«وَمِنَ النّاسِ مَن يَقُولُ آمَنّا بِاللهِ وَبِاليَومِ الآخِرِ وَما هُم بِمُؤمِنِينَ» (8)
«يُخادِعُونَ اللّهَ وَالَّذِينَ آمَنُوا وَما يَخدَعُونَ اِلّا أَنفُسَهُم وَما يَشعُرُونَ» (9)
«فِى قُلُوبِهِم مَّرَضٌ فَزادَهُمُ اللّهُ مَرَضًا وَلَهُم عَذَابٌ أَلِيمٌ بِما كَانُوا يَكذِبُونَ» (10)
«وَاِذا قِيلَ لَهُم لا تُفسِدُوا فِى الاَرضِ قالُوا اِنَّما نَحنُ مُصلِحُونَ» (11)
«اَلا اِنَّهُم هُمُ المُفسِدُونَ وَلكِن لّا يَشعُرُونَ» (12)
بعضی از مردمانند كه گويند: به خداوند و روز واپسين ايمان آوردهايم، با آنكه بهرهاى از ايمان ندارند. 8
خدا و كسانى را كه ايمان آوردهاند همى خواهند بفريبند با آنكه جز خود را نمىفريبند، و اين را خوب نمىفهمند. 9
در دلهاى آنان بيمارى جاى گرفته؛ پس خداوند بيمارى آنان را افزوده و براى آنان عذاب دردناكى است، به سبب آنكه همى دروغ مىگفتند. 10
چون به آنها گفته شود در زمين فساد نكنيد، گويند: تنها ما مصلحيم . 11
آگاه باشيد، همين اينها مفسديناند و ليكن آن را درك نمىكنند. 12
اين آيات دربارۀ صفات و اعمال گروه ديگر و روش آنان نسبت به قرآن و دعوت اسلام است. اينها نه مانند گروه دوماند كه فطرت كمالجويى و احساس به خطرشان ختم شده باشد؛ و نه مانند گروه نخستيناند كه پس از تابش قرآن، از تاريكىها رهيده به ساحل نجات رسيده باشند. گروه نخستين، چون قواى نفسانيشان هماهنگ و ثابت است و با نور هدايت قرآن و ايمانِ به غيب، در راه مستقيم پيش مىروند، خداوند عنوان و نام «متّقين» را به آنها داده كه وصفِ اسمى و دلالت بر ثبات دارد. آن گاه اوصاف اين گروه را با فعل مضارع آورده كه مُشعِر است بر حركت و تكامل. اما وصف كفر و ختم براى گروه دوم با فعل ماضى آمده كه خبر از گذشته و درگذشت و مرگ روحى و معنوى آنان است. براى گروه سوم نه وصف ثابتى ذكر كرده و نه از آينده شان خبرى اميدبخش داده و نه وضع گذشته شان را تذكر داده است؛ تنها از آنها به گروهى از مردم تعبير كرده است؛ يعنى هيچ وصف و عنوان ثابتى ندارند، زيرا مردمى هستند كه گفتارشان با رفتار و رفتارشان با نيّات قلبى و همه اينها با ادراكات فطرى و وجدانيشان منطبق نيست؛ اينان دچار اختلال فكرى و تجزيه قواى باطنى و ناهماهنگى نفسانىاند. خطر اين دسته، براى هر جمعيت همفكرى بيش از كافران است. اينها كمتر شناخته مىشوند و همه آنها هم در نفاق يكسان نيستند. به اين جهت قرآن در اين آيات اعمال و اوصاف اين مردمان را بيشتر مورد بحث قرار داده است و شايد اينها دسته ظاهر منافقيناند، زيرا بيمارى نفاق در بيشتر مردم هست و همان اندازه كه مؤمن خالص اندك است، كافر محض هم اندك مىباشد. قرآن در آيات ديگر، نام منافق را بر آنها نهاده و سورهاى از قرآن به نام «منافقين» است.
«نَفق» (كه نفاق مشتق از آن است) سوراخ و لانه موش در خلال زمين است كه راههاى مختلف دارد. موش كور كه از پرتو نور گريزان است، در آنها به سر مىبرد و هرگاه خطرى از سويى متوجّه او شود، از سوى ديگر خود را مىرهاند. گويا نام منافق به همين تناسب است؛ زيرا منافق شخصى است ناتوان از جهت تفكر و تصميم؛ به همين جهت خود را با هر جمعيت و محيطى تطبيق مىدهد و روىهاى گوناگون دارد تا به هر رويى مردمى را بفريبد. چنان كه در اين آيات يكى از اوصاف آنان «مُخادع» ذكر شده كه اسم فاعل از «يخادعون» است و يكى از معانى «خُدعه» پنهان شدن جانور (كفتار) در لانه است.
سقراط باطن اين گونه مردم را بررسى كرده، مىگويد: «گويا جانوران گوناگونى در درون آنان جاى گرفته يا پيكرهاى است كه سرهاى مختلف دارد كه به حسب هر محيط و زمانى، سرى بيرون مىآورد. گاهى، چهره انسان حق جو و عدالت خواه به خود مىگيرد؛ گاهى در برابر زيردست، چهره درنده گرگ و پلنگ نشان مىدهد و در برابر قدرتهاى ظاهرى، مانند روباه دم مىجنباند و تملق مىگويد و از چشمش آثـار ضعف و فروتنى ظاهر مىگردد؛ گاه چون خوك به هر حرامى پوزه مىدواند؛ گاه در قالب جانورى شهوانى ديده مىشود، گاهى بازيگر و استهزاء كننده هر حقيقت و مخالف با هر عمل ثابت و جدى است».[1] اين گونه مردم از نظر قرآن، اديان و مردان واقع بين بى ارزشترين مردماند، و از نظر قرن طلايی فاقد وجدان و در محيطهاى انحطاط روحى و اخلاقى، اين بازيگران، مردمانى زرنگ و ديپلمات و سياستمدارانى توانا خوانده مىشوند! «وَ مِنَ الناس …». الف و لام «النّاس»، چنان كه ظاهر است، مىشود كه بر جنس دلالت كند؛ و «مِن» تبعيضيه است، يعنى بعضى از مردم، و مىشود كه الف و لام عهد و اشاره به دو آيه قبل باشد و «من» براى تبيين؛ يعنى از آن مردم كفرپيشه . اصل الناس، به دليل (وصف) انسان، اِنس، اَناسى، اُناس است و الف و لام به جاى همزه آمده و فعل ماضى آن «أَنَسَ» يعنى خوى گرفت، يا به حركت و اضطراب درآمد؛ زيرا انسان برخلاف وحوش، خوى انس و الفت دارد، يا بى قرار است. و مىتوان «ناس» را اسم فاعل از نسيان گرفت، چه انسان فراموشكار است و غافل مىشود.
وصف اوّل و ظاهر اين گروه تنها تظاهر به زبان است كه هيچ گواهى در عمل و رفتار براى گفتارشان نيست، با اينكه ايمان باطنى خود به خود در عمل ظهور مىكند. تكرار «باء» در «و باليَومِ الآخِرِ» براى تأكيد بر ايمان است كه همان خود دليل بر نفاق است، زيرا مؤمن حقيقى عملش گواه است و احتياج به اظهار مؤكّد ندارد. جمله اسميه «و ما هُم بمؤمنين» و «باء» ملابست به جاى «ما آمنوا» يا «ليسوا مؤمنين»، براى نفى كلى و اصل ايمان قلبى آنهاست.[2]
از اين آيه دو مطلب اساسى فهميده مىشود: يكى آنكه ايمان، حقيقت باطنى و قلبى است كه [آثار آن] بايد در عمل ظاهر شود و تنها اظهار ايمان، كسى را در صف مؤمنين قرار نمىدهد؛ دوم آنكه اصل اوّلىِ دين، ايمان به خدا و آخرت است.
«يُخادِعُونَ اللّه». «يخادعون» فعل مضارع از مصدر مفاعله است. اين وزن براى كارى است كه دو تن نسبت به هم انجام مىدهند. پس، آن دو هم فاعلاند و هم مفعول و نسبت صدور فعل به آن كس داده مىشود كه شروع فعل از او بوده است. چون فريبكارى و ريا نخست از اين مردمان شروع شده، (خدعه) به آنان نسبت داده شده و چون عكس العمل آن، فريب دادن و به اشتباه انداختن و پردهپوشى بر ادراكات وجدانى و فطرى است (و اين قانون الهى است) به هيئت مفاعله به خداوند هم نسبت داده شده است، چنان كه ظالم نخست پا بر سر وجدان خود مىزند و آن را تاريك و ظلمانى مىگرداند، آن گاه بر سر مظلوم مىزند؛ هر گناهى كم و بيش همين اثر را دارد.
جمله «وما يَخدَعُونَ الّا أَنفُسَهُم» بيانِ «يخادعون» است؛ يعنى برگشت كار و روش آنان تنها به سوى خودشان است و نفوس خود را مىفريبند و نظام طبيعى نفسانى خود را مختل مىسازند و چون ادراك امور نفسانى و بيمارىهاى آن بس دقيق است و در اثر غفلت و توجّه به آرزوها و شهوات بيرونى، توجّه به حالات نفسانى و تحولات داخلى بسى دشوار است، از اين علم و ادراك تعبير به «شعور» شده و قرآن شعور را از آنان نفى كرده است. شعور از «شَعر» (موى) و به معناى باريكبينى و دقّت نظر است. «شاعر» مُدرِكِ مطالب دقيق و لطيف است. چه بسا مردمى كه انديشه و معلوماتى دارند، ولى فاقد شعورند.
«فى قُلوبِهِم مَرَضٌ …». اين صفت سوم، خبر از وضع نهانى آنان و علتِ وصف اولِ آشكارا و دومِ زير پرده آنها به ترتيب است. بيمارى حالتى است كه چون براى مزاج يا عضو پيش بيايد موجب اختلال عمومى بدن يا عضو مىگردد و در اثر آن، كار يا اثرى كه شايسته اعضا يا عضو بيمار است، چنان كه بايد، انجام نمىگيرد. گاهى تب و درد عارض بيمار مىگردد تا او را متـوجه خطر كند، اين اختلال و علايم آن در سازمان بدنى محسوس است. در سازمان روانى و نفسانى نيز همين اختلال با توجّه دقيقتر و گاهى آشكارتر احساس مىگردد؛ چنان كه اختلالها و دردهاى نفسانى مانند جهل، تكبّر و حسد يا ضربههايى كه بر حيثيت و شرافت شخص وارد مىشود، آلام بدنى را قابل تحمّل و آسان مىگرداند، تا آنجا كه انسان تن به مرگ مىدهد. اين خود دليل آشكارى است كه انسان، ماوراى سازمان بدنى، سازمان ديگرى دارد. مثلاً چنان كه درد دندان خوشىها را از خاطر مىبرد و هر لذّتى را از كام و دل و ديده مىاندازد و زندگى را تاريك و بد مىنماياند، همچنين دردِ حسد يا كبر يا خودبينى همين آثار را دارد، رنج مىبرد خواب از چشمش مىپرد و به خود مىپيچد، براى آنكه ديگرى نعمتى به دست آورده يا به مقام و رتبهاى نائل گشته است. اين مطلب با پيشرفت علم و تجربه بيشتر آشكار مىگردد كه بسيارى از بيمارىهاى جسمى معلول اختلالهاى روانى است، زيرا اين اختلالها يكسره بر روى اعصاب اثر مىگذارند و اعصاب، دستگاه حياتى و عمومى ديگر اعضاست كه اگر مختل گرديد، قدرت دفاعى بدن كاسته مىشود و اعضا وظايف خود را درست انجام نمىدهند. اين منشأ هر بيمارى است. دنياى علم پيوسته مىكوشد تا هر چه بيشتر داروهايى را كشف كند كه از رنج و درد و مرگهاى غيرطبيعى بكاهد، ولى براى اين انحرافهاى روحى و اخلاقى و درد و فشارهاى معنوى علاجى نينديشيده و دارويى عرضه نكرده است تا با آن بدبين و بدانديش و حسود، خوشبين و خيرانديش گردد يا ميكربهاى كينه توزى و آز و طمع و يأس را از درون بزدايد. معالجات عصبى متداول جز تسكين و دفع اثرى ندارد. علاج قطعى و ريشهاى (دردهاى روحى) از عهده علماى اعصاب و روانشناسان بشرى خارج است؛ زيرا احاطه كامل بر سازمان مرموز نفسانى انسان و تأثير افكار، تخيّلات، اعمال و محيط را بر قواى درونى جز سازنده آن، «عالم الغيب و الشهادة» ندارد. اوست كه مردمى را بر اين اسرار آگاه مىسازد و با دستورات روحى و عملى، قدرت دفاع معنوى را مىافزايد و با وقايه «تقوا» كه شرح آن گذشت، از نفوذ اين بيمارىها جلوگيرى مىكند.
چنان كه بيمارى جسمى بدن را سست مىكند و از استقامت بازمىدارد، و در اثر اختلال دستگاه هاضمه اشتها كاسته مىشود و غذاى مطبوع در ذايقه نامطبوع مىگردد و عضو، وظيفه طبيعى خود را انجام نمىدهد؛ اختلال و بيمارى روحى نيز مانند اين آثار را (در روح) دارد. بيمار روحى حقايق و معارف را درك و هضم نمىكند و بر پاى برهان و دليل، مستقيم نمىماند و بر عقيده ثابتى نمىتواند اتكا كند و از تفكر درست و از توجّه به خداوند، عبادت، خدمت و كمك به مردم لذّت نمىبرد و مانند شخص ماليخوليايى، از آنچه نبايد بترسد مىترسد و از آنچه بايد بترسد نمىهراسد و پند و انذار در وى تأثير نمىكند.
«فَزادَهُمُ اللّهُ مَرَضًا…». نخست از جايگزين شدن بيمارى در قلوبشان خبر داده، ولى علت و منشأ آن را بيان نفرمود، زيرا مىشود بيمارى را از پدر و مادر و گذشتگان به ارث برد، يا از دوره تكوين همراه آورد و يا خود به اختيار، قدرت دفاع را ناتوان كرده خود را در معرض بيمارى گذاشته است. چون بيمارى (يا ميكروب آن) خود را به مراكز رئيسى[3] بدن يا قلب رساند، قانون تكامل كه قانون عمومى خداوند در جهان است، آن را پيش مىبرد و مىافزايد. زيرا هر موجود كوچك و بزرگ در محيط مستعد خود، حق حيات و رشد دارد و عنايت خداوند نسبت به همه يكسان است. تكرار كلمه «مرض» به صورت نكره، اشعار بر اين دارد كه مرضِ اوّل با دوم از جهت شدت و ضعف، يا اختيارى و غيراختيارى بودن و يا از جهت منشأ و سبب، فرق دارد؛ چه بيمارى اوّل ضعيف و دوم شديد، و اوّل به اختيار يا غفلت خود و گذشتگان است؛ و دوم به قانون تكامل و از اختيار بيرون است. اين حقيقت را آيه شريفه با بلاغت حيرتانگيزى بيان كرده است؛ به جاى آنكه مثلاً بگويد: «فَزَادَاللّهُ مَرَضَهُم» فرموده: «فَزَادَهُمُ اللّهُ مَرَضًا». كه افزايش (بيمارى از جانب) خداوند نخست شامل خود آنان است. «مرضًا» كه تميز و نكره آمده، در ضمنِ افزايشِ خود آنان است؛ يعنى اين افزايش [حالات روحى] تابع تكامل عمومى است.
پس سه اصل از اين آيه فهميده مىشود: اوّل آنكه بيمارى عارضِ بر مزاج و صحتِ طبيعتِ اوّلى موجود زنده است . دوم آنكه عروض و جايگزين شدن آن منسوب به خداوند نيست. سوم آنكه افزايش آن به حسب قانون تكامل عمومى زندگان است كه همان قانون خدايى است.
«وَلَهُم عَذابٌ أَليمٌ بِما كانُوا يَكذِبُون». عذاب دردناك براى آنها و ملازم با آنهاست. اين عذاب، معلول كذب يا تكذيبشان (بنابر قرائت «يُكذِّبون» با تشديد ذال) است. «أليم» يا به معناى مؤلِم، يا مبالغه در عذاب است. «اَلَم» مقابل لذّت است و لذّت حالت ملايمت با طبيعت است؛ يعنى هر چه ملايم با طبعِ هريك از حواس و مُدرِكات موجود زنده باشد، لذتبخش است و آنچه براى آن ناملايم باشد موجب درد است. همين كه بيمارى يا آفتى بر عضو حساس عارض شد، ناملايم بودن آن را عضو حساس به وسيله حالت درد، اعلام مىدارد تا هر چه زودتر از خطرى كه متوجّه شده جلوگيرى شود. ولى پس از استيلاى مرض و قطع ارتباط عضو با حيات عمومى بدن، درد آرام مىگيرد و اين همان مرگ است. از آنجا كه منافق، مانند كافر، حركت قلب، ضمير و حيات معنويش خاتمه نيافته و در اثر تكذيب، سازمان نفسانيش در حال تجزيه و قطع ارتباط است، در حال درد و عذاب به سر مىبرد؛ ولى كافر، عذاب مرگ همه قواى معنوىاش را فراگرفته و احساسش را از ميان برده است؛ اين سّر آن است كه درباره كافر عذاب «عظيم» و درباره منافق عذاب «أليم» را اعلام فرموده. چنان كه فلج، كورى، كرى يا مرگ عمومى،[4] عذاب است، ولى درد ندارد. انسان تا اندازهاى درد را برخود هموار مىسازد براى اينكه دچار مرگ كه فناست، نگردد. دردمند خود در پى علاج است؛ بلكه درد خود اعلام به وجود علاج است؛ چنان كه اگر آب در عالم نباشد، نبايد تشنگى هم باشد. و تشنگى خود اعلام به وجود آب است. بيمارىهايى مانند سرطان كه دارويش كشف نشده، پيوسته دانشمندان مىكوشند تا آن را كشف نمايند و هيچ طبيبى نمىگويد كه علاج و دارويى ندارد؛ مىگويند دارد ولى هنوز كشف نشده است. پس، اين گواهى قطعىِ فطرت بشرى است كه هر دردى دارويى دارد كه در تركيبات شيميايى و گياهى موجود است.
پس انسان، دردمند و رنجور جهل است. چه بسيار مردمى كه در ميان درد و رنج به سر بردند و مردند، با آنكه داروشان در كنارشان و يا در همان باغچه خانهشان وجود داشته است! آن حكمت و لطفى كه براى هر درد، علاجى و دارويى آفريده، آيا مىشود براى دردهاى معنوى كه اثر و رنجش چنان كه گفته شد، سختتر و پايدارتر از دردهاى عضوى و جسمانى است، وسيله علاج و دارويى نيافريده و متخصّصين و كاشفانى براى آنها برنينگيخته باشد؟! و اين دليل ديگرى است بر لزوم بعثت پيمبران و تشريع راههاى علاج (دردهاى انسان).
«وَاذا قيلَ لَهُم لا تُفسِدوا…». اين هم از صفات مخصوص مردم منافق است كه خود را مصلح مىدانند، با آنكه اينها مفسد و منشأ هر فسادند. از نظر منافقين يا مردان سياست روز، نگهدارى نظام موجود، هر چه باشد، و سرگرم كردن مردم به شهوات حيوانى و جلوگيرى از بروز استعدادها، اصلاح در زمين است! اينها با ساخت و پاختها و بند و بستها مىكوشند كه اوضاع را به همان حال كه هست نگه دارند تا بتوانند هر چه بيشتر بهرهبردارى كنند و بر وضع موجود مسلط باشند. از نظر پيمبران و مصلحين عاليقدر، روش و اعمال منافقين فساد در زمين است، چون اين روش منشأ فسادِ استعدادهاى فكرى و اخلاقى افراد بشر مىشود؛ و چون انسان ثمره خلقت و زمين است، فساد او فساد زمين مىباشد؛ يا از اين جهت كه فساد قواى بشرى موجب باير ماندن زمين و بهره نگرفتن از استعدادهاى آن مىگردد؛ يا اين دو، نتيجه بقاى نظام فاسد است و همه مؤثر در يكديگرند. به هر حال، از نظر پيمبران و رسل خداوند، سكونِ نظام اجتماعى و استعدادهاى نفسانى مانند سكون هوا و دريا و ظاهر و باطن موجودات، موجب فساد مىباشد. به اين جهت قرآن، مفسد در زمين را با اِعلام، تنبيه و تكرار ضمير،[5] نشان داده كه همين نفاقپيشگاناند. اين گونه مردم با ساخت و سازها و نگهدارى وضع موجود، تنها خود را مصلح (با كلمه «انَّما» كه حصرِ مؤكّد است) مىدانند و جز آن را فساد و اخلال مىپندارند! چون آيين مقدّس اسلام و پيروان آن وضع موجود و اوهام حاكم بر آن را ترك گفتند و استعدادهاى فكرى و اخلاقى مردمى را برانگیختند و منشأ جنگهاى سرد و گرم شدند، منافقين آنها را مفسد مىدانستند! اما خودشان كه با اوهام جاهليت خوى گرفتهاند و جز آنچه هست درك نمىكنند، حقيقت صلاح و فساد را نمىفهمند و نمىتوانند بفهمند: «و لَكن لا يَشعُرونَ».
//پایان متن
[1]ن. ك به: لطفى، محمّد حسن (1380)، دوره كامل آثار افلاطون، ج دوم، خوارزمى، تهران، ص 1160 و به بعد.
[2]وقتی اسمى را با «ما»ى نافيه و «با» نفى كنند، به معناى «ليس» است كه نفى وجودى است، يعنى ايمان در درونشان وجود ندارد و به داشتن ايمان تظاهر مىكنند. باء ملابست معناى درهم آميختن دو چيز با يكديگر است .
[3] رئيسى به معناى اصلى است، و مراكز اصلى بدن مانند مغز است.
[4] یعنى مرگ عموم اعضاى بدن كه از كارافتادن همه اندام بدن انسان است.
[5]ألا حرف تنبيه و اعلام هشدار، انّ حرف تأكيد و تكرار ضمير هُم.
نسخه صوتی موجود نیست.
نسخه ویدئویی موجود نیست.
گالری موجود نیست.
طراحی و اجرا: pixad