«كَيفَ تَكفُرُونَ بِاللّهِ وَكُنتُم أَموَاتًا فَأَحيَاكُم ثُمَّ يُمِيتُكُم ثُمَّ يُحيِيكُم ثُمَّ اِلَيهِ تُرجَعُونَ» (28)
«هُوَ الَّذِى خَلَقَ لَكُم مَّا فِى الاْرضِ جَمِيعًا ثُمَّ استَوَى اِلَى السَّمَاءِ فَسَوَّاهُنَّ سَبعَ سَمَاوَاتٍ وَهُوَ بِكُلِّ شَىءٍ عَلِيمٌ» (29)
چگونه به خداوند كافر مىشويد با آنكه بىجان بوديد شما را جان بخشيد؛ پس از آن شما را مىميراند آنگاه زنده مىكند؛ سپس به سوى او بازگشت داده خواهيد شد. 28
همان خداوند است كه همه آنچه را در زمين است براى شما آفريد، آن گاه به آسمان پرداخت و بر آن احاطه و استيلا يافت؛ پس آن را هفت آسمان پرداخته و يكسان برآورد؛ و همان خداوند به هر چيزى بس داناست. 2
كيف، براى پرسش احوال و اوصاف است؛ چنان كه «مَتى» براى پرسش زمانى و «أين» مكانى است.
اموات، جمع ميت: بيجان يا بيجان شده.
استوى، از سواء: احاطه بر هر جانب و استقرار بر عمل. چون به «اِلى» متعدّى شود، قصد به آخر رساندن كار را با احاطه مىرساند.
اين كافر است كه در مثلهاى قولى و فعلى خالق و مبدأ و غايتِ خلق سرگردان گشته و راه به جايى نمىبرد، با آنكه اگر پرده غفلت و كفر را از برابر چشم عقل بردارد و به هستى خود روى آرد، مَثَل عالى پروردگار را در خود مىنگرد. با ظهور نور حيات در خاك تيره و عناصر پراكنده و تصرّف و تدبير پيوسته در آن به صورت موت و حيات، چگونه مىتوان كافر شد؟! چگونه مىتوان اين سرّ حيات را كه حقيقتش از هرچه مجهولتر و اثرش از هرچه ظاهرتر است و اين تصرّف و تدبير را ناديده گرفت؟ چگونه با فلسفهبافى و علتتراشى مىتوان اين حقيقت قاهر بر ماده كه آن را به صورتهاى گوناگون و ابزارهاى اسرارآميز درآورده، اثر و معلول ماده دانست؟![1] اين جهش ميان ماده و حيات را با چه فرضى مىتوان مرتبط ساخت؟
چون از خود غافليد، از خدا غافل شدهايد؛ چون به خود كافريد و از هستى خود در حجابيد، به خدا كافر شده و از او محجوب ماندهايد؛ خود را كافر مىپنداريد با آنكه نمىتوانيد كافر باشيد. اين سؤال انكارى و تعجبى از چگونه كافر شدن و دوام در آن است: «كيف تكفرون»؟ با فعل مضارع آمده؛ يعنى بايد بررسى كنيد تا علت كفر خود را دريابيد كه علت آن چيست و چه حال و عارضه روحى و عقلى بر شما عارض شده است تا دچار كفر شدهايد.
«وَ كُنتُم أَمواتًا»: «واو» حاليه براى ضمير مستتر در «تكفرون» است كه اين ضمير در «كنتم» ظاهر شده است. همچنان كه ماده بيجان مرده با ظهور حيات به صورت موجود زنده ظاهر گشته، عقل و شخصيت انسانى مستور به كفر، با توجّه به اين حقيقت، بايد خود را ظاهر سازد. با دقت در اين تعبير، هماهنگى اين آيه را با آيه هستى و تكوينى و عقلى انسان مىنگريم! كفر به آيه وجود و حيات نيز همراه كفر به حق و آيات حق است. چون انسان خود را ناديده گرفته، عقل خود را ناديده گرفته، خدا و آيه خدا را هم ناديده گرفته است. چون خود را دريابد، همه چيز را در مىيابد. عقل و انديشه هم همراه وجود تكوينى به سوى خدا برمىگردد: «ثم اليه ترجعون».
بدان خود را كه گـر خود را بدانی ز خود هم نيك و هم بد را بدانی
چو خود دانی همه دانسته باشی چو دانستى ز هر بد رَسته باشى
ندانـى قـدر خـود تـا تـو چنينى خدا بينـى اگـر خـود را ببينـى[2]
گويا به همين جهت كه كفرِ به خود، كفرِ به خدا و آياتِ خداست و همه با هم و ملازماند، در بيشتر آيات كفر، مطلق آمده است، مانند: «اِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا» يا «امّا الَّذِينَ كَفَرُوا» (آيات گذشته).
چون حقيقت حيات، نور الهى و شعله ابدى و خود زنده به ذات است، پس فناناپذير مىباشد، مانند ذاتى بودن حرارت براى آتش و روشنايى براى نور. پس، مرگ تحول از قالب و صورتى است؛ حيات ظهور آن است به صورت ديگر؛ اين تحول و تكامل پيوسته ناگسستنى مىباشد، مانند اثبات و نفى جريان برق، مرگ تنها در فاصلههايى به چشم مىآيد، تا به مبدأ خود بازگردد: «ثم اليه ترجعون» فعل مضارع «ثم يميتكم ثمّ يحييكم …» بدون ذكر فاصلههاى موت و حيات، همين پيوستگى (موت و حيات و رجوع)، بلكه وابستگى آنها را مىرساند:
از جمادی مُردم و نامی شدم وز نما مردم حيوان سر زدم
مردم از حیوانی و آدم شدم پس چه ترسم كي ز مُردن كم شدم[3]
چون نهايت و غايت خلقت به حيات مىرسد و در مظهر وجود آدمى كامل و متكامل مىگردد، پس همه خلقت براى تصرّف و تدبير انسان و مقدمه وجود او مىباشد: «هو الّذى خلق لكم …» اگر چشم، گوش، ادراك و ديگر قواى آدمى و قدرت تصرّف او نبود، همه آنچه ديدنى، شنيدنى و انديشيدنى است و مزهها و بوها و منابع زمين كه پديدههاى جهان ماست، بيهوده بود. پس زمين و آنچه وابسته به آن است در وجود انسان محقق مىشود:
«جميعاً» يا تأكيد براى «ما» مىباشد (همه آنچه در زمين است) يا تأكيد براى ضمير «لكم» (يعنى براى همه بشر). پس سرمايههاى اولى زمينى براى همه حلال است (نه زمين؛ و اين همان اصل حِلّيّتِ اوّلىِ منابع ارضى است).[4]
پس از آنكه ساختمان زمين را براى انسان به سامان رساند و كاملش گرداند، براى تسلط و استقرار اراده ازلى خود بر نظام گيتى، متوجّه آسمانها شد (به همان معنا كه در لغت «اِستواء» گفته شد). همانسان كه آخرين جزء ساختمان چون كامل شد، صاحب آن براى اداره و استقرار بر آن، به همه يكسان متوجّه مىشود، و پس از آنكه مأمورين حكومتى هر گوشه و كنار كشور را گرفتند و نظم را مستقر كردند، دولت يكسان بر همه مستقر و مستولى مىشود و همه را با هم پيوسته و منظم مىسازد. با توجّه به اين مطلب كه تا زمين صورت زمينى نگرفته و ساكنى در آن به وجود نيامده بود، آسمانى هم نبود، چون «سماء» كه همان جهت بالا است، امر نسبى و اعتبارى است؛ تا زمين نباشد آسمان نيست؛ چنانكه تا پايين نباشد بالا نيست و تا سطح زيرين نباشد فوقى در ميان نمىباشد. پس اين عنوان و نسبت با كامل شدن زمين درست درمىآيد؛ اين آيه نمىرساند كه اصل ساختمان زمين پيش يا پس از موجودات آسمان بوده است و جايى براى اين بحث باقى نمىماند. علما و متفكران اسلامى، قرنها با فلسفه و نظريات دانشمندان يونان و اسكندريه انس گرفته در بسيارى از مطالب، يكسره تسليم و محكوم انديشههاى آنان بودند تا آنجا كه علماى تفسير و كلام هم از همين نظريات پيروى مىكردند، به اين جهت اين گونه آيات را كه مخالف با آن انديشهها بود، تأويل و توجيه مىكردند. نظر و فرض يونانيان درباره زمين و آسمان، كه از روى حساب و اصولى ساخته بودند، اين بود كه زمين مركز ثابت جهان و طبقات نه گانه آسمانها كه اجسام و عناصر برتر از زمين است و هريك بر ديگرى احاطه دارد، پيرامون آن مىچرخد. به حسب قاعده «امكان اَشرف»[5] آسمانها پيش از زمين آفريده شده و پيكر زمين و افلاك و اجسام، ابداعى و قديماند، يعنى تدريجى و تكميلى آفريده نشده، بلكه هميشه به همين صورت بوده و خواهد بود. اين مختصرِ چند اصل كلىِ فلسفه يونانى درباره زمين و آسمان بود.
با دقت در مجموع آيات قرآن حكيم و اين آيه مورد بحث (به خصوص آياتى كه در سورههاى آخر است) مىنگريم كه آيات با اين اصول و نظرياتی كه در زمان طلوع قرآن در ميان دانشمندان مسلّم بوده هيچگونه سازگار نيست. پس از آنكه جنبشهاى عقلى چند قرن اخير با سلاحهاى علمى خود، پايه و ديوارههاى كهن ساختمان خيالى قدما را فرو ريخت، افكار از محدوديت آن فرضيهها آزاد گرديد و چشمهاى جهان بين عقول باز شد؛ ولى هنوز در بيشتر مسائل پيچيده اسرار هستى، آراء قاطع و لايتغيّرى داده نشده و همواره اين مطالب در راه تكميل است. با رها شدن عقول از بند و بستهاى نظريات قديم، آيات قرآن هم از تحديد، تطبيق و تأويل رها گرديد و اكنون مىتوانيم با آزادى بيشتر در اين گونه آيات تدبر كنيم و مشمول (أَفَلا يتَدَبّرونَ القرآن اَم عَلى قُلوبٍ اَقفالها)[6] نگرديم.
«فَسَوّاهُنّ سَبعَ سَماواتٍ وَ هُوَ بِكُلِ شَىءٍ عَليمٌ». تنظيم، ترتيب و تسويه آسمانها و زمين و درآوردن آنها به هفت صورت، مشعر بر اين است كه اينها وجود واقعی داشتند، ولى به اين صورت و وضع منظم و كامل يا فواصل و نسبتها نبوده. «سَبع» يا بدل از ضمير يا مفعول دوم «سَوّى» به معناى جعل است). آخر آيه مىرساند كه از اسرار تنظيم، ترتيب، تسويه و مقدار و اندازه آسمانها، جز خداوند كه علمش محيط و جهان، ظهورى از علم اوست، كسى آگاه نيست. پس، اگر هم عدد هفت مفهوم داشته باشد و حصر را برساند، در اينجا كه احاله به علم الهى شده است، اين حدّ و حصر را برمىدارد و جلو علم انسان را براى بررسى بيشتر در نظامات آسمانها و ترتيب و نظم آنها باز مىكند، و اين آيه تنها اشاره و بيان نمونه نظم و اندازهاى است كه به چشم عموم مىآيد و براى همه قابل درك است. با اين بيان مىتوان باور كرد كه مقصود از هفت آسمان، همان اختران منظومه شمسى جهان ما باشد. چنان كه گفته شد، فلسفه و هيئت قديم، افلاك را نه گانه مىدانست، آن هم فرضى بود كه براى همه قابل درك نبود، چه رسد به آنكه به چشم آيد. گو اينكه بعدها دو سيّاره ديگر هم كشف شد كه به چشم نمىآيد. و كشف آن دو هم پس از آن بود كه معلوم شد آفتاب مركز و ماه تابع زمين است. پس، با كشف اين دو سيّاره باز هم عدد هفت درست است، بدين قرار: عطارد، دورى آن از آفتاب 36 ميليون مايل و براى آن صفر فرض مىشود، زهره 3، زمين 6 (كه از حساب هفت آسمان خارج است)، مريخ 12، فضاى خالى پس از مريخ كه مىگويند سيّارهاى متلاشى است 24؛ مشترى 48؛ زحل 96؛ اورانوس 192؛ نپتون 284. بر هر يك از اين اعداد متصاعد 4 اضافه مىشود و ضرب در 9 مىگردد. اين مقدار دورى هر يك از سيارات با ديگرى و با آفتاب است.[7]
چون مفهوم لفظ «آسمان» وسيع و عام است، معانى آن به حسب موارد استعمال محدود نيست؛ چنان كه آياتى، نزول باران، قرآن، ملائكه، روزى و تدبير و عروج امر را به آسمان نسبت داده؛ معلوم است كه آسمان در همه اين آيات به يك معنا نبايد باشد. يعنى در بعضى مقصود مراتب و عوالم باطن و معنوى، و در بعضى ديگر جهات ظاهر و حسى است (كه هر يک بحث جداگانه دارد). در اينجا هم مىشود مقصود همين جهات ظاهر و سيارات باشد (چنان كه بيان شد) يا مىشود طبقات جوّى مقصود باشد. شايد آيه سوره حم فُصّلت: (ثُمّ استَوَى اِلَى السَّماءِ وَ هى دُخانٌ)[8] اشاره به همين است كه پس از تكوين و بسته شدن زمين، طبقات جوّ محيط به زمين را كه به صورت دود بود، تسويه و تدبير كرد و آن را هفت طبقه محيط بر زمين گردانيد؛ گرچه اختلاف طبقات جوّى مسلّم است ولى عدد طبقات هنوز معلوم نيست.
از نظر بعضى از عرفا و علماى روحى، مقصود تسويه باطنى و آسمان سرّ انسانى به هفت درجه و مرتبه است: نفس، قلب، عقل، روح، سرّ، خَفى، اَخفى. يا عقل فطرى، عقل بالقوه، عقل بالاستعداد تا عقل فعال. اين بيان و احتمال هم با «ثمّ اليه ترجعون» (آيه سابق) متناسب است، زيرا «رجوع» همان پيمودن مراتب تكامل نفسانى و عقلى است؛ و هم با «خلق لكم …» كه چون زمين به وجود انسان منتهى گرديد، به مراتب معنوى و تسويه آن توجّه كرد و از ظاهر به باطن پرداخت؛ چه، انسان غايت خلقت زمين و درجات كمال عقلى، غايت وجود آدمى است. «خلق لكم ـ ثم استوى ـ لكم و بكم ـ إلَى السّماء…».
//پایان متن
[1] قسمتى از مقاله علمى «ا. كرسى موريسون» رئيس پيشين آكادمى علوم نيويورك را تحت عنوان «چرا به خدا ايمان آوردم» در اينجا نقل مىكنيم . اين مقاله گويا تفسير و بيانى از همين آيه شريفه است كه ظهور حيات و سرّ آن با هيچ حال و كيفيتى كه معلول تصادف و عوامل مادى باشد درست درنمىآيد: «كيف تكفرون …».اين مقاله خلاصه كتاب اين دانشمند به نام «راز آفرينش» است و به وسيله دوست فاضل با ايمان آقاى مهندس ذبيحاللّه دبير، ترجمه و در شماره 7 سال سوم مجله دينى و علمى مكتب اسلام منتشر شده است: «ما فقط درطلوع عصر علمى هستيم. و با وجود اين، از هم اكنون هر اطلاع جديد، هر افزايش روشنايى براى ما دليل تازهاى مىآورد بر اينكه جهان ما كار يك عقل خلاقه است. بدين طريق، ايمان روى معلومات تكيه مىنمايد.در هر منزلى، دانشمند خود را نزديكتر به خدا احساس مىكند. در آنچه مربوط به خودم است، من در علم هفت برهان اكبر براى تقويت ايمانم يافتهام: اولين و انكارناپذيرترين برهان را رياضيات به دستم مىدهد. اثبات عملى آن را خود شما هم مىتوانيد بنماييد: ده سكه يا ده ژتون كه از يك تا ده شمارهگذارى شده باشند در جيبتان بريزيد و خوب آنها را به هم بزنيد؛ حالا سعى كنيد آنها را خارج نماييد بدين ترتيب كه از سكه يا ژتون شماره يك شروع نموده به ترتيب تا سكه يا ژتون شماره ده بالا برويد؛ البته هر دفعه كه سكه يا ژتونى رابيرون مىآوريد دوباره آن را در جيبتان گذارده و قبل از خارج كردن سكه ديگر مخلوط نماييد؛ از نظر رياضى براى اينكه در اولين وهله سكه شماره يك را بيرون بياوريد يك شانس روى ده شانس داريد. براى اينكه متعاقباً سكه شماره يك و سكه شماره دو را بيرون بياوريد يك شانس روى صد شانس داريد و براى اينكه متعاقباً سكه شماره يك و سكه شماره دو و سكه شماره سه را بيرون بياوريد يك شانس روى هزار شانس خواهيد داشت . شانس شما در مورد درآوردن هر ده سكه به ترتيب يك روى ده ميليارد خواهد بود كه رقم عظيمى است . اينك سعى كنيم همان برهان را در مورد شرايطى كه اجازه ظهور زندگى در روى زمين را داده اند به كار بريم . براى اين امر مجبوريم اعتراف كنيم كه از نظر رياضى هيچ سلسله تصادفى نمىتواند همه آن شرايط را جمع كند. اولين شرط: زمين دور محورش با سرعت 1600 كيلومتر در ساعت (سرعت حساب شده در استوا) مىچرخد. فرض كنيم كه اين گردش ده مرتبه كندتر گردد. نتيجه اين مىشود كه در چنين روزهایی ده مرتبه بلندتر، حرارت خورشيد همه زندگان را خواهد سوزانيد و آنچه زنده بماند بسيار محتمل است كه در شبهاى ده مرتبه بلندتر يخ بزند. شرط ديگر موجوديت ما: خورشيد منبع زندگى داراى حرارت سطحى 5500 درجه است . زمين درست به فاصله اى از اين آتش ابدى قرار گرفته كه به ما اجازه مىدهد به اندازه لازم گرم شويم . اگر خورشيد فقط نصف پرتوش را نصيب ما مىكرد يخ مىزديم؛ و اگر يك برابر و نيم آن را دريافت مىنموديم، برشته مىشديم! فصول ما معلول ميل 32 درجهاى محور زمين است. اگر اين ميل وجود نداشت، تبخير درياها فقط در دو جهت شمال و جنوب رخ مىداد، و قارههاى يخ به تدريج در قطبين به روى هم انباشته مىشدند. ماه حركت درياها را كنترل مىكند: فرض كنيد كه ماه تا 80000 كيلومترى زمين نزديك شود آن وقت جذر و مدهاى عظيمى در دو دفعه در روز قارههايى را خواهند پوشاند. حال فرض كنيد كه ضخامت قشر خارجى زمين سه متر افزايش يابد، اكسيژن كه براى زندگى هر حيوانى لازم است از بين خواهد رفت يا بالعكس فرض كنيد كه اقيانوسها يك يا دو متر گودتر باشند، زندگى نباتى به علت فقدان كربن و اكسيژن نابود خواهد شد. اين آثار ـ از بين آثار بى شمار ديگر ـ ثابت مىنمايند اگر ظهور زندگى در روى زمين به علت تصادف بود، يك شانس روى ميلياردها و ميلياردها شانس وجود نداشت كه زندگى روى سياره ما پديد آيد. برهان ديگر را در وسايلى كه يك موجود زنده براى زنده ماندن در اختيار دارد مىيابيم، اين جا نيز حضور يك عقل كه همه چيز را تدارك نموده به چشم مىخورد.انسان هنوز رمز زندگى را نگشوده است؛ نمىداند زندگی چيست؛ زندگى نه وزن دارد نه بُعد. و با وجود اين، چه قدرتى است! يك ريشه نحيف سختترين سنگ را مىشكافد! زندگى بر هوا، زمين و آب تسلط يافته،عناصر را محكوم خود نموده، ماده را مجبور كرده كه تحليل و سپس اجزاى خود را دوباره تركيب نمايد. زندگى مجسمه سازى است كه تمام اشكال را ساخته. زندگى هنرمندى است كه برگها را نقاشى و گلها را رنگ كرده. زندگى شيمىدان عالى مقامى است كه به ميوهها و ادويهها مزه و به رُزها عطرشان را داده و با كربن و آب، قند تهيه و نيز چوب ساخته و از آن اكسيژن كه به حيوانات دم زندگى مىبخشد رهانيده است . اين قطره پروتوپلاسم را بگيريد: شفاف و تقريباً نامرئی قابليت اين را دارد كه حركت نموده و انرژى خود را از آفتاب كسب نمايد. اين سلول واحد، اين قطره لعاب كمى كدر، نطفه زندگى را كه حيات بخش تمام موجودات كوچك و بزرگ است دربردارد. او مقتدرتر از درختان و حيوانات و همه مردم مجتمعاً مىباشد، زيرا هرگونه زندگى از آن بيرون آمده است . طبيعت زندگى را خلق نكرده است؛ سنگهاى سوخته شده از آتش، درياهاى بى مزه، هيچ يك شرايط لازم براى ظهور زندگى را نداشتند؛ در اين صورت، كى زندگى را روى زمين قرارداد؟»، شماره مسلسل 31 از مجله مكتب اسلام، سال سوم، شماره 7، ربيع الاول 1381 ـ شهريور 1340 كه در ادامه تا برهان هفتم ادامه مىدهد تا به اين پرسش جواب دهد كه: «چرا به خدا ايمان آوردم؟» ن .ك: همان،ص 67 ـ 71.
[2] بدان خود را كه گر خود را بدانى ز خود هم نيك و هم بد را بدانی
شناساى وجود خويشتن شو پس آنگه سـرفـراز انجـمن شـو
چو خود دانی همه دانسته باشی چو دانستی ز هـر بد رسته باشی
ندانى قـدر خود زيرا چنينى خدا بينى اگـر خود را ببينى
تفكر كـن ببين تـا از كجايى دريـن زندان چنين بهر چرايى
ناصر خسرو.
[3] مولوى، مثنوى معنوى، دفتر سوم، ابيات 12614ـ12615.
[4] «حلّيت اولى منابع ارضى» يك اصطلاح فقهى است، يعنى منابع زمينى در مراحل اوّل براى كسى كه روى آنها كار كند و با تلاش آنها را آباد سازد، براى او حلال است . مانند آباد كردن زمين موات يعنى زمينى كه برروى آن تاكنون كار نشده است . با توجّه به شرايطى كه در كتابهاى فقهى براى «احياى موات» و استفاده از ديگر منابع زمينى گفته شده است مىتوان از آنها بهرهبردارى كرد.
[5]قاعده امكان اشرف عبارت است از اين كه در تمام مراحل وجود لازم است ممكن اشرف [:چيزى كه وجودش امكانپذير است و شريفتر و كاملتر مىباشد.] بر ممكن اخسّ [پستتر]مقدّم باشد. به عبارت ديگر، هرگاه ممكنِ اخسّ [:موجودى كه وجودش امكانپذير مىباشد و پستتر است] موجود شود، ناچار بايد پيش از آن ممكن اشرفى موجود شده باشد. مثلاً هنگامى كه نفس و عقل را در نظر بگيريم و با يكديگر مقايسه كنيم، مطمئن خواهيم شد كه عقل برتر از نفس است؛ در اين صورت اگر به صدور وجود نفس آگاه باشيم به صدور وجود عقل پيش از آن نيز آگاه خواهيم بود. (ابراهيمى دينانى، غلامحسين . قواعد كلّى فلسفى در فلسفه اسلامى، مؤسسه مطالعات و تحقيقات فرهنگى، تهران، 1370، ص19).
[6] «آيا به آيات قرآن نمىانديشند؟ يا بر دلها قفلهاى آنها نهاده شده است؟»، محمد (47)، 24.
[7] AN EXPLORESRS GUIDE TO THE UNIVERSE,THE OUTER SOLAR SYSTEM,edit by ERIK GREGERSEN , Published in Britannica Educational Publishing 2010 by in association with Rosen Educational Services, dia Britannica , Inc. trademark of Encyclopedia . st Street, New York ,NY 21 East 29LLC
{در متن آمده است که این پاورقی به اصلاح نیاز دارد}
[8] «سپس به آسمان پرداخت و آن دودى بود». فُصِّلت (41)، 11.
نسخه صوتی موجود نیست.
نسخه ویدئویی موجود نیست.
گالری موجود نیست.
طراحی و اجرا: pixad