سورة الشمس، مکّی و دارای 15 آیه است.
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ
وَالشَّمْسِ وَضُحَاهَا (١)
وَالْقَمَرِ إِذَا تَلَاهَا (٢)
وَالنَّهَارِ إِذَا جَلَّاهَا (٣)
وَاللَّيْلِ إِذَا يَغْشَاهَا (٤)
وَالسَّمَاءِ وَمَا بَنَاهَا (٥)
وَالْأَرْضِ وَمَا طَحَاهَا (٦)
وَنَفْسٍ وَمَا سَوَّاهَا (٧)
فَأَلْهَمَهَا فُجُورَهَا وَتَقْوَاهَا (٨)
قَدْ أَفْلَحَ مَن زَكَّاهَا (٩)
وَقَدْ خَابَ مَن دَسَّاهَا (١٠)
كَذَّبَتْ ثَمُودُ بِطَغْوَاهَا (١١)
إِذِ انبَعَثَ أَشْقَاهَا (١٢)
فَقَالَ لَهُمْ رَسُولُ اللَّهِ نَاقَةَ اللَّهِ وَسُقْيَاهَا (١٣)
فَكَذَّبُوهُ فَعَقَرُوهَا فَدَمْدَمَ عَلَيْهِمْ رَبُّهُم بِذَنبِهِمْ فَسَوَّاهَا (١٤)
وَلَا يَخَافُ عُقْبَاهَا (١٥)
به نام خدای بخشندة مهربان.
به آفتاب سوگند و پرتو تابانش. (١)
و به ماه، آنگاه که در پس آفتاب برآید. (٢)
و به روز، آنگاه که تابانش گرداند. (٣)
و به شب، آنگاه که آن را بپوشاند. (٤)
و به آسمان و آنچه بنایش را بالا برده. (٥)
و به زمین و آنچه آن را بگسترانیده (٦)
و به نفس و آنچه آن را بیاراسته. (٧)
پس بىپروایى و پروا را به آن الهام نموده. (٨)
همانا کسى که آن را با پاکى بالا آورد، رستگار شد. (٩)
و کسى که آن را آلوده ساخت زیان برد. (١٠)
ثمود با سرکشى که داشت تکذیب کرد. (١١)
آنگاه که بد نهادترینش برانگیخته شد. (١٢)
پس پیامبر خدا به آنان گفت: اشتر خدا را و آبشخورآن را! (١٣)
پس او را تکذیب کردند، پس به گناهشان پروردگارشان بر آنان خشم آورد، پس کارشان را یکسره کرد. (١٤)
و از فرجام آن، بیم ندارد. (١٥)
الضحى: پرتو آفتاب، هنگام تابش آن. از ضحا: در برابر آفتاب نمایان گشت، او را آفتاب زد، گوسفند را هنگام تابش خورشید قربانی کرد، کارى را در این وقت انجام داد.
النهار: روز هنگام، آغاز بالا آمدن خورشید تا غروب، از طلوع فجر تا غروب.
جلّى: همى روشنترش نمود، تابانش کرد، هویدایش ساخت، آنچه در دل داشت بیان نمود.
طحا: چیزى را گسترد، از هر سو کشیدش، به دور راندش، کره را پرتاب کرد، یکدیگر را به سختى راندند، در زمین به راه افتاد، خوابید، فربه شد.
الهم: رازى را بیىسابقه به قلبش افکند، به او وحى نمود. توفیقش داد، چیزى را به خوردش داد. از لهم: چیزى را بلعید، آب را یک جرعه نوشید.
خاب: باخت، به آرزویش نرسید، به مقصودش دست نیافت.
دسّ: زیر خاک پنهانش کرد، حیله نمود، فریبکارى کرد، دشمنى نمود، تقلب کرد دو چیز ارزشدار و بى ارزش را به هم آمیخت، ناشایست را شایسته نشان داد. مصدر آن تدسیس است که گاه سین دوم براى تخفیف بدل به یاء مىشود: تدسیة.
طغوى، با فتح طاء: حالت سرکشى. با ضم طاء «بر وزن حُسنى»: سرکشى نمودن. از حد تجاوز کردن، در فساد تا آخرین حد پیش رفتن.
سُقیا، به معناى مصدرى: آب آشامیدن. به معناى اسمى: بهرهاى از آب، آبشخور.
عقر، با فتح قاف: زخم زد، شتر را نحر کرد، دست و پایش را برید و پىکرد، از سیر بازش داشت، خون جارى کرد. با ضم قاف: کارش به جایى نرسید، بد عاقبت شد. با کسر قاف: حسرت زده شد، خود را باخت.
دمدم: خشمناک شد، بخروشید، سرگردان شد، سخنى هراسناک و خشمانگیز گفت، هلاکشان کرد، بر گرفتاریش افزود، او را فرا گرفت. گویند: دمدم مانند کبکب تکرار دم (به فتح و تشدید میم) است: بر چیزى روپوش کشید، زمین را یکسان کرد او را زد، شکنجه داد.
«وَ الشَّمْسِ وَ ضُحاها. وَ الْقَمَرِ إِذا تَلاها. وَ النَّهارِ إِذا جَلاَّها. وَ اللَّیلِ إِذا یَغْشاها»: واو «والشمس»، به جاى فعل و باء: «اقسم بالشمس…» به آفتاب سوگند است. واوهاى بعد مىشود براى سوگند، یا عطف باشد. آیة اول متضمن دو سوگند است: شمس و ضحاى آن. بعضى ضحى را مرادف با ضوء، یا به معناى حرارت خورشید گرفتهاند، با آنکه هر یک از اینها، مفهوم خاص به خود دارد. ظاهر این است که ضوء، نور مستقیم، و ضحى تابش «انعکاس» آن است. نخستین تابش نور خورشید را ضحوه، و پس از بالا آمدن ضحى (با قصر) و چون به آخرین حد رسید ضحاء (با مد) گویند.
ضمایر «ها» که در این آیات آمده، راجع به الشمس است.
چون القمر، ظهور در صورت کامل ماه دارد، و این زمانى است که ماه درجهتِ مقابل آفتاب برآید، باید مقصود از «تلاها»، برآمدن ماه، پس از هنگام غروب خورشید باشد، اذا، ظرفیه «إِذا تَلاها» که ظهور ظرف را مىنمایاند به جاى وصف «الذى تلاها» مؤید همین معنا است. با توجه به این تعبیر «وَ الْقَمَرِ إِذا تَلاها» گفتة بعضى که مقصود، غروب ماه در پى غروب خورشید در شبهاى اول ماه، یا تابع بودن ماه است، هیچگونه از آیه برنمىآید. این آیه، در بین آیة قبل و بعد، صورت دیگرى از تابش و تجلّى خورشید را مىنمایاند.
صریح آیة و النهار اذا جلاها، این است که ضمیر فاعل، راجع به نهار و ضمیر مفعول «ها» راجع به شمس است، چون نظر علمى و عامیانة قدیم این بود که گردش خورشید، روز را پدید مىآورد، و ظاهر آیه مخالف این نظر است، بعضى این بیان را مجاز، یا مبالغه، بعضى ضمیر فاعل را راجع به خداوند، بعضى ضمیر مفعول «ها» را راجع به اسم مقدرى مانند ارض یا دنیا گرفتهاند.
در این بیان معجزنما و حکیمانه «وَ النَّهارِ إِذا جَلَّاها» برآمدن روز، نه به وضع خورشید نسبت داده شده که مخالف با واقع باشد، و نه به صراحت به زمین نسبت داده شده که مخالف تصور عوام باشد.
صریح آیه این است که آفتاب را روز تجلّى مىدهد، نه آنکه روز از تجلّى آفتاب برمىآید. و با اشارهاى خفى دخالت زمین در تجلّى آفتاب فهمیده مىشود، زیرا در واقع، تقابل قسمتى از زمین با خورشید است که روز را برمىآورد و آفتاب متجلّى مىگردد.
«وَ اللَّیلِ إِذا یَغْشاها»، نیز همین واقعیت را مىرساند که برخلاف آنچه مىفهمیدند و ظاهر است، تاریکى شب، مانند تجلّى روز راجع به گردش و وضع خورشید نیست، بلکه شب (یا به اشاره، وضع زمین) است که روى خورشید را در آفاق زمین مىپوشاند.
این آیات، شواهدى از نظام مشهود روز و شب و تحوّل مناظر آن است که محور اصلى این اوضاع، جرم نورانى خورشید مىباشد. گویا از اینجهت، جرم نورافشان خورشید و تابندگى آن در یک آیه آمده که اگر تابش (انعکاس) آن در میان نباشد، روشنى در میان نیست، و همة اجسام دیگر، آنچنان در تاریکى مىماند که چیزى دیده نمىشود، زیرا روشنى هوا و رؤیت هر چیز اثر تابش بر آنهاست، از اینجهت در فضاى دور که جسم یا جسم باز تابندهاى نیست، همه چیز، جز اجرام نورانى، تاریک است. نورانیت جرم ماه نیز، هنگام در پى درآمدن و مقابل شدن با خورشید، صورت دیگرى از بازتاب نور آفتاب است. تجلّى نهار، صورت کامل تابندگى آن بر زمین است. همینکه قسمتى از زمین از سمت تابش خورشید روى گرداند، روى خورشید پوشیده و سایة تاریک شب گسترده مىشود: «وَ اللَّیلِ إِذا یَغْشاها».
«وَ السَّماءِ وَ ما بَناها. وَ الأَرْضِ وَ ما طَحاها»: ما، اسم مبهم (آنچه، چیزى) است که بدون تأویل، بر اشخاص مشخص و صاحب عقل اطلاق نمىگردد. و اگر در این آیات مستقیماً نظر به شناسایى ذات مقدس خداوند باشد، باید با لفظ مَن (کسى که) گفته شود: «وَ السَّماءِ وَ مَن بَناها».
مصدریه گرفتن «ما» نیز چنانکه کشّاف احتمال داده، با سیاق آیات، به خصوص عطف تفریعى «فالهمها»، سازش ندارد، زیرا فاعل این فعل «فالهمها» ما است، و ماى مصدریه فاعل نمىشود. بنابراین «ما»، باید به معناى مبهم و وسیع خود، و اشاره به قواى عظیم جهان باشد، این قوا و مبادى را شخص عامى به اجمال، و شخص محقق با تفصیل بیشترى مىشناسد، و به آن اعتراف دارد، و به راهنمایى قرآن، از طریق اینگونه شناسایى، مىتوان پروردگار جهان و قدرت حکیمانه و تنظیمکننده و بىپایان او را شناخت. چنانکه در بعضى آیات، «بناء» با ضمیر جمع آمده که هم تدبیر حکیمانه، و هم دخالت قواى مدبر را به اذن پروردگار مىرساند: «وَ السَّماءَ بَنَیناها.. وَ بَنَینا فَوْقَکمْ…» و در آیة «أَ أَنْتُمْ أَشَدُّ خَلْقاً أَمِ السَّماءُ بَناها» نازعات که هیچ اشارهاى به فاعل ندارد، نظر را به اصل ساختمان آن جلب مىکند، آنگاه در آیات بعد، فاعل را با ضمیرى که مرجع آن، مقدَّر است مىنمایاند: «رَفَعَ سَمْکها فَسَوَّاها. وَ أَغْطَشَ…»
فعل طحا را در این آیة: «وَ الأَرْضِ وَ ما طَحاها» مرادف با فعل دحا، در آیة نازعات: «وَ الأرْضَ بَعْدَ ذلِک دَحاها» دانستهاند. با دقت در معانى و موارد استعمال فعل طحا، و با توجه به این که دو لغت از هر جهت مترادف در کلمات عرب، و به خصوص در آیات حکیم قرآن نیست، باید این دو لغت اندک فرقى در معنا داشته باشند. آنچه از معانى و استعمالات این لغت (طحا) از کتابهاى فرهنگ لغات عرب برمىآید، در معانى: «راند، کره را پرتاب نمود، گسترش داد»، ظهور دارد. و لغت دحا، بیشتر در «گسترش داد» ظهور دارد.
چون ارادة یکى از این معانى در فعل طحا، قرینة تعیینکنندهاى ندارد، تعیین معناى مخصوص، ترجیح بلامرجح است و باید همة این معانى موردِنظر باشد.
این که مفسرین طحا را فقط به معناى «گسترش داد» گرفتهاند، از اینجهت است که تصورى از معناى «راند، و پرت نمود» نداشتند. و اگر هم استعمال لفظ مشترک در بیش از یک معنا روا نباشد، در اینگونه موارد از قبیل استعمال لفظ در یک معناى جامع و ریشة مشترک است که معانى دیگر از فروع و لوازم، یا در ضمن معناى اصلى است.
از لوازم معناى اصلى و مصدرى طحا (متعدى- واوى- یائى) که راندن و دفع جسم کروى است، دور شدن از دافع و چرخیدن به دور خود مىباشد، و اگر کرة مندفع شده، با دافع پیوستگى داشته باشد، و از آن نگسلد (مانند زمین) قهراً به دور مبدأ دفع نیز مىگردد. و چون جسم دفع شده، در میان دو قدرت جذب دافع واقع شود، نسبت به فشردگى و وضع اولى خود، بازتر و گستردهتر مىگردد. و کلمة «ما» که در این آیات آمده، که گفته شد مقصود از آن، نیروى مبهم جهان است و نسبت فعل «طحا» به آن، قدرت دافع را مىرساند.
خلاصه آنکه این آیة کوتاه و فشردة «و الارض و ما طحاها»، با این تعبیرهاى ابهام و فعل خاص، این حقایق را صراحتاً و ضمناً مىرساند:
1- زمین در آغاز به منشائی پیوسته و خود فشرده بوده، و گر نه حدوث دفع «طحاها» معنا ندارد.
2- سپس نیرویى که نام و نشانى نداشته «ما» به کار آمده و آن را بهصورت کرهاى از منشأ اصلى جدا کرده و دور رانده است. این نیرو به صراحت فعل و مفعول «طحاها» و دلالت آن بر حدوث، باید داراى قدرت دفعى شده باشد که پس از جذب پدید آمده است.
3- لازمة اینگونه دفع که بر جسم کروى «زمین» وارد شده و آن را رانده است، حرکت وضعى آن مىباشد.
4- واقع شدن زمین در میان دو نیروى جذب و دفع، موجب حرکت انتقالى آن مىگردد.
5- از آثار جدا شدن و رانده شدن زمین از جسم اصلى و اولى و خارج شدن آن از محیط جذب شدید، و واقع شدن میان دو کشش مخالف، این بوده که بهتدریج جرم آن امتداد و گسترش یافته تا بهصورت ثابت و متعادل کنونى درآمده است.
چنین به نظر مىرسد که این مطالب و معانى و لوازم، به وضوح از تعبیر این آیه استفاده شود، و تأویل و تکلفى در میان نباشد، در واقع پیشرفت علم و تحقیق است که اینگونه آیات را تفسیر مىنماید.
آیة «و السماء و ما بناها»، بیانى از منشأ «وَ الشَّمْسِ وَ ضُحاها، وَ الْقَمَرِ إِذا تَلاها» است. چنانکه «و الارض و ما طحاها»، اِشعارى به منشأ «وَ النَّهارِ إِذا جَلاَّها. وَ اللَّیلِ إِذا یغْشاها» دارد.
«وَ نَفْسٍ وَ ما سَوَّاها. فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْواها»: نکره و مفرد آمدن نفس، براى اطلاق و شمول بر یک یک نفوس، و تعظیم مقام، و مجهول بودن کنه آن است و به قرینة «فالهمها…» مقصود نفس انسانى است که کاملترین نفوس و صورت جامعى از قوا و استعدادها مىباشد. تسویة آن، به اندازه و متناسب نهادن و برآوردن قوا و انگیزههاى آن است. «فالهمها» تفریع بر «سواها»، و فاعل آن، ضمیر راجع به «ما» است که تکرار آن در این آیات، اِشعار به اختلاف مبادى و مظاهر و کار آنها دارد. «فجورها و تقواها»، به معناى مصدرى است، واو عاطف دلالت بر جمع هر دو «فجور و تقوا»، و وحدت فاعل «ما» اشعار به وحدت مبدأ هر دوگونه الهام دارد. شاید که از جهت اشتراک در الهام، مبدأ فجور و تقوا با یک فعل و فاعل آمده. تقدیم فجور بر تقوا، گویا براى این باشد که فجور و انگیزههاى آن، به طبیعت اولى نفس نزدیکتر مىباشد. اگر چه «فالهمها» ظاهراً تفریع بر «ما سواها» مىباشد، ولى اگر در این آیات، «ما»، اشاره به یک حقیقت باشد که منشأ پدیدههاى مختلف گردیده است، در واقع «فالهمها» تفریع بر همه است.
پس از سوگند به آیات بزرگ و مشهود و معروف (با الف و لام): الشمس، القمر، النهار، اللیل، السماء، الارض، سوگند به پدیدة والاگهر و ناشناخته «نکره»، این حقیقت را مىرساند که گویا این جهان با مظاهر و تحولات عظیمش، نیروها و قشرهایى است براى تکوین و تسویة چنین موجودى که نفس نامیده شده، تا پس از الهام گرفتن، با اختیار خود راهش را تشخیص دهد. این الهام، نخستین دریافت نفس تسویه شده است، که با آن فجور و تقوا و تا حدى عواقب هر یک را مىشناسد، پس از چنین شناختى مىتواند با اختیار خود، طریق صعود به سوى تقوا یا هبوط به طرف فجور را در پیش گیرد.
بعضى از مفسرین «الهمها» را به معناى الزمها گرفتهاند، با آنکه معناى الهام غیر از الزام است، و پس از الهام هر دو که از واو عطف فهمیده مىشود، مرحلة اختیار یکى از آن دو پیش مىآید.
«قَدْ أَفْلَحَ مَنْ زَکّاها. وَ قَدْ خابَ مَنْ دَسَّاها»: قد افلح، اگر جواب قسم باشد، در تقدیر لقد افلح است که لام از جهت فاصلة با قسم ذکر نشده. «فلاح» رَستن از بند و گرفتارى و دست یافتن به مقصود، «تزکیه» پاک نمودن و رشد دادن است. «خیبه» ناامیدى و نرسیدن به مطلوب است. چون خائب یکسره دستش کوتاه و تهى شده، و «خاسر» همان سرمایه از دست داده، یا کوتاه آورده، وضع خائب اسفانگیزتر است. چنانکه تزکیه، پاک نمودن و رشد دادن نفس است، «تدسیه» در مقابل تزکیه، آلوده کردن و خاموش داشتن استعدادها و مواهب آن است.
فعل «زکّاها و دسّاها» از باب تفعیل، دلالت بر کوشش پىدرپى دارد. این که بعضى فاعل این دو فعل را، ضمیر راجع به خداوند گرفته، تکلیف نابجا و مخالف تعبیر و سیاق این آیات است. لفظ «مَن» که دلالت بر تشخّص و تعقّل دارد، پس از «نفس» آمده که دلالت بر ابهام و ناشناختگى دارد. این ترتیب چنین مىنمایاند که مبادى تدبیر و تقدیر «ما» پس از آنکه نفس را با قوا و استعدادهاى مکمونش تسویه نمود، و آنگاه فجور و تقوى را به وى شناساند، تشخص مىیابد و شخصیت مختار و مستقل «مَن» مىگردد، و با اندیشه و اختیار طریق تزکیه یا تدسیه را پیش مىگیرد.
از دقت در تعبیر و ترتیب این آیات، اینگونه مراتب وجود انسان نمودار مىگردد: نخست مرتبة تسویة نفس است، پس از آن الهام فجور و تقوا، در این مرتبه شخصیت مختار و برتر انسان پدید مىآید، و پس از این مرتبه، انسان به دو قسمت متمایز تقسیم مىگردد: یکى شخصیت تشخیصدهنده و گزیننده و متصرف: «من: قَدْ أَفْلَحَ مَنْ زَکاها». دیگر نفس منفعل و اثر پذیر که ضمایر تأنیث «زکّاها، دسّاها»، راجع به آن است. این نفس منفعل که از قوا و انگیزههاى گوناگون ترکیب یافته و تسویه گشته، از یک سو تحت تصرف آن مبدأ اندیشنده و مختار است، از سوى دیگر چون به قوا و ادراکات حسى و اعضا و جوارح بدنى پیوسته است، از آنها دریافت مىنماید و اثر مىپذیرد و خود را با خارج مرتبط مىدارد، آنچه از موضوعات و مسائل حیات به وسیلة این قوا دریافت مىنماید، با الهام و هدایت فطرى که منشأ آن، همان نفس تسویه شده است: «فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْواها» مىتواند خوب و بد و خیر و شر آنها را تا حدى تشخیص دهد، اما گزیدن و تصمیم گرفتن، راجع به مبدأ اندیشنده و مختار: «مَنْ زَکّاها…» است، تا چه شوق و انگیزهاى آن را در جهتِ مطلوب خود استخدام نماید؟!
زیرا مبدأ اندیشه و اختیار، به زودى و آسانى نمىتواند از تأثیر و نفوذ انگیزههاى حسى و نفسانى آزاد شود، و بر آنها حاکم گردد، مگر آنکه امدادهاى غیبى به یاریش شتابند.
آن مبدأ اندیشه و اختیار همینکه مطلوبى را گزید و براى رسیدن به آن تصمیم گرفت، قواى نفسانى و بدنى را تجهیز مىنماید، و با رسیدن به هر مطلوبى شوقها و انگیزههاى دیگرى بیدار و فعال مىگردد. در این میان اگر توانست هدفهاى برتر و اصیل را بگزیند و با قدرت ارادة ایمانى «تقوا» انگیزههاى شهوات و امیال را از طغیان باز دارد، و آنها را در طریق وصول آن مطلوبهاى گزیده هماهنگ و تنظیم نماید، نفس از آلودگیها پاک مىشود و استعدادهاى آن، رشد مىیابد، و خودِ «شخصیت گزیننده و ارادهکننده» از بندها و جواذب پست رها و آزاد مىگردد، و به زندگى برتر و جاوید مىرسد: «قَدْ أَفْلَحَ مَنْ زَکّاها».
اگر مبدأ اندیشه و اختیار محکوم قوا و غرایز پست شد و به خدمت آنها درآمد، شوق فطرى به کمال و خیر و تزکیه خاموش مىشود، و استعدادهاى انسانى به جاى خود افسرده و راکد مىماند، و بندهاى تقوا گسیخته و راه فجور و شهوات پست باز مىگردد: «وَ قَدْ خابَ مَنْ دَسَّاها».
پیدایش چنین موجود اندیشنده و نیرومند، محصول و گزیدة گردش چرخهاى عظیم آفرینش و تابندگى خورشید و ماه و در پى هم آمدن و گذشتن شب و روز است.
با این نظر آیة «قَدْ أَفْلَحَ مَنْ زَکّاها و قد…» باید جواب قسمتها و شواهدى باشد که در آیات قبل آمده است. راستى اگر از میان این انوار و اجرام و تحولات و فعل و انفعالها، چنین پدیدة نیرومند و حیرتانگیزى رخ نمىنمود، آفرینش آنها و مسیر حرکات آنها براى چه و به سوى چه بود؟ و اکنون که رخ نموده با این ترکیب و تضادى که دارد، چه مطلوبى را باید برگزیند و چه باید بکند تا رستگار شود؟
آنچه مسلم است، جهان محسوس با قواى نامحسوسش، با نظم متکامل و متطابقى پیش رفته و مىرود؛ آن چنانکه پس از آفرینش و تکامل آسمان و اجرام علوى، زمین با عناصر و قواى تسویه شده و حرکات منظم از آنها جدا و مندفع گشته: «وَ السَّماءِ وَ ما بَناها. وَ الأَرْضِ وَ ما طَحاها» نفس انسانى نیز از مبادى عمومى حیات جدا و تسویه شده و ممتاز گردیده: «وَ نَفْسٍ وَ ما سَوَّاها». و هم چنانکه تابش متناوب خورشید و ماه و تغییر شب و روز، گاه خفتگان و عناصر طبیعى را برمىانگیزد، و گاه سکونت مىدهد، و از مجموع این حرکتها و سکونها، موجوداتى پیش مىروند و کاملتر مىشوند، و موجوداتى به جاى خود مىمانند، الهامات پیدرپى که در زمینة نفس تسویه شده وارد مىشود، نیز نفوسى را به سوى خیر و کمال برمىانگیزد، و نفوسى به جاى خود مىمانند یا به عقب مىروند: «قَدْ أَفْلَحَ مَنْ زَکّاها. وَ قَدْ خابَ مَنْ دَسَّاها».
سوگندهاى این سوره، ذهن روشن را از نظر به مشهودترین و نزدیکترین پدیدههاى آفرینش به سوى دورترین و مرموزترین و برترین پدیدههاى آن پیش مىبرد: از آفتاب تابان و روشنکننده، تا ماه که تابندگیش دورتر و از نور آفتاب است، تا نظام متوالى شب و روز و چگونگى آن، آنگاه آسمان بلند و قدرت سازندة آن، و زمین و نیروى دفع کننده و گسترانندة آن، برتر از همه ساختمان مرموز نفس و تسویه و الهامات آن تا با هدایت انوار الهام رشد یابد و شخصیت مستقل و مختارى پدید آید، و خود را هرچه بیشتر از بندهاى درونى آزاد کند و برتر آرد، و در عالم نور و حیات، براى خود جایى باز کند و رستگار شود. وگرنه ساقط مىشود و سرمایههای خود را تباه مىکند.
چنانکه ملاحظه مىشود، دو سوگند آیة اول، و سوگندهاى منفرد تا آیة چهارم، و سوگندهاى مزدوج از آیة پنج تا هفت، پیوسته نظر اندیشیده را از ظاهر مشهود به سوى قواى مرموز هدایت مىکند، این قواى مرموز «ما» کار خود را از جهان وسیع و آسمان آغاز نموده و پیش رفته و تحوّل یافته تا صورت و نفس کامل و متحرک را پدید آورده و به الهام آن پرداخته است.
«کَذَّبَتْ ثَمُودُ بِطَغْواها. إِذِ انْبَعَثَ أَشْقاها»: تأنیث کذبت، براى این است که نامهاى قبایل مانند کشورها و شهرها، تأنیث معنوى دارد. اظهار و تکرار ضمیر «ها» اختصاص را مىرساند و آیات را موزون مىنماید. باى «بطغوا»، اشعار به سبب یا مصاحبت دارد: ثمود به سبب، یا همراه طغیان مخصوص به خود تکذیب کرد. این تکذیب از روى بررسى و اندیشه نبود.
چون مورد تکذیب تصریح نشده، به حسب سیاق آیات باید همة مقاصد و مفاهیم همین آیات یا بعضى از آنها باشد: آیات آفرینش، یا الهام و هدایت فطرى، یا مضمون قد افلح…
و اگر چنانچه بعضى گفتهاند، مقصود از «طغوا»، نوعى عذاب، و با براى نسبت باشد، مورد تکذیب، طغواست: ثمود، آن عذاب سرکش و فراگیرندة خود را که پیمبرشان به آن، بیمشان داده بود، تکذیب کردند. مؤید این معنا آیة (5 و 6 الحاقّة) است: «کذَّبَتْ ثَمُودُ وَ عادٌ بِالْقارِعَةِ. فَأَمَّا ثَمُودُ فَأُهْلِکوا بِالطَّاغِیةِ»[1]
به هر تقدیر، این آیه که به آیة «وَ قَدْ خابَ مَنْ دَسَّاها» پیوسته است، نمونة تاریخى و دنیوى، از عاقبت کار نفوس منحرف و مدسوس را مىنمایاند: ثمود دچار طغیان شد (یا عذابى را که در کمینش بود تکذیب کرد)، بر اثر طغیان، آیات حق از نظرش محو شد و آنها را تکذیب کرد.
اذا، ظرف «کذبت» است. «انبعث» (از باب انفعال)، پذیرش بعث «برانگیختن» را مىرساند. «اشقى»، صفت فرد یا شخص معین است (گویند: نامش قدار بن سلف بوده)، مىشود که صفت جمع باشد، چون افعل مضاف، هم، به مفرد و جمع، هم به مذکر و مؤنث گفته مىشود، مانند: «هذا، هذه، هم، افضلهم».
همینکه مردمى بر حق و قوانین عدل، سرکشى نمودند، یا به سرکشى سر فرود آوردند و از هر حقى روى گردانده آن را تکذیب کردند، زمینة اجتماع را براى انبعاث اطغى و اشقى و رهبرى وى آماده مىگردانند، و اگر از طغیان و انبعاث طاغى جلوگیرى نشود، چنین اجتماع مانند شورهزار و لجنزار مىگردد که دیگر در آن، مجال تزکیه و رشد براى افراد نمىماند، و بذرهاى استعدادها فاسد مىشود، تا آنکه فرد یا جمعى که صفت مشخصشان اشقى است منبعث گردند. و این مقدمة عذاب و سقوط همگانى است.
مىشود که «کذبت ثمود…» جواب سوگندها، و «قد افلح…» پیوسته و متمم (و نفس و ما سواها) باشد. و شاید که هر دو آیة «قد افلح» و «کذبت» جواب قسمها باشند: نفس تزکیه شدهاى که در پرتو آن آیات باشد و تقوا پیش گیرد رستگار است. و آنکه بر اثر فجور خود را آلوده سازد زیانکار و تباه گشته است. ثمود آیات خدا را بسبب طغیانش تکذیب کرده. تقوا طریق تزکیه و توجیه نفس به سوى خیر و معرفت، و فجور سبب آلودگى و تکذیب و روى گرداندن از حق است.
«فَقالَ لَهُمْ رَسُولُ اللَّهِ ناقَةَ اللَّهِ وَ سُقْیاها»: فقال، تفریع بر آیة قبل است. وصف رسول و اضافة آن به اللَّه، نمایندگى از طرف خدا، و راستى و لزوم پیروى از او را مىنمایاند. نصب «ناقَةَ اللَّهِ، وَ، سُقْیاها» به تقدیر فعلى است که متضمن تحذیر و اخطار مىباشد: «بترسید! بیندیشید!» مانند «الاسد! الاسد!» اینگونه تعبیر در موارد خطر نزدیک و شتابزدگى گفته مىشود. اضافة ناقه به اسم ظاهر «اللَّه»، کمال وابستگى آن شتر را به خداوند مىرساند.
این دو آیه، واپسین انذار و اخطار به قوم سرکش و مکذب ثمود بوده است. همینکه ثمود سر به طغیان برداشتند و از اشقایى که از خودشان برانگیخته شد پیروى کردند و تا لب پرتگاه عذاب پیش رفتند، پیمبر خدا با نگرانى به آنها اعلام خطر کرد: شتر خدا را ! آب خورش را!! مفسرین با استناد به نقل تاریخ سلف و روایات، گفتهاند که این شتر، با درخواست قوم صالح و بهطور اعجاز، از میان صخرة بزرگى- که شاید محل عبادتشان بوده- بیرون آمده. ولى براى این گفته سند معتبر و مورد اعتمادى نیاوردهاند. شیخ طبرسى در تفسیر «مجمع البیان» فقط به استناد گفتة بعضى از اصحاب تواریخ، داستان مفصلى راجع به صالح و قوم و شترش نقل کرده است. و نیز از جُبّائى و او از حسن چنین نقل کرده که آن شتر، چون دیگر شترها بوده و وجه اعجازش همین بوده که همة آب رود را مىخورده است.
در بعضى از سورههاى قرآن که داستان قوم ثمود و دعوت صالح به تفصیل ذکر شده است، و هفت بار نام و وصف این شتر آمده، اشارهاى به چگونگى پدید آمدن آن به نظر نمىرسد، با آنکه اینگونه معجزه مانند معجزات موسى و عیسى، چون دلیل نبوت و اساس دعوت مىباشد باید در قرآن صریحاً ذکر شود.
مضمون آیات 73 تا 78 سورة7 «اعراف» چنین است: «و به سوى ثمود برادرشان صالح را فرستادیم، او گفت اى قوم من! خدا را بپرستید، جز او براى شما هیچ خدایى نیست، از جانب پروردگار شما، براى شما، دلیل روشنى آمده است، براى شما این شتر خدا نشانهاى است، پس آن را واگذارید که در زمین خدا بچرد، و هیچگونه بدى به آن نرسانید، که پس از آن، شما را عذاب دردناکى خواهد گرفت. به یاد آرید که شما را خداوند جانشینان بعد از عاد گرداند، و شما را در زمین جایگزین ساخت، که در دامنههاى آن، کاخها مىگیرید، و کوهها را براى ساختن خانهها مىشکافید، پس نعمتهاى خدا را به یاد آرید و در زمین تبهکارانه نکوشید. گروه اشراف از قوم ثمود که سرکشى کردند، به آنها که زیردست و ناتوان شده بودند، به همآنهایى از ناتوانان که ایمان آورده بودند گفتند: آیا شما علم دارید که صالح فرستاده از جانب پروردگار خود است؟ آن مؤمنان زیر دست گفتند: ما به آنچه براى آن فرستاده شده مؤمنیم. آنها که سرکشى نموده بودند گفتند: ما به آنچه شما ایمان آوردهاید ایمان نداریم. پس آن شتر را پى کردند و از فرمان پروردگارشان سر باز زدند و گفتند: اى صالح آنچه ما را بیم میدهى بیاور اگر تو از فرستادگانى. پس آنها را زلزلهاى سخت گرفت، پس بامدادان در میان خانهشان خشک و بیجان گردیدند».
این هم مضمون آیات 61- 62 و 64- 65 سورة 11 «هود»: «و به سوى ثمود برادرشان صالح را (فرستادیم)، گفت: اى قوم من! بپرستید خدا را که جز او خدایى نیست، همان او شما را از زمین پدید آورده و شما را در آن آبادى داده، پس از او آمرزش خواهید، سپس به سوى او باز گردید، همانا پروردگار من نزدیک و اجابتکننده است. آنها گفتند: اى صالح تو پیش از این در میان ما مورد امید بودى، آیا ما را باز میدارى از این که بپرستیم آنچه را که پدران ما مىپرستیدند! ما دربارة آنچه به سوى آن ما را مىخوانى دچار شک و بدگمانى هستیم… اى قوم من! این ماده شتر خدا، براى شما آیتى است، پس آن را وا گذارید که در زمین خدا بچرد، و اندک بدى به آن نرسانید، وگرنه عذاب نزدیکى شما را فراگیرد. پس شتر را پى کردند، پس صالح گفت: سه روز در خانههاى خود بهرهمند باشید، این وعدهاى است دروغ نشدنى.»
قسمتى از آیة 59 سورة26 «اسراء»: «ما شتر را که بینشدهنده بود، براى ثمود آوردیم، پس به آن ستم کردند». و آیات 154 تا 157 سورة 26 «شعراء» چنین است: «گفت: این ماده شترى است که براى آن آبخور، و براى شما آبخور، در روز معلومى است. و هیچگونه بدى به آن مرسانید که پس از آن شما را عذاب روز بزرگى فرا مىگیرد. سپس آن را پى کردند و با پشیمانى صبح کردند.» و آیات 27 و 28 سورة 54 «القمر» چنین است: «ما شتر را آوردیم تا براى آنان آزمایشى باشد، پس مراقب باش و صبر پیشهنما و آگاهشان نما که آن آب بخش است میان آنها، هر بخش آبى، معلوم و آماده است.»
در این آیات که رسالت صالح و دعوت او به تفصیل ذکر شده، ناقة صالح به اوصافى چون دلیل روشن (= بینة)، نشانه (= آیة)، بینشدهنده (= مبصرة)، وسیلة آزمایش (فتنة) توصیف شده است، و همچنین به قوم ثمود تذکر داده شده که آن شتر را آزاد گذارند تا بچرد، و آب را در میان آن و خود تقسیم نمایند، و از گزند رساندن به آن بر حذر باشند.
از مضامین مشترک این آیات معلوم مىشود که صالح، قوم مشرک و سرسخت ثمود را به توحید و اطاعت فرمان دعوت مىنمود، و از عاقبت کفر و سرکشى برحذرشان مىداشت، و عذابى را براى آنها پیشبینى مىکرد. قوم ثمود، انذارها و اعلام خطرهاى صالح را سرسرى مىپنداشتند و باور نمىکردند، تا آنکه براى راست بودن انذارهاى صالح نشانهاى خواستند، آن پیمبر ماده شترى را براى آنها آورد، یا نشان داد، که وسیلة آزمایش و نشانة عذاب باشد، و به آنها سفارش کرد تا در چرا آزاد باشد، و در وقت معینى آب بخورد، و آزارى به آن نرسانند. اما آن شتر از کجا و چگونه پدید آمده، از این آیات معلوم نمىشود.
از آیاتى از سورههاى اعراف و هود و شعراء و دیگر سورههایى که از پیمبران سلف نام مىبرد، و روش رسالت آنها را بیان مىنماید، معلوم مىشود که روش عمومى آن پیمبران، پس از ابلاغ رسالت، اعلام خطر و انذار به عذابى در دنیا بوده، و چون آن اقوام مغرور نمىخواستند اینگونه انذارها را باور کنند، پیمبرانشان نشانههایى مىآوردند یا نشان مىدادند. البته براى خاضع و مطیع نمودن آنگونه مردم کوتاهاندیش و سرکش که نه قوانین جزایى و جنایى داشتند، و نه عذابهاى اخروى و معنوى را میتوانستند تصور نمایند، راهى جز این نبوده است. قرآن از زبان پیمبران پیش از صالح چون نوح و ابراهیم و لوط و هود، و پس از صالح چون شعیب و موسى، اینگونه رسالت و انذار را یادآورى مىنماید، که هر یک از آنان براى قوم خود عذابى پیشبینى مىکردند، و آیات و نشانههایى از آن بیان مىنمودند یا مىنمایاندند، تا شاید آن اقوام متنبه شوند و آیندگانشان عبرت گیرند.
شاید به تناسب وضع زندگى قوم ثمود، آن شتر و حدودش، از اینگونه آیات و نشانهها بوده تا اگر حدود و حریمش را محترم دارند، آیت رحمت و امان باشد، و اگر به حدودش تجاوز کنند و به آن گزندى برسانند، آیت خشم و عذاب و سلب امنیت باشد. آیه بودن آن شتر به این معنا، از مضمون آیاتى که ذکر شد به وضوح برمىآید. و گویا اشتباه در معناى آیه- که بعضى گمان کردهاند همیشه و در همهجا به معناى نشانة خداست- منشأ اندیشه در چگونگى آیه بودن و پیدایش آن شتر گشته، و سپس چنان داستانى به خاطر کسى رسیده و شهرت یافته است. گرچه شتر و هر موجود زندهاى چه ناگهان از میان سنگ بیرون آید، یا موافق سنت آفرینش و حیات از طریق ولادت و از میان عناصر طبیعت و بهتدریج رخ نماید، براى اهل نظر همیشه آیة قدرت و حکمت خداوند و معجزه است: «أَ فَلا ینْظُرُونَ إِلَى الإِبِلِ کیفَ خُلِقَتْ؟!»:[2] آن شتر هرچه بوده، چه آیة خدا یا آیة عذاب، و به هر صورت پدید آمده باشد، براى آن قوم بدوى و مقتدر و سرکش که در مقابل هیچ حقى سر فرود نمىآوردند، چنین نشانة خدایى لازم بود تا شاید خاضع و نرم شوند، و زمینهاى براى تزکیة نفوس و رشد عقولشان فراهم شود.
«فَکَذَّبُوهُ فَعَقَرُوها. فَدَمْدَمَ عَلَیهِمْ رَبُّهُم بِذَنْبِهِم فَسَوَّاها. وَ لا یَخافُ عُقْباها»: تغییر ضمایر راجع به ثمود- از مفرد به جمع- و تکرار آن، اشعار به این دارد که قوم ثمود در هر یک از تکذیب و پىکردن شتر، و استحقاق عذاب، شریک و همکار بودند. فاءهاى پىدرپى تفریعى و پیوسته به افعال، سرعت و پیوستگى حوادث را مىرساند. مادة لغوى و هیأت لفظى فعل «فدمدم»، حرکت و خروش عذاب پىدرپى را مىنمایاند. «فاء» تفریع فدمدم، و «باء» بذنبهم، براى هشیارى و توجه دادن به علل و مقدمات پیوسته به عذاب است. ضمیر فاعل «فسواها»، راجع به رب یا مصدر دمدم، و ضمیر مفعول «ها» راجع به ثمود است. تغییر ضمیر راجع به ثمود- از جمع به مفرد- در این آیه، از جهت جماعت یا از میان رفتن جمع است: پس به سبب گناهشان، پروردگارشان بر آنها بخروشید و خشم آورد، پس همه را یکسان از میان برد.
مىشود که ضمیر فاعل فسواها، راجع به «ربهم» و ضمیر مفعول «ها» راجع به «دمدمة» باشد که از فعل «دمدم» استفاده مىشود، و به معناى عذاب است. با این ترکیب باید مفعول به واسطهاى (مانند: علیهم) در تقدیر باشد: پس پروردگارشان عذاب را یکسان بر سر همه آنها فرود آورد.
واو «و لا یخاف» حالیه، یا استینافیه، و ضمیر فاعل آن، راجع به ربهم، و عقباها راجع به عذاب یا تسویة مستفاد از افعال قبل است: و پروردگار آنها از عاقبت تسویة آنها، یا عذابى که بر آنها وارد کرد، نگرانى و ترسى ندارد. زیرا عذاب پروردگار بر طبق حکمت و به حق است، و کارى که حق باشد نگرانى ندارد و نیز خداوند از اینگونه تأثرات برتر است، و عذابشدگان بى ارزشتر از آن هستند که نابودیشان نگرانى داشته باشد. و شاید که «لا یخاف عقباها»، متضمن سبب براى فسواها باشد، زیرا کسى که از عاقبت اینگونه عذابِ تسویه و یکسرهکننده بیندیشد، خواه ناخواه عذابش را محدود مىکند، ولى آن قوم چنان فاسد شده بودند که هیچ امید به این که همه یا بعضى از آنها از سرکشى خود برگردند و اصلاح شوند نبود. و از اینجهت نابودى همة آنها نگرانى نداشت.
بعضى ضمیر «لا یخاف» را راجع به رسول اللَّه، یا ثمود، یا اشقى گرفتهاند که: رسول بیم دهنده، یا ثمود، یا اشقى، از عاقبت آن عذاب نگران نبود. این ترکیب خلاف ظاهر، با قرائت «فلا یخاف» با فاء تفریع، مناسبتر است.
در بعضى از قرآنهاى خطى و قدیم «و لم یخف» نوشته شده است: عاقبت آن عذاب مخفى نماند.
بیشتر آیات این سوره، داراى طول متساوى است. و برخى آیات به تناسب تفریع و تفصیل و حکایت، طول بیشترى دارد: «فالهمها… فَقالَ لَهُمْ رَسُولُ اللَّهِ… فَکذَّبُوهُ فَعَقَرُوها…» آیة 14 «فکذبوه…» با طول بیشتر و تفریعها و فعلهاى متنوع و پىدرپى و حرکات متشابه، سرعت و جریان حوادث را بهصورتهاى گوناگون و به هم پیوسته مىنمایاند.
تا آخر سوره کلمات آخر بر وزن «فعلا» با کلمة «ها» آمده است، هر یک از آیات قسم و جوابهاى آن، داراى دو ایقاع متقارب است، و ایقاع و برخورد اول اکثر آیات شدیدتر مىباشد: «وَ الشَّمْسِ وَ ضُحاها… وَ النَّهارِ إِذا جَلاَّها…»
اینگونه ایقاعات و برخورد حروف و حرکات و سکونها، و طنین «فعلاها» جوى متموج و متحرک و متطور پدید مىآورد، که نمایانندة معانى آیات است.
آهنگ خاص فعل «فدمدم» و طنین حرکات آن، که به حرکت زیر و سکون «علیهم» منتهى میشود، حرکت رعدآساى عذاب و طوفان و فرا گرفتن و فرود آمدن آن را مجسم مینماید. پس از آن جنب و جوش و صداى گناهکاران و سرکشان خاموش میشود، و زندگیشان به پایان میرسد: «فسواها» و جریان تاریخ با اعلام کوتاه «و لا یخاف عقباها» پیش میرود.
لغات و اوزان افعال و اسماء مخصوص این سوره: جلّى، طحا، الهم، فجور. زکَّى (با تشدید). دسَّى، طغوَى، انبعث. سقیا، دمدم.
اُبَّى از رسول خدا (ص) و معاویة بن عمار از صادق (ع) فضایل و آثار بسیارى براى این سوره نقل کردهاند.
// پایان متن
[1] ثمود و عاد عذاب کوبنده را دروغ انگاشتند، پس ثمود با عذاب سرکش هلاک شدند. الحاقّة (69)، 5 و 6.
[2] ناقه صالح به صورت بد شتر
پى بریدندش ز جهل آن قوم مر
(مؤلّف)، مثنوی مولانا، دفتر اول، بیت 2509
ن. ک به ج 6 مجموعه آثار، ص 423.
نسخه صوتی موجود نیست.
نسخه ویدئویی موجود نیست.
گالری موجود نیست.
طراحی و اجرا: pixad