این نامه دینی که در راه حقایق بار سنگینی را به دوش گرفته و در این روزگار تیره و تار مسئولیت توانفرسایی را عهدهدار شده است. در این موقع، باریک و هنگام تاریک که همه روزه در اثر اصطکاکهای سیاسی وقایع گوناگونی تولید میشود، یک وظیفۀ دینی و تکلیف وجدانی دارد که انجام آن برای قضاوت تاریخ بسیار مؤثر است و آن وظیفه در موضوع پیشآمد زنجان بیان حقایق و نشر وقایع حق و حقیقت است. آیین اسلام در این سه سال زندگانی خود با همۀ نشیب و فرازهای سیاسی راست و چپ توانسته است که خود را کاملاً بیطرف نگه داشته و به هیچ یک از سیاستهای امروزی خود را آلوده نکند و در میان این همه افراطها و تفريطها یک راه اعتدال (راه دین) را گرفته و پیش میرود. از این رو در تمام پیشآمدهای سیاسی فقط از نظر جنبۀ دینی وارد بحث شده است و اخیراً پس از سقوط زنجان و ورود قوای دولت به آن شهر، پاره انتشاراتی که از لحاظ دیانت مورد اهمیت بود، افکار متدینین را مشوش نمود. این بود که هیأت تحریریۀ این اداره دانشمند محترم آقای سید محمود طالقانی را برای رسیدگی به اوضاع آن سامان انتخاب نمودند و ایشان نیز رنج این مسافرت را بر خود هموار نموده و چهارم آذر ماه جاری به طرف مقصود عزیمت نمودند و پس از یک سلسله تحقیقات دقيقه حقایق را چنانکه بوده و شنیدهاند یادداشت نموده و به این اداره دادهاند و اینک در تحت عنوان (مشاهدات من در زنجان) ذیلاً انتشار داده میشود و ما امید داریم که هیچ یک از احزاب سیاسی از ما نرنجند.
پیش از آنکه به شرح مشاهدات این سفر بپردازم باید تذکر بدهم که تا به حال من از حدود وظایف روحانی خود که عبارت از تعلیم علوم دینی و تربیت و آشنا کردن مردم به اخلاق اسلامی است، خارج نشدهام و هیچگاه بالاستقلال به امور سیاسی و جریان روزانه جهان وارد نبودهام و با روزنامۀ آیین اسلام هم که سروکار دارم، بر همه معلوم شده است که این نامه صرفاً دینی است و با هیچ حزب و دستهای سر و کار ندارد و بنابراین، رفتن به مسافرت زنجان هم بنا بر پیشنهاد ادارۀ شريفه آئین اسلام و تصویب بعضی از علمای بزرگ که حق استادی بر من دارند، فقط منظور انجام وظیفۀ دین بوده. چون بر هر کس که از دور و نزدیک به وضع تبلیغات ما آشنایی دارد، میداند که هدف ما فقط آشنا کردن مردم به تعالیم قرآن و تربیت اولیای اسلام میباشد و با منطق روشن معتقدیم که اگر قرآن اجرا شود همۀ امور وگرفتاریها اصلاح میشود. بنا بر این خود را در صراط مستقیم میدانیم و شبانه روز چند مرتبه در نماز از خداوند هدایت به آن را میطلبیم که طریقی برتر از روش راست و چپ میباشد. (غَيْرِ الْمَغْضُوبِ عَلَيْهِمْ وَلَا الضَّالِّينَ)
اینک آنچه دیدیم و شنیدیم در این مسافرت پیش آمده، برای عموم منتشر میکنیم و قضاوت را به خوانندگان واگذار مینمایم.
سید محمود طالقانی
روز دوشنبه چهارم آذر در ساعت بعد از ظهر به ایستگاه راه آهن رفتیم و در درزن مخصوصی که از طرف ستاد برای مسافرت به زنجان آماده شده بود، قرار گرفتیم. بیست و سه نفر از مدیران جراید و مخبرین در این اطاق مخصوص بودند. البته با آنکه عموم این آقایان و جوانان حساس را میشناختم، مسلم بود که در مرامهای حزبی با هم مختلفه العقیدهاند. بعضی که من را از دور و نزدیک میشناخته و به روحیهام آشنا بودند، نزدیک شدند. ولی بیشتر در قیافهشان از هنگام ورود آثار تعجب مشاهده مینمودم. چند دقیقه پس از ورود در اطاق ترن حرکت کرد. درخواست کردم که هر وقت مقتضی شد، اجازه دهند عرایضی کنم. چون اغلب اظهار رغبت کردند و مایل شدند. عرض شد: من در قیافۀ اغلب شماها نسبت به بودن من آثار تعجب را خواندم. یک مقدار هم حق دارید. چون کمتر دیده شده که روحانيين با این گونه امور سروکار داشه باشند. بیشتر وظایف دین در محیطهای خاصی انجام میشود. ولی اگر قرآن و روش اولیای اسلام میزان دین باشد، باید متدینین در تمام امور حیاتی دخالت و رأی داشته باشند. امیرالمؤمنین (ع) که بزرگترین شخصیتهای اسلامی پس از رسول اکرم (صلی الله علیه و آله) است، وقتی به اوضاع زندگیش مینگریم، گاه آن حضرت را در محراب عبادت میبینم، گاهی در منبر خطابه، گاهی در میدان جنگ، گاهی بالای کرسی سیاست و قضاوت و اداره امور مملکت. البته این تقصیر متدینین و طرفداران اسلام است که از همه امور حساس خود را کنار کشیده و میدان را به دست دیگران دادهاند. به این جهت شماها تعجب میکنید وقتی یک نفر روحانی را وارد اوضاع روز میبینید. یکی از آقایان گفت تقصیر خود شما است. گفتم من که اعتراف کردم ولی بعضی امثال شما هم تقصیر دارید. چون حاضر نیستید به هیچ وجه با روحانیین و دین نزدیک شوید و اصول مسلمۀ اسلام را هم انجام دهید و در ضمن تذکر دادم که آقایان شما از طرف ملت نماینده شدهاید که یک پیشآمد مهم حیاتی را از نزدیک ببینید و در آن قضاوت کنید. گفته و نوشتههای شما سند تاریخی است و در اساس زندگانی نسل آتیه مؤثر است. خود را مسئول خدا و وجدان بدانید آنچه که هست بگویید و بنویسید و اگر خدماتی از ناحیه انقلابیون به جامعه شده باید تذکر دهید و تحت احساسات قرار نگیرید.
چون مطلب به اینجا رسید بعضی گفتند ما اشکالات و سوالاتی در موضوعات دینی داریم. اگر حاضرید جواب بگویید. گفتم من تا ورود به زنجان در دسترس آقایان هستم. بفرمائید:
سؤال و جوابهایی رد و بدل شد تا به ایستگاه قزوین رسیدیم. پس از حرکت از ایستگاه گفتم آقایان امشب شب سهشنبه اول ماه محرم است. از فردا در مجالس و محافل عالم شیعه یک موضوع تاریخی هزار و سیصد سال پیش مورد مذاکره واقع خواهد شد و آثار تأثر در سراسر سرزمینهای اسلامی آشکار است. اگر اجازه بدهید رسیدگی کنیم تا ببینیم اهمیت این قضیه از چه جهت است. چون اظهار رغبت نمودند، یک ساعتی در اطراف وضع حکومت معاویه و رفتار حکومت با تودههای اسلامی و نهضت سیدالشهداء و خطبه هنگام حرکت از مکه و وقایع بین راه تا ورود به کربلا صحبت کردیم.
قدری از هشت گذشته بود، وارد ایستگاه شدیم. آقای سرهنگ بواسحاقی به استقبال آمده بود. آقای سرهنگ بواسحاقی سه ماه پیش از ورود قوای دولتی به زنجان به سمت نمایندگی نخست وزیری و فرماندار نظامی مأمور زنجان بودند. از افسران رشید و عاقل و بردبار است. گویا سابقۀ روحانیت و تحصیلات علوم دینی هم دارند. پدرشان جناب حاجی شیخ احمد بواسحاقی از علمایی هستند که در تهران به سر میبرند.
در محوطۀ ایستگاه اشخاصی از مهاجرین و فداییها با خانوادهها و اثاثیهشان منزل داشتند. گفتند اینها را به اینجا جمع کرده و اطرافشان نظامی است، تا از تعرض مردم محفوظ باشند. آقایان نماینده از مردها و زنها تحقیقاتی نمودند. بعضی از آنها را اهالی مجروح کرده بودند. از جمله مردی بود قلیاف نام دارای قیافه به نظر من مهیب و زننده. سر و صورتش با دستمال پیچیده بود و آثار جراحت و خون در صورت و دستمال آشکار بود. معلوم شد ایشان رئیس باشگاه راه آهن زنجان بودند. از قراری که میگفتند مأمورین ایستگاه از او متوحش بودند. مرد دیگر لاغر اندام پیش آمد و شروع کرد با زبان ترکی به صحبت. یکی از کارمندان گفت گوش به حرف این جنایتکار ندهید. این مرد چند نفر به دست خودش کشته بود. به هر حال، وقت گذشته و صلاح بود، زودتر به شهر برویم. اتومبیلهای نظامی حاضر بود. دسته دسته به شهر منزل ذوالفقاریها که محل ستاد ارتش است، وارد شدیم. در اینجا هیجان عجیبی بود. افسران نظامیان، کارمندان، بازاریها، جریدهنگاران یکدیگر را میدیدند. پس از قدری استراحت، چون قبلاً بنا بود به منزل یکی از علما بروم، چون شهر نظامی بود با اتومبیل به مصاحبۀ آقای سرهنگ بواسحاقی به طرف مقصد رفتم. در میان راه محلی که به طرف سرهنگ تیراندازی شده بود (چنانکه در اعلامیه جناب آقای نخست وزیر بود) نشان دادند. چون به منزل رسیدیم، آقای سرهنگ مراجعت کردند با مرد بزرگوار و عالمی که در منزلشان بودم تا نیمه شب مذاکرات و سؤالاتی در میان آمد. آن شب به واسطۀ هیجانی که در شهر بود و مطالبی که داده بودم، بسیار کم خوابیدم. صبح به محل اجتماع در ستاد رفتیم. پس از اندکی نشستن منظرهای پیش آمد که بسیار متأثرم کرد و علما را گریاند. آن منظره پیره زنی بود که ناگهان وارد مجلس شد. با اندامی پژمرده و فرسوده میلرزید و اشکش پی در پی میریخت. قطعه عکسی به دست داشت. پرسیدم این زن کیست. گفتند مادر ادوارد داکتر دندانساز ارمنی که او را کشتند میباشد. این عکس هم عکس آن جوان است. قطعه عکس کوچکتر را به من داد همه به او تسلیت گفتیم. من سابقاً كشتن این جوان را شنیده بودم ولی تفصیلاً خواستم بدانم. بالاخره شوح درست علت کشتن او معلوم نشد ولی عموم اهالی از نجابت و اخلاق او تعریف میکردند و میگفتند مورد علاقه عموم بوده و در زندان به دست توفیقی مسلمان شده و این مادر دلسوخته همین یک فرزند را داشت. شغل او فقط دندانسازی بود. تفنگ شکاری داشت. گاهی به شکار میرفت. میگفتند اتهام او فقط این بود که با آقایان ذوالفقاریها به شکار میرفت (وضع کشتن این جوان با حاجی علی اکبر توفیقی و شاهرخی و دو نفر دیگر را که شب چهارشنبه آخر سال در کارخانه کبریتسازی تیرباران کردند در خاتمه مینویسم).
قرار شد عصر سهشنبه مردم در مسجد جمع شوند صحبت کنیم. بنابراین در معابر و خیابانها به عموم اعلام میکردند و به اتفاق جمعی از نمایندگان جراید و توده مردم به دبستان و دبیرستان معروف رفتم. آقایان سؤالاتی کردند و عکسهایی برداشتند و در دبیرستان همه محصلین در سالن جمع شدند و سخنرانیهای مهیجی نمودند و سؤالات مختلف از وضع فرهنگ و مدیران و معلمین زمان انقلابیون دموکرات نمودند. من از محصلی که ایستاده جواب میداد، پرسیدم وضع تبلیغات دینی چطور بود؟ گفت برنامۀ فرهنگی غیر از موضوعات دین و غير از قرآن و شرعیات تدریس میشد. ولی یک ساعت علاوه درس ماتریالیستی و کمونیستی داده میشد و به این درس اهمیت میدادند. حتی از دبیرستان دیگر محصلین اجبار باید وقت این درس در این دبیرستان (پهلوی سابق دارایی زمان دموکراتها) حاضر شوند و در ضمن دربارۀ اعتقاد به خدا و پیغمبر هم بدگویی میکردند و میگفتند اینها را آخوندها ساختهاند. البته این موضوع از هر چیز به نظر من خطرناکتر است. چون بردن و غارت کردن مال قابل جبران است. هم افراد بالاخره مردنی هستند. ولی غارت و کشتن عقیده به هیچ وجه قابل جبران نیست و همۀ بدبختیها، از بیایمانی و مادهپرستی و شهوترانی است. نمیدانم این چه فكریست که با صرف پولها و تبلیغات عقاید مردم را از میان ببرند. مگر امور اجتماعی و ایجاد اعتدال اقتصادی با داشتن ایمان منافات دارد. بلکه پرواضح است با بردن مرکز ثقل که ایمان افراد است، تمام امور مختل میشود و اگر اعتدالی هم به فرض در زندگی حاصل شود قصریست و به واسطۀ قدرت بیرون از قلب و دل است و قصر دوام ندارد. خلاصه از این جوابها بسیار متأثر شده، بیرون آمده به طرف منزل رفتیم. جمعی از علما و اهالی آنجا حاضر بودند، دربارۀ مطالبی که روزنامه اطلاعات و بعضی جراید دیگر راجع به کشتن و غارت کردن و بیناموسی منتشر کرده بودند از آقایان سؤال شد.
به اموال به هیچ وجه قابل انکار نبود. به عناوین مختلف بر مردم از شهری و دهاتی تحمیلات مینمودند و اموال میربودند. خصوصاً از وقتی که بین دولت و دمکراتها قرار شد زنجان تخلیه شود. کامیونها مانند سیل در جادههای میان زنجان و آذربایجان در حرکت بود و آذوقه را میبردند و میان مردم گفته میشد که غله به طرف روسیه میبرند. حتی چوب و تختههای بیقیمت حمل میشد و مباشر غله و آذوقه که حمل و نقل به عهدۀ او بود، از فدایيها است. که میگفتند اهل روسیه بوده و جنگهای استالینگراد را نقل میکرد. نام عوضیش بابازاده بود. میگفتند هنوز در زنجان است.
اگرچه به طور قطع وقایعی انجام گرفته اما من مدرک صحیحی به دست نیاوردم. فقط خانهای که به نام خانۀ «مدنیت» تأسیس نموده بودند، میگفتند از جمله تبلیغاتشان در آنجا تبلیغات ضد عفاف بوده و به این جهت عدهای دخترها را کارمند آنجا نموده بودند و از زنها و دخترها دعوت مینمودند و برای آنها سخنرانی میکردند. گویا زمینۀ تبلیغات اشتراک زن را در آنجا فراهم کردند. ولی به عقیدۀ من انصافاً باید اعتراف نمود که تمام بیعفتیهایی که سراغ میدادند به اندازۀ یک روز جمعه تابستان دربند در شمیران نبوده و این یکی از نوامیس اجتماعی است که دنبال ثروت و اشرافیت و نبودن حکومت دین و فضیلت در جامعه ظهور میکند. این مردم لات و لوت و گرسنه مهاجر هم چون مالدار شدند از این ناموس البته خارج نیستند.
اما دربارۀ کشتارها در حدود پنج هزار نفر در این یک سال در جنگهای با ذوالفقاریها از دو طرف کشته شده و عدهای هم در دهات و شهر که متهم میدانستند، به مخالفت کشتهاند. قضایای شبهای آخر سال گذشته و شب روز عيد فروردین بسیار واضح است و از دهات هم آقایان مخبرین جراید مدارکی به دست آوردند اینکه من اجمالی از وضع کشته شدن یک جوان منبری روحانی را که از برادرش شنیده شده، شرح میدهم.
در اواخر ذیحجه 1346 که زنجان با کمک قوای روسیه به دست دموکراتهای آذربایجان افتاد، آقای شیخ موسی که یکی از محصلین مدرسۀ سعید که یکی از مدارس مهمه زنجان است، بود و در سوم محرم بنا به خواهش اهالی قریه دشیر برای تبلیغ احکام رفته و در منابر خود همیشه غلبه جانب حق را از درگاه خداوند خواستار میشد و در این اثنا دموکراتها به آن ده نفوذ نموده و مقدرات آن آبادی را به دست میگیرند. خویشان شیخ موسی در خفا به شیخ موسی میگویند که بهتر است شما از این ده بروید زیرا ممکن است دموکراتها با تبلیغ دین مخالف باشند و از این جهت به شما آسیبی برسانند. شیخ موسی که جوان و در دین متعصب بود، در جواب گفته که من جز یک مبلغ دینی نیستم و با دموکراتها سر و کاری ندارم و به علاوه، هوا سرد و زمستان است و مزاج من ضعیف است و مسافرت برای من مقدور نیست. در اوایل ماه ربيع الاول سه نفر از فدایی دموکرات به عنوان فرماندهی آن سامان به قريه دشیر میآیند و آن سه نفر عبارت بودهاند از روحالله یوسفآبادی (که سالها سابقه سرقت داشته) و ماژور نظری (که یکی از افسران فراری تهران بوده) و محمدعلی رامتین (که غلامیحیی به این مرد میگفته تو از اولاد شمر بن ذی الجوشن هستی. یعنی از بس قسیالقلب بوده که غلام يحيی به او چنین میگفته). پس از ورود این سه نفر، اشخاصی نسبت به شیخ موسی سعایت میکنند که او بالای منبر دعا میکند که خدا حق را یاوری کند. رامتین دو نفر به عنوان جاسوس به نزد شیخ موسی میفرستند که از او سه پرسش زیر را بنمایند. یکی آنکه آیا دموکراتها که به قرآن و اولیای دین اسلام ناسزا میگویند چگونه اشخاصی هستند؟! دوم قرآن را جلو چشم ما میسوزاند اما چنین اشخاصی مسلمانند؟! سوم آیا زنهای دموکرات بر دیگران حلال است؟ شیخ در جواب میگوید من به این سؤالات نمیتوانم جواب بدهم. فقط همین قدر میدانم که هر که به دین اسلام توهین کند و قرآن را بسوزاند، مهدورالدم و واجب القتل است. آن دو نفر برمیگردند و به مرکز فرمانداری چنین گزارش میدهند که شیخ ماها را واجبالقتل دانسته و حکم جهاد بر ضد ما داده است. این بود که شیخ را به عنوان این که طرفدار ذوالفقاریها بوده، به قریه اوزال که غلامیحیی در آنجا بوده است، بردهاند و غلامیحیی شیخ موسی را طلبیده و میگوید تو با ما مخالفت میکنی و بر ضد ما تبلیغات مینمایی شیخ در جواب میگوید ما با شما مخالفتی نداشته و نداریم هر چه گفتهاند دروغ است. غلامیحیی میگوید: تو گفتهای که زن دموکراتها بر دیگران مباح است و دموکراتها کافر و بیدینند؟! شیخ میگوید من همچو حرفی را نزدهام. بهتان محض است. غلامیحیی در این اثنا عصبانی شده و نسبت به دین مقدس اسلام جسارتها نموده و به حضرت سیدالشهداء ارواحنافداه ناسزا میگوید و دستور میدهد که شیخ را توقیف کنند. فردای آن روز، قبل از طلوع صبح دوباره شیخ موسی را میطلبد و مزخرفات دیروزی را تکرار میکنند. شیخ موسی در این بار مردانه جواب میدهد و میگوید من از مرگ نمیهراسم و سعادت من در کشته شدن است. آن هم به دست شما. بالاخره غلامیحیی فرمان قتل این محصل جوان ناکام را میدهد و محمدعلی رامتین یا به قول خود غلاميحيى فرزند شمر بن ذی الجوشن به شیخ همینقدر اجازه میدهد که آبی بخورد و وضو گرفته و نماز بخواند. پس از آن، با ۳۵ گلوله اعدامش مینماید و دستور میدهد که جنازهاش را کسی دفن نکند. پس از ده روز جنازه شیخ را اهالی قریه مجتمعاً برداشته و دفن میکنند. این است معنی آزادی و حقیقت دموکراسی در ناموس ستمگران جهان.
عصر روز سهشنبه بنا بود مردم در مسجد جمع شوند ولی چون خبر داده بودند آقای محمود ذوالفقاری وارد میشوند و اکثر اهالی شهر به استقبال رفتهاند، جمعآوری مردم میسر نبود، من از منزل وقت ورود بیرون نرفتم. ولی مردم تا مسافت شش فرسخ زن و مرد و اطفال به استقبال رفته بودند. گفتند آقای محمود ذوالفقاری بعد از ظهر در حالی که در جلو کامیون نشسته بود و برادرش به مسلسل دستی بالای سرش و عدهای تفنگ به دست در کامیون پشت سرش بودند و از مردم بسیار اظهار احساسات میکردند تا به منزلش وارد شد.
عصر پس از ورود آقای ذوالفقاری به گردش میرفتیم و در خیابانهای اطراف شهر قدم میزدیم. بچهها که تا آن وقت غذا نخورده بودند، از استقبال بر میگشتند. آقایان همراهان از بچههای کوچک میپرسیدند که امروز آقای ذوالفقاری وارد شده. گفتم تو چه میدانی؟ گفت مسافتی به استقبال رفتم و دستش را هم بوسیدم. دیگری گفت زنجان را پس از خدا و دوازده امام، ذوالفقاری نجات داد.
من ذوالفقاری را چند مجلس قبل از این وقایع ملاقات کرده بودم. اگرچه او را مؤدب و متین دیده بودم ولی از آنجایی که من طبعاً با اشراف میانه ندارم و تعلیمات قرآن هم در این موضوع در من تأثیر زیادی کرده به اين علت چندان از او خوشم نمیآمد ولی روحیۀ اهالی زنجان نسبت به ایشان آن بوده که در بالا اشاره شد.
شنیده بودم وقت ورود ذوالفقاری پرچم سبزی در مقابلش داشتند. خواستم آن پرچم را از نزدیک ببینم. به منزل ذوالفقاری رفتم و تقاضای دیدن پرچم را نمودم. یک نفر رسید. عامی خوش قیافه حاضر شد. لباس بلند و مولوی سبز برداشت در کمرش دو سه قطار فشنگ بود و به دوشش تفنگ، بیرقی را از گوشه اطاق برداشت و برافراشت بيرق سبزی بود که بالای آن عکس ذوالفقار و زیر، کلمۀ (نصر من الله و فتح قریب) نوشته شده بود. دیدن این بیرق از یک طرف احساسات دین مرا تحریک کرد و به یاد جنگهای مردان خداپرست اسلام آمدم. از طرف دیگر، به بیتوجهی دستگاه حاکمۀ ما به نکات حساس متوجه شدم. اگر این نکات را در کارهای مهم رعایت میکردند. همۀ کارها پیش میرفت.
واضح است که با این منظره هزارها جمعیت فداکار دور این بیرق جمع میشوند. بیجهت نبود که آقا سید حاجی آقا (یکی از پیشنمازهای زنجان) میگفت مردم و جوانان بسیاری حاضرند اگر دولت دستور بدهد، اسم بنویسند؛ فداکاری کنند.
به هر حال، صبح اعلان شد که عصر در مسجد جمع شوند. در اطاق فرماندۀ ستون آقای سرهنگ هاشمی رفتیم.
عدهای از مدیران جراید بودند. یک نفر خبرگزار خارجی بود که میگفتند نماینده ۸۰ روزنامه است. چون من را دید به صندلی من نزدیک شد. دو نفر در میان مترجم بودند. درخواست مصاحبه نمودند، پذیرفتم. چند سؤال دربارۀ نظر من در اوضاع و رضایت و عدم رضایت دهقانان و رنجبران نمود. گفتم دهقانان ایران مسلمانند و با مالكهای متدین خود که وظیفۀ دینی را انجام میدهند، کمال اتحاد و صمیمیت را دارند.
پرسید نظر شما دربارۀ اصلاح جهان و اجرای سوسیالیستی چیست؟ گفتم اگر قرآن درست اجرا و مردم با حقایق آن آشنا شوند، یقین دارم عالم روی سعادت را میبیند. گفت قرآن دربارۀ حقوق رنجبران و فقراء چه رعایت کرده؟ گفتم نقشۀ قرآن اگر اجرا شود، اختلاف زندگانی بسیار کم میشود و علاوه حقوقی به نام زکات و خمس برای کمک به فقرا و کارهای عامالمنفعه بر اغنیای اسلام مقرر داشته.
پس از سرکشی کارخانۀ کبریت، ظهر به منزل برگشتم. طرف عصر به مسجد آمدیم. بنا به دعوتی که شده بود، مردم جمع شدند. بالای منبر ایستاده، اجمال سخن این بود که در عالم هر حادثه معلول علتی است و این اوضاع شما هم البته علل دارد و معنای توبه برگشتن از روش سابق است. باید توبه کرد. بعد مردم را از طرف علما دعوت به آرامش و جلوگیری از تعرض اشخاص بدسابقه در معابر نمودم. اهالی اول درخواست کردند که از دولت سران دموکراتها را که به مال و جان ما دستاندازی کردهاند، میطلبیم و تقاضا داریم اولاً وضع اینها روشن باشد که آیا هستند یا به آذربایجان فرستاده شدهاند و اگر فرستادهاند، چرا فرستادهاند و اگر هستند باید محاکمه شوند و دیگر هم آنکه ما شکایاتی داریم باید کاملاً دولت رسیدگی کند.
شب به منزل آمدیم. عدهای از علما و اهالی تشریف داشتند. از آقایان نام سران دموکرات را که مردم بیشتر از آنها شکایت دارند، پرسیدم. نامهای ذیل را گفتند، علیزاده، قنبری، رؤفی، برهان السلطنه، ید آداودی، یه آمیرزاده، صفر خان، جواهری، هادی وزیری، مرندی، اوحدی، جهانگیر، دارایی، حبیبالله، ريحانی و عدۀ دیگر .
آقایان گفتند مردم میخواهند وضع اشخاص نامبرده بالا و پولهایی که آنها از مردم به عناوین مختلف گرفتهاند و همچنین رسیدگی به بودجۀ شهرداری که به دست اینها بوده و اسلحههاییکه برهان السلطنه، تحویل فداییهای خود داده روشن شود. یکی از دبیران دبیرستان در مجلس حاضر بود، معلوم شد در قضیۀ کشته شدن حاجی توفیقی و رفقایش حاضر بوده. گفتند عدهای از اینها را در ابتدا گرفتند. مِن جمله، آقای توفیقی و بعد از هشت ماه تقریباً توفیقی تبرئه شدند. شب همان روز که تبرئه شده بود، اطراف منزلش را گرفته و از راه پشت بام به خانه رفته، دستگیرش کردند. این آقای دبیر گفت اینها عدهای بودند که در زیرزمین همان کارخانۀ کبریت به وضع سختی مدتها زندانی بودند. روز شنبۀ آخر سال، از جمعی دعوت کردند. من گمان کردم برای سخنرانی یا تبلیغات دیگر حزبی است. به آنجا رفتم دیدم جمعی مردم هستند. میزی در وسط حیاط است و اطراف آن چند صندلی است یک نفر روس در حالی که هفت تیر بسته بود، قدم میزد. اعلام کردند که محکمه تشکیل میشود. چند نفر که نامشان را گفت اطراف میز نشستند. در این میان حاجی توفیقی را با ادوارد و شاهرخی دادستان و یک نفر دیگر از کدخداهای یکی از دهات ذوالفقاری بیرون آوردند. موهای سر و روی توفیقی بلند شده بود. قیافهاش جالب بود. اطراف میز نگاهشان داشتند. محکمه را رسمیت دادند. یک یک جرمهایی برای آنها بیان کردند. دربارۀ حاجی توفیقی گفتند بازاریها را به عليه ما تحریک میکرده. دربارۀ ادوارد گفتند جاسوس ذوالفقاری بوده. دربارۀ شاهرخی گفتند برای ما پروندهسازی میکرد. دربارۀ کدخدا گفتند عمل منافی عفت انجام داده و پس از ذکر این جرمها درخواست اعدامشان را کردند. حاجی خواست حرف بزند، با صدای بلند گفتند خفه شو. از طرفی، از اطراف میز برخاستند و به طرف دیگر رفتند که رأی بگیرند و از طرف دیگر، شخصی با طناب حاضر شد. دستهای آنها را بستند. من از کسی پرسیدم اینها را میکشند؟ گفت آری. مضطرب شدم. خواستم بیرون بیایم در را بسته بودند. ناچار ایستادم. هیأت محکمه برگشت و حکم اعدام را اعلام نمود. صدای توفیقی به کلمه شهادتین بلند شد که ناگاه تیرها به صدا در آمد و مانند برگ روی هم افتادند. هنوز نالههایی میزدند و در تشنج بودند که شخص روسی رفت بالای سر آنها و هفت تیر را کشیده مقابل سر و سینۀ آنها آتش کرد.
در ضمن مذاکره با بعضی از آقایان زنجان صحبت شیخ خوئیی مقتول میان آمد. من گفتم او را چند سال قبل در طهران دیدهام. در محضر حضرت آقای امام بودم. شیخ و چند نفر دهاتی با ذوالفقاریها گفتگو داشتند. معلوم شد اینها خوئی هستند و با ذوالفقاریها گفتگوی ملکی داشته. گویا به آنها تعدی شده بود و طرفداری این شیخ از دموکراتها از اول روی همین زمنیه بود. آنها هم او را تقویت کردند. چند مرتبه برای آنها سخنرانی کرده میگفتند گفته بود لنین هم مانند پیغمبر است و گفته بود سید جعفر پیشهوری مثل امام حسین برای نجات جامعه میجنگید.
به هر حال وضع کشتنش را اینطور گفتند که صبح قوای دولت وارد زنجان شده، مردم اول باور نداشتند و جرأت تظاهر به احساسات نمیکردند. یکی صدا زد زنده باد ارتش ایران. مردم از هر طرف جمع شده اظهار احساسات کردند. فرماندار نظامی سران فداییها را گرفت. آنها از مردم محفوظ ماندند. این شیخ اجل برگشته با خاطر جمع بالای بالاخانه دفتر ایستاده بود. مردم هجوم کردند او را زدند. بعضیها خواستند او را نجات دهند، نتوانستند. پس از زدن زیاد شاید هم بعد از مردن او را از بالاخانه به زیر انداختند. ولی از قرار تحقيق اذیت و آزاری جز طرفداری از انقلابیون دم نرسانده بیشتر مردم به واسطۀ کینهای که از دموکراتهای آذربایجان دارند و گویا برای خاطر ذوالفقاریها این شیخ با آنها طرف بود، او را کشتهاند.
روز پنجشنبه چند نفر فدایی دستگیر شدند و به چند نفر هم مردمی در معابر حمله نموده. آقایان مخبرین جراید جلوگیری کردند، تلگراف تقاضای اهالی برای فرستادن دولت هیأت قضایی تا به شکایات رسیدگی کنند به روزنامۀ آئین اسلام فرستاده شد.
تلگرافی هم به عنوان قدردانی از آقای سرهنگ هاشمی فرماندۀ نیروی اعزامی و دیگر سرهنگان و عموم ارتش به نخستوزیری و وزارت جنگ و ستاد ارتش و چند جریده مخابره شد.
پس از آن، به اتفاق آقای ستوان یک فرهنگ افسر هوایی که جوانی متدین و رشید است و با هیأت اعزامی در آنجا هستند، به طرف فرودگاه بناب رفتیم و در بعضی دهات هم سؤالاتی کردیم. مردم ابتدا فرار میکردند. معلوم شد اتومبیل جیپ را که ما سواریم، قبلاً اتومبیل سواری یکی از رؤسای دمکراتها بوده. به این جهت، مردم میترسیدند. بعد که ما را دیدند جمع شدند. عموم دهاتیها شاکی و بسیار وضع اسفناکی دارند.
بعد از ظهر به منزل برگشتیم. چون حال مزاجی در اثر حرکت و سردی هوا مساعد نبود. قدری استراحت کردم. پنج و نیم بیرون آمدم. معلوم شد آقایان وزراء ماليه و فرهنگی و دارایی و بهداری از طهران آمدهاند و یکسره با فرماندهها و مدیران جراید به مسجد رفتهاند و عموم مردم جمع شده. آقایان نطقهای مؤثری کردهاند. چون دعوت به نام من بود. قدری هم منتظر مانده، متفرق شدهاند. شب در ستاد مدیران جراید حاضر بودند. چون فردا همه میخواستند حرکت کنند، مقتضی بود مطالبی را عرض کنم. پس از استجازه، قدری در اطراف اهمیت تربیت اسلام و روح ایمان و اینکه آقایان نویسندگان جراید باید این موضوع را تقویت کنند، بحث کردم و عرض کردم حافظ اتحاد ایرانی با لهجهها و اخلاق مختلفشان اسلام است.
و بعد انتظار مردم را از آقایان عرض کردم. آقای سرهنگ وفا که رئیس ستاد آنجا هستند. بسیار خوب سخنی گفتند و موضوع ایران را با مثالهای خوب گوشزد کردند. از جمله گفتند ما در نظام در بیابانها بناهای کهنه قدیم را زیاد دیدهام که از جمله بناهای شاه عباس است و چه بسا اوقات به آنجاها از سرما و بارش و دشمن پناهنده شدهایم، هنوز این بناها محکم است و پابرجاست. با آنکه در ساختمان هیچ کس از سران آن روز مملکت در بالای سر عملیات نبوده ولی امروز در وسط تهران بناهای مهم این دولت بیدوام است با مراقبت دولت از آن عملهجات و بناها. این فرق برای همان ایمان و بیایمانی است. آن بناها را ایمان ساخت. اینها را روح مادهپرستی. پس از آن، قدری در وضع خودشان که در پیش دارند و جنگی که پیش آمده بحث کردند و تصميم ارتش فداکار را گفتند و گفتند ما میرویم رو به هدف شما به طهران برمیگردید. اگر ما در این جنگ کشته شدیم به خانوادههای ما عوض تسلیت، تبریک بگویید. چون به آن کلمه رسید، همه گریه کردند و احساسات فراوان نشان دادند. به منزل برگشتم. صبح بنا به دعوت عدهای از کسبه به مسجد آقای حاجی میرزا علی النقی رفتم. صنف کفاشها مجلس سوگواری داشتند آنجا هم. منبر رفته، پس از یک ساعت به محل برگشته. مقدمات حرکت را فراهم کردیم. نیم ساعت به ظهر آقایان نمایندگان جراید به طرف ایستگاه حرکت کردند من هم به اتفاق آقای سرهنگ وفا که به بدرقه ما میآمدند، به ایستگاه رفته، پس از خداحافظی و درخواست تأیید و ظفرمندی ارتش به اطاقی که معرفی کردند وارد شده و از همه مردم که ایستاده بودند وداع کرده به طرف طهران حرکت کردم.
اهالی شکایتنامههای زیادی نوشته و در دست گرفته بودند و در معابر و مجامع به هر کس که امید رسیدگی میدیدند، میدادند. ولی چون ما درخواست فرستادن هیأت قضایی و بازرسی کرده بودیم و وضعیت انتشار همۀ آنها میسر نبود، جز چند شکایتنامهای که به منزل داده بودند، نپذیرفتیم و آنها را بعد از این در روزنامه درج خواهم کرد.
//پایان متن
نسخه صوتی موجود نیست.
نسخه ویدئویی موجود نیست.
طراحی و اجرا: pixad