مگر آنكه پيوسته بالاى سر او ايستاده باشى. اين بدان سبب است كه مىگويند در برابر امىها برعهدۀ ما راهى (تعهدى) نيست، و مىگويند (مى بندند) بر خدا چنان دروغى و حال آنكه مىدانند. (75)
آری هر كس به عهد خدا وفا كند و پروا گيرد پس به راستى خدا دوست مىدارد پرواگيرندگان را. (76)
به راستی آنان كه عهد خدا و سوگندهاى خود را در برابر بهايى اندک به معرض فروش مىگذارند در آخرت براى آنان بهرهاى نيست و سخن نمىگويد با آنان خدا و نظر نمىافكند به سویشان روز رستاخيز و تزكيه نمىكند آنان را و براى آنان عذابى دردناک است. (77)
و همانا دستهاى از آنان هستند كه زبانشان را به كتاب در پيچند تا آن را از كتاب گمان بريد با آنكه از كتاب نيست، و مىگويند آن از نزد خداست، با آنكه آن از نزد خدا نيست و مىبندند بر خدا چنان دروغ را و حال آنكه خود مىدانند. (78)
هیچ بشرى را نشايد كه خدا كتاب و حكم و پيمبرى را به او دهد سپس او به مردم بگويد شما بندگانى براى من باشيد نه براى خدا، بلكه بايد بگويد كه شما بدانچه كه كتاب را تعليم مىدهيد و نسبت بدانچه كه بررسى مىكنيد ربّانيان باشيد. (79)
چنین بشرى شما را امر نمىكند كه فرشتگان و پيمبران را به اربابى بگيريد، آيا شما را، پس از آنكه مسلمان هستيد، به كفر امر مىكند؟ (80)
وَدَّت، ماضى مؤنث از «وُدّ»: دوستى شديد، خواستن، آرزوى جاذب. چون به لو تعلق گيرد، به معناى دوستى خاص و آرزومندانه است.
طائِفَةٌ: گروهى از مردم، دستهاى از مردم كه در بلاد مىگردند، به دور هم جمع مىشوند، در زمينها و اطراف آبها و چاهها طواف مىكنند، داراى عقيده و آيين جدا از ديگراناند، مؤنث «طائفُ» از «طافَ»: در اطراف گرديد، به راه افتاد، خيالاتى در خواب به سرش زد.
قِنطار: (رجوع شود به آيه 12).
دِينار: واحد پول طلا در قديم، از «دَننار» به دليل جمع «دنانير»، نون اول براى تخفيف قلب به ياء شده است.
يلوون، مضارع جمع از «لَيَّ» (به تشديد ياء): نخها را به هم تاباندن، از حقى سرپيچيدن، از پس دادن وام سر باز زدن، دين و عقيده را پنهان داشتن، از اظهار حق خوددارى كردن، اندوه را در دل نگه داشتن.
بَشَر: آدمى مرد و زن و مفرد و جمع از «بَشر» (به سكون شين): چوب را پوست كندن، موى روى را ستردن، به پيشامدى خشنود شدن. انسان را از آن روى بشر گويند كه انديشه و روحياتش از رويش نمايان مىشود و يا نمايان بودن و ستردگى رويش او را از ديگر جانوران ممتاز و جدا كرده است.
رَبّانِيِّينَ، جمع «رَبّانى»، منسوب به «رَبّ» (مصدرى): سرپرستى، اصلاح، تربيت، انجام كارى به خوبى، جمع و جور كردن. ويا منسوب به «رَبّ» (صفت خداوند) مانند بحرانى منسوب به «بَحرَين». وزن «رَبّان»، نوعى مبالغه در انتساب را مىرساند مانند: «لَحيان، نَعسان، كَسلان»: «ريشو»، هميشه خواب آلود، بسيار كسل.
تَدرُسُونَ، مضارع از «درس»: به كتاب و علم روى آوردن، آن را بررسى كردن، اثر را محو كردن، كهنه شدن جامه.
«وَدَّت طّآئِفَةٌ مِّن اَهلِ الكِتابِ لَو يُضِلُّونَكُم وَ ما يُضِلُّونَ اِلّا اَنفُسَهُم وَ ما يَشعُرُونَ».
فعل «وَدَّت»، به جاى «اَحبَّت، ارادَت»، دلالت به دوستى شديد و همراه با طرح و كوشش دارد و تعلّق اين فعل به «لَو» شرطى و امتناعى، آرزويى را مىرساند كه به طور كلى به آن نمىرسند. «طائِفَةٌ»، به جاى «فريق، جماعة» مشعر به كوشش و پويايى اين گروه است كه براى رسيدن به آرزوى اضلالى خود در شهرها و اطراف مىگردند، مانند چوپانان و پيشهورانى كه كارشان پيوسته رفتن به اين سو و آن سو و گرديدن است. «يُضِلُّونَكُم»، خطاب به مسلمانان معتقد و متعهدى است كه تبليغات و تشكيکها و دميدنهاى اين اضلالگران نمىتواند معتقدات ايمانى آنان را سست كند و از راه و روش روشن و مستقيمى كه دارند به كورهراههاى گمراهىشان بكشاند.
انگيزۀ اين دورهگردان اضلالگر، يا خوى و عقدۀ حسد و صفت راسخ شيطانى و نداشتن بينش و تعهد دينى راستين است بىآنكه بخواهند به مذهب حقى خدمت كنند؛ و يا سود و بهرهاى از كارشان برگيرند؛ و يا مزدوران دستگاههاى دينى و دنيايى هستند كه در لباس دينى مسخ شده و يا ساخته و پرداختۀ زورمندان درآمدهاند و با بذر تشكيک در ميان مسلمانان به راه مىافتند و هدفشان پيوسته اضلال است تا بندها و پيوندهاى اصيل اعتقادى و اسلامى را سست و مسلمانان را محكوم روشنفكرى شيطانى خود و نقشۀ اربابانشان كنند. گروههايى كه مقارن با پيشرفت استعمار و يا پيشاپيش آن به نام مسيح مصلوب و با بودجههاى هنگفت به راه افتادند و از ميان كشورهاى پيشرفتۀ صنعتى و ميليونها لامذهب پشت به كليسا كرده گذشتند و در هر گوشه و كنار كشورهاى اسلامى دام و سفره گستردند، چه هدفى جز اضلال دارند و تا حال چند تن از مسلمان نماى تقليدى را توانستند به دام افكنند و غسل تعميد دهند؟
چون با سلاح مسيحيت توفيقى نيافتند، گروههايى متفرع از اسلام ساختند و به نامهاى مختلف در شرق و غرب اسلامى به آنها پايه و مايه دادند و به نام مذهب كتابها و عناوين رنگ كننده و فاقد اصول و فروع مشخص و حاوى اصطلاحات عرفان درويشى و احكام درهم شكسته اسلامى، ساختند و «اَفَندى»ها و «سِر»ها را به چهرۀ پيامبران عصر تجدد آراستند و الواح ساختند تا نيروى ايمانى و مقاوم مسلمانان را سست كنند و آنان را با هر ستمگر و متجاوزى به معاشرت با (روح و ريحان) بخوانند. چه وسيله و دستاويز آسانى براى يهودى سرگردان شد كه دينش دربسته و قومى است و دعوت ندارد. و اين مذهبنما هيچ دعوت و اصول و فروع بسته و مشخص ندارد و در هر جا و ميان هر قومى به همان رنگ درمىآيد: مصلح، امام موعود، پيمبر، خدا، داعى به صلح و امنيت و ثبات و…! همانها كه با غيبت چند روزۀ موسى گوساله ساختند تا آلت دست و محكوم حكمشان باشد و پيمبران خود را كشتند و به دست دژخيمان دادند و مسيح را مصلوب كردند و در برابر دعوت اسلام هرگونه كيد و دسيسهاى به كار بردند، چه زود به حقانيت اينها پى بردند و در گوسالههاى قرن دميدند و به آنها گراييدند تا پايگاه مطمئنى به نام دين و دعوتى باز و همه جايى و همگانى داشته باشند. آن احتجاجها كه درباره مسيح و آيين ابراهيم داشتند و مىخواستند آن آيين پاک توحيدى و شور و شررانگيز و بتبرانداز را به رنگ يهوديت يا مسيحيت بنمايانند و آن همه تشكيکها كه در اصل نبوت و اصول و فروع اسلام مىكردند، آيا منظورى جز اِضلال داشتند؟ مگر همين نومسلمانان، قرنها مشرک و بتپرست نبودند و در كنار يهوديان و مسيحيان نمىزيستند، چرا هدايتشان نكردند؟ چون هدايت آنان را نمىخواستند، آنچه مىخواستند همان اِضلال بود زيرا خود در ضلال بودند: «وَدَّت طّآئِفَةٌ مِّن اَهلِ الكِتابِ لَو يُضِلُّونَكُم».
اِضلالهاى اهل كتاب و تشكيك در حقايق و اصول فطرى و انسانى آنها همى در تاريخ جريان داشت و دارد تا در قرون اخير به شكل علمى و تحقيقى و مكتبى درآمد و در همۀ اصول و فروع آيين و ايمان و شرف و فضايل و اخلاق و عواطف و حقوق انسانى جوامع پيشرفته در علم و صنعت را دچار تحيّر و گمراهىكرد و شك، به جاى وسيله، هدف گرديد و بندِ پيوندهاى معنوى را از هم گسيخت و انسانها مسخ شدند و يك سر تغيير جهت دادند. اضلالشان نخست به خودشان و جوامعشان برگشت: «وَ ما يُضِلُّونَ اِلّا اَنفُسَهُم وَ ما يَشعُرُونَ». آن كس كه ديگران را به بيراهۀ گمراهى مىكشاند، خود بدان كشيده مىشود، آن كه حقايق آيين را تحريف و مسخ كند، خود منحرف و مسخ مىشود، آنكه دروغ مىگويد دروغگو مىشود، آن كه حيله كند حيلهگر مىگردد، آن كه راه كمال و تكامل را به روى ديگران سد كند خود مسدود مىشود، چون فطرت و وجدان انسان سالم، انگيزنده به سوى كمال است و مىكوشد تا هر حقيقتى را كه خود شناخته، با گفتن و نوشتن و اشاره به ديگران بشناساند و هر گمراهى را به راه آورد، و اگر كسى را بنگرد كه بيراهه و به سوى پرتگاه مىرود، بدون اينكه او را بشناسد و سود و بهرهاى در هدايت او دريافت كند، آگاه گرداند و برگرداند. چون اين انگيزهها فطرى و انسانى است؛ پس هر كه اِضلال مىسازد خود گمراه و مسخ شده مىشود بى آنكه دريافت آگاهانه و دقيقى (شعور، استشعار) داشته باشد، تير اِضلالش كمانه كرده به سوى خودش برمىگردد،: «يُخَادِعُونَ اللّهَ وَالَّذِينَ آمَنُوا وَمَا يَخدَعُونَ إِلاَّ أَنفُسَهُم وَمَا يَشعُرُونَ»[1]، «مَن عَمِلَ صَالِحًا فَلِنَفسِهِ وَمَن أَسَاء فَعَلَيهَا…»[2].
مفهوم حصر «وَ ما يُضِلُّونَ اِلّا اَنفُسَهُم» آن است كه اينان نمىتوانند مردم با ايمان و هدايت يافته را گمراه كنند؛ آنان كه هدف تيرهاى اضلال و امواج وسوسه و فريب واقع مىشوند و موريانۀ تشكيکها در روحشان جاى مىگيرد، خود گمراه و پوکاند و سپر محكم ايمانى ندارند و انتسابشان به هرآيينى به نام و شناسنامه است، و بوق هر اِضلالگر و عامل هر استثمارگر و بندۀ هر ارباب و دمساز با هر بت هستند. خدا و رسول از اينان بيزارند و براى پيشرفت آيين حق سياهى لشكر و سان سپاه و آمار نمىخواهند. اضلالگر، هدف اصلى خود را كه تفرقهافكنى و تصادم و نشر خرافات و اوهام و ناتوان ساختن قدرت روحى و اجتماعى مسلمانان است، به وسيلۀ همين كسان انجام مىدهد و مسلمانان هدايت يافته و هدفدار بايد از اينان بر حذر باشند و راه نفوذ و رشدشان را سدّ كنند.
«يا اَهَلَ الكِتابِ لِمَ تَكفُرُونَ بِآياتِ اللّهِ وَ اَنتُم تَشهَدُونَ. يا اَهَلَ الكِتابِ لِمَ تَلبِسُونَ الحَقَّ بِالباطِلِ وَ تَكتُمُونَ الحَقَّ وَ اَنتُم تَعلَمُونَ».
آن آيه خبر از طايفهاى از اهل كتاب بود كه حرفه و كارشان اضلال است، مانند ميكروب بيمارى كه پيوسته مىگردد تا در بدن و عضو ناتوان و بى دفاعى رخنه كند. اين دو آيه نداى تنبيهى به همۀ اهل كتاب است كه چرا به آيات خدا كفر مىورزند و آنها را پوشيده مىدارند و حق را به لباس باطل مىپوشانند و يا حق و باطل را آميخته مىكنند. «تَلبِسُونَ» از «لبس»، (به فتح يا ضم لام) و زمينه اضلال خلق را فراهم مىسازند؟ چون اهل كتاباند، و اصول و آيات وحى و نبوت و حق را مىشناسند، آيات روشن اين نبوت برايشان مشهود و حقانيّت آن برايشان معلوم است و چون كفر به اين آيات و باطل نماياندن اين حق، ناشى از جهل آنان نيست؛ پس چه منشأ و انگيزهاى دارند و براى چيست؟: «لِمَ تَكفُرُونَ… لِمَ تَلبِسُونَ…» طرح اين دو سوال براى هميشه و براى آگاهى خلق گرفتار و براى آن است كه شايد اهل كتاب به خود آيند و بينديشند و از لاشعورى تقليدى و تأثر از محيط كه آيات خدا و حق وسيلۀ امتيازجويى و بهرهكشى گرديد، به شعور آيند، و اگر مستشعر نشدند و برنگشتند و جواب روشنى در برابر اين سؤالها ارائه نكردند، شايد خلقِ چشم و گوش بسته و دنبالهروی آنان به خود آيند و آگاه شوند و دامهاى اين دامداران را بشناسند و خود را برهانند. نمونههايى از دامها و روحيه و روشهاى آنان براى اضلال مردم چنين است:
«وَ قالَت طآئِفَةٌ مِّن اَهلِ الكِتابِ آمِنُوا بِالَّذِى اُنزِلَ عَلَى الَّذِينَ آمَنُوا وَجهَ النَّهارِ وَاكفُرُوا آخِرَهُ لَعَلَّهُم يَرجِعُونَ».
مقصود از امر «آمِنُوا بِالَّذِى…» گرايش ظاهرى و تصديق زبانى است. مانند (…وَ ما اَنتَ بِمُومِنٍ لَنا…)[3] و منظور از: «بِالَّذِى اُنزِلَ عَلَى الَّذِينَ آمَنُوا»، به جاى «بِما انزل على الرسول» نبى و نبوت و مسائل جديدى است كه در ميان مؤمنان رخ نموده و نمودار گرديده و عقيدۀ مؤمنان به آنها نازل گشته است، نه آنچه در حقيقت از جانب خدا نازل شده است و به اين پيمبر وحى گرديده؛ چون كه اين گونه طايفۀ دسيسهساز، ايمان به دين وحى و نبوت نداشتند، و مقصود از «الَّذِينَ آمَنُوا»، گروندگان به دين نبوت است.
«وَجهَ النَّهارِ»، به قرينه «وَا كفُرُوا وَ آخِرَهُ»: بايد ظرف براى فعل امر «آمِنوا» باشد، نه «اُنزِلَ» و يا فعل ماضى «آمِنوا»، چون نزول و يا ايمان «وَجهَ النَّهارِ» خصوصيت زمانى و معناى موجِّهى ندارد. «وَجهَ النَّهارِ»، آن گاه است كه روز و روشنى روى مىنمايد و زندگى آغاز مىشود، در مقابل «آخِرَهُ» كه روز و روشنى روى مىگرداند و به پايان مىرسد.
«لَعَلَّهُم يَرجِعُونَ»، بيان آن طايفه و نتيجهاى است كه از اين دسيسۀ شيطانى اميد دارند. بيان و پيوستگى و تركيب اين آيه براى آگاهى مسلمانان در آن زمان و هميشه، كوشش و دسيسۀ گروهى را مىنماياند كه هوشيارانه با هم مىانديشند و بررسى مىكنند تا از هر راهى و با هر نقشى در عقايد و اجتماع مسلمانان رخنه كنند و برخى از آنان را از آيين متحرک و شورانگيز اسلام برگردانند.
«قَالَت طآئِفَةٌ»، چنين گروه همانديشى را مىنماياند كه طراح و آمرند و ديگران مأمور و مجرى امر «آمِنُوا…» و عهدهدار اجراى نقشه آن طايفه از اهل كتاب. نقشهاى از هر جهت بررسى شده و ماهرانه: چون اهل كتاباند و آيين شناس، مىتوانند در ميان نومسلمانان سادهدل نفوذ كرده، هستۀ حياتى اسلام را از درون متلاشى كنند. نخست به مسلمانان بگويند: ما با شواهد و دلايلى كه از آيين و كتاب خود داريم آيين شما را شناختهايم و به آن ايمان آوردهايم: «آمِنُوا بِالَّذِى…». اجراى دقيق و تأثير روحى اين نقشۀ شيطانى چنان بررسى شده است كه چگونگى و زمان مواجهۀ آنان با مسلمانان هم مورد نظر است: «وَجهَ النَّهارِ»، در آغاز روز كه روشنى روى مىآورد و ذهنها آماده براى مواجهه و تأثير و تأثر و دريافت و تلقينات درانديشههاى به كار نيفتاده و آرام است. همين كه اينها در ميان مسلمانان جاى گرفتند و جذب شدند و افرادى از نومسلمانان بى سواد و ساده دل ايمان آنان را باور كردند و به داستانها و افسانههاى دينى و تاريخى آنان گوش و دل دادند، تا آن گاه كه سايهها و تارهاى تاريكى شب روى مىآورد و اشعۀ آفتاب لرزان مىگردد و انديشهها خسته و مشوَّش مىشود و سايۀ تشكيكها و ترديدها، مىتواند در آنها رخنه كند، ظلمتهاى كفرى را كه در زير پردۀ تظاهر به ايمان پوشانده و پنهان كرده بودند آشكار مىكنند تا شايد مسلمانانى را كه در مسير روشنى و كمال به راه افتاده بودند باز دارند و به ارتجاع جاهليت برگردانند: «وَاكفُرُوا آخِرَهُ لَعَلَّهُم يَرجِعُونَ». آن احتجاجها و اضلالها و آن كفر به آيات و حق پوشى و اين نقشه و دسيسۀ شيطانى، همه براى همين ارجاع و ارتجاع مسلمانان به كفر و جاهليت است.
ظرف «وَجهَ النَّهار… وَ آخِرَهُ»، هم انتخاب زمان و ارائۀ هر وسيلهاى براىنفوذ و تأثير و باوراندن آن تظاهر و اظهار ايمان نخستين و اين كفر واپسين است، نه آنكه همين قيد محدودكننده دو فعل امر: «آمنوا…و اكفروا…» باشد. چون نظر آنها اجراى دستور است با دقت، و انتخاب زمان و حالات به صورت مؤثر.
برخى از مفسرين، «اَلَّذِى اُنزِلَ…» را، با آنكه ظهور در تعميم دارد، راجع به حادثۀ خاصى دانستهاند، و چون در آيه اشاره به موضوع خاصى وجود ندارد، به تركيب آيه متوسل شدهاند كه: ظرف «وَجهَ النَّهار»، متعلق به فعل اقرب، «انزل»، باشد نه فعل امر «آمنوا»: ايمان آريد به آنچه در «وَجهَ النَّهار…» نازل شده است. آنچه بخصوص در «وَجهَ النَّهار» نازل شده چيست؟ گفتهاند حادثه قبله است: به قبلهاى كه در «وَجهَ النَّهار» نازل شده ايمان آريد (با مسلمانان نماز گزاريد). آن قبلهاى كه موافق نظر اهل كتاب بوده است و به پيروان خود دستور دادهاند كه به سوى آن با مسلمانان نمازگزارند، صَخرَه بيت المقدس بوده! پس «وَا كفُرُوا آخِرَهُ»، راجع به چه چيز باشد؟ با تقدير متعلق: به آنچه در پايان «وَجهَ النَّهار» نازل شده كافر شويد، مقصود قبله كعبه است. با اين تخصيص و تركيب، معناى آيه چنين مىشود: ايمان آريد تصديق كنيد و نمازگزاريد به آنچه در هنگام آغاز روز بر كسانى كه ايمان آوردهاند نازل شده است: قبلۀ بيت المقدس، و كافر شويد به آنچه در پايان روز نازل شده است: قبلۀ كعبه، شايد مسلمانان با اعتماد به شما اهل كتاب از قبله كعبه برگردند.
بر اين تخصيص و تركيب سوالاتى وارد مىشود: 1ـ ظاهر «اَلَّذِى اُنزِلَ». تعميم دارد و تخصيص آن بايد با قرينۀ صريحى باشد. 2ـ تعلق ظرف به فعل اقرب در موردى مستحسن است كه فعل اقرب مستقل باشد. در اين آيه «بِالَّذِى اُنزِلَ…» موصوف و صفت و يا موصول وصله و مجموع آن مفعول فعل امر «آمنوا» است. 3ـ براى قبلۀ بيت المقدس آيهاى نازل نشده و قبله شدن آن در آغاز روزى نبوده است چون رسول خدا از همان آغاز رسالت تا سال دوم هجرت به سوى بيتالمقدس نماز مىگذارد. و نيز معلوم نيست كه فرمان تحول قبله در پايان روز (آخِرَهُ) بوده است. 4ـ اگر روايت قابل استنادى رسيده باشد كه آن حضرت در يک روز نماز صبح را به سوى بيتالمقدس انجام داد و سپس در هنگام ظهر فرمان تحول قبله آمد، با «وَجهَ النَّهار… وَآخِرَهُ» تطبيق نمىكند. و اگر در روايتى «اَلَّذِى اُنزِلَ» به قبله تفسير شده باشد مانند بيشتر اين گونه روايات، بيان مصداق است نه تخصيص. چون «اَلَّذِى اُنزِلَ»، با هيچ قرينۀ تخصيصى مقارن نيست، عام است و شامل هر آيه و حكم و مسائل تاريخى كه بر قلب مسلمانان نازل و بر زبانشان جارى شده مورد عقيده و عملشان بوده است، مىشود. «وَجهَ النَّهار». چنانكه گفته شد، به قرينه تقابل با «وَاكفُرُوا آخِرَهُ» ظرف فعل امر «آمِنُوا» و پيوسته به آن و منظور در نظر گرفتن شرايط و انتخاب زمان براى تأثير روحى است تا مسلمانان به خوبى باور كنند كه آنها به راستى ايمان آوردهاند و با عقيده و خلوص در صف آنان درآمدهاند و به احكام اسلام عمل مىكنند، و همين كه برگشتند و انكار كردند، برخى از نو مسلمانان انديشناک شوند كه چون با اخلاص ايمان آورده و عمل كرده بودند، ارتداد آنان كه اهل كتاب و روشنفكر «و علمى انديش»اند از آن جهت است كه ناحق بودن اين آيين را شناختهاند و همين امر موجب ترديد و يا برگشت برخى از نو مسلمانان سادهدل شود، زيرا كسى كه آيين را به حق شناخت و به آن ايمان آورد ديگر از آن برنمىگردد.[4] از اين جهت است كه با آن آزادى در عقيده و آيين كه اسلام اعلام كرده: «لا اِكراهَ فِى الدِّينِ…»، در ارتداد سختگيرى كرده و كشتن مرتد واجب آمده است. چنانكه در مرامها و مسلکهاى حزبى هم اين گونه مراقبتها و سختگيرىها را لازم مىشمارند تا راه نفوذ مخالف و به اصطلاح ضد انقلاب را سد كنند، زيرا مؤثرترين روش مخالفت همين نفوذ و همبستگى و سپس ارتداد و تبرّى است.
«وَ لا تُومِنُوا اِلّا لِمَن تَبِعَ دِينَكُم قُل اِنَّ الهُدَى هُدَى اللّهِ اَن يُوتَى اَحَدٌ مِثلَ ما اُوتِيتُم اَو يُحآجُّوكُم عِندَ رَبَّكُم قُل اِنَّ الفَضلَ بِيَدِ اللّهِ يُوتِيهِ مَن يَشآءُ وَ اللّهُ وَاسِعٌ عَلِيمٌ. يَّختَصُّ بِرَحمَتِهِ مَن يَّشآءُ وَ اللّهُ ذُوالفَضلِ العَظِيمِ».
نهى «وَ لا تُومِنُوا»، عطف به امر «آمِنُوا»، و گفته همان طايفه از اهل كتاب به مأمورين و مجريان دستورهاى آنان است. اين نهى پس از آن امر، نگرانى آن طايفه طراح و گرداننده را مىرساند كه مبادا آن افرادى كه مجرى امر و نقشه آنان هستند، همين كه به ظاهر و براى ارتداد به اسلام گرايش يافتند و در ميان مسلمانان تردد كردند، به اسلام جذب شوند و به راستى رنگ ايمان گيرند و نيرنگ آنان دگرگون گردد.[5] اين نهى همچنين مراقبت كامل آن طايفه را مىنماياند كه مأموران بايد چشم و گوش بسته از آنان پيروى كنند و امرشان را به اجرا درآورند. حصر «وَ لا تُومِنُوا اِلّا لِمَن تَبِعَ» و تعدى به لام و تعلق به اشخاص (مَن)، و اضافه «دِينَكُم»، حصر و تحديد ايمان و سودبرى و بهرهگيرى گروهها را از آن مىرساند. چون ايمان راستين گرايش به حقيقت است نه اشخاص، و به «باء» متعدى مىشود: «اَلَّذِينَ يُومِنُونَ بِالغَيب…»، اين حصر و تعدى و تعلق «وَلا تُومِنُوا…»، به جاى «آمِنُوا بِما اُنزِلَ اِليَكُم» بيان گويايى است از مسخ دين و ديد آنان از دين و انحصارجويى در دين و بهرهگيرى و سلب آزادى مردم كه بايد چشم و گوش بسته و در بست در انحصار و اختیار آنان باشند و بهره دهند و چشم نگشايند و دريچهاى از ماوراى آنچه خود ساخته و پرداخته و تحديد كردهاند به روى كسى گشوده نشود و انسانهايى كه بايد آزادانه بينديشند و آيين و عقيدهاى را اختيار كنند، چنان در ايمان و كفر محدود شوند كه به آنان فرمان دهند: «آمنوا… ولا تومنوا…».
«قُل اِنَّ الهُدَى هُدَى اللهِ». اين بيان و فرمان، در هر گونه انحصار و اضافات و بهرهگيرى است. «الهُدَى»، اشاره به آن هدايت حقيقى و فطرى است كه به انگيزۀ فطرت آزاد و ماوراى تحديدها و بستگىها، هر كسى آن را مىجويد و راه دريافت آن را مىپويد تا اصول اعتقادى و راه و روش زندگى خود را بر طبق آن هدايت تنظيم كند، آن هدايت، هدايت خدايى است: «هُدَى اللهِ»، نه آنچه اينان خود را بيانگر آن مىپندارند و وسيلۀ امتيازات و برترى دينى و قومى ساختهاند. مردمى كه به افق باز هدايت خدايى چشم گشودهاند و به راه افتادهاند، با اين گونه امرها و تشكيكها برنمىگردند و به محدودههايى كه از مواد قومى و نژادى ساختهاند و به رنگ آيين پرداختهاند، محدود نمىشوند. و آنكه به هدايت خدايى چشم نگشوده است، به اسلام نگرايد و يا بگرايد و از آن برگردد، ارزشى ندارد و نمىتواند راه بند حركت نيرومند عقلى و وجدان فطرى گردد، و آن اهل كتابى كه داراى بينش و دريافت وجدانى باشد، نهى «لاتُومِنوا» او را از گرايش به حق باز نمىدارد.
«اَن يُوتَى اَحَدٌ مِثلَ ما اُوتِيتُم اَو يُحآجُّوكُم عِندَ رَبَّكُم»، به دلالت مفهوم و معنى و هماهنگى خطابهاى جمعى، اين مطلب حكايت از نيات و گفتههاى همان طايفه دارد و چون تعليلى براى امر «آمنُوا…» و نهى «وَ لاتُومِنوا» است كه جمله «قُل اِنَّ الهُدَى…» جملۀ معترضه و اعتراض پيوسته و فوت نشدنى از جانب خداست كه در ميان كلام آنان آمده است، و به تقدير و يا به معناى حذف نفى و يا استفهام انكارى يا فعلى مانند «اِجتَنِبُوا، احذَرُوا» و يا جواب شرط مقدر است: در آغاز روز به آنان ايمان آريد و در پايان آن كافر شويد و جز به پيروان دين خود ايمان نياوريد تا داده نشود (يا آيا داده شود؟ بر حذر باشيد از اينكه داده شود، اگر راستى به آنان ايمان آريد مبادا داده شود) به احدى مثل آنچه به شما داده شده است. فعلهاى مجهول: «اَن يُوتَى، أُوتِيتُم»، و ابهام: «مِثل مَا»، ديدِ اين طايفه را از دين مىنماياند كه همان امتيازجويىهاى قومى و نژادى و طبقهاى و برخوردارىهاى از آن را مىنگرند.
بعضى از مفسران گفتهاند كه نهى «لا تُومِنُوا»، از خداوند به گروهى از مسلمانان است كه از فريب و حيلههاى آن طايفه از اهل كتاب برحذر باشند و جز به پيروان راستين دينشان ايمان نياورند. و همچنين كلام تعليلى «أَن يُوتَى… اَويُحآجُّوكُم…» پس از «لا تُومِنُوا» تا آخر آيه كلام و ضماير جمع خطابى، خطاب به مسلمانان است: شما مسلمانان جز براى كسانى كه پيروى از دين شما كردهاند ايمان نياوريد بگو هدايت به حق هدايت خداست تا مبادا به كسى داده شود مانند آنچه به شما داده شده يا با شما در پيشگاه پروردگارتان احتجاج كنند. يا اينكه: «وَلا تُومِنُوا…» حكايت كلام آن طايفه، «وَأَن يُوتَى اَحَدٌ»، كلام خدا و استفهام انكارى و خطابهاى «اُوتِيتُم اَويُحآجُّوكُم…» خطاب به آن طايفه باشد: آيا آن امر «آمنوا…» و نهى «لا تُومِنُوا…» براى آن است كه به كسى داده نشود مانند آنچه به شما داده شده است؟
آهنگ و روش و پيوستگى مفاهيم اين دو آيه همين است كه جز دو كلام اعتراضى: «قُل اِنَّ الفَضلَ بِيَدِ اللهِ» تا آخر، بيان گفتهها و انديشههاى آن طايفه از اهل كتاب است. «اَو يُحآجُّوكُم…» عطف ترديدى به «اَن يُوتَى اَحَدٌ»، و هر دو همچون جواب شرط مقدَّر است و ضمير فاعل «يُحآجُّوكُم» راجع به «اَلَّذِينَ آمَنُوا» (مسلمانان): آن طايفه از اهل كتاب گفتند ايمان نياوريد مگر به آنان كه پيرو آيين شما باشند كه اگر به آنان ايمان آوريد داده شود به احدى (غير يهود يا اهل كتاب) همانند آنچه به شما داده شده يا احتجاج كنند با شما نزد پروردگارتان.
ظاهرِ «اَويُحآجُّوكُم» همان عطف ترديدى است نه به معناى عطف جمعى و يا تفسيرى و چون «اَن يُوتَى»، «اَويُحآجُّوكُم»، تنافى جمعى ندارد، بايد تعليل براى گونه ديگرى از نهى «لا تُومِنُوا…» باشد: «آمنوا بِالَّذِى…» امر به ايمان ظاهرى و زبانى براى فريب مسلمانان، نهى «لا تُومِنُوا…» بازداشت از ايمان كامل قلبى و وجدانى كه «اَن يُوتَى» تعليل اين نهى باشد. «اَويُحآجُّوكُم»، تعليل براى نهى از تصديق به معنى از مسائل و آياتى كه مطابق و يا مصدِّق تورات و يا انجيل است يا بيان حجت و شواهدى براى حقّانيّت رسول و يا رسالت اسلام كه همين گونه ايمان و تصديق منشأ احتجاج اغيار (اَحَدٌ) مىگردد. مانند: «وَإِذَا لَقُوا الَّذِينَ آمَنُوا قالُوا آمَنَّا وَإِذَا خَلاَ بَعضُهُم إِلَى بَعضٍ قالُوا أَتُحَدِّثُونَهُم بِمَا فَتَحَ اللّهُ عَلَيكُم لِيُحآجُّوكُم بِهِ عِندَ رَبِّكُم أَفَلا تَعقِلُونَ»[6] كه شما اهل كتاب كه بعضى از اصول اسلام و آيات قرآن را تصديق مىكنيد و يا شاهد صدق مىآوريد، چرا به آن ايمان پيدا نمىكنيد؟ «عِندَ رَبِّكُم»، مرتبه و يا مراتب پيشگاه ربوبيت است كه وجدانهاى پاک و حقجو مظهرى از آن است. اين عطف «اَويُحآجُّوكُم» هر گونه نگرانى آن طايفه از اهل كتاب را مىرساند و پيشگيرى از آن است كه چون مأمورين و كارگزاران آنان براى فريب و خرابكارى ميان مسلمانان رخنه مىكنند، مبادا يكسر به اسلام جذب شوند و يا بعضى از مسائل و آيات آن را تصديق كنند، و چون اهل كتاباند شواهدى براى حقانيت آن اظهار كنند. اينان در هر حال و در هر وضع كه باشند بايد آن برترى و فضلى كه به خيال خود خدا و دين خدا براى ايشان آورده به خاطر خود نگه دارند و براى در انحصار داشتن اين فضل الهى، دريافت عقلى خود را هم ناديده گيرند و به فهم خود خيانت روا دارند.
«قُل اِنَّ الفَضلَ بِيَدِ اللهِ»، اعتراض به اين گونه كوتاهانديشى و انحصارجويى است تا شايد چشمهاشان و جلوى ديدهاشان باز شود. «فَضل»: جريان سرشار و لبريز فيض است كه به سوى هر مستعدى روان مىشود و بيش از استحقاق مىدهد. نبوت و شناخت و علم از رشحات فضل خداست. «الفَضلَ»، شايد اشاره به فضل خاص نبوت و كتاب و يا فضل كلى باشد كه نبوت و كتاب از مصاديق آن و همه به اراده و دست قدرت خداوند است. نه به خواست و دست خلق كه به هر كه خواهد بدهد و در ميان قوم و قبيلهاى محدودش كند، خداست كه در مسير مشيت حكيمانهاش به هر كه خواهد مىدهد: «يُوتِيهِ مَن يَشآءُ». فضل الهى نه محدود است تا اگر به مردمى داد به ديگران نرسد و نه خدا ناآگاه است تا كسانى بىعلم و آگاهى او از او دريابند و مخصوص خود گردانند: «وَ اللّهُ واسِعٌ عَلِيمٌ». همان خداست كه كسانى را مخصوص رحمت خاص مىگرداند تا مشمول فضل او شوند: «يَّختَصُّ بِرَحمَتِهِ مَن يَّشآءُ». همان فضلى كه بس عظيم است و تحديد نمىشود: «وَ اللّهُ ذُوالفَضلِ العَظِيمِ».
اين دو آيه تصويرى جامع از انديشه و راه و روش بعضى از اهل كتاب و بيانى از شناخت و ديد آنان از آيين خداست. آنان آيين خدا را كه فضل واسع و گستردۀ او است منشأ قوميت و امتياز طبقهاى ساختهاند و مىكوشند تا پيروان خود را چشم و گوش بسته در اين محدودۀ اوهام نگه دارند.[7] اينان همين كه از دعوت به انديشه در آيات اين رسالت و تبيين آن باز و از مواجهه با اين آيين روشن و مبين روى مىگردانند، به حيله و دستهبندى مىپردازند تا در اذهان و صفوف مسلمانان راه نفوذ يابند و مسلمانان را دچار ضعف اعتقادى كنند و از هم بپاشند.
«وَ مِن اَهلِ الكِتابِ مَن اِن تَأمَنهُ بِقِنطارٍ يُّوَدِّهِ اِلَيكَ وَ مِنهُم مَّن اِن تَأمَنهُ بِدِينارٍ لاَّ يُّوَدِّهِ اِلَيكَ اِلاَّ مادُمتَ عَلَيهِ قائِماً ذالِكَ بِاَنَّهُم قالُوا لَيسَ عَلَينا فِى الاُمِّيّينَ سَبِيلٌ وَ يَقُولُونَ عَلَى اللّهِ الكَذِبَ وَ هُم يَعلَمُونَ.بَلَى مَن اَوفَى بِعَهدِهِ وَ اتَّقَى فَاِنَّ اللّهَ يُحِبُّ المُتَّقِينَ».
«وَ مِن اَهلِ الكِتابِ» بيان استينافى يا عطف به مقدر است، نه «طائِفَة مِن اَهلِ الكِتابِ»، تا تبيين و تجزيه و تحليلى از روحيه و روش آنان با ديگران باشد، بلكه از اين رو كه مستند كتابى دارند و اهل كتابند مورد بحث هستند. «اِن تَأمَنهُ»، فعل شرط و خطاب به هر مخاطب، «يُّودِّهِ» جواب شرط. و جملۀ وصفى «بِقِنطارٍ»، كنايه از مقدار بسيار پول، در مقابل دينار كه كمترين واحد پول طلا بوده است. اين تصوير، تعريف گروهى از اهل كتاب است كه در نگهدارى و اداى امانات از هر كه باشد، ايمان و تعهد دارند و زمينهاى است براى تصوير تعريف گروه مقابل آنان كه مورد نظرند.
اين گونه تعريف و تجزيه، راهنماى شناخت و واقعانديشى و خارج از تعصب و بدبينى است تا هدايتشدگان قرآن براى شناخت جامعه و اقوام، بلند نظر و واقعبين باشند و درست بينديشند و قضاوت كنند و چون بعضى از يهود و ديگر نژادپرستان متعصب نباشند كه قوم و تبار و اهل مذهب خود را هر چه بودند و هستند و باشند، برتر و والاتر بپندارند، گرچه در ميان آنان ستمگران و فرومايگان و ناپاكانى شرمآور باشند، و ديگران را هركه و هرچه باشند پست و فرومايه دانند. مفهوم از بيان و تعليم آيه همين است كه دربارۀ مخالفان آيين حق هم نبايد بدانديش بود و حكم كلى كرد كه اين خود از كوتاهبينى و عدم شناخت آيين خدايىاست: در ميان آنان با همه تعاليم انحرافى و اعتقادات و اخلاق غرورانگيز، مردمى حقشناس و امانتدار و داراى مسئوليت وجدانى هستند تا آن حد كه تو هر كه باشى، اگر مال بسيارى (قِنطارى) را به آنان به امانت بسپارى، بىدريغ و آسان به دست تو مىرسانند: «يُوَدِّهِ اِلَيكَ». امانت، هر گونه حق و تعهّدى است كه پايۀ آن وجدانى و فطرى است و سُنَن و احكام نگهدارى و اداى آن را بيان و الزام مىكند و چون از اصول اخلاقى و روابط اجتماعى است، هر كسى و در هر شرايط خُلقى كه باشد تا حدى ملتزم به آن است، گرچه متجاوز و متعدى به ديگر حقوق باشد، چنانكه تاريخ و حوادث روز، بسيارى از راهزنان و دزدان را نشان مىدهد كه در نگهدارى و اداى امانت وفادارند و گاهى براى حفظ و اداى امانتى كه به آنان سپرده شده و يا كسانى كه در امان آنان پناهنده شدهاند، تا پاى جان ايستادهاند. بنابراين، كم بها دادن و نقض اين گونه تعهدات وجدانى و قانونى بايد ناشى از علل و عوارض تربيتى و انحرافها و مسخهاى دينى غرورانگيز باشد كه با استناد و انتساب به آيين و كتاب، كسانى خود را برتر و داراى هرگونه حقى بپندارند و براى ديگران تعهد و حقى قائل نشوند:
«وَ مِنهُم مَّن اِن تَأمَنهُ بِدِينارٍ لاَّ يُوَدِّهِ اِلَيكَ … ذالِكَ بِاَنَّهُم قالُوا لَيسَ عَلَينا فِى الاُمَّييّنَ سَبِيلٌ»: گروهى از اهل كتاباند كه اگر دينارى امانت به آنان دهى آن را باز نمىگردانند و چنين استناد مىكنند كه براى أمِّييّن (بى سوادها، اَغيارِ پست) و در ميان آنان بر ما راه تعهد و نفوذى نيست. چون اينان با انتساب به كتاب خود را داراى سرشتى برتر مىپندارند، براى خود بر ديگران راه نفوذ و الزام به تعهد را باز و براى ديگران بر خود بستهاند كه اساسىترين عهود همان عهد امانت است و ديگر عهدهاى اخلاقى و اجتماعى به آن برمىگردد.
از اهل كتاب آنان كه امانات را، هر چه هم ارزنده و سنگين (قِنطار) باشد، تأديه مىكنند، به انگيزه فطرت و وجدان و به استناد اصول كتاب است؛ و آنان كه از اهل كتاباند و بر خود نسبت به ديگران (اُميِّين) تعهدى قائل نيستند و امانت هر چه هم كم ارزش باشد (دينار) تأديه نمىكنند، به استناد دين و كتاب تحريف شده و فطرت مسخ شده است[8]: «ذالِكَ بِاَنَّهُم قالُوا لَيسَ عَلَينا فِى الاُمَّييّنَ سَبِيلٌ».
«ذالِكَ»، اشاره به خوى و منش و روشى است كه منشأ كردار آنان مىشود: «اِن تَأمَنهُ بِدِينارٍ لاَّ يُوَدِّهِ اِلَيكَ»، و «بِاَنَّهُم»، بيان همان سبب و منشأ است. «قالوا»، فعل ماضى و به جاى «زعموا، اعتقدوا» اِشعار به شعار و گفتارى دارد كه از زمان گذشته زبانزد آنان بوده است. ضمير جمع «قالوا»، اگر راجع به عموم اهل كتاب باشد، «لَيسَ عَلَينا…» عقيده و روش همۀ آنان را مىرساند كه «مِنهُم مَن اِن تَأمَنهُ بِقِنطارٍ يُوَدِّهِ اِلَيكَ»، همچون استثنائى ازآن انديشه و خوى عمومى و دوگانگى آنان است كه از تضاد فطريات و وجدانيات اهل كتاب با تعاليم قومى و طبقهاى ناشى مىشود. «سَبِيلٌ»، كه نكره منفى آمده، هرگونه راه تعهد و حقى را بر آنان نفى مىكند. «فِى الاُمِّييّن»، به جاى «لِلاُمِّييّن» ظرف تعهدات و روابط حقوقى را مىرساند: گويند كه هيچ گونه راه تعهد و انجام آن در ميان اميين و براى آنان عليه ما نيست. بر مبناى اين اصل ساخته دينى و قومى، هر امانتى كه امّييّن به آنان دهند و يا با نيرنگ و فريب از آنان بگيرند، گرچه دينارى باشد چه رسد به ثروتهاى فراوان و سرشار آن را حق برترى و اهل كتاب (پيشرفته) بودن خود مىدانند و هرگونه راه حقوقى و قانونى را براى تأديه آن امانات بسته مىدارند و خود را ملزم به آن نمىدانند.
با اين موضعگيرى و حقناشناسى توجيه يافته، براى برگرداندن حقوق و امانات به صاحبان اصلى آنان يك راه باز است: قيام مداوم عليه حق ناشناسى امانت بر: «اِلاَّ مادُمتَ عَلَيهِ قائِماً»، مگر آنكه پيوسته بالاى سرش بايستى. در برابر عدوانش قيام و مقاومت كنى: اى امى خوانده و از حق حيات بشرى واپس زده شده! براى باز پس گرفتن حق امانتت راهى جز اين ندارى: قيام مداوم و پردوام و پيوستهاى كه درآن سستى نباشد و اغفال نشوى و فريب نخورى و واپس نگردى. چون او همين موضوع را كه (به اصطلاح) اهل كتاب است و ديگران امى، منشأ هر حقى براى خود و نفى هرحقى براى تو ساخته و تو را زيردست گردانيده است. او با انديشه و خوى برترى هيچ گونه حق وجدانى و انسانى و قانونى براى تو نمىشناسد.[9] او اگر دريا، فضا و ذره را مىشكافد و به آسمان مىرود و بر روى ماه فرود مىآيد براى خدمت به تو و نوع تو نيست، فقط براى نمايش و حفظ برترى خود و عقبماندگى توست. تنظيم و تدوين حقوق و اجتماعات حقوقى او هم براى همين است. پس هر راهى براى واپس گرفتن حق و امانتت را بر تو بسته است تا آنجا كه بسيارى از حق بردگان فريبخورده و خودباخته تو هم هر گونه باج برترى به او مىدهند و سرمايهها و امانات خلق را به رايگان به او تقديم مىدارند، راه و چاره تو همين است كه قدرت روحى و استعدادى خود را بازيابى و از قعود به قيامگرايى و بالاى سرش او را بپايى: اِلّا مادُمتَ عَلَيهِ قائِمًا.آنها كه سرشت ذاتى خود را با استناد به كتاب و مكتب برتر از ديگران مىدانند، دروغى ساخته و آن را عالماً به خدا مىبندند: «وَ يَقُولُونَ عَلَى اللّهِ الكَذِبَ وَ هُم يَعلَمُونَ». دروغى در تكوين و تشريع به خداوندى كه به همه ملل استعداد كمال بخشيده است و به كتاب و شريعت هدايت كرده است. دروغى در نفى تعهد و حق از قوم و ملتى و ثبوت آنها بر ديگران. چون نفىسبيل، قراردادى نيست، پس به واسطه يا بىواسطه به خدا نسبت مىدهند و مىدانند كه دروغ مىگويند: «وَ هُم يَعلَمُونَ».
«بَلَى مَن اَوفَى بِعَهدِهِ وَ اتَّقَى فَاِنَّ اللّهَ يُحِبُّ المُتَّقِينَ». بلى، به معناى «لكن» نفى است: نفى سبيل و اثبات آن به مقياس عهدى كه تعهد شده است. «اَوفَىبِعَهدِهِ»، به جاى «مَن اَدّىَ اَمانَتَهُ» اشعار به وفاى كامل و با همه شرايط دارد. ممكن است ضمير عهده راجع به «اللّه» باشد كه چون خدا عهود را تبيين و تشريح كرده هر عهدى، عهد خدا است. اگر راجع به «مَن» باشد، مقصود تعهد خاص فرد فرد است كه مبناى همۀ عهود و روابط جمعى است. «وَ اتَّقَى»، عطف به فعل شرطى «مَن اَوفَى» و بيان انگيزه و منشأ وفاى به عهد است، «فَاِنَّ اللّهَ يُحِبُّ المُتَّقِينَ»، جواب شرط است. وآمدن اسم ظاهر «المُتَّقِين»، به جاى «يُحِبُّهُ» هم تعميم و هم بيان كبرى و تعليل است:
هر كه به عهد خدا يا خود، وفا كند و پروا گيرد از متقين است و خدا متقين را دوست مىدارد. وفاى به عهد، اگر از تقوا ريشه گيرد، ثبات و دوام و كمال مىيابد و جالب محبت خدا مىگردد. اگر از منشأ عادات و سنن و يا براى كسب اعتبار باشد، هر چه هم در تحكيم روابط اجتماعى نيک و مؤثر آيد، چون فاقد شناخت و هماهنگى روحى است، موجب كمال شخصى و حركت و جاذب محبت خدا نمىشود. چون تقوا، به معناى شناخت و ارادۀ ايمانى و تنظيم خُلق و عمل، رابطه و پيوند خدا با خلق و گسترشدهندۀ مسئوليتها و تعهدات است و اين برترى روحى و خُلقى، امتيازات قومى و نژادى و كتابى و حقوقى و هرگونه طغيان را از ميان برمىدارد: «اِنَّ اَكرَمَكُم عِندَاللّه اَتقاكُم»[10] نه اهل كتاب و يا منسوب به آيين و قوم و طبقه بودن.
«اِنَّ الَّذِينَ يَشتَرُونَ بِعَهدِ اللّهِ وَ اَيمانِهِم ثَمَناً قَلِيلاً اُولئكَ لاخَلاقَ لَهُم فِى الآخِرَةِ وَ لا يُكَلِّمُهُمُ اللّهُ وَ لا يَنظُرُ اِلَيهِم يَومَ القِيامَةِ وَ لا يُزَكِّيهِم وَ لَهُم عَذابٌ اَلِيمٌ».
«يَشتَرُونَ»، كه در اين گونه موارد (پيش از اين بيان شده)[11] به جاى «يَبِيعُونَ» آمده گويا اشعار به اين واقعيت دارد كه اين فروشندگان سوداگر در بازار دنيا همچون مشترى در پى به دست آوردن ثمن ناچيزى درمقابل فروش «عهداللّه» هستند. «عهداللّه»، كه مفرد و مضاف آمده بايد اصل مسئوليت و تعهد وجدانى و خدايى باشد كه در شرايع الهى بسط و تفريع يافته است. «اَيمان» جمع «يمين» (دست راست)، اشاره به تعهد و الزامى است كه با تماس و فشردن دستهاى راست دو طرف انجام مىشده است. «عهداللّه و اَيمانهم»، تفصيلى از «به عهده» آيۀ قبل است: چون برگشت عهد فطرى و خدايى و تشريعى و قرارها و پيمانها، به تحكيم اراده و ساختن شخصيت و پيوستگى اجتماع و پايههاى كمال و مسير محبت و جاذبه خداست كه سرمايۀ پرسود و اصيل و بهرهآور انسان مترقى و در طريق تكامل است، شِراء و مبادله آن به كالاهاى شهوات و لذات ناپايدار و پست هرچه باشد، زيان و هرچه به دست آورده شود ثمن ناچيز و اندك «ثَمَناً قَلِيلاً» و جامد و متلاشى و زائل است و سازندگى و افزايندگى ندارد: «لا خَلاقَ لَهُم فِى الآخِرَة».
اگر معناى «فِى الآخِرَة» مرادف با معناى «يَومَ القِيامَةِ» باشد، بايد يكى از اين دو ظرف براى هر سه متعلق ذكر مىشد: «لاخَلاقَ لَهُم وَ لا يُكَلِّمُهُمُ اللّهُ وَ لا يَنظُرُ اِلَيهِم فِى الآخِرة يا يَومَ القِيامَةِ» پس همين كه دو ظرف جدا آمده بايد دو ظرف و دو عالَم باشند: «فِى الآخِرة»، عالم ديگر و برتر از عالم نزديک و پست (دنيا) و ظرف جواذب مادى و حسى و جسمانى كه در مسير كمال و به سوى «يَومَ القِيامَةِ» است. و «يَومَ القِيامَةِ»، روز باز شدن آفاق حيات و آفرينش و نهايت قيام استعدادها و مكتسبات است؛ اگر در آن روز، خدا با انسانهايى كه نداى وجدان مسئول و متعهد را شنيدهاند و فرمانهاى آن را انجام دادهاند، به وضوح سخن مىگويد و امواج اشارات و الهامات خدا در گوش هوش آنان منعكس مىشود. اينها مورد نظر و رحمت و در مسير كمالاند تا روز قيامت، كه همه چيز كامل و مشخص مىگردد. اينان همان كسانى هستند كه عهدهاى خود و خدا و خلق را به متاع پست و اندك دنيا نفروختند «قُل مَتاعُ الدُّنيا قَلِيلٌ»[12] و از انحراف و سقوط اتقا و ارتقا يافتند و در معرض جاذبه حب خدا قرار گرفتند:
«بَلى مَن اَوفَى بِعَهدِهِ وَ اتَّقَى فَاِنَّ اللّهَ يُحِبُّ المُتَّقِينَ». مفاصل و نمودارهاى جاذبه و حب خدا همان درجات قرب و كمال است كه با تعبير نفى و سلب در اين آيه تبيين شده است: اِنَّ الَّذِينَ يَشتَرُونَ بِعَهدِ اللّهِ وَ اَيمانَهُم ثَمَنَاً قَليلاً «اُولئِكَ لاخَلاَقَ لَهُم فِى الآخِرَةِ وَ لا يُكَلِّمُهُمُ اللّهُ وَ لا يَنظُرُ اِلَيهِم يَومَ القِيامَةِ، وَ لا يُزَكِّيهِم وَ لَهُم عَذابٌ اَلِيم». اينها مراتب نزول و سقوط در مقابل درجات صعود انسان است: همين كه عهد و ايمان را به متاع تبديل كردند از حوزۀ محبت خدا دور مىشوند: «اولئك» و استعدادها و اعمالشان خشك و بىبازتاب مىگردد: «لاخَلاقَ لَهُم فِى الآخِرَةِ»، و از عالىترين مقام كمال و قرب كه مورد نظر و حب خدا و از دريافت سخن و نداى او شدن است بس دور و از تزكيه (پاک كردن و بر آمدن) يک سر محروم مىگردند: «لا يُكَلِّمُهُمُ اللّهُ وَ لا يَنظُرُ اِلَيهِم يَومَ القِيامَةِ ،وَ لا يُزَكِّيهِم» و همين است عذاب دردناك و ملازم با آنها: «وَ لَهُم عَذابٌ اَلِيم».
مگر عذاب و درد جز عدم تعادل و تجزيه و ناهماهنگى و تضاد قوا و دستگاه و نسوج حياتى است؟ انسان جويا و پوياى كمال و بهرهمندى از حيات برتر، چون عهد و ايمان را كه پلههاى ارتقاست، با ثمن جاذبههاى دنيا سُست و بىپايه و خود را از خود و از ديگران بيگانه ساخت، از بهرههاى افزايندۀ آخرت بىبهره شود و گوش وجدانش از دريافت كلام خدا و نالههاى خلق بازماند و نظر رحمت و لطف خدا از او باز مىگردد. اين دورى و درماندگى و عذاب، مخصوص عهدفروشان و پوشندگان حق و آيات و كتاب آمده است: «اِنَّ الَّذِينَ يَكتُمُونَ ما اَنزَلَ اللّهُ مِنَ الكِتابِ…»[13] چه، ديگر گناهان بزرگ، همه ناشى از عهدشكنى و كتمان حق است.
«وَ اِنَّ مِنهُم لَفَرِيقًا يَلوُونَ اَلسِنَتَهُم بِالكِتابِ لِتَحسَبُوهُ مِنَ الكِتابِ وَ مَا هُوَ مِنَ الكِتابِ وَ يَقُولُونَ هُوَ مِن عِندِاللّهِ وَ ما هُوَ مِن عِندِ اللّهِ وَ يَقُولُونَ عَلَى اللّهِ الكَذِبَ وَ هُم يَعلَمُونَ».
«اِنَّ…» ارائۀ گروه جدا و خاصى «فَرِيق» از اهل كتاب را، تأكيد مىكند كه در انحراف و دگرگون كردن كلمات و مطالب كتاب و مسخ آيين خدا، ماهر و كارداناند و خطرشان در گمراهى خلق بيش از گروه وسوسهگر است و با دو طايفه، «قالَت طائِفَةٌ مِن اَهلِ الكِتابِ» و بيش از امتيازجويان نامتعهد در برابر اميين و فروشندگان عهود و اَيماناند: «…ذالِكَ بِاَنَّهُم قالُوا لَيسَ عَلَينا فِى الاُمِّييّنَ سَبِيلٌ… اِنَّ الَّذِينَ يَشتَرُونَ بِعَهدِ اللّهِ وَ اَيمانَهُم ثَمَناً قَلِيلاً…» اينان چهرۀ حقيقى و نقش اصلى كتاب خدا را محو و مسخ و يكسره دگرگون مىكنند: «يَلوُونَ اَلسِنَتَهُم بِالكِتابِ»: آن چنان با انديشۀ ساحرانه خود زبانشان را با پوشش كتاب مىپيچانند و برمىگردانند و مطالب و مصرَّحات كتاب را در مسير هواها و خواستهاى دنيايى خود و امتيازات طبقۀ ممتاز و يا اوهام عاميان، مىبرند كه هر شنونده و مخاطب غافلى آنها را ازكتاب مىپندارد: «لِتَحسَبُوهُ مِنَ الكِتابِ». براى آنكه ساختههاى ذهنى خود را با استناد به كتاب به شما مسلمانان يا تودۀ مردم مقلد تحميل كنند و در وادى تحيُّر تخيلات و غرورها و اوهام ذهنى رهايشان كنند، زبان كلام و قلم خود را با بانگ و آهنگ كتاب به پيچ و تاب مىكشانند و لغات وكلمات را حذف و تغيير و يا اِضمار و تأويل مىدهند.
ضمير مفعول «لِتَحسَبُوهُ» راجع به مفهوم «يَلوُونَ…» و محصول آن است: تا گمان كنيد كه آنچه ساخته و در پيچ و تاب كلمات و تأويلات درآوردهاند از متن كتاب و مستند به آن است. يا ضمير مفعول راجع باشد «بِالكِتابِ»: كتاب ساخته و منحرف شده با پيچ و تاب زبان و بيان آن فرقۀ حرفهاى. و شايد «بِالكتاب»، به معناى مصدرى كتابت باشد و ضمير راجع به حاصلِ از كتابت: تا گمان كنيد كه آن كتاب تحريف شده و يا آنچه با زبان و بيان پيچيدۀ خود نوشتهاند از همان كتاب خدا و وحى گرفته شده است. به هر صورت، «الكِتاب» دوم و سوم، همان اصول مكتوبۀ پيش از تحريف و احكام اوليۀ روشن و صريح و تكرار «الكِتاب»: «لِتَحسَبُوهُ مِن الكِتابِ وَ ما هُوَ مِنَ الكِتابِ»، تأكيد و تثبيت سنديت و اصول همان كتاب و اصول اوليه است، و شايد كه «ما هُوَ»، عطف و وصف باشد: تا آنكه آن را از كتاب و آنچه از كتاب است به حساب آريد.
اين فرقۀ منحرف آنچه را با پيچ و تاب زبان خود مىسازند، از جانب خدا و وحى او و ضمناً خود را پيغمبرى ديگر مىنمايانند: «وَ يَقُولُونَ هُوَ مِن عِندِاللّهِ»، با آنكه آنچه ساخته و بافتهاند نه از كتاب خدا و نه از جانب اوست: «وَ ما هُوَ مِن عِندِ اللّهِ»، مگر مىشود كه مفاهيم و بافتههاى برترىجويى و امتيازات قومى و غلوها و غرورها و تجويز ستم و گناه از جانب خدايى باشد كه كتاب و رسولاناش را براى تبيين حق و برقرارى قسط و همبستگى و توحيد فكرى و اجتماعى و گشودن راههاى كمال انسانى فرستاده است؟! تكرار «اللّه» و تصريح به آن به جاى اِضمار مانند «الكِتابِ» تأكيد نفى و شايد دوگونگى «اللّه» و كتاب است:
خدايى كه آنان تصوير مىكنند و گفتهها و نوشتههاى پيچيده و انحرافى خود را از جانب او مىنمايانند، خداى محكوم تخيلات قومى و طبقهاى، وكتابى كه مىنمايانند بر طبق همين اوهام پستىآور است. خدايى كه اين كتاب ساخته از او نفى شده برتر و منزه از وهم و خيال و تحديد است و كتابش هم بر طبق صفاتش نازل شده تا مردم را بالا برد و به كمال اتصاف به صفات خالق سازد و از سقوط و توقف باز دارد و از شرايط و جواذب انديشهها و روابط بستۀ جاهليت برهاند و در قالب اصول عقلى و حكمى كتابش درآورد. آيين خدا كه در كتاب خدا تنزل يافته بايد همراه و ملازم با توجيه و تفسير و تطبيق پيامبران و امامان به حق و فوق محيط، باشد تا از تحريف و جمود و تأثر از محيط جاهليت و برگشت به آن مصون بماند و سازنده و پيش برنده و متحول باشد و به سرچشمۀ جوشش استعدادها و خيرات برساند.[14]
پس همين كه اين گونه پيشوايى و رهبرى الهى (امامت) از كتاب جدا شد و از اجتماع كتابى بركنار ماند، ريشهها و سنن و شرايط ريشهدار جاهليت و خصلتها و انگيزههاى آن، سر مىزند و رشد مىكند و جذب مىسازد و در اين ميان، فرقهاى در چهرۀ متخصصين علم كتاب و شناساى اصول و روابط اجتماع در حال توقف يا ارتجاع پديد مىآيد كه تركيبات و آهنگ را مىپيچانند و برمىگردانند و دگرگون مىكنند كه گاه از دين خدا، ضد دين مىسازند؛ از توحيد، شرك؛ ازحركت، ارتجاع؛ از كمال، نقص؛ از عزّت، ذلّت؛ از قسط، ظلم و امتياز؛ از مسئوليت، بىتفاوتى و از ثواب، گناه: «وَ اِنَّ مِنهُم لَفَرِيقًا يَلوُونَ اَلسِنَتَهُم بِالكِتابِ…».
كتاب موسى كه معرف خداى جهان و امام و رحمت براى انسان و رهگشاى به سوى خير و حق بود و بنى اسرائيل شركزده و محكوم و زبون را به نعمتهاى نبوت و فضائل گذشتهشان يادآورى مىكرد تا شايد غبار شرك و ذلّت و محكوميت را از چهرۀ خود بزدايند و مسئوليتى را كه براى نجات ديگران دارند بشناسند، با تحريف و پيچاندن زبان مفسرين دنياپرست، به گونۀ نقاب قومى و معرف خداى اسرائيل و خشمگين بر ديگران و تجويز هرگونه ظلم و حقبرى و تجاوز بر اغيار درآمد و به نوشتههاى تلمودِ ساخته اين فرقه و آن گاه قرارهاىحكماى يهود (پروتكلها) تبديل شد. تعاليم مسيح كه معرف او و رسالتش بود و كلمات و مجازهايى چون «روح اللّه» و «ابن اللّه» هم اگر در آن تعاليم آمده براى تعظيم مقامش و تبرئۀ او و مادرش از اتهامات يهود بوده است و همين كه جذب محيطهاى شركزا و گروهبندى خدايان روم و يونان گرديد، با پيچ و تاب نويسندگان اناجيل، عيسى بن مريم به مقام خدايى و اُقنوم ثالث درآمد و جانشينان و نمايندگانش داراى اختيار مطلق در شستشوى گناهان و آمرزش هرگناهكار و جنايت پيشه شدند. قرآن كه آيات بيّناتش رسالت را به كمال رساند و مسير نهايى جهان و انسان را تعيين كرد و چهرۀ رسالت و نبوت پيامبران گذشته را از يافتههاى انحرافى و از غبارهاى متراكم جاهليت، نمايان ساخت، گرچه متن كلمات و لغات و تركيب و آهنگ اعجازى آيات ابديش از تحريف و پيچش زبانها مصون ماند، باز با گذشت زمان و بركنارى امامان و هاديان الهى، چنان پيچ و خم تارهاى تأويلات و تحريفات و توجيهات و تطبيقها و روايات بررسى نشده غلات و اسرائيليات و جواذب انديشهها و تأثيرات محيط و ريشههاى جاهليت، آن را فرا گرفت و تشعشع هدايت را فرو نشاند كه از درون قلبها به پيچ و خم مخارج زبان و بافتهها و نوشتهها و از متن اجتماع به اوراد گورستانها و از علاج دردهاى بىدرمان روانى و اخلاقى و اجتماعى به علاج دردسر و… تنزل يافت و هر انديشمند و خواهان تدبرى پيش از آنكه به اصل و متن آن برسد بايد از پردههاى اقوال و روايات ضد و نقيض بگذرد و در آخر هم بهرهاى از هدايت و شفاى آن نيابد. گروهى، آگاهانه و ماهرانه گونۀ اصلى كتاب را دگرگون مىكنند و با پيچش و تحريف به خدا دروغ مىبندند: «وَ يَقُولُونَ عَلَى اللّهِ الكَذِبَ وَ هُم يَعلَمُونَ». گروهى ناآگاهانه و با سادهدلى سخنها و بافتههاى آنان را بازگو و توجيه مىكنند.
«ما كَانَ لِبَشَرٍ اَن يُوتِيَهُ اللّهُ الكِتابَ وَ الحُكمَ وَ النُّبُوَّةَ ثُمَّ يَقُولَ لِلنَّاسِ كُونُوا عِبَاداً لِّى مِن دُونِ اللّهِ وَلكِن كُونُوا رَبَّانِييّنَ بِما كُنتُم تُعَلِّمُونَ الكِتابَ وَ بِمَا كُنتُم تَدرُسُونَ. وَ لا يَأمُرَكُم اَن تَتَّخِذُوا المَلائِكَةَ وَ النَّبِييّنَ اَربَاباً، اَيَأمُرُكُم بِالكُفرِ بَعدَ اِذ اَنتُم مُّسلِمُونَ»؟
«ما كانَ لِبَشَرٍ…» بيش از نفى وقوع، نفى امكان خبر: «ثُمَّ يَقُولَ…» است كه به فعل ماضى و لام الصاق يا استحقاق مؤكد شده است. «أَن يُوتِيَهُ…» وصف مداوم «لِبَشَرٍ»، مانند: «ما كانَ لِى اَن اقول ذالك….، ما كان لِمُومِن أن يقتل مؤمناً»: نشود و امكان ندارد مر بشرى را و نچسبد به بشرى كه خدا به او كتاب (اصول احكام و قوانين ثابت) و تشخيص مسئوليتها، و حكمت و خبردارى و آگاهى پيوسته بدهد، آن گاه به مردم بگويد كه بندگان من باشيد و خدا را از مقام معبوديت بركنار داريد و تنزل دهيد: «كُونُوا عِباداً لِى مِن دونِ اللّهِ».
تعليق «مِن دونِ اللّهِ»، مىرساند كه هرگونه خضوع عابدانهاى براى غير خدا، روى گردانى و حجاب معبود به حق و گرايش از آن است به سوى غير. اين گونه آدمى كه از عناصر جهان ماده تكوين يافته و در پوست و چهره بشرى پديد آمده است و با شناخت معبود و كمال مطلق و خضوع و تسليم و عبادت او به مقامى رسيده كه خدا به وى كتاب و حكمت و نبوت داده تا ديگران را بياموزد و از بند عبوديتها رها سازد و راه كمال و عبوديت كمال مطلق را بنماياند، آيا امكان دارد كه مردم را به عبادت خود بخواند و راهزن و حجاب حق شود؟ مگر مىشود كه كسى اين چنين زمينۀ طغيان داشته باشد و خدا تا اين حد او را تعالى بخشد و سپس او را به حال خود وا گذارد تا برخدا طغيان كند و خلق را به بند بندگى خود كشد؟ اين بشر فرومايۀ نادان و ناآگاه و خودبين است كه بندگان خدا را به بندگىِ خود، يا خود با خدا، مىخواند. آن كه كتاب و حكمت و آگاهى دارد و از حجابها و سايهها و نسبتها گذشته است و خود را در برابر عظمت و قدرت و علم مطلق از ياد برده و مأمور و مقهور آن گرديده است: «وَما أُمِرُوا إِلاَّ لِيَعبُدُوا اللّهَ مُخلِصِينَ لَهُ الدِّينَ حُنَفاءَ…»[15]، خود حجاب و سد كمال ديگران نمىشود و منش و سرشت و منطقش رهانيدن و به كمال رسانيدن و برتر آوردن ديگران است:
«وَلكِن كُونُوا رَبَّانِيِّينَ…» عطف استدراكى به «ما كان لِبَشَرٍ…» و به تقدير فعل معطوف، متضمن تعميم بليغ است: بلكه قول و فعل و دعوت او اين است كه ربّانى (تسليم و عابد ربّ و مربّى خلق و راهگشاى به كمال ربوبى) باشيد: «وَلكِن كُونُوا رَبَّانِيِّينَ»، ربانى شدن در زمينۀ علم و با تلبُّس به علم و تعليم و درس است:
«بِما كُنتُم تُعَلِّمُونَ الكِتابَ وَ بِمَا كُنتُم تَدرُسُونَ»،كه باى «بِما كُنتُم» سبب و يا تلبس و تكرار «بِما كُنتُم» سببيت هريك از دو فعل «تُعَلِّمُونَ» و «تَدرُسُونَ» را مىرساند. ظاهر فعلهاى ماضى و خطابهاى «كُنتُم» متوجه كسانى است كه پيش از امر «كُونُوا رَبَّانِييّنَ» عالم به كتاب بودند و يا آن را تعليم مىدادند (به تخفيف ويا تشديد لام تُعَلِّمُونَ) و در مسائل آيين و نبوت بررسى و درسى داشتند. درس: بررسى و بركنار نمودن ظواهر است تا اصول و ريشههاى اصلى دريافت شود. مندرس شدن لباس يا ساختمان: پاره پاره شدن و فرو ريختن آنها و نمايان شدن تار و پود و پايههاست. بنابراين، بيان كلى «ما كانَ لِبَشَرٍ»، ناظر به حضرت مسيح، «لِلنَّاس» و اوامر و خطابها، ناظر به علما و دانشمندان يهود است كه دعوت مسيح متوجه آنان بوده سپس بعضى از ايشان به آيين مسيح درآمدند و او را به مقام الوهيت بالا بردند و ديگران را به عبادتش خواندند. و نيز اين آيه مىتواند بيان كلى و جامع و بليغى باشد از مراحل دعوت و روش همه كسانى كه كتاب و حكم و نبوت به آنان داده شده است:
اين گونه بشر گزيده نمىتواند هيچ كسى را به بندگى خود بخواند: «اَن يَقُولَ كُونُوا عِباداً لِّى». او كسانى را به مقام دريافت علمى و تحقيقى آيين خدا مىرساند و آنان را مسئول مىگرداند تا مربيان و راهگشايان كمال خلق باشند: «وَلكِن كُونُوا رَبَّانِييّنَ…» آنان كه ديگران را به كفر در عبادت و الوهيت مىخوانند، خود در اوهام كفر گرفتارند: «لَقَد كَفَرَ الَّذِينَ قالُوا إِنَّ اللّهَ هُوَ المَسِيحُ ابنُ مَريَمَ …لَّقَد كَفَرَ الَّذِينَ قَالُوا إِنَّ اللّهَ ثالِثُ ثَلاثَةٍ…»[16]، «وَقالَتِ اليَهُودُ يَدُ اللّهِ مَغلُولَةٌ…»[17]، «وَقالَتِ اليَهُودُ عُزَيرٌ ابنُ اللّهِ وَقالَت النَّصارَى المَسِيحُ ابنُ اللّهِ…»[18] اينها چون ربانى نيستند يا به اصول كتاب ناداناند و آن را با بحث و بررسى در نيافتهاند يا دچار هواها و تخيلات شرکزا و تأثير مواريث جاهليتاند، در توجيه كتاب، بيان و زبان خود را بر همان محورها مىگردانند: «وَ اِنَّ مِنهُم فَرِيقاً يَلوُونَ اَلسِنَتَهُم بِالكِتابِ…» از توحيد خالص، شرک متنوع و از عبوديت خدا، عبوديت خلق و از ربوبيت ربّ، ارباب متعدد مىسازند، با آنكه بشرهاى داراى كتاب و حكمت و نبوت، علاوه بر آنكه به عبادتِ خود نمىخوانند، مىخواهند تا ديگران ربانى شوند نه ارباب ياب، اربابى از پيمبران و فرشتگان چه رسد به ديگران:
«وَ لا يَأمُرَكُم اَن تَتَّخِذُوا المَلائِكَةَ وَ النَّبِييّنَ اَرباباً». عطف به «ثُمَّ يَقُول»، به تقدير نفى: چنين بشرى نه مىگويد بندگان من باشيد و نه شما را امر مىكند كه فرشتگان و پيامبران را به اربابى بگيريد. عطف «وَلا يَأمُرَكُم» و تعبير «عِباداً، اَرباباً»، دو مرتبه و دو صورت از شرك را مىرساند كه پيغمبران هر دو را نفى مىكنند كه نه عابد جز خدا باشند و نه محكوم و مربوب اربابى. چون اتّخاذ ارباب مانند عبادت جز خدا، بستن روزنۀ نور و وزش حيات و خفتن در تاريكى و وحشت از اوهام و تسليم به اشباح است: «كفر».
«اَيَأمُرُكُم بِالكُفرِ بَعدَ اِذ اَنتُم مُّسلِمُونَ»؟ استفهام اعجابى و انكارى است. مگر مىشود كه بشرى به چنان مقامى رسد و سپس با دعوت به عبادت خود و اتّخاذ ارباب، شما را به كفر فرو برد با آنكه شما خود به رهبرى فطرت و رهبران الهى مسلم هستيد؟ يهود و مسيحى و عرب تابع آيين ابراهيم بودند كه آيينش اسلام بود و پيغمبران ديگر دعوتشان بر همين اصل و آيين فطرت استوار بود تا اوهام را بزدايند و توحيد و تسليم را كامل و مبرهن كنند.
//پایان متن
[1] با خدا و مؤمنان نيرنگ مىبازند ولى جز بر خويشتن نيرنگ نمىزنند و نمىفهمند. بقره (2)، 9.
[2] هر كه كار شايستهاى كند به سود خود اوست و هر كه بدى كند به زيان خود اوست… فصلت (41)، 46
[3] …ولى تو باور كننده ما نيستى …يوسف (12)، 17.
[4] يكى از پرسشها و بازجويىهاى امپراتور انديشمند رم (هرقل يا هراكليوس) پس از دريافت نامه رسول خدا (ص) از ابوسفيان اين بود: آيا تا به حال پيش آمده كه كسى به آيين او ايمان آورد و سپس برگردد؟ ابوسفيان: نه. (مؤلف)
[5] گويند چون ناپلئون براى پيشرفت سياست جهانگيرش متوجه كشورهای اسلامى و مصر گرديد، تظاهر به اسلام كرد و همين تظاهر سياسى موجب آن شد كه گروهى از افسران و سربازانش به اسلام گرايش يافتند و يا اسلام آوردند. (مؤلف)
[6] و [همين يهوديان] چون با كسانى كه ايمان آوردهاند برخورد كنند مىگويند ما ايمان آوردهايم و وقتى با همديگر خلوت مىكنند مىگويند چرا از آنچه خداوند بر شما گشوده است براى آنان حكايت مىكنيد تا آنان به [استناد] آن پيش پروردگارتان بر ضد شما استدلال كنند آيا فكر نمىكنيد. بقره (2)، 76. [ن. ك به: ج 2 مجموعه آثار، ص 318 به بعد] (مؤلف)
[7] يهود آيين خدا و رسالت توحيدى پيمبران او را كه براى توحيد اعتقادى و بشرى و رهايى از بندگى فرعونيان و اقوام و طاغيان بود، پس از گذشت زمانى منشأ امتياز و برترى قومى و طغيان برحقوق خلق ساختند: اسرائيل قبيله ممتاز خدا، خدا «يهوه» خداى بنى اسرائيل، قوم گزيده و ديگران اغيار: بيگانگان، آدمها يا دامهاى پست: «بشنو اى اسرائيل خداوند خداى ما خداى يكتاست و كيست مانند قوم تو اسرائيل ملت يكتا درزمين، اى اسرائيل كه من به وسيله تو مفتخر مىشوم. من خداى همه عالم هستم لكن نامم را فقط بر شما نهادهام. ذات قدوس تبارک اسم اعظم خود را بر اسرائيل نهاده است مانند پادشاهى كه كليدى براى صندوقچهاى داشت… پادشاه باغ را به دست مباشرى سپرد، اما همين كه در ميان خارها نگريست يك گل سرخ ديد و آن گل را چيد و بوييد و از رايحه آن لذت برد. برادر پادشاه گفت: به خاطر اين گل سرخ درختان باغ در امان مىمانند» از صفحه 79 كتاب گنجينهاى از تلمود (يا تلمود رفرم شده براى خوراک مردم قرن بيستم) كه رهاورد جشنهاى شاهنشاهى ايران و بزرگداشت نام كورش كبير است. رسالت مسيح از ميان بينوايان و سركوب شدگان قيام كرد و گسترش يافت: «روح خداوند بر من است زيرا كه…مرا مسح كرد تا فقيران را بشارت دهم و مرا فرستاد تا شكسته دلان را شفا بخشم و اسيران را به رستگارى وكوران را به بينايى موعظه كنم و تا كوبيدگان را آزاد سازم» (لوقا 4/18 و 19) و با رسالت ساده و بىآلايش توحيدى و محبت و رحمت، محرومين و ستمديدگان را چنان جذب و مؤمن كرد كه سالها با همه فشار و آزار و شكنجه، صبر و پايدارى نشان دادند تا آنكه در قرن چهارم قسطنطنين امپراتور روم به آيين مسيحيت گراييد و آن را وسيله تمركز و قدرتى در مقابل معارضين و پيوستن بخشهاى تجزيه شده روم بزرگ گردانيد. شعار تحريف شده: «مال قيصر از آن قيصر و مال خدا از آن خداست» خيالش را آسوده و دستش را براى تقويت مسيحيت باز مىداشت و همين قيصرهاى مسيحى، قسمتى از اموال غارتهاى جنگى و داخلى را در اختيار سران كنائس مىگذاشتند تا هم خدا راضى و هم خلق غارت شده را ارضاء سازند، و نظام ريشهدار و خشن طبقاتى را با پشتيبانى مسيحيت رومى نگه دارند. به اين ترتيب مسيحيتى كه از ميان بينوايان و كوبيدگان برخاست، به طبقه ممتاز ستمگران و كوبندگان پيوست و خود داراى قدرت مال و امتيازات بيحد و غيرمعارض گرديد. (مؤلف)
[8] توصيههايى كه در كتاب تلمود آمده، نسبت به برادر و همنوع است كه مقصود قوم يهودند. چنانكه در ابواب «حدود و جنايات» كه تنها براى قوم يهود و در محدوده آن است، تعبير همنوع، ديگرى جز يهوديان نمىتواند باشد. از صفحه 329 گنجينه تلمود نويسنده اين كتاب بسيار كوشيده است تا در حسن روابط اجتماعى و اخلاقى و محبت به ديگران، رنگ پرمايه نژادى را از تعاليم تلمود بزدايد و يا بپوشاند و اين اصول را گسترش دهد، ولى با تصريحاتى كه در مآخذ يهود است ناچار به توجيه شده: «اين مطلب صحيح است كه در تفسير كلمه «همنوع» كه در قوانين تورات بدان اشاره شده است، تلمود به كرّات توضيح مىدهد كه مقصود از همنوع، يهوديان است و نه كافران و بتپرستان، لكن اين توضيح براى آن است كه مطالب كتاب مقدس در برخى موارد بايد بدان گونه فهميده و توجه شود…» صفحه 233. اگر بتوان تعصبات خشک و خشن قوميت را كه در تلمود و ديگر كتابهاى سابق يهود آمده توجيه كرد و قرارهاى لاحق (پروتكلهاى) دانشمندان آنان را پنهان داشت، آيا واقعيات روشن تاريخى را مىتوان پوشانيد؟ استثمار ثروتها و امانات ملل ديگر (اغيار) را چه قومى پايه و مايه مىدهد؟ در آتش جنگهايى كه عليه صاحبان امانات افروخته شده و مىشود چه كسانى مىدمند؟ كارخانههاى آتش زا و نابودكننده را چه كسانى وسعت و جهت مىدهند؟ بازار تجمل و تقلب و مصرف و فحشا را چه دستهايى رونق مىبخشد؟ درميان ملتهايى كه سالها و قرنها به سر مىبردند و از رنج آنان ثروت مىاندوزند و متنعم هستند چه خدمت صادقانهاى كردهاند؟ كدام توليد زراعتى و صنعتى و كار پرمشقت و مفيد را انجام دادهاند؟ اينها ست نمونههاىروح محبت و برادرى با ساير ملل جهان؟! مؤلف و مترجم و ناشركتاب گنجينه تلمود كه نماينده انديشه و خوى يهود «يا صهيونيسم» است، به جاىتوجيه و تأويل تعاليم يهود، و مؤثرتر از آن همين است كه در دنياى گسترده و به هم پيوسته كنونى چشم باز كنند و خود را تغيير دهند و توجيه و تأويل كنند تا ادعاهايشان با واقعيات جريان تاريخ راست درآيد و دنياى ديگرى در برابر خود بگشايند. (مؤلف)
[9] يهوديان شرقى، پس از تحولات علمى و صنعتى غرب، با مسيحيت و نژاد سفيد درآميخت و پيوند يافت تا در ضمن اين آميختگى، نگهبان انديشه برترى و حافظ وحامى خود باشد. در پرتو تجربيات اين قرن، واقعبينان دريافتند كه اصول دموكراسى غربى و در پى آن اعلاميهها و مجامع حقوقى ساخته آن، وسيله يا نيرنگى براى نگهدارى و نگهبانى برترى نژادى و بهرهكشى از ديگران «اميين» عقب مانده و در همين جهت است؛ از انديشهها و دريافتها و تنظيمات حقوقى گرفته تا فلسفى و جامعهشناسى و زيستشناسى. اگر حق انسان بر انسان، طبيعى و فطرى و يا الهى است، اعطاى اين حقوق چه مفهومى جز برترى ملتى و يا گروهى بر ديگران دارد كه مىتوانند اين حقوق را بشناسند و بدهند و يا نشناسند و ندهند. اين انديشه بعضى از فلاسفه غرب «نقل از هگل» است كه مىگويند: «روح خدا در بشر تكامل يافته و از نژادها و ملتها برتر آمده تا در چهره انسان سفيدپوست غربى نمودار شده است.» از نظر اين گونه دانشمندان: روح خدا پس از تكامل و عروجى كه قرنها در روح و چهره ملتهاى شرقى و اسلامى يافت و آنان را به اوج بينش و علم رساند، ناگهان تنزل كرد و در روح و مغز ملتهاى جاهل و متوحش غرب، چون رنگ سفيد دارند، ظهور كرد و تجلى يافت! بسيارى از دانشمندان زيستشناسى و جامعهشناسى و روانكاوى غربى هم آگاهانه و ناآگاهانه از اثبات برترى و مزيت سفيدپوستان ازرق چشم غربى بركنار نماندهاند. مقايسههايى كه در كميت و كيفيت ساختمان مغزى و عصبى و غرايز مىكنند، برمبناى همين انديشه است، و همين گونه مسائل را با وسايل علمى و عملى و نمايشى و نگارشى از دبستان تا دانشگاه و محيطهاى اجتماعى در همه جا و در ميان خود و ديگران تلقين مىكنند. براى چه؟ براى نمايش و نفوذ شخصيت و قوميت برتر و غيرمتعهد و كارفرما و بهرهكش خود و از خود بيگانه و تهى و بىشخصيت ساختن و امّى نگه داشتن ديگران، و نتيجه: بهره گرفتن و بردن امانات و استعدادها و سرمايههاى انسانى و طبيعى و پايدار داشتن انديشه و شعار «لَيسَ عَلَينا فِى الاُمَّييّنَ سَبِيلٌ». همين تقليد كوركورانه «عقبماندگان» از غرب، در قوانين و فرهنگ و لباس و ساختمان و مكتبهاى رنگارنگ و مستند كردن سُنَن و آيين و عقيده خود، به امضاى انديشمندان و شرقشناسان از آنان، نمودار از خود بيگانه شدن و از شخصيت ملى و دينى و تاريخى خود تهى گشتن آنان و واقعشدنشان در حصار مرزبندىهاى بينالمللى است كه با همكارى صميمانه مرزبانان زرهپوش و خُود به سر و چماق به دست داخلى حراست مىگردد. همان كسان كه چشم به اشارات مرزداران دارند و به زبان و خوى و كردار مىگويند: (از تو به يک اشاره، از من به سر دويدن، صدها سر بريدن و در طبق اخلاص نهادن). به هر حال، عقب راندگانِ امانت برده بايد شكر كنند… به آنچه برده و خورده و داده و نداده و نكرده و كرده همه شكر!! اگر دردى و دركى و شكوهاى باشد، آن مجامع عظيم حقوقى و بينالمللى با منشورهايشان و سخنرانىهاى براق و قرارهاى جذاب، [به آنها مىرسند]. چه سحر و افسونى! چه چشم و گوش بندىاى! و چه مكتبها و لوحههاى چشمگير و مترقىاى: دموكرات، جمهورىخواه، سوسيال، كارگر، ليبرال، راديكال! و تودههاى محروم و امانت برده و جوانان روشن شده و دردمند را چنان جذب مىكند كه اصل مطلب و مطلوب را كه حق آزادى در سرنوشت و عهد و امانات است از ياد مىبرند و نمىفهمند كه محتواى همه اين مكتبهاى ساخته شده نگه دارى مرزها و برترها و برترىهاست، و براى آنان دامهاى ديگرى است كه در هر گوشه از دنياى محرومين براى چشمان باز مشهود است. مگر ماجراى فلسطين را نمىبينند؟ مگر نگهبانان و وارثان همين مكتبها موجب آوارگى و كشتار ميليونها مردم آن سرزمين نشدند؟ فرانسه مهد تمدن و آزادى و دمكراسى غربى و اعلام كننده و طرفدار حقوق بشر، بر سر مردم الجزاير چه نياورد؟ (يادداشتهاى عمار اوزگان رهبر الجزايرى در كتاب افضل الجهاد خواندنى است به خصوص از صفحه 271 تا 480 درباره نژادپرستى و چگونگى رفتار اهانتبار فرانسويان با زن و مرد الجزايرى و حمايت از حيوان و نفى حق انسان و صدها نمونه ديگر كه در افريقا و آسيا و جنوب امريكا براى همه مشهود است). به حركت درآمدن مجامع حقوقى و استناد به منشورات و مصوبات حقوقى بشر را آن گاه مىتوان احساس كرد كه مرزداران برترىجوى شاخ به شاخ مىشوند. حاصل سالها تجربه و توسل و اميد حق بردگان عقب نگهداشته شده «اميين» براى باز پس گرفتن امانات و حقوق غصب شده خود همان است كه قرآن قرنها پيش اعلام كرده است: «لا يُوَدِّهِ اِلَيكَ الّامادُمتَ (نفرموده است) ما كُنتَ عَلَيهِ قائِماً…». قيام مداوم و هشيارانه كه نه توقف باشد و نه به دام ديگر افتادن و نه تسليم شدن و نه فريب خوردن. (مؤلف)
[10] درحقيقت ارجمندترين شما نزد خدا پروا دارترين شماست. الحجرات (49)، 13
[11] ن. ك به مجموعه آثار، ج 2، ص 137.
[12] بگو برخوردارى [از اين] دنيا اندك است. نساء (4)، 77.
[13]كسانى كه آنچه را خداوند از كتاب نازل كرده پنهان مىدارند. بقره (2)، 174.
[14] حديث مستند و مشهور: «اِنِّى تارِكُ فِيكُم الثَّقَلَين: كِتابَ اللّه وَ عِترَتِى لَن يَّفتَرَقا حَتَّى يَردا عَلَيَّ الحَوضَ» بيان رسايى از لزوم رهبرى الهى و ملازمت آن با كتاب است. (مؤلف)
[15] و فرمان نيافته بودند جز اين كه خدا را بپرستند و در حالى كه به توحيد گراييدهاند دين [خود] را براى اوخالص گردانند. بينه (98)، 5.
[16]به راستى كافر شده اند كسانى كه گفتند خدا همان مسيح پسر مريم است…كسانى كه [به تثليث قائل شده و] گفتند خدا سومين [شخص از] سه [شخص يا سه اقنوم] است به راستى كافر شده اند… مائده (5)، 72 و73.
[17]و يهود گفتند دست خدا بسته است… مائده (5)، 64.
[18]و يهود گفتند عُزير پسر خداست و نصارى گفتند مسيح پسر خداست… توبه (9)، 30.
نسخه صوتی موجود نیست.
نسخه ویدئویی موجود نیست.
گالری موجود نیست.
طراحی و اجرا: pixad