پرتوی از قرآن، جلد سوم؛ تفسیر سورۀ آلعمران آیات 52 تا 68
«فَلَمَّا أَحَسَّ عِيسَى مِنْهُمْ الْكُفْرَ قَالَ مَنْ أَنْصَارِي إِلَى اللّهِ قَالَ الْحَوَارِيُّونَ نَحْنُ أَنْصَارُ اللّهِ آمَنَّا بِاللّهِ وَاشْهَدْ بِأَنَّا مُسْلِمُونَ» (52)
«رَبَّنَا آمَنَّا بِمَا أَنْزَلْتَ وَاتَّبَعْنَا الرَّسُولَ فَاكْتُبْنَا مَعَ الشَّاهِدِينَ» (53)
«وَمَكَرُوا وَمَكَرَ اللهُ وَ اللهُ خَيْرُالْمَاكِرِينَ» (54)
«إِذْ قَالَ اللّهُ يَا عِيسَى إِنِّي مُتَوَفِّيکَ وَرَافِعُکَ إِلَىَّ وَمُطَهِّرُکَ مِنَ الَّذِينَ كَفَرُوا وَجَاعِلُ الَّذِينَ اتَّبَعُوکَ فَوْقَ الَّذِينَ كَفَرُوا إِلَى يَوْمِ الْقِيَامَةِ ثُمَّ إِلَىَّ مَرْجِعُكُمْ فَأَحْكُمُ بَيْنَكُمْ فِيمَا كُنْتُمْ فِيهِ تَخْتَلِفُونَ» (55)
«فَأَمَّا الَّذِينَ كَفَرُوا فَأُعَذِّبُهُمْ عَذَابآ شَدِيدآ فِي الدُّنْيَا وَالاْخِرَةِ وَمَا لَهُمْ مِنْ نَاصِرِينَ» (56)
«وَأَمَّا الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ فَيُوَفِّيهِمْ أُجُورَهُمْ وَاللّهُ لاَ يُحِبُّ الظَّالِمِينَ» (57)
«ذَلِکَ نَتْلُوهُ عَليْکَ مِنْ الاْيَاتِ وَالذِّكْرِ الْحَكِيمِ» (58)
«إِنَّ مَثَلَ عِيسَى عِنْدَ اللّهِ كَمَثَلِ آدَمَ خَلَقَهُ مِنْ تُرَابٍ ثُمَّ قَالَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ» (59)
«الْحَقُّ مِنْ رَبِّکَ فَلاَ تَكُنْ مِنَ الْمُمْتَرِينَ» (60)
«فَمَنْ حَاجَّکَ فِيهِ مِنْ بَعْدِ مَا جَاءَکَ مِنَ الْعِلْمِ فَقُلْ تَعَالَوْا نَدْعُ أَبْنَاءَنَا وَأَبْنَاءَكُمْ وَنِسَاءَنَا وَنِسَاءَكُمْ وَأَنْفُسَنَا وَأَنْفُسَكُمْ ثُمَّ نَبْتَهِلْ فَنَجْعَلْ لَعْنَةَ اللّهِ عَلَى الْكَاذِبِينَ» (61)
«إِنَّ هَذَا لَهُوَ الْقَصَصُ الْحَقُّ وَمَا مِنْ إِلَهٍ إِلاَّ اللّهُ وَإِنَّ اللّهَ لَهُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ» (62)
«فَإِنْ تَوَلَّوْا فَإِنَّ اللّهَ عَلِيمٌ بِالْمُفْسِدِينَ» (63)
«قُلْ يَا أَهْلَ الْكِتَابِ تَعَالَوْا إِلَى كَلِمَةٍ سَوَاءٍ بَيْنَنَا وَبَيْنَكُمْ أَلاَّ نَعْبُدَ إِلاَّ اللّهَ وَلاَ نُشْرِکَ بِهِ شَيْئآ وَلاَ يَتَّخِذَ بَعْضُنَا بَعْضآ أَرْبَابآ مِنْ دُونِ اللّهِ فَإِنْ تَوَلَّوْا فَقُولُوا اشْهَدُوا بِأَنَّا مُسْلِمُونَ» (64)
«يَا أَهْلَ الْكِتَابِ لِمَ تُحَاجُّونَ فِي إِبْرَاهِيمَ وَمَا أُنْزِلَتْ التَّوْرَاةُ وَالاِْنجِيلُ إِلاَّ مِنْ بَعْدِهِ أَفَلاَ تَعْقِلُونَ» (65)
«هَا أَنْتُمْ هَؤُلاَءِ حَاجَجْتُمْ فِيمَا لَكُمْ بِهِ عِلْمٌ فَلِمَ تُحَاجُّونَ فِيمَا لَيْسَ لَكُمْ بِهِ عِلْمٌ وَاللّهُ يَعْلَمُ وَأَنْتُمْ لاَ تَعْلَمُونَ» (66)
«مَا كَانَ إِبْرَاهِيمُ يَهُودِيّآ وَلاَ نَصْرَانِيّآ وَلَكِنْ كَانَ حَنِيفآ مُسْلِمآ وَمَا كَانَ مِنَ الْمُشْرِكِينَ» (67)
«إِنَّ أَوْلَى النَّاسِ بِإِبْرَاهِيمَ لَلَّذِينَ اتَّبَعُوهُ وَهَذَا النَّبِىُّ وَالَّذِينَ آمَنُوا وَاللّهُ وَلِىُّ الْمُؤْمِنِينَ» (68)
پس همين كه عيسى كفر را از آنان احساس كرد گفت كياناند ياران من به سوىخدا؟ حواريان گفتند: ماييم ياران خدا، ايمان آورديم به خدا و گواه باش به اين كه ماييم تسليمشدگان. (52)
پروردگارا به آنچه فرو فرستادى ايمان آورديم و پيروى كرديم اين پيغمبر را، پس ثبت كن ما را با گواهان. (53)
و مکر كردند و خدا مكر كرد و خدا بهترين مكركننده است. (54)
آن گاه كه خدا گفت: اى عيسى من باز آورندهام تو را و فراآورندهام تو را به سوى خود و پاككنندهام تو را از آنان كه كافر شدند و گذارندهام آنان را كه از تو پيروى كردند. برتر از آنان كه كافر شدند تا روز قيامت، سپس به سوى من است بازگشت شما، آنگاه در ميان شما دربارۀ آنچه كه پيوسته در آن اختلاف مىكرديد حكم مىكنم. (55)
پس آنان كه كافر شدند همى عذابشان كنم عذابى سخت در دنيا و آخرت و نيست برایشان هيچ ياورى. (56)
و آنان كه ايمان آوردند و كارهاى شايسته كردند كامل و رسا دهد به آنان پاداششان را و خدا ستمكاران را دوست نمىدارد.(57)
این آياتى است كه بر تو همى خوانيم و يادآور حكيمانه است. (58)
بیگمان داستان عيسى نزد خدا چون داستان آدم است كه وى را از خاكى بيافريد سپس به او گفت: شو، پس مىشود.(59)
حق همانا از پروردگار تو است پس از شكآوران مباش. (60)
پس هر كه دربارۀ آن، بعد از آنچه كه از علم تو را آمده است، با تو احتجاج كند بگو برتر آييد تا بخوانيم پسرانمان و پسرانتان و زنانمان و زنانتان و خود ما و خود شما را، سپس روى نياز و دعا آريم و بگردانيم لعنت خدا را بر دروغگويان. (61)
به راستی اين است همان داستانهاى حق و نيست هيچ خدايى مگر آن خداى يگانه و همانا خدا همان عزيز حكيم است. (62)
پس اگر روى گردانند به راستى خدا بسى داناى به تبهكاران است. (63)
بگو اى اهل كتاب! فرا آييد به سوى كلمۀ يكسان ميان ما و ميان شما كه نپرستيم جز خدا را و هيچ چيز را به او شريک نسازيم، و برخى از ما افراد انسانى برخى ديگر را به صورت خواجه و پروردگار، به جاى خدا، نگيرند، پس اگر روىگردانيدند، پس بگوييد كه گواه باشيد به اين كه تنها ماييم تسليم شوندگان. (64)
ای اهل كتاب چرا دربارۀ ابراهيم محاجّه مىكنيد و حال آن كه تورات و انجيل جز پس از او نازل نشده است، آيا نمىانديشيد؟ (65)
هان شما، همين شما، درباره چيزى كه بدان علمى هم داريد محاجّه مىكنيد پس چرا ديگر دربارۀ چيزى محاجّه مىكنيد كه هيچگونه علمى بدان نداريد و خدا مىداند و شما نمىدانيد. (66)
ابراهیم نه يهودى بود و نه نصرانى ولى او گرايندهاى تسليم شونده بود و از مشركان نبود.(67)
همانا سزاوارترين مردم به ابراهيم همان كسانى هستند كه او را پيروى كردند و اين پيغمبر و كسانى كه ايمان آوردهاند و خداست وليِّ مؤمنان. (68)
شرح لغات:
اَحَسَّ، ماضى احساس: چيزى را با حواس كاملاً درك كردن، نخستين دريافت. از حَسَّ: چيزى را دريافت، او را كشت، ريشه كن كرد، سرما درخت را سوزاند.
حَوارِيُّونَ، جمع «حَوارِيّ»: شاگردان مسيح، مخلص با ايمان، پند دهنده، شوينده، ياور پيمبران. از حور: شستن جامه، برگشت، چرتزدگى، كسادى، شدت سفيدى و سياهى چشم، شايد هم واژهاى حبشى باشد كه به شاگردان مسيح اطلاق مىشده است.
مَكر: فريب، نيرنگ، به بند افكندن، جامه را رنگين كردن، به هم پيچيدگى، گياهى كه به هم مىپيچد.
مُتَوَفِّى: بازگيرنده، دريافتكننده چيزى به طور كامل و تام. از «وفاء»: دَين و حقّى را به تمام ادا كردن. اِستيفاى حقّ: بازگرفتن كامل آن.
نَبتَهِل، جمع متكلم مضارع از اِبتهال: به خدا روى آوردن با دعا و تضرع، دعا براى هلاكت و نفرين. از «بَهل»: نفرين، به خود واگذاردن، بند از حيوان برداشتن.
قِصَص، جمع «قصّه»: داستان، نوعى از داستان كه در يک جهت و بريده بريده پى در پى آيد. از «قَصّ»: بريدن، خبر را بازگو كردن، از آثار پيروى كردن.
يهودى، نصرانى، حنيف: ن .ك به سوره بقره ذيل آيه 135،ج دوم مجموعه آثار، ص 476.
«فَلَمّا اَحَسَّ عِيسى مِنهُمُ الكُفرَ قالَ مَن اَنصارِى اِلَى اللّهِ؟ قالَ الحَوارِيُّونَ نَحنُ اَنصارُ اللّهِ آمَنّا بِاللّهِ وَ اشهَد بِاَنّا مُسلِمُونَ».
«فَلَمَّا»، تفريع به گذشته و اِشعار به حوادثى دارد كه يادآورى شده و يا نشده است. احساس كفر، نمايان شدن آن تا حد محسوس و ملموس است، «الكُفرَ» بجاى «اِنَّهُم كَفَرُوا» پايه و ثبات كفر آنها را مىرساند. پس از آن آياتى كه عيسى آورد و رسالتى كه ابلاغ كرد و آن كوششها و گردشهاى در شهرها و بيابانها و تلاشها و برخوردها كه در اين آيات از آنها گذشته و درآيات سورههاى ديگرى چون مائده و مريم اشاراتى بدانها شده است و در اناجيل به تفصيل و تكرار آمده: همين كه كفر درونى و پايدار آنان آشكار و برايش محسوس و از ايمانشان مأيوس شد، گفت: «مَن اَنصارِى اِلَى اللّهِ»، دلالت به جدايى و جبههگيرى و حركت و جهتگيرى دارد: كياناند ياران من كه ازكفر و دامهاى دامداران و دامگذاران و بندهاى تعصبات قومى و اوهام كفرانگيز خود را برهانند و به خدا و حركت به سوى او روى آرند. رسالت او همين رهايى و خداجويى بود و رسالتى براى تأسيس احكام و نظامات اجتماعى جز آن چه در تورات آمده نداشت تا ياران مجاهد و جنگآورى براى اجراى آنها بخواهد. آنها كه به ياريش برخاستند روشندلان سفيد جامهاى بودند كه در سواحل دريا به سر مىبردند و به امواج آن و به رفت و آمد ماهىها چشم مىگرداندند:
«قَالَ الحَوارِيُّونَ نَحنُ اَنصَارُ الله». نه لباس و سلاح جنگ در برداشتند و نه شمشير به دست. ظاهر اين است كه آنان صفت «حَوارِى» به هر معنى باشد را داشتند كه به يارى عيسى برخاستند و از او تعليم يافتند و مأمور شدند تا رسالت او را از محدودۀ كفر و غرور بنىاسرائيل بيرون برند و به مردم سرزمينهاى ديگر برسانند. اين نام و عنوان براى آنان باز هم در قرآن آمده است: «وَإِذ أَوحَيتُ إِلَى الحَوارِيِّينَ أَن آمِنُوا بِى وَبِرَسُولِى قالُوا آمَنَّا وَاشهَد بِأَنَّنا مُسلِمُونَ. إِذ قالَ الحَوارِيُّونَ…»[1]، «يا أَيُّها الَّذِينَ آمَنُوا كُونُوا أَنصارَ اللّهِ كَما قالَ عِيسَى ابنُ مَريَمَ لِلحَوارِيِّينَ مَن أَنصارِى إِلَى اللّهِ قالَ الحَوارِيُّونَ نَحنُ أَنصارُ اللّهِ…»[2]. اناجيل آنان را شاگردان و رسولان مسيح خوانده است. به ظاهر آيات، آنان حواريونى بودند كه به خدا و به او ايمان آوردند و شاگردان و رسولان او شدند: «آمَنَّا بِاللّهِ».
عيسى آنان را به يارى خود و به سوى خدا خواند، آنان گفتند: «نَحنُ اَنصارُ اللّهِ»، به جاى «انصارُكَ» و «آمَنَّا بِاللّهِ»، به جاى «آمَنَّابِكَ» كه نهايت ديد و تحول فكرى و عقيدۀ آنان را مىرساند و يكسر تسليم ارادۀ خدا شدند و مسيح را شاهد و ناظر اسلام خود گرفتند و با او پيمان بستند: «وَ اشهَد بِأنَّنا مُسلِمُونَ». در آيۀ مائده امر ايمان به گونۀ وحى و تعلق آن به خدا و رسولش، با هم آمده است: «وَإِذ أَوحَيتُ إِلَى الحَوارِيِّينَ أَن آمِنُوا بِى وَ بِرَسُولِى»، كه گويا بيان مقام برتر حواريون است كه به مرتبۀ فراگيرى وحى رسيدند و با يك «آمَنَّا» توحيد ايمان به خدا و رسول را اجابت كردند و خدا را شاهد به اسلام خود گرفتند: «وَ اَشهَد بِأنَّنا مُسلِموُنَ». گزيدن تعاليم مسيح، هر قيد و پيوند دينى و اجتماعى و علايق را از آنان گشود و هر رنگى را زدود تا آزاد و هماهنگ و درخشان (حَوارِى) شدند و به سوى خدا رهسپار گشتند و به آيين خدا و ملت ابراهيم درآمدند: بِأنَّنامسلِمُونَ: «اِنَّ الدِّينَ عِندَ اللّه ِ الاِسلام»[3].
«رَبَّنا آمَنَّا بِما اَنزَلتَ وَ اتَّبَعنا الرَّسُولَ فَاكتُبنا مَعَ الشَّاهِدِينَ». حواريون پس از قيام به يارى و عرض ايمان و گواه گرفتن مسيح به اسلام خود، و تعهد با او، روى به پروردگار آوردند و ايمان خود را به آنچه نازل كرده و پيروى از رسول و انجام رسالت او را اعلام داشتند و خواستند تا از متعهدان و شاهدان به رسالت و انجام آن ثبت شوند. مسيح شاهد آنان و آنان شاهد راه و روش و بينش ديگران. رسول عهدهدار ديدبانى بر پيروان و رهبرى آنان باشد و آنان عهدهدار و شاهد بر ديگرانند. اين پيوستگى در عهدهدارى و گواهى است كه در امّت حركت و تحوّل مىآفريند: «كَذالِكَ جَعَلناكُم أُمَّةً وَسَطًا لِّتَكُونُوا شُهَداءَ عَلَى النَّاسِ وَيَكُونَ الرَّسُولُ عَلَيكُم شَهِيدًا…»[4]. «مَن اَنصارِى»: گزيدن، تعليم يافتن. «اِلَى اللّهِ»: حركت و بيرون آمدن از بندها. «نَحنُ اَنصارُ اللّهِ»: شعار. «آمَنَّا بِاللّهِ»: عقيده و نيرو و بينش مطلق. «وَ اشهَد بِأنَّنا مُسلِمُونَ»: پيمان به اسلام و انجام يارى است، «رَبَّنا»: التجاء و استمداد. «آمَنَّا بِمَا اَنزَلتَ»: اعلام ايمان به آنچه نازل شده نه آنچه ساخته شده است، «وَ اتَّبَعنَا الرَّسُولَ»: انجام رسالت. «فَاكتُبنا مَعَ الشَّاهِدِينَ»: پيمان با خدا و عهدهدارى شهادت.
«وَ مَكَرُوا وَ مَكَرَ اللّهُ وَ اللّهُ خَيرُ الما كِرِينَ». مَكر، فريب و اغفال و حيلۀ غافلگيرانه و تحيّرانگيزى است كه منشأ آن پنهان و به هم پيچيده باشد. عيسى رسالت روشنگر و آزادىبخش خود را در ميان تودههاى مردم پيش مىبرد تا روشنضميران و سبكباران ساحلها «حواريون» به او پيوستند و تعهد و اشهاد كردند و شكل گرفتند. كاهنانى كه مردم را در ديوارها و تارها و تاريكىهای كهانت نگه مىداشتند و با چشمبندىهاى اسرائيلى و سحرهاى بابلى افسون مىكردند و آيين خود را به گونۀ نژادپرستى و برترى قومى درآورده بودند، مىديدند كه شعلهاى برافروخته شده، انقلابى تكوين يافته است و شكل مىگيرد و پيش مىرود تا ديوارهاى كهانت را فرو ريزد و بندها را بگسلد. كاهنان رنگارنگ، فريسيان، كاتبان[5]، با همۀ رقابتها و اختلافاتى كه با يكديگر داشتند، به هم پيوستند و هم دست و هم داستان شدند تا آيين (ولايت طبقه، و متوليان كهانت) را از خطر برهانند. در كمينگاههاى خود گِرد آمدند و به هم پيچيدند و نقشه كشيدند: «وَ مَكَرُوا» تا عوام را بر او بشورانند مُفسِد عقايد خلق، مخالف نواميس تورات، شعبدهباز، ساحر، فرزند ناپاك است، بايد او را به بند كشند و شهود آورند و يا اقرار بگيرند و محكوم به مرگش كنند، آنگاه او را به دست والى بتپرست رومى دهند كه چون خراب كار و مدعى پادشاهى است بايد حكمى كه كاهنان دادهاند اجرا كند و اگر خوددارى كرد او را از شكايت به قيصر روم و خشم او بهراسانند. اين چنين رأى دادند و نقشه و مكرشان را اجرا كردند.[6]
اين گونه مكر كردند و دام گستردند و نيروى دينى و سياسى و اجتماعى را به هم پيوستند و بسيج كردند تا شعله اِصطفاى عيسَى و دَمِ مسيحا را كه پديدهاى از حركت و جهش تاريخ است، خاموش كنند و باز پس بدارند. قدرت متحد و نخوت چشمشان را گرفت و از عمق حركت آگاهىبخش و گسترده در وجدانها و درونِ به بند كشيدهشدگان و درونِ تاريخِ حيات غافل شدند: «وَ مَكَرُوا وَ مَكَرَ اللّهُ». اين غفلت، و آن حركت حياتى نيرومند و پيش برنده، مكر خداست و به سوى كمال و خير پيش مىبرد: «وَ اللّهُ خَيرُ الماكِريِنَ» :
«اِذ قالَ اللّهُ ياعيسَى اِنِّى مُتَوَفِّيكَ وَ رافِعُكَ اِلَيَّ وَ مُطَهِّرُكَ مِنَ الَّذِينَ كَفَروُا…».
«اِذ قالَ اللّهُ»، ظرف متضمن تعليل و متعلق به «مَكَرَ اللّهُ…». خدا در برابر نقشههاى مكارانه آنان مكر و نقش آنان را نقش بر آب كرد: آن گاه كه گفت اى عيسى …جمله اسميه «اِنِّىِ مُتَوَفِّيكَ…» به جاى «اَتَوَ فَّاكَ» بيان اختصاص و حصر و تسليتى است. چون عيسى كه مشتاق مرگ و صعود به ملكوت بود از كشته شدن نگرانى نداشت. او نگران كشته شدن به دست كاهنان و فتوا و تكفير آنان بود كه مىخواستند نبوت و رسالتش را بكشند. چنانكه با اين گونه كشتن عيسى، خود را مىستودند و پيروز مىپنداشتند: «وَقَولِهِم إِنَّا قَتَلنَا المَسِيحَ عِيسَى ابنَ مَريَمَ رَسُولَاللّهِ …»[7].
«مُتَوَفِّى»: باز گيرنده چيزى را كامل و به تمام، اعم است از ميراندن. مردن به اجل طبيعى را از اين جهت وفات گويند كه همۀ استعدادهاى حياتى از ميان رفته يا به انجام رسيده است و به فعليّت تبديل مىيابد و نيز بدان جهت كه به تعهد و بهره زندگى وفا كرده است. پس شايد كه «اِنِّى مُتَوَفِّيكَ» در مقابل ادّعاى يهود «اِنَّا قَتَلنا المَسيح» نفى قتل مسيح و خبر از ميراندن عيسى با اجل طبيعى و يا رفع او با همه جسم و جان و قوا باشد. ظاهر «وَ رافِعُكَ اِلَيَّ» كه خطاب به همه شخصيت مسيح است، همين را مىرساند و همچنين آيه «…وَمَا قَتَلُوهُ وَمَا صَلَبُوهُ وَ لَكِن شُبِّهَ لَهُم… وَمَا قَتَلُوهُ يَقِينًا. بَل رَّفَعَهُ اللّهُ إِلَيهِ …»[8] و نيز نظر همۀ مفسرين، با اختلاف در اين كه رفع مسيح در بيدارى بوده يا در خواب، مرده و سپس زنده و رفع شده و يا پس از اين مىميرد؟ كه اين قول مخالف ترتيب «مُتَوَفِّيكَ وَ رافِعُكَ» است. گويا چون روح متجسد و كلمۀ خاص و ارادۀ متمثل بود بر طبق تعريف قرآن جسم لطيفش منجذب روح سرشارش گشت، يا به تعبير ديگر، به سرعت مرفوع و مبدل به نيروى معنوى گرديد و صعود كرد. شايد راز معراج جسمانى هم همين باشد. او كه رفع شد برنگشت و آن كه به معراج رفت برگشت و قدرت آن را داشت. هر چه بوده، وفات عيسى مانند ولادتش اسرارآميز و اختلافانگيز گرديده است: يهوديان مدعى بودند كه مصلوب و مقتول و مدفون شد، تمام مسيحيان، برطبق نوشته متفق اناجيل، معتقدند كه مصلوب شد و بالاىدار جان سپرد و دفن گرديد، سپس از قبر برخاست و به شاگردانش تعليم داد آن گاه صعود كرد.[9] مسلمانان بر طبق ظاهر يا صريح آيه 157 سورۀ نساء، عقيدهمند شدند كه مسيح را نه كشتند و نه به صليبش آويختند و چگونگى پايان زندگى مسيح بر يهوديان و همچنين مسيحيان مشتبه شده است «وَ لَكِن شُبِّهَ لَهُم» و خداوند او را برگرفت و به سوى خود بالا برد.
مفسران براى تطبيق و تأويل «وَ لَكِن شُبِّهَ لَهُم»، توجيهاتى كردهاند كه نه سند معتبر اسلامى دارد و نه سند اسرائيلى و مسيحى. بعضى گفتهاند كه چون يهوديان براى دستگيرى مسيح وارد خانه شدند يكى از آنها داخل پستويى شد و عيسى از دريچه صعود كرد. بعضى گفتهاند همه حواريون شبيه عيسى شدند و يهوديان گفتند ما را سحر كرده است، يا عيسى خود را بشناساند و يا همه را خواهيم كشت، عيسى از حواريون خواست كه يكى از آنها جان خود را در راه خدا بدهد و خود را به جاى مسيح بشناساند. يهوديان آن حوارى كه خود را عيسى نمايانده بود،گرفتند و به صليب كشيدند. ابوعلى جُبّائى* گفت: سران يهود مردى را گرفتند و در جاى بلندى به صليب آويختند و نگذاشتند كسى به او نزديك شود تا به مردم بنمايانند كه عيسى را مصلوب كردند، چون عيسى همانگاه كه به خانه يورش بردند، صعود كرده بود. اين نيز گفته شده كه شخص دستگير و مصلوب شده همان شاگرد مسيح، يهودا بود كه خود را با پولى به اسرائيليان فروخت و جاى عيسى را به آنان نشان داد. جرج سَايل از قدماى مسيحى نقل كرده است كه يهودا شبيه به عيسى بود و او را با عيسى اشتباه كردند. گويند كه يهودا از مردم جليليه و چهره و زبانش به عيسى شباهت داشت. خلاصه آن چه در انجيل «بَرنابا» فصل 115 تا 116 آمده اين است: «چون سپاهيان با يهودا به محل مسيح نزديک شدند، او داخل غرفهاى شد و يهودا پشت سر او خود را به غرفه رساند و در را گشود. مسيح از آنجا صعود كرد و خدا يهودا را در چهره و نطق شبيه عيسى كرد، چنانكه بر شاگردان هم كه از خواب بيدار شده بودند مشتبه شد و او را معلم خطاب كردند، سپس سپاهيان او را گرفته و بستند و او هر چه مىگفت من عيسى نيستم، يهودايم! او را مىزدند و استهزاء مىكردند»[10]. «از بازجويى كاهن و فرمانداران و سكوت عيسى و جواب او كه «شما مىگوييد»، معلوم مىشود كه آنان عيسى را نمىشناختند، چون او را از نزديک نديده بودند. آنچه از محاكمه و گفتگوها تا به صليب آويختن كه در اناجيل معروف راجع به مسيح آمده در انجيل بَرنابا راجع به يهوداى شبيه شده آمده و چنين سخن رفته است: «…تا آن كه «نيقوديمس» و «يوسف باريمانتانى» جسد او را به گمان آن كه جسد عيسى است از والى گرفته دفن كردند و شاگردانى كه خدا ترس نبودند شبانه جسد را دزديده و پنهان كردند و شهرت دادند كه مسيح از قبر برخاسته است». در اناجيل معروف هم پايان زندگى يهودا واضح نيست. در انجيل متى 27، چنين آمده است: «درآن هنگام چون يهوداى تسليم كننده او ديد كه بر او فتوى دادند پشيمان شده سى پاره نقره را به روساى كَهَنه و مشايخ رد كرده گفت گناه كردم كه خون بىگناهى را تسليم نمودم. گفتند ما را چه، خود دانى. پس آن نقره را در هيكل انداخته روانه شد و رفته خود را خفه كرد». در اعمال رسولان 18:1 چنين ذكر شده: «…پس او از اجرت ظلم خود زمينى خريده به روى در افتاده از ميان پاره شد و تمامى امعايش ريخته گشت» در اناجيل ديگر خبرى از سرنوشت يهودا نيامده است.
سيد احمدخان محقق هندى در تفسير خود اين را پذيرفته است كه عيسى مصلوب شده، چنانكه يهوديان به آن افتخار داشتند و مسيحيان آن را از اركان عقايد خود و براى نجات انسانها مىدانند. آنگاه شواهد و قرائنى مىآورد كه عيسى بالاى صليب جان نداد و شاگردان و پيروانش او را زنده پايين آوردند و در ميان حواريون بود تا به اجل خود از دنيا رفت. او براى اثبات زنده ماندن عيسى شكل و چگونگى صليب را ترسيم كرده تا معلوم كند كه شخص مصلوب مىتواند زنده بماند مگر آن كه از دست و پايش خونريزى كند و يا از گرسنگى و تشنگى جان سپارد. آنگاه شواهدى از نوشتههاى بعضى از مورخين مسيحى مىآورد و زمان كوتاه مصلوب شدن عيسى را كه در حدود ساعت دوازده روز جمعه و مصادف با عيد فصح بود ذكر مىكند و مىگويد: «چون پايان روز فصح آغاز سبت يهوديان بود و بر طبق سنت آنان نبايد جنازه مقتول، مصلوب بماند و بايد دفن شود، براى آن كه او زودتر بر صليب بميرد، يهوديان درخواست كردند كه پاهايش را بشكنند و چون ديدند كه جان سپرده پاهايش را نشكستند. و جز در انجيل يوحَنَّا ذكرى از فرو بردن نيزه به پهلويش كه تا مردنش معلوم شود نيامده است، و اگر هم زخمى به پهلويش زده باشند معلوم نيست كه آن زخم كشنده بوده، بدين جهت بود كه چون يوسف از حاكم رومى خواست تا اجازه دفن دهد تعجب كرد كه مرده باشد و عيسويان قرن سوم هم مردن او را در اين چند ساعت معجزه مىپنداشتند و مراسم دفن او هم در كتابى نيامده است. آنچه نوشتهاند بيش از اين نيست كه او را در قبرى گذاردند و سنگى به روى قبر غلتاندند. شايد يوسف چنين كرد تا دشمن نداند كه زنده است و شايد خود او در اشتباه بود، به هر حال شبانگاه عيسى در قبر نبود. يهوديان صبح شنبه از فرماندار خواستند كه تا سه روز پاسدارانى بر قبر بگمارد. از همه اين قرائن معلوم مىشود كه عيسى بالاى صليب نمرده است. چنانكه دكتر (كلارك) در تفسير انجيل متى مثالهايى آورده از اين كه شخص مصلوب چند روز زنده بوده است و شبانگاه از قبر بيرون آورده شد و مخفيانه در ميان پيروانش مىزيست تا به اجل خود از دنيا رفت و در جاى نامعلومى دفن شد. مانند پنهانى دفن شدن حضرت موسى و على مرتضى. سپس محقق هندى به بحث و تفسير آياتى مىپردازد كه پايان زندگانى عيسى را مىنماياند: «اِنِّىِ مُتَوَفِّيكَ»، با استفاده از لغت و نظر مفسرين سلف به معناى «اِنِّى مُمِيتُكَ»: من ميرانندهام تو را. از آيه «…فَلَمَّا تَوَفَّيتَنِى كُنتَ أَنتَ الرَّقِيبَ عَلَيهِم…» [11] و آيه «…وَأَوصانِى بِالصَّلاةِ وَالزَّكاةِ مَا دُمتُ حَيًّا»[12]. «وَ السَّلاَمُ عَلَيَّ يَومَ وُلِدتُ وَيَومَ أَمُوتُ وَيَومَ أُبعَثُ حَيًّا»[13]. ظاهر است كه عيسى از مرگ خود خبر مىدهد. و نفى قتل و صلب «وَمَا قَتَلُوهُ وَمَا صَلَبُوهُ» كه در سورۀ نساء آمده و ادعاى يهود است كه گفتند ما عيسى را كشتيم كه نه او را كشتند و نه چنانكه مىخواستند او را مصلوب كردند تا كشته شود. يعنى«مَا صَلَبُوهُ» بيان و تأكيد «مَا قَتَلُوهُ» است. «وَ لَكِن شُبِّهَ لَهُم»، يعنى در كشته شدن عيسى دچار اشتباه شدند و گمان كردند كه بالاى صليب كشته شده است، نه آن كه شخصى مشتبه به عيسى گرديده و كشته شده باشد. خبر از رفع او كه در اين سوره «وَ رافِعُكَ اِلَيَّ» و در سوره نساء «بَل رَّفَعَهُ اللّهُ إِلَيهِ» آمده به معناى رفع مقام معنوى و روحى اوست، نه رفع جسم او پيش از دستگيرى و يا پس از مصلوب و دفن شدن كه مسيحيان مىگويند.»
اين بود خلاصهاى از نظر محقق هندى ما كه بىسابقه و مخالف است با عقايد يهود و نصارا و با ظواهر بعضى از آيات قرآن. ظاهر «مَا قَتَلُوهُ وَمَا صَلَبُوهُ»، هم نفىقتل و هم نفى صلب واقعى است و اين شايد در مقابل ادعا و نظر يهود باشد كه مىخواستند با كشتنش رسالت و دعوتش را بكشند، چنانكه در زبان عرف جارىاست و مىگويند: حسين (ع) را نكشتند و او زنده و جاويدان است و هم چنين دربارۀ همه شهيدان قرآن مىگويد: «وَ لا تَقُولُوا لِمَن يُقتَلُ فِى سَبيلِ اللّهِ أَموَاتٌ بَل أَحياءٌ وَلَكِن لاَّ تَشعُرُونَ»[14]، «وَلاَ تَحسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِى سَبِيلِ اللّهِ أَمواتًا بَل أَحياءٌ عِندَ رَبِّهِم يُرزَقُونَ»[15].
مفهوم «تُوَفِّى» و «وَفات» مرادف با «مَوت» نيست، «مَوت» به معناى سلب حيات است، «تُوَفِّى». در برگرفتن كامل و ايجابى است. درآيۀ «اَللّهُ يَتَوَفَّى الاَنفُسَ حِينَ مَوتِهَا»[16] هنگام و زمان مرگ مقدمه «توفيّ نفوس» ذكر شده است، و شايد «الاَنفُسَ» به جاى «كُلُّ نَفسٍ» اشاره به همۀ قواى نفسى و حياتى شخص باشد. و نيز در رد آنها كه گويند: «أَئِذَا ضَلَلنَا فِىالأَرضِ أَئِنَّا لَفِى خَلقٍ جَدِيدٍ؟» آيا مىشود كه چون ما مرديم و در زمين ناپديد شديم در حال آفريدگى جديد باشيم؟ مىگويد: «قُل يَتَوَفَّاكُم مَّلَكُ المَوتِ الَّذِى وُكِّلَ بِكُم ثُمَّ إِلَى رَبِّكُم تُرجَعُونَ»[17] كه توفى در مقابل نابودى آمده است: ملكِ موتِ موكل به شما جان شما را برمىگيرد… با نظر به همين مفهوم است كه بيشتر مفسرين، «مُتَوَفِّيكَ» را به معناى «مُمِيتُكَ» نگرفتهاند. و چون ضميرهاى «رافِعُكَ» و «رَفَعَهُ اللّهُ»، راجع به شخص عيساى توفى يافته و مقتول و مصلوب شده است، ظاهر در رفع، همه وجود اوست نه همين رفع مقام يا روح او پس از مردن جسمش؛ و همچنين رفع او به آسمان و سپس نزول و مردنش مطابق با ترتيب كلام بليغ: «اِنِّىِ مُتَوَفِّيكَ وَ رافِعُكَ»، نيست. مفهوم ظاهر اين تعبيرات همين است كه با همۀ وجودش، خداوند او را برگرفت و بالا برد. خلاف اين ظاهر جز با دليل عقلى يا تعبدى نشايد، آن هم دربارۀ وفات و ولادت مسيح با آن اختلافات و تناقضات. نظر وسيع علمى هم منافى «تَوفَّى» و رفع او نيست. او كلمهاى بود تجسد يافته كه با مميزات خاص روحى و انسانى مانند ديگركلمات و پديدهها كه همگى، با تفاوت در كيفيت و كميّت، نيرو و قدرتى فشرده و تجسم يافتهاند و به سرعت و يا به كندى تشعشع و تبدُّل مىيابند.
با نظر عرفانى، طاير قدسى و مرغ باغ ملكوت بود كه براى نجات انسانها چند روزى در خاكدان زمين جاى گرفت و بانگ رسالت و سرود الهى سرداد و با ندا و صفيرِ «يا عِيسَى اِنِّى مُتَوَفِّيكَ»، پر و بال گشود و به مَوطِن اولى بازگشت. آيا در مدار افلاك پرتو افكند يا در آسمان چهارم جاى گرفت يا اين نشانها نشانى از بىنشانى و بىمكانى است؟ و اين نامها: عيسى، مسيح، روح القدس، ابن، اب، هریک نامى از بىنامى است؟ آن بىنام و نشان در پرتوی شعاع قدرت مطلق نگران سير و مسير انسان است. گرچه چشمهاى ظلمتزده و به دنيا خيره شدۀ او را نمىبيند.[18] روحش را غبار دنياى كفر مكدر نكرد و پر و بالش آلوده و بسته نشد: «وَ مُطَهِّرُكَ مِنَ الَّذِينَ كَفَرُوا». با همان توفى و رفع، ازآلودگى به كفركيشان مطهَّر و پاكيزه شد. اگر بيش از اين مىماند يا مىخواست بماند تا شايد با مسالمت و سازگارى با كافران، آيينش را گسترش دهد، خود و رسالتش با اوهام و تعصبات و دين مسخ شده آن كافران آلوده مىشد. «مِنَ الَّذِينَ كَفَروُا»، به تقديرِ مقدَّرِ نامشخص است: و تو را پاک كنندهام از آلودگى با مردم كافر اجتماع ناپاک و سازگارى با آنان. با اين بشارتها و خطابهايى كه مسيح را به آينده خودش مستبشر مىكرد، او از آيندۀ پيروانش و حاملان تعاليم و رسالتش نگران بود. آنان افرادى معدود بودند در ميان دشمنانى بسيار و لجوج و نيرومند:
«وَ جاعِلُ الَّذيِنَ اتَّبَعُوكَ فَوقَ الَّذِينَ كَفَروُا اِلَى يَومِ القِيامَةِ ثُمَّ اِلَيَّ مَرجِعُكُم فَاَحكُمُ بَينَكُم فِيمَا كُنتُم فِيهِ تَختَلِفُونَ». خبر از آيندۀ پيروان راستين و بشارت به او است. اسم فاعل «جاعِلُ» به جاى فعل «اَجعَلُ»، مانند «مُتَوَفِّى» و «رافِع» و «مُطَهِّر»، صفت و سنت ثابت خدا را مىرساند: قرار و سنت پايدار است كه پيروان راستين مسيح بر كافران به او برترى يابند. مذهب مسيح زنده كردن آيين و اصول انسانى و فطرى پيمبران و برترى انديشه و فضايل انسانى بر غرايز حيوانى بود و دعوتش، گشودن دريچههاى تعالى و تنفس و برداشتن مرزهاى قومى و جغرافيايى. پيروان اين مذهب و دعوت گسترش مىيابند و حد و مرزى ندارند و هر جا انسانى مترقى و فضيلت جو باشد جاى آنان است و بر يهود و ديگر كافران به او كه در انديشهها و اوهام دربست و غرائز پست و تعصبات قومى خود، سر فرود مىآورند و منجمد مىشوند، برترىدارند و همين برترى روحى و اخلاقى است كه در زندگى اجتماعى امنيت مىآورد و برتر مىدارد. آنان كه گرفتار تناقضات درونى و اجتماعى هستند و مرزهاى امن مىجويند و نمىيابند، يهوديان كافر به مسيح و به دعوت او هستند.
«اتَّبَعُوكَ» در مقابل «كَفَرُوا» و به جاى «آمَنُوا» پيروى از دعوت و رسالت و روش او را مىرساند. پيروان نخستين مسيح و حواريون پيشرو همان كسان بودند كه خدا و مسيح را شاهد ايمان و اسلام خود گرفتند: «…آمَنَّا بِاللّهِ وَ اشهَد بِاَنَّا مُسلِمُونَ. رَبَّنا آمَنَّا بِمَا اَنزَلتَ وَ اتَّبَعنَا الرَّسُولَ فَاكتُبنا مَعَ الشَّاهدِينَ» اسلام به مفهوم اصلى و حقيقى تسليم به ارادۀ تجلىيافتۀ خدا در اصول آفرينش جهان و انسان و اجتماع است كه ثابت و متحرك و متكامل است و آيين همۀ پيمبران به حق بوده است، همان اسلامى كه از هرگونه جمود و توقف و ارتجاع مىگذراند و تفوق مىيابد و مىنماياند كه هرچه جمود و بستگى در فكر و كمال آورد ضد اسلام است. پس آنان كه به حق پيرو مسيح باشند پيرو اسلاماند و پيروان اسلام پيوسته فوق كافرانِ پوشيده در پوست خود هستند. همين گونه پيروى از مسيح بود كه آيين او را گسترش داد و از پوستها و بند فكرهاى منجمد بيرون آورد و رهاند و اجتماع و قدرت برترى آورد. چنانكه آيين حقيقى اسلام به وسيلۀ مردان مسلم و مجاهد، آن چنان پيش رفت و تفوق يافت و مىيابد و تا روز قيامت ادامه دارد: «اِلَى يَومِ القِيامَةِ».
با طلوع روز قيامت است كه ظلمتها و اظلال از ميان مىرود و نهاد و ملكات و محصول مكتسبات قيام مىكند و به فعليّت كامل مىرسد. در آن مرجع نهايى، اختلافات و بدعتهايى كه در آيين پيمبران رخنه كرده يكسره كنار مىرود و به جاى شهوات و غرايز و غرضها و تمايلات و تعصبات، خدا حكومت مىكند و حق رخ مىنمايد. «ثُمَّ اِلَيَّ مَرجِعُكُم فَاَحكُمُ بَينَكُم فِيمَا كُنتُم فِيهِ تَختَلِفُونَ». ضماير خطاب، پس از خبردادنهاى از غايب، مرحلۀ نهايى جمع و حضور همه را مىنماياند. «كُنتُم» خبر از نهادهايى مىدهد كه منشأ اختلافات مىشوند. «تَختَلِفُونَ» به صورت فعل، اختلاف در پى اختلاف و استمرار را كه از نهادهاى درونى نه از اصل آيين برمىآيد مىرساند. اختلافات و آنگاه فرقه بازىها و شعبهها و تضادها و جنگها و پديد آمدن متبوعها و رهبرىهاى فريب كار و تابعهاى چشم بسته… چنان تحيرانگيز و گمراه كننده از اصل رسالت مىشوند كه تنها خدا بايد حكومت كند و حدود حق را بنماياند.
«فَاَمَّا الَّذِينَ كَفَرُوا فَاُعَذِّبُهُم عَذاباً شَدِيداً فِى الدُّنيا وَ الآخِرَةِ وَ ما لَهُم مِّن نّاصِرِينَ».
تفصيل حكم خدا «فَاَحكُمُ بَينَكُم»، پس از بازگشت به او و در مسير نهايى آنان است و راجع به دو گروه متقابل: آنان كه به رسالت مسيح كافر شدند و آنان كه ايمان آوردند و پايدار ماندند. در بين اين دو تابعين مُستَضعَف و پيروان چشم و گوش بستهاند. با اين بيان، تفصيل: «فَاَمَّا الَّذِينَ كَفَرُوا… وَ اَمَّا الَّذِينَ آمَنُوا…» شامل همه كسانى مىشود كه در زمان مسيح و پس از او به او كافر شدند و يا ايمان آوردند. ظرف «فِى الدُّنيا» و عطف «وَ الآخِرَةِ» بايد از جهت سرايت حكم خدا «فَاَحكُمُ بَينَكُم» پس از قيامت و رجوع نهايى، به دنياى كافران باشد كه پيوسته به روز قيامت و رجوع «اِلَى اللّه» است و از نظر و علم خدا فاصلهاى در ميان نيست: سپس رجوع همه شما به سوى من است و قضاوت مىكنم دربارۀ آنچه كه پيوسته دربارۀ آنها با هم اختلاف داشتيد؛ اما آنان كه كافر شدند دچار عذابشان مىكنم، عذابى شديد در دنيا و از دنيا و در آخرت، و هيچ يار و مدافعى نه در دنيا دارند و نه در آخرت. شايد «ثُمَّ اِلَيَّ مَرجِعُكُم» به قرينۀ «فِى الدُّنيا» فرمان يا هدايتى باشد براى پيروان تفوقيافته مسيح و پيشگويى از اختلافات ناشى از نهادها و اشتباهات بازگويان و ناقلان راجع به شخصيت مسيح و ولادت و وفات و تعاليم او كه بايد به خدا رجوع كنند و او تبيين و حكم خواهد كرد: «فَاَحكُمُ بَينَكُم فِيمَا كُنتُم فِيهِ تَختَلِفُونَ». چنانكه در همين آيات و آيات ديگر تبيين و حكم قاطع كرده است. «فَاَمَّا الَّذِينَ كَفَرُوا…» تفصيل پس از تبيين و حكم خداست: خداوند به عيسى وعده داد كه او را برگيرد و بالا برد و پاكش دارد و پيروانش را بر كافران برترى دهد، و پيشگويى كرد كه در ميان پيروان مسيح دربارۀ او اختلافاتى رخ مىنمايد كه مرجع آن خداست و پس از حكم خدا، آنها كه بدان حكم كافر شوند در دنيا و آخرت دچار عذاب شديدى مىشوند و ديگر هيچ ياورى ندارند. چنانكه پس از تبيين و حكم آيات قرآن دربارۀ مسيح، مسيحيت متفوق و به هم پيوسته دچار تفرق و تضادهاى درونى شد و از بيرون ضربه بر آن وارد آمد. ضربههايى كه از مسلمانان بر آنان وارد آمد تا طغيانهاى درونى و محاكم تفتيش عقايد قرون وسطايى و شكنجههاى روحى و جسمى و جبهه بندىها و تفكيكها و بركنارى از زندگى و قدرت مطلق سياسى مذهبى و مسخره رميدگان، آلت و عامل استعمارگران، متحد با يهوديان قاتل مسيح… تا امروزِ دنيا و تا عذاب آخرت.
«وَ اَمَّا الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ فَيُوَفِّيهِم اُجُورَهُم وَ اللّهُ لا يُحِبُّ الظّالِمِينَ. ذالِكَ نَتلُوهُ عَلَيكَ مِنَ الآياتِ وَ الذِّكرِ الحَكِيمِ».
آنان كه به مسيح مورد اختلاف و رسالت او، يا به حكم خدا پس از اختلاف، ايمان آوردند ايمانى كه منشأ عمل شود و عملى كه در شرايط زمان و ظروف اجتماع، شايسته و در راه كمال و حق باشد، نه رسوم تقليدى و انحصارى مذهبى مانند بخورات و روغن مالى و تعميد و گناهبخشى، خداوند پاداششان را در حد ايمان، ايمان و عمل، كامل و تمام، ايفا مىكند: «فَيُوَفِّيهِم اُجُورَهُم».
«وَ اللّهُ لا يُحِبُّ الظّالِمِينَ». خبر متضمن شرط است. ايفاى كامل عمل و بهرهآورى و بهرهگيرى آن، آنگاه است كه ظلمت ظلم آن را تيره و تار نكند و بذر يا ميوۀ آن را نخشكاند. چون ظالم را خدا دوست نمىدارد و از تابش رحمت و حياتش به دور مىدارد. «ذالِكَ»، اشاره به مجموع داستان عيسى و متضمن معناى «اَلَّذِى» و يا به تقدير آن است و اشاره به ثبات و حقانيت آن دارد: اين است آنچه تلاوت مىكنيم، يا آنچه تلاوت مىكنيم بر تو از آيات، نشانههاى حق و يا پيمبرى و يادآورى حكيمانه است: آگاهى با بيان و حدود محكم خلل ناپذير. «مِنَ الآياتِ وَ الذِّكرِ الحَكِيمِ».
«اِنَّ مَثَلَ عِيسَى عِندَ اللّهِ كَمَثَلِ آدَمَ خَلَقَهُ مِن تُرابٍ ثُمَّ قالَ لَهُ كُن فَيَكُونُ. اَلحَقُّ مِن رَّبَّكَ فَلا تَكُن مِّنَ المُمتَرِينَ».
«مَثَل»، تشبيه و يا داستانى است كه حقيقتى را بنماياند. مفهوم مخالف ظرف «عِندَ اللّهِ» آن است كه در اذهان و تخيلات مردم يا مسيحيان، آفرينش عيسى به گونهاى درآمده كه مغاير با حقيقت و «ما عِندَ اللّهِ» است. اين تمثيل و تشبيه «كَمَثَلِ آدَمَ…» به گونه احتجاج آمده و نتيجه آن است كه آفرينش و ولادت و رفع عيسى، در حقيقت بر طبق سنن آفرينش است، پديدهاى ماوراى طبيعى نيست تا داراى مقام خدايى يا فرزند خدا باشد.
«احتجاج»، بيان حجّت (دليل اِقناعى) است كه ماده آن مسلَّمات عرف عام يا خاصّ يا مسلّم طرف باشد. ولى برهان، دليلى است كه تنها به حقيقت رساند. مدعاى مسيحيان اين بود و هست كه عيسى «ابن اللّه» اُقنوم سوم، و محل حلول خداست، احتجاج اين آيه به اين صورت است كه پديده و داستان آفرينش عيسى چون داستان آفرينش آدم است. آدم نخستين گزيده از سلسله بشر بود. عيسى گزيدهاى از آل عمران: «اِنَّ اللّهَ اصطَفَى آدَمَ وَ نُوحاً وَ آلَ ابراهيمَ وَ آلَ عِمرَان…». براى شما اهل كتاب مسلَّم است كه آدم بر طبق نصوص و يا ظواهر تورات و انجيل، نخستين انسان و ابوالبشر است و بىواسطه پدر و مادر پديد آمده و شما مسيحيان مىگوييد كه عيسى بىپدر ولادت يافته است. با اين اصول مسلَّم، چرا عيسى را پديدهاى ماوراى طبيعى مىدانيد و آدم را پديدهاى طبيعى؟! اين احتجاج از تمثيل و مفهوم مخالف «عِندَ اللّهِ» كه «عِندَكُم» است برمىآيد.
«خَلَقَهُ مِن تُرابٍ…»، بيان «عِندَ اللّهِ» است. ضمير «خَلَقَهُ» راجع به آدم است كه مرجع نزديك، يا راجع به عيسى كه مورد مثل است: آدم يا عيسى و آفرينش آنان در پيشگاه قدرت خدا چنين است كه از خاك آفريده شده، مانند ديگرآدمها: «وَ لَقَد خَلَقنا الإِنسانَ مِن سُلا لَةٍ مِّن طِينٍ …»[19]، «اَلَّذِى أَحسَنَ كُلَّ شَىءٍ خَلَقَهُ وَ بَدَأَ خَلقَ الإِنسانِ مِن طِينٍ»[20]، «هُوَ الَّذِى خَلَقَكُم مِّن طِينٍ …»[21]، «خَلَقَ الإِنسانَ مِن صَلصالٍ كَالفَخَّارِ»[22]، «وَ لَقَد خَلَقنا الإِنسانَ مِن صَلصالٍ مِّن حَمَإٍ مَّسنُونٍ … إِنِّى خَالِقٌ بَشَرًا مِّن صَلصالٍ مِّن حَمَإٍ مَّسنُونٍ»[23]، «فَاستَفتِهِم أَهُم أَشَدُّ خَلقًا أَم مَّن خَلَقنا إِنَّا خَلَقناهُم مِّن طِينٍ لاَّزِبٍ»[24]، «… إِنِّى خَالِقٌ بَشَرًا مِن طِينٍ»[25]. تراب، كه در اين آيه آمده گويا نظر به مادۀ اصلى طبيعت و مرتبه پستتر از «طِين»، «سُلا لَةٍ مِّن طِينٍ»، «طِينٍ لاَّزِبٍ»، «صَلصالٍ» و «حَمَإٍ مَّسنُونٍ» است. سپس در اين مادۀ اصلى «تُرابٍ» تحولات و فعل و انفعالها پديد آورده تا امر «كُن» برآن وارد شده و به صورت انسانىاش تكامل داده است: «ثُمَّ قالَ لَهُ كُن فَيَكُونُ». «فَيَكُونُ» به جاى «فَكانَ» استمرار تكوين را مىنماياند. درآفرينش آدم، مانند ديگر پديدههاى جهان طبيعت، دو بُعد وجود دارد: بُعد مادى كه از خاک و ديگر مواد طبيعت است و بعد امرى كه از قدرت فاعلى است و همى صورت و كمال مىبخشد و پيش مىبرد. هر پديدۀ مادى اين دو بعد را داراست: «…وَإِذَا قَضَى أَمرًا فَإِنَّما يَقُولُ لَهُ كُن فَيَكُونُ»[26]. «…خَلَقَ السَّماواتِ وَالأَرضَ بِالحَقِّ وَيَومَ يَقُولُ كُن فَيَكُونُ…»[27]، آدم و عيسى و همۀ گزيدگان، مانند ديگر پديدههاى جهان، از اين دو بُعد برآمدهاند و تكامل يافتهاند: «خَلَقَهُ مِن تُرابٍ ثُمَّ قالَ لَهُ كُن فَيَكُونُ». آيات قرآن، پى در پى آفاق و ابعاد آفرينش را مىنماياند تا ذهنهاى بسته شده و واپسرفته باز شوند و هر چيزى را به جاى خود بشناسند و جز كمال مطلق و مبدأ امر و خلق را نپرستند و از گزيدگان پيروى كنند، نه چون مسيحيان عيسى را به مقام خدايى رسانند و نه چون يهوديان او را مفسد و سزاوار صليب. آن مسيحى كه از وحشت دستگيرى فرار كرد و يا به نوشتۀ اناجيل دستگير شد و آن همه مورد اهانت و ضَرب و شَتم و سُخرِيَّه قرار گرفت و دَم فرو بست و با زبان هم از خود دفاع نكرد و در رديف دزدان و راهزنان به صليب آويخته شد، چندى نپاييد كه به گونۀ الوهيّت درآمد. پس از سالها كه مسيحيّت متوجه اين تضاد الوهيّت و اهانت شد، ناتوانى و شكنجههاى عيسى و مصلوب شدنش را توجيه كرد كه براى جبران گناهان بشر بود و تاريخ اين گناه بخشى را تا بخشش گناه آدم به عقب بردند! چرا؟ چون مسيحيان هم مانند روميان و يونانيان و اسرائيليان و ايرانيان، از تودههاى مستضعف و بهرهده و جمود يافته، بت پرست يا آتشپرست و شخصپرست بودند كه همۀ اينها قهرمانان و سلاطين را فرزند خدا و فوق بشر مىپنداشتند.
اسرائيليان، پيمبران را خدا زاده و خود را «شَعب اللّه» و خويشاوند «يَهُوَّه»؛ ايرانيان، سلاطين را (دارنده فَرّه ايزدى، مهر يزدانى، زادههاى اهورامزدا مىدانستند؛ تا يونان و روم تا هند و چين تا همه دنيا… پس مسيحيان كه گروه نوخاستهاى از همين مردم بودند نبايد عقب بمانند و خداى محسوس و ملموس نداشته باشند: مانند رعيّتهاى ده نشين و چشم گوش بسته كه ارباب و كدخداى ده خود را ارباب جهان و كدخداى بزرگ دنيا مىپندارند و فرمان او را فرمان خدا. پس از مردن پيمبر و يا وَليّ و يا قدرتمند، اين عظمت الوهيّت بيشتر اوج مىگيرد. چون جسم و لوازم آن و ضعفها از چشمها پنهان مىشود، متوليانى دست به كار مىشوند و براى تثبيت ولايت خود و بهرهكشى از عواطف مردم، مقام الوهيّت او را بالاتر مىبرند و براى هر قبرى صدها كرامت و خواب مىسازند كه صاحب قبر در خواب هم نديده بود تا هم عوام را در اوهام غرق كنند و ته ماندۀ كار بيچارگان و ته كيسۀ درماندگان و پيرزنان را بربايند و هم عقدهها را بگشايند كه مبادا متراكم شود و عقلهاى فطرى و استعدادهاى انسانى را ببندند كه مبادا باز شود. خداسازىها و شركها با گونههاى گوناگون را همين متوليان و نگهبانان و افسونگران مىآرايند و پرداخت مىكنند تا حواس و اوهام مردم را بر عقل و انديشه چيره دارند و استعدادهاى محرك به كمال را بند آرند. در مقابل آن، توحيد در شناخت و عبادت و درجهت حركت قواى روحى و اجتماعى است كه ديدهها را باز و استعدادها را بر مىانگيزد و امتيازات را بر مىدارد و درهاى بركات را به روى همه مىگشايد: «وَ لَو أَنَّ أَهلَ القُرَى آمَنُوا وَاتَّقَوا لَفَتَحنَا عَلَيهِم بَرَكَاتٍ مِّنَ السَّمَاءِ وَالأَرضِ وَلَكِن كَذَّبُوا فَأَخَذنَاهُم بِمَا كَانُوا يَكسِبُونَ»[28]. و همين بود منظور از حكمت بعثت پيامبران:
«لِيَستَأدُوهُم مِيثاقَ فِطرَتِهِ وَ يُذَكِّرُوهُم مَنسِيَّ نِعمَتِهِ وَ يَحتَجُّوا عَلَيهِم بالتَّبلِيغِ، وَ يُثِيرُوا لَهُم دَفائِنَ العُقُولِ، وَ يُرُوهُم آياتِ المَقدُرَةِ…»[29] . و همين پيوسته حق است و از جانب خداى مربى نه اوهام مردم و خداسازان.
«اَلحَقُّ مِن رَّبَّكَ فَلاَ تَكُن مِّنَ المُمتَرِينَ». «اَلحَقُّ»، مبتدا و بيان جنس و «مِن رَّبِّكَ» به تقدير فعل، خبر است: حق مطلق همين است كه از سوى پروردگارت بيان شده است و آشكار گرديده. يا «الحَقُّ»، اشاره است به آنچه بيان شده است و خبر مبتداى مقدَّر است، و «مِن رَّبِّكَ» بيان منشأ آن: در مقابل آنچه ناشى از انديشه و اوهام است كه بايد از آنها حريم گرفت تا در حق نفوذ نكند و ترديد و شك نياورد «فَلاَ تَكُن مِّنَ المُمتَرِينَ». با اين بيان، «فَلاَ تَكُن» نهى ارشادى و به معناى خبر است: با آن حق تبيين شده ديگر مجالى براى راه يافتن شك نيست.
«فَمَن حآجَّكَ فِيهِ مِن بَعدِ ماجآءَكَ مِنَ العِلمِ فَقُل تَعالَوا نَدعُ اَبنآءَنا وَ اَبنآءَكُم وَ نِسآءَنا وَ نِسآءَكُم وَ اَنفُسَنَا وَ اَنفُسَكُم ثُمَّ نَبتَهِل فَنَجعَل لَعنَتَ اللّهِ عَلَى الكاذِبِينَ».
«فَمَن حَآجَّكَ»، تفريع به «الحَقُّ مِن رَّبِّكَ…» است و ضمير «فِيهِ» راجع به حق يا داستان بيان شدۀ عيسى «اِنَّ مَثَلَ عِيسَى» است، «مِن بَعدِ ماجآءَكَ»، شرط مؤكّد براى «فَقُل تَعالَوا»، و «العِلمِ»، اشاره به همان علم به حق و يقين است: بعد از آن كه حق از سوى پروردگارت بيان شده و علم يقين به تو رسيده و آن را دريافتهاى، پس هر كه با تو محاجّه و لجاج كند و نخواهد به بيان و برهان اين آيات تسليم شود، بگو از محاجّهها و لجاجها برتر آييم و پسران و زنان و خودمان را بخوانيم و در معرض ابتهال (دعا و نفرين) آييم: «فَقُل تَعالَوا نَدعُ … ثُمَّ نَبتَهِل…»، «نَدعُ»، به جاى «نَدعُ اَبناءَنا…» و «تَدعُوا اَبناءَكُم…» و پس از امر «تَعالَوا» اِشعار به اين دارد كه خصومت را پشت سرگذاريم و برتر آييم و در ساحت ابتهال با هم و هماهنگ شويم. چون مسأله توحيد و شرك، نخستين اصل رسالت نفى و اثباتى «لا اِلهَ اِلاَّ اللّه» و انقلابى پيمبران و سرنوشت انسان است؛ آن هم شرک و توحيد به هم آميخته و جوش خوردۀ مسيحيّت كه قرنها به آن دميده شده است، نه شرک صريح و نه توحيد صريح كه بايد باز و منفک شود و اگر با نيروى برهان باز نشود چارهاى جز تعالى و ابتهال نيست. نه تنها و تن به تن، بلكه همۀ عزيزان و خانواده را بايد با هم خواند كه به ميدان آيند. چون عقيده به الوهيّت مسيح منشأى جز تقليد و تأثير عوامل محيط و اوهام ندارد و هماهنگ با آفرينش و حق و فطرت اصلى و عقل سليم نيست، اين دعوت را نبايد بپذيرند و همين نپذيرفتن تزلزل روحى آنان را مىنماياند و حربۀ شكست آورى بر عقايد شرکآميزشان و حجتى براى پيروانشان است. و اگر پذيرفتند و به ابتهال روى آوردند، بايد خداوند اجابت كند و اعجاز نمايد و ضربۀ لعن و رسوايى را بر لجوج دروغپرداز وارد كند: «فَنَجعَل لَعنَتَ اللّهِ عَلَى الكاذِبِينَ». چون مورد دعا مقدّسترين حقّ است و دعوتكننده با علم يقينى و اخلاص و انقطاع كامل به خدا روى مىآورد. «فَنَجعَل لَعنَتَ اللّهِ»، به جاى «نَدعُو أَن يَلعَنَهُ اللّهُ» دلالت به اين دارد كه لعنت واقعيتى است دافع و قابل جعل و دفع، در مقابل رحمت كه حقيقتى جاذب است، كه دعا والتجاى به حق، رحمت را جذب و جعل مىكند. چنانكه طفل گرسنه، با ناله و التجا، شير مكمونِ ساكن را به حركت مىآورد و جارى مىكند و در كام خود قرار مىدهد.
ابتهال در مقابل خصم لجوج و براى احقاق اين گونه حق حياتى، نيروى مكمون دافعه را برمىانگيزد و به سوى كاذب و مكذوب مىكشاند و براو تثبيت مىكند: «فَنَجعَل لَعنَتَ اللّهِ عَلَى الكاذِبِينَ» نه «الكافِرِين» چون امكان دارد كه كسى به كفرش معتقد و در كفر راستگو باشد. اما مدعيان الوهيت مسيح و تثليث، يا خود متحيّرند و يا در عمق وجدان عقلى و فطرى بىعقيده به آن هستند و به هر صورت در ادعاى خود، هم به خود دروغ مىگويند و هم به ديگران. آن هم دروغى فريبنده و آراسته و اشتباهانگيز دربارۀ مسيح كه ولادت و وفات و رفتار و اعمال و كراماتش همه شبههانگيز بوده است؛ چون پدر نداشته پس پسر خدا بوده، و چون نمرده، پس به سوى پدر رفته، تا مددكار خدا در ادارۀ عالم باشد. در ميان پدر و پسر، روح القدس كه مثلث نقش آفرينش و اداره جهان و انسان را دارد يك، مساوى سه؛ سه مساوى يك مثلثى با اضلاع متساوى، زواياى آن مساوى با قائمه كه قيام عالم بدان است. شبيه آن در اذهان بودائيان و برهمنان كه همه درهم تأثير و تأثر داشتهاند و همچنين غُلات شيعه: خدا = پيمبر = امام، كه پايهها و نگهبانان عرش خدايند. پس ازآن نگران شدند كه عرش بر سه پايه نپايد، پايه ديگرى به آن زدند: پيشواى اسماعيليه، قطب و مرشد صوفيه، شيخ شيخيه، كه شد ركن رابع در اركان اربعه و نگرانى از ميان رفت.
پيمبران الهى رسالت يافتند تا خلق را از شرك مطلق و بسته باز دارند و به توحيد خالص و كمال بخش گرايش دهند. سپس اين گونه تركيبى از توحيد و شرك تحيّرانگيز ساخته شد و به خلق خدا تزريق گرديد كه هم توحيد است و هم شرك و نه توحيد است و نه شرك مطلق! پس از درهم شكسته شدن شرك مطلق و نجات بشر از آن، بايد اين شرك تحيّرآور و دور تثليثى گمراه گر از جلوى ديدهها برداشته شود. تبيين قرآن در اين آيات و ديگر آيات براى همين است: عيسى را از خاكىآفريده كه تحت تأثير فعل و انفعالهاى شيميايى و عوامل فيزيكى بود و امر «كُن» مانند همه كائنات و محكوم به مرگ: «خَلَقَهُ مِن تُرابٍ…»، «لَّقَد كَفَرَ الَّذِينَ قَالُوا إِنَّ اللّهَ هُوَ المَسِيحُ ابنُ مَريَمَ قُل فَمَن يَملِكُ مِنَ اللّهِ شَيئًا إِن أَرَادَ أَن يُهلِكَ المَسِيحَ ابنَ مَريَمَ وَأُمَّهُ وَمَن فِى الأَرضِ جَمِيعًا وَ لِلّهِ مُلكُ السَّمَاوَاتِ وَالأَرضِ وَمَا بَينَهُمَا يَخلُقُ مَا يَشَاءُ وَاللّهُ عَلَى كُلِّ شَىءٍ قَدِيرٌ»[30]. «وَقَالَتِ اليَهُودُ وَ النَّصَارَى نَحنُ أَبنَاءُ اللّهِ وَ أَحِبَّاوُهُ قُل فَلِمَ يُعَذِّبُكُم بِذُنُوبِكُم…»[31]، «لَقَد كَفَرَ الَّذِينَ قَالُوا إِنَّ اللّهَ هُوَ المَسِيحُ ابنُ مَريَمَ، وَقالَ المَسيحُ يا بَنى اِسرائيلَ اعبُدُوا اللّهَ رَبِّى وَ رَبَّكُم»[32]، «لَقَد كَفَرَ الَّذِينَ قَالُوا إِنَّ اللّهَ ثالِثٌ ثَلثَة…»[33]، «وَ اِذ قالَ اللّهُ يا عِيسَى بنَ مَريَمَ ءَأَنتَ قُلتَ لِلنّاسِ اتَّخِذُونِى وَ اُمِّىَ اِلهَينِ مِن دُونِ اللّهِ؟ قالَ سُبحانَكَ ما يَكُونُ لِى اَن اَقُولَ ما لَيسَ لِى بِحَقٍّ…»[34]، «ما قُلتُ لَهُم إِلاَّ ما أَمَرتَنِى بِهِ أَنِ اعبُدُوا اللّهَ رَبِّى وَ رَبَّكُم …»[35]، «قالَ إِنِّى عَبدُ اللّهِ آتانِىَ الكِتابَ وَجَعَلَنِى نَبِيًّا…»[36]. اگر عيسى با آن خصايص، اين گونه شناخته شود و اضلاع به هم پيوستۀ تثليث از برابر ديدهها برداشته شود، ديگر محلى براى خدايى و تثليث و الوهيت (متافيزيكى) كسى نمىماند. يا بايد مسيحيّت و نمايندگان آن كه در برابر نعوت توحيدى اسلام واقع شدند، به حكميت منطقى و بيان روشنگر اسلام تسليم شوند و يا به حكميت خدا و ابتهال روى آورند و محكوم به لعن گردند. لعنى كه بر كاذبين وارد شود و قرار گيرد و ملعون را از قلوب و مسير تاريخ براند و از تكامل وامانده كند. و اگر تسليم به بيان حق و ابتهال نشوند، بايد تسليم به جزيه گردند كه اعتراف به شكست اعتقادى و روحى است و اگر از جزيه هم سر باز زدند، حكميت به شمشير و جنگ داده مىشود. در هر چهار جبهۀ تبيين، ابتهال، جزيه و جنگ، فتح نهايى با توحيد اسلام بوده و عالم مسيحيّت را از گرداب آميختگى ملكوت با ناسوت بيرون آورد، تا در پايان قرون وسطى دريچههاى علم گشوده شد و ميخهاى صليب غفران سست گرديد و عيسى از اَقانيم مثلَّث فرود آمد و اَشباح شرک از ميان رفت، گرچه علم و صنعت خود به گونۀ بتى درآمد، اگر اين بت در پرتو وحى رهبرى شود رهبرى است به سوى نور توحيد، چنانكه قرآن براى هميشه رهبرى مىكند: آيات برهانى كه انديشهها را روشن و علم را رهبرىكند و يا مباهلهاى كه وجدان را برانگيزد و موجى برآورد و انظار را به قدرت ايمان داعى جلب كند: «فَمَن حَآجَّكَ فِيهِ مِن بَعدِ ماجآءَكَ مِنَ العِلمِ فَقُل تَعالَوا نَدعُ اَبناءَنا وَ…» به دليل كليت و شرط «فَمَن حَآجَّكَ» و جمع آمدن «اَبناءَنا وَ نِساءَنا وَ اَنفُسَنا»، وآنچه راجع به زمان و شأن نزول اين آيه درآغاز اين سوره گفته شد، اين آيه امرى است كلى و متضمن شرط در سالهاى پيش از وقوع مباهله، به رهبر توحيد و شايد به پيروان و متأسيان به أسوه حَسَنه او «وَ لَكُم فِى رَسُولِ اللّهِ اُسوَةً حَسَنَةً…» با همين شرايط كه داعى با علم يقين روى آرد و مخالف كه نماينده عقيدهاى است لجاج نمايد و مورد ابتهال اصل اصيل اعتقادى باشد. پس گفته بعضى از مفسرين كه شأن نزول اين آيه، مباهله با وَفدِ نَجران بوده، مسامحه در تعبير است و بايد مقصود آنان همان تحقق و وقوع اين فرمان در اين مورد باشد. چون شأن نزول آن است كه پس از وقوع و حدوث حادثه يا سوال از حكمى، آيه يا آياتى مطابق آن نازل مىشد و آن را تبيين مىكرد. انطباق به مورد، پس از نزول آيه است. و آيۀ مباهله از جهت كليت و شرط و زمان و تعبير جمع «اَبناءَنا و ابناءَكم وَ نِساءَنا وَ نِساءَكم وَ اَنفُسَنا وَ اَنفُسَكُم» با پيشامد وَفدِ نَجران[37] و مباهله با آنان تطبيق نمىكند، چون به اتفاق مفسرين و محدّثين شيعه و اكثر سنَّت، رسول اكرم (ص) در اين مباهله حضرت على و فاطمه و حسنين عليهم السلام را با خود آورد و وَفدِ نَجران، زن و فرزندى همراه خود نداشتند. همين تعبير شأن نزول به جاى انطباق به مورد و مصداق، منشأ اشتباه و تناقض گويى مفسِّر المَنار شده كه اول مىگويد: «به اتفاق روايات، آن حضرت در مباهله با وَفدِ نَجران اين گزيدگان را همراه آورد»، آن گاه مىگويد: «اين از دسائس و ساخت شيعه است براى اثبات نظر خودشان. چون ضماير جمع با اين افراد تطبيق نمىكند»[38]. اگر اين روايت مورد اتفاق كه در كتابهاى مستند و معتبر سنت آمده، معتبر نباشد، ديگر احاديث اين كتب چه مىشود؟!.
تفسير طبرى از… از مُغَيرة از عاقر: مسيحيان پس از دعوت آن حضرت به مباهله با هم مشورت كردند و قرارشان اين شد فرداى آن روز ملاعنه (مباهله) كنند. سيد و عاقب گفتند: اگر پيمبر به حق است، خدا او را خشمگين نمىكند. يعنى دعايش به اجابت مىرسد. و اگر پادشاه است، چون بر شما دست يابد برشما ابقا نخواهد كرد. چون صبح برآيد و شما را بخواند بگوييد: «نعوذ بالله…» و باز اگر خواند بگوييد «نعوذ بالله…» تا شايد از مباهله خوددارى كند، چون صبح شد پيمبر آمد در حالىكه حسين در آغوشش بود و دست حسن را به دست خود گرفته و فاطمه پشت سرش مىآمد (از على نام نمىبرد) چون با گفتن «نعوذ بالله» از مباهله خوددارى كردند، آن حضرت پيشنهاد اسلام و يا جزيه و يا آمادگى جنگ كرد، آنان پذيراى جزيه شدند! هر سال دو هزار حُلّه…آن گاه از جرير بازگو كرده گفت: به مغيره گفتم: كه مردم در حادثۀ نجران على را مىنگرند كه با آنان همراه بود. گفت شعبى از او نام نبرده. نمىدانم به جهت رعايت بدبينى بنى اميه به علىبوده يا در روايت نيامده است! در حديث زيد بن على: على و فاطمه و حسن و حسين با آن حضرت بودند. از سَدّى: پيمبر دست حسن و حسين و فاطمه را به دست گرفته بود و به على گفت در پى ما بيا…تا آنكه به هشتاد هزار درهم مصالحه كردند و اگر نتوانستند دو هزار حُلّه بدهند، هر حُلّه به قيمت چهل درهم. و سى و سه زره، سى و سه شتر، سى اسب جنگى در هر سال به امانت دهند و آن حضرت ضمانت كرد كه به آنان باز گرداند. از قتاده: پيمبر دست حسن وحسين را گرفت و فاطمه از پشت سر مىآمد (از على ياد نكرده). از ابن زيد: به رسول خدا (ص) گفته شد: اگر با آنان ملاعنه مىكردى، با چه كسانى بيرون مىآمدى؟ چون گفتى «نَدعُ اَبناءَنا وَ اَبناءَكُم…» گفت: حسن و حسين. از علباء يَشكُرى: چون اين آيه نازل شد آن حضرت على و فاطمه و فرزندانشان حسن و حسين را خواست و يهود را دعوت كرد تا با او ملاعنه كنند، جوانمردى از يهود گفت: واى بر شما، مگر ديروز برادران شما نبودند كه به بوزينه و خوک مسخ شدند؟! ملاعنه نكنيد. آنها هم منصرف شدند. از اين روايت معلوم مىشود كه بعد از نزول اين آيه هميشه آماده بودند تا مخالفين معاند و مختلف را به مباهله دعوت كنند كه مورد بارز آن وَفد نَجران و يا يهوديان بودند. و ضمير «فِيهِ»، «فَاِن حاجُّوكَ فِيهِ…» راجع به «الحق»، «الحَقُّ مِن رَّبِّكَ…» است كه تعميم دارد، نه همان مسئلۀ مسيح. در تفسير مجمع البيان علّامه امامى، طبرسى، راجع به شأن نزول اين آيات چنين آمده است، «قِيلَ نُزِلَتِ الآياتُ فِى وَفد نَجران…گفته شده كه اين آيات درباره وَفد نَجران نازل شده…» كه ترديد در اين شأن نزول را مىرساند. آن گاه به روايت از ابن عباس و قتاده و حسن، داستان آمدن وَفدِ نَجران و دعوت به مباهله و چگونگى آمدن آن حضرت و مصالحه را به تفصيل ذكر كرده است.
پيمبر اكرم (ص) از خاندان و زنان اصحاب خود اين چند تن را در معرض مباهله آورد، چون هستۀ اصلى توحيد در دنياى شرک و ازگزيدگان و مقرَّبين درگاه خدا و اجابت دعا، بودند چنانكه چهره شناسان مسيحايى در چهره پاک و نورانى و آرامش و خضوع و بساطت آنان، قرب و خلوص و عظمت و استحكامى را خواندند كه از اقدام به مباهله واپس نشستند و تن به جزيه دادند. اگر براى شركت در مباهله كسان ديگرى مانند ايشان بود، بايد جز اينان را هم همراه مىآورد تا اسماء جمع آيه كاملتر تطبيق كند. با تطبيق و تنزيل آيۀ مباهله بر آنان و درباره آنان، آشكارا و به خودى و بيگانه و آينده، نماياند كه كانون خاندان وحى و تنزيل، همگام با دعوت و وارث رسالت او هستند. جمع «اَبنائَنا» را به حسن و حسين و «نِسائَنا» را به فاطمه و «اَنفُسَنا» را به على مشخص كرد، چون شخص خود را دعوت نمىكند: «نَدعُ اَنفُسَنا»، مگر با توجيه دو شخصيتى، و رسول اكرم بارها على را از خود و خود را از على خوانده است. درحديث است كه به «بُرَيرَه اَسلَمى» فرمود: اى بُرَيره به على دشمنى و كينه نداشته باش، چون او از من و من از اويم، مردم از شجره مختلف آفريده شدند و من و على از يك شجره. چون شناسايى اصحابش را خواستند كسانى را نام برد. گفته شد پس على؟ فرمود: تو از شناخت اصحاب من پرسيدى نه از خودم.[39]
«اِنَّ هَذا لَهُوَ القَصَصُ الحَقُّ وَ ما مِن اِلهٍ اِلاَّ اللّهُ وَ اِنَّ اللّهَ لَهُوَ العَزِيزُ الحَكِيمُ. فَاِن تَوَلَّوا فَاِنَّ اللّهَ عَليِمٌ بِالمُفسِدِينَ».
خلاصه و استنتاج كوتاه و بليغى است از آنچه در آيات گذشته تبيين شده است: «هذا» اشاره است به آنچه در اين آيات بيان شده: از «اِنَّ اللّهَ اصطَفَى…». وحدت اشاره از جهت پيوستگى و منشأ وحيانى اين آيات است. «لَهو» تأكيد و تكيه (عماد به اصطلاح نحويون كوفه) يا راجع به همان است كه اذهان جوينده مىجويد. «القَصَص» (به فتح قاف) به معناى مصدرى يا مفعولى، (به كسر قاف) جمع «قصه» : بررسى و پىجويى حوادث براى رسيدن به واقعيات و شناخت: به راستى اين آيات همان بيان پىجويى حقّ است. «وَ ما مِن اِله» عطف به «ان هذا…» و نفى بيشترى است از «لا اله…» چون «من» بيان آغاز تا نهايت است: از آغاز آفرينش تا نهايت آن، هيچ گونه خدايى جز همان خدا نيست، و همين مقياس قصص حق و نتيجه آن است. و همچنين: «اِنَّ اللّهَ لَهُوَ العَزِيزُ الحَكِيمُ»، او قادر به كمال و عزت است و سخن و كارش حكيمانه. هركه عزّت و حكمت مىجويد بايد او را بشناسد و عبادت كند و تقرّب جويد و جز از او و قرب او، نبايد و نشايد. و اگر از اين قصص حق و نتيجه توحيدى آن روى گرداندند و داستانهاى غلوآميز بافتند و جز خدا، موجودى را به خدايى گرفتند، پس مفسدند، يعنى حقايق را دگرگون مىنمايانند و تباه مىكنند و خدا كه به آنان بس آگاه است، پرده از نيّاتشان بر مىدارد و پاداششان مىدهد: «فَاِن تَوَلَّوا فَاِنَّ اللّهَ عَليِمٌ بِالمُفسِدِينَ».
«قُل يا اَهلَ الكِتابِ تَعالَوا اِلَى كَلِمَةٍ سَوآءٍ بَينَنا وَ بَينَكُم اَلاَّ نَعبُدَ اِلاَّ اللّهَ وَلانُشرِكَ بِهِ شَيئًا وَ لاَ يَتَّخِذَ بَعضُنا بَعضاً اَرباباً مَّن دُونِ اللّهِ، فَاِن تَوَلَّوا فَقُولُوا اشهَدُوا بِاَنَّا مُسلِمُونَ».
پس از نماياندن چهره و شخصيت ابهامانگيز مسيح و آن احتجاجها و روشنگرىهاى رهايى بخش از شرك و انگيزندۀ فطرت توحيدى و فرمان ايستادگى براى اثبات دعوت تا پاى مباهله، «قُل يااَهَلَ الكِتابِ…»، خطاب طنين افكن و محركى است به عموم اهل كتاب: يهود و نصارا كه آيينى مستند به وحى و نوشته دارند، يا هر درس خوانده و نويسنده كه انديشه و مكتبى دارد و عهدهدار رهبرى تودۀ مردم است.[40] اينها هستند كه بايد با برهان و بيان روشنگر و محرك، در انديشهها و عقايد جامد و شركزا شك آورند و از بستگى به بندهاىبندگىآور رها شوند و آمادۀ تعالى گردند تا مقلّدين چشم و گوش بسته و دربند اوهام و ارباب اسير شده را آزاد كنند و عقدهها و تضادهاى روحىشان را بگشايند و هماهنگ به سوى كلمه و شعارى يكسان و تبعيضناپذير بگرايند كه كلمۀ متفق و منشأ اتفاق كلمه است: «تَعالَوا اِلى كَلِمَةٍ سَوَآءٍ…».گرايش به اين هدف متعالى و نامحدود، محكمترين و محركترين و انسانىترين و عالىترين اهداف است كه پيوسته پيوند فكرى و اجتماعى را نيرومندتر مىكند و از گردنهها و توقف گاهها وتضادها مىرهاند و از كمالهاى نسبى به سوى كمال مطلق و مراتب برتر مىبرد. كلمات «تَعالَوا، اِلَى كَلِمَةٍ، سَواءٍ…»، متضمن همين معانى و بيشتر از آن است.
تفصيل اين كلمۀ متعالى در حقيقت آغاز حركت اين نفىهاى مترتب و پيوسته است: «اَلاَّ نَعبُدَ اِلاَّ اللّه» نفى هر عبادت، «اِلاَّ اللّه» تأكيد و لازمۀ چنين نفى است. عبادت به معناى لغوى و اصلى، رام و هموار شدن و تسليم گشتن است كه در شرايع و سنن به صورت حركات و اذكار خاضعانه درآمده است. «لاَ نَعبُدَ»: رام و هموار براى هيچ چيز و هيچ كس نشويم. «وَ لا نُشرِكَ بِهِ شَيئًا» نفىهر گونه شرك است، گرچه اندك و ناچيز و جز نام و صفت شيئى نداشته باشد. شرک جاى گرفتن صورت پديدهاى است در وجدان و مؤثر دانستن آن در سرنوشت كه بينش انسانى را تار و اشياء را به صورتى برتر و جز آنچه هستند مىنماياند و پرده و حائلى مىشود در برابر نور و كمال مطلق و جهان، مانند تار مويى كه به چشم مىخلد و جلوی ديد را مىگيرد. «وَ لاَ نُشرِكَ بِهِ شَيئًا وَّ لاَ يَتَّخِذَ بَعضُنَا بَعضاً اَرباباً مَّن دُونِ اللّهِ» : اين نفى، كمال آن دو نفى است كه در روابط و وابستگىهاى اجتماع و طبقات بسته پديدار مىشود. «اِتَّخاذ»: پذيرش و تحمل اخذ (گرفتن) و تحميل آن را مىرساند، نفى اتخاذ ارباب، سر باز زدن از تحمل و تحميل و شورش بر چنين عارضۀ روحى و اجتماعى و نظام غيرطبيعى است تا افراد و يا طبقهاى زمينه براى اربابيابى نداشته باشند و زندگى و سرنوشت مردم وابسته به اراده و خواست كسى نباشد. «بَعضُنَا بَعضاً»، دلالت بر همين تحمل و تحميل و عارضۀ غيرطبيعى دارد. وگرنه همه بعض و اعضاى يك ديگرند و در اصل آفرينش و مواهب آن از يك گوهرند و اختلاف در رنگ و نژاد و استعدادها نبايد منشأ تبعيض و امتياز در حقوق و حدودى شود كه بعضى را از بعضى ديگر جدا سازد تا بعضى ارباب شوند و حاكم و مالك زندگى و مرگ و هرحقى گردند و بعضى مربوب و محكوم و مملوك و فاقد همه چيز و همه چيزشان از آب و نان و انديشه و مرگ و زندگىشان وابسته به خوشى و خشم و اشارات دست و چشم اربابهاى مترتب شود.
همين است كه پيمبران و مصلحين بزرگ را در هر شرايطى به فرياد وا مىدارد. يوسف در درون ديوارها و گرفتارىها و فشارهاى زندان فرعونى، چون مىنگرد كه هم بندان ذلّت زدهاش به لطف و توجه زندان بانان و اربابان آنها همى چشم دوختهاند، به آنها نهيب مىزند تا شايد تكانى به آنان دهد و شخصيت واپس زده و چشمشان را باز گرداند و روىشان را به سوى قدرت قهارى برگرداند كه به آنها نيروى قهر و شورش داده و دريابند: اربابهايى كه گرفتهاند جز نامها و عنوانهايى نيستند كه بىهيچ منطقى، خود و پدرانشان به آنها دادهاند…حاكميت و عبادت براى خدا و سرباز زدن و شورش براين نامها، آيين به پادارنده خداست: «يا صاحِبَىِ السِّجنِ أَأَربابٌ مُّتَفَرِّقُونَ خَيرٌ أَمِ اللّهُ الواحِدُ القَهَّارُ ؟ ما تَعبُدُونَ مِن دُونِهِ إِلاَّ أَسماءً سَمَّيتُمُوها أَنتُم وَآبآوُكُم مّا أَنزَلَ اللّهُ بِها مِن سُلطانٍ إِنِ الحُكمُ إِلاَّ لِلّهِ أَمَرَ أَلّا تَعبُدُوا إِلّا إِيّاهُ ذالِكَ الدِّينُ القَيِّمُ وَلَكِنَّ أَكثَرَ النّاسِ لا يَعلَمُونَ»[41]. همين اربابهاى متخذه به چهرۀ آيين درمىآيند و يا با رهبران دينى همدست و همداستان مىشوند و از ريشه و بن با هم مىجوشند و پيوند مىخورند تا به سود هم و زيان خلق حلال را حرام و حرام را حلال كنند و اموال مردم را به باطل خورند و سدِّ راه تكامل وآزادى شوند و طلا و نقره گنجينه كنند: «اتَّخَذُوا أَحبارَهُم وَرُهبانَهُم أَربابًا مِّن دُونِ اللّهِ وَ المَسِيحَ ابنَ مَريَمَ وَ ما اُمِرُوا إِلّا لِيَعبُدُوا إِلَهًا وَاحِدًا…، يَا أَيُّها الَّذِينَ آمَنُوا إِنَّ كَثِيرًا مِّنَ الأَحبارِ وَ الرُّهبانِ لَيَأْكُلُونَ أَموالَ النّاسِ بِالباطِلِ وَيَصُدُّونَ عَن سَبِيلِ اللّهِ وَالَّذِينَ يَكنِزُونَ الذَّهَبَ وَالفِضَّةَ…»[42]. در حديث آمده كه رسول خدا (ص) اين آيه «اتَّخَذُوا أَحبَارَهُم…» را براى «عدى بن حاتم» كه با صليب مسيحيت به حضورش رسيد، تلاوت فرمود. او گفت: ما آنها را نمىپرستيديم. فرمود: مگر آنها حلال را حرام و حرام را حلال نمىكردند و شما از آنها مىپذيرفتيد! به «حُذَيفَه» هم همين را فرمود. حضرت صادق (ع)هم اين آيه را هم اين گونه توضيح داده است.[43]
پس، اين سه نفى مترتب و مستمر استقبالى: «اَلاَّ نَعبُدَ… وَلا نُشرِكَ… وَلا يَتَّخِذَ»، تفصيل و تحقق آن كلمه «سَواءٍ…» است. همين كه همه را در افق متعالى توحيد يكسان برمىآورد و خلقت و فطرت سالم و اصل دعوت پيمبران گواه و داعى آن است و همۀ آگاهان مسئول از اهل كتاب براى تحقق آن هماهنگ و هم ندا هستند؛ تسليم به حقيقت اين «كَلِمَةٍ سَواءٍ»،آيين همه است و هر كه از آن سر باز زند از اصل دعوت و آيين پيمبران سر باز زده گرچه خود را به آداب و اعمال و ظواهر و لباس دين بيارايد: «فَاِن تَوَلَّوا فَقُولُوا اشهَدُوا بِاَنَّا مُسلِمُونَ». چون «كَلِمَةٍ سَواءٍ…» عنوان و هدف (تز، ايده) آيين خدايى است كه با پذيرش و تسليم به آن ويا روى گرداندن و سر باز زدن از آن، شعارها شناخته و جدا وگروهها متمايز مىشوند، ديگر داعيهها و وابستگىها نبايد اشتباه انگيز شود.
«يا اَهلَ الكِتابِ لِمَ تُحآجُّونَ فِى اِبراهِيمَ وَ مآ اُنزِلَتِ التَّوراةُ وَ الإِنجِيلُ اِلاَّ مِن بَعدِهِ اَفَلا تَعقِلُونَ».
«لِمَ تُحآجُّونَ»، استفهام انكارى در جهت نتيجهگيرى اهل كتاب از اين محاجّه مغالطهآميز است نه استفهام از اصل و انگيزه محاجّه «بِمَ تُحآجُّونَ…». هر يك از يهود و نصارا آئين خود را آيين ابراهيم يا كمال آن مىدانستند.
عرب هم با همه آلودگى به شرك، ابراهيم را معظّم مىداشتند و يا بعضى مانند حنفاء، پيرو آيين ابراهيم بودند: چون كعبه بناى ابراهيم و مركز قدرت و تجمع و مايه شرف آنان بود و قريش كه از نسل ابراهيم بود، متوليان و سروران عرب بودند، دعوت اسلام هم به پيروى از آيين و دعوت ابراهيم است.
با اين گونه همبستگى آيينى، راه براى محاجّه اهل كتاب با دعوت اسلام باز مىشد، به اين شكل كه: آيين ما همان آيين ابراهيم و تكامل آن است. شما داعىاسلام هم خود را پيرو آيين ابراهيم مىدانيد و ما را به آن مىخوانيد؛ پس بايد از ما كه پيش از شما پيرو ابراهيم بوديم، پيروى كنيد نه ما از شما. جواب قرآن از اين احتجاج: «وَ مآ اُنزِلَتِ التَّوراةُ وَ الإِنجِيلُ اِلاَّمِن بَعدِهِ»، يعنى نفى كلى پيروى آنان از ابراهيم است كه منافى اثبات جزيى نيست. به اين تفصيل كه سند آيين شما همين تورات و انجيل است كه اصل آن سالها پس از ابراهيم نازل شده سپس آميخته به غرورها و تعصبهاى قومى و غلوها و انحرافها گرديده غبار و رنگ يهوديت و نصرانيت گرفته است و آيين مكدّر و مقعرى گشته كه آيين ابراهيم و پيمبران آل ابراهيم را چنانكه بود نمىنماياند؛ پس شما تابع آيين ابراهيم به صورت كلى نيستيد. پيروى شما از ابراهيم در محدودههاى يهوديت و نصرانيت و درحد نوشتههاى تورات و انجيلى است كه پس از ابراهيم نازل شده است. همين يهوديت و نصرانيت كه هريك ديگرى را نفى مىكند و وابستگى تعصب انگيز به آنها انديشه شما را محدود ساخته، راه تفكر باز را بر شما بسته است: «اَفَلا تَعقِلُونَ» ؟!
«هآ اَنتُم هآوُلاءِ حاجَجتُم فِيما لَكُم بِهِ عِلمٌ فَلِمَ تُحَآجُّونَ فِيمَا لَيسَ لَكُم بِهِ عِلمٌ؟ وَّ اللّهُ يَعلَمُ وَ اَنتُم لا تَعلَمُونَ».
«ها اَنتُم هآوُلاءِ»، تنبيه و خطابى طعن آميز است: هان، شما همان بزرگ منشان كه خود را عالم به كتاب و تعاليم پيمبرانتان مىدانيد، و داعى اسلام و پيروانش را امى… «فيما»، اشاره به مسائل نبوت و شريعت و شخصيت پيمبرانى چون موسى و عيسى از روى تورات و انجيل است. «علم»، بجاى «العلم»، نوعى دريافت را مىرساند، گرچه سند محكم عقلى يا دينى نداشته باشد.
آنان با دريافتى كه از تورات و انجيل داشتند، با يكديگر و با مسلمانان دربارۀ تعاليم تورات، پيشگويىها، احكام، و همچنين شخصيت مسيح احتجاج مىكردند: آيا عيسى پيمبر مورد بشارت تورات بوده يا فرزند خدا و مقام الوهيت يا فريب كار و اخلالگر و… در اين گونه مسائل چون دريافتى از ظواهر و يا تأويلات كتابشان داشتند، راه محاجّه برايشان باز بود. اما دربارۀ آنچه دريافتى نداشتند و در كتابهاشان نيامده يا تبيين نشده و فاصله زمان و نقلها آن را پوشانده و در ابهام تاريخ از ميان برده است، مانند ابراهيم و آيين او كه يهودى يا نصرانى بوده يا دعوتى برتر وگستردهتر و پاكتر از اينها داشته؟ چرا و چگونه به خود اجازه بحث و محاجّه درباره آن را مىدهيد؟ «فَلِمَ تُحَآجُّونَ فِيمَا لَيسَ لَكُم بِهِ عِلمٌ»؟ چهره و آيين ابراهيم را، خدا و وحى او، از ميان زمان و غبار آن با همۀ ابعادش مىنماياند، نه شما يهوديان و مسيحيان با آن زاويۀ محدود و رنگين كه در ديد خود داريد: «وَّ اللّهُ يَعلَمُ وَ اَنتُم لا تَعلَمُونَ». ابراهيم آن نبوده كه شما مىپنداريد، ابراهيم اين بوده:
«ما كانَ اِبراهِيمُ يَهُودِيًّا وَّ لاَ نصَراِنيًّا وَلَكِن كانَ حَنِيفًا مُّسلِماً وَّ مَا كَانَ مِنَ المُشرِكِينَ».
نفى و اثبات «كان» و تكرار آن، نفى اصلى ابراهيمى است كه متصف به يهوديت بوده و يا نصرانيت و يا آلوده به شرك، و اثبات ابراهيمى كه حنيف و مسلم بوده است: مردى كه در دنياى جهل انديشمند بود، در خود و نظام جهان و ستارگان مىانديشيد تا خود و جهان و حيات و روابط آنها را شناخت و از هر وابستگىخود را رهانيد و از همه چيز روى گردانيد و به خدا روى آورد و تسليم فرمان و ارادۀ او شد: «وَ لَكِن كَانَ حَنيفًا مُّسلِماً» كه صفت «مُسلِماً» بدون عطف، تلازم اين دو وصف را مىرساند: همين كه حنيف بود خود مسلم بود، «وَّ مَا كَانَ مِنَ المُشرِكِينَ»، تأكيد و تكميل و ادامۀ «حَنيفًا مُّسلِماً» است: همين كه از هر باطل و نمودهاى شركى اعراض كرد و تسليم خدا شد، ديگر به شرك روى نياورده و به آن آلوده نشده است. اگر شرك مانند يهود و نصارا، عنوان و به معناى آيين نباشد، نفى وابستگى ابراهيم به آيين عرب و قريش است كه خود را پيرو آيين ابراهيم و وابسته به او مىدانستند: ابراهيم هيچ گونه رنگ و صفت يهوديت و نصرانيت نداشت و آلوده به شرك و عنوان شرك نبود. او تنها «حنيف» و «مسلم» به معناى حقيقى و تحققى اين دو كلمه بود، نه وابسته به آيينى كه پس از ابراهيم پديد آمده است. ابراهيم با تفكر عميق و قيام به بتشكنى و بيان سنتهاىالهى و فطرى، آئين الهى را ترسيم كرد تا آيينهاى پس از او در حدود همين رسم ابراهيمى آن را تكميل كنند و تحقق بخشند. پس هر كه آيين ابراهيم را بشناسد و بنماياند و از آن پيروى كند به او اولويت دارد:
«اِنَّ اَولَى النَّاسِ بِاِبراهِيمَ لَلَّذِينَ اتَّبَعُوهُ وَ هذَا النَّبِىُّ وَ الَّذِينَ آمَنُوا وَ اللّهُ وَلِيُّ المُومِنِينَ».
«اِنَّ اَولَى النَّاسِ»، و تقديم خبر براسم و لام تأكيد «لَلَّذِينَ»، بيان حصر مؤكَّد است: در حقيقت «اَولَى» به ابراهيم و ولايت و آيين او همان كسانى هستند كه او را شناخته باشند و از آيين و روش او پيروى كنند. همين حقيقتِ ولايتِ ابراهيم و ديگر پيمبران و اولياست.
على(ع) مىفرمايد: «اِنَّ اَولَى النَّاسِ بِالاَنبِياءِ اَعلَمُهُم بِما جاوُوا بِهِ : از همۀ مردم نزديكتر و سزاوارتر به ولايت پيمبران، كسى است كه از همه آنان به آنچه آوردهاند داناتر باشد»، سپس اين آيه را تلاوت كرد: «اِنَّ اَولَى النَّاسِ بِاِبراهِيم… و فرمود: «اِنَّ وَلِيَّ مُحَمَّدٍ (ص) مَن أَطاعَ اللّهَ وَ اِن بَعُدَت لُحمَتُهُ، وَ اِنَّ عَدُوَّ مُحَمَّدٍ مَن عَصَى اللّهَ وَ اِن قَرُبَت قَرابَتُهُ: به راستى وَلّى محمّد كسى است كه خدا را اطاعت كند اگر چه تار و پودش از او دور باشد؛ بدون شك دشمن محمد كسى است كه خدا را نافرمانى كند اگرچه خويشاونديش نزديك باشد»[44]. اين همان حقيقت ولايت است كه هر دورى را نزديک و هر نزديك به نَسَب و انتسابى را دور مىكند، نه ولايت عاطفى و تخيلى و گل مولايى. ولايتى كه از شناخت وَلّى و راه و روش او و فرمانبرى از او ناشى مىشود و منشأ وحدت عقيده و مسيرحركت و حاكم بر وحدت خونى و قومى مىگردد و فواصل طبيعى و اجتماعى را از ميان برمىدارد:
«اِنَّ اَولَى النَّاسِ بِاِبراهِيمَ لَلَّذِينَ اتَّبَعُوهُ»، خواه انتسابش به يهودى يا نصرانىباشد، خواه به مشرك و بودايى و…. از هر قومى و به هر رنگى. ابراهيم، حنيف و مسلم و آزادانديش و آزادمنش و بتشكن و آزادى بخش بود، با تفكر آزاد، ربوبيت مطلق و ملكوت او و مسئوليت خود را شناخت و بتها را كوبيد و اربابها را زدود و براى مردم خانۀ توحيد و امن برپا ساخت تا انسانهاى پراكنده و از هم دور شده و در برابر هم جبهه گرفته را به هم نزديك كند و از وابستگىها و لباسها و رنگها و انديشههاى تفرقهآور برهاند و گرد يك محور حق و عدل بگرداند، و با هم سعى و كوشش كنند و به حق هم عرفان يابند و در يك سرزمين شعورانگيز به مسئوليت خود اِشعار يابند و با يك شعار به مظاهر و آثار شيطان و طاغوت با هر سلاحى گرچه ريزهسنگ باشد حملهور شوند تا آنها را از سر راه بردارند. آيا اَحبار و رُهبان و… ارباب منش و اربابساز و تفرقهآور و خصومتانگيز پيرو ابراهيم و اَولَى به ولايت او هستند يا آنان كه بسا ابراهيم و تاريخ او را نشنيدهاند، ولىمانند او تبر بت شكنى به دست گرفتهاند: «لَلَّذِينَ اتَّبَعُوهُ». يا اين پيمبر بتشكن و آزادى بخش؟: «وَ هذَا النَبِّىُ»، كه اشاره خاص به نمونه عالى و كامل و مكمل آيين و سنَّت ابراهيم است. همين كه به توحيد و بت شكنى و ارباب افكنى قيام و سنت و خانۀ ابراهيم را از بتها و تصاوير و آلودگى پاك كرد و آن را قبله صفوف موحِّدين در شرق و غرب و در فصول شبانه روز و مركز اجتماع ساليانه گردانيد و افواج حنيف و مسلم و لبيك گو را با خود و در پى آيين و نداى ابراهيم روانه كرد: «وَ الَّذِينَ آمَنوُا». اينان كه از ولايت طاغوت و ارباب و اَحبار و رُهبان آزاد شدهاند و همه وَلِيّ و مسئول يك ديگرند و به ولايت ابراهيم و پيمبران و رهبران پيوستهاند، وَلِيِّ خدا و خدا وَلِيِّ آنان است: «وَ اللّهُ وَلِيُّ المُومِنِينَ».
//پایان متن
[1] و [ياد كن] هنگامى را كه به حواريون وحى كردم كه به من و فرستادهام ايمان آوريد گفتند ايمان آورديم و گواه باش كه ما مسلمانيم . و [ياد كن]هنگامى را كه حواريون گفتند… مائده (5)، 111 و 112.
[2] اى كسانى كه ايمان آوردهايد ياران خدا باشيد همان گونه كه عيسى بنمريم به حواريون گفت ياران من در راه خدا چه كسانىاند؟ حواريون گفتند ما ياران خداييم … صف (61)، 14.
[3] بىگمان دين در نزد خدا اسلام (تسليم حق شدن) است.آل عمران (3)، 19.
[4] و به اين گونه شما را امتى ميانه قرار داديم تا بر مردم گواه باشيد و پيامبر بر شما گواه باشد… بقره (2)، 143.
[5] كاهنان، سران كنيسه و عهدهدار امور دينى بودند و رئيس آنها كاهن اعظم خوانده مىشد. فريسيان خشكه مقدّسان بودند كه روح دين را نمىشناختند و به ظواهر پايبند بودند. مثلاً در جواز خوردن تخم مرغ روز شنبه اختلاف داشتند. كاتبان: دبيران و نويسندگان وقايع بودند. ن. ك به قاموس كتاب مقدس (مؤلف).
[6] بر طبق نوشته اناجيل، كاهنان يكى از شاگردان مسيح به نام يهوداى اِسخَريُوطِى را با پول خريدند تا نهان گاه مسيح و خود او را بشناساند و شبانه شبيخون زدند و او را دستگير كردند. در انجيل متى 26، چنين آمده است:«و هنوز سخن مىگفت كه ناگاه يهودا كه يكى از آن دوازده بود با جمعى كثير با شمشيرها و چوبها از جانب رؤساى كَهَنه و مشايخ قوم آمدند. و تسليم كننده او به ايشان گفته بود هر كه را بوسه زنم همان است او را محكم بگيريد… در آن ساعت به آن گروه گفت: گويا بر دزد به جهت گرفتن من با تيغها و چوبها بيرون آمديد، هرروز با شما بودم و در هيكل نشسته تعليم مىدادم و مرا نگرفتيد… جمع شاگردان او را واگذارده بگريختند. و آنانى كه عيسى را گرفته بودند او را نزد قيافا رئيس كَهَنه، جايى كه كاتبان و مشايخ جمع بودند بردند… پس رؤساى كَهَنه و مشايخ و تمامى اهل شُورا طلب شهادت دروغ بر عيسى مىكردند تا او را به قتل رسانند، لكن نيافتند، با آن كه چند شاهد دروغ پيش آمدند هيچ نيافتند. آخر دو نفر آمده گفتند اين شخص گفت مىتوانم هيكل خدا را خراب كنم و در سه روزش بنا نمايم. پس رئيس كَهَنه برخاسته به او گفت هيچ جواب نمىدهى چيست كه اينها بر تو شهادت مىدهند. اما عيسى خاموش ماند، تا آن كه رئيس كَهَنه روى به وى كرده گفت تورا به خداى حَّى قسم مىدهم ما را بگوى كه تو مسيح پسر خدا هستى يا نه؟ عيسى به وى گفت تو گفتى و نيز شما را مىگويم: بعد از اين پسر انسان را خواهيد ديد كه بر دست راست قوّت نشسته بر ابرهاى آسمان مىآيد. در ساعت رئيس كَهَنه رخت خود را چاك زده گفت: كفر گفت. ديگر ما را چه حاجت به شهود است. الحال كفرش را شنيديد، چه مصلحت مىبينيد؟ ايشان در جواب گفتند: مستوجب قتل است، آن گاه آب دهان به رويش انداخته او را طپانچه مىزدند…»، 27. «و چون صبح شد همۀ رؤساى كَهَنه و مشايخ قوم بر عيسى شورا كردند كه او را هلاك سازند. پس او را بند نهاده بردند و به پنطيوس پيلاطس* والى تسليم نمودند… اما عيسى در حضور والى ايستاده بود، پس والى از او پرسيده گفت: آيا تو پادشاه يهود هستى؟ عيسى به او گفت تو مىگويى. و چون رؤساى كَهَنه و مشايخ از او شكايت مىكردند، هيچ جواب نمىداد. پس پيلاطس وى را گفت: نمىشنوى چه قدر بر تو شهادت مىدهند؟ اما در جواب وى يك سخن هم نگفت، به قسمى كه والى بسيار متعجب شد. و در هر عيدى رسم والى بر اين بود كه يك زندانى، هر كه را مىخواستند براى جماعت آزاد مىكرد. در آن وقت زندانى مشهور «برابا» (قاتل و سارق مسلح) نام داشت… پس والى به ايشان متوجه شده گفت: كدام يک از اين دو نفر را مىخواهيد به جهت شما رها كنم؟ گفتند: «برابا» را. پيلاطس گفت: پس باعيسى مشهور به مسيح چه كنم؟ جميعاً گفتند: مصلوب شود. والى گفت چرا چه بدى كرده است؟ ايشان بيشتر فرياد زده گفتند: مصلوب شود. چون پيلاطس ديد كه ثمرى ندارد بلكه آشوب زياده مىگردد، آب طلبيده پيش مردم دست خود را شسته گفت: من برى هستم از خون اين شخص عادل شما ببينيد! تمام قوم در جواب گفتند: خون او بر ما و فرزندان ما باد. آن گاه «برابا» را براى ايشان آزاد كرد و عيسى را تازيانه زده سپرد تا او را مصلوب كنند…» در ديگر اناجيل هم همين بازپرسى و محاكمه و خوددارى پيلاطس از قتل عيسى با اندك تفاوتى در تعبيرات و ترتيب آمده است. در انجيل لوقا: 23، اضافه شده: «چون پيلاطس والى يهوديه، مطلع شد كه از ولايت هيروديس [والى جليله] است او را نزد وى فرستاد، چون كه هيروديس در آن ايام در اورشليم بود. اما هيروديس چون عيسى را ديد به غايت شاد گرديد، زيرا كه مدت مديدى بود مىخواست او را ببيند… و رؤساى كَهَنه و كاتبان حاضر شده به شدت تمام بر وى شكايت مىنمودند. پس هيروديس با لشكريان خود… و نزد پيلاطس او را باز فرستاد. و در همان روز پيلاطس و هيروديس با يک ديگر مصالحه كردند، زيرا قبل از آن در ميانشان عداوتى بود…»اين اتفاق نوشتهها و تصريحات اناجيل است كه در مدت بيست قرن در سراسر جهان مسيحيت با نفرينها و تعزيهدارىها و انتقامجويى مسجَّل بود تا پس از تشكيل دولت اسرائيل با نقشه و نيروى سران سياسى مسيحى كه پاپ اعظم به اسرائيل دعوت شد و به نمايندگى از مسيحيان، يهود را از دخالت در صلب مسيح تبرئه كرد!! وه از اين قدرت استعمار و سياست دنياى مترقى كه همه چيز را مسخ و دگرگون مىكند، انسانها را، تاريخ را، حق را، آيين را «وَ مَكَرُوا وَ مَكَرَ اللّهُ وَ اللّهُ خَيرُ الماكِريِنَ». (مؤلف)
[7] و گفته ايشان كه ما مسيح عيسى بن مريم پيامبر خدا را كشتيم. نساء (4)، 157.
[8] و حا ل آن كه آنان او را نكشتند و مصلوبش نكردند ليكن امر بر آنان مشتبه شد…و يقينا او را نكشتند. بلكه خدا او را به سوى خود بالا برد… نساء (4)، 157 و158.
[9] در اناجيل چگونگى و ساعت جان سپردن مسيح در بالاى صليب و دفن و برخاستن او از قبر به تفصيل ذكرشده: «و از ساعت ششم تا ساعت نهم تاریکی زمين را فرا گرفت و نزدیک به ساعت نهم عيسى به آواز بلند صدا زده گفت: «ايلى ايلى لما سبقتنى» يعنى الهى الهى مرا چرا ترک كردى… عيسى باز به آواز بلند صيحه زده روح را تسليم كرد… اما چون وقت عصر رسيد شخصى دولتمند از اهل رامه «يوسف» نام كه او نيز از شاگردان عيسى بود آمد و نزد پيلاطس رفته جسد عيسى را خواست، آنگاه پيلاطس فرمان داد كه داده شود، پس يوسف جسد را برداشته آن را در كتان پاک پيچيده او را در قبرى نو كه براى خود از سنگ تراشيده بود گذارد و سنگى بزرگ بر سر آن غلطانيده برفت… و بعد از سبت هنگام فجر روز اول هفته، «مريم مجدليه» و «مريم» ديگر به جهت ديدن قبر آمدند كه ناگاه زلزلهاى عظيم حادث شد… متى باب 27 و 28. (مؤلّف)
[10] گويا، عيسى كمتر در ميان اجتماع و شهر اورشليم مىرفت و هميشه در ميان شاگردان پنهان بود و در اطراف مىگشت و آن شب به شاگردان گفته بود كه نخوابند و همين كه در تاريكى مأمورين رسيدند و او را نيافتند يهودا را به جاى او گرفتند تا دست خالى برنگردند و شتابان به صليبش آويختند. (مؤلف)
[11].. پس چون روح مرا گرفتى تو خود بر آنان نگهبان بودى… مائده (5)، 117.
[12]… و تا زندهام مرا به نماز و زكات سفارش كرده است. مريم (19)، 31.
[13]و درود بر من روزى كه زاده شدم و روزى كه مىميرم و روزى كه زنده برانگيخته مىشوم. مريم (19)، 33.
[14] و كسانى را كه در راه خدا كشته مىشوند مرده نخوانيد بلكه زندهاند ولى شما درنمى يابيد. بقره (2)، 154.
[15] هرگز كسانى را كه در راه خدا كشته شدهاند مرده مپندار بلكه زندهاند كه نزد پروردگارشان روزى داده مىشوند. آل عمران (3)، 169.
[16] خداست كه جانها را هنگام مرگشان به تمامى مىستاند. الزمر (39)، 42.
[17] بگو فرشته مرگى كه برشما گمارده شده جانتان را بطوركامل مىستاند آن گاه به سوى پروردگارتان بازگردانيده مىشويد. سجده (32)، 10 و 11.
[18]تستـرتُ عَن دَهـرِى بِظلِّ جَنـاحِى فَعَيـنِى يَرَى دَهـرِى وَ لَيـسَ يَـرانِى
وَ اِن تَسألِ الاَيَّـامَ مَا اسمىَّ مادَرَتوَ اَيـنَ مَـكانِـى؟ مـادَرِيـنَ مَـكانِـى
(مؤلّف) به وسيله بالم از مردم روزگار خودم در پرده شدم، پس چشمم مردم روزگار را مىبيند و آنان مرا نمىبينند اگر از روزگار نام مرا بپرسى نمىداند، و اگر جاى مرا بپرسى جاى مرا هم نمىدانند. (گوينده و منبع شناخته نشد.)
[19] و به يقين انسان را از عصارهاى از گل آفريديم … مؤمنون (23)، 13 تا 15
[20] همان كسى كه هر چيزى را كه آفريده است نيكو آفريده و آفرينش انسان را از گل آغاز كرد. سجده (32)، 7.
[21] اوست كسى كه شما را از گل آفريد. انعام (6)، 2.
[22] انسان را از گل خشكيدهاى سفال مانند آفريد. الرحمن (55)، 14.
[23] و در حقيقت انسان را از گلى خشك از گلى سياه و بدبو آفريديم … گفت من بشرى را از گلى خشك از گلى سياه و بد بو خواهم آفريد. حجر (15)، 26 و 28.
[24] پس [از كافران بپرس آيا ايشان [از نظر] آفرينش سختترند يا كسانى كه خلق كرديم ما آنان را ازگلى چسبنده پديد آورديم. صافات (37)، 11.
[25].. من آفريننده بشرى از گل هستم. ص (38)، 71.
[26] و چون به كارى اراده فرمايد فقط مىگويد [موجود] باش پس [فورا موجود] مىشود. بقره (2)، 117.
[27] آسمانها و زمين را به حق آفريد و روزى كه مىگويد باش بىدرنگ موجود مىشود. انعام (6)، 73.
[28] و اگر مردم آبادىها ايمان مىآوردند و پروا پيشه مىكردند قطعاً بركاتى از آسمان و زمين براىشان مىگشوديم، ولى تكذيب كردند پس به [كيفر] دستاوردشان [گريبان] آنان را گرفتيم. اعراف (7)، 96. [سنَّت الهى هميشه بر اين رويّه ادامه داشته است كه] هرگاه مردم آبادىها و مجتمعها ايمان آوردهاند و پروا پيشه ساختهاند، بىگمان ما هم درهاى بركتهايى را از هر سو، آسمان و زمين، برايشان باز كردهايم، ليكن تكذيب كردهاند و ما هم به دنبال تكذيبشان در برابر دستاوردهايى كه كسب مىكردند، آنان را فرو گرفتيم. (مؤلف)
[29] تا پيمبران اجرا و انجام ميثاق فطرت (پيمان سرشت) را [كه پروردگار در روز الست از افراد بشر گرفته است] از آنان بخواهند. و نعمتها و امكانات [پيمودن راه تكامل به سوى پروردگار] را كه در اختيارشان گذاشت و فراموش شده است به يادشان اندازند، و با ابلاغ رسالت، حجت را تمام كنند و جاىهيچ بهانهاى [براى فرار از مسئوليت] باقى نگذارند، و گنجينههاى نهفته در درون را كه خردها و انديشهها باشند [و مورد استفاده قرارنمىدهند] زير و رو كرده به فعاليّت درآورند، و نشانههاى قدرت [پروردگار] را به آنان نشان دهند و بنمايانند… نهج البلاغه، خطبه 1. (مؤلف)
[30] كسانى كه گفتند خدا همان مسيح پسر مريم است مسلما كافر شدهاند بگو اگر [خدا] اراده كند كه مسيح پسر مريم و مادرش و هر كه را كه در زمين است جملگى به هلاكت رساند چه كسى در مقابل خدا اختيارى دارد؟ فرمانروايى آسمانها و زمين و آنچه ميان آن دو است از آن خداست هر چه بخواهد مىآفريند و خدا بر هر چيزى تواناست. مائده (5)، 17.
[31] و يهودان و ترسايان گفتند ما پسران خدا و دوستان او هستيم بگو پس چرا شما را به [كيفر] گناهان تان عذاب مىكند. مائده (5)، 18.
[32] كسانى كه گفتند خدا همان مسيح پسر مريم است قطعاً كافر شدهاند و حال آنكه مسيح مىگفت اى فرزندان اسرائيل پروردگار من و پروردگار خودتان را بپرستيد… مائده (5)، 72.
[33] كسانى كه [به تثليث قائل شده و] گفتند خدا سومين [شخص از] سه [شخص يا سه اقنوم] است قطعاً كافر شدند… مائده (5)، 73.
[34] و [ياد كن] هنگامى را كه خدا فرمود اى عيسى پسر مريم آيا تو به مردم گفتى من و مادرم را همچون دو خدا به جاى خداوند بپرستيد؟ گفت منزهى تو مرا نزيبد كه [درباره خويشتن] چيزى را كه حق من نيست بگويم…مائده (5)، 116.
[35] جز آنچه مرا به آن فرمان دادى [چيزى] به آنان نگفتم [گفتهام] كه خدا پروردگار من و پروردگار خود را عبادت كنيد… مائده (5)، 117.
[36] [كودك] گفت منم بنده خدا به من كتاب داده و مرا پيامبر قرار داده است … مريم (19)، 30.
[37] نَجران، به گفته ياقوت: شهرى از يمن در سمت مكه است كه داستان اصحاب اُخدُود راجع به مسيحيان ساكن آن جا بوده و كعبه نجران به همان جا منسوب است. ابن حَوقَل گفته: نجران و جَرَش مانند هماند از جهت وسعت و داشتن نخلستان و بسيارى از قبايل يمن ساكن اين دو شهر بودند و شهر صَعدَة از آنها بزرگتر است.المِرآت: نجران كوهستانى و در شمال صَعدَة واقع شده تا صَنعاء ده منزل مسافت دارد. (نقل از دائرة المعارف فريد و جدى). وَفدِ نَجران يكى از وفود (نمايندگان) بوده كه پس از فتح مكه به مدينه اعزام شدند. پس از صلح حُدَيبِيَّه (ذيقعده سال ششم هجرت) كه در متن جزيره و دو مركز شرك و توحيد، مكه و مدينه، آرامشى پيش آمد و براى مدتى شمشيرها به غلاف رفت و محيط براى اِعلام و اِبلاغ رسالت بيش تر آماده شد، رسولِ خدا (ص) نامهها و نمايندگانى به سران اطراف جزيره و سلاطين خارج فرستاد كه مبيِّن اصول رسالتش بودند. در همۀ نامهها دعوت به اصل توحيد و تسليم به حق و عدل و صلح بود و اشاره به جنگ يا جزيه نداشت و آشكارا مىرساند كه رسالتش زمينه براى قدرت و سلطنت و يا تسلّط قومى نيست. پادشاهان و سران غرب جزيره كه تحت نفوذ مسيحيت نوخاسته و رهبران آن بودند، بعضى دعوت اسلام را تأييد كردند، مانند نجاشى پادشاه حبشه و مُقُوقس پادشاه مصر، و بعضى اظهار ترديد كردند تا بيشتر تحقيق كنند، مانند قيصر روم و جِبِلّه پادشاه شامات، و بعضىاز سران كه از مراكز مسيحيت دور بودند، مانند يمن و حضر موت و بحرين و ايله، اسلام آوردند و مجموعاً نامههاى رسول خدا را پس از انديشه دريافتند و نمايندگان را محترم داشتند وجوابها و هدايايى با آنها فرستادند، جز شاه ايران كه نامه آن حضرت را پاره و به نمايندۀ اسلام اهانت كرد و به «باذان» عامل خود در يمن دستور جلب آن حضرت را داد! كه داستانى عبرتانگيز دارد. پس از جنگها وضربههايى كه مجاهدين اسلام به مراكز و جبهههاى شرک زدند و پس از صلح حُدَيبِيّه و سپس آن نامهها و نمايندگان، عرب مشرک اطراف جزيره در انتظار واكنش پادشاهان و قدرتمندان شرق و غرب بود، واكنش ندايى كه در هر سو پيچيد و از حدود جزيره گذشت و نيز پايان صلح حُدَيبِيّه يا نقض آن. و سران جهان چشم به جزيره داشتند تا بنگرند كه اعراب به جنگ ادامه مىدهند و شعله اين دعوت را خود خاموش مىكنند و يا تسليم مىگردند؟ چون مكه در سال هشتم هجرت فتح شد و قريش تسليم شدند و پس از شكست قبايل هَوازِن و يَمامَه و پاک شدن مركز توحيد و پيرامون آن از شرک، و خود اعراب از اطراف جزيره به مدينه روى آوردند و عرض اسلام كردند، يا تسليم صلح و قرارداد شدند، وَفدِ سران مسيحى نَجران كه نَجران موقعيت خاصى در جهان مسيحيت داشت و يكى از باشكوهترين و پر سر و صداترين وفود بود كه جمعشان به شصت تن از سرشناسان و سران مىرسيد، به رهبرى اسقف اعظم و پيشواىشان (ابو حارثة بن عَلقَمه) و سرپرستى انديشمندانشان (العاقب و عبدالمسيح و السيد و الاَيهَم و قيس و كرزبن عَلقَمه) آمدند. اين اسقف اعظم باشخصيت ممتازى كه داشت چون وسيلۀ خوبى براى گسترش مسيحيت و نفوذ امپراتورى روم در عربستان و جنوب خاورميانه بود، مورد حمايت خاص پادشاه روم قرار داشت و اموال و كنيسههايى در اختيارش گذارده بود. به همين جهت بود كه رسول خدا نامۀ مخصوصى با چهار تن از گزيدگان اصحابش (عُتبَة بن غَزوان،عبدالله بن ابىاُمَيَّه، هُدَير بن عبدالله و صُهَيب بن سنان) به سوى او فرستاد كه به نوشتۀ تاريخ نگاران و محدثين اسلامى (چون يعقوبى، بيهقى، ابن قَيِّم، ابن سعد، ابن حَجَر و ديگران) عبارات اين نامه با اندك اختلافى چنين است :«بِاسمِ الهِ اِبراهيمَ وَ اسحاقَ وَ يَعقوُبَ. مِن محمد النبيّ رسولِ الله اِلَي اسقف نجران، اَسلِم اَنتُم فَاِنّى اَحمَد اِلَيكُم اِلهَ اِبراهيمَ وَ اِسحاقَ وَ يَعقوُبَ، اَمَّا بَعدُ ذالِكُم فَاِنّى اَدعُوكُم اِلَى عِبادَةِ اللّهِ مِن عَبادَةِ العِبادِ، وَ اَدعُوكُم اِلَى وَلايَةِاللّهِ مِن وَلايةِ العِبادِ فَاِن اَبِيتُم فَالجِزيَة، وَ اِن أَبِيتُم آذَنتُكُم بِحَربٍ وَ السَّلام: به نام خداى ابراهيم و اسحاق و يعقوب. از محمد پيمبر رسول خدا به اسقف نجران، سلامت باشيد شما (يا اسلام آريد) پس سپاس من به شما،سپاس خداى ابراهيم و اسحاق و يعقوب. اما بعد شما را مىخوانم به عبادت خدا و ترك عبادت بندگان ومىخوانم به ولايت خدا و رهايى از ولايت بندگان. و اگر سرباز زديد جزيه، پس اگر از آن هم سرباز زديد اعلام مىكنم شما را به جنگى والسلام.» در بعضى از اسناد در پايان اين نامه همچون ديگر نامههايى كه آن حضرت به سران مسيحيت نوشته اين آيه آمده است: «قُل يا اَهلَ الكِتابِ تَعالَوا…». گويند چون اسقف اعظم اين نامه را خواند نگران و مضطرب شد و با دانشمندان و مردم نجران مشورت كرد تا تصميم گرفتند و در سال وفود به مدينه آمدند. گويند در ميان راه استرى كه اسقف سوار آن بود لغزيد و به رو درآمد، برادرش (كُرزَ بن عَلقَمه) خشمگين شد و گفت: «به روى درآيد آن مرد بس دور» مقصودش پيمبر اكرم بود، اسقف: «مرگ و دورى ترا باد» برادرش: «چرا اى برادر؟» اسقف: «به خدا اين همان پيمبر است كه در انتظارش بوديم» برادرش: «تو كه چنين مىدانى چرا از او پيروى نمىكنى؟» اسقف: «با اينها چه كنم كه ما را گرامى داشتند و سرورى دادند و جز خلاف او را نمىخواهند و اگر پيروى كنم همه آنچه را دادهاند خواهند گرفت!» برادرش اين گفته را در درون خود نهان مىداشت تا فرصتى يافت و اسلام آورد. گويند هنگام نماز عصر بود كه وَفدِ نَجران با جامههاى ديبا و شعارهاى مسيحى وانگشترهاى طلا و صليبها، وارد مسجد شدند و به رسول خدا سلام كردند. آن حضرت جواب سلام نداد و سخنى با آنان نگفت، آنان داستان خود را با عثمان بن عفان و عبدالرّحمان بن عوف كه با آنان آشنايى پيشين داشتند در ميان نهادند، سپس على (ع) به آنان گفت آن لباسها و شعارها را از خود دور كنند تا رسول خدا ايشان را بپذيرد و چنين كردند، آن گاه هدايايى كه با خود آورده بودند تقديم داشتند. آن حضرت فرشهاى منقش و نگارين را نپذيرفت و لباسها و فرشهاى ساده و مويين را پذيرفت. پس از انجام نماز و عبادت به بحث و جدال نشستند تا آن حضرت به مباهله دعوتشان كرد… (مؤلّف)
[38] تفسير المنار، ج3، ص322، دارالمعرفة، بيروت، ط 2.
[39]اين احاديث دريك منبع ديده نشده، ليكن مورد اول (نداشتن كينه ودشمنىعلى) به اسناد معنعن از ابوعبداللّه امام صادق(ع) نقل شده است. (ابن بابويه، ثواب الاعمال، دارالشريف الرضى، قم، ط، 1406ه .ق. مورد دوم(من و على ازيك شجره آفريده شدهايم) بطور مستند از على بن حسين عن أبيه، عن جدّه اميرالمومنين :نقل شده است (شيخ طوسى، امالى، دارالثقافه، قم، 1414ه .ق. ص 178) مورد سوم (على از من است و من ازعلى هستم) نيز در «بحار» در باب اخبار الغدير، ج 37، ص 138 و 139، حديث 30 و 32 بطور مستند ازامام صادق(ع) نقل شده است.
[40] در اصطلاح يهوديان اينها را «سوفريم» مىخواندند به معناى كاتبان و مردان كتاب. ديباچه تلمود. (مؤلف)
[41] اى دو رفيق زندانيم !آيا خدايان پراكنده بهترند يا خداى يگانه مقتدر. شما به جاى او جز نامهايى [چند] رانمىپرستيد كه شما و پدران تان آنها را نامگذارى كردهايد و خدا دليلى بر [حقانيت] آنها نازل نكرده است. فرمان جز براى خدا نيست،دستور داده كه جز او را نپرستيد. اين است دين بر پاى دارنده ولى بيشتر مردم نمىدانند. يوسف (12)، 39 و40.
[42] اينان دانشمندان و راهبان خود و مسيح پسر مريم را به جاى خدا به الوهيت گرفتند، با آنكه مأمور نبودند جز اين كه خداى يگانه را بپرستند… اى كسانى كه ايمان آوردهايد، بسيارى از دانشمندان يهود و راهبان اموال مردم را به ناروا مىخورند و [آنان را] از راه خدا باز مىدارند و كسانى كه زر و سيم را گنجينه مىكنند… توبه (9)، 31 و 34.
[43] وسائل الشيعة؛ ج 27، ص 13.
[44] نهج البلاغه، حكمت 96.
کتاب پرتوی از قرآن، جلد سوم، (جلد چهارم مجموعه آثار آیتالله طالقانی)، سید محمود طالقانی، تهران: شرکت سهامی انتشار، مجتمع فرهنگی آیتالله طالقانی، چاپ اول 1398، صص 195 تا 238
نسخه صوتی موجود نیست.
نسخه ویدئویی موجود نیست.
گالری موجود نیست.
- آسمان چهارم, آفرینش عیسی, آیت الله طالقانی, ابتهال, ابراهیم, اجل طبیعی, احتجاج, الوهیت عیسی, انجیل, برهان, بعثت پیامبران, پرتوی از قرآن, تاریخ, تثلیث, تعصبات قومی, تفسیر آل عمران, تفسیر قرآن, تفسیر قرآن در زندان, توحید, تورات, جزیه, جمو, حادثه نجران, حواریون, د ارتجاع, دم مسیحا, رسالت مسیح, رفع مسیح, روح القدس, سوره آل عمران, سورۀ مائده, سورۀ مریم, سورۀ نساء, شرک, شرکت سهامی انتشار, عیسی, قتل عیسی, قرآن و نهج البلاغه, قرون وسطی., قصیر روم, کتاب, کفر, مباهله, مسامحه, مسیح, مکر, ملاعنه, نبوت, نصرانی, وفد نجران, یهودا, یهودی
- تاریخ, قرآن و نهج البلاغه
- شرکت سهامی انتشار