بسم الله الرحمن الرحيم
«الم ذَلِكَ الْكِتَابُ لَا رَيْبَ فِيهِ هُدًى لِّلْمُتَّقِينَ الَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِالْغَيْبِ وَيُقِيمُونَ الصَّلَاةَ وَمِمَّا رَزَقْنَاهُمْ يُنفِقُونَ».[1]
(الف، لام، میم. این کتاب، هیچ شکی در آن نیست، راهنمای پرهیزگاران است. آنان که به غیب ایمان دارند و نماز را برپا میدارند و از آنچه روزیشان کردهایم انفاق میکنند).
این کتاب هدایت است برای متقین. همانطور که گفتیم زمینۀ تقوا، بر حسب ظاهر آیه باید در اشخاص باشد تا قرآن آنها را هدایت کند. مردمی که زمینۀ تقوایی ندارند، از هدایت بیبهره میمانند. چون این معنای متقین، غیر از آن معنایی است که بعد از هدایت جزء متقین به حساب آمدهاند. اینها پیش از هدایت قرآن متقیناند و قرآن آنها را هدایت میکند.
آنوقت این نکته را من توضیح دادم که متقین بنابر ظاهر این آیه، به معنای کسانی نیست که پروای حرام و حلال دارند و از محرماتی که قرآن و سنت بیان کرده، دوری میکنند و واجبات و مسئولیتهای خود را انجام میدهند. چون این معنای متقین بعد از نزول قرآن است. بعد از هدایت قرآن است. بنابراین، باید متقین را برگردانیم به معنای دیگری و تعمیم دهیم به پیش از نزول وحی و هدایت پیامبران و هدایت قرآن. هدایت قرآن مکمل هدایت انبیاست. آن معنای از متقین، با استناد به معنای لغوی متقی، «وقایه» است. یعنی پرواگیری.
کسانی که دارای اراده و تشخیص و مسئولیتاند. یعنی احساس مسئولیت میکنند. آنقدر فهم و درکشان بالا آمده که احساس میکنند وظایف و مسئولیتهایی یا به تعبیر دین و شریعت، حرام و حلالهایی بر عهدۀ آنهاست. چون چنین درکی دارند یا به اصطلاح امروز، مردمی هستند مترقی و متعهد. قرآن برای اینها هدایت است. یعنی اینها را جلو میبرد. راه مینمایاند و خصوصیات مسئولیتها را به آنها تفهیم میکند. چون مسئولیت امری کلی است. مثل کسی که احساس دردی دارد. احساس ناراحتی در خودش میکند. اما نه میداند دردش چیست و نه راه علاجش را میداند. کسی که احساس درد دارد دنبال معالجه میرود. ماشینی که در حرکت هست و موتور و ترمزش بیعیب است، احتیاج به چراغ دارد و الا اگر موتور و ترمزی نداشته باشد، چراغ احتیاج ندارد. چراغ فرع اینهاست. قرآن هم (که تفهیم میکند راه زندگی و حیات را و ابعاد حیات را میخواهد روشن کند) برای آن انسانی است که از افق حیوانات برتر آمده است. حیوانات که محکوم غرایز هستند، مسئولیتی هم ندارند. بشر هم برای حیوان مسئولیتی نمیشناسد. اگر انسانی در افق حیوانات باشد، قرآن هدایتی به معنای واقعی و صحیح آن که تعالی بخشیدن باشد، برای او ندارد. میتواند فقط او را کنترل کند. مثل اغلب متدینین عوام که سطح فکر پایینی دارند. اینها را به وعدۀ عذاب و عقاب ترساندن و مسئولیتهای فقط عملی، در این حد نگه میدارد. ولی آنها که جلو میروند، پیشروان هستند. آنهایی که احساس مسئولیت میکنند. این احساس، فرع بر بالا آمدن فکر است. رشد فکر و نظر منشأیی است برای قدرت و اختیار؛ یعنی گزیدن. یعنی با هر مسئلهای که مواجه میشود، میخواهد یکی از دو طرف آن را اختیار کند. طرف شر یا طرف خیرش را. این انسانی که دائماً مواجه با مسائل زندگی است و در هر مسئلۀ زندگی، از مسائل فردی خودش گرفته تا محیط زندگی، خانواده، اجتماعش و محیط آیندهاش، احساس مسئولیت میکند. چنین انسانی با عقل سلیم، احتیاج به هدایت دارد.
این است که هر چه بشر مترقیتر شود، بیشتر احتیاج به هدایت دارد. پس برعکس آن است که خیال میکنند بشر وقتی علمش پیشرفت کرد، دیگر احتیاج به دین ندارد. چون علم نمیتواند ابعاد مسئولیتها و هدفهای زندگی را مشخص کند. اگر ناحیهای را مشخص کرد، ناحیۀ دیگر برایش تاریک میماند. از این جهت است که علما و دانشمندان در رهبری بشر نمیتوانند دارای یک نظر و یک رأی باشند. چون هر گروهی، رأي خاصی و دید خاصی دارد و نمیتوانند مجموعۀ بشر را از جهت بشر بودن، از جهت انسان بودن، نه انسان غربی، نه انسان شرقی، نه انسان سیاه، نه انسان سفید. انسان از جهت انسانیت را هدایت کنند. چون خودشان هم دیدشان محدود است. هر قدر هم که در علم پیش رفته باشند. انسان از آن جهت که محکوم محیط است، محکوم معلومات خودش است. خود محیط و معلومات گاهی حجاب او میشود. پس انسان عادی نمیتواند رهبر خلق در همۀ مسائل شود.
اما رهبری هم مورد نیاز انسانهاست، مثل همۀ احتياجات زندگی. مثل آب، هوا، نور، غذا، آزادی که برای همه مطلوب است، هدایت و رهبری هم مطلوب است. آن خدایی که برای انسان تمام وسایل زندگی را آفریده، آن مبدأیی که همۀ احتیاجات را در این یک مشت گوشت و استخوان آفریده، او را محتاج هدایت هم کرده است. این جهازات مختلف بدن آدمی با آنکه هر کدام کار خود را انجام میدهند، مجموعه وظایف کلی حیات را انجام میدهند. در ساختمان بدن آدمی با آنکه جهاز درونی و بیرونی، قلبش، ریهاش، جهاز هاضمهاش، حتی همین صورت ظاهرش، آن قدر عنایت دقیق است. «عنایت» یعنی توجه. توجه شده است به «انسان» که چون انسان زیاد احتیاج به دیدن و شنیدن دارد، از این جهت دو گوش و دو چشم برای او قرار داده که اگر یکی از کار افتاد، از دیگری استفاده کند. بالای چشمش ابرو و مژه قرار داده که نور که از بالا میآید فشار نیاورد. چون نور همیشه از بالا میآید. در ظاهر گوش انسان، این شیارها را ببینید. چه دقتهایی است که فقط در ظاهر خلقت شده است. باطنش آن چیزی است که خودش میداند. در این سلولها، اندامهای کوچک، در این غدههای بدن چه دستگاههایی است که هنوز علمای بزرگ از شناخت کامل آنها عاجزند.
همین ظاهر بدن را توجه کنیم. مثلاً این گوش را ببینید. خوب، کسی اگر عوام باشد، خصوصاً از آنهایی که اهل مد و پز هستند، ممکن است از روی حماقت و مدپرستی و زیباپرستی برود گوشش را عمل کند که صاف و اتویی شود! خیال کند که این گوش با این پیچ و خمهایش بد ترکیب است! در خلقت این گوش دقتها شده. صوت همیشه از یک طرف به گوش میآید. اصوات دائماً از چپ و راست و بالا و پایین به گوش انسان میخورند. اما با این حال از یک راه و از یک طرف شنیده میشوند. اگر گوش صاف بود، اصوات را پراکنده میکرد و فشار به پردههای خود میآورد. این عضو با شیارهای مخصوص و پیچ و خمها و پستی و بلندیها آفریده شده. برای این که صوت را بگیرد و تعديل بکند و بعد امواج را به پردههای گوش بفرستد و آنها را به حرکت درآورد. این صوتی که میآید مثلاً عین حرف گوینده نیست بلکه دو مرتبه ایجاد شده است. مثل همین نوار که خطوطی موجی است. ولی چون این خطوط موجي مطابق است با گفتههای گوینده، دو مرتبه آن را به صوت برمیگرداند. یعنی آوای جدیدی ایجاد میکند. در گوش انسان هم همینطور هست.
پس حاصل مطلب این است که آن دست قدرتی که در ظاهر بدن انسان، ساختمان چشم، گوش، بینی، شامه، ذائقه، بزاق، ظاهر و باطن، این همه اسرار آفریده و در ماورای اینها، این همه غرایز، خواهشها و خواستها و انگیزهها و قوای مختلف آفریده؛ قدرتی که عنایت به این جزئیات دارد که به پردۀ گوش و مژۀ چشم توجه کرده، به موی درون بینی انسان -تا غبار و گرد را نکشد به جهاز تنفس- چنین قدرتی مسلماً چیزی را که ضروریترین نیاز حیات انسان است، از جهت انسانیت او که آن هدایت است، مهمل نگذاشته است. آدمی میخواهد بداند برای چه خلق شده؟ به کجا خواهد رفت؟ سرنوشتش چیست؟ آری، مسئولیت کلی را انسان مترقی درک میکند. ولی جزئیات مسئولیت را نه. همین است که الان تمام دنیا میگویند چه باید بکنیم؟ بشر عادی که به شکم و شهوتش بند است نمیپرسد چه بکنیم. او در پی سیر کردن شکمش و تفریح و شهواتش است. در همین حد متوقف است. اما بشر مترقی همیشه میپرسد چه باید کرد؟ از اول هم این را میپرسیده است. حالا هم که علم و روابط توسعه پیدا کرده، بیشتر میپرسد. این را چه کسی باید حل کند؟ خود انسان نمیتواند. برای اینکه انسان بیمار است. همان فیلسوف، همان رهبر، همان صاحب مكتب میگوید که حد مکتبمان این است.
و پیش از این را ما نمیدانیم. ولی چگونه این مکتب باید پیاده شود؟ این مکتب تا کجا میتواند برای رفاه و آسایش انسان مؤثر باشد؟
بنابراین، همان عنایت و قدرت یا هر چه اسمش را بگذاریم، (میخواهی اسمش را طبیعت بگذار، خدا بگذار) آن قدرتی که انسان را با این ساختمان و غرایز و خواستهای غيرمتناهی به وجود آورده که هر چه پیش برود باز غیرمتناهی است، او باید انسان را هدایت کند.
آدمی خواستش نامتناهی است. گرچه بدنش متناهی است. شکمپرست هم که میشود، دوست دارد همۀ غذاهای دنیا را بخورد! همانطوری که آزمندان و ثروتاندوزان هرچه جمع میکنند، باز میگویند کم است. آخر مگر منطق و عقل چقدر میخواهد؟ چقدر ارث میخواهی برای اولادت بگذاری؟ اصلاً این شخص حالیش نیست! عقل او دیگر ترمز بریده! همینطور میافتد به جمع کردن ثروت، به قدرتطلبی. آخرش هم نمیداند!…
انسان تا این حد طالب غيرمتناهی است. خواهشها و خواستههایش اندازه ندارد. چیزی که کسر دارد همین است که نمیداند چه باید بکند؟ راهش چیست؟ به کدام سمت باید حرکت کند؟ احساس میکند ناقص است. باید کامل شود ولی راه تکامل را نمیداند. احساس خلأ میکند و فکرش میخواهد پر شود اما میبیند که حتی با علم هم پر نمیشود. هر چه معلومات به دست میآورد، باز یک جای خالی دارد. مغزش پر است اما وجدانش خالی است. مغزش از فرمولهای ریاضی و فیزیک و شیمی پر شده، اما باز هم خالی است. تازه اینها همه وسیله است. اما این وسیلهها برای چیست؟ ما از همینجا میتوانیم پی ببریم که هدایتی برتر و مافوق اندیشهها و زمان و مکان و مکتبهایی که همه محدودند، باید در کار باشد.
هر مکتب بشری که در دنیا پیدا شده، هر رهبری که پیدا شده، از محيط الهام گرفته است. یعنی از شرایط محیط متأثر شده و نظری برای اصلاح همان محیط داده است، چه در قدیم چه در حال. اگر کسانی پیدا شدند و مکتب سوسیالیسم و انواعش را اختراع کردند، خود محکوم به محیط محدودی بودند. خودشان هم میدانند. محیط زورگویی از دورۀ فئودالیسم تبدیل شد به دورۀ بورژوازی و سرمایهداری قهار و بعد دورۀ صنعتی. همیشه هم عدهای، عدهای دیگر را استثمار میکردند. رعیت بیچاره یا باچارهای که آزاد روی زمین کار میکرد، حالا برای ارباب باید کار کند. آزاد بود و میتوانست زندگی و برای خود کار کند. میتوانست گاو و گوسفندی پرورش دهد، تکهزمینی را آباد کند. به هر حال هر چه بود آزاد بود. حالا این را بردند به کارخانهها و شروع کردند رمق حیاتی و سرمایۀ انسانیشان را کشیدن و استثمارشان کردن. آن وقت در این وضع، یکمرتبه فکری پیدا میشود که راه نجات چیست؟ راه نجات این است که همان کارگرها حکومت را در دست بگیرند. فکر این را نمیکند که کارگر وقتی حکومت را در دست گرفت، فقط جایش را عوض کرده است. یعنی به صورت دیگری جای سرمایهدار را میگیرد و اختیار همه چیز را پیدا میکند و بعد به همان اسم حکومت کارگری دلشان را خوش میکنند. آن کسی که در قصر نشسته و همۀ امکانات را دارد و اختیارات و سرمایۀ کشوری در دستش است، به آن کارگر بیچارهای که در کارخانه هشت تا ده ساعت جان میکند، میگوید «رفیق»! ولی این دو تا «رفیق» هیچگاه همدیگر را نمیبینند! و این رفيق آن رفیق دیگر را به خانۀ خودش راه نمیدهد!
اینها همه برای این است که انسان دیدش محدود است و به یک تکه نان ممکن است دلخوش شود. مثل بعضی جوانهای ما که خیال میکنند راه اصلاح همین است. دنیا که سوسیالیست شد و کارگر حقش را گرفت، دیگر کارها تمام است! بله، بعضی از کارها تمام میشود، ولی نه همه! تا حالا هر چه فلاسفه و مصلحین آمدند و نظر دادند راجع به اصلاح و پیشرفت، در یک قسمت از زندگی بوده و در گوشهای از حیات انسان تأثیر داشته است.
آن مسئلۀ مهمی که همۀ دنیا گمش کردهاند، مسئلۀ آزادی انسان است. آزادی یعنی چه؟ آیا آزادی یعنی اینکه انسان بتواند در زندگی مثلاً ثروت جمع کند؟ نه. آزادی یعنی اینکه بتواند راهش را اختیار کند. آزادی به این معنا که بتواند به ارادۀ خودش حرکت کند و خودش اندیشه داشته باشد. آزادی به این معنا که بتواند تفکر صحیح داشته باشد و به دنبال تفکر صحیح، اختیار صحیح داشته باشد که آن تفکر را به مرحلۀ عمل در آورد. نه آزادی بیبند و باری و حیوانیت. آزادی فکر و عقل و اختیار. شما انسانی را ولو انسانی خیلی عادی را، زندانی کنید ولی وسایل زندگی او را خوب فراهم کنید. در زندان، غذا، آب و بهداشت و همه چیز را در اختیارش بگذارید. باغ بزرگی به او بدهید. ولی در آن باغ را ببندید و بگویید تمام عمر را باید در اینجا زندگی کنی! این باغ و امکانات دیگر و غذای خوب و وسایل راحتی و جای خواب راحت، اینها همه در اختیار تو، اما در همین محدوده، از این در نباید بیرون بروی. آیا اگر او را مخیر کنید بین این زندگی مرفه محدود و زندگی آزادی که خودش اختیار داشته باشد که هر جا دلش خواست برود، حتی اگر بخواهد در غار زندگی کند، در بیابانها بگذراند، آیا او این زندگی را ترجیح میدهد یا آن زندان را؟ چیزی که انسان میخواهد آزادی اندیشه است. راه پیدا کردن در زندگی است. نه فقط وعدۀ آب و نان به او دادن و او را به همین قانع کردن. وقتی این مسئله را درست بررسی کنیم، میفهمیم که مکتبها نمیتوانند بشر را به تمام ابعادی که انسان دارد، هدایت کنند. جسم انسان اگر احتیاج به غذا دارد، فکر او هم محتاج غذاست. دائماً باید مغزش کار کند و جلو برود. انسانی که امتیازش در میان موجودات به اختیارش است، میخواهد خودش زندگیاش را تنظیم کند. با تعقل و اختیار. این [مکتبها] انسان را نمیتوانند هدایت کنند. هدایت به تمام معنا. یعنی هدفهای زندگی و راه رسیدن به آن هدفها را روابط زندگی و مبانی اقتصادی را به تمام معنا به او نشان دهد.
اگر تصور کنیم که هیچ پیغمبری نیامده باشد، هیچ کتاب آسمانی نیامده باشد، میبینیم همین نظامی که در عالم خلقت هست، همین قدرتی که هست و همین ساختمان جسمانی که انسان دارد، احتیاج به هدایت را نشان میدهند. احتیاج به خدا و مبدأیی که نیازهای آدمی را به اندازه آفریده و وسایلش را هم در بیرون آفریده است. فیالمثل احتياج انسان به غذا کمتر از آب است. انسان میتواند شاید پنج روز، ده روز هم بیغذا بماند. اما بی آب نمیتواند بماند. احتياج انسان به هوا بیشتر از آب است. برای اینکه پنج یا ده دقیقه نفس نکشد، میمیرد. احتیاج او به نور بیشتر از غذاست. به همین تناسب مقياس، از لحاظ احتياج، مواد غذایی نسبت به بقیه در حد پایینتری است. آب بیشتر از آن و هوا بیشتر از همه.
پس، این نظامی که احتیاجات را آفریده، وسیلۀ رفع احتیاجات را هم آفریده است. چشم را آفریده، مناظر را هم آفریده. صوتها را آفریده، گوش را هم آفریده. بنابراین همانطور که احتیاج به هدایت را آفریده، باید وسيلۀ هدایت را هم فراهم آورده باشد وگرنه نقص در خلقت است. نقص در نظام اجتماعی و در خلقت انسان است. این را کسی نمیتواند منکر شود. آن کسی هم که منکر خداست میداند که این عالم همانطور است که قرآن میگوید: «مَّا تَرَى فِي خَلْقِ الرَّحْمَنِ مِن تَفَاوُتٍ».[3] در این عالم سر سوزنی اختلاف نیست. زیاد و کم نیست. همه چیز به اندازه است. همه چیز تحت قوانین است. این را قبول دارد. حالا این نظام از هر جا آمده باشد.
حال که همه چیز تحت نظام است و به اندازه است و همانطور که قرآن میگوید به «قدر» است، یعنی همه چیز به اندازه است، در وجود انسان هم اینچنین است. انسان با اختیار و عقل عادی خود نمیتواند راهش را پیدا کند. بشر را که به حال خود بگذاری، مثل این است که او را در بیابان رها کرده باشی. خوب، کسی میگوید از این راه باید رفت، آن دیگری راه دیگری را نشان میدهد. چند نفر که میخواهند مسافرت بکنند، اگر راه را ندانند، سر چهارراهی که برسند با هم اختلاف پیدا میکنند. یکی میگوید راه این است، آن یکی میگوید راه آن است و سرگردان میمانند. در این راه زندگی و حیات هم به همچنین. هر کسی راهی را نشان میدهد و میگوید از این راه بروید، نه از راه دیگر. ولی راه واقعی و حقیقی کدام است؟ این راه را چه کسی باید بنمایاند؟ پس به این نتیجه میرسیم که قدرت، عقل و نیروی مافوقی باید باشد که اسمش را میگذاریم «وحی». این وحی وقتی تنزل کند، آن را «قرآن» مینامیم. وحی همین قرآن است. مگر تعریف قرآن چیست؟ تعریف قرآن همین است: «هُدًى لِّلْمُتَّقِينَ». این توضیح «هُدًى لِّلْمُتَّقِينَ» است. البته هر چه بخواهیم توضیح بدهیم باز کم است.
حالا از جملۀ «هدایت قرآن آمد برای متقین» چه نتیجهای میگیریم؟ قرآن نمیگوید آب و نانشان را تأمین میکنیم. کسانی هستند که از این طرف حساب میکنند؛ میگویند اول باید آب و نان انسان تأمین بشود. باید سایر نیازهای انسان تأمین شود. اما قرآن از آن طرف حساب میکند که انسان باید راه بیفتد. به کدام طرف؟ انسان که راه افتاد، همۀ زندگی راه میافتد. انبیا همیشه از همین طرف شروع کردهاند. ما هیچ پیغمبری را نمیشناسیم که از اول بیاید مثل پیغمبرهای دنیای مادی و صنعت، به مردم وعدۀ آب و نان بدهد تا آنها را دور خودش جمع کند. پیامبران الهی نمیگفتند نان و آب به شما میدهیم، حقوقتان را زیاد میکنیم، شما را بیمه میکنیم، حقوق کارگرها را زیاد میکنیم و از این قبیل حرفها. از این وعدهها نمیدادند. بلکه از اول میگفتند که باید انسان شد. انسان شدن یعنی چه؟
انسان دو جهت نفی و اثبات دارد. اولاً در مقابل هیچ موجودی، یا در برابر موجودی مثل خودت نباید خضوع کنی. ثانياً بتها را باید از سر راهت برداری و در مقابل بشر سجده نکنی. پیامبران اینها را از سر راه انسان بر میداشتند. آن وقت افق باز میشد. چون اینها افق را تاریک کردهاند. بشر اگر ستاره و ماه و اجنه و ملائکه و بتها و قلدرها را نپرستد، حتی انبیا را، همه را از ذهنش بشوید و کنار بگذارد، کم کم افق ذهنش باز میشود. آن وقت در مقابل آن قدرت عظيم مافوق همه قهراً خضوع میکند. همینهایی که میگویند ما دین نداریم و خدا را قبول نداریم میبینید که در مقابل رئیس اداره، یا رهبرشان، همان رفتاری را میکنند که خداشناس در مقابل خدا میکند. حاضر نیست در برابر خدای عظیم عالم که این جهان متناهی را آفریده، سجده کند، که من مترقیام! روشنفکرم! نماز چیست؟! اما در مقابل مدیر کل و رئیس اداره صد مرتبه تعظیم میکند و عرض ارادت میکند! چون روزیاش را دست او میداند. در مقابل رهبرش چشم و گوشبسته حرف قبول میکند و اگر به او بگوید برو در آتش، میرود. یا بگوید از این طرف برگرد، بر میگردد. پس انسان خواه ناخواه متعبد است. اگر عبادت مبدأ نامتناهی، مبدأ هستی و قدرت و مبدأ كمال و جمال را نپذیری، اگر او را نپرستی، بر میگردی به آدمپرستی، به پولپرستی، به شهوتپرستی، به شکمپرستی… یا سقوط میکنی این طرف میافتی. یا اگر او را بپرستی میروی بالا، تعالی پیدا میکنی.
بنابراین بزرگترین کار را انبیا میکردند که انسان را از پرستش موجودات مثل خودش و پستتر از خودش نجات میدادند. بشر اگر نجات پیدا کرد، آن وقت خود را در مقابل حق عاجز و ضعیف میبیند. خود را نیازمند رهبری و هدایت او میبیند و برمیگردد به خداپرستی. این است که شعار انبیا یک کلمۀ مرکب است «لا اله»، یعنی هیچ خدایی نیست. همۀ خداها را باید نفی کنیم. وقتی همه نفی شد، «الا الله» دنبالش میآید. وقتی که همه نفی شدند و رفتند، خدایی حقیقی به جای آنها مینشیند. همین غیر مذهبیها و ماتریالیستها[4] اگر ماده را کنار زدند گفتند «لا اله» و واقعاً ماده را نپرستند، رهبرهای موجود را نپرستند، آن وقت مجبورند که خداپرست شوند. اینها فطری است.
پس اینها هم دروغ میگویند و فقط غیر خدا را به جای خدا گذاشتهاند. همهشان خداپرستاند اما خدا را درست نشناختهاند. حالا یا گناه از خودشان بوده، یا گناه کشیشهای بازیگری است که به جای یک خدا، صد تا خدا گذاشتهاند! خود کشیش یک خداست، مسیح یک خداست، روح القدس یک خداست. هم پدر است، هم پسر است، هم واسطه است! هم سه تاست، هم یکی است! بیچاره را گیج کردهاند و نتیجه این شد که گفتند ما باید از این خداهای متعدد خلاص شویم. یکباره همهشان را دور میریزیم و دنیا را راحت میکنیم. اینها از این جهت دنیا را راحت کردند. اما از جهت دیگر به دردسر انداختند. بعد خودشان آمدند جای مسیح را گرفتند. مسیح که هیچ، اصلاً گفتند ما خدا هستیم و ما را بپرستید! استالین میگفت که اگر یک میلیون نفر باید کشته شوند، باید همۀ آن یک میلیون نفر را بکشید! این اطاعت از او پرستش است دیگر! حالا فرقی نمیکند فلان رهبر دیگر هم همینطور. یا خوب یا بد. پس هدایت قرآن، هدایت وحی، جزء ضروریات حیات است.
اگر ما تقوا را «پرهیز از ناشایستها» معنی کنیم، پرهیز از اعمال حرام و ترک واجبها (که آن هم حرام است)، در این صورت تقوا منوط به هدایت خواهد شد. چون همۀ اینها بعد از آن است که قرآن نازل شده و حدود را معین کرده و گفته که این واجب است، آن حرام است، این ناشایست است، یا آن مکروه است، این مستحب است. حال آنکه قرآن خودش میگوید: «هُدًى لِّلْمُتَّقِينَ». یعنی باید اول متقی باشد تا قرآن هدایتش کند. میگوید در زمینۀ متقين هدایت است. نه اینکه متقین بعد از هدایت قرآن متقین باشند، بلکه قبل از هدایت قرآن باید متقین باشند. قبل از هدایت قرآن حدودی نیست تا کسی از این حدود پروا بگیرد. من تقوی را به معنی «پروا» میگیرم. نه «پرهیز». «پرهیز» معنایش کنارهگیری است. «پروا» معنایش خودداری است و این معنای عمیقتری دارد.
اما پرواگیرندگان یا متقین چه کسانیاند که قرآن هدایت آنها را میخواهد؟ این قرآن هدایت است برای کسانی که متقیناند. و هدایتیافتگان باید متقین باشند. بنابراین باید متقین را معنای دیگری کنیم غیر از این معنای متعارف. یعنی کسانی که از حرام و حلال خودشان را نگه میدارند، پرهیز میکنند از بدیها و محرمات وظایفشان را خوب انجام میدهند. به چنین آدمی معمولاً میگویند: «متقی». اما بر حسب ظاهر قرآن، باید قبل از این متقی باشد تا قرآن [او را] هدایت کند. «لام» «لِّلْمُتَّقِينَ» هم برای اختصاص است. یعنی هدایت مخصوص اینهاست. مخصوص متقین است.
در اینجا توضیح بدهم که اصلاً معنای تقوا عمل نیست. بلکه تقوا امر روحی و اخلاقی و فکری است. بعضی از مردم هستند که اساساً هیچ بند و باری ندارند. دین هم ندارند. اما بعضیها با آنکه به هیچ دینی معتقد نیستند، بند و بار دارند. سپس معنی کردم که تقوا از «وِقایه» است و وقایه در لغت و در اصطلاح، به معنای چیزی است که انسان را حفظ میکند. از این جهت، چرخ و سپر و ترمز ماشین هم «وقایه» است. و در آنجا تشبیهی کردم که ماشین باید کامل باشد. ترمز هم داشته باشد تا بتواند حرکت کند. آن وقت احتیاج به راهنما دارد. احتیاج به چراغ دارد. قرآن به منزلۀ چراغ راهنماست برای کسانی که ذاتاً و از حيث شخصیت دارای وقایهاند. اگر ماشینی تمام ابزارش، دستگاهش، ظاهرش، همه چیزش کامل باشد، اما ترمز نداشته باشد، نمیتواند حرکت بکند. پس ترمز ماشین اساس حرکت آن و حفظ آن از خطر است و میتوان با آن به مقصد رسید. اما همۀ اینها که درست شد، آن وقت جاده میخواهد، چراغ میخواهد تا در تاریکیها و پیچ و خمها چراغ را روشن کنیم و در نور آن جاده را بشناسیم و حرکت کنیم. انسان هم از این جهت مانند این موجود مصنوعی است. البته بعضی بیترمزند! اینها احتیاج به هدایت ندارند. یعنی قابل هدایت نیستند. کسانی هم هستند که ترمز دارند، اما راه ندارند. وسیله و روشنی ندارند که در راه پیش روند. مثل همان ماشینی که همه چیزش درست است، اما چراغ ندارد. یا چراغ دارد، جاده ندارد. کاری که قرآن انجام میدهد، به منزلۀ چراغ راهنماست و راههایی را برای رسیدن به هدف نشان میدهد.
این تعبیری است که من در تفسیر کردم. ولی تعبیر دیگری امروز متعارف است و آن اینکه همۀ مرامها و مسلکهای اجتماعی، آدمها را دو جور تقسیم میکنند: آدمهای متعهد و بامسئولیت و آدمهای غیرمتعهد و بیتفاوت. آدمهایی هستند، مثل اکثر مردم، که فقط مسئولیتشان در همین حد است که شکم را سیر کنند و زندگی را بگذرانند. ولی در مقابل آنها، مردمی هم هستند که احساس مسئولیت میکنند. یعنی خودشان را در مقابل خدا و دین و تعلیمات انبیا، در مقابل خلق، یا هر دو، مسئول میدانند. بیتفاوت نیستند. به همین اندازه که زندگی فردی و منافع شخصی آنها تأمین شد، نمیتوانند قانع و آرام باشند و احساس مسئولیت میکنند. و همین دلیل بر این است که انسانهایی مترقیاند. الان هم وقتی که در دنیا میخواهند انسان با مسئولیت و فهمیده را از انسان عقب مانده، متمایز و تعریف کنند، میگویند انسان مترقی و روشنفکری است. انسان روشنفکر و مترقی کسی نیست که زیاد درس خوانده باشد. خیلیها خیلی درس خواندهاند. مکتبهای عالی را دیدهاند، فیلسوفاند، تحصیلکردۀ دانشگاههای بزرگ دنیا هستند. اما آدمهای بیتفاوتیاند. مثل اکثر مردمی که میبینیم، میخواهند زندگی خودشان را بگذرانند از هر راهی که بشود. اما اشخاصی هم هستند که ممکن است عامی باشند و درس چندانی نخوانده باشند، اما در خود احساس مسئولیت میکنند. هر چه دنیا از جهت تصادمهای فکری و انقلابها، پیشرفت میکند، این دو گروه بیشتر از هم مشخص و متمایز میشوند: آدمهای بیمسئولیت و بامسئولیت!
گروه اول اصلاً قابل هدایت نیستند. چون اول احساس مسئولیت است. اینکه من مسئول خودم هستم، یعنی باید خودم را بسازم، فکرم را بسازم، زندگی را بشناسم، جهانبینیام باید مشخص باشد. ایدئولوژیام را باید در زندگی مشخص کنم. و بعد احساس اینکه چه باید بکنم؟ حالا که ایدئولوژی مشخص شد، چه راهی را برای عملی کردن فکرم، برای ادای مسئولیتهای عملیام باید پیش بگیرم؟ این انسان است که احساس مسئولیت دارد و گذران زندگی و زمان و رفاه قانعش نمیکند. خیلیها هستند در جوامع مختلف که رفاه دارند، پول دارند، ثروت دارند، ولی به اینها قانع نمیشوند. احساس مسئولیت وادارشان میکند که به همۀ اینها پشت کنند. خصوصاً طبقه جوان که احساساتش بیدار است. یعنی هنوز محکوم محیط نشده است.
قرآن هم همین را میخواهد بگوید. وقتی میگوید:«هُدًى لِّلْمُتَّقِينَ»، یعنی هدایت را اختصاص میدهد به اهل تقوا که دارای امتیاز نسبت به دیگران است. دیگرانی که مثل حیوان زندگی میکنند. چون که مسئولیتپذیر هستند قرآن هدایتشان میکند. اما مردمی که اهل مسئولیتاند باید مسئولیتشان رهبری بشود. اینکه چگونه باید رهبری بشود و چه کسی باید رهبری کند بسیار مهم است. مهمترین مسئله برای انسان مسئول، آن است که خودش را بشناسد و پس از شناخت خودش، جهان را بشناسد. من باید ببینم این عالم برای چه خلق شده؟ من برای چه آفریده شدهام؟ هدف زندگی چیست؟ چه مسئولیتهایی را باید ادا کنم؟ تا چه حد من مسئولیت دارم؟… این مسائل است که قرآن میتواند هدایت بکند. بعد معلوم شد که موضوع قرآن، انسان است. ولی انسان بامسئولیت. پرواگیرنده، همان انسانی است که اول مسئول است و بعد راه هدایت میخواهد و این قرآن است که میتواند او را هدایت کند.
همانطوری که میدانید وقتی قرآن نازل شد، بسیاری از اعراب مشغول عادات و زندگی خود بودند. اما عدهای هم منتظر بودند و احساس میکردند که این بتها اوهاماند. انسان برای این خلق نشده که به این بتها سجده کند. برای این آفریده نشده که مثل حيوان خوراک بخورد و تولید مثل کند و بر بتها سجده کند. وقتی که صدای قرآن بلند شد، اینها همه جمع شدند. چه آنهایی که در شهرها بودند و چه آنها که در قبایل زندگی میکردند. قرآن آنها را حرکت داد و جلو آورد. همیشه همینطور است. قرآن هدایت است.
برای «متقین» و متقی به عبارت جامع، به انسان متعهد و بامسئولیت گفته میشود. ولی مسئولیت امر کلی است. همین انسان متعهد است که میپرسد چه باید بکنم؟ چه علمی را در پیش بگیرم؟ از چه راه افق شناختم را بازتر کنم؟ از چه راه جهان را بشناسم؟ پدیدآورندۀ جهان را بشناسم که آیا ماده است، طبیعت است یا مبدأ بالاتری است؟ شخص بیدینی که احساس مسئولیت میکند قرآن او را بهتر میتواند هدایت کند، تا دیندار یا به ظاهر متدینی که احساس تعهد نمیکند. ممکن است شخص مادی مذهب ماتریالیست اگر برخورد به قرآن، وسیلۀ هدایتش شود. چون میخواهد بشناسد. اگر دگم نباشد، اگر جمود پیدا نکرده باشد. اما مثلاً در آیتالله اصلاً قرآن تأثیری نکند، برای اینکه احساس مسئولیت نمیکند نسبت به خلق. میگوید همین کارهایی را که به عهده داریم بس است. دیگر کاری نداریم.
بنابراین، در این«هُدًى لِّلْمُتَّقِينَ» تعریف قرآن هم آمده است که از جهت شناخت کلی عالم، هیچ کتابی نمیتواند جای آن را بگیرد. قرآن کتاب فیزیک نیست، کتاب شیمی نیست، کتاب کیهانشناسی و ستارهشناسی نیست. شناخت عالم غیر از فیزیک و شیمی است. شناخت روابط کلی عالم است. چون تمام اجسام و موجودات این عالم با هم ارتباط و وحدتی دارند و همه از یک منشأ واحد عقل و اراده، هدایت میشوند که انسان هم جزء آنهاست. پس هم تعریف قرآن معلوم شد، هم موضوع قرآن.
بعد گفتم اگر قرآن را از عالم برداریم، بشر بر میگردد به زمان جاهلیت. هرچه میبینیم از پیشرفت علم و حرکتهای علمی، وقتی که به سلسله علل و معالیل تاریخ نگاه کنیم، تأثیر قرآن را آشکارا میبینیم. همین ترقی علمی هم که در غرب رخ داد، از حرکتی است که قرآن ایجاد کرد. قرآن آمد یک مرتبه مردم را دگرگون کرد. حرکت فکری و علمی ایجاد کرد و این موج رفت به طرف خارج. حالا نتایجش دومرتبه به طرف ما برگشته است!
علم، صنعت، کشف اسرار طبیعت، تا آن حد که تا به حال صورتگرفته یا بعدها صورت خواهد گرفت، اگر هدایت نباشد فایدهاش چیست؟ اسرار کرۀ ماه را کشف کنیم برای چه؟ تمام اسرار عالم را کشف کنیم برای چه؟ همۀ اینها اگر هدایت نشود به سوی كمال بشری و کمال بشری هم تا ارائه نشود و شناخته نشود که چیست و به چه طریق به آن باید رسید، همۀ این علوم و صنایع به ضرر بشر تمام خواهد شد نه به نفع او. آنهایی که مغرورند و میگویند بشر خیلی ترقی کرده و مثلاً رفته به کرۀ ماه. بله، رفته کرۀ ماه. اما در زمین خودش درمانده شده، نمیداند که چهکار بکند. دور خودش دارد میچرخد. هرچه کشف میکند توی سر خودش میزند! اگر اسرار اتم را کشف میکند، باز هم میبیند که ضرر به خودش رسانده است. صنایع هرچه پیش میرود، زندگی مردم سختتر و پیچیدهتر و مشکلتر میشود. بنابراین اگر هدایت برداشته شود، علم و صنعت و فلسفه و هر چه وسیلۀ پیشرفت زندگی مادی بشر است، خواه یا ناخواه ضرررسان خواهد شد. اگر انسان موجود بیتعهدی شد و خود را نشناخت، هدفها را نشناخت، هر علمی را در جهت سود و منفعت خودش برمیگرداند یا به سود طبقهای. مثلاً سرمایهداران دنیا را به کار میگیرد. از این جهت میبینیم تمام این پیشرفتها و اختراعات دارد به نفع یک مشت غارتگر و دزد بینالمللی تمام میشود. و از اینجاست که میفهمیم بشر احتیاج دارد به رهبری الهی. این رهبری را جز وحی که فوق درک انسان است نمیتواند انجام بدهد. چه انسان خود نمیتواند بداند که برای چه خلق شده و وجود او برای چیست.
«ذَلِكَ الْكِتَابُ» اشاره به مقام قرآن است. که مقامش خیلی بلند است. این شکها در مقام پایینی است و انسان در عرصهای تاریک زندگی میکند که نسبت به سطح قرآن خیلی پایین است. «لَا رَيْبَ فِيهِ هُدًى لِّلْمُتَّقِينَ» و تاریخ روز به روز دارد آن را بیشتر تفسیر میکند. یعنی این قرآن در یک محیط بیسواد و درسنخوانده و جاهلیتی که هیچ از کتاب و علم و نوشته اطلاع نداشت، نازل شد و مردم آن محیط را منقلب کرد و به صورت انسانهایی متعالی در آورد. حال نزدیک پانزده قرن است که دارد همچنان پیش میرود. با همۀ تصادمها و با تمام کشفیات بشر. اگر هنوز کسانی را میبینید که به آن گرایش ندارند، برای این است که این کتاب را درست معرفی نکردهاند. الان در دنیا قرآن دارد اثر میکند و پیش میرود. با وجود آن همۀ عواملی که میخواست قرآن را از میان بردارد، نه تنها از میان برداشته نشد، بلکه دارد راه باز میکند. چون مثل آب، نور و هوا جزء احتیاجات بشر است. اساساً بشر بدون ایمان، معنا و مفهوم ندارد. آن کسی که میگوید من منکر دین هستم، چیز دیگری را به جای دین گذاشته و به آن قانع شده است. مگر کسانی که مثل حیوان زندگی کنند و اصلاً نخواهند بفهمند و نخواهند در زندگی شعوری به کار برده باشند. «هُدًى لِّلْمُتَّقِينَ». متقین دارای مسئولیتاند. قرآن اینها را هدایت میکند.
آیۀ بعد تفسیر این هدایت است. متقین بعد از هدایت قرآن: «الَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِالْغَيْبِ» آنهایی که به عالم غیب ایمان میآورند.
«يُؤْمِنُونَ» با فعل مضارع، به معنای استمرار در ایمان است. ایمان مسئلۀ راکد و جامدی نیست که کسی معتقد بشود یک خدایی هست، معادی هست و مسئولیتی هم هست و بس. «يُؤْمِنُونَ» معنای استمرار دارد. یعنی ایمانشان در حال پیشرفت است. معنای حرکتی دارد. همهاش فعل مضارع است. در اینجا باید معنی کلمۀ ایمان را شرح دهیم. معنای اصلی ایمان از «أمن» یعنی امنیت پیدا کردن است. به باب افعال که میرود «اَءَمَنَ» میشود «آمَنَ». مصدرش میشود «اِئمان» که همزه قلب به «یاء» میگردد و میشود «ایمان». در خود معنی ایمان حالت گرایشی است. حالت حرکتی است. پس اگر ما روی ریشۀ لغت بخواهیم «ایمان» را بفهمیم، یعنی خود را به محیط امن رساندن. «ایمان» معنی لغویاش یعنی رسیدن به محیط امن. یعنی چه رسیدن به محیط امن؟ باز هم برمیگردد به همان معنایی که در متقین گفتیم. چون وقتی که انسان احساس مسئولیت کرد، خودش را ناامن میبیند. چون این درک برایش پیدا شده که زندگیاش دارد میگذرد و حوادث همواره او را به جلو میراند و عاقبت هم مرگ است. بالاخره تمام شدن است و همواره هم در معرض طوفان حوادث است. بنابراین احساس ناامنی میکند. این زندگی دائماً در حال تغییر است و امنیت و آرامش فکری را از انسان سلب میکند. اینکه مردم خود به خود تا جایی که تاریخ نشان میدهد تا امروز دارای دین بودهاند، مذهب داشتهاند، برای همین است که همیشه احساس عدم امنیت میکردهاند. همان کسی هم که بت میپرستد در دلش از آن آرامشی احساس میکند. معتقد است که آن بت برایش پناهگاه و ملجأ است. پس انسان به دنبال پناهگاه میگردد. چون میبیند طبیعت مدام در تغییر است و خود او هم در معرض تغییر است. علاوه بر این میبیند که به مسئولیتها و وظایفی که دارد نتوانسته است عمل کند. چون راهش را نمیداند. همۀ اینها انسان را مشوش نگه میدارد.
انسان متعهد مترقی برای رسیدن به آرامش دو راه دارد. یکی راه غفلت است و موجبات غفلت را فراهم کردن. راهی که مردم کمشعور سراغ آن میروند. این عیش و نوشها و انواع وسایل تفریح و مواد مخدرها، همۀ اینها پناهگاه آنهاست. به دست خودش توی سر عقلش میزند تا نفهمد و درک نکند! خودش را تنزل میدهد که مثل حیوان شود و چیزی نفهمد. اسم این را هم میگذارد خوشی! این از چه جهت خوشی است؟ از جهت اینکه درکش را از بین میبرد! برای آنکه چیزی که انسان را نارحت میکند و دائماً او را مشوش نگه میدارد، درک و شعور است. وقتی شعور از بین رفت، یا همانطور خود به خود انسان بیشعور بود، به او خوش میگذرد. آدمهایی که اصلاً شعور ندارند و آدمنمایند خیلی خوش هستند! کاری هم به کسی ندارند. چون هر چه موجود پستتر شود، درکش کمتر است. مثل الاغ که اگر کرهاش را بگیرند و جلویش سر ببرند او از چریدن دست برنمیدارد. بار روی پشتش میگذارند، صد تا سیخونک به او میزنند و فحشش میدهند، بعد یک بسته علف میگذارند جلویش میبینید که دیگر اصلاً ناراحتی ندارد. ترقی آدمی به اندازۀ احساس و شعوری است که دارد. اگر انسان بیشعور بود، خیلی در زندگی راحت میزیست. بهترین زندگی برای آدمهایی است که شعور ندارند. نه از آینده خبر دارند، نه از گذشته. اصلاً در فکر چیزی نیستند. مرگ را هم که جلوی پایشان است درک نمیکنند.
انسان باشعور یا خودش را به پناهگاهی میتواند برساند، یا نمیتواند و یا در حال نوسان است. آنکه در حال نوسان است و نمیتواند خود را به محیط امن برساند مجبور میشود که خودش را پایین بیاورد. شعور را به وسایلی از خود سلب کند تا راحت زندگی کند و لااقل امنیت موقتی داشته باشد. این است که دنیا امروز این گرفتاری را دارد. با آنکه شعورها بالا رفته، درکها خیلی بالا رفته، به خصوص در دنیای غرب. دیگر نه شهوات، نه شکم، نه برخورداریهای دیگر هیچکدام برای او جاذبه ندارد. اینها همه برایش عادی شده است. زمانی بود که روابط آزاد زن و مرد خیلی از ذهنهای مردم دور بود. اما به جایش آرزو بود، عشق بود، شعر بود. و حالا که ریخته به هم، آن شور و شیداییها هم از بین رفته است. در غرب به خصوص آن قدر مبتذل شده که دیگر پاک از بین رفته است. وقتی که میبیند این وسایل لذات برایش کافی نیست، آن درک عالی او پناهگاه ندارد، و (چنانکه در دنیای غرب میبینیم) دینش هم مبتذل شده و عمقی ندارد و دین هم نمیتواند پناهگاهش باشد، به پوچیگری، مواد مخدر و وسایل دیگر تخدير فکر پناه میبرد تا ساعتی را به بیهوشی و بیخیالی بگذراند و این بیخیالی برای او آرامش ایجاد کند. این هم یک جور آدم است. یک جور آدمی هم هست که همواره در حال حرکت است. هدف را پیدا کرده و دارد خود را به امنیت میرساند. ایمان کلمۀ کمی نیست که فقط به عقیده داشتن به خدا خلاصه شود. اگر در این عقیده حرکت نباشد، كمال پیدا نکند، به عقب بر میگردد و خدایش را منکر میشود.
«يُؤْمِنُونَ بِالْغَيْبِ». «غيب» یعنی هر چه غیر از این ظواهری که انسان با حواس ظاهر درک میکند. با حواس ظاهر، انسان مرئيات را میبیند و شنیدنیها را میشنود. ملموسات را لمس میکند. ولی درک دیگری دارد که با آن پشت پرده را میبیند. ماورای این عالم حس را میبیند. یعنی آن فعالیت و قدرتی که دارد پشت پرده کار میکند. ما برحسب ظاهر وقتی که به موجودات نگاه میکنیم و مثلاً درخت و سنگ و گیاه و ستاره میبینیم، نگاه ظاهری داریم. اما وقتی که انسان از نظر علمی پیشرفت کرد، به جایی میرسد که میبیند اینها پدیدههایی هستند که به چشم ظاهر این جور میآیند و در باطن همۀشان نیرو و حرکتاند. تا این حد را بشر با پای علم رفته و پشت پرده را دیده است. همین برگ درخت را گیاهشناس طور دیگری میبیند. این سلولهایی که در آن مشغول فعالیتاند، نور جذب میکنند، تبدیل میکنند، تغذیه میکنند، خاک را تبدیل به میوه میکنند. همۀ اینها از دید ظاهر مخفی است. پس دو جور دید داریم. یکی دید سطحی که ظاهر را میبیند و یکی دید علمی و باطنی که درون را میبیند. درون یعنی «غیب». هر چه انسان چشم درونبینی و غیببینیاش (چه برای دیدن باطن خودش چه باطن عالم) قویتر بشود، اطمینانش بیشتر میشود. شناختش و قدرت تشخیصش بیشتر میشود. «يُؤْمِنُونَ بِالْغَيْبِ» این اولین اثری است که هدایت قرآن دارد که انسان میتواند ماورای این ظواهر را درک کند، ببیند. به تفصيل هم نفهمد، به اجمال میفهمد. کسی که اینطور است میخواهد با غیب مرتبط باشد. با غیبی که ثابت است. نه این عالم ظاهر که دائماً در تبدیل و تبدل است. بچه جوان میشود، جوان پیر میشود و پیر میمیرد. انسان پولدار میشود، فقیر میشود، غذا نخورد گرسنه میشود، وقتی خورد، ممکن است معدهاش ناراحتی پیدا کند، گرفتار میشود، پول ندارد، دنبالش میدود، وقتی پولدار شد، نمیداند پول را چهکار کند! اینها همه ناراحتی و درد است.
وقتی که انسان به مبدأ تغییرناپذیری ایمان پیدا کرد، اتصال فکری پیدا کرد، میخواهد خود را با آن ارتباط دهد و میخواهد این ارتباط پیوسته باشد. این ارتباط چگونه برقرار میشود؟
«وَيُقِيمُونَ الصَّلَاةَ». «صلاةَ» از «صله» است. یعنی ارتباط دائم. این ارتباط را برقرار میدارد تا سقوط نکند. والا انسان فراموش میکند. اگر مثلاً طبيب و یا مهندس در کارش تمرین نکند، کم کم یادش میرود.
« يُؤْمِنُونَ بِالْغَيْبِ وَيُقِيمُونَ الصَّلَاةَ» اینها به هم پیوسته است: اقامۀ نماز و ایمان به غیب. چون انسان در معنا که قدرت پیدا کرد، دیگر اتکا به دنیا ندارد. دنیا مال کسانی است که زیاد به آن میچسبند. مرتب جمع میکنند. این هم از ضعفشان است. اسباب دنیا را وسیلۀ قدرت میدانند. مرتب میخواهد جمع کند. زمین بخرد، این را بخرد، آن را بخرد. از بس بیایمان است میخواهد با اتکا به زمین و پول و این چیزهای اعتباری بیحقیقت کسب اعتبار کند. خیال میکند از این راه وجود خودش را ثابتتر میدارد.
ولی وقتی که ایمان به غیب، قدرت پیدا کرد، نیرومند شد و ایمان انسان را به خود جذب کرد، یعنی به این ظاهر دولا و راست شدن اکتفا نکرد و به روح و حقیقت نماز توجه کرد، فعالیت میکند. میدهد به جای اینکه بگیرد.
«وَ مِمَّا رَزَقْنَاهُمْ يُنفِقُونَ». آدمی که سراپا این فکرش و حرکت مستمرش باشد، انسانی میشود فعال. چون ذخیرۀ علمی دارد. دیگر آدم خسیسی نیست که اگر معلوماتی دارد به دیگران یاد ندهد و بخواهد منحصر به خودش باشد. یا اگر مالی دارد از آن به دیگران نبخشد، «وَ مِمَّا رَزَقْنَاهُمْ يُنفِقُونَ» این حالت دینامیکی[5] است که انسان پیدا میکند. انسانی متحرک و متكامل.
از آنچه به آنها روزی کردیم، روزی فکری و روزی زندگی دادیم، در حقیقت عمل میکنند و از آن به دیگران میرسانند. مثل نوری که از خودش تشعشع میکند و روشنی میبخشد. مثل اجسامی که حالت نورانیت دارند، از خودش کم میشود اما از پرتو خود، دیگران را بهرهمند میکند. جسمش تشعشع دارد. خودش تبدیل به نور میشود و دیگران را هم روشن میکند. «وَمِمَّا رَزَقْنَاهُمْ يُنفِقُونَ».
این خلاصۀ تعریف قرآن از یک انسان عالي متكامل و مترقی است. انسان تمام دنیا را بگردد ببیند هیچ مکتبی اینگونه انسان متعالی را تعریف کرده و راه علو و کمال را نشان داده است؟ اگر مکتبی چنین کرده به ما بگوید تا ما هم از آن مکتب پیروی کنیم.
پایان جلسۀ اول//
بسم الله الرحمان الرحيم
وَالَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِمَا أُنزِلَ إِلَيْكَ وَمَا أُنزِلَ مِن قَبْلِكَ وَبِالْآخِرَةِ هُمْ يُوقِنُونَ ﴿٤﴾ أُولَئِكَ عَلَى هُدًى مِّن رَّبِّهِمْ وَأُولَئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ ﴿۵﴾ إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا سَوَاءٌ عَلَيْهِمْ أَأَنذَرْتَهُمْ أَمْ لَمْ تُنذِرْهُمْ لَا يُؤْمِنُونَ ﴿٦﴾ خَتَمَ اللَّهُ عَلَى قُلُوبِهِمْ وَعَلَى سَمْعِهِمْ وَعَلَى أَبْصَارِهِمْ غِشَاوَةٌ وَلَهُمْ عَذَابٌ عَظِيمٌ ﴿٧﴾[6]
و آنان که به آنچه به سوی تو فرود آمده و به آنچه پیش از تو نازل شده است، ایمان میآورند و به آخرت یقین دارند. آنهایند که از جانب پروردگارشان برخوردارند و آنها همان رستگارانند. در حقیقت کسانی که کفر ورزیدند – چه بیمشان دهی، چه بيمشان ندهی برایشان یکسان است. [آنها] نخواهند گروید. خداوند بر دلهای آنان و بر شنوایی ایشان مهر نهاده و بر دیدگانشان پردهای است و آنان را عذابی بزرگ است).
به آنچه نازل شده به سوی تو، یعنی بر پیغمبر اکرم (ص). «وَمَا أُنزِلَ مِن قَبْلِكَ» و آنچه پیش از تو بر پیامبران دیگر نازل شده است و به آخرت، یعنی عالم دیگر، یقینِ افزودهای دارند. به عبارت دیگر، يقينشان دائماً رو به افزایش است. بصیرت و آگاهیشان رو به افزایش است. «أُولَٰئِكَ عَلَىٰ هُدًى مِّن رَّبِّهِمْ وَأُولَٰئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ». و آن کسانی که ایمان بیاورند یعنی بر ایمانشان افزوده شود. ایمان به همان معنایی که در «يؤمنون» گفتم و یادآور شدم که فعل مضارع دلیل بر استمرار و حرکت و افزایش دارد.
ایمان به آنچه بر پیامبر(ص) نازل شده. ایمانی بالاتر و قویتر. در اینجا نکتهای است و آن اینکه در آیه سابق توصیفها پیوسته به هم، بدون تکرار موصوف است. به این صورت؛ «هُدًى لِّلْمُتَّقِينَ الَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِالْغَيْبِ وَيُقِيمُونَ الصَّلَاةَ وَمِمَّا رَزَقْنَاهُمْ يُنفِقُونَ» اما در اینجا، الذين تکرار شده است و بنابراین ممکن است این ابهام به وجود بیاید که این گروه غیر از گروه سابقاند. باید توجه داشت که نمی گوید: «يُؤْمِنُونَ بِمَا أُنزِلَ إِلَيْكَ» که اینها دو گروه نیستند. «هُدًى لِّلْمُتَّقِينَ الَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِالْغَيْبِ وَيُقِيمُونَ الصَّلَاةَ وَمِمَّا رَزَقْنَاهُمْ يُنفِقُونَ» باشند و گروه دیگری: «وَالَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِمَا أُنزِلَ إِلَيْكَ وَمَا أُنزِلَ مِن قَبْلِكَ». به نظر من، تکرار «الَّذِينَ» اِشعار به این است که روحها همان روحها هستند ولی گروه دوم در مرحلۀ بالاتری واقع شدهاند. به بیان دیگر، گروه دوم، در پی حرکت ایمانی و صلاتی و انفاقی، کم کم دیدشان وسعت پیدا میکند و جهانبینیشان عمیقتر و قویتر میشود و ایمانشان پیوسته افزایش مییابد. تا آنکه به آنچه خداوند بر پیامبر (ص) و رسولان الهی پیشین فرو فرستاده است ایمان افزاینده میآورند. مؤید همین نظر است آنجا که میفرماید: «هُدًى لِّلْمُتَّقِينَ» هدایت است برای متقیان و بعد آنان را توصیف میکند. بنابراین، همان متقینی که قرآن هدایت را برای آنها میخواهد. یعنی انسان با تقوا و مسئول و متعهد از هدایت الهی برخوردار میشود، نه هر انسانی. کسی که قدم در راه نهاده و درک مسئولیت دارد قرآن کتاب هدایت اوست. اوست که با هدایت قرآن، چشم غیب بینش به همان معنایی که از غیب گفتم – بازتر می شود؛ چشم غیب بین پیدا می کند و این توجه به غیب او را به پا می دارد برای خضوع در مقابل عظمت [خدا]. پس از اینکه با غیببینی درک عظمت و قدرت کرد، قهرا به خاک میافتد. به حق پیوسته میشود و به او اتصال پیدا میکند. اتصالی که به صورت نماز است: «وَيُقِيمُونَ الصَّلَاةَ». چنین انسانی است که از دنیا، ماده و علاقهٔ به آنها قهرا کنده میشود. او کسی نیست که از روی ضعف و بیچارگی رو به دنیا کند و به جمع و ذخیره کردن مال بپردازد. مال به دستش میآید، ولی نگه نمیدارد، ذخیره نمیکند. چون ذخیره کردن مال و ثروت، بیشتر از اندازه ضرورت و گذران زندگی، دلیل بر این است که شخص اتکای معنوی ندارد. خودش را ضعیف میبیند و میخواهد با جمع مال قدرتی در خور اتکا پیدا کند. مال زیاد کند تا قدرت پیدا کند. انسان عالی و متعالی کسی است که وقتی که ایمان به غیب آورد و اقامۀ صلاة کرد، دستش در دنیاست و به کار و فعالیت مشغول است. ولی حاصل فعالیت را بیش از حد ضرورت نگه نمیدارد و رد میکند. دائماً کار میکند و حرکت و تولید دارد و انفاق، نه مصرف بیجا۔
انسان که به این حد از کمال رسید و چشم غیببینش باز شد، در حقیقت به مرحلهای رسیده است که همه جزئیات وحی را آماده است بپذیرد. این «ما» در آیه دلالت بر تأویل و ابهام دارد؛ یعنی چنان مؤمنی به همه آنچه بر تو نازل شده است، از مجمل و مفصل، ایمان می ورزد: «وَالَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِمَا أُنزِلَ إِلَيْكَ» حتی به آن چیزهایی که برایش قابل فهم و درک نیست. انسان ممکن است به واسطه هدایت عمومی قرآن، یعنی بینشی که قرآن به طور کلی به او میدهد، چشمش به غیب باز شود و ایمان بیاورد، نماز را هم به پا دارد، ولی در مسائلی جزئی که مربوط به زمان میشود و در واقع باید گفت که با ادراکات بشر مفلوک ارتباط دارد، نتواند پی به مقصود وحی ببرد و انطباق بدهد. مثلا بنابر معلومات نامعتبر و کشفیات متغيرش، نتواند حکمت برخی احکامی را که در قرآن آمده است کشف کند. چنان که در مواردی بحث و اشکال میکنند که «اگر اینطور گفته میشد بهتر بود! و مطابق با زمان!» و دلیل میآورند که احکام و مسائل باید با زمان تطبیق بکند. این سخنان همه دلیل بر این است که شخص هنوز ایمان کامل پیدا نکرده است و حقیقتاً مؤمن به همه آنچه نازل شده است نیست. از این جهت، میبینیم که مردمان با ایمان و متدین و معتقد به غیب در برخی از مسائل جزئی که قرآن نقل میکند یا در جزئیات احکام شک و تردید دارند و ایمان محکم ندارند؛ تزلزل دارند و این دلیل بر این است که هنوز بینش ایمانیشان آنقدر گسترش پیدا نکرده که خضوع کنند و بدانند که آنچه را در نیافته اند از جانب غیب است و باید تعبداً قبول کنند تا وقتی که حقیقت امر کشف شود و درک درستی از آن پیدا کنند. همانطور که کسانی از مؤمنان هستند که به اعمال و فرایض دینی با نظر شک و تردید نگاه میکنند و آنها را انجام نمیدهند. آدمی است معتقد به خدا، معتقد به آخرت، با این حال به نمازش اهمیت نمیدهد. این حاکی است از اینکه هنوز بینش قوی پیدا نکرده است. میگوید نماز چه تأثیری در زندگی دارد؛ نخواندیم هم نخواندیم! اگر فلان کار حرام هم کردیم اشکال ندارد! یا حتی اصلا کار به قرآن هم ندارد.
پس، فقط وقتی که بینش ایمانی قوی شد و ایمان در انسان رسوخ پیدا کرد، در مقابل حق خضوع پیدا میکند و به این درک میرسد که هرچه از طرف خداوند بر پیغمبر ما نازل شده، اعم از جزئی یا کلیاش، علمی و عملیاش، همه از جانب خداست. «وَالَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِمَا أُنزِلَ إِلَيْكَ». این مرحله بالاتر و قویتر ایمان است. ایمان کلی برمیگردد به ایمان به تمام جزئیات.
«وَمَا أُنزِلَ مِن قَبْلِكَ» و یعنی ایمان آوردن به آنچه از کتاب و شریعت و احکام و هدایتهایی که پیش از پیامبر(ص) بر انبیای دیگر نازل شده است. با بینش قوی دینی، سنت نبوت و بعثت انبيا همه یکسان دیده میشود و تفرقه بین پیامبران بیوجه میگردد. انبیا همه سلسله واحدند. یک هدف و یک تربیت داشتهاند. شرایعی که آوردهاند تنها در برخی جزئیات آنها، برحسب زمان و امکانات و میزان رشد و ترقی افکار بشری، تغییر میکرده است. والا اصول دعوت انبيا همه یکی است. مؤمن راستین حکم به تفرقه بین انبیا و فرمانها و هدایتهای آنها نمیکند. «وَالَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِمَا أُنزِلَ إِلَيْكَ وَمَا أُنزِلَ مِن قَبْلِكَ» چنان نیست که بعضی را قبول داشته باشد و بعضی را قبول نداشته باشد. مثل بعضی از مسلمانهای ما نیست که به قرآن یعنی «بِمَا أُنزِلَ إِلَيْكَ» ایمان داشته باشد، اما انبیای پیشین را نفی کند و دعوت آنها را هیچ بداند!
شرایع انبیای گذشته همه نور هدایتی است که بر حسب تغییر زمان، تغییر می کرده است. چنان که وقتی آفتاب میخواهد طلوع کند، اول شعاعهای رنگارنگ میاندازد. بعد سفید میشود. اول افق روشن میشود و بعد نور بالا میآید. منشأ همه اینها چیست؟ همان طلوع واحد خورشید. وحی هم به همین ترتیب، ابتدا در زمین و افق مردمی که قدری فکرشان بالا رفته بود طلوع کرد و آنها به طور ابتدایی و کلیدی، مطلع وحی شدند. سپس، به تدریج و متناسب با افق فکری بشر، وحی کامل شد و سرانجام، به عقیده ما، طلوع كامل وحی در افق فکر پیغمبر ما قرار گرفت: «وَالَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِمَا أُنزِلَ إِلَيْكَ وَمَا أُنزِلَ مِن قَبْلِكَ» تکامل این نگرش ایمانی، يقين به آخرت و زندگی پس از مرگ است. در این مرحله، تحول بشر کامل شده است: انسانی تحول یافته؛ انسان منقلب شده؛ انسانی که راست شده به کل قامتش. حیوانات از خزندگی و سپس چهار دست و پا رفتن بر روی زمین شروع کردند، تا به انسان که کم کم قد راست میکند و بالا میآید. این قد راست کردن در اثر تغییرات فیزیولوژیکی و جسمی است که معلول تغییرات اساسی در سلولهای مغزی و در سلولهایی است که مرکز غرایز است.
پس انسان وقتی قامت راست کرد، معنایش آن است که بین تمام جانورها تنها او توانسته است قیام کند. و قيام او وقتی کامل میشود که به تناسب راست شدن قامتش فکرش هم منقلب شود. یعنی از دنیا و چشم داشتن به آن بالاتر برود و آخرت بين شود. اگر از دنیای متغیر و گذرا که باطن و درون ندارد و فقط همین لذات و شهواتی است که مثل لایه نازکی بر روی باطن دنیا کشیده شده است بگذرد و برگردد و به افق آخرت و نتیجه اعمال نظر بیندازد، حرکتی کرده است مستمر و تکاملی. قرآن از این کمال به «يقين» تعبیر میکند. مؤمن اهل یقین، از دیدگاه قرآن، از گرایش به آخرت گذشته و به جایی رسیده که آن را میبیند و شهود میکند و بر میگردد به طرف آخرت.
«آخرت» یعنی چه؟ آخرت در مقابل دنیاست. دنیا یعنی چه؟ زندگی پیشین؛ زندگی در حد حيوانات. زندگی واژگونه انسانی که بعد از آنکه قد راست کرده، دوباره برگشته و قد خم کرده و مثل حیوانات به چرا در زندگی مادی سرگرم شده است.
بنابراین آخرت یعنی جز این. برتر از این زندگی. نه آخرتی که بعد پیش خواهد آمد. اهل ایمان همین جا آخرت را مشاهده میکنند. در همین جا زندگیاش زندگی آخرتی است. نه اینکه این دنیا تمام شود و نوبت به آخرت برسد. «دنیا» یعنی پست. آخرت یعنی ماورا۔ کسی که هدف عالی انسانی دارد و زندگی دنیا را مقدمه و وسیله رسیدن به کمال آخرت میداند «آخرتی» است؛ «قیامتی» است.
ملّای رومی میگوید:
هر که گوید کو قیامت ای صنم / خويش بنما که قیامت نک منم[7]
خطاب به پیغمبر است که بگو خود من قيامت هستم؛ به وجود من صد قیامت قائم شده است و همه مردم قیام پیدا کردهاند. حضرت امیر در تفسير «النَّبَإِ الْعَظِيمِ» میگوید که مراد از آن «آخرت» است. اما آخرت و دنیای عالی برتر در وجود خود امیرالمؤمنین (ع) تحقق پیدا کرده است «عَمَّ يَتَسَاءَلُونَ ﴿١﴾ عَنِ النَّبَإِ الْعَظِيمِ ﴿٢﴾»[8]. از این خبر بزرگ و بیسابقه، یعنی نبأ عظیم را در تفسیرهای ما تعبیر میکنند به وجود امیرالمؤمنین”[9]. منظور چیست؟ منظور این نیست که معنی لغوی «نبأ»، حضرت علی(ع) است. یعنی نبأ عظیم، که مراد آخرت است، در وجود على که سراسر خداپرستی و توجه به آخرت و بقا و دوام کمالات عالی انسانی بود، تحقق داشت. انسان وقتی متحول شد، خودش میشود آخرت. در دنیا هست و در آن نیست. معاشرت می کند، غذا می خورد، توالد و تناسل دارد، ولی فکرش و روحش در عالم دیگر است. هیچ کدام از اینها را هدف زندگی نمی داند. مثل حيوانات نیست که به این حد قانع باشد؛ همه چیز را وسیله نیل به زندگی اخروی می داند: «وَبِالْآخِرَةِ هُمْ يُوقِنُونَ».
آیهٔ آخر راجع است به اینکه موقنان چگونه انسانهاییاند و پایان کارشان چیست؟ أُولَٰئِكَ عَلَىٰ هُدًى مِّن رَّبِّهِمْ این شرایط انسانی متفوق و عالی است. اشارهٔ «أولئك» به انسانهای برگزیدهای است که همانها منظور از خلقت بودهاند. والا منظور خدا این نیست که همه این آسمانها و زمین و نظامات را با این دقت بیافریند، برای اینکه منتهی بشود به آدمهایی که به صورت آدماند، ولی در واقع یک مشت حیواناند! آدمهایی که جز زندگی حیوانی هیچ چیز درک نمیکنند. منظور از خلقت آن برگزیدگاناند. آنها در رأس مخروط آفرینشاند. همه خلقت برای آنهاست. اینکه در حرفها و روایات منبریها است که خداوند گفت: اگر نبودند محمد(ص) و آل محمد، من آسمان و زمین را خلق نمیکردم[10]، این نیست که این بزرگواران با خدا شریک در خلقت بودهاند. بلکه منظور این است که همان طور که سازنده دستگاهی منظورش از ساختن آن، محصول نهایی آن است، یا کسی که باغی احداث میکند که هزارها خار و خاشاک و صدها درخت میوه و بیمیوه و میوهدار نامرغوب در آن هست، ولی باغبان برای همان مثلا چند درخت گلابی و سیب و چندین بوته گل که شکفتگی و رشد و کمالشان از همه بیشتر است، بگوید که منظور من از احداث این باغ همینهاست، صانع متعالی عالم هم از صنع، به ایجاد انسان عالی نظر دارد. از این جهت است که قرآن از آنها تجلیل می کند.
«أُولَٰئِكَ عَلَىٰ هُدًى مِّن رَّبِّهِمْ» این جمله «أُولَٰئِكَ عَلَىٰ هُدًى مِّن رَّبِّهِمْ» مفهوم خیلی عمیقی دارد. «علی» معنای استیلا را میرساند. «رب» به معنای همان صفت ربوبیت است. «على هدی» یعنی بر راه هدایتی هستند. و این اشارهٔ لطیفی دارد. چنین مینماید که این عالم مانند دریای طوفانی خطرناکی است که بیشتر مردم را در خود میگیرد و غرق میکند؛ اما آنان «أولئك» گویی در کشتی نوح سوارند و موجهای این دریا را میشکافند تا به ساحل نجات برسند. «على هدی» تسلط را میرساند؛ یعنی تسلط بر هدایت دارند. کسانی وجود دارند که هدایت دارند و رهبری هم شدهاند، ولی سلطه بر هدایت ندارند. تا غفلت کنند، از راه منحرف میشوند. اما آنکه سلطه بر هدایت دارد، میتواند خود را هدایت و رهبری کند. چنین انسانی کامل است: مسلط بر هدایت. «أُولَٰئِكَ عَلَىٰ هُدًى مِّن رَّبِّهِمْ وَأُولَٰئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ». این تکرار «وَأُولَٰئِكَ» باز برای تأكید آمده است. همین بزرگوارانند که منظور خلقتاند؛ مراد از خلق عالم ظهور چنین انسانهاست.
«أُولَٰئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ» و همین ها مفلحاند؛ «مفلح» کلمه پر معنایی است. در فارسی به «رستگاری» تعبیر شده است. «مفلح» اسم فاعل از «آفلح» است. «فلاح»، به معنی کشاورز از ریشه همین کلمه است. به شکافتن زمین، شکاف عمیق ایجاد کردن و رد شدن و جلو بردن. کشاورز را هم فلاح گفته میشود. کشاورز زمین را شخم میکند، میشکافد، بذر میافشاند و بذر که ثمر میدهد، کشاورز را بهرهمند میکند. پس «فلاح به معنی خشک کلمه رستگاری نیست بلکه دلالت بر کسی دارد که کوشش کرده و راهی را باز کرده است. زندگی را شکافته و متوقف نشده و جلو رفته است؛ همچنان که «فلاحه زمین را شخم میکند و بر میگرداند و در معرض نور قرار میدهد و راه بذر را باز میکند و دانه می افشاند تا خودش و دیگران از آن بهرهمند شوند. اینهایند که پیشرو اند و راه حیات و زندگی را به سوی کمال باز میکنند و رستگار میشوند. به این ترتیب، «مفلح» تنها رستگار نیست، بلکه کسی است که راه باز کرده و خودش رفته و راه رستگاری دیگران را هموار کرده است. این دو یا سه آیه در معرفی انسان عالی و متعالی است؛ انسان هدایت شده به قرآن، با این صفات و شرایط و با این سرانجام. این یک دسته.
دسته دیگر آنهاییاند که قرآن تعبیر به کافران میکند. دو آیه هم دربارهٔ اینهاست «إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا سَوَاءٌ عَلَيْهِمْ أَأَنذَرْتَهُمْ أَمْ لَمْ تُنذِرْهُمْ لَا يُؤْمِنُونَ» کسانی که رو به کفر رفتند. توجه کنید که فعل ماضی میآورد. برگشت به فعل ماضی. برای دستهٔ اول فعل مضارع به کار برده که مشعر به پیشروی است و رو به آینده رفتن. اما دستهٔ دوم را، که رو به ارتجاع و گذشته دارند، میگوید آنها کسانی اند که رو به کفر رفتند. «سَوَاءٌ عَلَيْهِمْ أَأَنذَرْتَهُمْ أَمْ لَمْ تُنذِرْهُمْ». اینها را اگر اعلام خطر کنی و بیم بدهی و از آیندهشان و سقوطشان و بدبختیشان بترسانی یا نترسانی، سَوَاءٌ عَلَيْهِمْ، برای آنها فرقی نمیکند و یکسان است. خود را معطل اینها نکن. وقتت را صرف اینها نکن. در آیهٔ بعد دلیل میآورد که چرا اینها قابل هدایت نیستند و ایمان نمیآورند. «خَتَمَ اللَّهُ عَلَىٰ قُلُوبِهِمْ وَعَلَىٰ سَمْعِهِمْ وَعَلَىٰ أَبْصَارِهِمْ غِشَاوَةٌ وَلَهُمْ عَذَابٌ عَظِيمٌ » خدا مهر زده بر دلهای آنها و بر شنوایی آنها.
دو آیهای که گذشت دربارهٔ یک گروه است. از این نظر، قرآن الگوی شخصیت و حقیقت انسانها را به دست داده است و تقسیم بندی او ناظر به طبقات و امتیازات دنیوی و علمی و نژادی نیست. انسان از جهت اصل انسانیت خود، یا اصل هدایت شدن و هدایت نشدن، به این سه گروه تقسیم میشود یکی «مفلحون» که هدایت شده و بلکه مسلط بر هدایتاند. دوم، آنها که عذاب الیم دارند و قابل هدایت نیستند و قرآن آنها را «کافر» مینامد. دسته سوم هم مردمان چند چهره و متزلزلاند، که بین ایمان و کفر نوسان دارند.
اینها کفر به معنای لغوی دارند، نه كفر اصطلاحی. کفر اصطلاحی همان کفر قانونی در برابر ایمان قانونی است. کسی که به زبان به وجود خدا و نبوت و معاد اعتراف دارد و شهادت داده است جزو مؤمنان و مسلمانان به حساب میآید. در مقابل، کسانی که آن معتقدات را به زبان انکار دارند جزو کفار محسوب میشوند. مسلمان بر حسب موازين اسلامی، جان و مال و حیثیتش محفوظ است. یعنی به صرف همان اظهار زبانی، نه اعتقاد قلبی. اما، چنانکه در آیهٔ بعد توصیف میکند، کافر، به معنی لغوی، یعنی غیر فقهی و غیر قانونی، اعم است از کافر قانونی و غیر قانونی. یعنی هر کس که در جهل و تاریکی و خودخواهی و خودبینی و دنیاپرستی و خرافات دفن شده و چشم و گوش و عقل و قلبش همه گرفته شده، به معنی غیر اصطلاحی کافر است. کفر یعنی پرده. به همان معنی که به کشاورز «فلاح، گفته می شود، «کافر» هم به او میتوان گفت. به کشاورز فلاح» گفته میشود از این جهت که زمین را میشکافد و شخم میزند. و به او «کافر» گفته میشود، چون بذر را با خاک میپوشاند. پس، کفر پوشش است. حال، اگر کسی قلب و وجدان و شنوایی و بینایی و بصیرتش در حد همین حیوانیت بماند و جز در پی ارضای زندگی حیوانی و غرایز و شهواتش نباشد، این اسمش کافر است. بنابراین کافر، به معنی اعم، کسی است که درکی بیشتر از حیوانیت ندارد و وجدان و فهم انسانیاش به کلی ضایع شده و از بین رفته است. کسی است که گوش و چشمش جز همین صورتها و صداهای زندگی معمولی را نمیبیند و نمیشنود. به عالم که نگاه میکند، مانند این است که حیوان مثلا به پوست خربزه نگاه میکند. بیشتر از این نیست. چشمش فقط همین ظواهر را میبیند و مجذوب ظواهر است و گوشش جز همین صدای سر و صداهایی که دنیا را پر کرده است نمیشنود. زندگی او برای پول، ثروت، مقام و تجمل است. غیر از اینها اگر سخن دیگری بشنود خوابش میگیرد. خیلی ها این طورند. اگر از مسائل عالی چیزی گفته شود، میبینی که اصلاً گوشش بدهکار نیست؛ اصلاً درک نمیکند، نمیشنود. متدینانی را میبینی که اگر از دین برای آنها صحبت کنی، چرتشان می گیرد اما اگر حرفتان مرتبط با زندگیشان باشد، بازارشان، کسبشان و درآمدشان و مسئولیتهای عادی زندگی شان، یک مرتبه میبینی چشمشان باز میشود. اما همین که سخن از مسألهای عالی و بالاتری به میان بیاید که او را قدری جلو ببرد، دیگر نمیشنود و سرش را پایین میاندازد و چرت می زند. چنین متدینی گوشی ماورای گوش ظاهری ندارد؛ چشمی ماورای چشم ندارد. استعداد دارد، ولی استعدادش حالت رکود پیدا کرده است. همانطور که قبلا هم گفتم، انسان در باطن این چشم ظاهر میتواند چشم دیگری باز کند؛ هزار چشم باطن باز کند و با هزار گوش باطن بشنود. ولی او حالت رکود پیدا کرده است. و همین است معنای مهر شدن: «خَتَمَ اللَّهُ عَلَىٰ قُلُوبِهِمْ». «ختم» یعنی مهر زدن. سند یا نامه را، وقتی که به آخر رسید، مهر میکنند؛ یعنی کارش تمام شده است «خَتَمَ اللَّهُ عَلَىٰ قُلُوبِهِمْ».
در این آیه و در آیات دیگر، قرآن خیلی اتکا به «قلب» میکند. در بیشتر آیات قرآنی، اتکای به عقل یا به تعبیر دیگرش: «لب»، «أولوا الألباب»، کمتر است تا اتکای به «قلب» و بیشتر از قلب شروع میکند. مقصود از قلب هم این یک تکه عضله ظاهری، نیست؛ بلکه در باطن همین عضله ظاهری حقیقت دیگری نهفته است. از این جهت است که ادراکات و تهیجات انسان اول در قلبش وارد میشود. پیش از اینکه انسان درست مطلبی را بفهمد یا درست از جزئیات حادثهای خبردار شود، قلبش تکان میخورد. خوشیای برایش پیش آمده که هنوز خوب آن را درک نکرده است، ولی اول حالت انبساط در قلبش پیدا میشود. این قلب همان وجدانی است که علمای اخلاق بر آن اتکا دارند؛ یعنی دریای وجدان. وجدان همان قلبی است که قرآن اشاره میکند. انسان پیش از آنکه با فکرش چیزی را درک کند و یا ببیند و مثلا با مقدمات علمی مطلبی را بفهمد، وجدانش آن را میفهمد. مخاطب دین و دعوت انبیاء اول وجدان و قلب آدمی است؛ قلب ها را زیر و رو میکند و قلب که زیر و رو شد، عقل زیر و رو میشود. امروز بیشتر علمای به اصطلاح فیزیولوژی و تشریح و علمای روانشناسی از جنبه مادی اعتقاد دارند که همۀ ادراکات انسان مربوط به مغز اوست و هر قسمت از مغز هم مخصوص به یک نوع ادراک است. دلیل هم میآورند که اگر جایی از مغز عیب کند، کار مربوط به آن قسمت مختل میشود. به نظر آنها اندام مغز که زیر جمجمه انسان است، وظیفهٔ همه ادراکات را به عهده دارد. بنابراین، به هر قسمتش اگر آسیبی برسد، ادراک انسان در آن قسمت فلج میشود و همچنین اگر قسمتی از مغز را تقویت کنند، ادراکی در او قوی خواهد شد. اما ما میبینیم که بعضیها هوششان، یعنی قدرت گرفتن مطالب و سرعت انتقالشان چنان زیاد است که با یک کلمه فوراً میفهمند که مقصودتان چیست، ولی عقلشان کم است. آن قدرتی که بتواند دریافتهای مغز را تنظیم کند و از آنها نتیجه صحيح بگیرد در آنها یافت نمیشود. با هوش زیاد خوب میتواند جلو برود، ولی نمیتواند استنتاج درست بکند. چنین آدمی را باهوشِ کمعقل میگویند. برعکس آن هم میشود. آدمهای عاقلی هستند که هوششان کم است. و اینها خیلی زیادند. اما هوش و عقل هر دو، با «شعور» تفاوت دارد. شعور درک لطیفی است که با آن میتوان زیباییها و تناسبها و ارتباطهای عالم را درک کرد. آنهایی که چنین قوهای دارند ادراکات آن را به صورت شعر در میآورند. «شاعر» به این معنی غیر از عاقل يا باهوش است. هوش و عقل و شعور هر کدام قسمتی از ادراکات انسان را تنظیم میکنند. ولی آیا همه ادراکات آدمی منحصر به ادراکات همین سه قوه است؟ یا نه، نیروی دیگری هم هست که فوق آنهاست و آنها انتهای آن به شمار میروند. ما در حس شنوایی یا بینایی میبیینم که چیزی هست که آنها را تنظیم میکند. شما ممکن است اینجا باشید و گوشتان هم با من باشد، ولی حرف مرا نشنوید. یا مثلا نگاهتان در خیابان به شخصی بیفتد، ولی او را نبینید؛ چون آن چشم باطنی و در واقع روح، جای دیگری است و متوجه او نیست، با آنکه مقابل چشمتان آمده است. پس چیزی که چشم و گوش را هدایت میکند، یعنی آن ارادهای که مثلا گوش را وا میدارد که به سخن توجه کند، حقیقت بالاتری است. اگر الان شما گوشتان به صداهای بیرون از اینجا باشد، یک کلمه از حرفهای مرا نخواهید شنید. در عین اینکه گوش شما بر حسب ظاهر متوجه من است، ولی اگر گوش باطنی خود را به جای دیگر برگردانده باشید، اصلا متوجه حرفهای من نخواهید شد. پس، نتیجه میگیریم که منشأ دیگری است در انسان که گوش و چشم را هدایت میکند. در ادراکات دیگر هم همین طور است. درست است که قسمت های مغز هر کدام درک خاصی دارند، ولی، درست مثل چشم و گوش، ارادهای هم هست که هر وقت بخواهد مغز را به ادراک خاصی وامیدارد. مثلا حافظهاش چیزی را به یاد میآورد؛ یا چیز جدیدی در برابر دید باطنی انسان قرار می گیرد؛ یا اگر بخواهیم به مطلب علمی فکر کنیم به آن جهت متوجهاش میکنیم؛ یا هر وقت بخواهیم با کسی گفتگو کنیم، به او متوجهاش میسازیم. بنابراین، فوق مغز و چشم و گوش منشأ دیگری است که همه اینها را به کار میاندازد. این منشأ همان است که قرآن از آن به «قلب» تعبیر میکند که دائما در تقلب است. وجدان و فطریات آدمی از همین جا سرچشمه میگیرد. از همین منشأ است که پایههای علمی ساخته میشود. مسائل ریاضی و علمی پایه را اساسا همان ادراک میکند. مسائلی مانند اینکه حاصل ضرب دو و دو چهار است، یا یک عدد نمیشود که هم زوج باشد هم فرد، یا ضدین با هم اجتماع نمیکنند، یا هر جزئی کوچکتر از کل خودش است، اینها درس خواندن نمیخواهد. اینها را «وجدانیات» مینامند. تمام ادراکات بعدی انسان بر پایهٔ این ادراکات اولی مبتنی است. تمام علوم ریاضی و طبیعی از همین صورتهای ادراکی شروع میشود. در عین حال، وجدانيات مربوط به مغز نیست، چون کار مغز پس از این وجدانيات ممکن میشود. اگر به کودکی بگویید که مثلا این کاسه بزرگ را در آن ظرف کوچک بگذار، او فطرتا میفهمد که کاسه بزرگتر در آن ظرف کوچک جا نمیگیرد و به شما جواب میدهد که این در آن قرار نمیگیرد. کودک، بدون آنکه تجربه کرده باشد، فطرتا درک میکند و میداند که این دو ضد با هم جمع نمیشود. بنابراین، میتوانیم بفهمیم که ورای دستگاه مغز و چشم و گوش، دستگاه دیگری هم در انسان وجود دارد که اینها همه عوامل او هستند، نه آنکه او و این آلتها یکی باشند. این دستگاه هنوز کشف نشده است که کجاست و منشأ آن چیست. در اجزای مغز نتوانستهاند پیدایش کنند. با همین حقیقت ادراکی است که گاهی انسان پیش از آنکه حادثهای روی دهد، از آن آگاهی پیدا میکند. اگر انسان خیلی حساس باشد، پردهها از جلوی چشمش برداشته میشود و ادراکات خاصی به او دست میدهد. «قلب» محل این ادراکات است.
پس، این قلب است که آدمی را به کار وامیدارد. زنده بودن ظاهری و حیات جسمی داشتن هم باز به همین قلب ظاهری است که حرکتی داشته باشد. کسی که سکته میکند دکتر اول قلب او را معاینه میکند؛ اگر ببیند که قلب در کار گرفتن و پس دادن خون و کارهای دیگر خود قدرت ندارد، از معالجه قطع امید میکند، چون کار بیمار تمام شده است. البته هنوز قلب میزند؛ حتی بعد از اینکه کار تمام اعضا متوقف شد، قلب تا مدتی حرکت خفیفی دارد و باز تلاش میکند که شاید بتواند دو مرتبه حیات را از سر بگیرد. بنابراین، همانطور که مرکز حیات بدن قلب است، مرکز حیات روحی و معنوی هم قلب است. اطبای نفوس قلب بیمار را معاینه میکنند و وقتی که میبینند قلب دیگر قادر به ادامهٔ حیات نیست، اگرچه همه اعضای بدن بیمار سالم باشد، اظهار یأس میکنند و کار او را تمام شده میدانند. اطبای معنوی هم، که انبيا هستند، به دستور قرآن، اول قلبها را معاینه میکنند. اگر دیدند قلب و وجدان از کار افتاده و دیگر پذیرای درک و فهم نیست و بیماریهای روحی و گناهان و معصیتها و ظلمها آنقدر فشرده شده است که حالت گیرندگی و دهندگی روح از بین رفته است، رهاشان میکنند. این گروه بنابر منطق دین، همان کافرانند. به کافران بیم دادن و اعلام خطر کردن بیفایده است «لِّيُنذِرَ مَن كَانَ حَيًّا» کسانی را که هنوز زندهاند و آثار حیات روحی در آنها هست بیم میدهند، چون علاج پذیرند؛ اما «وَيَحِقَّ الْقَوْلُ عَلَى الْكَافِرِينَ»[11]. در همان ابتدای گفتار و بیمقدمه میفرماید آنها که فاقد قلباند کنار بگذار و وقت صرف آنها نكن؛ نیروی خود را صرف اینها نکن: «إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا سَوَاءٌ عَلَيْهِمْ أَأَنذَرْتَهُمْ أَمْ لَمْ تُنذِرْهُمْ لَا يُؤْمِنُونَ». برای اینکه قلب این گروه از کار افتاده: «خَتَمَ اللَّهُ عَلَىٰ قُلُوبِهِمْ». كافر با کسب خودش قلب خودش را از کار انداخته است. خداوند بر هر چیز اثری مترتب کرده است. برای قلب هم همین طور. کافر با ناپرهیزیها، عنادها، حسدها، طمعها، دنیا پرستیهایش، حالا کارش به جایی رسیده است که اگر صد نفر را جلوش بکشند، دلش تکان نمیخورد! روح این آدم ساقط شده است، چرا؟ «خَتَمَ اللَّهُ عَلَىٰ قُلُوبِهِمْ». چون قلبشان از کار افتاده است؛ دیگر شنوایی ندارند که حرف حق را بشنوند. قرآن را که به گوشش بخوانی فقط صوت میشنود؛ معنا و گیرندگی و جاذبه برایش ندارد. آیهای که ممکن است انسان مستعد و آماده را یکباره از جا حرکت بدهد برای فاقد قلب به کلی بیاثر است. پنجاه سال است که قرآن میخواند، اما «وَعَلَىٰ أَبْصَارِهِمْ غِشَاوَةٌ وَلَهُمْ عَذَابٌ عَظِيمٌ». و این حقیقتا قرآن میبیند عذاب بزرگی است. انسان اگر اساساً در حد حیوان بود، عذابی نداشت، چون از ابتدا ساختمانش در همین حد از حیوانیت بود. اما وقتی که ساختمان عالی انسانی او ویران شود و تا این حد سقوط کند، عذابش بسیار بزرگ است. اللهم صل على محمد و آل محمد.
پایان جلسۀ دوم//
بسم الله الرحمان الرحيم
وَمِنَ النَّاسِ مَن يَقُولُ آمَنَّا بِاللَّهِ وَبِالْيَوْمِ الْآخِرِ وَمَا هُم بِمُؤْمِنِينَ ﴿٨﴾ يُخَادِعُونَ اللَّهَ وَالَّذِينَ آمَنُوا وَمَا يَخْدَعُونَ إِلَّا أَنفُسَهُمْ وَمَا يَشْعُرُونَ ﴿٩﴾ فِي قُلُوبِهِم مَّرَضٌ فَزَادَهُمُ اللَّهُ مَرَضًا وَلَهُمْ عَذَابٌ أَلِيمٌ بِمَا كَانُوا يَكْذِبُونَ ﴿١٠﴾ [12]
بعضی از مردم میگویند ما به خدا و روز واپسین ایمان آوردیم «وَمَا هُم بِمُؤْمِنِينَ» در حالی که مؤمن نیستند. «يُخَادِعُونَ اللَّهَ وَالَّذِينَ آمَنُوا» می فریبند خدا را و کسانی را که ایمان آوردهاند حال آنکه نمیفریبند مگر خودشان را و شعور ندارند.«فِي قُلُوبِهِم مَّرَضٌ فَزَادَهُمُ اللَّهُ مَرَضًا» در دلهایشان مرض و بیماری است و خداوند مرض آنها را افزوده است و برای آنان عذاب دردناکی است به سزای اینکه این چنیناند؛ تکذیب می کنند.
راجع به کلیهٔ آیات، با تقسیم بندی های قرآن، گفتیم مردم در اعتقاد به وحی و نبوت سه دستهاند: یک دسته کسانی که ایمان آوردند و به پای ایمانشان ایستادند و تکامل پیدا کردند؛ یعنی به آنچه از جانب خدا نازل شده، به جزئی و کلی، عقیده پیدا کردند و راه صواب و کمال پیش گرفتند. اینها «أُولَٰئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ» اند. أُولَٰئِكَ عَلَىٰ هُدًى مِّن رَّبِّهِمْ وَأُولَٰئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ[13].
گروه دیگر دچار کفر شدند. کفر به معنای واقعی. گروه سوم همانهاییاند که در این آیات معرفی میشوند و قرآن چهرهٔ درون و شخصیت و اثر وجودی و برخوردهای اینها را با مؤمنان تبیین میکند. البته این گروهها پیش از نزول و پرتو وحی، از هم مشخص نیستند. مردم همه یکساناند؛ امتیازات نیست. همانطور که پیش از تابش نور و طلوع آفتاب، اجسام از هم ممتاز نیستند و وقتی که آفتاب تابید و نوری پرتو افکند، آن وقت امتیازات پیدا میشود. مردم در سطح واحدی در حرکتاند، زندگی میکنند، به دنیا میآیند و میمیرند، امتیازات درونی واقعی و حقیقی میان مردم نیست. امتیاز این گروه بندیهایی که اصلش سه گروه میشوند: «مفلحون» از گروه اول، «کافرون» از گروه دوم و «منافقون» از گروه سوم. اینها همه بعد از آن است که مسألهٔ وحی پیش میآید، مسألهٔ دعوت نبوت و پرتو افکنی نور حقیقت. آنوقت این امتیازات برایشان پیدا میشود. به این مناسبت این اشعار را که از مُلای رومی است من در دنبال آن تعریف گروه اول و دوم اینجا در تفسير آوردم که مُلای رومی میگوید:
حق فرستاد انبیا را بهر این / تا جدا گردد ز ایشان کفر و دین
که اگر انبیا نمیآمدند اصلا كفر و دین مفهومی نداشت.
حق فرستاد انبیا را با ورق / تا گزید دانه ها را بر طبق[14]
«ورق»: یعنی کتاب. این ردیف شدن و دسته بندی شدن با انبیا پیش آمد:
مؤمن و کافر، مسلمان و جهود / پیش از ایشان جمله یکسان مینمود
آنهایی که درونشان درونی کفری بوده کفرشان و ایمانشان ظهوری نداشته؛ استعدادها هم بروزی نداشت و پس از آمدن انبیا این استعدادها و شخصیتهای درونی ظهور پیدا کرد، یا به اصطلاح فعلیت یافت.
پیش از ایشان ما همه یکسان بدیم / کس ندانستی که ما نیک و بدیم
بود نقد و غل در عالم روان / چون جهان شب بود و ما چون شبروان
تا برآمد آفتاب انبيا / گفت ای غش تو برو صافی بیا[15]
در این منطق عرفانی، این طبقه بندی را نسبت به استعدادهای تکوینی اشخاص کرده که این استعدادها تا انبیا نیامده بودند هیچ ظهوری نداشت. نه استعداد کفر ظهوری داشت، نه استعداد ایمان، نه آن کسانی که به کفر و ایمان گرفتارند؛ گرفتار جاذبههای مختلفاند. در اثر پرتو نور نبوت و کتاب وحی است که اینها آشکار شدند.
گروه سوم، که در این آیه قرآن نامی به آنها نمی دهد، برخلاف عنوان «کفروا» برای گروه دوم و «الَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِالْغَيْبِ» که وصف ایمان گروه اول است و مارک ایمان روی آنها خورده، عنوان و وصفی ندارند و با تعبير «آمن الناس» یاد شدهاند. این تعبیر یعنی مردم این گونه هم وجود دارند، یا بعضی از مردم اند که… لحن تقریبا تحقیرآمیزی است. به هر حال، کسانیاند که نه ثبات در کفر دارند نه در ایمان؛ نه کافر یکدستاند نه مؤمن یکدست. و این همان نکتهای است که قبلا گفتم؛ چون اکثر مردم نه مؤمن مؤمناند نه کافر کافر، گرفتارند؛ چند چهرهاند. به این جهت قرآن برای نمایاندن و تعریف و توصیف این گروه بیشتر تفصیل و بسط داده تا آن دو گروه اول.
اینها چه کسانی اند؟ «یقول». نمیگوید: «یوقنوا». یعنی به زبان میگویند؛ مصلحتجو هستند و مصلحتشان هم فقط در همین زبانشان است، نه در قلب و درونشان. زبانی میگویند ایمان آوردیم به خدا و روز واپسین. این گروه «يقولون» یا «من يقول» این هشداری است به پیامبر (ص) و به همه مؤمنان آن زمان و آینده که نباید فریفتهٔ این تظاهر شوید و اینها را در صف مؤمنان واقعی جای بدهید. اینها را باید برایشان حساب جداگانه باز کرد. از مجموع این آیات و آیات دیگر، قرین به همین توصیفات که دربارهٔ این گونه شخصیتها آورده، میتوان به آنها به اصطلاح علمي مزدوج گفت؛ یا بگوییم چند چهره. در هر صورت، اسمی که قرآن روی آنها گذاشته همان عنوان «منافق» است که معنای آن را توضیح دادم.
«وَمَا هُم بِمُؤْمِنِينَ» باز این تعبیر فرق دارد با اینکه بگوید: «وَمَا هُم مُؤْمِنِينَ ». «بِمُؤْمِنِينَ» به این معنی است که ایمان اصلا با درون و فکر و وجدان این ها تماسی پیدا نکرده است. هیچ نیستند. اعتقادشان فقط زبانی است. اینجا سئوال پیش میآید که این کسان وقتی درونشان درونی ایمانی نیست، چرا اظهار به ایمان میکنند؟ پاسخ این است که اینها، به خیال خودشان، مردمان زرنگ دنیا هستند؛ یا به اصطلاح امروز سیاستباز دنیا و دیپلمات اند! اینها وقتی که میبینند یک قدرتی متمرکز شد و دارد پیش میرود دنبالش میافتند و میآیند که از آن استفاده کنند. یا برای این است که دیگران را بفریبند و خود را در صف مؤمنان جا بزنند و به تدریج بتوانند، اگر خودشان قدرت و استعداد و لیاقت ندارند که در ایمان ثابت قدم بمانند و تکامل بیابند، دست کم مؤمنان را بفریبند و مثل خودشان کنند. و شاید از این جهت میخواهند آنها را بفریبند که از مزایا و بهرهها و پیروزیهای مؤمنان در زندگی اجتماعیشان استفاده کنند و بگویند که ما هم شریک هستیم. این است که آیه بعدی، آیه دهم، بیان این مطلب است که چرا این ها تظاهر به ایمان میکنند.
«يُخَادِعُونَ اللَّهَ وَالَّذِينَ آمَنُوا» میفریبند؛ میخواهند بفریبند. اینکه میگویم میخواهند بفریبند، به قرینهٔ آخر این آیه معلوم میشود که میخواهند بفریبند ولی نمیتوانند. میخواهند خداوند و مؤمنان را بفریبند. اینجا باز باید تأمل و دقت در این مطلب کرد که اول فرمود «يُخَادِعُونَ» بعد تعبیر را تغییر داد به «يَخْدَعُونَ». «خادعون» از باب مفاعله مثل مضاربه، مقاتله طرفینی است. «قتل» یعنی یکی دیگری را کشت؛ ولى «يقاتل» از باب مقاتله، یعنی همدیگر را کشتار میکنند. «ضرب» یعنی یکی دیگری را زد، ولی «مضاربه» یعنی زد و خورد کردن دو یا چند طرف. بنابراین، وقتی مسئلهٔ عدد پیش میآید که دو طرف با هم نزاع میکنند. روی موازین عدد، کدامشان را باید به اصطلاح فاعل دانست و کدام را مفعول فعل، یعنی فعل را باید به چه کسی نسبت داد؟ چون هر دو هم فاعلاند هم مفهول. هر دو هم ضارباند و هم مضروب. پس، اگر ما بخواهیم چنین فعلی را بیان کنیم، باید فاعل را، که به حسب إعراب مرفوع است و مفعول منصوب، چگونه تعیین کنیم؟ اینجا آنکه نزاع را شروع کرده فاعل محسوب میکنیم. مثلا میگوییم «ضارب زید عمرة». زید با عمرو[16] زد و خورد کرد. زید فاعل است عمرو مفعول. با اینکه عمرو هم زید را زده است، ولی چون زید اول دست بلند کرده، از این جهت او را در مقام فاعل ذکر میکنیم و فعل ضارب را به او نسبت میدهیم؛ ولی چنانکه گفتیم واقع مطلب آن است که زید هم کتک زده و هم کتک خورده است. «يخادعون» هم از همین باب است؛ یعنی فریب از طرف اینها شروع میشود، ولی به یک طرف ختم نمیشود. اینها می خواهند خدا و مؤمنان را بفریبند و با اینکه باطنا ایمان ندارند خود را مؤمن بنمایانند بیایند در صف مؤمنان و آن اغراضی را که دارند پیش ببرند. اما وقتی که شروع میکنند به خدعه کاری، خدا هم بیکار نمیماند و عکس العمل نشان میدهد و چون عکس العمل قائم به دو طرف است، فعل مزيد «يخادعون» به کار برده است. از این سو اینها میخواهند خدا را بفریبند، از آن سو هم خدا کید و فريبهاشان را به خودشان برمیگرداند. هر عملی همین طور است. عمل از کسی که شروع میشود عکس العمل برایش پیدا میشود. کسی که میخواهد ظلم کند، در همان حال که به حق کسی تجاوز و تعدی میکند، عکس العملی هم برای خودش دارد. ظالمی که تو سر کسی میزند، اول تو سر خودش میزند؛ اول وجدان خودش را منکوب میکند و شخصیت خودش را میکوبد، بعد به دیگری تجاوز میکند. در تمام اعمال بد و شاید اعمال خوب نیز مطلب از دو طرف شروع میشود؛ یعنی از این طرف شروع میشود و از آن طرف عکس العمل دارد. این مسأله بسیار مهم دینی روانشناسی است که هر گناهی و هر عمل زشتی که تجاوز به حقوق دیگران باشد، انسان تجاوز به شخصیت خودش کرده است. شاید هم به همین جهت ستمکار، به لغت عربی، «ظالم» گفته میشود. ظالم از «ظلمت» است. بنابراین می توان گفت کسی که میخواهد به دیگری ستم کند، اول وجدان خودش را تاریک میکند و حق را نادیده میگیرد، آنگاه ظلم میکند و به حدود دیگری تجاوز میکند. این هم از نکتههای بلاغی در تعبیر قرآن است که هیچ تعبیر دیگری جایش را نمیتواند بگیرد.
«يُخَادِعُونَ اللَّهَ» اینها شروع میکنند به فریب، ولی این فریب از جهت دیگر عکس العمل در خودشان پدید میآید همانطور که فرمود «وَمَكَرُوا وَمَكَرَ اللَّهُ»[17] میخواهند فریب بدهند و مکر کنند، ولی خدا هم بیکار نمینشیند و مکرشان را به خودشان برمیگرداند. چون عمل آنها برخلاف طبیعت و سنت الهی است، به طرف خودشان بر میگردد. یک وقت میبینی شما سنگ را برمیداری به طرف فضای بازی پرتاب کنی، سنگ بالا میرود و اوج میگیرد و در جایی فرود میآید؛ ولی وقتی سنگ را به دیوار بزنی، برمیگردد تو سر خود آدم.
در این جهان کوهست و فعل ما ندا / سوی ما آید نداها را صدا[18]
هر صدایی که در کوه بلند کنی، انعکاسش به خودت بر میگردد. پس، حواست جمع باشد و این قدر یاوه نباف! چون عکس العمل دارد.
اینها به زرنگی و هوش خود فریفتهاند. مثل همهٔ فریبکارها و ظالمها و دروغگوها که میخواهند مردم را بفریبند. اینها خیال میکنند خیلی زرنگاند و مردم را فريفتهاند؛ ولی چون قول و عملشان مطابق با حقیقت و واقع نیست و کارشان روبنایی است و زیرسازی ندارند – چه دروغ با مزاج خلقت سازگار نیست و دنيا جدی است حقیقت آن به خودشان بر میگردد؛ شخصیت خودشان را خرد میکند و بعد هم رسوا میشوند.
«يُخَادِعُونَ اللَّهَ وَالَّذِينَ آمَنُوا وَمَا يَخْدَعُونَ إِلَّا أَنفُسَهُمْ». استنتاج از همان فعل «يُخَادِعُونَ» است. یعنی چه؟ یعنی فریبکار شخصیت خودش را خراب میکند. انسان اگر با ایمان و روشن ضمیر باشد شخصیتش بالا میآید. آدم دودوزه بازیکن چند چهره است. کسی که میخواهد دیگران را بفریبد باید چهرهٔ واقعیاش را پنهان کند؛ پس، یک چهره در درونش دارد و یک چهره دیگر در بیرونش. کسی که میخواهد دیگری را گول بزند و واقعیتی را مسخ کند، اول باید خودش را تغییر دهد و مسخ کند؛ زبانش را برگرداند، صراحتش را تغییر دهد، تا بتواند در دیگری نفوذ کند. اما اولین نتیجهای که از این کار میگیرد چیست؟ این است که آدمی میشود بیشخصیت؛ چند شخصیتی که یک چهره در درونش دارد و یک چهره در ظاهرش. چنین کسی نمیتواند آدم حسابی و مستقیم باشد. به این جهت قرآن فورا پشت سرش میگوید: «وَمَا يَخْدَعُونَ» اینها نمیفریبند؛ خیال میکنند زرنگاند؛ همانطور که همٔ زرنگهای دنیا نتوانستند مردم را بفریبند. شما دیدید، در تاریخ دنیا، ظالمها، دروغگوها، ستمکارها و فریبکارها چقدر خرج تبلیغات کردند و وسيلهٔ اغفال مردم دنیا را درست کردند، ولی فقط توانستند عدهای را با دروغ بفریبند و بعد کم کم تشتشان از پشت بام افتاد و رسوا شدند. بالاخره چهرهشان آشکار شد و جزو ملعونهای دنیا شدند. دیگر از معاویه در اسلام زرنگتر نداریم که، هم چهرهٔ دین داشت و چهرهٔ جاهلیت. هم چهرهٔ ضد حقیقت داشت و هم حقیقت. هم چهرهٔ توحید داشت و هم چهرهٔ شرک. مثل این بود که صدها موجود در پوست اوست! گاه به مقتضای وقت، بالای منبر میرفت و میشد یک آدم زاهد عابد مقدس خداترسی که نوشتهاند وقتی که آیات عذاب را میخواند، شروع میکرد های های گریه کردن! و وقتی هم دستور کشتن شیعیان و بزرگان اسلام را میداد میشد اولین جلاد دنیا! برای حفظ منافع و قدرتش صدها و هزارها مسلمان را به کشتن میداد و قاه قاه هم میخندید! در جنگ صفین، نزدیک به ۹۰٫۰۰۰ را به کشتن داد و باکش نبود.
اما آیا یک چنین آدم زرنگ فعال باهوشی بالاخره توانست دنیا را بفریبد؟[19] نتوانست. آخر چهرهٔ واقعیاش آشکار شد. حالا اسمش شده فحش! به کسی که میخواهند فحش بدهند میگویند: «ای معاویه»! ولی صداقتی که طرفداران حق داشتند هزار پرده بر روی آن پوشیده شد، ولی آخرش آشکار شد. البته اگر دید انسان، دید کوتاه زمانی باشد و زندگی و حیات و تاریخ را همان چند روز زندگی عمر خودش بداند، خیال خواهد کرد که این زرنگها در کارشان پیشرفت هست و سوار کارند و مردم را میفریبند و بهرهکشی هم از آنها میکنند و از دین هم بهرهکشی میکنند و از همه چیز به نفع خود بهرهبرداری میکنند، بنابراین فاتحه حق و حقیقت را باید خواند. ولی وقتی که دید ما وسیع باشد و تاریخ را به هم پیوسته بدانیم، که ما جزو تاریخیم و عمر ما درست است که عمر تاریخ نیست ولی در جلد تاریخ هستیم. وقتی که میبینیم تاریخ پیش میرود، یقین میکنیم که هیچوقت حقیقت برای همیشه پنهان نمیماند. نه فریبکار میتواند به فریبش الى الابد ادامه دهد و نه مرد حق همیشه در پردهٔ مستوری میماند. «وَمَا يَخْدَعُونَ إِلَّا أَنفُسَهُمْ » نمیفریبند مگر خودشان را، شخصیت خودشان را.
«وَمَا يَشْعُرُونَ» در اینجا باز باید دقتی در تعبير «وَمَا يَشْعُرُونَ» کرد. گاهی قرآن می فرماید: «وَمَا يَعقلون»، «وَمَا يَعلمون» و گاهی می گوید: «وَمَا يَشْعُرُونَ». اینها را که بخواهیم به فارسی ترجمه کنیم شبیه به هم است، ولی در حقیقت این طور نیست و علم و عقل و شعور با هم فرق میکنند. کسی ممکن است علم داشته باشد، ولی شعور نداشته باشد. یا کسی ممکن است عقل داشته باشد، ولی شعور نداشته باشد؛ یا شعور داشته باشد.
ولی عالم نباشد. شعور احتمالا از کلمه «شعر» است. «شاعر» هم به کسی می گویند که خیلی دقیق بین است. یعنی مسائل را خوب میتواند تجزیه و تحلیل کند. از این جهت به آنکه خوب میتواند جمالهای خلقت و شخصیتهای تاریخ را با کلام و قلمش نمایش دهد شاعر میگویند. عالم به طبیعت و خلقت و زمین مینگرد و مثلا در مییابد که علت آمدن باران چیست؛ ولی با درکی که شاعر دارد میتواند حرکت باران و تکوین ابرها و روییدن موجودات را مجسم کند و بنمایاند؛ یا تاریخ را میتواند نشان دهد؛ یا شخصیتها و افکار و اخلاق مردمان را میتواند در شعرش و سخنش، به طور مقفّی یا بدون قافيه، چون شعر در معنایش ضرورتا قافیه داشتن مأخوذ نیست، و فقط با همان نمایش دادن لطافتها و ریزهکاریها که به او توجه دارد نمایش دهد. این را میگویند «شعور». پس «وَمَا يَشْعُرُونَ» یعنی این کسان ممکن است عالم باشند و سیاستمدار و «داهی» به قول عرب یعنی آدم های خیلی عاقل با عقل متعارف، اما فاقد شعور. شعور یک مطلب دیگری است. انسان اگر بداند که وقتی عملی انجام میدهد، مثلا عمل خیری، این عمل در خودش چه عکس العملی ایجاد میکند و درونش به چه صورتی در میآید و چه فعل و انفعالهایی در باطنش و در عالم میتواند عملش، قولش، گفتارش، رفتارش، حقش و باطلش ایجاد کند صاحب شعور است. این است که قرآن میگوید اینها که خود را میفریبند شعور ندارند تا بفهمند که چطور شخصیتشان را از درون خراب و فاسد میکنند. نمیدانند که عملشان مثل موریانهای و یا میکروبی است که خیلی آهسته در درون آنها رخنه میکند و اینها احساس نمیکنند که دارد پایه زندگی شان این را از بین میبرد، تا وقتی که آثارش ظهور کند.
«فِي قُلُوبِهِم مَّرَضٌ». اما چرا اینها شعور ندارند؟ برای اینکه در درونشان مرض تکوین پیدا کرده و جا گرفته است. این تعریف فرق دارد با اینکه بفرماید مثلا «هُم مَریضون»، اینها مردمی بیمارند. یا «قُلوبُهم مَريض». میفرماید: «فِي قُلُوبِهِم مَّرَضٌ» در اعماق قلوبشان و درونشان بیماری جاگیر شده و آن را احساس نمیکنند. «فَزَادَهُمُ اللَّهُ مَرَضًا»، اینان دچار یک نوع بیماری، از انواع بیماریهای جسمانی نیستند که بشود مداوا کرد. بیماری در درون اینها است که همان بیماری «نفاق»، إعراض از حق و رغبت نداشتن به فهم و درک و پیروی از حق است، که این یک نوع مرضی است. انسان باوجدان پاک دائما دلش پر میزند که حقیقت را بفهمد و به آن عمل کند و تکامل پیدا کند. پس، اینها کافر نیستند که یکسره وجدانشان از کار افتاده باشد. کفر مرگ است. کسی که مرد دیگر احساس درد هم نمیکند؛ کارش تمام شده است. کسی هم هست که حیات دارد از هر جهت سالم است. انسانی هم هست که نه مرده است نه زندهٔ زنده. چنانکه قرآن در مورد جهنمیها میفرماید: «إِنَّهُ مَن يَأْتِ رَبَّهُ مُجْرِمًا فَإِنَّ لَهُ جَهَنَّمَ لَا يَمُوتُ فِيهَا وَلَا يَحْيَىٰ»[20] نه مردهاند و نه زنده. اشکال کار هم در همین است که جهنمی اگر در جهنم بمیرد راحت میشود. تمام میشود. احساسش گرفته میشود. دیگر درد و شکنجهای ندارد. ولی نه میمیرد و نه حیات و زندگی برومندی دارد که پیش برود. بین موت و حیات دائما گرفتار است. نه مرده است و نه زنده؛ هم زنده است هم مرده. این کسانی هم که در دنیا چنین روحیه و خلقی در آنها تکوین شده، نه زنده هستند نه مرده.
اساسا مرض چیست؟ مرض را چه می توان تعریف کرد؟ آیا پزشکان تعریف کلی برای مرض دارند؟ از لحاظ علم پزشکی میشود بیماری را به معنای کلیاش به هم خوردن تعادل مزاج تعریف کرد. آن ترکیب و تعادلی که در نسوج، سلولها و جهازات بدن است که باید با هم همکاری کنند، ولی در بیماری به هم میخورد. مثلا کلیه وقتی که خراب شد و درست کار نکرد، هماهنگی با کبد و یا با قلب و ریه ندارد… ایمان راهنمای انسان است. کتابهای آسمانی و رهبرهای الهی هم راه بشر را روشن میکنند تا رو به جلو و رو به سلامت و بقا و ابدیت برود. اما این بشر گاه تمام ادراک شعوریاش از کار میافتد؛ تمام میشود «خَتَمَ اللَّهُ عَلَىٰ قُلُوبِهِمْ وَعَلَىٰ سَمْعِهِمْ وَعَلَىٰ أَبْصَارِهِمْ غِشَاوَةٌ وَلَهُمْ عَذَابٌ عَظِيمٌ»[21]. موجوداتیاند که نه سلامتی کامل دارند و نه مردهاند. بین حیات و موتاند. ترکیب روحیشان به هم خورده است. تعادلشان به هم خورده است.
«فَزَادَهُمُ اللَّهُ مَرَضًا». نمیگوید، خدا مریضشان کرده. میفرماید به عللی بیمار شدهاند و بیماری و دلشان در درونشان جایگیر شده است و زیاد هم میشود. چون بیمارند، «فَزَادَهُمُ اللَّهُ مَرَضًا». این نوع تعبير، مخصوص بلاغت قرآن است که اگر دقت کنید، در خیلی از آیات این تعبیر آمده است[22] که «فَزَادَهُمُ اللَّهُ » زیاد میکند خدا آنها را در اینجا از حيث «مرض». این تعبیر تفاوت بسیاری دارد با آنچه در تفسيرها و ترجمهها معنا میکنند که «فَزَادَهُمُ اللَّهُ مَرَضًا» یعنی خدا مرضشان را افزایش میدهد؛ مریضاند، خدا هم کمک میکند به مرضشان و ««فَزَادَهُمُ اللَّهُ» و بر مرض آنها میافزاید. این معنایش چیست؟ معنای درست این است که همانطور که تمام قوای انسان رو به افزایش و حرکت و پیشرفت و تکامل است، مانند کودکی که قوایش به حرکت در آمده و رو به بلوغ میرود، در این هماهنگی رشد، هر چه و هر موجودی که با انسان هست با او تکامل پیدا میکند.
«فَزَادَهُمُ اللَّهُ مَرَضًا» معنیاش این است که خدا خود انسان را افزایش میدهد و به تبع، مرضش هم افزایش پیدا میکند. یک جرثومه، یک میکروب، یک بیماری روحی، یک حسد خیلی نامرئی اندک، یک کبر، یک خودخواهی، یک نقطه ضعف روحی و اخلاقی در ابتدا در انسان خیلی ضعیف است؛ ولی این هم، مثل همه قوای عالم، تکامل پیدا میکند، چون این هم موجود است. کسی نمیتواند اعتراض کند که چرا این میکروب در بدن من است. خدا که خدای شتر نیست و خدای خیر است، چرا به این میکروب کمک میکند تا تکثیر یابد و چرا به قوای طبیعت امداد میرساند؟ این اعتراض بیجاست، برای اینکه همانطور که خدا پروردگار تمام موجودات است، پروردگار این میکروب هم هست. پس همانطور که همه وجود ما میخواهد کامل شود، میکروب هم حق حیات دارد و میخواهد تکامل پیدا کند. تو انسان باید کاری کنی که بدنت مستعد برای ورود میکروب نباشد؛ تو باید دفاع کنی تا بیماری به سراغت نیاید. ولی وقتی مرض وارد بدن شد، با پیشرفت انسان، مرض هم پیشرفت و شدت میکند، چه مرضهای جسمی، چه مرضهای اخلاقی. «فَزَادَهُمُ اللَّهُ مَرَضًا» در دلهای اینان مرض جایگزین شده است، خدا هم آنها را میافزاید.
«وَلَهُمْ عَذَابٌ أَلِيمٌ بِمَا كَانُوا يَكْذِبُونَ». اینها چون گرفتار تجزیه درونی و بیماری درونیاند، دائما درون وجدانشان دچار شکنجه و عذاباند. و هر چه پیش میرود قویتر و نمایانتر و وسعتش و ابعادش زیادتر میشود، تا به عذاب ابدی برسد.
«بِمَا كَانُوا يَكْذِبُونَ»، اما منشأ این عذاب از کجاست؟ از تکذیب آنچه مخالف هوا و هوس و آمال دنیوی اینهاست. از آن است که انگشتانشان را در گوشهاشان کردند و گفتند ما گوش شنوا نداریم! حق را تکذیب میکنند. تسليم حق نیستند. «وَلَهُمْ عَذَابٌ أَلِيمٌ بِمَا كَانُوا يَكْذِبُونَ».
اللهم صل على محمد و آل محمد.
پایان جلسۀ سوم//
بسم الله الرحمان الرحيم
يُخَادِعُونَ اللَّهَ وَالَّذِينَ آمَنُوا وَمَا يَخْدَعُونَ إِلَّا أَنفُسَهُمْ وَمَا يَشْعُرُونَ ﴿٩﴾ فِي قُلُوبِهِم مَّرَضٌ فَزَادَهُمُ اللَّهُ مَرَضًا ۖ وَلَهُمْ عَذَابٌ أَلِيمٌ بِمَا كَانُوا يَكْذِبُونَ ﴿١٠﴾ وَإِذَا قِيلَ لَهُمْ لَا تُفْسِدُوا فِي الْأَرْضِ قَالُوا إِنَّمَا نَحْنُ مُصْلِحُونَ ﴿١١﴾ [23]
با خدا و مؤمنان نیرنگ میبازند؛ ولی جز بر خویشتن نیرنگ نمیزنند، و نمیفهمند. در دلهایشان مرضی است؛ و خدا بر مرضشان افزود؛ و به سزای آنچه به دروغ میگفتند، عذابی دردناک [در پیش] خواهند داشت. و چون به آنان گفته شود. در زمین فساد مکنید، میگویند: ما خود اصلاحگریم.
خدعه در ناهماهنگی درونی او بیشتر رسوخ میکند و پابرجاتر میشود. پس، در همان حال که میخواهد خدا و پیغمبر را فریب بدهد، خودش را فریب میدهد؛ یعنی شخصیت خودش را دارد گم میکند. میخواهد شخصیت خود را که غير مؤمن است، مؤمن جلوه بدهد و بشناساند. یعنی با این کار دروغ میگوید. ولی با عملش چه میکند؟ شخصیت خودش را میفریبد. مثل اکثر مردم منافق که واقعا خیال میکنند مؤمناند. و این خطری است برای منافق، برای کسانی که ایمان راسخ ندارند، که از بس فریبکاری کردند، امر بر خودشان هم مشتبه شده و وجدانشان را فریب دادهاند. در اینجا نمیگوید «ما يَعْلَمون»، می فرماید: «مَا يَشْعُرُونَ» چون شعور یک درک بسیار لطیف و دقیقی است و کماند آدمهایی حتی در بین علما و دانشمندان که بفهمند در برخوردها و عملی که انجام میدهند چه فعل و افعالی در درون خودشان صورت میگیرد. این خود یک دلیل است.
انسان دائما اعمالی انجام میدهد، کارهایی میکند و برخوردهایی را با مردم دارد و به سبب آنها، اندیشههایی در درونش میگذرد و انفعالهایی پیدا میکند که همانها برای ساختن اخلاق و ملکات شخصیت او مؤثر است. همانطوری که مادهٔ شیمیایی خیلی لطيف، فعل و انفعالهای شیمیایی دارد، که باید به اصطلاح تجزیههای خیلی دقیق و با ذره بینهای خیلی قوی آنها را مشاهده کرد که چطور این ذرات دارد با همدیگر فعل و انفعال میکنند و ترکیب میشوند و عناصری میسازند، دقیقا در درون انسان هم رخ میدهد. یعنی اعمالش، رفتارش، گفتارش، اندیشههایش و حتی خیالاتش و یا مشاهداتش مثل منظرههایی که میبیند در او فعل و انفعال میکنند و شخصیتش را میسازند. این درک خیلی دقیقی میخواهد که اسمش «شعور» است. کلمه «شاعر» هم از همین آمده است. شاعر کسی است که به مسائل و مناظر خیلی باریک و لطیفی که به چشم مردم نمیآید توجه میکند و این توجهات و این ادراکات را در شعرش مجسم می کند؛ حتی گاهی شخصی را طوری به خودش مینمایاند که خود آن فرد از آن غافل بوده است. این آدم را میگویند «شاعر». این است که قرآن میگوید اینها «شعور» ندارند؛ ممکن است عالم هم باشند، برحسب ظاهر عاقل هم باشند، ولی درک اینکه فعالیتهایشان چطور دارد بر آنها اثر میگذارد را ندارند. اینها متوجه هم نیستند که خودشان را فریب میدهند. «يُخَادِعُونَ اللَّهَ وَالَّذِينَ آمَنُوا وَمَا يَخْدَعُونَ إِلَّا أَنفُسَهُمْ وَمَا يَشْعُرُونَ ﴿٩﴾» پایبندش نیستند.
«فِي قُلُوبِهِم مَّرَضٌ فَزَادَهُمُ اللَّهُ مَرَضًا وَلَهُمْ عَذَابٌ أَلِيمٌ» منشأ نفاق چیست؟ یعنی این روحيه متضاد چند چهرگی؟ این یک نوع بیماری است. قرآن میگوید بیماری روحی است. بیماری روانی است. این بیماری گاهی در اثر وراثت پیدا میشود. بعضی از مردم از پدران و مادران منحرف و متقلب – همانطوری که بیماریهای جسمی را ممکن است ارث ببرند – بیماریهای روانی و روحی را به ارث میبرند. یا اینکه در اثر مکتسبات و گناهها و اعمالی است که خودشان انجام دادهاند. یعنی کار خودشان است؛ به اختیار خودشان است. نمیتوانند اعتراض کنند که خدا چرا این ها را این جور آفریده است. یعنی حتی بچهای که بیمار متولد میشود، نباید گفت این کار خداست. خدا همه انسانها را از اول خوب و سالم آفریده است؛ همانطور که اگر درختی کج و کوله روییده شد، یا میوه آن آفت زده شد، از اول آن بذری که خدا ایجاد کرد آفت زده نبوده است و این عوارض یا برای این است که در زمین غیر مساعد و نامناسبی کاشته شده و یا اینکه اصل درخت قابلیت جلب بیماری را داشته و قدرت دفاعی نداشته است. فرض کنید درختی را که در محیط سالمی غرس کردهاید، شاخ و برگش خوب بالا میرود، ولی گاهی جایی هست که نور و مواد غذایی را درست جذب نمیکند و ممکن است کج از کار در بیاید. هر موجودی از ابتدا که به دست خلقت و اراده خدا آفریده شده، هم از جهت ظاهر و هم اگر موجود زنده باشد از جهت جنبههای روحی و روانی، سالم آفریده شده است؛ اما انحرافها باعث میشود که مثلا این موجود انسانی، که اختیار دارد و مختار است، بیمار شود و این بیماری را به وراثت به اولادش هم برساند و به نسلهای بعد هم انتقال پیدا کند. پس، به هر حال، چه از ناحیه خودش باشد چه از ناحیه توارث، خارج از اختیار انسان نیست. نمیتواند کسی اعتراض کند که خدا او را این طور آفریده. نه، این غلط است. «مَّا أَصَابَكَ مِنْ حَسَنَةٍ فَمِنَ اللَّهِ وَمَا أَصَابَكَ مِن سَيِّئَةٍ فَمِن نَّفْسِكَ»[24] به عکس آن چیزی که ما قضاوت میکنیم که اگر یک خیری، از سلامت، پول، ثروت و هر حسنه دیگری به دست آوردیم، خیال میکنیم که با فعالیت و عقل و اندیشه و نقشههای خودمان است. اما اگر پایمان به سنگ خورد و افتادیم، میگوییم کار خداست! ولی قرآن میفرماید به عکس این است. یعنی آنچه از نیکی و خیر به انسان میرسد از جانب خداست و آنچه از شر و بدی به او میرسد از جانب خودش است. درست برخلاف آنچه مردم قضاوت میکنند. چون مردم همیشه میخواهند خودشان را از بدیها تبرئه کنند. بنابراین بیماری که اینجا قرآن نام میبرد یا جاهای دیگر، به تعبیرات دیگر در مورد اشخاص، نباید گفت که از جانب خداست یا از جانب خلقت است.
یک مطلب دیگر این است که اگر انسان به اختیار عمل بدی انجام داد، مثلا سمی را خورد، یا در محیط بدی قرار گرفت که از جهت بهداشت محیط نامساعدی است، یا غذای فاسدی خورد، وارد بدن او میشود و بر اثر همان فعالیتی که بدن دارد، جذب آن میشود. همین که جذب شد، کم کم همه بدن را مسموم میکند. یا اگر قدرت دفاعی بدن انسان ضعیف بود، انواع میکروبها، که در هوا و آب و غذا فراوان هست، وارد بدن که شد، حالا یا از راه پوست یا از راه مجرای تنفس یا از راه غذا، و جا گرفت، آن وقت، بر اساس همان قانون کلی حیات، که هر موجودی را به کمال میرساند و رشد میدهد، این میکروبها هم، با همان نظام، رشد پیدا میکنند و رشدشان به جایی میرسد که دستگاه بدن انسان و نظام آن را مختل میکنند.
حالا اگر مقدمه را درست متوجه شده باشید، این آیه را خوب میتوانید بفهمید. معنای جبر و اختیار هم از همین آیه معلوم میشود. «فِي قُلُوبِهِم مَّرَضٌ» قرآن نمیگوید که مرض به اراده خدا آمده و خداوند مریضشان کرده؛ بلکه مرضی است که در فرد جای گرفته است. با جملهٔ بعد معلوم میشود که این مرض به خواست خدا نیست و خود بشر، با کارهای اشتباهش، و با اختیارش، خود را مبتلا کرده و مرض آمده و در مراکز حساس حیاتی او جا گرفته است: «فِي قُلُوبِهِم مَّرَضٌ» این یک نوع مرض است که اسم هم ندارد. نمیشود گفت که مثل بیماریهای جسمانی است. این بیماری سرطان، خوره و سِل نیست. یک نوع مرض خاصی است که همان تضاد درونی است که اسمش «نفاق» است.
بر اثر این بیماری کم کم انسان چند چهره میشود؛ چندین جور موجود! در حالی که انسان همان طور که یک چهره ظاهری دارد، باطنش هم باید مانند ظاهرش یکی باشد. ولی انسان منافق در درونش، انواع جانورها تکمیل میشود! گاهی قیافه گرگ میگیرد؛ گاهی قیافه روباه میگیرد. در مقابل شخص قدرتمند، چنان ذلیل و بیچاره است که، مثل روباه، دم میجنباند و تملق نشان میدهد. اما در مقابل مظلوم که قرار میگیرد، همان ساعت چهرهاش عوض میشود، قیافه گرگ میشود. در مقابل قدرت زبون است و در مقابل ضعیف خود را قوی نمایش میدهد. در مقابل مؤمن چهرهٔ ایمان به خود میگیرد، و با کافر چهرهٔ کفر نشان میدهد. هم مثلا روزه میگیرد، هم بدون پوشش کافی بیرون میآید! هم نماز میخواند، هم شراب میخورد! اینها همه علائم «نفاق» است. از این جور آدمها زیادند که دینشان فقط در یک ناحیه است. مسجد میآیند، مسجد که تمام شد میروند عیاشی! این آدم چند چهره است؛ در مقابل انسانی که یک چهرهٔ ظاهری و باطنی ایمانی دارد و با هدایت قرآن این دو چهرهاش هماهنگ شده است. اما آن انسانی است که بیمار شده است و همانطور که هر بیماری دیگری هماهنگی اعضای بدن را بر هم میزند، مثل شخص فلج که میخواهد از جایش بلند شود اما پایش همراهی ندارد، دستش همراهی نمیکند، منافق هم میخواهد کار خوب بکند، ولی قدرت انجامش را ندارد. این یک نوع بیماری است. «فِي قُلُوبِهِم مَّرَضٌ».
اما آنچه به دست خداست چیست؟ «فَزَادَهُمُ اللَّهُ مَرَضًا». این مطلب را قبلا هم اشاره کردیم و اینها نکتههای بلاغی قرآن است که باید با آن آشنا شد، که حتی عربهای فصيح و بلیغ هم گاه نتوانستهاند این تعبیرات قرآن را درک کنند. از همین جاست که میفهمیم قرآن معجزه است. آیه این معنی را القا کرده و با ظرافت تمام به عبارت درآورده که مرض را خداوند نداده است. میگوید: «فَزَادَهُمُ اللَّهُ مَرَضًا» یا نمیگوید: «هُم مریضون، فَزَاد آلله مَرَضَهُم» یا «فَزادت مَرَضَهُم». اما فعل «زاد» به مرض نسبت داده نشده است، «مَرَضًا» به اصطلاح «تميز» است.
«الله» فاعل، «زاد» فعل و «هم» مفعول است، به جای اینکه «مرض» مفعول باشد. میگوید خدا مرض را زیاد کرده، ولی از این جنبه که به حکم قانون تمام دستگاههای حیاتی رو به نمو و رشد میروند، مرض هم مانند موجود زنده، مثلا همان میکروب، هماهنگ رشد کرده و بالا آمده است. از همین جا میفهمیم که عذاب یعنی چه. منشأ عذاب، ریشه عذاب، مبدأ عذابی که قرآن وعده میدهد که در آخرت به صورتهای مخصوصی درمیآید، از همین جا شروع میشود. همین که بیمارند این بیماری رشد پیدا میکند. دچار کشمکش درونیاند و در زندگی متحيرند؛ این تحیر و چند چهرگی و تضاد درونی با وجدان تضاد دارد. یعنی وجدان و فطرت انسان میخواهد او را جلو ببرد، رو به خیر ببرد، رو به ایمان و قدرت ایمان، ولی این تضاد او را به طرف مخالف می کشاند و دچار اختلافات درونی میکند. درد هم همین است! چرا مثلا دست انسان به جایی اگر اصابت بکند درد میگیرد؟ چرا وقتی یک عضو انسان بریده میشود حالت درد پیدا میشود؟ برای اینکه هماهنگی و پیوستگی که نسوج بدن با هم دارند مختل میشود. دستی که بر اثر اصابت به چیزی آسیب دیده، چون در آن وقت دستگاه بدن خون را نمیتواند خوب رد کند و با سایر اعضای بدن هماهنگی داشته باشد، شروع میکند به درد گرفتن و متورم شدن و همین طور سایر بیماریها.
بیماریهای درونی انسان هم منشا درد است؛ اما دردی است که انسان در این دنیا ممکن است که آن را زیاد احساس نکند، یا گاهی احساس خفیفی داشته باشد. چون وسایل و موجبات غفلت در کار است. همانطور که درد بدنی در هنگام شب شدتش بیشتر میشود. چرا؟ درد که فرق نمیکند؟ دندانی که فاسد شده است شب و روز یکسان است، ولی چطور است که در طی شب درد بیشتر میشود؟ میگوید که دیشب تا صبح از درد نخوابیدم، در حالی که روز اینقدر احساس درد نداشت. چون روز وسایل غفلت مانع میشود کار دارد، معاشرت میکند، با دیگران صحبت میکند، دنیا را دارد میبیند. همهٔ اینها احساس انسان را متوجه بیرون میکند. ولی شب، وقتی که آرام میگیرد تمام احساس متمرکز میشود روی درد. دردهای درونی هم همین طور است. آثار گناه، نفاق، کفر و بی ایمانی، حسد، کبر، مال پرستی و علاقههای زائد، همهٔ اینها دردآور است. دلیلش هم این است که وقتی انسان به چیزی علاقهمند است، فرض کنید به ساعتش، با اینکه موجودی است خارج از ذات آدم، اگر آن را گم کند، مدتها التهاب دارد، می سوزد؛ درست مثل درد دندان یا سردرد. آدم حسود دائما در التهاب است. در دنیا، این دردها، در اثر توجه به خارج، یا بعضی درمانهای جعلی، ساکت است. از این جهت اشخاصی که فاسق و بیهدفترند بیشتر به مواد مخدر پناه میبرند. مشروبات الکلی و مواد مخدر استفاده میکنند؛ چه بسا دردمند هم باشند. گاهی آدمهای دردمند این اعتیادها را دارند. اینها مقدار انسانیتشان بیشتر از کسانی است که درد ندارند. همان هروئینی، همان شراب خور، دردی احساس میکند ولی چون راه علاج نمیداند، برای اینکه عقلش و فکرش را تخدیر کند و متوجه دردش نشود، چند ساعت از خودش سلب شعور می کند، اعصابش را فلج می کند؛ مغز و دستگاه احساس را فلج میکند. همین فلج کردن برای او لذت است. وقتی که از نو حواسش سر جایش آمد، باز دردهای درونیاش شعلهور میشود. این غفلت خاصیت دنیاست که با وسایلی انسان را از احساس دردهای درونی باز میدارد. و پناه بر خدا! وقتی که موجبات غفلت از بین برود! یک مرتبه زندگی وارونه میشود. یعنی باطنها آشکار میشود و ظاهرها از بین میرود، دیگر موجبات غفلت نیست، بنابرین دردها شدت پیدا میکند و به آتش جهنم تبدیل میشود. از همین دنیا شعلهاش شروع میشود. از این جهت میفرماید «وَلَهُمْ عَذَابٌ أَلِيمٌ». نه عذابی که بعدها به ایشان خواهد رسید. این مال اینهاست؛ ملازم با وجودشان است. درد دارند، ولی احساس درد نمیکنند. وقتی که این حواس ظاهر از کار افتاد و آدم مرد، آن دردها شروع می شود. از همان وقتی که کم کم قلبش از کار میافتد و حالت مرگ پیدا میشود، دردها شروع میشود؛ یعنی عذابش شروع میشود. عذاب معصیت از همان وقتهاست. این حواس در حال مرگ کم کم از کار میافتد، ولی شخص هنوز زنده است. تمام خاطرات گذشته جلوی چشمش میآید. « يَوْمَ يَتَذَكَّرُ الْإِنسَانُ مَا سَعَىٰ ﴿٣٥﴾»[25]. بهشتش و جهنمش تذکر است. اگر مهذب نیست، همان تذکرات رنجش میدهد. مارش، عقربش، آتشش، عذاب جهنمش از همان جا شروع میشود. پس، «وَلَهُمْ عَذَابٌ أَلِيمٌ» یعنی عذاب دردناکی که با خودشان است؛ با همان نفاقشان! این خلاصهٔ آیه بود که مقداری هم تکراری شد.
«وَإِذَا قِيلَ لَهُمْ لَا تُفْسِدُوا فِي الْأَرْضِ قَالُوا إِنَّمَا نَحْنُ مُصْلِحُونَ ﴿١١﴾». این جور آدم چند چهرهٔ بیهدف ولی قابل هدایت و در عین حال صاحب درد، نه مثل کافر که درکش از بین رفته، درک دارد ولی بی هدف است! جرقههای ایمانی در او هست؛ ولی ایمانی که در او کشش داشته باشد، نیست. و اکثر مردم، به اختلاف، دچار این بیماریاند. این آدمها وقتی به آنها گفته شود. «لَا تُفْسِدُوا فِي الْأَرْضِ»، فساد نکنید در زمین، «قَالُوا إِنَّمَا نَحْنُ مُصْلِحُونَ» می گویند فقط ما هستیم که مصلحیم!.
اولاً چرا به اینها گفته میشود فساد نکنید؟ چه فسادی میکنند در زمین؟ آدم منافق و چند چهره و بازیگر فسادش در زمین چیست؟ ما معمولا وقتی میگوییم فساد در زمین، یعنی مردم را بکشند، خون ناحق بریزند، زراعت را از بین ببرند، فضا را مسموم کنند، دریا را مسموم کنند. اینها همه فساد در زمین است. اما مگر منافق خودش شخصا از اول این کارها را می کند؟ آیا مراتع را از بین میبرد، تولید را از بین میبرد، فقر ایجاد می کند؟
اینها همه فساد در زمین است، ولی منشأ این فسادها چیست؟ منشأ این فسادها همان ناهماهنگی های افراد است. منافق یعنی انسان ناهماهنگ که در وجود خودش شخصیت ناهماهنگ و تضاد درونی دارد و دیگران را هم به همین اخلاق و روحیه دعوت میکند. میگوید آدم باید زرنگ باشد.
چنان با نیک و بد سر کن که بعد از مردنت «عرفی»
مسلمانت به زمزم شوید و هندو بسوزاند
یعنی عمری را سپری کن که نه معلوم باشد مسلمانی و نه معلوم باشد هندو هستی. نه معلوم باشد اروپایی هستی، نه ایرانی. نه غربی هستی، نه شرقی هستی. نه موحد موحدی، نه مشرک مشرکی. هم مشرک باش هم موحد، هم شرقی و هم غربی! این ناهماهنگی وجود آدمی را تقسیم میکند. در اجتماع، مردمانی با ایماناند که فطرتهای زنده دارند، اما همانها ممکن است کم کم از فطرت برگردند. این بچهها، این موالیدی که به دنیا میآیند، فطرتا حق جو هستند؛ حق پرست هستند؛ راستگو هستند؛ مستقیم هستند. بارها دیده شده که وقتی که جلوی بچه دروغی گفته میشود، میآید مؤاخذه میکند، چون نمیداند که اصلا دروغ هم میشود گفت. ولی وقتی که چند بار به او دروغ گفته شد، واقعیت دروغگویی را درک میکند. وقتی که پدر منافق بود، مادر منافق بود، بچه هم دروغگو به بار میآید. مادر بیعفت و بیبند و بار است که فرزندش را بیعفت بار میآورد. من گاهی دیدهام توی خیابان استانبول، زنهایی که دستهایشان بیرون بود و پوششی چیزی داشتند، بچهٔ کوچکشان آن پوشش را روی دست مادرش میکشید که دستش پیدا نباشد. بچه فطرتا ناراحت میشود. دختر بچه بر اثر فطرت میخواهد خودش را بپوشاند. پس، آدم منافق است که نسل را خراب میکند؛ اجتماع را دچار ناهماهنگی میکند. وقتی که ناهماهنگی شد، تصادمها پیدا میشود. تصادم که شد، نیروها مصرف یکدیگر میشوند: آن دسته میخواهد این دسته را از بین ببرد و این دسته میخواهد آن گروه را از بین ببرد. بر اثر همین نزاعها و اختلافات تولید از بین میرود؛ سلامتی از بین میرود؛ زمینها بایر میمانند؛ مواد حیاتی و استعدادها بایر میمانند. اینهاست که فساد است. به این اشخاص است که گفته میشود «لَا تُفْسِدُوا فِي الْأَرْضِ»، آخر خودتان که فاسدید چه اصراری دارید که دیگران را فاسد کنید؟!
پایان جلسۀ چهارم//
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ
«مَثَلُهُمْ كَمَثَلِ الَّذِي اسْتَوْقَدَ نَارًا فَلَمَّا أَضَاءَتْ مَا حَوْلَهُ ذَهَبَ اللَّهُ بِنُورِهِمْ وَتَرَكَهُمْ فِي ظُلُمَاتٍ لَّا يُبْصِرُونَ . صُمٌّ بُكْمٌ عُمْيٌ فَهُمْ لَا يَرْجِعُونَ . أَوْ كَصَيِّبٍ مِّنَ السَّمَاءِ فِيهِ ظُلُمَاتٌ وَرَعْدٌ وَبَرْقٌ يَجْعَلُونَ أَصَابِعَهُمْ فِي آذَانِهِم مِّنَ الصَّوَاعِقِ حَذَرَ الْمَوْتِ وَاللَّهُ مُحِيطٌ بِالْكَافِرِينَ . يَكَادُ الْبَرْقُ يَخْطَفُ أَبْصَارَهُمْ كُلَّمَا أَضَاءَ لَهُم مَّشَوْا فِيهِ وَإِذَا أَظْلَمَ عَلَيْهِمْ قَامُوا وَلَوْ شَاءَ اللَّهُ لَذَهَبَ بِسَمْعِهِمْ وَأَبْصَارِهِمْ إِنَّ اللَّهَ عَلَى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ»[26]
(مثل آنان، همچون مثل کسانی است که آتشی افروختند، و چون پیرامون آنان را روشنایی داد، خدا نورشان را برد؛ و در میان تاریکی هایی که نمی بینند رهایشان کرد. کرند، لالند؛ بنابراین به راه نمی آیند. یا چون [کسانی که در معرض] رگباری از آسمان – که در آن تاریکیها و رعد و برقی است- [قرار گرفته اند]؛ از [نهیب] آذرخش [و] بیم مرگ، سرانگشتان خود را در گوشهایشان نهند، ولی خدا بر کافران احاطه دارد. نزدیک است که برق، چشمانشان را برباید؛ هر گاه که بر آنان روشنی بخشد، در آن گام زنند؛ و چون راهشان را تاریک کند، [بر جای خود] بایستند؛ و اگر خدا میخواست شنوایی و بینایی شان را بر می گرفت، که خدا بر همه چیز تواناست).
واقعا داستان آموزندهای است ! این داستان بیانگر روحیه و اخلاق و راه روش اینان است. مانند داستان کسی است که به زحمت، آتشی افروخته است. « فَلَمَّا » یعنی همین که آن آتش «أضاءت» پرتو و روشنی افکند، در اطراف خود یا پیرامون آنها هم پرتو افکند، «ذَهَبَ اللَّهُ بِنُورِهِمْ »: خداوند نور آنها را با خود می برد «وَتَرَكَهُمْ فِي ظُلُمَاتٍ لَّا يُبْصِرُونَ» و واگذارشان کرده است به تاریکی هایی که در آن هیچ نمی بینند. «صُمٌّ»: کرند؛ «بُكْمٌ» گنگاند و لال، « عُمْيٌ» کورند. پس از راهی که می روند برنمی گردند.
«أَوْ كَصَيِّبٍ مِّنَ السَّمَاءِ فِيهِ ظُلُمَاتٌ وَرَعْدٌ وَبَرْقٌ» یا مانند باران شدید و تندی که از آسمان فرو بارد. این «صیب» باران تند و تگرگ و رگبار است؛ تاریکی هایی است؛ رعدي است؛ برقی است!
«يَجْعَلُونَ أَصَابِعَهُمْ فِي آذَانِهِم مِّنَ الصَّوَاعِقِ حَذَرَ الْمَوْتِ» انگشتانشان را در گوشهایشان میگذارند، از هراس تندی و نهیب صاعقهها؛ از ترس مرگ. «وَاللَّهُ مُحِيطٌ بِالْكَافِرِينَ» و خدا محیط است بر کافران!
«يَكَادُ الْبَرْقُ يَخْطَفُ أَبْصَارَهُمْ» نزدیک است که برق برباید بینایی شان را.
«كُلَّمَا أَضَاءَ لَهُم مَّشَوْا فِيهِ» هر گاه که نور و پرتو میدهد، در آن نور می روند. «وَإِذَا أَظْلَمَ عَلَيْهِمْ»: پس هنگامی که تاریک کرد بر اینها، «قَامُوا»: بر جای خود می ایستند. «وَلَوْ شَاءَ اللَّهُ لَذَهَبَ بِسَمْعِهِمْ وَأَبْصَارِهِمْ»: اگر خدا بخواهد، شنوایی شان و بینایی شان را می برد؛ «إِنَّ اللَّهَ عَلَى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ»: خدا بر هر چیزی تواناست.
بازگردیم به آیات سابق و در آن دو مثل و نمایش تأمل کنیم. سه گروه از مردم را قرآن در این آیات معرفی کرده و وضع و راه روش و عاقبت آنها را بیان کرده است. قرآن در این گروهبندی به اخلاقیات و شرایط اجتماعی خاص و دورههای زندگی و طرز تفکر انسان در هر دوره و امثال آنها نظر ندارد. این گروهبندی مردمان، بعد از هدایت انبیاست به عبارت دیگر، اولا قرآن نظر ندارد که این انسان شرقی است یا غربی، عالم است یا جاهل، مترقی است یا غیر مترقی؛ بلکه تنها به صرف خصوصیت انسانیت انسانها، آنها را به سه گروه تقسیم میکند. در این تقسیم ملاک، خواستههای اولیه و صفات ذاتی انسانی است. پس، این گروهبندیهای قرآن مثل گروهبندیهایی که فيالمثل جامعه شناسها دارند نیست. راجع به خصیصه انسانیت انسانی است که هدفی دارد یا باید داشته باشد. انسانی که باید راه و روشی در زندگی برای خود در پیش بگیرد. انسانی که باید احساس مسئولیت داشته باشد. این تقسیمبندی روی این زمینه است و این نیست مگر بعد از هدایت انبیا، زیرا در آن هنگام انسانها قهرا به این سه دسته تقسیم میشوند.
یک گروه آنهاییاند که آگاهاند، احساس مسئولیت و تعهدی نسبت به خود و دیگران دارند و آن را میپذیرند. قرآن برای آنها راه هدایت و نور هدایت است و آنها را جلو میبرد. از کجا میتوان این معنی را فهمید؟ از عبارت «هُدًى لِّلْمُتَّقِينَ . الَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِالْغَيْبِ». «متقی»، همان انسان آگاه مسئولیت پذیر است که راه را تشخیص نمیدهد؛ نمیتواند مسیر درست را با درک خودش پیدا کند. اینها انسانهای مترقی و مسئولیت پذیرند؛ احساس کننده مسئولیت هستند. این گروه، وقتی که هدایتی از طرف خدا آمد، مثل هدایت قرآن، قدم در راه می گذارند و قوت گرایششان قوی تر می شود. در حال تحول و تغییر و تکامل اند و پیش میروند. آن اوصافی که قرآن در اول بیان کرد برای آنها قهری است
«ذَلِكَ الْكِتَابُ لَا رَيْبَ فِيهِ هُدًى لِّلْمُتَّقِينَ . الَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِالْغَيْبِ». «متقین» اینها هستند. و ایمان یعنی گرایش فکری. تحرک فکری مؤمن از سکون، توقف و ارتجاع رهایی پیدا کرده و به راه افتاده است. «وَيُقِيمُونَ الصَّلَاةَ وَمِمَّا رَزَقْنَاهُمْ يُنفِقُونَ» که شرحش بیان شد تا آنجا که پایان کار اینها به کجا می رسد و چه امتیازی در فرجام کار برای آنهاست.
«أُولَئِكَ عَلَى هُدًى مِّن رَّبِّهِمْ وَأُولَئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ». دسته دوم آن مردمی اند که گرفتار تاریکیهای حسن و محسوسات و شهوات و آمال اند؛ هیچ درکی از مسئولیت ندارند؛ خواه اسمشان عالم باشد یا جاهل، غربی باشد یا شرقی! آن کس که حکم وجدان و ادراک و مسئولیت را به اراده خود زیر پا گذاشته است و جز زندگی زودگذر دنیا و آرزوهایش چیزی نمی بیند و محکوم به محیط دنیاست و نه حاکم. از سرمایه های خداداد قلب و وجدان و چشم و گوش استفاده نمی کند. و چون استفاده نکرد از آنجا که هر عضو و قوهای که انسان از آن استفاده نکند یا استفاده بد کند قهرا تمام می شود و از کار می افتد از آنها محروم می ماند. قرآن این گونه آدم ها را «کافر» می نامد. «کافر»، یعنی پوشیده شده؛ یعنی حواسشان پوشیده شده و ماورای این محسوس و زندگی مادی ادراکی ندارند. درباره اینها دو آیه آورده است: « إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا سَوَاءٌ عَلَيْهِمْ أَأَنذَرْتَهُمْ أَمْ لَمْ تُنذِرْهُمْ لَا يُؤْمِنُونَ »[27] اینها تنها دارای حیات جسمی اند و حیات روحی و معنویشان از بین رفته است. مرده متحرکی هستند که رو به فوت اند و قابل علاج نیستند و کارشان تمام شده است! انبیا و رهبران الهی، که طبيب نفوساند، باید کسانی را که دارای دردی و وجدانی اند به راه بیاورند. نسبت به آن گروه دوم مسئولیتی ندارند! شخص بیماری که مرض همه جایش را فراگرفته و به قلبش سرایت کرده و مراحل آخر زندگی را طی می کند دیگر بازگرداندن و اعاده حیات به او فایده ای ندارد. همانطور که برای طبيب اعاده حیات چنان مردهای ممکن نیست، انبیا هم نمی توانند مردگان روح را زنده کنند. چرا؟ چون « خَتَمَ اللَّهُ عَلَى قُلُوبِهِمْ». اینکه «ختم» به خدا نسبت داده شده از جهت ارادۂ فاعلی است. خودشان به اراده خود راه انحراف پیش گرفته اند و چون نخواستند از سرمایه های الهی درست استفاده کنند، کم کم این سرمایه ها را از دست دادند. خدا بر قلب چشم و گوش های اینها مهر زده است و کارشان تمام است. « وَعَلَى سَمْعِهِمْ وَعَلَى أَبْصَارِهِمْ غِشَاوَةٌ وَلَهُمْ عَذَابٌ عَظِيمٌ»[28] این هم یک گروه.
حالا آیا بین این دو گروه دیگری هم تصور می شود؟ بین اینهایی که با وجدان بیدار و مسئولیت پذیر و فهم هدایت به جلو میروند و آنهایی که یکسره در طرف مقابل هستند و نفور پیدا کرده اند و کارشان تمام شده و مرده اند! بله، ممکن است افرادی باشند که وجدان سرشار، هوشیار، بیدار و احساس مسئولیت داشته باشند، اما نه آنکه همه وجودشان تحت الشعاع قرار بگیرد و این جاذبه آنها را چنان جذب کند که یکسره رو به حق بیاورند، و نه مثل آنها که قلب و روح و فکر و گوش و همه سرمایه های انسانی شان به کلی از بین رفته است. ممکن است نه آنطور باشند و نه اینطور. اینها در حد وسط قرار دارند. قرآن هر دو سمت و حد را نشان داده است: مؤمن و متقي: «الَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِالْغَيْبِ» و طرف مقابل آنها: « إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا»: آنها که دچار مرگ روحی و فکری شده اند. و در این وسط، ممکن است مراتب مختلف باشد که در این مراتب، بعضی ها به گروه اول نزدیک هستند و بعضی ها به گروه دوم. بسیارند کسانی که وجدان دارند، ولی در عین حال جاذبه ها و آرزوهای دنیا آنها را به طرف خود می کشد. تفاوت در این است که بعضی ها نسبت به آن جاذبه ها کمتر تسلیم هستند و بعضی ها بیشتر. این گروه دچار اضطراب و تزلزل و نگرانی درونی اند و در اثر این نگرانی و اضطراب، هر دم رنگی می گیرند و تحت تأثیر محیط اند. در عین اینکه میخواهند خودشان را به نقطه اتکایی برسانند و به یک قدرتی تکیه کنند و ثباتی در زندگی شان باشد، دچار جوانب مختلف اند چنان که می توان گفت که آدم های چندچهره اند. چهره کافر روشن است. کافر هیچ این حرف ها را قبول ندارد و چهارچنگی افتاده روی دنیا! تا وقتی که بگنندش زیر خاک! این دیگر اسم گذاری سجلی نیست که این اسمش مسلمان است و آن یهودی. هم یهودی ممکن است این طور باشد یا آنطور وهم بودایی، هم مسیحی و هم مسلمان. هر کس ممکن است ظواهر دینش را مراعات کند اما روحا کافر باشد. آنکه روحا کافر است، دین تقلیدی پدر و مادری دارد اما از وجدانیات خبری نیست. در ضمن دین هم برای او وسيله دنیاست. همان طور که مثلا طبیب خانوادگی دارد یا مثلا پولهایش را جایی یک خدایی هم «رزرو» کرده است که اگر وقتی بیچاره شد، یک ابوالفضلی، حضرت عباسی، حضرت زهرایی(س)، برایشان سفره پهن کند! حالا که دستش از همه جا کوتاه شده است با این نذرها بلکه دردش دوا شود. این کسی است که به ظاهر باید معامله مسلمان با او کرد، ولی دچار کفر معنوی است. هشتاد سال از عمرش رفته، و هنوز سر جایش مانده یا عقب تر رفته!
پس، اینکه قرآن این اوصاف را بیان می کند برای این است که گول عنوانها و اسم گذاری های ظاهری را نخوریم. حقیقت و معنا ورای اسم گذاری هاست. قرآن اوصاف را بیان می کند. « إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا سَوَاءٌ عَلَيْهِمْ » بعد می فرماید: « خَتَمَ اللَّهُ عَلَى قُلُوبِهِمْ» یعنی کسانی که درک و وجدان و مسئولیت ندارند، ولی ظاهرا اسمشان مسلمان است؛ خیلی هم به ظاهر موجه. ولی اگر نیک بنگری، اوصاف کفار را دارند و در معنا جزو همانهایند. آنها که هیچ چیز از معنویت نمی فهمند و فکر حیوانی دارند. چشمشان به آب و علف است و هوششان تنها درک ظاهری دارد. چون تعدادشان زیاد و در بین گروههای قرآنی در بیان صفات و اعمالشان شرح و بسط بیشتری داده است. «وَمِنَ النَّاسِ مَن يَقُولُ آمَنَّا بِاللَّهِ وَبِالْيَوْمِ الْآخِرِ». به زبان می گویند ما ایمان آورده ایم، اما حقیقت ایمان که محرګ و تعالی دهنده است در آنها نیست. حقیقت ایمان را درک نکرده اند و به چیزی از حقایق باور ندارند و همه چیز شک و تردید و اضطراب است «وَمَا هُم بِمُؤْمِنِينَ».
پس از این، شرح حال اینهاست که با مؤمنان چگونه اند و با دیگران چه رفتاری دارند. کم کم به صورت آدم هایی در می آیند که بازیگرند و می شوند، مانند کسانی که کارهای حزبی دارند و وابسته به شرایطند! «يُخَادِعُونَ اللَّهَ وَالَّذِينَ آمَنُوا وَمَا يَخْدَعُونَ إِلَّا أَنفُسَهُمْ وَمَا يَشْعُرُونَ »[29] اینها قهرا، چون هدف مشخص ندارند، کافر نیستند. درک درستی ندارند و لاجرم بازیگر از کار در می آیند. فریبکارانی اند که نه تنها مردم، بلکه خدا را هم می خواهند بفریبند! با نذر و سفره کلاه سر خدا بگذارند! مثل بعضی از این خانمها که نمازشان را بلد نیستند و بی حجاب بیرون می آیند، اما سفره فاطمه زهرا می اندازند! اینها بازیگر و فریبکار و منحرفاند. درباره عاقبت کار اینها می فرماید: «أُولَئِكَ الَّذِينَ اشْتَرَوُا الضَّلَالَةَ بِالْهُدَى فَمَا رَبِحَت تِّجَارَتُهُمْ» پس معلوم می شود که در ابتدا نور هدایت فطری در آنها بوده است و مثل کار نبودهاند که اصلا چراغ فکر و روحش خاموش باشد. آنها از یک نور هدایتی بهره مند بوده اند، ولی چون جاذبه دنیا و هویها و هوسها بر آنها غالب شده، آن نور هدایت را بکل از دست دادهاند. و به این ترتیب، در آخر، به قول خدا بیامرز، پروین اعتصامی
و آخر آن نور تجلی دود شد آن یتیم بیگنه نمرود شد
آن یتیمی که زیر سرپرستی نمرود بزرگ شد مانند دیو، موجود خطرناکی شد. «أُولَئِكَ الَّذِينَ اشْتَرَوُا الضَّلَالَةَ بِالْهُدَى فَمَا رَبِحَت تِّجَارَتُهُمْ»[30] افرادی سودجو هستند. ارزیابی می کنند تا بیینند، کجا نفعشان زیادتر است. خودشان، هدایتشان و سرمایه های درونی شان را میدهند و در مقابل، مشتری پر و پاقرص گمراهی اند! سازندگی ندارند؛ فکر درست ندارند. مردمی اند که اگر با چیزی منافی بالذات و آرزوهای پستشان برخورد کنند هر طور شده آن را از سر راه خود بر می دارند. حتی حاضرند پیغمبر و هدایت او را هم معامله کنند. اما این تجارت برایشان سودی ندارد «وَمَا كَانُوا مُهْتَدِينَ» هیچ راه هدایتی را پیش نگرفته اند، این خلاصه اول سوره تا اینجا.
حالا برای روشن کردن و تفهیم بیشتر، قرآن دو مثل میزند که مثل نمایش بعد از تعلیم است و خیلی مسأله دقیقی است. این بیان روحیات آدمی است. بسا هست که انسان در زندگی، از خود فریب می خورد! از خودش ناآگاه است که در چه وضعی است و چه تغییر و تحولی، و چه تأثیر و تأثراتی در درونش در حال رخ دادن است. می بینید که به اندک عمل دینی، غرور او را بر می دارد و همان باعث سقوطش میشود! تلاش مختصری می کند و همان خیلی در نظرش جلوه می کند. این حالات دقیق و نامحسوس انسان است.
خود منافق از خودش پوشیده است. اگر بخواهد احوال خود را بیان کند نخواهد توانست همچنان که فعل و انفعالاتی که در جسم ماست، فعالیتهایی که مثلا در سلولها و دستگاه قلب و خونرسانی است ممکن است عمری بر کسی بگذرد و از او پوشیده بماند و اصلا نفهمد، مگر مثلا با تصویر و تشریح نشانش بدهند تا ببیند. في المثل غذایی که می خورد چه تحولاتی و فعل و انفعلاتی در او ایجاد می کند. این قدرت دفاعی بدن با گلبولهای سفید خون که روز و شب با میکروب ها در نبردند، انسان هیچ از آنها خبر ندارد. همین طور است در درون انسان در اینجا هم دائما فعل و انفعالاتی است که انسان متوجه آن نیست. اینکه این همه دین می گوید چشم و گوش خود را مراقبت کنید، به هر چیزی نگاه نکنید، به هر چیزی گوش ندهید، همه برای این است که اینها که ناآگاهانه، سازنده انسان اند! می پرسد که مثلا اگر به نامحرم نگاه کنیم در وجود ما چه تأثیری می گذارد؟ نمیداند که این کار، روح انسان را هرزه و بی بند و بار می کند. می گوید چه عیبی دارد که موسیقی گوش کنیم؟ ونمیداند که برخی از موسیقی ها اراده او را سست می کند، تا تحت تأثیر آن قرار بگیرد. انسان نباید متأثر از چیزی باشد. انسان خلق شده که مؤثر باشد، نه متأثرا متأثر سست اراده کم کم درونیاتش در رفتارش جلوه می کند می بینید که ناگهان در مجلسی شروع می کند به آهنگ زدن! تشنج دارد؛ فکرش ناآرام است و دستش بی اختیار حرکت می کند و اراده از او سلب می شود. اغلب کسانی که اهل موسیقی اند دچار اضطراب عصبی و بی ارادگی می شوند. اغلب ضعیف النفس اند. اغلب معتاد و تباه می شوند.
پس، هم در جسم و هم در روان انسان دائما فعل و انفعالاتی صورت می گیرد. هم آن هوایی که انسان تنفس می کند و نوری که بدن او جذب می کند و غذایی که می خورد و هم ادراکاتش با چشم و گوش و حواس و خیال، دائم در درون او فعل و انفعالاتی به وجود می آورد که از آنها خبر ندارد. از این جهت، نمایش دادن روحیات آدمی و تذكر دادن او به اینکه در چه شرایطی است، بسیار مهم است. غالبا خود انسان نمیداند در چه شرایطی به سر می برد. این است که قرآن در تمام آیات، پس از بیان کلیاتی و حقایقی، مثل میزند. مثل در قرآن بسیار زیاد است و از جمله نخستین آنها همین دو مثل است: «مَثَلُهُمْ كَمَثَلِ الَّذِي اسْتَوْقَدَ نَارًا » قبلا گفتم که در همین عبارات مجمل و کوتاه و همین فعلها و اسمها مطالبی است که وقتی از هم شکافته شود، معلوم می شود که قرآن کریم چه منظره شگرفی را دارد به ما نشان میدهد.
مثل اینها مثل کسی است که «اسْتَوْقَدَ نَارًا» همین «إستوقد» از معجزات بلاغی قرآن است. ببینید از این کلمه «إستوقد» چقدر مطلب و منظره می توان بیرون آورد. «إستوقد» و «وقود» از «قد»، یعنی «آتشگیرانه»، گرفته شده است. از همین ماده، «استیقاد» یعنی کوشش و تلاش کردن. منظور چیست؟ قطعا ببینید این جمله به نظر انسان می رساند کسی که دچار تاریکی و گمراهی است و در بیابانی گرفتار شده است و در معرض خطر است، تلاش می کند آتش روشن کند، تا گرم شود یا راهش را ببیند که کجا می خواهد برود. می خواهد خودش را به جایی و پناهگاهی برساند. حال، بعد از اینکه مدتی به این طرف و آن طرف دویده، زمین خورده و بلند شده، دستش مجروح شده تا بالاخره هیمهای گرد آورده و با آن سنگ چخماقهای قدیم به هزار زحمت آتشی درست کرده و اطراف خود را روشن کرده و امیدوار شده است که اطرافش را ببیند که تازه شعاع دیدش هم زیاد نیست و چشم انداز دور را نمی تواند، ببیند و فقط همین دور و بر خودش را می بیند تا اگر مثلا خطر پرتگاهی باشد تشخیص دهد و خودش را هم در ضمن گرم کند. همین که آتش بالا آمد، پرتو افکند و اطراف را روشن کرد، یک مرتبه آن نور خاموش می شود و حاصل زحمات او به باد می رود! «فَلَمَّا أَضَاءَتْ مَا حَوْلَهُ ذَهَبَ اللَّهُ بِنُورِهِمْ» .تعبير لطیفی است. «ذهب به»، یعنی با خودش برد. «ذَهَبَ اللَّهُ بِنُورِهِمْ» یعنی خدا نورش را با خودش برد. این بر می گردد به مل و مطلب اصلی، یعنی مراد این نور ظاهری نیست، بلکه بر می گردد به نور باطنی. مصیبتی برایش پیش آمده و با شنیدن سخن کسی قدری به خود آمده، پندی شنیده و نور وجدانش جرقهای زده و متنبه اش کرده است که «ذَهَبَ اللَّهُ بِنُورِهِمْ» خدا نور آنها را با خود می برد. این نور، نور ظاهری نیست؛ بلکه نور هدایت است که در بعضی گاهی میتابد، ولی چون لیاقت ندارند و با هویها و هوسها دلشان را فاسد و خراب کردهاند، همان کورانهای درونی آن نور را خاموش میکند. وقتی که فرض کنید بیمار می شود و تا دم مرگ میرود، یا وقتی که برای زیارت در گذشتهای به گورستان می رود، یا مثلا نفس صاحب تفسی به او می خورد، یا آیهای از کتاب خدا در روحش اثر می کند، یا واقعهای روحش را تکان می دهد، آنوقت تصمیم می گیرد که زندگی اش را تغییر دهد و در کار و بارش تجدید نظر کند، اما درست همان موقع که وجدان میخواهد پرتوافکن شود و روح او را روشن کند و او را به جلو ببرد، یکباره طوفان هوس ها، از مال پرستی و شهرت پرستی و دنیاپرستی و آرزوپرستی، بر او میوزد و باز همان می شود که قبلا بود. همان آدم سابق می شود و بر میگردد سر جای اولش. درجا میزند و دور خودش می گردد. «ذَهَبَ اللَّهُ بِنُورِهِمْ وَتَرَكَهُمْ فِي ظُلُمَاتٍ لَّا يُبْصِرُونَ» نه یک ظلمت، بلکه تاریکی در تاریکی. باد می آید و نور را می برد؛ یعنی خدا آن نور باطنی را می برد. مشبه و مشبه به، مثل و ممثل، با هم در آمیخته است. این منتهای قدرت بلاغت است که در همان حال که دارد مثل ظاهری می آورد، حقیقت را هم بیان میکند «ذَهَبَ اللَّهُ بِنُورِهِمْ وَتَرَكَهُمْ فِي ظُلُمَاتٍ لَّا يُبْصِرُونَ». «ترکهم» یعنی دیگر هیچ جایی را نمی بیند « صُمٌّ بُكْمٌ عُمْيٌ ». گوششان، چشمشان، زبانشان مهر خورده است. منطق ندارند. منطق اینها پول و آب و نان است. اگر منطق صحیحی به گوششان بخورد، چرتشان می گیرد. غیر از این درک ندارند. اگر در مجلسی، حرفی، مطلبی، حقیقتی بیان شود، خود به خود حواسش جای دیگر می رود. اما اگر صحبت از پول و بازار و زمین و… باشد، اگر تا سحر هم بنشیند و گوش بدهد، چرتش نمی گیرد؛ بنابراین، اصلا منطق حیات را درک نمی کند؛ گوشش دیگر حرف حساب را نمی شنود؛ والا گوش دارد. اتفاقا بعضی از اینها گوششان خیلی هم تیز است، ولی گوش شنیدن حق را ندارند. چشم دارند، کور نیستند، مشتري بازار، فلان دلال و اینها را خوب میشناسند، اما با همان چشمشان حق را نمی توانند ببینند و بشناسند. این همه آیات، که زمین و آسمان را فراگرفته است، نمیبینند. چشمشان نمیتواند آیات آسمانی را ببیند. «صُمٌّ بُكْمٌ عُمْيٌ فَهُمْ لَا يَرْجِعُونَ » از این سقوط و انحطاط به طرف حق برنمیگردند؛ بلکه یا سر جایشان ایستادند، یا عقب تر میروند. این یک مثل و نمونه.
مثل دیگری هم دارد که در مورد اینهاست. و سخن بر سر این است که فرق مثل اول با مثل دوم چیست؟ مثل دوم این است: « أَوْ كَصَيِّبٍ مِّنَ السَّمَاءِ » (یا مانند باران تندی از آسمان). این تشبیه دیگری است که باز وضع آنها را می خواهد نشان بدهد: محیطی است که باران تند و رگباری از آسمان، از بالا، بر سرشان میبارد. البته میدانیم که همیشه باران از بالا می آید، ولی این برای تأکید بر این نکته است که باران با سرعت بر سرشان می خورد. « فِيهِ ظُلُمَاتٌ وَرَعْدٌ وَبَرْقٌ ». شب تاریکی است. تاریکی از ابرهای متراکم. هیچ ستاره روشنی در آسمان دیده نمی شود. حتی افق دیده نمی شود. سراسر افق را ابر و تاریکی فراگرفته است. « فِيهِ ظُلُمَاتٌ وَرَعْدٌ وَبَرْقٌ ». و این مثل کسی است که در بیابان تاریک گرفتار است، اما گاهی صدای رعد قلب او را از جا میگند و یا درخشش برق چشم او را میخواهد از حدقه درآورد. یک لحظه روشنی میزند و اطرافش رعد است و برق و باران. حال، او در چنین محیط مخوفی، محیط پرحادثه ای، چکار خواهد کرد؟ «يَجْعَلُونَ أَصَابِعَهُمْ فِي آذَانِهِم مِّنَ الصَّوَاعِقِ حَذَرَ الْمَوْتِ وَاللَّهُ مُحِيطٌ بِالْكَافِرِينَ»[31]. انگشتانشان را در گوش می گذارند و چشمانشان را می بندند، تا نه رعد را ببینند و نه برق را می خواهند خود را در گوشه ای پنهان کنند، تا اینکه مبادا مرگ به سراغشان بیاید. از ترس مرگ فرار می کنند، غافل از اینکه فرار از مرگ، مرگ را به دنبال دارد. و این اشاره است به درونی مشوش پرحادثه، در دنیایی که دائما تیرهای مرگ و فنا، از زمین و آسمان، بر سر آدمی میبارد.
آن کس که دچار نگرانی و دلهره در چنین دنیایی است آرزو می کند که چیزی نداند و نفهمد. خیال می کند اگر صدای حوادث را نشنید و خطر را نفهمید، خطر رفع می شود. به مصداق آن ضرب المثل معروف، مثل کبک سرش را می کند زیر برف و خیال می کند که حالا که او کسی را نمی بیند، کسی هم او را نمی بیند. و این مثل ما مسلمانان است که با این همه خطرها که متوجه ماست، باز هم خود را به غفلت میزنیم. هنگامی که خطر خیلی نزدیک شد، بعضی از ماها عبا را می کشیم سرمان که چیزی نبینیم و نفهمیم!
«يَجْعَلُونَ أَصَابِعَهُمْ فِي آذَانِهِم» در برابر این حوداث هراس انگیز که از هر سو پیام مرگ می آورد، گوشهایش را می گیرد تا متوجه نباشد. چشمهایش را می پوشاند تا چیزی نبیند. «وَاللَّهُ مُحِيطٌ بِالْكَافِرِينَ» اما او نمی تواند از اراده خدا فرار کند. انسان باید در درون خودش قدرت مقابله با حوداث داشته باشد. و وقتی نداشت، سپر معنوی نداشت، می خواهد خطر و حادثه را احساس نکند.
« يَكَادُ الْبَرْقُ يَخْطَفُ أَبْصَارَهُمْ »[32] اینها آدم هایی اند که گاهی برقی در روحشان میزند؛ مثل برق دین، برق وحی، برق نبوت و هدایت انبیا، برق فکر. بالاخره خداوند که انسان را به حال خودش رها نکرده است. گاهی یک بارقه هایی می زند. گاهی روشنایی تندی هم است. گاهی محیط زندگی و مسئولیت ها برایش روشن می شود و می خواهد چند قدمی به سوی حق بردارد؛ ولی دنبال این، فورا عوامل متضاد با این حالت، روشنی آن را خاموش می کند. وقتی که خاموش شد، مجبور می شود چندقدمی عقب بگذارد. عمری از او گذشته و چند قدم بیشتر پیش نرفته، اما تاریک شده و باز چند قدم به عقب برگشته است. زندگی اش را که ترسیم می کنی، كل آن ایستادن است و چند قدم جلورفتن و چند قدم به عقب برگشتن. این مجموعه زندگی و حیات اوست…
« كُلَّمَا أَضَاءَ لَهُم مَّشَوْا فِيهِ وَإِذَا أَظْلَمَ عَلَيْهِمْ قَامُوا ۚ وَلَوْ شَاءَ اللَّهُ لَذَهَبَ بِسَمْعِهِمْ وَأَبْصَارِهِمْ إِنَّ اللَّهَ عَلَى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ ». این تعریف چه چیزی است؟ به نظر من، این جواب یک سئوال مقدر است. ممکن است کسی بپرسد که چرا خدا بشر را این طور آفریده: چشم و گوش بسته و متحیر؟ چرا یک عمر دلهره، در حالی که ممکن است همه چیز هم داشته باشد؟ هم وقتی که همه چیز دارد در دلهره است و هم وقتی که چیزی ندارد. این وضع انسان است. آیا خدا انسان را برای این دلهرهها آفریده، یا او خود مأمنی برای انسان است؟ همان مأمنی که ایمان، انسان را به آن می رساند. «الذين يؤمنون». ایمان یعنی انسان خودش را به مأمن برساند. انسانی که شعورش بیدار شد و از این دنیای مضطرب فکرش را برتر آورد و به حق و ملكوت الهی اتصال پیدا کرد، آن وقت امنیت دارد و ابدأ هراسی ندارد. نمونه های آن انبیا و اولیاء هستند که اگر داشتند یا نداشتند، در سختی به سر می بردند یا در راحت، در مصیبت بودند یا در آسایش، در هر شرایطی که بودند، با اطمینان قلب و باثبات بودند. چرا؟ برای اینکه به امنیت رسیده بودند.
«وَلَوْ شَاءَ اللَّهُ لَذَهَبَ بِسَمْعِهِمْ وَأَبْصَارِهِمْ» اشاره به این است که اگر خدا میخواست که اساسا اینها به این بدبختی بیفتند، از اول چشم و گوش به آنها نمیداد. پس، گناه اینها را نباید به گردن خدا انداخت! خدا به آنها چشم و گوش داد و راه هدایت را هم به آنها نشان داد؛ بنابراین چنین تحقیر و بیچارگی و اضطرابی از خودشان است. «وَلَوْ شَاءَ اللَّهُ لَذَهَبَ بِسَمْعِهِمْ وَأَبْصَارِهِمْ» اگر خدا میخواست، این چشم و گوش را از همان اول از این ها می گرفت و مانند حیوان مسخشان می کرد و به آنها چشم و گوش حیوانی می داد؛ اما نخواست، و چشم و گوش انسانی به آنها داد. «إِنَّ اللَّهَ عَلَى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ ».
حالا فقط یک مسأله می ماند و آن اینکه این دو مثل و نمونه چرا برای یک گروه از مردم آورده شده و فرق این دو مثل در چیست؟
پایان جلسۀ پنجم//
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ
«إِنَّ اللَّهَ لَا يَسْتَحْيِي أَن يَضْرِبَ مَثَلًا مَّا بَعُوضَةً فَمَا فَوْقَهَا فَأَمَّا الَّذِينَ آمَنُوا فَيَعْلَمُونَ أَنَّهُ الْحَقُّ مِن رَّبِّهِمْ وَأَمَّا الَّذِينَ كَفَرُوا فَيَقُولُونَ مَاذَا أَرَادَ اللَّهُ بِهَذَا مَثَلًا يُضِلُّ بِهِ كَثِيرًا وَيَهْدِي بِهِ كَثِيرًا وَمَا يُضِلُّ بِهِ إِلَّا الْفَاسِقِينَ . الَّذِينَ يَنقُضُونَ عَهْدَ اللَّهِ مِن بَعْدِ مِيثَاقِهِ وَيَقْطَعُونَ مَا أَمَرَ اللَّهُ بِهِ أَن يُوصَلَ وَيُفْسِدُونَ فِي الْأَرْضِ أُولَئِكَ هُمُ الْخَاسِرُونَ . كَيْفَ تَكْفُرُونَ بِاللَّهِ وَكُنتُمْ أَمْوَاتًا فَأَحْيَاكُمْ ثُمَّ يُمِيتُكُمْ ثُمَّ يُحْيِيكُمْ ثُمَّ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ»[33]
(خدای را از اینکه به پشهای یا فروتر [یا فراتر] از آن مثل زند، شرم نیاید. پس کسانی که ایمان آورده اند میدانند که آن [مثل] از جانب پروردگارشان بجاست؛ ولی کسانی که به کفر گراییده اند می گویند: خدا از این مل چه قصد داشته است؟ [خدا] بسیاری را با آن گمراه، و بسیاری را با آن راهنمایی می کند؛ و[لی] جز نافرمانان را با آن گمراه نمی کند. همانانی که پیمان خدا را پس از بستن آن می شکنند؛ و آنچه را خداوند به پیوستنش امر فرموده میگسلند؛ و در زمین به فساد می پردازند؛ آنان اند که زیانکاران اند. چگونه خدا را منکرید؟ با آنکه مردگانی بودید و شما را زنده کرد؛ باز شما را می میراند [و] باز زنده می کند؛ [و] آنگاه به سوی او بازگردانده می شوید).
تربیت کنید خودتان را که روی این مسألهها نایستید، بلکه از این مسأله ها به آن ممثل و آن ممثل وحقیقتی که این مثلها به آن بر می گردد، برسید. اگر در مثل بمانید گمراه می شوید. اما اگر مثل را وسیله تعالی و نردبانی برای بالا رفتن فکرتان دهید، شما را هدایت می کند. پشت سر همین آیه می گوید:
«إِنَّ اللَّهَ لَا يَسْتَحْيِي أَن يَضْرِبَ مَثَلًا مَّا بَعُوضَةً فَمَا فَوْقَهَا فَأَمَّا الَّذِينَ آمَنُوا فَيَعْلَمُونَ أَنَّهُ الْحَقُّ » مؤمنان از مثل علمشان افزوده می شود از مثل حقیقتی که شأن نزول آن است و از این امثال، که تجسم حقیقت اند، مؤمنان درک می کنند که « فَيَعْلَمُونَ أَنَّهُ الْحَقُّ مِن رَّبِّهِمْ » می فهمند جنبه تربیتی هم دارد. تربیت انسان یعنی بالا آوردن و تعالی دادن «وَأَمَّا الَّذِينَ كَفَرُوا فَيَقُولُونَ مَاذَا أَرَادَ اللَّهُ بِهَذَا مَثَلًا » آنهایی که همان ظاهر متل را می بینند گیج تر می شوند. یک عده را هدایت میکند و عدهای دیگر را بیشتر در تحير فرو می برد. «یضِلُّ بِهِ كَثِيرًا وَيَهْدِي بِهِ كَثِيرًا» این ممکن است گفته کار باشد یعنی «وَأَمَّا الَّذِينَ كَفَرُوا» و ممکن است هم گفته خود خدا باشد. بسیاری از مردم از این مثل های خداوند هدایت و بسیاری هم گمراه می شوند. اما جای سئوال باقی است که چطور عدهای گمراه می شوند و آیا این گمراهی از خود آنهاست؟ آیا خدا اینها را نفهم و گمراه آفریده، یا عیب روحی و شخصی در آنهاست که از این مثلها گمراه می شوند؟ بعد می فرماید: « وَمَا يُضِلُّ بِهِ» به این مثلها گمراه نمی شوند « إِلَّا الْفَاسِقِينَ» مگر آنهایی که «فاسق» اند. می فرماید فاسقها اضلال می شوند. خداوند گمراه نمی کند به این مثلها مگر فاسقین را.
رسیدیم به کلمه «فسق». این لفظ را هم از لحاظ معنای لغوی و هم از جهت تعریفی که قرآن از آن میکند بررسی می کنیم. «فسق» در لغت یعنی خارج شدن از محیط متناسب با خودش. از آن ظرف محیط معنوی و حیاتی که برای هر موجودی است. هسته که از درون پوستش بیرون می پرد، به آن می گویند «فَسَقَ»، چون محیط حیاتی هسته درون پوست است. هسته برای این است که حیات مثل خودش را تولید کند. آن قشر و پوسته و گوشتی که روی هسته هست برای چیست؟ به نظر می آید که فقط برای خوردن است. مانند پوست سیب و خربزه نیست. نه، این مواد برای آن آفریده نشده است که صرفا انسان آن را بخورد؛ بلکه ظرف است برای هسته. مانند مشيمه و رچم برای جنین. ظرف حرکت و نمو هسته است که مادامی که خود ریشه در زمین ندوانده است، در این ظرف قرار داشته باشد. هسته میوه وقتی که جو مناسبی دید، شروع می کند به حرکت کردن. حرکت می کند برای آنکه دسترسی به غذا داشته باشد. این تغذیه آن است. اگر هسته مغز داشته
باشد، تغذیه می کند، تا زمانی که ریشه اش بلند شود و به مرکز زمین برساند؛ تا خودش را بالا بکشد. بنابراین، ظرف و محیط رشد و ادامه حیات هسته همان ظرفی است که در آن قرار دارد و همان پوست و گوشتی است که روی آن را گرفته است. وقتی که از این خارج شد، از محیط زندگی و رشدش خارج شده است. پس، با این خارج شدن قهرا هسته به غایت خود، که مثلا درختی یا بوتهای جدید بشود، نخواهد رسید. این را عرب میگوید «فسق» یعنی از محیط و ظرف طبیعی خودش خارج شد. انسان فاسق هم کسی است که از محیط طبیعی و فطری خود، که خدا برایش آفریده است، خارج می شود؛ یعنی از نظام زندگی و حیات بیرون می رود. پس، هم معنی لغوی فسق این است و هم معنی اصطلاحی.
اما نظام محیط و حیات چیست و محیط طبیعی انسان کدام است؟ انسان یک محیط زیست مادی دارد که جایی است که در آن هوا و آب و غذا و حرارت کافی و تغذیه مناسب باشد تا بدنش رشد کند. این محیط زیست انسان است. بشر از این جهت که جاندار است، احتیاج به غذا و آب و محیط متناسب دارد تا بتواند رشد کند و زنده بماند. اما از جهت دیگر، نیازمند محیط زیست و رشد دیگری است که نتیجه عقل و اختیار اوست. یعنی محیطی برای رشد عقل و اعمال اختیار که چیزی را برگزیند و اراده اش را بر آن مستقر کند. و به طور کلی، محیط فعالیت عقلی و فعالیت عملی. بنابراین، اولین مسأله ای که پیش می آید پیوستگی انسان با عالم بشریت است؛ یعنی آن تعهداتی که آدمی به طور فطری احساس می کند و اسمش مسئولیت یا تکلیف است. تعهداتی را درک می کند و عمل می کند تا خود را پیوسته کند به مجموعه محیط زندگی و حیات مجموع افراد بشر. میداند که وابسته به آنهاست و نسبت به همسر، فرزند، همسایه، همنوع و به طور کلی نسبت به همه بشر مسئولیت دارد و همچنین نسبت به خودش احساس مسئولیت می کند.
کسی که خود را از محیط حیاتی و مسئولیت ها بر کنار داشت و قطع روابط با دیگران کرد، از محیط حیاتی خود خارج شده است؛ مثل همان هسته ای که از محیط زیست اصلیاش خارج شده. این را می گویند «فاسق». گناه مظهر همین است؛ یعنی نمودار آن است که شخص پایبند مسئولیت های خود نیست، نه اینکه گناه خود مسأله جداگانه ای باشد. این است که قرآن تعریف کلی می کند و بعد از آن می گوید: «وَمَا يُضِلُّ بِهِ إِلَّا الْفَاسِقِينَ». قرآن فاسق را تعریف می کند به « الَّذِينَ يَنقُضُونَ عَهْدَ اللَّهِ مِن بَعْدِ مِيثَاقِهِ ». آنهایی که تعهدات الهی را نقض می کنند فاسقاند. تعهدات الهی همان عهدهایی است که انسان، برحسب فطرت و ساختمان اصلی وجودش، نسبت به دیگران و خودش احساس می کند. شما وقتی که کارگری را استخدام میکنید، در مقابل خدمت او پیمان میبندید که مثلا روزی بیست تومان به او بدهید و او، در ازای آن، دیواری را برایتان بسازد. تعهد یک وقت به این صورت است که با زبان و شفاه قرارداد می بندید؛ یک وقت هم به صورت عملی است. یعنی وقتی که رفتید سر باغتان، و بیل و کلنگ به دستش دادید، منظورتان این است که باغچه را بیل بزن و آماده کن. حال، وقتی که می بینیم خداوند به آدمی قوه درک و احساس مسئولیت داده است، می فهمیم که خود این تعهد الهی است. تعهدی فطری و طبیعی است. اگر خداوند می خواست که آدم خر باشد، خوب، گوش خر به او میداد! که فقط صدای محدودی را بشنود. دوست و دشمن را بشناسد. اگر منظور خداوند از این چشمی که به انسان داده این است که فقط ظاهر زندگی را ببیند، همان چشم حیوانات را به او می داد. پس، این چشم و مغز و قوای دیگر همه تعهداتی است نسبت به مسئولیت های آدمی، یعنی مغزت را و چشمت را درست به کار بینداز، برای فهمیدن و درک کردن و استنباط. از تمام این جوارح در راه کمال و پیشرفتت استفاده کن! این تعهدات، الهی است. علاوه بر این، قراردادهایی هم به پیامبران می فرستد تا آن تعهدات را یک به یک برای آدمی بیان کنند. همین بکن نکنها، همین واجب و حرامها، که به دنبالش مسئولیتها و عذابها و عقاب هاست، اینها همه استحکام این تعهدات است. میثاق، این تعهدات است. فرق «عهد» و «میثاق» در این است که عهد فقط قرارداد است، ولی میثاق یعنی آن عهد و قرارداد را محکم کردن. شما وقتی با شخصی معامله می کنید، در واقع با او تعهدی میبندید. مثلا جنسی میخرید و تعهد میکنید که بهای آن را قسطی بپردازید، ولی در مقابل که از شما سفته یا سند می گیرند، آن وقت می شود میثاق این تعهد. پس، علاوه بر تعهد، میثاق هم لازم است. کسانی ممکن است تعهدها برایشان پیشتوانه نداشته باشد. خوب، حالا البته مسئولیتی نسبت به مردم داریم، ولی اگر آن را انجام ندادیم هم ندادیم، نشد هم نشد! به فکر مردم اصلا نیستیم. ولی وقتی که تعهدات آمد روی موازین میثاق، یعنی با سنت ها و احکام و دستورات الهی محکم شد، عهدها میثاقی هم خواهد شد. بنابراین کسانی که تعهدات الهی و انسانی را نقض می کنند، چون زندگی و پیشرفت و كمال فرد و اجتماع وابسته به این تعهدات است، از مسیر کمال بیرون رفته اند؛ مثل پیچ و مهره ای که در جایش لق و از آن خارج شود که هم خودش خرد می شود و هم نظم دستگاه و ماشین را به هم میزند. هر انسانی در این دستگاه خلقت مانند پیچ و مهره ای است که باید در سر جای خود وظایفش را انجام دهد.
پس فاسق کیست؟ « الَّذِينَ يَنقُضُونَ عَهْدَ اللَّهِ مِن بَعْدِ مِيثَاقِهِ وَيَقْطَعُونَ مَا أَمَرَ اللَّهُ بِهِ أَن يُوصَلَ » که این شاید نتیجه تعهدات است. یعنی آدم غیر متعهد یا غير مسئول در زبان امروز ما هم متداول است که می گوییم فلانی انسان متعهدی است؛ انسان مسئولی است؛ و فلانی آدمی است که هیچ تعهدی نسبت به اجتماع ندارد و فقط فکر شکمش و زندگی خودش است؛ این آدم غير مسئولی است. قرآن از چنین انسان غير مسئول و خارج از تعهدی تعبیر به «فاسق» می کند که جامع ترین تعبیر است. فاسق، در اثر نقض تعهد، از حدود حیات خارج شده و از مسیر کمال انحراف جسته است.
« وَيَقْطَعُونَ مَا أَمَرَ اللَّهُ بِهِ أَن يُوصَلَ» اهل فسق آنچه را خدا به پیوند آنها امر کرده است می گسلند. پیوندهای بین انسان و خودش و پیوندهایی که انسان با افراد اجتماع، از نزدیک و دور، دارد و پیوندهایی که با خدا و همه رهبرهای بزرگ باید داشته باشد. همه اینها را قطع می کنند. نماز یعنی پیوند با خدا. کسانی که نماز نمی خوانند چرا فاسقاند؟ چون ارتباط و پیوندشان را با خدا قطع کردهاند. انسانی که مخلوق خداست باید راه اتصالی با او داشته باشد. کسی که به کسی ظلم می کند فاسق است. چرا؟ چون ظلم یعنی اینکه من از تو جدا هستم و من باید حاکم باشم و تو محکوم باشی! من باید توسری بزنم به تو و تو هم باید صدایت درنیاید! این آدم فاسق است. کسانی که صله رحم نمی کنند و به مردم و حتی به خویشان خود، از دور و نزدیک، نمیرسند فاسق اند. اینان تعهدات را نقض کردهاند و نتیجه نقض تعهدات این است که انسان فاسق تنهاست. کافر هم همین طور است.
انسان مؤمن به تمام معنا، هم با خودش و هم با تمام عالم و آدم و خداوند، گذشته و آینده اتصال دارد. اما فاسق، یعنی از همه جا بریده و تنها مانده در زندگی. اولا از خودش بریده. خودش از خودش بریده. به فکر خودش نیست. فکر شکم بودن غیر از آن است که آدم به فکر خودش باشد. فکر ماشین و خانه و تجملات کردن غیر از این است که آدم خودش را بشناسد. رابطه اش با خودش قطع شده؛ رفته ماشین شده! خودش قطع رابطه کرده و رفته خانه و زندگی و ساختمان شده! این آدم بریده از خودش است. این دیگر خودش نیست؛ خودش را کنار گذاشته و شده است این چیزها. اینکه ما در نماز و عباداتمان اسم انبیا و شهدا را می آوریم، و در نماز می خوانیم:
«اهْدِنَا الصِّرَاطَ الْمُسْتَقِيمَ. صِرَاطَ الَّذِينَ أَنْعَمْتَ عَلَيْهِمْ »، «أَنْعَمْتَ عَلَيْهِمْ »، انبیا و شهدا و صدیقین هستند. می خواهیم بگوییم ما دائما با آنها هستیم. آنها از این زندگی در گذشته اند، ولی پیوند ما با آنها قطع نشده است. اینکه برای اموات فاتحه میخوانیم، غیر از آنکه حاصل آن به میت برسد، می خواهیم پیوند میان موت وحیات را نشان دهیم و بگوییم که ما اتصالمان با درگذشتگان قطع نشده است. ما زندگی را در اینجا نمیبریم. ما با آنهایی که از دنیا رفته اند اتصال داریم. آنکه نماز میخواند با خودش اتصال پیدا می کند. با خودش که اتصال پیدا کرده، با خدا اتصال پیدا می کند. و اتصال با مبدأ عالم یعنی اتصال با همه بشریت.
«نعبدوه» که میگوید یعنی همه با همیم. «نستعین» که می گوید و فعل جمع به کار می برد، یعنی همه با هم. پس، آدم غیر متعهد و نقض کننده پیمان کسی است که « وَيَقْطَعُونَ مَا أَمَرَ اللَّهُ بِهِ أَن يُوصَلَ». وقتی که تعهدات نقض شد و پیوندهای میان انسان و خدا و خلقت بریده شد، اجتماع انسان از هم گسیخته می شود. اگر کسی احساس مسئولیت نکند و مردم در اجتماع پیوندشان را با یکدیگر قطع کنند و فقط به فکر خودشان باشند و زندگی مادیشان، شب و روزشان همین شکم و شهوت باشد، به کلی منقطع از همه و از خود و از دیگران بریده، آن وقت از بهره های حیات و زمین هم محروم خواهند شد و زندگی شان رو به فساد خواهد رفت. چون تا تکلیف و مسئولیت نباشد، نه انسانها آزاد می شوند و نه اجتماع. معنى «و يفسدون في الأرض» این نیست که فاسقان کسانی اند که مثلا چاهها را کور می کنند یا نهرها را می خشکانند؛ اگر نهرها میخشکند و چاهها کور می شوند و زمینها بایر می مانند، نتیجه همان نقض عهدها و قطع پیوندهاست! اجتماعی که پیوندهایش محکم باشد، هم زندگی مادی اش پیش خواهد رفت هم زندگی معنوی و تکاملی اش. این است که در آخر می فرماید «أُولَئِكَ هُمُ الْخَاسِرُونَ »اگر افراد جامعه ای با یکدیگر قطع پیوند کنند، هر چه هم داشته باشند و تمام قدرت های دنیوی هم که در دستشان باشد، دستشان خالی است. سرمایه های تک تکشان نه به خودشان می رسد نه به دیگران از سرمایه های درونی خودشان و دیگران بی بهره می مانند. خسران و زیان در مقابل سرمایه است. سرمایه که از دست رفت عين خسران است. آنها که ثروت جمع می کنند و هیچ هدفی در زندگی جز آن ندارند، سر آخر تمام آن را می گذارند برای دیگران «أُولَئِكَ هُمُ الْخَاسِرُونَ ». زیانکاران اینها هستند. وقتی که قرآن کریم مثل را بیان می کند، می گوید مثلها کسانی را که به اصطلاح قرآن کافرند – کفر به آن معنای حقیقی و واقعی حیرت زده و گمراه می کند. و بلافاصله می فرماید که نه آنکه خدا اینها را گمراه کند، بلکه گمراهی شان نتیجه وضع خودشان است. وضع خودشان چیست؟ اینها با اختیار خود نقص پیمان می کنند و آنچه را باید وصل شود قطع می کنند و فساد در زمین می کنند. اگر توجه کنید، با این مثلها گویی موسیقی منظمی نواخته می شود تا انسان را هوشیار کند. این موسیقی تخدیری نیست؛ موسیقی هوشیاری است. اما این آهنگ زیر و بم و متل های قرآن که باید بیدار کند و به حرکت در آورد، کسانی را بیشتر گمراه می کند تا از راه پرت شوند. و اینکه چرا پرت می روند، خلاصه اش را گفتم و قبلا هم تفصیلش آمد.
«كَيْفَ تَكْفُرُونَ بِاللَّهِ وَكُنتُمْ أَمْوَاتًا فَأَحْيَاكُمْ ثُمَّ يُمِيتُكُمْ ثُمَّ يُحْيِيكُمْ ثُمَّ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ ». (چطور کافر می شوید به خدا، با اینکه شما مردگان و بیجان بودید و او شما را زنده کرد؟ سپس شما را می میراند، سپس زنده می کند و سپس به سوی خدا بازگردانده میشوید).
«ترجعون»: یعنی برگردانده می شوید. و این نتیجه فسق است که نتوان حقایق را همانطوری که هست درک کرد. حال، از اینجا باید شروع کرد که اساس کفر به خدا چیست؟ چطور می شود که کسانی به خدا کافر می شوند؟ سئوال با «كيف» شده است. فرق «کیف» و «لِمَ» این است که «کیف» از چگونگی و کیفیت می پرسد؛ اما با «لِم» از علت می پرسند. اگر بخواهند از شما بپرسند که این عمل را برای چه انجام دادید، یعنی انگیزه شما از این عمل چه بود، از «لم» استفاده می کنند. مثلا چرا به اینجا آمدید، یعنی علت آمدنتان چیست. ولی اگر بپرسند چگونه آمدید، با چه وسیله ای آمدید، این سئوال کیفی است. کلمات کیف، لم، متی، عین و امثال آنها در زبان عربی همه برای استفهام به کار می رود. سئوال از زمان، مکان، علت، کیفیت، سبب و سئوالات دیگر، گاهی استفهام واقعی است؛ یعنی واقعا می پرسند که علت را بدانند و مجهولی را معلوم کنند. اما گاهی پرسش و استفهام، جنبه سرزنشی و انکاری دارد، تا طرف به خود بیاید و هوشیار شود! مثلا قرآن از اهل کتاب «يَا أَهْلَ الْكِتَابِ لِمَ تَكْفُرُونَ بِآيَاتِ اللَّهِ »[34]. (ای اهل کتاب، چرا به آیات خدا کافر میشوید؟) خدا میداند چرا اینها کافر می شوند؛ اما سئوال می کند، تا به فکر فرو بروند. شاید تأمل کنند. شاید از این غفلت و بی اعتنایی بیرون بیایند و علت را پیدا کنند. و اگر علت درست بود، معلولش را قبول کنند. اگر درست نبود، لااقل درصدد این باشند که اصلاح بکنند. پس، سئوال از «کیف» نه اینکه خدا نمی داند که انسان از چه رو به خدای خود، که از هر حقیقتی روشن تر و مبین تر است، کفر می ورزد. این نیست که از علت کفر بپرسد. جایی از علت سئوال می کنند که مجهول باشد، چه برای پرسنده و چه برای اینکه به طرف بفهماند که باید دنبال علت بگردد. گاهی پزشک برای اینکه بیمار را متوجه وضعش کند می پرسد که مثلا بگو ببینم که چرا کلیه تو از کار افتاده است؛ با اینکه میداند که مثلا معتاد است، یا مشروب خورده و کلیه اش خراب شده، یا یک تغذية فاسدی کرده. اینجا هم که خدا از «کیف» سئوال می کند، برای این نیست که حقیقت امر برای او مجهول باشد، بلکه برای این است که انسان به خودش بیاید.
مسألهای که مطرح شده این است که چطور به خدا کافر میشوید؟ و جواب سئوال را با ذکر مطلبی می آورد که هیچ کس نمی تواند منکر آن شود؛ و آن مسأله حیات است. انسان پیش از اینکه زنده شود، جزو جمادات بود. نه حسی داشت و نه حرکت و جنبشی. مظهر حیاتی که در بدن انسان است همان حیات مادی است که در قلب است. قرآن می گوید که نه تنها پدیدهای ماورای مادی است، بلکه از منشأ و ترکیبات ماده هم نیست. آنهایی که خیال می کنند مثلا به سیر تکاملی موجودات رسیده به حیات، توجه نمی کنند که فاصله میان سلول زنده و ترکیبات مادي عناصر به قدری است که باید گفت که اصلا به هم ارتباطی ندارند، چه رسد به آنکه حیات سلول از آنها ناشی شده باشد. علاوه بر این، حیات دائما قبض و بسط می شود. مثل همین جریان نور و حرارت، که ما اینها را یک كل يکپارچه متصل تصور می کنیم، در حالی که در حقیقت دائما گرفته و داده می شوند و معروض سلب و ایجابند. یا مثل موتوری که از چاه آب میکشد. موتور قطع و وصل می کند و روند کارش پیوسته نیست، ولی به قدری سرعت دارد که ما خیال می کنیم الاينقطع کار می کند. یا جریان برق که خیال می کنیم که جریان و روشنی ثابتی است، حال آنکه منشأ و مولد برق مرتب دارد قطع و وصل می کند. در مورد حیات هم همین حکم صادق است و چنین حالت سلب و ایجابی دارد. این سلب و ایجاب را قرآن می فرماید: «ثُمَّ يُمِيتُكُمْ ثُمَّ يُحْيِيكُمْ» مدام سلب می شود و ایجاب می شود و در همان حال، پیوسته حیات قوی تر می شود تا در نهایت به خدا رجوع می کند که رسیدن به مبدأ حيات مطلق است. این یک مسأله.
«هُوَ الَّذِي خَلَقَ لَكُم مَّا فِي الْأَرْضِ جَمِيعًا ثُمَّ اسْتَوَى إِلَى السَّمَاءِ فَسَوَّاهُنَّ سَبْعَ سَمَاوَاتٍ وَهُوَ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيمٌ . وَإِذْ قَالَ رَبُّكَ لِلْمَلَائِكَةِ إِنِّي جَاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَلِيفَةً قَالُوا أَتَجْعَلُ فِيهَا مَن يُفْسِدُ فِيهَا وَيَسْفِكُ الدِّمَاءَ وَنَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِكَ وَنُقَدِّسُ لَكَ قَالَ إِنِّي أَعْلَمُ مَا لَا تَعْلَمُونَ. وَعَلَّمَ آدَمَ الْأَسْمَاءَ كُلَّهَا ثُمَّ عَرَضَهُمْ عَلَى الْمَلَائِكَةِ فَقَالَ أَنبِئُونِي بِأَسْمَاءِ هَؤُلَاءِ إِن كُنتُمْ صَادِقِينَ . قَالُوا سُبْحَانَكَ لَا عِلْمَ لَنَا إِلَّا مَا عَلَّمْتَنَا إِنَّكَ أَنتَ الْعَلِيمُ الْحَكِيمُ . قَالَ يَا آدَمُ أَنبِئْهُم بِأَسْمَائِهِمْ فَلَمَّا أَنبَأَهُم بِأَسْمَائِهِمْ قَالَ أَلَمْ أَقُل لَّكُمْ إِنِّي أَعْلَمُ غَيْبَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَأَعْلَمُ مَا تُبْدُونَ وَمَا كُنتُمْ تَكْتُمُونَ»[35]
(اوست آن کسی که آنچه در زمین است، همه را برای شما آفرید؛ سپس به آفرینش آسمان پرداخت، و هفت آسمان را استوار کرد؛ و او به هر چیزی داناست. و چون پروردگار تو به فرشتگان گفت: من در زمین جانشینی خواهم گماشت، [فرشتگان] گفتند: آیا در آن کسی را می گماری که در آن فساد انگیزد و خونها بریزد؟ و حال آنکه ما با ستایش تو، [تو را] تنزیه میکنیم؛ و به تقدیست می پردازیم. فرمود: من چیزی میدانم که شما نمیدانید. و [خدا] همه [معانی] نام ها را به آدم آموخت؛ سپس آنها را بر فرشتگان عرضه نمود و فرمود: اگر راست می گویید، از اسامی اینها به من خبر دهید. گفتند: منزهی تو! ما را جز آنچه [خود] به ما آموختهای، هیچ دانشی نیست؛ تویی دانای حکیم. فرمود: ای آدم، ایشان را از اسامی آنان خبر ده. و چون [آدم] ایشان را از اسماءشان خبر داد، فرمود: آیا به شما نگفتم که من نهفته آسمانها و زمین را میدانم؛ و آنچه را آشکار می کنید، و آنچه را پنهان میداشتید میدانم؟)
قطع نظر از کیفیت خلق آسمانها و معنای خود آسمان و عدد هفت، مطلبی کلی را خداوند بیان می کند که زمین و تمام مواد آن و آنچه برای رشد انسان در این گهواره او لازم بوده است آفرید و زمین به حد تکامل رسید. «خَلَقَ لَكُم مَّا فِي الْأَرْضِ جَمِيعًا» و چون زمین آفریده شد، به آسمانها پرداخت، نه اینکه آسمانها را خلق کرد. منظور آفریدن آسمانها بعد از زمین نیست. منظور این است که با آفرینش زمین و کمال آن، آسمانها و آنچه احاطه بر زمین دارد، به هر معنایی، وضع حرکت و نظامشان هر یک به صورت منظم درآمد «ثُمَّ اسْتَوَى إِلَى السَّمَاءِ».
پرسشی که اینجاست این است که اصل معنای «آسمان» چیست؟ «سماء»، که در فارسی به «آسمان» ترجمه می کنیم، یعنی آنچه مافوق دید انسان است. و این امری واقعی نیست و امری نسبی به شمار میرود. اگر ما اینطور تصور کنیم که آسمان جایی است که فقط بالای سر ماست، بنابراین باید فرض کنیم آنهایی که مثلا در آمریکا هستند باید سرازیر باشند! آسمان که می گوییم مرادمان چیزی است که بالای سر ماست و به آن جهت توجه داریم. اگر از همین نقطه زمین که ما نشسته ایم نقبی بزنیم به آمریکا، باز هم همان می شود. آنجا هم باز همین تصور را داریم که آسمان بالای سر ماست و چون زمین کروی است ساکنان آن طرف زمین لابد باید سرشان سرازیر باشد. بنابراین، آسمان واقعیت یکسانی نیست و امری نسبی است؛ یعنی نسبت به وضع ما در زمین، آنجا که ماه در خلاف جاذبه زمین قرار دارد ما آن را آسمان مینامیم. این کلیت آن چیزی است که قرآن تعبیر به «سماء» می کند. «وَفِي السَّمَاءِ رِزْقُكُمْ وَمَا تُوعَدُونَ»[36] ، « فَأَنزَلْنَا مِنَ السَّمَاءِ مَاءً»[37] (و روزی شما و آنچه وعده داده شده اید در آسمان است) و (ما آب را از آسمان فرو فرستادیم)، در همه اینها معنای «آسمان» آن جهت علو نسبی است. این علو نسبی وقتی تحقق پیدا می کند که در جایی مرکزیتی پیدا کند. تا مرکزیتی نباشد علو نیست. اگر زمین را برداریم، آسمان برای ما معنایی ندارد. و همین طور اگر از جو و جاذبه زمین خارج شویم، همه جا برای ما على الستویه است. فضانوردان که از زمین خارج می شوند، دیگر برایشان آسمان و زمین معنا ندارد. پس، وقتی آسمان تصور می شود و تحقق پیدا می کند که زمینی باشد. در کرات دیگر هم همین طور؛ تا کره دیگری نباشد، آسمان وجود ندارد. اگر مثلا در کره مریخ باشیم و بالا را نگاه کنیم، کره زمین را بالای سرمان می بینیم نه زیر پایمان، چنان که ما در زمین، مریخ را بالای سرمان می بینیم. پس وقتی امری نسبی شد، «استو»ی بر آسمانها و استیلایی که خدا در نظم آسمانها پیدا کرد بعد از آن است که زمین را آفرید و به آن مرکزیت بخشید. تا زمین مرکزیت پیدا نکرده بود، آسمان اصلا معنا نداشت. «ثم» هم معنایش «پس از آن» است.
«هُوَ الَّذِي خَلَقَ لَكُم مَّا فِي الْأَرْضِ جَمِيعًا ثُمَّ اسْتَوَى إِلَى السَّمَاءِ فَسَوَّاهُنَّ سَبْعَ سَمَاوَاتٍ وَهُوَ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيمٌ». در این جمله، قرآن چند مطلب را بیان می کند. یکی اصل خلقت زمین، دیگری خلقت زمین برای موجود کاملی که باید پس از آن در زمین ظهور و از آن بهره برداری کند همان موجودی که راست قامت است و بر سر دو پا راه می رود و دارای ادراکات خاصی است و اختیار تصرف دارد و اسمش انسان است. این گهواره طبیعت و منابع ثروت، از آب و هوا و نور و جز آنها- همه مقدمه ای است برای موجودی به نام انسان که قرآن خطاب می کند به «لکم» شما عاقلها، شما انسانها، نه حيوانها. یعنی خلقت زمین مقدمه وجود بشر بوده است که باید از این زندگی زمینی بهره برداری کند. وقتی که زمین به این صورت درآمد و برای انسان خلق و تکمیل شد، نظم آسمان به نسبت زمین تحققی پیدا کرد. نمیگوید سپس آسمانها را «آفرید»؛ می فرماید «ثُمَّ اسْتَوَى» استوا پیدا کرد و همه دارای نظم شدند. زمین مرکزیت گرفت و آسمانها در جهت زمین واقع شدند. این راجع به مسأله اول.
مسأله دوم «ثُمَّ اسْتَوَى إِلَى السَّمَاءِ فَسَوَّاهُنَّ» «تسویه»، تنظیم کردن چیزی است از جهت اندازه، کیفیت و کمیت و فواصل انواع حرکت را می گویند «تسویه کردن».
وقتی که مثلا بنای ساختمانی پایان گرفت و منظمش کردند، می گویند کارش تسویه شده است. «ثُمَّ اسْتَوَى» نه اینکه خدا پرداخت به آسمان، آسمانها را خلق کرد. ضمیر «استوی» راجع به خداست. یعنی خدا «استوا» پیدا کرد؛ سلطه پیدا کرد. مانند مدرسه ای که اول در هم و برهم است ولی پس از آنکه مثلا کلاس بندی اش درست شد، برنامه درسی و معلم هایش معلوم شدند، آنگاه مدیر و معلم بر مدرسه استوا پیدا می کنند؛ تسلط پیدا می کنند به آموزش شاگردانش، حضور و غیابشان و مانند آنها. حالت، حالت استواست. پس، «اسْتَوَى إِلَى السَّمَاءِ» نه اینکه خداوند قبلا بر آسمانها تسلط نداشت و سپس مسلط شد. استوا در اثر همان ساختن و پرداختن آسمان و زمین و مدارهای کیهانی است.
بحث دیگر این است که «سبع سماوات» و هفت آسمان به چه معنی است. بنابر هیأت قدیم، زمین مرکز عالم دانسته می شد و تصور می کردند که سیارات و ثوابت داخل فلکهایی است و فلک نیز جسمی مافوق طبیعی است که بر گرد زمین می گردد. و بنابر همان حسابهای هیأت قدیم، یا هیأت بطلمیوسی، به نه فلک یا آسمان قائل بودند. اما این اندیشه ها و تصورات علمی، که اعتقاد یونانیها بوده است، در جريزة العرب هیچ نفودی نداشته است و نمی توان گفت که عربهای آن دوره به آن اعتقاد داشتند. ولی اگر ما حساب کنیم که مراد از «سماء» همین سیارات خودمان است، باز درست در می آید؛ برای اینکه زمین را که منها کنیم، می شود. عطارد، زهره، مریخ، مشتری، زحل، اورانوس، نپتون. پس، اگر ما این کرات را هم منظور قرآن بدانیم، باز درست در می آید. و ممکن هم است که عدد ۷ اساسا بنابر تصور مردم گفته شده و مفهوم واقعی نداشته است تا بگوییم که ۷ تاست و جز ۷ نیست. شاید چون مردم عموما به هفت آسمان قائل بودند، قرآن فرموده همان هفت آسمانی که شما تصور می کنید، بعد آفریده شده است. در آخر آیه هم می فرماید: «و هو بكل شيء عليم». خدا به همه چیز داناست؛ او چیزهایی را می داند که شما نمیدانید. و این خود شاید به معنی آن باشد که آسمانها و کهکشان هایی است که شما از آنها اطلاع ندارید.
اما پس، امر حیات و خلقت آسمان و زمین همه برای پا به عرصه وجود نهادن بشر است: «خَلق لَكُم ما في الأرض جميعا». حال که کم کم خلقت تکامل پیدا کرده، هنگام ظهور موجودی است که مورد نظر خالق است و اسمش آدم بوده است، اما کیفیت ظهور او چیست و وجود او چه ترکیبی است و بشر چه اعجوبه ای است، این را باید شناخت؛ اما نه آن انسان شناسی ای که در مد نظر روانشناسان یا علمای اخلاق یا علمای تشریح و فیزیولوژی است. مسأله راز وجود انسان است که انسان چگونه موجودی است و خلقتش چه هدفی دارد؛ چه ترکیبی در ضمیر و باطن این خلقت است.
«وَإِذْ قَالَ رَبُّكَ لِلْمَلَائِكَةِ إِنِّي جَاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَلِيفَةً قَالُوا أَتَجْعَلُ فِيهَا مَن يُفْسِدُ فِيهَا وَيَسْفِكُ الدِّمَاءَ وَنَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِكَ وَنُقَدِّسُ لَكَ قَالَ إِنِّي أَعْلَمُ مَا لَا تَعْلَمُونَ». «إذ» در این آیه کلمه ای است که بعضی از مفسران گمان می کنند مخفف «إذا» و به معنی ظرف است. به نظر من، معنای ظرفیت دارد، ولی همراه با معنای تزکیه و هوشیار بودن و تنبهی است. یعنی «متنبه باش ای انسان»، که ترکیب و راز خلقت تو چه مقدماتی داشته و چه اسراری در خلقت تو و پیش از خلقت تو و حین خلقت تو و بعد از خلقت تو نهفته است؟ آنگاه، هوشیار و آگاه باش که خداوند به فرشتگان چه گفت! «انی» (خود من) غير از «إنا» ست. «إنا» كلمة جمع است. هر جا قرآن می گوید «إنا»، مراد «مجموع اراده خداست»، با عواملی که در پیش است، از واسطه ها و علتها معلولها؛ ولی در اینجا خدا می فرماید «خود من» می خواهم در زمین خلیفه ای قرار دهم. تعبیر از انسان به «خلیفه»، پیش از آنکه اسم «انسان» یا «آدم» یا تعبیراتی دیگر آورده شود، نکته مهمی در بر دارد. که خداوند از او به خلیفه یاد می کند، «خلیفه» یعنی جانشین. کسی که از طرف کسی دیگر کاری را به عهده بگیرد خلیفه او محسوب میشود. «إِنِّي جَاعِلٌ». «إِنِّي» به این معنی است که می خواهم او را خليفه خود قرار دهم تا به جای من در زمین خلافت کند؛ کار مرا انجام دهد؛ مقصود مرا پیش ببرد و بنمایاند. این معنای «خلافت» است. همانطور که مثلا رییس اداره یا مدیر مدرسه یا رئیس مملکت در جای خود کسی را میگمارد تا کارهای او را انجام بدهد، به جای او امضا کند، دستور اجرای احکام را صادر کند و همان کارها را که ریاست میخواهد و برنامه هایش را ریخته است به اجرا در آورد.
حالا برای اینکه بیشتر ذهنتان باز شود، راجع به کلمه کلمه این تعبیرات قرآنی بحث خواهم کرد. «قال» خدا گفت و بعد ملائکه گفته خدا را جواب میدهند. مسأله اول در این آیه نوع و کیفیت این گفتگوست. وقتی که کسی حرف می زند، کلمات مرگب از حروفی را به زبان معینی بیان می کند. صوت او به وسیله امواج هوا به گوش کسی می رسد و او معنی آن اصوات و کلمات را درک می کند و بعد در مقام جواب بر می آید. ولی مگر خدا و فرشتگان دارای زبانند که با هم گفتگو کنند؟ مسلما این طور نیست. پس، باید فهمید که گفتگوی خدا، که در قرآن بارها آمده که خدا چنین و چنان گفت، به انبیا آن سخنان را گفت، به فرشته ها چنین گفت، این گفتگوها چگونه است؟ اگر کمی دقت کنیم و معنای سخن گفتن را بفهمیم که اساسا زبان و حرف یعنی چه، مطلب تا حدی روشن خواهد شد. انسان تصوراتی کلی از یک مسائلی دارد، چه در سطح علمی چه در سطح عادی در گفتگوی بشری، همین تصورات و ادراکات است که القا می شود. آدمی در سخن گفتن، مقصود خود را در ذهن تنزل می دهد و به صورت معانی اندازه گیری شده در عالم خیال و ذهن در می آورد. این واقعا از معجزات خلقت است که مفاهیم ذهنی وقتی که می خواهد تنزل پیدا کنند و بیایند به خارج از ذهن و دیگران آن را ادراک کنند، تبدیل به صورت کلمات می شود که در واقع صوت همان تفسی است که انسان دائما بدون توجه بر می آورد و هوا را به طور خودکار داخل ریهاش می کند و خارج می کند که اختیاری هم نیست. همین هوایی که وارد ریه میشود و خارج می شود، که صورت بسیط دارد و هیچ صدایی در آن نیست، وقتی که انسان اراده سخن گفتن کرد، در حنجره او تبدیل به صوت مطلق می شود و چون به حلق و زبان و دندانها برخورد قطعه قطعه و تبدیل به حروف می شود. این حروف وقتی که ترکیب شد تبدیل به کلمه می شود. کلمات وقتی که با هم مقاصدش را تبدیل به هوا و صوت و کلمات و هوای متموج می کند. اما اگر فرض کنیم شنوندهای نباشد، صوتی هم در خارج نخواهد بود. آن موجهای ایجادشده در هوا وقتی که به گوش انسان می رسد تبدیل به صوت می شود. پس، اگر شنونده ای در خارج نباشد و جسمها به هم نخورد، صوت هم ایجاد نخواهد شد. صوت عبارت است از لباس کلمات که معنا را با خودش حمل و به گوش دیگران منتقل می کند. به گوش که رسید، دوباره تبدیل به صوت و کلمات می شود و ذهن شنونده هوا و صوت را کنار میزند و روح کلمات را می گیرد و ادراک می کند و در حقیقت آنها را از جامه شان عاری و تجرید می کند. پس، هم هوا و هم ترکیبات حروف در ذهنش به صورت خیال تدریجی می آید. کسی برای شما صحبت می کند و بعد از مثلا دو ساعت دیگر با آنکه عین کلمات و آهنگش در گوش شما نیست و حتی عین آن مطالب هم در ذهن شما نیست، اما روح مطالب را درک کردهاید و در ذهنتان مانده است. اگر آن مطالب و معانی عمیق باشد، با فکرتان ترکیب می شود و ذهنتان را باز می کند و علمتان را وسعت میدهد و جلو می برد. و این برای انسان حالت تکاملی است. به راستی این سخن گفتن آدمی از معجزات شگفت آور خلقت است- معجزه ای که برای ما تا این اندازه عادی شده است. « خَلَقَ الاْءِنسَانَ، عَلَّمَهُ الْبَیانَ ». [38]
بنابراین، روح کلام همان تفاهمی است که بین گوینده و شنونده است. زبان و صوت و حروف و کلمات همه اینها وسیله است. خداوند نه جسم است که هوا را از ریه خود خارج کند؛ نه زبان دارد که حروف را ترکیب کند؛ بلکه همان اراده و مشيتش وقتی که ظهور کند عین گفتار اوست. اگر ما هم می توانستیم، ممکن بود که به هم نگاه کنیم و شاید اینطور باشد که جلوی هم بنشینند و فقط به هم نگاه کنند و با همان نگاه صحبت کنند؛ این از نگاو آن یک مطلب او را دریابد و با نگاه خود به او پاسخ دهد. می گویند فلاسفه اشراقی این طور بودند. فیلسوف در مجلس می نشست و همه ساکت بودند و او اندیشه اش را ابتدا متوجه خودش می کرد و سپس به مخاطبش رد می کرد. اگر او درست نمیفهمید، آن را به فیلسوف بر می گرداند، و فيلسوف اول دوباره فکر را متوجه او می ساخت تا آنکه مقصود خود را به او می فهماند.
همان اراده و مشیت خدا قول اوست. و این تا حدی در ما هم هست. ما چون در عالم ماده و طبیعت و جسم هستیم، این واسطه ها و وسایل لازم است تا آن روح حقیقت و درک ما را به دیگران برساند؛ ولی خدا نیاز به این وسایل ندارد. پس، هرجا که قرآن می گوید خدا گفت و ملائکه سخن گفتند – چون خدا مجرد از ماده و مقدار و زمان و مکان است و فوق همه اینها و خالق آنهاست و ملائکه هم موجودات مجردی اند نباید خیال کنیم که مثلا خدا ملائکه را دور خودش نشاند و مثل یک رئیس تشکیلاتی! با آنها شروع کرد به مشورت کردن که بله، من میخواهم خليفه ای بیافرینم، آیا شما به این کار رأی می دهید یا نمیدهید؟! آنها هم گفتند که نه، ما صلاح نمیدانیم، چون این آدم موجود خطرناکی خواهد شد! این طور نیست. این رابطه کلامی همان اراده و مشیت خداست.
پس، برمی گردیم به همان آیه: «إِنَّ اللَّهَ لَا يَسْتَحْيِي أَن يَضْرِبَ مَثَلًا»یعنی این گفتگوها همه جنبه تمثیلی و سمبلیک دارد. و این همان است که بعد از تکامل حیات و آماده شدن زمین، با سقفش و آسمانش و نسبت معین و اولیه اش، یعنی وقتی که زمین آرام گرفت و دریاها و آب و هوا و موجودات دیگر زمین تکمیل شد، آن وقت خداوند «گفت»، یعنی اراده کرد و اراده او در همان دم اجرا شد. همان عوامل خدا، یعنی واسطه های فیض الهی، که اسمشان ملائکه است -نه آن ملائکهای که عکسشان را می کشند، مثلا به صورت دختر بچههایی برهنه و بالدار و… فرشتگان همان قوای خلقتند و پی در پی اند. عالم هستی پر از ملائکه است، ولی درجات دارند.
بدین ترتیب، بدون وجود آدمی، هنوز خلقت به نتیجه و هدف نرسیده است. «إِنِّي جَاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَلِيفَةً» معنای خلیفه را قبلا گفتم. اما اینکه آیا واقعا ملائکه به خدا اعتراض کردند یا نه، این استفهام انکاری و تعجبی آنان است، باید گفت که قطعا شق اول درست نیست. قرآن این مطلب را میخواهد برساند که بشر تا آن اندازه در عالم وجود مهم است که ملائکه هم نمی توانند تصور کنند که او چگونه وجودی است! تا آنجا که، نه معترضانه، بلکه ملتسمانه به پروردگار خود عرض می کنند که این چه موجودی است که میخواهی خلق کنی.
خدا می فرماید می خواهم خليفه بیافرینم و ملائکه می گویند که این مفسد است و خلیفه نمی تواند باشد: «أَتَجْعَلُ فِيهَا مَن يُفْسِدُ فِيهَا وَيَسْفِكُ الدِّمَاءَ» آیا موجودی را میخواهی بیآفرینی که همه چیز را در هم بریزد و جابه جا کند؟ «فساد» به معنی جابه جا کردن چیزها و آنها را از جای خود برداشتن و در جای دیگر گذاشتن و بر هم زدن ترتیب است. « وَيَسْفِكُ الدِّمَاءَ »این خلیفه خونها خواهد ریخت! « وَنَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِكَ ». ما هستیم که تو را تسبیح بگوییم و به حمد تو تو را تقدیس کنیم. یعنی وقتی ما هستیم چرا چنین موجودی را می آفرینی؟!
حالا این سئوال پیش می آید که ملائکه از کجا میدانستند که این موجود خونریز و مفسد از کار در خواهد آمد؟ پاسخ روشن است. وقتی که خدا می گوید: موجودی در زمین می آفرینم که سربلند کند و تمام آثار طبیعت، تضادهای خلقت، ماده، درگیری ها و جواذب طبیعی و تصادمات ماده، در او هست و همه در او به طور کامل ظهور می کند، معلوم است که نتیجه چه خواهد شد. این موجود، که دارای اختیار و اراده هم هست، خمیرهاش ترکیب شده است از تمام عناصر متضاد طبیعت، به علاوه شهوتها، خودخواهی ها، خودپرستیها بنابر این، معلوم است که با این قدرت اختیار و اراده و این شهوات بی حد و حصر در زمین چه خواهد کرد. بشر اگر مثلا دنبال مال برود و تمام ثروت دنیا را هم جمع بکند، باز سیر شدنی نیست. این موجود یک متر و نیمی، که عمرش هم محدود است، اگر پای ریاست و تحکیم قدرتش در میان باشد، حاضر است خون تمام مردم دنیا را بریزد و به خودش حق هم بدهد! تمام این جنگهای خانمانسوز را همین آدم ها به راه می اندازند. یک چنگیز یک متر و نیمی پیدا می شود و دنیایی را به خاک و خون می کشد. یا ناپلئون، یا هیتلر که تاریخ پر است از اینها. چرا؟ برای اینکه من دلم میخواهد قدرت مطلق باشم! چون نمیخواهم کسی مقابل من باشد. شهواتشان همچنان است که هر چه هم میخورند سیر نمی شوند. چشم دلشان سیر شدنی نیست. تنوع در زندگی؛ تنوع در لذات. هیچ چیز آدمی حد ندارد. پس، موجودی که سرشتش چنین ترکیبی دارد، هم اراده و اختیار و عقل و تدبیر دارد و هم خواسته های متنوع و بیحد، خوب، باید هم فساد کند و اوضاع خلقت را به هم بریزد. ملائکه میلیاردها سال زحمت کشیدند تا این عالم را منظم کردند، هر چیزی را سر جایش قرار دادند، زمین را به کمال رساندند تا به حدی که این کره مشتعل تبدیل به محیطی آرام، با این هوا و کوهسارها، دریاها و سبزه زارها و چشمه سارها شده است، حالا این موجود بیاید و همه اینها را بر هم بزند؟ اینکه گفتند ما هستیم که تو را به حمد خودت تسبیح کنیم، یعنی همه جا را پاک و منزه می کنیم و مستشعر به عظمت تو هستیم. «تنزیه» یعنی همان تسبیح کردن و پاک کردن موجودات از آلودگی و آنها را رو به کمال بردن.
«إني أعلم ما لا تعلمون». خداوند در جوابشان فرمود که حد علم شما تا همین جاست، ولی پشت پرده اسرار دیگری است. خدا در جواب آنها نمی گوید شما نمی فهمید و گفته تان درست نیست. نه، می گوید سخنتان درست است، ولی من چیزی میدانم که شما نمیدانید. چیزی را که خدا میداند و ملائکه نمیدانند در آیه بعد آشکار می شود.
در درون همه این بی نظمی ها و فسادها و خونریزیها مطلب دیگری است که به همه آنها ارزش دارد. اگر چنگیز و ضحاک و نرون و هیتلر پیدا می شوند، از کوچک و بزرگشان، در مقابل، این همه انبیای بزرگ هم هستند؛ این همه مخترعان، مكتشفان و علمای بزرگ. اگر آنها هستند، اینها را هم ببینید. پس، درون این فسادها چیزی است که فرشتگان ندیدند. حاصل سخن اینکه، به قول یکی از علما، اینکه آنها گفتند خدایا، ما مقدسیم، این چیست که می آفرینی؟ و خداوند گفت که من آدم می خواهم، مقدس به درد من نمیخوردا آدم غیر از مقدس است. آنکه من میخواهم آدم است! «قَالَ إِنِّي أَعْلَمُ مَا لَا تَعْلَمُونَ» اینجا ملائکه اعتراضشان تمام می شود. ولی همه اینها تمثیل است. اینها بیان جریان خلقت است که رو به تکامل می رود و ملائکه فقط حدی از آن را می بینند و پشت پرده را نمی بینند.
ملائکه، به عقیده ما، موجودات مجردی اند که به حدی محدودند؛ نه بالاتر از حد خود می توانند باشند و نه پایین تر. نوسان ندارند. دیدشان هم محدود است. هر کدام وظیفه و شغلی دارند که نمی توانند تبدیلش کنند؛ مانند ابزار یک دستگاه، اما دارای شعور و درک. از آنها تعبیر می کنند به قوای عالم. البته ملائکه قوای برتر از قوای طبیعی اند. پس، آنها موجودات مجرد و دراک و محدودی اند که حد و مرتبه معینی دارند.
تنها انسان است که در این میان نوسان دارد. انسان است که همواره نوسان می کند و گاه از هر حیوانی پست تر و درنده تر و شهوترانتر و بیباک تر می شود، «أُولَئِكَ كَالْأَنْعَامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ»[39] و گاهی هم بالا می رود و از ملائکه برتر می آید. به قول می رومی، وقتی که پیغمبر (ص) به معراج رفت و از تمام مدارها خارج شد و از فرشتگان عالی گذشت، به جایی رسید که جبرئیل هم نتوانست از آن پیشتر رود و پیامبر (ص) از آن حد هم گذشت:
گفت جبریلا بپر اندر پیام گفت نی نی من حریف تو نیام[40]
تو برو من همین جا می مانم. فرشته ای که معلم وحی و الهام است، در وقتی که علوم و الهامات از جانب مبدأ اعلای قدرت فایض میشود و به بشر و انبیا میرسد او از آن باز می ماند. وقتی که پیغمبر (ص) معراج می کند، جبرئیل پایش لنگ می شود.[41] پس، انسان هست که از جبرئیل بالاتر می رود و انسانی هم هست که از حیوانات پست تر می شود. همه آنها اندازه ای دارند، ولی بشر هیچ حد و اندازه ای ندارد و چون دد و درنده شود، از هر گرگی و پلنگی درنده تر می شود. ملائکه، که هریک در حد خاصی متعین اند؛ همین جهت را در بشر دیدند که چنین موجودی با این ترکیب خاص که از طبیعت برآمده يقينا آثار فساد به دنبالش هست؛ ولی آن حد دیگرش را نتوانستند ببینند.
آنچه خدا خبر می دهد که (إلى أغلم ما لا تعلمون) در آیه بعد ظهور می کند: (و علم آدم آلأسماء كلها). خداوند به آدم همه «اسمها» را تعلیم کرد. (ثم عرضهم على الملايكة) بعد، تمام این نام ها را به فرشتگان عرضه داشت و گفت: این نام هایی است که به آدم تعلیم داده شده است. شما هم این نام ها را فرا بگیرید. (فقال أنبئونی بأسماء هؤلاء ) شما مرا آگاه کنید، که این اسم ها را می دانید، (إن كنتم صادقين). اگر راست می گویید. یعنی اینکه گفتید آدم مفسد است و از ماهیت او خبر دارید و ادعا می کنید که همه چیز را درباره او می دانید، اگر در این قول صادق هستید، شما هم این اسماء را شروع کنید به إنباء کردن [آگاه کردن] « قَالُوا سُبْحَانَكَ لَا عِلْمَ لَنَا إِلَّا مَا عَلَّمْتَنَا» گفتند خدایا، تو پاک و منزهی! اینجا ملائکه متنبه می شوند. چون مسأله بسیار مسأله مهمی است. اکنون اعجوبه ای در خلقت باید سر برآورد. «لا علم لنا». خدایا ما چیزی نمی دانیم مگر آنقدری که تو ما را آموخته ای؛ یعنی تو بیش از این به ما نگفتی و بنابراین ما همان را دیدیم و از این جهت گفتیم انسان مفسد و خونریز است. تو منزهی، ای پروردگار بزرگ. ما چیزی نمی دانیم؛ علمی نیست برای ما مگر آنقدری که تو به ما دادهای: «إِنَّكَ أَنتَ الْعَلِيمُ الْحَكِيمُ»
ملائکه عاجز شدند. آنگاه، خداوند به آدم گفت: اکنون تو آنها را بیاموز و إنباء كن «قال يَا آدَمُ أَنبِئْهُم بِأَسْمَائِهِمْ» ای آدم، تو به اسم هایشان آگاهشان کن. «فَلَمَّا أَنبَأَهُم بِأَسْمَائِهِمْ» وقتی که آدم إنباء کرد ملائکه را به اسم هایشان،« أَلَمْ أَقُل لَّكُمْ إِنِّي أَعْلَمُ غَيْبَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ»من به شما نگفتم که منم که میدانم درون آسمانها و زمین را. « وَأَعْلَمُ مَا تُبْدُونَ وَمَا كُنتُمْ تَكْتُمُونَ» و من میدانم شما چه می خواهید بگویید و اظهار یا کتمان کنید. پس، دیدید که آدم نه همان موجودی است که شما گمان می کردید!
مسأله دیگری که مطرح است تعلیم اسماست. همانطور که گفتم، اینها همه تمثيل است. اسماء یعنی چه و ملائکه چطور اول نفهمیدند و بعد پی بردند. چگونه آدم فهمید و خدا این اسماء را به آدم گفت. اینها همه بیان این است که این موجود خلافتش همین «علم الاسماء» است. آنچه در اول خدا گفت « وَأَعْلَمُ مَا تُبْدُونَ وَمَا كُنتُمْ تَكْتُمُونَ». معنی خلافت آدم همین است که آدم همه اسماء را میداند و جز او هیچ موجودی نیست که همه اسماء موجودات را بداند. حالا این اسماء چیست؟ این اسمش خشن است و آن یک حسین، نام این درخت، و آن دیگری سنگ یا زمین یا آفتاب و مانند آن. آیا مقصود همین است؟ یا معنای اسماء صفاتی است که در موجودات بارز است، و صفات خاصه تمام موجودات است که هر موجودی را از موجود دیگر متمایز می کند، اینها دیگر می ماند برای بعد.
والسلام
پایان جلسۀ ششم//
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ
«وَقُلْنَا يَا آدَمُ اسْكُنْ أَنتَ وَزَوْجُكَ الْجَنَّةَ وَكُلَا مِنْهَا رَغَدًا حَيْثُ شِئْتُمَا وَلَا تَقْرَبَا هَذِهِ الشَّجَرَةَ فَتَكُونَا مِنَ الظَّالِمِينَ . فَأَزَلَّهُمَا الشَّيْطَانُ عَنْهَا فَأَخْرَجَهُمَا مِمَّا كَانَا فِيهِ وَقُلْنَا اهْبِطُوا بَعْضُكُمْ لِبَعْضٍ عَدُوٌّ وَلَكُمْ فِي الْأَرْضِ مُسْتَقَرٌّ وَمَتَاعٌ إِلَى حِينٍ . فَتَلَقَّى آدَمُ مِن رَّبِّهِ كَلِمَاتٍ فَتَابَ عَلَيْهِ إِنَّهُ هُوَ التَّوَّابُ الرَّحِيمُ. قُلْنَا اهْبِطُوا مِنْهَا جَمِيعًا فَإِمَّا يَأْتِيَنَّكُم مِّنِّي هُدًى فَمَن تَبِعَ هُدَايَ فَلَا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلَا هُمْ يَحْزَنُونَ . وَالَّذِينَ كَفَرُوا وَكَذَّبُوا بِآيَاتِنَا أُولَئِكَ أَصْحَابُ النَّارِ هُمْ فِيهَا خَالِدُونَ.»[42]
(و گفتیم: ای آدم، خود و همسرت در این باغ سکونت گیر[ید]؛ و از هر کجای آن خواهید فراوان بخورید؛ و[لی] به این درخت نزدیک نشوید، که از ستمکاران خواهید بود. پس شیطان هر دو را از آن بلغزانید؛ و از آنچه در آن بودند ایشان را به در آورد؛ و فرمودیم فرود آیید، شما دشمن همدیگرید؛ و برای شما در زمین قرارگاه، و تا چندی برخورداری خواهد بود. سپس آدم از پروردگارش کلماتی را دریافت نمود؛ و [خدا] بر او ببخشود؛ آری، او [ست که] توبه پذیر مهربان است. فرمودیم. جملگی از آن فرود آیید. پس اگر از جانب من شما را هدایتی رسید، آنان که هدایتم را پیروی کنند برایشان بیمی نیست و غمگین نخواهند شد. و[لی] کسانی که کفر ورزیدند و نشانه های ما را دروغ انگاشتند، آنان اند که اهل آتش اند؛ و در آن ماندگار خواهند بود).
اگر عوض شدی، نتیجه عوض شدنت این است که آرامش پیدا میکنی. تا سرت به طرف زمین است، دنبال سایه می روی. باید بدوی؛ مثل آدم هایی که دنبال سایه شان میدوند و هر چه می دوند به جایی نمی رسند، چون سایه از آنها جلو می افتد. اما اگر برگشتند به طرف نور، حرکتی به طرف نور کردند، آن وقت سایه به دنبال آنها می آید. این فرق دو وجه انسان است: وجه مادی و دنیوی. کسی که سرش توی آخور و سرازیر به دنیا باشد، از این لذت به آن لذت، از این لباس به آن لباس، از این خانه به آن خانه، از این شهر به آن شهر، از این کشور به آن کشور، از اروپا به آمریکا، از آمریکا به کره ماه! خلاصه هرجا برود می بیند که قرار و آرامش ندارد. این یک جور استقرار و طلب قرار است. جور دیگر استقرار کوچی است که آن هم الهی نیست. از جایی به جای دیگر می رود؛ به خاطر گرمای هوا، از منطقه استوایی به منطقه شمالی میرود؛ کوچهای انسانهای اولیه این طور بوده است. گفته اند که بیشتر انسانها در منطقه استوایی رشد کردند. اولین نقطه زمین که مناسب زندگی بوده همین وسط کره زمین بوده است که منطقه ای است در معرض تابش شدید آفتاب و بر اثر ذوب برفها و يخها، هوای ملایم داشته است. ولی بعدها که منطقه استوایی گرم شد، انسان رفت به طرف مناطق شمالی و جنوبی استوا. آنجا باز به یخبندان برخورد و دو مرتبه برگشت به منطقه استوا. و باز هم از اینجا به جای دیگر کوچ کرد تا عاقبت به حالت سکون رسید. «مُسْتَقَرٌّ وَمَتَاعٌ إِلَى حِينٍ» پس، این «حین» به تمام این معانی ممکن است تأويل شود. باز از این آیه استفاده می کنیم که انسان وقتی که در بهشت بود متاعی نداشته است. «متاع» یعنی بهره کم بردن و گذشتن. اما بهره دائمی از بهشت بوده است. «إلى حين» هم نبوده؛ همیشگی بوده است. مستقر هم نبوده، بلکه قرارگاه همیشگی اش بوده است. این اجمال مطلب. بعد برمی گردد «فَتَلَقَّى آدَمُ مِن رَّبِّهِ كَلِمَاتٍ» معنی «تلقی» چیست؟ یعنی چیزی را دریافت کردن؛ یعنی آن را خوب گرفتن.
یک وقتی حرفی به گوش آدم میخورد ولی در کش نمیکند؛ یک موقع هم درک می کند و می فهمد، مثل تفسیرهایی که من برای شما می گویم که بعضی از مستمعين ما اصلا گوششان بدهکار نیست! من برای او تفسیر آیه میکنم و او به فکر مثلا خریدن ماشین است! اما یکی دیگر به گوشش میرسد و چیزی هم از آن می فهمد، درکی هم دارد، ولی دریافت ندارد. پس، علم آن است که در آن دریافت باشد؛ یعنی جزو آدم بشود. انسان را حرکت بدهد. علمی که در گوش باشد یا در مغز منعکس شود علم نیست. مثل غذا که یک وقت انسان آن را می بیند، و یک وقتی هم مزمزهاش می کند، و یک وقتی هم آن را میبلعد و وارد جهاز هاضمه اش می کند. و باز ممکن است که جهاز هاضمه، در اثر ابتلا به زخم معده یا بیماری دیگر، خوب جذبش نکند تا آن را به خون و گوشت و پوست و استخوان تبدیل کند. اما اگر خوب جذبش کرد، این غذا را «دریافت کرده است. پس، دریافت کردن غیر از یاد گرفتن سطحی و حفظ کردن است. مثل اغلب محصلین امروز که چیزی از جزوه شان حفظ می کنند؛ ولی اگر بخواهند استدلالی بکنند، درماندهاند، چون خوب دریافت نکرده اند. اگر هم درک کنند، درکی نیست که آنها را پرورش بدهد. درست مثل غذاست که زمانی انسان را پرورش می دهد که وارد جهاز هاضمه شود و جهاز هاضمه هم خوب کار کند و غذا را جذب اعضا کند.
این تلقی کلمات که فرمود، تلقى كلمات وحی است. می فرماید آدم كلمات الهی را دریافت کرد. درک کرد و گرفت و این کلمات او را بالا آورد و متحولش کرد؛ مثل همان که انسان مطلب حقی را خوب دریافت کند. اغلب آنهایی که دین ندارند، یا دین ظاهری دارند و از این بابت هم در اعمالشان کوتاهی و تنبلی می کنند، معنای دین را نفهمیده اند؛ معنای حقیقت نماز را دریافت نکرده اند. اگر خوب دریافت بکنند، همانطور که غذا را فراموش نمی کنند، نماز را هم فراموش نمی کنند. میفهمند که احتیاج به تغذیه روحی دارند؛ نیاز به اطمینان و رابطه معنوی دارند. اما چون اصلا این احتياج را درک نمی کند، نماز را هم یا نمی خواند، یا از روی عادت می خواند. خانمی با من بحث می کرد که نماز چه فایده ای دارد؟ چون نماز را به معنای واقعی اش «دریافت» نمی کرد؛ والا انسان همانطور که احتیاج به غذا دارد، احتیاج به تقویت روحی و معنوی هم دارد. اما نماز هم می باید با فکر و با کلمات و الفاظ و معنایش هماهنگ باشد. وقتی مثلا «الحمد لله» می گوید واقعا معنی آن را دریافت کند. این نمازی است که گفته اند معراج مؤمن است و نمازگزار را بالا می برد. وگرنه هشتاد سال هم ممکن است آدم نماز بخواند ولی به جای آنکه بالا آمده باشد، به خواب رفته باشد! یا حتی یکسره پایین رود و تنزل بکند.
کلماتی که آدم ها دریافت می کنند، یعنی هر علمی، هر تنبهی، هر تذکری، هر توجهی اگر خوب دریافت شود، آنها را منقلب می کند. انقلاب فکری و روحی در اشخاص از کجا ناشی می شود؟ آن جوان لاابالی که همیشه به دنبال شکم و هرزگی است با آن جوان دیگر همسن خودش که یکپارچه آتش است چه فرقی دارد؟ فرق این دو در این است که یکی حقیقتی را دریافت کرده و دیگری دریافت نکرده است. این جوان به مطلبی برخورده که در ذهنش مؤثر شده و منقلبش کرده است. آن چیزی که باعث توبه می شود هم همین انقلاب و تحول روحی است. انسان دائما غوطه ور در گناه است. همین وجود انسان در دنیا و زندگی عادی گناه است. گناه مگر چیست؟ گناه همان است که انسان را آلوده می کند. همین زندگی عادی هم به نوعی گناه است. هشتاد سال، هفتاد سال گذران همین زندگی عادی خودش گناه است. گناهان بزرگ هم که معلوم است… زندگی دنیا همه اش گناه است. از این گناه انسان چه وقت می تواند پاک شود؟ آن وقت که دریافت صحیحی از حقایق داشته باشد. این است که باعث توبه، یعنی برگشت، می شود. توبه این نیست که به زبان بگوییم « أَسْتَغْفِرُ ٱللَّهَ رَبي و أتوب إلَيه»[43]. این استغفار کردن ظاهری است. چه بسا در حین اینکه دارد به زبان استغفار میکند، فکرش دنبال گناه باشد. هنوز آلودگی اش بجا هست. توبه آن است که شستشو بدهد و در انسان تحول ایجاد کند. این « أَسْتَغْفِرُ ٱللَّهَ » گفتن ها مثل این است که سرتاپای انسان کثیف و آلوده و چرک باشد و تنش بوی عرق و کثافت بدهد، ولی بنشیند برای پاک کردن بدنش تسبیح بگوید! و با غلظت هم « أَسْتَغْفِرُ ٱللَّهَ » می گوید تا چرک تنش را پاک کند! خوب اگر میخواهی پاک شوی، برو صابون بردار خودت را بشور، پاک کن! توبه واقعی هم طهارت معنوی انسان است. انسان اگر از هر غفلتی، فکر بدی، خیال ناروایی، فورا برگردد و بفهمد که دارد راه را غلط می رود، این را درک کند، این حالت توبه و طهارت نفس است. همانطور که اسلام اصولی را برای طهارت ظاهری دستور داده، مثل غسل و وضو و… ولی در اینها هم تنها شستشوی ظاهری نیست، نیت هم هست. وقتی که ظاهرش را می خواهد پاک کند، مثلا وضو بگیرد، نیت می کند که از این حالت آلودگی می خواهم پاک شوم. این نیت هماهنگ با شستشوی ظاهری است. بنابراین، فکر نکنید که مثلا وضو یا غسل فقط همان شستشو و طهارت بدنی است. نه، حرکت فکری و روحی هم در آن هست. این معنای توبه است.
اما آدم وقتی که دچار زندگی شد و غير مستقر و گیج و سرگردان، و خودش را آلوده و پست دید، یکباره متوجه عالم بالا می شود. آدم ابوالبشر(ع) هم همین طور به عالم بالا نگاه کرد و نظام عالم را دریافت کرد. چون عالم از جنبه کلی اش مثل کتاب است؛ نوشته خدا است:
به نزد آنکه جانش در تجلیست همه عالم کتاب حق تعالیست
در قرآن گاهی از مخلوقات تعبیر به آیات می کند. انسان هرگاه سرش را به اوج بلند کند و به این عالم نگاهی بیندازد، آیات الهی را در می یابد. همان طور که آدم بی سواد درس نخوانده وقتی که به کتاب نگاه می کند، فقط سیاهی های مختلفی می بیند؛ ولی آدم با سواد کلمات را می خواند و از آنها معنا می فهمد.
از حروف، کلمه و از کلمه، کلمات ترکیب می شود. این عالم هم تمام اجزا و عناصرش به منزله حروف است و ترکیب کلی اش مطلبی را بیان می کند؛ یعنی ارادۂ حق را آشکار می کند. وقتی که انسان از عالم این کلمات را درک کرد، یا به وحی و یا مثلا با بحث و مذاکره دریافت کرد، رو به سوی حق گرداند «فَتاب عليهِ».
این ها مطالبی بود متعلق به هفته گذشته در «فَتاب عليهِ». ضمير «تاب» راجع به خداست. یعنی خدا توبه را بر آدم گسترد.
«إِنَّهُ هُوَ التَّوَّابُ الرَّحِيمُ» همانقدر که انسان حرکتی کرد، خداوند او را در می یابد. مثل قدرت جاذبه که یک مقدار که موجود مجذوب به خود را حرکت داد، جاذب او را دریافت می کند. خداوند همیشه در این دو صفت تجلی می کند: «نواب» و «رحيم».
بعد به این آیه می رسیم که «قُلْنَا اهْبِطُوا مِنْهَا جَمِيعًا» از این جمله، به قرینه «جميعا» و قرینه بعد آن، میتوانیم بفهمیم که این هبوط، هبوط همه انسانهاست. آن هبوط [اول آیه ۳۶] هم به صیغه جمع است، ولی به دنبالش گفت «فتلقى آدم». اگر مراد آن آدم اولی باشد، معلوم می شود نظر به همان هبوط آدم اولی است. اما در اینجا که می گوید: «فَإِمَّا يَأْتِيَنَّكُم مِّنِّي هُدًى» می بینیم با آدم اولى تطبيق نمی کند، چون آدم اولی، به عقیده ما، پیامبر (ص) بوده و هدایت شده است. پس، وقتی که می فرماید: «فَإِمَّا يَأْتِيَنَّكُم مِّنِّي هُدًى» معلوم می شود که راه بازگشت به بهشت و به آن زندگی اصلی انسانی همین راه هدایت است. از این «فَإِمَّا يَأْتِيَنَّكُم مِّنِّي هُدًى» می فهمیم که « اهْبِطُوا مِنْهَا جَمِيعًا» مربوط به همه انسانهاست. «قُلْنَا اهْبِطُوا مِنْهَا» یعنی از آن موقعیتی که دارید هبوط کنید «جَمِيعًا». کلمه «إما» هم متضمن شرط است، که هدایتی خواهد آمد، و هم تأكيد شرط است. این یک لغت خاص قرآنی است. «فَإِمَّا يَأْتِيَنَّكُم» یعنی مسلما هدایت خواهد آمد.
وقتی که هدایت آمد، انسانها مختارند: انسانهایی که بخواهند به آن مقام عالی برگردند، این هدایت در آنها مؤثر واقع می شود. دنبال هدایت می روند و نجات پیدا می کنند و علو می گیرند. یک عده ای هم اعراض می کنند. اینجا کفر و ایمان از هم مشخص می شود. تا هدایت نیست، کفر و ایمان هم نیست. کافر و مؤمن ابتدا یکسان هستند. استعدادهای ایمان و کفر بعد از آنکه هدایت آمد مشخص می شود. در شب تاریک دیجور، آدم کور و آدم بينا با هم فرقی نمی کنند؛ اما نور که آمد، آدم بینا راهش را پیدا میکند و می رود و آدم کور سر جایش می ماند. کفر کوردلی است. کافر کسی است که نمی خواهد چشم قلبش باز شود ولی آنهایی که مؤمن هستند و تابع هدایت، چشمشان را باز تبعیت می کنند. پس، هدایت که آمد، مردم دو دسته می شوند: یک دسته از هدایت تبعیت می کنند و یک دسته کفر می ورزند.
آنها که از هدایت تبعیت می کنند نتیجه اولش چیست؟ قرآن نمی گوید که نتیجه اول این است که آنها فورا به بهشت میروند و از زندگی راحت برخوردار می شوند. اولین اثر تبعیت از هدایت انبیا، برطرف شدن دو عامل ناراحتی و اضطراب از انسان است که یکی اسمش خوف است و دیگری حزن. انسان موجودی است دائما نگران بین: اندوه از گذشته و خوف و نگرانی از آینده. میبینید همه چیز دارد، ولی باز از فردای خود نگران است و می ترسد. حزن چیست؟ آن تأثراتی که برای انسان پیش می آید به سبب آنچه از دستش رفته و گذشته است.
انسان در حال ترس از آینده است که چه خواهد شد. می میرم؟ نابود می شوم؟ بیمار می شوم؟ اولادم از دستم می رود؟ فقیر می شوم؟… اینها همه خوفهای اوست.
حزن چیست؟ انسان تأثر و تحسر بسیاری در امور مادی اش دارد. مثلا می گوید اگر آن وقت من از این زمین های متری یک تومان میخریدم، حالا میلیونر شده بودم. یا اگر درس خوانده بودم، حالا فلان مقام را داشتم. اگر بند و بست می کردم، حالا به فلان پست رسیده بودم. انسان چشمی به گذشته دارد و نگرانی از آینده دائم در حال جذب و انجذاب و ناراحتی از سوی گذشته و آینده است. اگر ایمان واقعی باشد، این صفت باید ظاهر شود که انسان برای گذشته اش اندوهگین نباشد. برای اینکه همه چیز قابل جبران است. مادیات برایش ارزشی نباید داشته باشد. حتی آنچه از استعدادها و معنویات را که از او فوت شده، می تواند با یک حرکت انقلاب فکری جبران کند. همچنین، نباید خوف از آینده در او راه پیدا کند؛ برای اینکه آینده برایش روشن است؛ خط سیرش مشخص است. از مرگ و نابودی هم نمی ترسد. مهم ترین عامل وحشت بشر مرگ است. ولی انسان مؤمن وقتی که دیدش وسیع شد و زندگی دنیا و مرگ را مرحله ای از عبور دید و مطمئن شد، دیگر هیچ ترسی از آینده نخواهد داشت. مؤمن چشم به خدای «ارحم الراحمین» دارد که همه چیز را جبران میکند. میداند که استعدادهای خدادادی او به قدری زیادند که می تواند همه ناراحتی ها و نگرانی هایش را از بین ببرد. آیندهبین هم هست. آینده برایش روشن است. زندگی اش خوب باشد یا بد، میداند که دارد از معبری عبور میکند و سر جایش نایستاده است. آنکه خود را مثلا در کاروانسرایی یا وسط راهی متوقف شده می بیند، همیشه نگران است از اینکه چه بر سرش خواهد آمد. اما اگر کسی خود را مسافر دید و دانست که به طرف آبادانی می رود، خوفی ندارد. پس اثر ایمان و تبعیت از هدایت تنها یک اثر نسيه نیست که اگر کسانی تابع هدایت شدند، در آخرت به بهشت بازگردند؛ بلکه از همین جهان و در مرحله اول از این دو وصف همگانی خوف و حزن که خاصیت دنیاست می شوند. در این دنیای مضطرب حیات انسان مثل تخته پاره ای است بر روی امواج. انسان یک مشت پوست و گوشت و استخوان است که حیاتش به مویرگی بسته است. اما ایمان که آورد، این نگرانی را ندارد، چون خودش را ابدی و ثابت و باقی می داند.
«فَلَا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ» نکته این است که خون را به طور «اسمی» نفی کرده است، یعنی هیچ نوع خوفی نیست. و حزن را به طور فعلی؛ یعنی حزنی هم اگر باشد، حزني مستمر نیست. حزنی است که می آید، ولی فورا جبران می شود. اگر احساس کرد که در حال هبوط است، این هبوط برایش نگرانی آور نیست. «فَمَن تَبِعَ هُدَايَ فَلَا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلَا هُمْ يَحْزَنُونَ» یعنی نه خوف مسلط و ثابتی دارد و نه حزن مستمری. این اثر ایمان است. حال، با چه چیز می توان جای ایمان را پر کرد؟ انسان این خلأ را با چه چیز می تواند پر کند؟ این خلأیی که دائم از طوفان خوف و حزن دارد. طوفانی که او را به این طرف و آن طرف پرتاب می کند. آیا جز با عقیده و ایمان و پیروی از هدایت پایدار می توان پر کرد؟
«وَالَّذِينَ كَفَرُوا وَكَذَّبُوا بِآيَاتِنَا »، در مقابل، آنها که کفر ورزیدند، تکذیب کردند و نخواستند پیروی از آیات کنند «أُولَئِكَ أَصْحَابُ النَّارِ »اینجا هم باز نسیه نیست؛ چون «اصحاب» یعنی ملازم. نه اینکه آتشی باشد که بعدها به آن برسند؛ بلکه الان هم گرفتار آتش و احتراق اند. «هُمْ فِيهَا خَالِدُونَ » اینها در آن آتش جاویدان اند.
والسلام عليكم
پایان جلسۀ هفتم//
پایان متن//
[1] بقره (۲)، ۱ و ۳.
[2] مالکیت دولت نسبت به کلیۀ وسایل تولیدی اعم از صنعت و کارخانجات و وسایل حمل و نقل و امور بانکی و غیره و کنترل و ادارۀ آنها میباشد.
[3] «در آفرینش آن [خدای] بخشایشگر هیچگونه اختلاف و تفاوتی نمیبینی». ملک (۶۷)، ۳.
[4] مکتب ماتریالیسم یا مادیت و اصالت ماده عبارت است از اعتقاد به اینکه تنها ماده وجود دارد. و روح و هر چیز دیگر که عنوان ماوراءالطبيعه و حالت متافیزیکی داشته باشد، مانند خدایان و روح و فرشتگان وجود ندارند و تنها پندار و خیال آدمی آنها را واجد وجود میپندارد.
[5] دینامیک علم حرکت اجسام با قوۀ برق است. دینام وسیلهای است که قوۀ مکانیکی را به الکتریسیته تبدیل و تولید برق میکند. دینامیسم آیینی است که در عناصر مادی فقط قائل به قوه است.
[6] بقره (۲)، ۴ – ۷
[7] چون تو اسرافیل وقتی راست خیز / رستخیزی ساز پیش از رستخیز
هر که گوید کو قیامت ای صنم / خویش بنما که قیامت نک منم
مولوی، همان، دفتر چهارم، ص ۵۳۱، بیت ۱۴۸۰؛ همان، بر اساس نسخه قونیه، همان، ج ۲، دفتر چهارم، ص ۶۰۵، بیت ۱۴۷۹.
[8] «درباره چه چیز از یکدیگر می پرسند؟ از آن خبر بزرگ». نباء (۷۸)، ۱-۲
[9] کلینی، محمد بن يعقوب، کافی، همان، الحجة، باب فيه نكت و نتف من التنزيل في الولاية، ج ۱، ص ۴۱۸، حدیث
۳۵۳۴؛ العروسي الحویزی، تفسیر نورالثقلین، مؤسسة التاريخ العربي، لبنان، ج ۱، ج ۸، ص ۹۱ ذیل آیه شریفه.
[10] دو الحق تبارك و تعالى ينظر إليه (ص) و يقول: يا عبدي أن المراد و المرید، و أنت خيرت من خلقی، و عزتی و جلالی لولاك ما خلقت الأفلاك، همان مجلسی، همان، ج ۱۵، باب ۱، باب به خلقه و ما يتعلق بذلك، ص ۲۸، حدیث ۴۸.
[11] «تا هر که را (دلی) زنده است بیم دهد، و گفتار (خدا) درباره کافران محقق گردد. پس (۳۶)، ۷۰.
[12] . بقره (۲)، ۸-۱۰.
[13] «آنهایند که از هدایتی از جانب پروردگارشان برخوردارند و آنها همان رستگارانند». همان، ۵.
[14] مولوی، همان، نیکلسون، همان، دفتر دوم، ص ۱۶۶، بیت ۲۸۴؛ بر اساس نسخه قونیه، تصحيح عبدالکریم سروش، ۱۳۷۵، ص ۱۹۴، همان
[15] مولوی، نیکلسون، بیت ۲۸۵، چنین آمده است:
پیش ازین ما امت واحد بدیم / کس ندانستی که مانیک و بدیم
قلب و نیکو در جهان بودی روان / چون همه شب بود و ما چون شبروان
تا برآمد آفتاب انبیاء / گفت ای غش دور شو صافی بیا
[16] به دلیل تمایز در خواندن «عمر» از «عمر» هنگام ساکن بودن میم، «واو» به عمر اضافه می شود.
[17] «و [دشمنان] مکر ورزیدند، و خدا [در پاسخشان] مکر در میان آورد، و خداوند بهترین مکرانگیزان است».
[18] آل عمران (۳)، ۵۴. ۲. مولوی، همان، نیکلسون، دفتر اول، ص ۱۳، بیت ۲۱۵؛ همان، قونیه، همان، دفتر اول، ج ۱، ص ۱۴، بیت ۲۱۵.
[19] حضرت امام علی درباره زرنگی و زیرکی معاویه می فرماید:
«وَ اللَّهِ مَا مُعَاوِیةُ بِأَدْهَی مِنِّی وَ لَکنَّهُ یغْدِرُ وَ یفْجُرُ وَ لَوْ لَا کرَاهِیةُ الْغَدْرِ لَکنْتُ مِنْ أَدْهَی النَّاسِ وَ لَکنْ کلُّ غُدَرَةٍ فُجَرَةٌ وَ کلُّ فُجَرَةٍ کفَرَةٌ وَ لِکلِّ غَادِرٍ لِوَاءٌ یعْرَفُ بِهِ یوْمَ الْقِیامَةِ وَ اللَّهِ مَا أُسْتَغْفَلُ بِالْمَکیدَةِ وَ لَا أُسْتَغْمَزُ بِالشَّدِیدَةِ.»
به خدا سوگند معاویه زیرک تر از من نیست، ليكن شيوه او پیمان شکنی و گنهکاری است. اگر پیمان شکنی ناخوشایند نمی بود، زیرک تر از من کس نبود؛ اما هر پیمان شکنی به گناه برانگیزاند، و هر چه به گناه برانگیزاند دل را تاریک گرداند. روز رستاخیز پیمان شکن را درفشی است افراخته و او بدان درفش شناخته. به خدا مرا با فریب غافلگیر نتوانند کرد و با سخت گیری ناتوانم نتوانند شمرد). نهج البلاغه، عبده، خطبه ۱۹۵؛ صبحی صالح۲۰۰.
[20] «در حقیقت، هر که به نزد پروردگارش گنهکار رود، جهنم برای اوست: در آن نه می میرد و نه زندگی مییابد». طه (۲۰)، ۷۴.
[21] «خداوند بر دلهای آنان، و بر شنوایی ایشان مهر نهاده؛ و بر دیدگانشان آنان را عذابی بزرگ است». بقره (۲)، ۷.
[22] در این آیات تعبير «زاده» آمده است: آل عمران (۱۳)، ۱۷۳؛ فرقان (۲۵)، ۶۰؛ احزاب (۳۳)، ۲۲؛ فاطر (۳۵)، ۴۲؛ محمد (۴۷)، ۱۷
[23] بقره (۲)، ۹ – ۱۱
[24] «هر چه از خوبی ها به تو میرسد از جانب خداست؛ و آنچه از بدی به تو میرسد از خود توست؛ و تو را به پیامبری، برای مردم فرستادیم، و گواه بودن خدا بس است». نساء (۴)، ۷۹.
[25] «آن روز است که انسان آنچه را که در پی آن کوشیده است به یاد آورده. نازعات (۲۷۹)، ۳۵
[26] بقره (2) ، 20-17
[27] «در حقیقت کسانی که کفر ورزیدند – چه بیمشان دهی، چه بيمشان ندهی برایشان یکسان است [آنها] نخواهند گروید». بقره (۲)، ۶.
[28] «خداوند بر دلهای آنان، و بر شنوایی ایشان مهر نهاد؛ و بر دیدگانشان پردهای است؛ و آنان را عذابی بزرگ است». بقره (۲)، ۷.
[29] بقره (۲)، ۹.
[30] بقره (2)، 16
[31] بقره(2)، 19.
[32] بقره(2)، 20.
[33] بقره(2)، 28-26
[34] آلعمران (3)، 70
[35] بقره (۲)، ۳۳-۲۹.
[36] ذاریات(51)،22
[37] حجر(15)،22
[38] «انسان را آفرید، به او بیان آموخت». رحمان (۵۵)، ۳-۴
[39] اعراف (۷)، ۱۷۹.
[40] چون گذشت احمد ز سدره و مرصدش/ وزمقام جبرئیل و از حدش
گفت او را کین بپراندر پیم/ گفت رو رو من حريف تونیم
باز گفت او را بیا ای پرده سوز/ من باوج خود نرفستم هنوز
گفت بیرون زین حد ای خوش فر من/ گر زنم پری بسوزد پرمن
مولوی، مثنوی معنوی، کلیات، بر اساس نسخه نیکلسون، دفتر چهارم، ص ۶۱۷، بیت ۳۸۰۵؛ همان، بر اساس نسخه قونیه، تصحیح عبدالکریم سروش، دفتر چهارم، ص ۷۰۲، بیت ۳۸۰۰.
[41] فلما بلغ سدرة المنتهى و الى الحجب، فقال جبرئیل: تقدم یا رسول الله، ليس لي ان اجوز هذا المكان، و لو دنو أنملة الاحترقت. ابو بصير قال، سمعته يقول: إن جبریل احتمل رسول حتى المنتهي به الى مكان من السماء ثم تركه، و قال له: ما و في نبی قط مكانك. (هنگامی که در شب معراج پیامبر (ص) و جبرئیل به سدرة المنتهى و به حجابها رسیدند، جبرئیل گفت: ای رسول خدا (ص) پیش برو زیرا من بیش از این نمی توانم بروم و اگر به اندازه سر انگشتی جلو بروم خواهم سوخت! پس جبرئیل پیامبر (ص) را ترک کرد و گفت: هیچ پیامبری به جایگاه تو نرسیده است). همان مجلسی، محمدباقر، بحار الانوار، ج ۱۸، باب اثبات المعراج، حدیث ۹۴، ص ۱۳۸۶
[42] بقره (۲)، ۳۵-۳۹
[43] طلب بخشش میکنم از خدایی که پروردگارم است و به سوی او توبه میکنم.
نسخه ویدئویی موجود نیست.
گالری موجود نیست.
طراحی و اجرا: pixad